cookie

Sizning foydalanuvchi tajribangizni yaxshilash uchun cookie-lardan foydalanamiz. Barchasini qabul qiling», bosing, cookie-lardan foydalanilishiga rozilik bildirishingiz talab qilinadi.

avatar

شاعرانه

همراهان گرامی❤️😍 گلچینی از بهترین متنهای عاشقانه متنهای روانشناسی 🌹🌹😍😍 عکس نوشته های جالب،وزیباترین اشعار در کانال شاعرانه🌹❤️🙏🙏😍😍 به جای چند تا کانال یک کانال داشته باشید🌹🌷 لینک کانال 👇👇 R_shaeraneh

Ko'proq ko'rsatish
Reklama postlari
552
Obunachilar
+224 soatlar
-17 kunlar
+530 kunlar

Ma'lumot yuklanmoqda...

Obunachilar o'sish tezligi

Ma'lumot yuklanmoqda...

استادی که مانند ندارد بدیع الزمان فروزانفر است‌. او هر وقت می‌خواست از شاعر مطلق صحبت کند می‌گفت: سعدی! من یادم هست سر کلاس صحبت می‌کرد که هر کسی باید خلاقیّت ذاتی خودش را داشته باشد. یک‌مرتبه گفت: گیرم شدی سعدی! وجودِ مکرّری خواهی بود. محمدرضا شفیعی کدکنی
Hammasini ko'rsatish...
تو نان منی و صدای ظریف استخوان منی. دایان دی‌ پریما
Hammasini ko'rsatish...
نگرانی چیزی که هنوز پیش نیامده، خیلی آزار دهنده‌تر از خود هر پیشامدی است.‌‌ نگرانی و اضطراب است که پیش نیامده‌ها را تحمل ناپذیر می‌کند. پیش که آمد، تحملش آسان‌تر می‌شود. #محمود_کیانوش
Hammasini ko'rsatish...
برﺍﯼ "ﺁﺩﻣــﻬﺎ" ﺧــﺎﻃﺮﻩ ﻫﺎﯼ "ﺧـــﻮﺏ" ﺑﺴﺎﺯ🌸🍃 ﺁﻧﻘــﺪﺭ ﺑﺮﺍﯾﺸﺎﻥ "ﺧﻮﺏ" ﺑﺎﺵ ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﺭﻭﺯﯼ "ﮔﺬﺍﺷﺘـــﯽ" ﻭ "ﺭﻓـــﺘﯽ" ﺩﺭ "ﮐﻨﺞ ﻗﻠﺒﺸــﺎﻥ" ﺟﺎﯾﯽ ﺑﺮﺍﯾﺖ ﺑﺎﺷﺪ
Hammasini ko'rsatish...
هر روز به شیوه‌ای و لطفی دگری چندانکه نگه می‌کنمت خوبتری گفتم که به قاضی برمت تا دل خویش بستانم و ترسم دل قاضی ببری سعدی
Hammasini ko'rsatish...
خـدا گفت : او را به جهنم ببرید برگشت و نگاهی به خـدا کــرد خـدا گفت : صبر کنید ؛ او را به بهشت ببریـد فرشتگان سؤال کردند : چـرا ؟ جـواب آمد چــون او هنوز به من امیدوار است ....
Hammasini ko'rsatish...
🍀🍁🍀🍁 🍀🍁🍀 🍀🍁 🍀 رمان : #شیاطین_سیاه، فرشتگانِ سفید، آدم هایِ خاکستری نویسنده : ب.حسنی پارت 20 کمربندي ستش انتخاب کرد. کمربند را با سرعت برایش بست و جلوي پایش زانو زد. _تو خم نشو لباست خراب میشه کمک کرد تا نیما کفشش را هم به پا کرد. عقب رفت و با دقت به نیما نگاه کرد. _خوبه! موهاتو چی کار میخواد بکنه ؟ _موهامو نمیدونم. ولی کفش و کراواتمو میدونم که قرار نبود این باشه پرستو سرش را تکان تکان داد و چرخید تا رها را پیدا کند. گوشه اي ایستاده بود و با محمد بحث میکرد.  دستش را بالا برد تا او را متوجه خودش کند. _چی شده پپر؟ _این خوبه ؟ رها با دقت نگاه کرد. خم شد و مارك کفش را نگاه کرد. یکی از کفش هایی بود که قرار بود عکس تبلیغش را  همان روز بگیرند رها رو به نیما پرسید : _چی قرار بود پات باشه جاي این ؟ نیما کفش دیگري را نشان داد. پرستو گفت : _این طوري از کفش هم میشه عکس گرفت. با یه تیر دو تا نشون ! رها سیگاري در آورد، آتش زد و با تحسین گفت : _همین خوبه. بگو علی بیاد عکس بگیره. بعد کسی را با تکان دادن دستش صدا کرد. پرستو چشمانش گرد شد. کوروش افخمی بود. یکی از معروف ترین مدل هایی که کارش بین المللی بود. حتی از رها هم معروف تر بود. با بزرگ ترین کمپانی ها همکاري میکرد و  بیشتر مواقع عکسش روي بیلبورد هاي تبلیغاتی بود. حتی براي تلویزیون هم آگهی تجاري بازي میکرد. آهسته  با آرنجش به پهلوي رها زد و گفت : _کوروش افخمیه؟ رها با تعجب نگاهش کرد _آره. چته ؟ پرستو با التماس گفت : _منو بهش معرفی کن رها. تو رو خدا. خواهش ! حیرت رها بیشتر شد. و در حالیکه جلوي خنده اش را گرفته بود تا براي کوروش سوءتفاهم پیش نیاید گفت: _خیلی خوب تو هم. حالا فکر میکنه چه مالی هم هست طرف! کوروش جلو آمد و با رها دست داد و نگاهی گذرا به پرستو کرد. در آن محیط مردانه فقط پرستو و خانوم متقی زن بودند و این خیلی در چشم بود. کوروش نگاهی به خانوم متقی که آن طرفتر با محمد و یکی از مدلها سرو  کله میزد انداخت. ولی قبل از آنکه چیزي بپرسد، رها پرستو را معرفی کرد. _خانوم فتوحی از همکاراي تازه ما هستن. طرح میزنن. پرستو با خجالت سرخ و سفید شد و گفت : _سلام آقاي افخمی. خوشبختم ! رها به پرستو که خیلی هیجان زده بود نگاه کرد. یک ابرویش را بالا برد و ناخوداگاه بازوي پرستو را گرفت.  کوروش با پرستو سلام و احوال پرسی کرد ولی نگاهش به روي دست رها بود که دور بازوي ظریف پرستو  قلاب شده بود. _کوروش لباس بپوش بیا. دیزاین لباس شما با پرستو هست. بعد رو به پرستو کرد و گفت : _دو نوع لباس می پوشه. رسمی و نیمه اسپرت. کارتو کردي، صدام کن تا چک کنم. بازوي پرستو را رها کرد و به جایش به پشت کوروش زد و روانه اتاق پروو اش کرد. پرستو داشت به مسعود و سهیل براي دیزاین لباس کمک میکرد که کسی بیخ گوشش گفت : _به این پسره رو ندي ها! رو بدي دنبال آسترش هم میاد ! پرستو که قلقلکش آمده بود. خندید و سرش را چرخاند تا جواب رها را بدهد. اما آن چنان با آن دو چشم سیاه و  نافذ رها چشم در چشم شد که براي لحظه اي همه چیز را فراموش کرد. سرخ شد و با زحمت سرش را پایین انداخت. _باشه صدایش کمی لرزید و دعا کرد تا رها متوجه نشده باشد. به سرعت خم شد و بند کفش مسعود را بست و بعد  بالاي چهار پایه رفت، تا مشکلی را که یقه لباس داشت درست کند. دعا دعا میکرد، وقتی که کارش تمام  میشود رها رفته باشد. ولی وقتی میز را دور زد تا براي سهیل کمربند بیاورد، رها را دید که یک وري روي میز نشسته بود و با اخم و متفکرانه نگاهش میکرد. خواست تا بی تفاوت به کارش برسد؛ اما نتوانست. و فقط به طور  احمقانه ایی سرخ تر شد. احساس میکرد که خون تمام بدنش به طرف صورتش هجوم آورده است. سرش را به  کار سهیل گرم کرد تا التهاب درونش خاموش شود. با برگشتن کوروش، رها به کنارش آمد و تکان نخورد. دلش  میخواست جیغ بکشد! چند لحظه چشمانش را بست تا بتواند تمرکز کند. «خیلی خري پرستو خیلی. خیلی. خیلی. چی فکري کردي؟ رها کبیري ؟» به فکرش دهنه زد. نباید جلو تر از این میرفت. او کم سن بود، اما احمق نبود. در حقیقت حتی از سنش هم  پخته تر و عاقل تر بود. ولی حالا .... کفش قهوه اي مدل کلاسیک و بندي؛ با کمر بند هم رنگ آن را با کت و شلوار قهوایی سوخته ست کرد. به  جاي کراوات از دستمال گردن ابریشمی قهوه ایی و شرابی استفاده کرد. ساعتی با بند چرم قهوه ایی به دست  کوروش بست و دکمه سردست هایش را مرتب کرد. بعد خم شد تا بند کفشش را ببندد. کوروش خواست تا مانع  شود؛ ولی پرستو گفت که لباسش خراب میشود. کوروش هم خندید و به شوخی گفت : _چه حس خوبیه که یه خانوم خوشگل کمک کنه تا لباس بپوشی. رها پوزخندي زد و با مسخره گفت : _رودل نکنی شما یه وقت ؟! پرستو زیر چشمی نگاه کرد. رها که نگاه زیر چشمیش را دیده بود گفت : ادامه دارد...
Hammasini ko'rsatish...
🍀🍁🍀🍁 🍀🍁🍀 🍀🍁 🍀 رمان : #شیاطین_سیاه، فرشتگانِ سفید، آدم هایِ خاکستری نویسنده : ب.حسنی پارت 21 _بسه دیگه پپر سوسکمون کردي!! برو یه چیزي بخور غش نکنی. بعد هم جمع و جور کن زار و زندگیتو تا بریم . جواب تشکر کوروش را داد و به آشپز خانه رفت. خانوم متقی کیک و آب میوه میخورد. _شهید شدم! باور کن پرستو آخرش من واریس میگیرم. پرستو خندید و تکه ایی کیک برداشت و گفت : _عوضش کلی پسر خوش تیپ و خوش اندام تور میکنی ! _تو که لالایی بلدي چرا خودت خوابت نمی بره. یه نگاه به این نیماي مادر مرده بکن. از تو خوشش اومده. هی بیچاره میاد سر نخ رو وصل کنه تو همچین میزنی پنچرش میکنی که فلک زده میره تو کُله دیگه در نمیاد !! پرستو خندید. خودش هم فهمیده بود که نیما از او خوشش آمده است. ولی در ضمن این را هم میدانست که  فقط منظورش دوستی است و پرستو هم علاقه اي به ایجاد یک رابطه دوستی نداشت. کارهاي مادرش و  سودي مثل یک چراغ قرمز براي او بود. می دید که فامیل راجع به شهناز و سودي چه نظري دارند و مردهاي دوست یا فامیل فقط براي یک چیز به شهناز نزدیک میشوند. گاهی فکر میکرد شهناز و سودي کودکی کردند تا او بزرگ شود. عاقل تر و پخته تر از خواهر بزرگش و مادرش! _من اهل دوستی نیستم. به ازدواج هم فعلا فکر نمیکنم. ولی جدي جدي سحر تو میتونی یه کیس خوب از  بین این اسپانسر هاي پولدار پیدا کنی ها ! خانوم متقی خندید و گفت : _بی عرضه من هم سن تو بودم ده تا دوست پسر داشتم ! پرستو خندید و خواست تا جوابش را بدهد که هر دویشان با صداي رها پریدند. _ شما نمیخواد چیز یاد این بدي خانوم متقی. این فعلا دست من امانته. به وقتش خودش ده تا پیدا میکنه نترس ! پرستو ناراحت به رها نگاه کرد. دلش میخواست بپرسد «مگه چی از من دیدي که این حرفو میزنی ؟» ولی چیزي نگفت. رها خیلی از او بزرگتر بود. آن طور که از سیاوش شنیده بود و بیوگرافی اش را در اینترنت خوانده بود چیزي در حدود چهارده سال از او بزرگ تر بود و احترامش واجب بود . رها که توقع داشت پرستو جیغ و داد کند. یا حداقل جوابش را بدهد. با دیدن ناراحتی بدون عکس العمل پرستو  از حرفش پشیمان شد و دلش سوخت. اما میخواست پرستو از دستش دلگیر شود. آن نگاه را دیده بود و نمی خواست براي پرستو دل بستگی ایجاد شود. تا همین جا هم اشتباه کرده بود که با او زیاد گرم گرفته بود.  پرستو دختر تنها و بی هم زبانی بود و حالا رها فکر میکرد که ممکن است او با این توجه ها جذبش شود. و این چیزي بود که رها اصلا آن را نمیخواست. جدا از اینکه پرستو آن کیسی که او میخواست نبود. کم سن هم بود.  و همین رها را مصمم تر میکرد تا اگر چیزي هم در ذهن پرستو به وجود آمده است، پاك کند . تا شب پرستو سر پا بود. نیما را با هزار وسواس و سلام و صلوات به روي سن فرستاد. ده بار کفش و کمر بندش  را چک کرد. همه اش فکر میکرد یک جاي کار ایراد دارد. با دو لباس اسپرت نیما که شامل کتانی تنگ، پیراهن چهار خانه اسپرت و جلیقه کتان بود گردنبند چوبی و دستبند چرمی ست کرد. و با کت و شلوار رسمیش ساعت  مارك دار. دو دکمه اول را باز گذاشت و گردنبند استیل به گردنش انداخت و موهایش را ساده تر و مردانه  درست کرد. نمایش لباس در سالن وسیعی مثل اتاق کنفرانس اجرا شد. صندلی چیده بودند و طراح ها، نمایندگی ها و  کمپانی هاي بزرگ و کوچک نشسته بودند و گاهی که از طرحی خوششان میامد عکس میانداختند، یا یادداشتی بر می داشتند. پرستو پشت در سالن نشسته بود و با استرس پاهایش را تکان تکان می داد. در باز شد و محمد بیرون آمد. یک دست کت و شلوار پوشیده بود. کاملا کلاسیک. همراه با جلیقه و دستمال پوشت. جلو پرید. _کی تمام میشه محمد ؟ محمد خندید. کارش تمام شده بود. دیگر لباسی براي نمایش نداشت. _بیا. فکر کنم طرحت و پسندیدن. پرستو به هوا پرید و دست محمد را گرفت _جون من راست میگی؟ محمد در حالیکه کتش را در می آورد گفت : _آره. ولی فکر کنم فرید امانی بود. پرستو فکر کرد که این اسم کجا به گوشش خورده است ادامه دارد...
Hammasini ko'rsatish...
🍀🍁🍀🍁 🍀🍁🍀 🍀🍁 🍀 رمان : #شیاطین_سیاه، فرشتگانِ سفید، آدم هایِ خاکستری نویسنده : ب.حسنی پارت 19 بعد از غذا راه افتادند. رها تعارف کرد که پرستو با ماشین او بقیه راه را بیاید. ولی پرستو حاضر بود تمام راه را  پیاده برود، ولی با ترانه در یک ماشین نشیند. با رسیدن به تهران راهشان جدا شد. محمد و مرضیه پرستو را به  خانه رساندند و مرضیه با پرستو شماره تلفن رد و بدل کرد ! «واي خدا سفر مارکوپلو بود. دیگه غلط بکنم تا چند هفته آینده رامسر برم !» در را باز کرد. ولی همان جا خشکش زد. مثل اینکه بمب در خانه منفجر شده بود! «شاهین »دلش میخواست سر برادرش را بکند. _رسیدن به خیر پوسی کت ! چرخید و چپ چپ به شاهین که با لباس خانه روي مبل لم داده بود نگاه کرد. شاهین خنده اش گرفت. _چته چپ چپ نگاه میکنی؟ بیا منو بخور! پرستو با اخم دوباره نگاهش کرد. _شاهین خیلی دلم میخواد بدونم براي یه لحظه واقعا فکر کردي که این جا خونه است؟ یا نه؟ شاهین با حالت حرص دربیاري سرش را به نشانه نفی بالا برد. _حالا برو یه چیزي درست کن بخوریم. گشنمه !! پرستو ساکش را به جاي سر شاهین به روي زمین کوبید. _سیاه بود آقا شاهین! شاهین خندید و گفت: _دلت میاد خیلی هم سفیده. بعد از جا برخواست و لپ پرستو را کشید. _بدو برو. پرو نشو. جون پرستو گشنمه. دلش سوخت. با وجود خستگی چیزي سر هم بندي کرد و کمی هم به خانه رسید. باید زود میخوابید. فردا روز  پر استرس و پرکاري بود. **** _محمد بدو یه زنگ بزن به این مرتیکه ببین کجاست؟ داخل رفت. همه جا شلوغ بود. نیما دم در ایستاده بود. با دیدنش جلو آمد. _چه قدر دیر اومدي؟ پرستو چشم هایش گرد شد. دیر؟ _من که مثل همیشه اومدم. نیما کیسه ایی که دستش بود را گرفت و گفت : _روزایی که شو داریم زودتر میایم. _کسی چیزي به من نگفت نیما با تعجب نگاهش کرد. _حالا بیا فعلا. فقط بپا. رها پاچه میگیره بد رقم ! رها با دیدنش جلو آمد و پرستو قبل از این که او حرفی بزند، تند تند شروع به توضیح دادن کرد. _ببخشید رها؛ ظاهرا من دیر اومدم. ولی به خدا من اصلا نمیدونستم باید زود بیام. آن قدر مظلومانه اینها را گفت که عصبانیت رها فروکش کرد. براي لحظه‌ای پرستو به نظرش خیلی شکننده آمد.  حتی با وجود اینکه تمام مدت میخواست به خودش و بقیه ثابت کند که مستقل و قوي است. اما رها روحيه شکننده و ضعیفش را میتوانست در پس آن نقاب ببیند. _اشکال نداره حالا. مگه محمد بهت نگفت؟ پرستو سرش را تکان داد. رها بازویش را گرفت و گفت : _اینجا آماده میشیم. کمپانی هایی که باهاشون قرار داد داریم، عکسایی که میخوان رو میگیرن بعد میریم واسه  شو. تو کارت اینجا نیست ولی اگر میتونی کمک کن. سلیقه ات رو دوست دارم. هر چی به ذهنت میرسه. ساعت، دستبند، گرنبند، کفش ...... نمیدونم. خلاصه هر چی. فقط میخوام تازه و بکر باشه. بدو برو ببینم چه  میکنی؟ سرش را تکان داد و به سمت سالن اجتماعات رفت. مغزش به سرعت شروع به پردازش کرد. طیف رنگها را در  ذهنش کنار هم چید، تا بتواند رنگها را با هم ست کند. با کشیده شدن بازویش سکندري خورد و تعادلش را از  دست داد. کسی که بازویش را کشیده بود بغلش کرد تا پخش زمین نشود. قبل از اینکه برگردد، رها را از روي بوي عطر و افتر شیواش شناخت. بوي خوب و ملایم صابون و شامپو در پس زمینه عطر تند و مردانه اش  هارمونی جالبی را ایجاد میکرد که پرستو از آن خوشش می آمد. _حواست کجاست؟ چند بار صدات کردم نشنیدي ! پرستو خجالت زده به رها نگاه کرد. و شرمگینانه خودش را از بغل او بیرون کشید. _ببخشید! فکر کنم یه کم گیجم. استرس دارم. رها چند ثانیه به چشمان پرستو زل زد و بعد گفت : _کسی قرار نیست گازت بگیره! همون کاراي همیشه است. فقط رسمی تر. بعد کاملا خم شد، تا حرفش تأثیر بیشتري بر روي پرستو داشته باشد. _یه کم آب بخور تا آروم بشی. نمیخوام کار و خراب کنی. در ضمن صدات کردم، تا بگم روي هر کسی که کار  کردي قبلش نشون من میدي. همین طوري نفرستیشون جلوي دوربین. _باشه چشم . _برو ببینم چه میکنی در سالن هر کسی به کاري مشغول بود. براي محمد دست تکان داد و با آنهایی که میشناخت سلام و احوال  پرسی کرد. از آنهایی که میشناخت شروع کرد. مدلهاي معروف را میترسید که حتی طرفشان برود. چه رسد به  اینکه بخواهد اظهار فضل هم بکند! از نیما شروع کرد. یک دست کت شلوار اسپرت تنش بود. جلو رفت و خوب نگاهش کرد. نیما که سنگینی نگاهش را احساس کرده بود سرش را بالا آورد و با دیدن پرستو چشمکی زد. اما پرستو خیلی جدي جلو رفت.  کراوات ها را زیر و رو کرد و یک کراوات نوك مدادي با طرح بته جقه انتخاب کرد. _سرتو بیار پایین! نیما با تعجب اطاعت کرد و پرستو با مهارت و سریع کراوات را بست. بعد خم شد و از میان کفش ها یک کفش  نوك باریک چرم مشکی بیرون آورد. ادامه دارد...
Hammasini ko'rsatish...