cookie

Sizning foydalanuvchi tajribangizni yaxshilash uchun cookie-lardan foydalanamiz. Barchasini qabul qiling», bosing, cookie-lardan foydalanilishiga rozilik bildirishingiz talab qilinadi.

avatar

『 سِتَمگَــــــرِ جَذابِ مَن 』

Ko'proq ko'rsatish
Mamlakat belgilanmaganTil belgilanmaganToif belgilanmagan
Reklama postlari
3 057
Obunachilar
Ma'lumot yo'q24 soatlar
Ma'lumot yo'q7 kunlar
Ma'lumot yo'q30 kunlar

Ma'lumot yuklanmoqda...

Obunachilar o'sish tezligi

Ma'lumot yuklanmoqda...

#setamgare_jazab #s2_part154 منم که اینجوری هجوم اوردی تو خونه م و معلوم نیست چه غلطی انجام دادی. بسه بسه... کلافه روی تخت نشستم دست روی سرم گذاشتم. - لعنتی این تویی که معلوم نیست داری چیکار با منو احساساتم میکنی! سکوتش فرصت دوباره حرف زدن رو بهم داد. - دست از این رفتارا برنمیداری حداقل جوابمو بده! + بقیه وسایلتو جمع کن! بیرون منتظرم... بدون هیچ توضیحی از اتاقم بیرون رفت . صدای درب اصلی که اومد ، اشک هایی که نمیدونم کی شروع به افتادن کرده بود شدت گرفت. با همون چشم هایی که تیره و تار میدیدند وسایلم رو جمع میکردم. انگار حتی خودمم میدونستم که برگشتنی درکار نیست که همه چیز رو تمام و کمال جمع میکردم و چیزی رو جا نمیذاشتم!! بدون یادگاری از بابا نمیتونستم دووم بیارم ؛ اونم منی که حتی نمیتونستم به دیدنش برم. روی مزارش دراز کشیده و خودم رو خالی کنم! خم شدم و قاب عکس بابا رو از روی پا تختی برداشتم... البوم که نه خانواده ام رو از کشو پاتختی برداشتم و داخل چمدون گذاشتم... 🦋✨
Hammasini ko'rsatish...
🤨 14 9👍 6🙉 2 1😭 1🫡 1
#setamgare_jazab #s2_part153 صدای بوق لعنتی رو که نشنیدم زیر لب به درکی زمزمه کردم و تلفن رو روی مبل کنار فرهنگ کوبیدم. سریع شالی روی سرم انداختم و به سمت در رفتم. هنوز کامل در رو باز نکرده بودم که دست فرهنگ روی در نشست. عصبی چشم بستم و به عقب برگشتم. مچ دستم رو گرفت و به اتاقم برد . از کمد باز اتاقم چمدون رو بیرون اورد و لباسای روی تخت و زمین رو تقریبا مچاله شده تو چمدون میریخت. _ کار تو بوده؟ لبای توی دستشو کشیدم و روی تخت انداختم. _ میگم کار تو بوده؟ فقط نگاهم میکرد ، مات ، بی حس ، بدون حتی کوچیک ترین ری اکشنی! - چته ؟ چته تو؟ چیکار خواستی که نکردی؟ غلطی بوده که نکرده باشی؟ گندی مونده که به زندگیم نزده باشی؟ هنوزم نگاهش مات بود! ترکه های دیشب و رفتار امروز به قدر کافی منو به جنون رسونده بود! _ چجوری میتونی؟ دست و پیش و گرفتی پس نیفتی نامرد؟ اونی که باید این رفتارارو نشون بده منم! منم که... منم که اینجوری هجوم اوردی تو خونه م و معلوم نیست چه غلطی انجام دادی. بسه بسه... 🦋✨
Hammasini ko'rsatish...
👍 9❤‍🔥 3😨 3
#setamgare_jazab #s2_part152 بدون اینکه احساس غریبی کنه یا چیزی براش نا اشنا باشه رفت و روی کاناپه رو به روی تلویزیون نشست. سر تکون دادم و وارد اتاقم شدم... با دیدن همیچین وضعیتی فقط میتونستم بگم دزد به خونه زده و هرچی خواسته رو بهم ریخته.... با صدای بلند فرهنگ رو صدا زدم. نه علامتی دریافت کردم و نه حتی منتظر علامتی موندم ... سریعا به سمتش رفتم و شتاب زده گفتم: _میشه لطفا پلیس خبر کنی؟ یکی اومده تو اتاق من همه چیزو بهم ریخته.. معلومم نیست دنبال چی بوده و چی میخواسته... تا من چک میکنم وسایلمو زنگ بزن... بدون ری اکشن با اون چهره ی ماتش فقط و فقط نگاهم میکرد.. مدتی که رو به روش ایستاده بودم کنترل رو به پهلوم گرفت و با فشار کمی به کنار راندم بی تفاوت به تماشا تلویزیون پرداخت. احساس میکردم حتی یک ثانیه دیگر هم نمیتونستم تحملش کنم. با اینکه برام مسجل بود تلفن خونه بخاطر بدهی دو یا سه ماهی که نبودم قطع شده اما باز امیدوار تلفن رو برداشتم. صدای بوق لعنتی رو که نشنیدم زیر لب به درکی زمزمه کردم و تلفن رو روی مبل کنار فرهنگ کوبیدم. 🦋✨
Hammasini ko'rsatish...
❤‍🔥 3👍 2
#setamgare_jazab #s2_part151 رفتاری که بهم بفهمونه همه چیز بخاطر یه آن غفلت بود. دقیقا جلوب درب خونه م توقف کرد ... با چیزایی که ازش دیده بودم جایی برای تعجب و شگفتی از دونستن ادرس و پلاک دقیق خونه م نذاشته بود . بدون حرف پیاده شدم و وارد ساختمان شدم. بی حواس بالا رفتم به این فکر نکردم که کلیدی برای باز کردن درب خانه ام ندارم. به محض رسیدن و یاد اوری ضربه ارومی به پیشونیم زدم و خواستم راه اومده رو برگردم که فرهنگ دست تو جیبش کرد و کلید خانه ام را بیرون اورد . دیگه از اون سر ماجرا رو گرفته بود ... چشم غره ای که رفتم رو نادیده گرفت و بالاجبار به حرفم اورد: _ کلید خونه من دست تو چیکار میکنه؟ فکر نمیکنی نباید بی اجازه من برش میداشتی؟ جوابم تنها نیم نگاهی بود . بدون اینکه جوابی بهم بده درب خونه م رو باز کرد و بی معطلی وارد شد. _ خواهش میکنم بفرماییید داخل! + زودتر هرچی میخوای جمع کن کار دارم با میلاد. بدون اینکه احساس غریبی کنه یا چیزی براش نا اشنا باشه رفت و روی کاناپه رو به روی تلویزیون نشست. ✨🦋
Hammasini ko'rsatish...
👍 3
Photo unavailable
یه جور خاصی نگاهم کرد.. ازاون نگاه ها که دل آدم میره...اونقدر نگاهش نافذشده بود که شک نداشتم ازخجالت لپام گل انداخته.. مجبورشدم نگاهمو ازش بدزدم وسرم روپایین بندازم.. _تواز ظاهرتم قشنگ تری... قلبم ریتم گرفته بود.. خدا کمکم کن پس نیوفتم..واسه اینکه جو به وجود اومده رو عوض کنم خودمو به نشنیدن زدم و گفتم: _حالا با الکل چیزی هم درست شد؟ به نتیجه ای رسیدی؟ بدون اینکه نگاهش رو ازم بگیره گفت: _آرومم میکنه.. جسارتی روکه بهم میده رو دوست دارم.. _الان آرومی؟ پوزخند کوتاهی زد وفورا جمعش کرد.. _تاچند دقیقه پیش بودم.. آب دهنمو با صدا قورت دادم و به چشمای سرخش نگاه کردم ... نفسم تندشده بود.. باید فرار میکردم.. وگرنه ممکن بود دست دلم رو بشه و آبروم بره... لیوانم رو برداشتم و گفتم: _دیروقته.. من دیگه.... دوتا دست هاشو روی دستم که دور لیوان بود گذاشت وبازهم زبونم بند اومد.. _یه کم دیگه بمونیم.. دلم نمیخواد تنها باشم.. خواستم فرار کنم که باکاری کرد تنم.... ❌https://t.me/joinchat/AAAAAFAtzMEjkxlB3m-Dkw خواستم از دستش فرار کنم اما اون بهم...⛔️
Hammasini ko'rsatish...
صدای دف و کل کشیدن زن های محل رعشه به تنم مینداخت. پندار مست روی تخت افتاده بود و صدای خر و پفش توی گوشم میپیچید. با ترس سمتش رفتم و تکونش دادم _ آقا.. آقا توروخدا بیدار شید. من چکار کنم حالا؟ همه پشت در نشستن! خواهش میکنم بیدارشید.. دستم رو پس زد و به شکم خوابید و با صدای کش دارگفت: _ولم کن بچه... با صدای تقه ی در از جا پریدم. زنی به عشوه گفت؛ _ آقا داماد تمومش کن دیگه کار داریم به والله. دستم رو توی صورتم زدم و با استرس زمزمه کردم + باید یکاری کنم. بیشترازاین ادامه پیداکنه همه میفهمن و آبروم میره... هول کرده به سمت کمد رفتم و زیر لب گفتم: _حتما یه قیچی ای،. چاقویی چیزی باید باشه... بی هوا در رو باز کردم. چشمم که به داخل کمد افتاد جیغ بلندی کشیدم.. اون.... اون.... اینجا... همونطور که نگاهم مات شده بود اومدم حرفی بزنم که همه جا تاریک شد و از حال رفتم... https://t.me/joinchat/AAAAAFAtzMEjkxlB3m-Dkw
Hammasini ko'rsatish...
عـــــ آرزو ــــروسک

رمان جذاب وبدون سانسور🔞 آرزوی عروسک #فقــــــــــط_بزرگ_سال_بخونه #بچه_هاجوين_نشن_صحنه_داروزيادي_باز💦فول

Repost from N/a
_می‌خوامش! بچه ها به سمتم برگشتن و باتعجب گفتن: _ول کن پیمان.این دختر و چه به تو اخه؟ به ریخت و قیافش نگاه کن! اصلا صورتشو دیدی تا حالا؟ پوکی به سیگارم زدم و خیره قدم های موزونش گفتم: _مثل جا سوئچی می‌مونه‌. بغل کردنش باید لذت بخش باشه. _بکش بیرون ازاین دختر پیمان.عمرا به تو پا بده. برگشتم و خیره شدم توچشم هاش و پرسیدم: _اگه مخشو زدم و کشوندمش تو #تخت چی؟ باحرفم پقی زدن زیر خنده. _اگه جای زمین و آسمون عوض شه توام می‌تونی اینکارو کنی. بلند شدم و سیگارم و زیرپام انداختم ولهش کردم. _اگه من پیمانم اون دختر رو خیلی زود تو تخت خونم می‌بینید. اینو گفت و با چهره مصمم به سمت دختر رفت.... https://t.me/+BVLjI4ll-0w3ZWNk https://t.me/+BVLjI4ll-0w3ZWNk ✂️🔻✂️🔻 چشم هام و از روی #درد باز کردم. بااینکه پیمان خیلی ملایم و آروم جلو رفته بود ولی درد داشتم. نمی دونم چی شد که پام باز شد به خونش و نمی‌دونم چی‌شد که شبم رو کنار پیمان که محرمم نبود صبح کردم واجازه دادم وارد حریمم بشه. _پیمان؟بیداری؟ باچشم های بسته هومی گفت و من دلم ضعف رفت برای این مرد جذاب. _می‌شه یه #مسکن بدی بهم؟ خجالت زده ادامه دادم: _اخه درد دارم. درکمال تعجب پیمان غلتی زد و پشتش رو بهم کرد. _تن نجستو از روتخت من بردار و برو خونتون و به #حاج‌بابات بگو بهت مسکن بده. گوش هام سوت کشیدند.ناباور اسمش رو صدا زدم. _انقدر در گوشم وز وز نکن اسرا. قبل اینکه از خواب بیدارشم گورتو ازخونم گم کن. _چی می‌گی پیمان؟حالت خوبه؟ به سمتم برگشت و نگاه غرق نفرتش رو به چشم های اشک آلودم دوخت.انگار اون همه عشقی که ازش دم می‌زد دود شده بود. _باهات حال نکردم اسرا.‌خب؟ منو چه به دختر اُملی مثل تو! بهم حال دادی دمت گرم ولی به توام بد نگذشت.حالاهم هررررری! https://t.me/+BVLjI4ll-0w3ZWNk https://t.me/+BVLjI4ll-0w3ZWNk
Hammasini ko'rsatish...
Repost from N/a
- اون باسن لامصبت اینقدر تو چشه که نگاه همه ی اون نره خرا علی الخصوص اون فرزاد بی شرف روی تو بود! با اخم‌ نگاهش میکنم و کلافه غر میزنم: - اَه آیهان...یک جوری رفتار میکنی انگار لخت رفتم به اون مهمونی خب تقصیر من چیه؟ اخمش غلیظ تر شد و در یک آن کمرم رو چنگ زد که به خودم پیچیدم: - تقصیر تو اینه جذابی...هیکلت هاته...اصلا تو رو باید بقچه پیچ می کردم می بردم! پوزخندی زدم و برای اینکه حرصش بدم با انگشت اشاره ام به سینش زدم: - جناب خوش غیرت میدونی که عقد ما صوریه...ما فقط برای حرص دادن فرزاد با هم قراردادی ازدواج کردیم پس غیرتت رو نگهدار و خرج زن واقعیت کن! چشم هاش کم کم داشت قرمز می شد: - این لباسات کم از لخت بودنت نداشت هستی...الان هم من فقط غیرتم رو برای زنم خرج میکنم پس بهتره عوضشون کنی و پا روی خِره من نذاری! با حرص خواستم چیزی بگم که با صدای یهویی آرتین تکون بدی خوردم: - عمو لخت یعنی خاله شوتین هم نداشت؟ با این حرف بلند آرتین سر فرزاد و بقیه ی مرد های اعضای مهمونی برگشت سمت من و آیهان... آیهان با دیدن این صحنه اخمی کرد و رو به آرتین گفت: - عمو جون بیا اینجا! آرتین چشمی گفت و ایهان همونطور با اخم رو به جمع گفت: - سرتون برگرده سر جاش! وقتی جو به حالت عادی برگشت، آیهان با قیافه ای آروم روی زانوش خم شد و رو به آرتین گفت: - عمو جون اون چه حرفی بود زدی؟ آرتین لب برچید و صادقانه گفت: - آخه املوز خاله هستی لو دیدم که داشت شوتینش لو دل می آولد بعد مامان سحر بهش گفت خلی خوبه که دلش آولدی بعد خاله زهرا هم گفت ملدا مخصوصا آلهان بدون شوتین دوست دالن... آیهان صورتش سرخ شد: - چی رو عمو جون؟ آرتین صورتش رو به معنای تفکر در هم کرد و گفت: - من اسمش لو دقیق بلد نیستم عمو ولی فکر کنم خاله زهرا گفت واسه سِک...! آیهان در یک آن با دست جلوی دهن آرتین رو گرفت و نگاهی به دور و برش انداخت: - باشه عمو جون متوجه شدم. پشت بند حرفش برگشت سمت من و با چشم هایی سرخ گفت: - وای هستی وای من امشب یک دهنی از تو سرویس کنم! از شوک در اومدم و وحشت زده گفتم: - آیهان به خدا این بچه اشتباه شنیده...بحث من و سحر و زهرا اصلا این نبود من داشتم...! تا اومدم جملم رو کامل کنم آرتین آروم دست ایهان رو از روی دهنش برداشت و توی جمعی که کم کم بیست تا مرد بودن هیجان زده یهو چیزی رو گفت که من خون تو رگ هام یخ بست و به ایهان با اون صورت سرخش نگاه کردم که...🔞🔥 https://t.me/joinchat/V8T37uj4Whc7Z7Rg https://t.me/joinchat/V8T37uj4Whc7Z7Rg حاجی پشماممممم😐😂
Hammasini ko'rsatish...
آسیه احمدی/ تمــام آنچــه دارمـ❤️ـــی

پارت گذاری منظم😍 تمــام آنچــه دارمـ❤️ـــی بــ🍃ــاوَرهـا تَــرکــ بَـرمی دارَنـد [در دست چاپ] خــفـ🔥ـقـان [در دست چاپ] لینک پیام ناشناس:

https://telegram.me/dar2delbot?start=send_ZmvjlP

ادمین تبلیغات: @mery_ahm

Repost from N/a
- باید منو توی همین مراسم و جلوی فرزاد ببوسی! آیهان نگاهی به دخترک ریزه میزه‌ی جلوش کرد و پوزخندی زد: - بیخیال بچه جون...این راهی که پیش گرفتی آخر و عاقبت خوشی نداره! هستی اما نمی توانست بیخیال شود... باید انتقامش را می گرفت آن هم از مردی که یک عمر زمزمه های عاشقانه در گوشش کرده و حال یه هفته قبل از عقدشان، کارت عروسی‌اش با بهترین دوستش به دستش رسیده بود. برای همین پر حرص به آیهان نگاه کرد: - تو مگه هدفت حرص دادن فرزاد نیست؟ پس چته دیگه...یه لب میخوای بگیری دیگه...نترس قرار نیست اینجا بهت تجاوز کنم! آیهان گوشه‌ی لبش کمی کج شد اما سعی کرد چیزی بروز ندهد: - بچه منو از این چیزا نترسون که بیشتر از تو باهاشون آشنام و واردم...من اگر بخوام، جوری اون شهد شیرین وجودت رو از لبات می کشم بیرون که تو بغلم شل شی ولی من بخاطر خودت میگم...انتقام گرفتن از این راه درست نیست. هستی متعجب و عصبی نگاهش کرد اما در آخر با پوزخندی گفت: - تو بگو من به خودم شک دارم وگرنه که یه بوسیدن ساده این همه صغرا و کبرا چیدن نداره جناب آیهان ملکی...بگو من نمیتونم هورمون های مردونه‌ام رو کنترل کنم منم راحتت میکنم...میرم سراغ کسی که بتونه احساساتش رو کنترل کنه! و با همون تیپ کشنده‌اش که نفس می برید، به ایهان پشت کرد اما ایهان با شنیدن آخرین حرف هستی دیگر کار هایش دست خودش نبود. از کس دیگری می خواست آن لب ها را ببوسد؟ محال ممکن بود. پس با خشمی که نمی توانست آرامش کند، ناگهان دست هستی را از پشت کشید و اوی ریزه میزه را به خودش چسباند: - صبر کن ببینم...! اما درست همان لحظه، صدای جیغ و دادی کل فضا را گرفت: - عروس و داماد رسیدن. بلافاصله پشت بند این حرف، سر هردوشان به طرف منشا صدا برگشت و هستی، فرزاد را دید که دست در دست نو عروسش قدم بر می داشت. بغض کرد و چشمانش به اشک نشست اما برای اینکه ذره‌ای از غروری که داشت خرد می شد را ایهان نبینید، تقلا کرد: - ولم کن ایهان...داری وقتمو تلف میکنی! اما درست همان لحظه چشمان فرزاد که به هستی و ایهان افتاد، ایهان کمر هستی را بالا کشید و بی توجه به تقلا هایش، لب به لبش کوبید که...❌♨️ https://t.me/joinchat/V8T37uj4Whc7Z7Rg https://t.me/joinchat/V8T37uj4Whc7Z7Rg آیهان ملکی مردی که صاحب بزرگترین قدرت های تجاریه و از همه چی غنیه اما یه مشکلی توی گذشته‌اش داره...یه کینه اونم از شخصی به نام فرزاد مهرداد که بزرگترین رغیبشه و طی همین قضیه، برای ارضای حس انتقامش، پیشنهاد دختر مورد علاقه‌ی فرزاد رو قبول میکنه تا جشن عروسی رو با هم خراب کنند اما کم کم توی این بازی آیهان حسی به هستی پیدا میکنه و باعث میشه که...🔞
Hammasini ko'rsatish...
آسیه احمدی/ تمــام آنچــه دارمـ❤️ـــی

پارت گذاری منظم😍 تمــام آنچــه دارمـ❤️ـــی بــ🍃ــاوَرهـا تَــرکــ بَـرمی دارَنـد [در دست چاپ] خــفـ🔥ـقـان [در دست چاپ] لینک پیام ناشناس:

https://telegram.me/dar2delbot?start=send_ZmvjlP

ادمین تبلیغات: @mery_ahm

Boshqa reja tanlang

Joriy rejangiz faqat 5 ta kanal uchun analitika imkoniyatini beradi. Ko'proq olish uchun, iltimos, boshqa reja tanlang.