•دوبارهتـــو•
رمانهاهیچ واقعیتی نداره !🚫. •من گناهکارم • #part_1 •چهارسال دوری• #part1 •شیروونی¹• #پارت1 •شیروونی²• #parte1 https://t.me/BiChatBot?start=sc-291158-K14BHRu •ناشناس من• هرکپیایوهراسکیایازایدههایرماناپیگردقانونیداره❗
Ko'proq ko'rsatishMamlakat belgilanmaganTil belgilanmaganToif belgilanmagan
338
Obunachilar
Ma'lumot yo'q24 soatlar
Ma'lumot yo'q7 kunlar
Ma'lumot yo'q30 kunlar
- Kanalning o'sishi
- Post qamrovi
- ER - jalb qilish nisbati
Ma'lumot yuklanmoqda...
Obunachilar o'sish tezligi
Ma'lumot yuklanmoqda...
Hammasini ko'rsatish...
1100
Hammasini ko'rsatish...
2200
اینم از دوباره تو…
پنجمین فیکی که تموم شد…
علی و رستا خیلی برای من خاص بودن…چون از زندگیِ واقعی نوشته شده بود و من باچشم سختی کشیدناشون رو دیده بودم…
واقعیت اینه که علی و رستایِ واقعی بهم نرسیدن:)
وقرار بود دوباره تو پایانش تلخ باشه مثلِ زندگیِ واقعیِ علی و رستا…اما چون وابستگیتونبه علی و رستا رو دیدم مجبور شدم پایان رو تغییر بدم…
خوشحالم این چندماه کنارم بودید…
منتظر”سرکش”باشید خیلی زود باهاش میام…
دوست دارم کسایی که میخوندن و نظر نمیدادن هم اینبارنظرشون رو بگن و خوشحالم کنن🤍
یاعلی…
https://t.me/BiChatBot?start=sc-291158-K14BHRu
2 327140
از تویِ شیشه میتونستم خودم و رستا رو توی تاریکی ببینم…
+اره…میشه جهنم…اما اون ادما دیگه زندگی نمیکنن…تبدیل میشن به یه ربات…یه مرده…که فقط متحرکه!…
ازگوشه چشم نگاهم کرد…
-مثلِ روزایی که تورو نداشتم…
نفسم واروم رهاکردم…
+اره…مثلِ روزایی که تورو نداشتم…
حلقه دستم دور تنش محکم ترشد…
+رستا…
سرش سمتم چرخید…
+من تو رو واسه زندگی کردن نمیخوام!…
خیره به شهر زمزمه کردم:
+زندگی رو به خاطر تو میخوام…
نفسِ عمیقی کشیدم وادامه داد:
+اگه میگم زندگیرو به خاطر تو میخوام برایِ اینه که اگه نباشی تو زندگیم ،اون زندگی دیگه اسمش زندگی نیست…اون علی تموممیشه…نفس کشیدن و از یادمیبره…چون دلیلِ تپشایِ قلبش دیگه نیستن…
دستش رو دستام که دورش حلقه شده بود نشست…
+اینارو نمیگمکه فکرکنی به رفتنه دوبارت فکرکردم…نه!…اینارومیگم که بدونی علیِ قبل تو با علیِ بعد تو توی زندگیش چقدر فرق کرده…من قبل از تو رو حتی یادم نمیاد وجود داشتم یانه…هیچی رو قبل تو یادم نیست…
پس اگه حتی روزی نباشی…تموم میشه…همه چی!…
مطمئن بودم همه وجودش شده بود گوش و به حرفام گوش میداد…
+میبینی شهر چه طوری با نورایِ سطح شهر روشنه؟ایننورا نباشن شهر تو تاریکی فرو میره…
تو همینی رستا…نباشی همه چیز برام تاریکِ…برا همین نور زندگیمی!…
+میخوام باهات زندگی کنم…برایِ یه عمر…کناره خودم…که هروقت دلم تنگ شد برات صدات کنم وبعدش صدات و از یه گوشه خونه بشنوم…میخوام کله شهر و دست تو دستت قدمبزنم و برامم مهم نباشه کی با دیدنِ دستت توی دستم چه فکری میکنه…
چونم رویشونش نشست…
+میخوام صبح ها با دیدنت کنارم ازخواب پاشم…شباهم وقتی بین تنم قفلت کردم چشمام بسته بشه…
از تو شیشه خیره نگاهم میکرد…
+رستا من تو رو برایِ یه زندگی میخوام…خودخواهم میدونم…خبری از پیشنهاد نیست…که قبولش میکنی یانه…میگممیخوامت!…توام باید قبول کنی که تا تهش برای علی باشی…هستی؟…
دیدم که لبش رو گزید و سرش سمتم چرخید…
با مکث سرم و به طرفش چرخوندم و نگاهش کردم…
-از اول…از روزی که خدا داشت به وجودم میاورد…سرنوشتم و این طور نوشت که تا اخرش بین همین دستا تو بغلت باشم…
خیره به چشمام زمزمه کرد:
-شاید راست میگن که خدا…خاکه بعضی از ادمارو از یه خاک برداشته…تا اون ادما تا ابد برای همبمونن…من مطمئنم با تو از یه خاکبه وجود اومدم…شایدم من از وجودِ تو به وجود اومدم…
بین دستام چرخید…
دستش بالا اومد و رو گردنم نشست…
-روزی که فهمیدم عاشقم…قسم خوردم که تا ابد قلبم و با حرفات اروم کنم….قسم خوردم تا تهش بمونم…
زیر گوشم رونوازش کرد…
+الانم قسم میخورم تا تهش تو این زندگی باتو باشم…باعلی…
لبخندم عمیق شد…روپنجه پا بلند شد و از عطرم نفس کشید…
-اینمقسم میخورم که هیچ عطری پیدا نمیشه که به اندازه عطر تنت گرفتارم کنه…
دستم زیر چونم نشست وسرش و کامل بالا گرفتم… زمزمه کرد:
+خیلی دوست دارم…
رو لباش زمزمه کردم:
+منم دوست دارم عزیزِ علی…
لبام به لبای گرمش مهرِ عشق زد…
دستاش دور گردنم حلقه شد و با تنم روبه عقب هدایتش کردم و به شیشه پشت سرش چسبوندمش…
دستم و کنار سرش به شیشه تکیه دادم و با همه وجود بوسیدمش…
بعد از ثانیه هایِ طولانی با تک بوسه ای که به لبام زد ازم جدا شد…
لبخند عمیقی زدم و تاج لبش روبوسیدم…
توجهش به بیرون جلب شد…
-برف میاد…
دستم دورشونش حلقه شد…
+این اولینِ برفِ ساله…
حرفم رو خوردم…سری تکون داد وحرفم و ادامه داد:
-پنج سالِ پیش اولین برفِ سال روز قبلش از هم جداشده بودیم…
زیرگوششزمزمه کردم:
+مهم الانه که تو بغلمی…
خیره به اسمونِ سرخ و برفی که میبارید زمزمه کرد:
-تا اخرشم میمونم…انقدر میمونم که مثل دومین بار که دیدمت بگم دوباره تو؟…
محکم به خودم فشردمش و با ارامش نفس کشیدم…
همین و از زندگی میخواستم…همین دختری که تو بغلم بود رو…
همین نفسایی که با ریتمِ قلبم یکی بود…
مهم نبود چقدر ازم دور بودِ…چقدر دوریش و تحمل کردم…مهم نبود روزایی که گذرونده بودم…از حالا به بعد مهم بود…
اوندوری تموم شده بود…چیزی که مهم بود اینده ای بود که قرار بود کناره نفسایِ رستا ساخته بشه…
سرشونش روبوسیدم خیره به شهر تو دلم زمزمه کردم:
+این دختر حقه منه از این زندگی…برام حفظش کن!…
14:37
بیستوهشتابانِهزاروچهارصد
“پــایــان”
1 406120
از هر طرف صدای حرف زدن و موسیقی به گوش میخورد…
نگاهم به جمعِ خانوادگی ای که تو عمارت دور هم جمع شده بودن چرخید و دنبالش بودم…
نوچی کردم و دستی به پیشونیم کشیدم…
با نشستنِ شخصی کنارم سرم سمتش چرخید…
-انجام شد…
توسکوت نگاهش کردم که نگاهش سمتم برگشت…
-دستم دردنکنه…
اروم لبخندی بهش زدم و دستم دور شونش نشست…
+خوشم میاد از رو نمیری…
-من نباید این و به تو بگم؟…
+نه…
شونش و فشردم:
+دمت گرم…
-نوکرتم هستم…
بالبخند سرش سمت مهمونا چرخید…
-کجاس پس؟!…
لیوان شربتم و روی میز گذاشتم…
+نمیدونم چند دقیقه اس که نیست…
-کاراش خوب پیش میره…
بالبخند سری تکون دادم…
+تو مانکنشی از من میپرسی؟…
-پیش تو بهتر حرف میزنه تا ماها…به چشم میبینم روز به روز پیشرفتش رو…اون برای اینکار ساخته شده…
+وقتی هم که خودش رو استیج میره بیشتر میدرخشه…
بالبخندسری تکون داد…
نگاهش رو گوشه ای از سالن نشست…
-خوشحالم که اینجاس…
ردِ نگاهش و گرفتم و به اقا بزرگ که گوشه سالن رو ویلچر نشسته بود نگاه کردم…
+منم…
دستم سمت لیوان شربتم رفت که صدایِ متعجبِ حافظ بلند…
-اونجارو…
نگاهم سمت در چرخید و همزمان ابروهام بالاپرید…
سر حافظ سمتم چرخید…
-اگه اومدن به مهمونی یعنی اینکه…
حرفشو با لبخند ادامه دادم:
+یعنی اینکه رابطه من و رستا رو قبول کردن…
اروم خندید و نگاهش دوباره سمتشون چرخید…مشغول سلام احوالپرسی بودن و باید رستا رو پیدا میکردم و میگفتم مادر پدرش به مهمونی اومدن و یعنی اینکه اوناهم راضین…
همزمان با بلند شدنم حافظ هم بلندشد…
-کاری که میخوای انجام بدی رو اول انجام بده بعد بهش بگو مادر پدرش اینجان…
سری تکون دادم و سمت راه رو رفتم که همزمان از یکی از اتاقا بیرون اومد…
+چرا نیستی تو مهمونی؟!…
دستی به پیشونیش کشید…
-خستم…
دست دور شونش پیچیدم …
+بیا ببرمت یه جا خستگی از تنت دربیاد…
-کجا؟!…
+بالا…
-بریم بالا؟… براچی؟…
بی حرف سمتِ پله ها کشیدمش و توجهی به نگاهایِ پشت سرم نکردم…
وارد طبقه که شدیم تمامِ چراغا خاموش بود…اخرین دری که هیچ وقت باز نمیشد به کمک حافظ و فهیمه خانوم حالا درش باز بود …
وارد اتاق شدیم…پنجره تمام قدی که سرتا سر اون اتاق بود ساختمون هایِ شهر و توی شب به نمایش گذاشته بود…منظره فوق العاده ای بود…
جلوتر ازم جلوی پنجره شیشه ای ایستاد…
با لبخند به تهران و اسمون خراش هایی که تکوتوک تو سطح شهر دیده میشد نگاه میکرد…
از پشت تو بغل گرفتمش…
-چرا هیچ وقت تو این اتاق نیومدیم؟…
+یادم نیست چرا…اما از همون اول این اتاق درش بسته بود…اما من خیلی سال قبل دیده بودم…
سرش سمتم چرخید و لبخند شیرینی زد…
بیشتر به خودم فشردمش و خیره شهر شدم…
+تو این شهر چیکار میکنن این ادما؟…
-زندگی…
سرم و از بغل به سرش چسبوندم…
+اره زندگی میکنن…میدونی هرکدوم از این ادمایِ شهرعزیزترینشون رو از دست بدن زندگیشون به چی تبدیل میشه؟…
-جهنم…شایدم بیشتر…
سری تکون دادم…
83220
شونه به شونه علی وارد بخش ccuشدیم…
حافظ و از دور دیدم که به دیوار تکیه زده بود و دست به سینه سرش پایین بود…
با رسیدن ما کنارش سرش و بلند کرد و نگاهی به ما کرد…
-به زور تونستم راضیشون کنم…یکیتون میتونه بره تو…
نگاهه علی سمتم برگشت…
+من میرم…حالش چه طوره؟…
-خوب نیست…اگر اکسیژنش بالانیاد…
ادامه ندادن و سکوت کرد…
نگاه ازش گرفتم و موبایلم و همراه کیف دستیم سمت علی گرفتم و همراه پرستاری که منتظرم ایستاده بود وارد اتاق شدم…
صدایِ دستگاهی که نشون میداد هنوز داره نفس میکشه و دیدنِ صورتش با اون ماسک و سیم هایی که بهش وصل بود قلبم رو فشرد…
اروم کنارش رو صندلی نشستم…نگاهه خیره علی و حافظ و از پشت شیشه حس میکردم ونمیخواستم نگاهم و از اقا بزرگ بردارم…
دستم بالا اومد و اروم روی دستش نشست…
لیخندِ تلخی رو لبم نقش بست و شروع کردم باهاش حرف زدن…
+قرارنبود اینجا ببینمتون…شما باید خوب بشید…اون عمارت منتظرتونه…فهیمه خانم و بقیه چشم به راهن…بچه هاتون منتظرن…حتی عمه افسون هم منتظرِ…
با بغضسریتکون دادم…
+اره…شما به همه بدکردید…اما هیچ کدوم ماها راضی به مرگتوننیستیم…
نفس عمیقی کشیدم:
+یادتونه میگفتی تا نبخشی بخشیده نمیشی؟!…خودتون بهمون میگفتید وقتی دله یکی رو میشکنید خورده هایِ شکسته دلِ اون شخص تنت رو به مرور زخمی میکنه و تقاصش رو پس میدی…گفتید بخشیدن رو یاد بگیریم…
لبم ومحکمگزیدم و نگاهم رو علی نشست…
+میخوام ببخشم اقا بزرگ…میخوام تموم سالایی که در حقم بدی کردید و فراموش کنم…میخوام ببخشمتون تا از این دوراهی ای که گیر کردید بلند بشید…
نگاهی به ماسک رو صورتش کردم:
+داره میشه دوهفته…دوهفته اس که رو این تخت خوابیدید و اون عمارت خالیِ…
من بخشیدم…مثل علی وعمه اعظم…امیدوارم برگردید…زودِ برای رفتنتون…
اروم از جام بلندشدم و با نیم نگاهی بهش از اتاق بیرون اومدم…
نگاهه حافظ و علی سمتم برگشت…
-بریم؟…
سری تکون دادم وپشت سر هردوشون از بیمارستان خارج شدم…
.
.
.
45720
بدون اینکه جوابمو بده بلند بلند باخودش حرف میزد:
-جا اینکه بگه عزیزم خسارت چیه؟!…خودم میخرم میگه از داداشت میگیرم ….یعنی من موندم علی از تو چی دید که عاشقت شد…
همزمان با روشن کردنِ قهوه ساز سمتِ پذیرایی برگشتم و نگاهش کردم…
+یه لبخند….
-چی؟…
+تویِ عکسی که پیدا کرده بود از من یه لبخند دیده بود و نگه داشته بود…انقدر اون لبخند ونگاه کرده بود که وقتی تو همون سنه کمم من و اولین بار دیده بود از من خوشش اومده بود…
کوسن مبل رو بغل گرفت….
-علی راست میگفت که بهت نامه داده بوده؟…
با یاداوریش بلند خندیدم:
+باورم نمیشه انقدر احمقانه رفتار میکردیم…
سمت قهوه ساز برگشتم و فنجون دومی رو زیر دستگاه گذاشتم و دوباره سمت ارغوان برگشتم…
-چرا؟…
+چون میخواستیم بقیه متوجه نشن…فقط حافظ میدونست..اونم شده بود کبوتر نامه برِما…نامه های من و علی و ردو بدل میکرد…همه اش و دارم اما بین همه اونا یکی از نامه هارو خیلی دوست دارم…
با هیجان صاف تو جاش نشستم…
-میشه ببینم؟!…
سری به معنیِ اره تکون دادم و با گذاشتنِ فنجون ها توسینی سمت پذیرایی رفتم و قهوه ها رو روی میز گذاشتم…
+شیکر رومیز هست اگر خواستی…
سمت اتاق رفتم و با برداشتنِ قاب عکس از اتاق بیرون اومدم و کنارش نشستم…
نگاهش به قابِ عکسِ تو دستم بود…
-گفتی نامه…
لبخندی به عجول بودنش زدم و پشت قاب رو باز کردم…
با بازکردنش برگه نامه ای که تا شده بود رو دید و خندید…
-توخونه خودتم قائم میکنی؟…
+نه از خیلی وقت پیش این پشت بودِ…پشت قابِ عکسِ خودمون…
با لبخند عکسه خودم و علی رو که اولین بار انداخته بودیم رو روی میز گذاشتم و نامه رو باز کردم…
تا چشمش به برگه خورد بلند خندید…
+نامه خنده داره؟…
-این کارایِ احمقانه خنده داره…
+صبرکن حالا نوبت توام میرسه…توام از این دورانای جاهلیت داری…
همچنان میخندید و سعی میکرد نوشته روبرگه رو بخونه…
+نمیتونی بخونی…صبرکن خودم بخونم…
با صدایِ ارومی شعری که برای چندسالِ پیش بود و علی برام نوشته بود رو خوندم….
“گفته بودی که چرا محو تماشای منی
آن چنان مات که حتی مژه بر هم نزنی
مژه بر هم نزنم تا که ز دستم نرود
ناز چشم تو به قدر مژه بر هم زدنی”
با یاداوریِ دوروز پیش که با علی این شعر و خوندم لیخندی رو لبم نشست وسمت ارغوان برگشتم…
با لبخندِ خیره به برگه تو دستم بود…
-باورمنمیشه علی انقدر عاشق بودِ باشه…
نگاهش سمتم برگشت…
-و تو انقدر صبور باشی که چندین سال تویه کشور دیگه زندگی کنی فقط به این امید که بیای ایران و ثابت کنی با پایِ خودت نرفتی و از قبل هم عاشق تری…
با لبخندِ تلخی که رو لبم نقش بست برگه رو تا کردم و سرجاش برگردوندم …
+عاشق صبورِ…خیلی صبور…باید صبور باشه تا بتونه به دست بیاره…بتونه بجنگه…
-خوشحالی که تونستی؟..
+خوشحال ترم بابتِ رسیدنمبه علی…اینکه دیگه مانعی نیست…
با صدایِ زنگِ گوشی نگاهه هردومون روموبایلم نشست…
علی بود…تماس و وصل کردم و گوشیو کنار گوشمگذاشتم…
+جانم؟…
-رستا اماده شو تا ده دقیقه دیگه میام دنبالت…
+براچی؟…کجامیخوایمبریم؟…
-بیمارستان!…
بدون حرفی تماس وقطع کرد… نگاهی به گوشیِ تو دستم کردم…
-چی گفت؟…
نخواستم نگرانش کنم…
+هیچی گفتمیخواد بیاد دنبالم بریم بیرون کار داره…
سری تکون داد…
-خب پس تو برو منم برم خونمون دیگه…مامان ازم شاکیِ…
+هروقت خواستی دوباره بیا…
-خیالت راحت تا وقتی زنِ علی بشی هروز اینجام…
با خندهوارد اتاق شدم…
.
.
.
43350
****
باصدایِ بلندی که از بیرون شنیدم ژورنال رو روی میز انداختم و از اتاق بیرون اومدم…
نگاهم تو پذیرایی چرخید و رو ارغوانی که رو مبل کز کرده بود نشست…
چشمم به تلفن که رو سرامیک افتاده بود خورد…براچی تلفن و پرت کرده زمین؟…
سمتش قدم برداشتم و جلوش رو مبل نشستم که بیشتر تو خودش جمع شد…
دست رو زانوش گذاشتم:
+ارغوان…خوبی؟…
سری که پایین بود رو بیوقفه تکون میداد…
ترسیده بود…نگران دست زیر چونش گذاشتم و سرش و بالا اوردم….
+ارغوان چی…
نگاهم که به صورت خیس و سرخش خورد حرف تو دهنم موند…
+چی شده؟حرف بزن….
با ترس دستی زیر چشمش کشید…
-رستا..
+جانم؟…
-اقا بزرگ بمیره مقصرش علیِ؟!…
اخمام توهم رفت…
+یعنی چی؟…این چه حرفیه؟!…
نگاهم سمت تلفن برگشت…
+باکی حرف زدی ارغوان؟…
-مامانم…گفت حالِ اقا بزرگ خوب نیست…دکترش گفته…سکته ای که کرده…خیلی بد بودِ و چون دومین سکته اشِ…
نتونست ادامه بده و شدت گریه اش بیشتر شد…
جلوتر رفتم و شونه اش سمت خودم کشیدم و بغلش کردم…
+قول میدم اقا بزرگ حالش خوب بشه…اون به خاطرِ دیدنِ دوباره عمه اعظم اینطور شده…نگران نباش…
-داره تقاص پس میده؟…
لبم رو گزیدم….
+نمیدونم…
-شاید داره تقاصِ زندگیایی که خراب کرده رو پس میده….
نفس عمیقی کشیدم…
+امیدوارم که اینطور نباشه…فکرم نکن داداشت مقصرِ…علی هیچ نقشی نداشته…اقا بزرگ با دیدن عمه اعظم و شنیدنِ حرفاش سکته کرد….نه از دست دادنِ اموالش…
نفسش و اروم رها کرد…
-امیدوارم خوب بشه…نمیخوام اون عمارت واقعا خالی بشه…
ارومتر شده بود…از خودم جداش کردم و با شست زیر چشمش کشیدم…لبخندی به چهره اش زدم…فوق العاده شبیه علی بود…
+این اتفاق نمی افته…اقا بزرگ قوی تر از این حرفاس…
سری تکون داد و چشمش سمت تلفن برگشت و با دیدنِ تلفن خندید…
-عصبی شدم گوشیو پرت کردم…ببین به تلفن خونت خسارت نزده باشم…
ضربه ای به شونش زدم….
+از داداشت خسارت میگیرم…
از جام بلند شدم و با برداشتنِ تلفن سمت اشپزخونه رفتم که صداش بلند شد…
-دو روز دیگه میخوای بشی عروسه خانوادمون…به جایِ اینکه بگی فداسرت ارغوان جان میگی از داداشم میگیری؟…
اروم خندیدم و دوتا فنجون از کابینت دراوردم….
+واقعا فکرکردی عروستون شدن باعث تغییر رفتاریِ من میشه؟!…
43530
Boshqa reja tanlang
Joriy rejangiz faqat 5 ta kanal uchun analitika imkoniyatini beradi. Ko'proq olish uchun, iltimos, boshqa reja tanlang.