cookie

Sizning foydalanuvchi tajribangizni yaxshilash uchun cookie-lardan foydalanamiz. Barchasini qabul qiling», bosing, cookie-lardan foydalanilishiga rozilik bildirishingiz talab qilinadi.

avatar

مجـنونـ عـشـق(سـاجدهـ هـاشمے)🖇📚

﷽ 🧿لا حول ولا قوة الا بالله العلی العظیم🧿 من مجنونم، مجنون عشق! اما... لیلی در میان نیست لیلی به خاطره ها سپرده شده ولی... گاهی خاطره ها هم زنده می شوند. عضو اختصاصی انجمن نویسندگان ایران مجنون عشق به قلم: ساجده‌هاشمی🌱

Ko'proq ko'rsatish
Reklama postlari
15 185
Obunachilar
-2824 soatlar
-2137 kunlar
-13130 kunlar

Ma'lumot yuklanmoqda...

Obunachilar o'sish tezligi

Ma'lumot yuklanmoqda...

Repost from N/a
❌عاشقانه خانم پرستار با مردی مرموز که باید پرستاریشو بکنه🔞🔥 آب دهنمو قورت دادم و به مرد جذاب و خوش قیافه ای  که خیلی آروم رو تخت خوابیده بود و حتی تو خوابم اخم غلیظی رو صورتش داشت نگاه کردم... چه خاکی به سرم شد؟...اومدم مچ دانیالو تو بیمارستان بگیرم گیر اون غول تشن افتادم با این روپوش سفیدی که پوشیدم فکر کرد پرستاری پزشکی چیزیم... اصلا مجالی برای گریه و زاری بابت خیانت اون دانیال عوضی که همش دم از دوست داشتن و عشق و عاشقی میزد پیدا نکردم وقتی رابطشو تو اتاق استراحت با اون پرستار پر رو دیدم و ازشون فیلم گرفتم ،از اون جهنم دره زدم بیرون...مجبور شدم برای اینکه سارا نبینتم وارد این اتاق بشم اونم گیر اون غول تشن افتادم که گیر داده بود من باید سوند رئیس جونشو براش وصل کنم... بسته سوند و دستکش رو گذاشت بین دستام و رفت سمت به قول خودش رئیسش چشمام وقتی گرد شد که مشغول پایین کشیدن شلوار رئیسش شد...ولی نصفه راه پشیمون شد و نگاهم کرد... مرد:من بیرون منتظرم وقتی کارت تموم شد صدام کن...وای بحالت اگه کارتو درست انجام ندی اونوقت با یه ایل آدم طرفی...شیرفهم شد؟ انقدر ترسناک و گنده بود که با ترس سری تکون دادم...خودمو دلداری دادم بابا سوند وصل کردن که چیزی نیست سر این لوله رو میکنم تو چیزش...ولی نه من چندشم میشه آخه... مرده از اتاق رفت بیرون این پا و اون پا کردم زمان می‌گذشت به ناچار سمت مردی که روتخت خوابیده بود رفتم‌...از برد کوچیکی که بالای تختش نصب شده بود اسمشو خوندم...رادان فروزانفر...دکترشم که اون دانیال کثافت بود... بالا تنه‌اش لخت بود و قسمتی از شکمش باند داشت...یجورایی بود...انگار جاذبه خاصی داشت و به قول سارا دختر کش بود طرف...دستای لرزونم سمت شلوارش رفت هنوزم باورم نمیشد دارم اینکار میکنم...شلوارشو پایین کشیدم ولی نتونستم به اونجاش نگاه کنم چشمامو محکم رو هم گذاشتم...دستم  سمت پایین تنش رفت  که یهویی مچ دستمو کسی محکم گرفت چشمام سریع باز شد و ترسیده اونویی رو که با چشمای به خون نشسته مچ دستم رو گرفته بود نگاه کردم... بیدار شده بود.‌... منو کشید سمت خودش که... https://t.me/+Qa9j9PxkpHQ4MWRk https://t.me/+Qa9j9PxkpHQ4MWRk https://t.me/+Qa9j9PxkpHQ4MWRk_سوندو برای رئیس وصل کن🔞 _آوا دختری  که برای گرفتن مچ نامزد پزشکش با هویت جعلی وارد بیمارستانشون میشه ولی وقتی میخواد از اونجا خارج بشه گیر یه محافظ میفته که ازش میخواد سوند رئیشو براش وصل کن... حالا رئیسش کیه؟رادان فروزانفر  مرد مغرور و ثروتمندی که بعد گرفتن مچ آوا حین پایین کشیدن شلوارش اونو...🔞💦
Hammasini ko'rsatish...
Repost from N/a
_ خانم کوچیک اونجاشو با تیغ بریده! طوفان با اخم از جا بلند شد و موبایل را به گوشش نزدیک کرد _ یعنی چی بریده؟ کجاشو بریده؟ خدمتکار ناله کرد _ وای آقا روم سیاه منِ پیرزن روم نمیشه بگم که طوفان صدای عصبی‌اش را بالا برد _ من تو جلسه‌ با شیخای عرب بودم نرجس‌خاتون متوجهی؟ زندگ زدی نگرانم کردی الان حرفم نمی‌زنی! پیرزن مِن‌مِن کرد _ گفتن شما فردا برمیگردی ایران خودشونو واستون حاضر کنن ، بعد... طوفان نگران صدایش را بالا برد _ گوشیو بده به خانمت ببینم چه بلایی سر خودش آورده ، بجنب صدای خش خش آمد و بعد دخترک از داخل حمام با گریه جیغ کشید _ درو باز نکن نرجس خاتون ، نمیخوام کسیو ببینم طوفان کلافه پوف کشید سهامداران عرب در اتاق منتظرش بودند! _ نرجس‌خاتون ، بهش بگید طوفان پشت خطه جواب نده فردا پام برسه تهران خودم سیاه و کبودش می‌کنم انگار صدایش روی آیفون بود که دخترک در را باز کرد و موبایل را گرفت _ آقا؟ طوفان با جدیت غرید _ چیکار کردی با خودت؟ دخترک هق زد _ خیلی می‌سوزه _ کجات؟ کجاتو بریدی؟ دخترک در سکوت هق هق کرد طوفان تشر زد _ میگم کجارو بریدی؟ _ اونجام! _ اونجات کجاست بچه؟ مثل آدم حرف بزن من دو ساعت دیگه بلیط دارم میام پدرتو در میارم ماهی دخترک نالید _ پاهام طوفان اخم کرد _ کجای پا؟ رونت یا زانوت؟ دخترک صدایش را بالا برد _ اه بفهم دیگه آقا! جای جیشم! طوفان حس کرد چیزی میان شلوارش لولید و بالا آمد معذب غرید _ وسط پاهات چرا باید خونی بشه؟ ماهی هق زد _ می‌خواستم ... واسه تو ... آماده باشم طوفان پوف کشید _ مگه دفعات قبل که اونجارو شیو نکرده بودی چیزی گفتم؟ ماهی بلندتر زار زد _ نه ولی من فهمیدم دوست نداری _ از کجا اون وقت؟ ماهی با خجالت بینی اش را بالا کشید _ همه جامو زبون زدی جز اونجا! طوفان کمربندش را کمی بالا و پایین کرد امیال مردانه‌اش برانگیخته شده بود همین الان دلش زنِ ۱۶ ساله‌اش را میخواست _ زنگ بزن تصویری ببینم چه بلایی سر خودت آوردی! _ آقا لختم _ مگه کم لختتو تا الان دیدم توله؟ دخترک بینی‌اش را بالا کشید _ نمیتونم جیش کنم ، می‌سوزه طوفان وارد سرویس شد نمی‌توانست خودش را کنترل کند نگاهی به پایین تنه برآمده اش انداخت و زیرلب غرید _ لعنتی دخترک تماس تصویری گرفت تماس وصل شد سر و صورتش خیس آب و فضای حمام بخار گرفته بود طوفان نفس عمیقی کشید _ بگیر رو جایی که بریدیش دخترک چانه اش لرزید _ خجالت می‌کشم صدایش کلافه و عصبی بود _ ماهی! بگیر بین پاهات دخترک خجالت زده دوربین را بین پاهایش گرفت طوفان کمربندش را باز کرد _ باز کن پاهاتو زانوهای ماهی از هم فاصله گرفت _ دوطرفشو با انگشت باز کن دخترک مطیعانه اطاعت کرد _ ببین ، اینجاش زخم شده خون میاد طوفان پوف کشید دیگر طاقت نداشت تنِ دخترک را می‌خواست کمربندش را سفت کرد و زیرلب غرید _ در شأن طوفان خسروشاهی نیست تو سرویس بهداشتی خودارضایی کنه! ماهی مظلومانه پچ زد _ چی؟ طوفان با قدم هایی محکم سمت در رفت _ هیچی ، بلیط میگیرم چندساعت دیگه تهرانم بتادین بریز روش عفونت نکنه تا برسم https://t.me/+QDTT3Dj00r9kNzE0 https://t.me/+QDTT3Dj00r9kNzE0 https://t.me/+QDTT3Dj00r9kNzE0 https://t.me/+QDTT3Dj00r9kNzE0
Hammasini ko'rsatish...
مرگ ماهی

حنانه فیضی نویسنده رمان های دلارای ، ماتیک ، مرگ ماهی کپی حرام است نویسنده کوچک ترین رضایتی در پخش این رمان ندارد و هرگونه کپی برداری توسط انتشارات پیگیری خواهد شد

Repost from N/a
- خان‌آقا گفتن لباس حریر سفیدتون رو که از مزون آریسا خریدن بپوشید. با اضطراب به خدمتکار خانه زاد عمارت نگاه کردم. دوباره چه مصیبتی قرار بود بر سرم نازل شود؟ با صدایی که از بغض گرفته بود، گفتم: - چه خبره؟ خیر باشه مهین خانم؟ لباس حریر چرا؟ - شریک آقا از عمان اومدن. آقا می‌خوان شما رو نشونشون بدن. نفسم را با حسرت بیرون فرستادم. لباس توصیه کرده‌ی خان‌آقا را تن زدم. به محض اینکا وارد سالن شدم، نگاه خان آقا بالا آمد و با تحسین روی بدنم نشست‌. با همان لحن سرشار از رضایت بلند گفت: - برزو خان، این هم دخترم که بهت گفته بودم! نگاهم به مرد سی ساله ای که برزو خان خطاب شده بود افتاد. همان شریک از عمان برگشته‌ی خان‌آقا! روی مبلی نشسته بود و هیکل و تتو های پیچ در پیچش باعث می‌شد خیره‌اش بمانی... برزوخان با اندکی تعجب در چشمانش، در همان حال که با پرستیژ مخصوص خودش روی مبل نشسته بود، با نگاهی سرتا پای مرا براندازد کرد و به خان‌آقا گفت: -خان‌! نمی‌دونستم دختر این سنی دارید... بدنم از نفرت جمع شد نفرت و انزجار! من در این عمارت لعنت شده هر چیز که بودم، دختر این مرد نبودم.... خان‌‌آقا با خونسردی و بلخند ترسناکی جواب داد: - دخترم نیست... دختر اتابکه! یک ساله مهمون عمارت منه! چشم برزو با شنیدن نام پدرم گشاد شد. چه کسی بود که از دشمنی خان‌آقا با اتابک بی خبر باشد؟ چشمانم به اشک نشست و برزو گیج به من نگاه کرد: - متوجه نمیشم... دختر اتابک برای چی باید مهمون شما باشه؟ خان‌ با نیشخندی نگاهم کرد: - نظرت چیه خودت تعریف کنی دردونه‌ی اتابک؟ در طول این یک سال مرا از دردانه بودن، از دختر بودن و از اتابکی که پدرم بود متنفر کرده بود! دردانه‌ی اتابک خطاب شدن برایم حکم شکنجه داشت... هیچ وقت نمی‌توانستم‌ روی حرف خان حرفی بزنم اولین باری که در این عمارت سر کشی کردم و مهره‌داغ شدم هنوز در خاطرم بود. تشر زد: - بگو! میدانستم چاره‌ای ندارم و باید مطابق میل خان رفتارم کنم. بی حس، طوطی وار شروع به حرف زدن کردم: -من گلروام، دختر اتابک. سال گذشته خان‌ کل خانوادمو کشت اما لطف کرد منو زنده نگه داشت. الان من به عنوان دختر خان یک ساله اینجام. سر پایین انداختم و نمی‌دانستم چرا من را به این مرد معرفی می‌کند تا این که گفت: -دیگه هجده سالش شده برزوخان! وقتشه آزادش کنم تا برگرده پیش خانواده ی پدریش با این حرف سر بالا آوردم خانواده پدریم فکر میکردن من مردم! برزو با مکث گفت: -خب چرا منو صدا زدید؟ لبخندی روی لب خان‌آقا نقش بست که فقط من می‌دانستم تا چه حد شرور و شیطانی‌ است. -دختره اتابکه ها... حتی اگه اتابک مرده باشا به نظرت تو مرام خان اینه که دختر اتابک رو دست خالی از خونه‌ش بیرون کنه؟ با مکث و با لحن کریهی اضافه کرد: - یا با شکم خالی؟ تنم از فکر به معنی پشت حرفش یخ بست. برزو با هوشی که داشت و شناختش از خان، شوکه ابروهایش بالا پرید. - می‌خواید بکارتشو بگیرید؟ من نمیفهمم دخل من به این ماجرا چیه؟ خان به من اشاره کرد: -‌ دخل این دختر باکره‌ی آفتاب مهتاب ندیده‌ی من با تو چی می‌تونه باشه برزو؟ تنم لرز گرفت. برزو خیره نگاهم کرد و خان ادامه داد: -می‌خوام وقتی برمیگرده پیش اون پدر بزرگ حرومزاده‌ش شکمش اومده باشه بالا... می‌خوام فکر کنن بچه‌ی من تو شکمشه! بچه‌ی خان! وحشت زده از جا پریدم. -نه نه... تو رو خدا... نه... خواهش میکنم! صدای من بود که تو سالن پیچید و خان داد زد: -ساکت! هق هقم شکست و خان‌ ادامه داد: - تو هنوز یه دینی به من داری برزو! باید حرفمو گوش کنی. یا همین امشب، تو یکی از اتاق های این عمارت، این دختر رو حامله می‌کنی، یا خودت... تاکید می‌کنم برزو... فقط خودت یه گلوله تو مخش شلیک می‌کنی و جنازه‌ش رو می‌فرستی واسه خانواده‌ش! برزو با ترحم نگاهم کرد. خان تاکید کرد: - توبه من مدیونی برزو! و تنها راه ادای دینت به من، یکی از این دو راهه! با التماس به چشم پر جذبه‌ی برزو خیره شدم. در حالی که اشک صورتم را خیس کرده بود، ملتمس لب زدم: - فقط یه گلوله تو سرم خالی کن! اخم‌های برزو در هم رفت و با تردید از جا بلند شد. مچ دستم را گرفت و در حالی که سمت یکی از اتاق ها می‌برد با صدای بلندی به خان گفت: - من حامله‌ش می‌کنم خان... ولی یادت باشه، کسی به زنی که وارث برزو جهانگیری رو حامله‌س حق نداره حتی دست بزنه! https://t.me/+1cShWir4QGwxOTQ0 https://t.me/+1cShWir4QGwxOTQ0 https://t.me/+1cShWir4QGwxOTQ0 https://t.me/+1cShWir4QGwxOTQ0
Hammasini ko'rsatish...
Repost from N/a
. -حداقل شب حجله زن اولت و بفرست بره خونه‌ی باباش. گناه داره دختره کوروش. اسکاچ را با حرص به ظرف های توی سینک می‌کشید تا اشکش از چشم پایین نیفتد. امشب شب حجله ی شوهرش بود و باید می‌ماند و تماشا میکرد. -ننه بابا داره مگه؟ یادت رفته بی کس و کاره ؟ ساغر هول هولکی جواب می‌داد. برای رفتن به آرایشگاه عجله داشت. هرچه که بود عروسی شاخ شمشادش بود و باید برای تنها پسرش سنگ تمام می‌گذاشت. -من چه میدونم. خونه ای دوستی رفیقی چیزی ! تو خونه نباشه بهتره . اصلا شاید ترگل راضی نباشه زنه اول شوهرش شب اول عروسیش تو خونه بپلکه! -ترگل راضیه . حرف تو دهن این دختره هم نذار . خودش مشکلی نداره ! مشکلی نداشت؟ شب عروسی شوهرش باید به مهمان ها لبخند می‌زد و تظاهر می‌کرد که چیزی نیست . عروس تازه قرار بود وارث اسفندیاری ها را به دنیا بیاورد . با سوزش بی مقدمه ی دستش از وسط افکار درهم و برهمش بیرون کشیده شد. لیوان توی دستش شکسته بود. -آخ ! -چیکار کردی باز دست و پا چلفتی ؟ صدای کوروش بود‌ . آخ که این صدا هنوز تا اعماق قلب و مغزش همزمان رسوخ می‌کرد. در دلش زمزمه کرد‌ -نفس عمیق بکش دختر چیزی نیست. امشب قراره از این خونه برای همیشه بری . تنها هم نیستی. یادگار کوروش تو دلته یغما... -کر شدی یغما؟ با تو دارم حرف میزنم. با بغض به طرف کوروش چرخید. همان قد بلند چهار شانه ای بود که هنوز و تا همیشه دلش برایش ضعف می‌رفت. اصلا همه ی اینها به کنار کوروش پدر جنین ۵ هفته ای درون رحمش بود . هرچند خودش خبر نداشت و قرار هم نبود تا آخر دنیا خبر دار شود -دستم میسوزه! کوروش نفس کلافه ای کشید و جلو آمد. کت شلوار دامادی اش را نصفه و نیمه پوشیده بود. -دست و پا چلفتی هستی دیگه . بهتم برمیخوره حرف حساب میشنوی. نزدیکش که شد سرش گیج رفت. عطرش که زیر بینی اش زد دلش می‌خواست خودش را در آغوشش رها کند. ویار که این چیزها را نمیفهمید. -برو خودم میتونم. کوروش دستش را چسبید و زیر شیر آب برد. خبر نداشت جنین ۵ هفته ایش مادر بیچاره اش را این چنین معتاد تن خود نامردش کرده است. -بده من ببینم. صدات چرا اینجوریه؟ گریه کردی یغما؟ اگر یک کلمه دیگر حرف می‌زد بغض درگلو مانده منفجر می‌شد و از شدت نیاز به آغوشش حتما برگه ی آزمایش مثبت شده را نشانش می‌داد. -نه! تو فکرش و نکن. امشب دومادیته. یک قدم نزدیک ترش ایستاد. دیگر قدرت حبس کردن نفسش را نداشت. سعی کرد سرش را نامحسوس به گردن خوشبوی شوهرش نزدیک کند و هوس جنینش را بخواباند. -یغما چیزی شده؟ آخ از عطر خمیر دندان نعنایی لعنتی اش... بی اختیار خودش را در آغوشش رها کرد و دست های کفی و خونی اش را دور پیراهن سفید دامادی شوهرش پیچید. -یکم بوت کنم بعد برو... کوروش بی حرکت مانده بود و تنها نفس های عمیق می‌کشید. باورش نمیشد که زنی که از او گریزان شده بود حالا در آغوشش این طور نفس های عمیق می‌کشید. - واسه چی من و بو میکنی لعنتی؟ یغما من و نگاه کن... https://t.me/+usZ0ecTInp1lOWRk https://t.me/+usZ0ecTInp1lOWRk https://t.me/+usZ0ecTInp1lOWRk https://t.me/+usZ0ecTInp1lOWRk https://t.me/+usZ0ecTInp1lOWRk https://t.me/+usZ0ecTInp1lOWRk https://t.me/+usZ0ecTInp1lOWRk https://t.me/+usZ0ecTInp1lOWRk https://t.me/+usZ0ecTInp1lOWRk https://t.me/+usZ0ecTInp1lOWRk #پارت👆
Hammasini ko'rsatish...
👍 1
Repost from N/a
. ‌- واسه پسر فلج کبری خانوم دنبال زن میگردن... شال در دست یغما خشک شده بود که مامان چپ چپ نگاهش کرد -‌ چیه ماتم گرفتی؟ اره به منم گفت گفتم قدمتون روی چشم! یغما باورش نمی شد. گفته بود قدم شان روی چشم؟ - من نمی خوام مامان بگو نیان. اکرم از کوره در رفت. - خبه خبه انگار خواست خودش و نگه داشت. می گفتی دنیا رو به پات می ریزه هرزگی کردی مرده عین آشغال از خونش انداختت بیرون آبرو واسمون نموند. تا الانم به زور نگهت داشتم. اصلا زن بیوه مگه تو خونه می مونه... همینجوریشم صدتا حرف پشتمونه... امشب میان کجا چادر چاقدور کردی؟ با بغض عروسک را داخل نایلون گذاشت. - میرم دیدن میران... مامان بی مراعات مقابلش ایستاد. - ها برو ولی دیگه آخرین باره دیگه... مرد غریبه اجازه نمیده راه به راه بری خونه شوهر سابقت که... بی حرف سر تکان داد. روزها بود با این حرف ها می سوخت و می ساخت... او خیانت نکرده بود اما نه مادرش نه کوروشی که برایش می مرد حرفش را باور نکرده بود... با پاک کردن اشک هایش از تاکسی پیاده شد. بخاطر پسرکش بود که لبخند روی لبش نشاند... دلتنگ به خانه نگاه می کرد. همه ی وسایل ها عوض شده بودند... گل های یاسی که کاشته بود را هم کنده بودند... - آقا گفت فقط یک ساعت! یغما با دیدن سلیمه از جا پریده و خوشحال سلام کرده بود که زن بی حرف رو ترش کرد. بغض و لبخندش قاطی شده بود که پسرکش را به آغوشش فشرد. - خوبی عمر مامان؟ میران با دست روی صورتش زد. - ما...ما...ماما... باورش نمیشد. پسرکش او را صدا می زد! - جانم مامان؟ جانم... بازم بگو؟ مام... - با تو نیست! صدای آشنای زنانه ای نگاه پر ذوقش را سمت پله ها کشاند. ترگل بود! اما چرا از اتاق خواب مشترک او و کوروش بیرون می آمد؟ - تو اینجا چیکار می کنی! پوزخند ترگل مانند سیلی بود. علی الخصوص که به عقب چرخیده و با خنده گفت: - خونمه عزیزم! قلبش فشرده شد... کوروش به او خیانت کرده بود. با ترگل؟ دروغ بود.... نه کوروش با اون این کار را نمی کرد - امروز هم زودتر برو لطفا ما قراره بریم مسافرت... سری بعدی قبل اومدن خبر بده! زمردی های سرخش از میران که تقلا می کرد به آغوش ترگل برود کنده شده و به مردی تازه در چارچوب ایستاده بود رفت. دلتنگش بود... تمام این چند ماه را وقتی او جان می کند کوروش با ترگل بود؟ - دیگه نمیام خونه با وکیل صحبت می کنم جای دیگه میران رو ببینم. مخاطبش کوروش بود اما ترگل جوابش را داد: - نمی شه عزیزم میران.... هنوز نگاه یغما به کوروش بود‌. - دارم ازدواج می کنم درست نیست بیام اینجا. گفت با چسباندن دو لب چادرش به هم رگ های بیرون زده کوروش و چشمان سرخش را پشت سر گذاشت... #پارت https://t.me/+thTrBtwPENxhOWY0 https://t.me/+thTrBtwPENxhOWY0 https://t.me/+thTrBtwPENxhOWY0 https://t.me/+thTrBtwPENxhOWY0 https://t.me/+thTrBtwPENxhOWY0 https://t.me/+thTrBtwPENxhOWY0 https://t.me/+thTrBtwPENxhOWY0 https://t.me/+thTrBtwPENxhOWY0 https://t.me/+thTrBtwPENxhOWY0 https://t.me/+thTrBtwPENxhOWY0
Hammasini ko'rsatish...
Repost from N/a
_ خانم کوچیک اونجاشو با تیغ بریده! طوفان با اخم از جا بلند شد و موبایل را به گوشش نزدیک کرد _ یعنی چی بریده؟ کجاشو بریده؟ خدمتکار ناله کرد _ وای آقا روم سیاه منِ پیرزن روم نمیشه بگم که طوفان صدای عصبی‌اش را بالا برد _ من تو جلسه‌ با شیخای عرب بودم نرجس‌خاتون متوجهی؟ زندگ زدی نگرانم کردی الان حرفم نمی‌زنی! پیرزن مِن‌مِن کرد _ گفتن شما فردا برمیگردی ایران خودشونو واستون حاضر کنن ، بعد... طوفان نگران صدایش را بالا برد _ گوشیو بده به خانمت ببینم چه بلایی سر خودش آورده ، بجنب صدای خش خش آمد و بعد دخترک از داخل حمام با گریه جیغ کشید _ درو باز نکن نرجس خاتون ، نمیخوام کسیو ببینم طوفان کلافه پوف کشید سهامداران عرب در اتاق منتظرش بودند! _ نرجس‌خاتون ، بهش بگید طوفان پشت خطه جواب نده فردا پام برسه تهران خودم سیاه و کبودش می‌کنم انگار صدایش روی آیفون بود که دخترک در را باز کرد و موبایل را گرفت _ آقا؟ طوفان با جدیت غرید _ چیکار کردی با خودت؟ دخترک هق زد _ خیلی می‌سوزه _ کجات؟ کجاتو بریدی؟ دخترک در سکوت هق هق کرد طوفان تشر زد _ میگم کجارو بریدی؟ _ اونجام! _ اونجات کجاست بچه؟ مثل آدم حرف بزن من دو ساعت دیگه بلیط دارم میام پدرتو در میارم ماهی دخترک نالید _ پاهام طوفان اخم کرد _ کجای پا؟ رونت یا زانوت؟ دخترک صدایش را بالا برد _ اه بفهم دیگه آقا! جای جیشم! طوفان حس کرد چیزی میان شلوارش لولید و بالا آمد معذب غرید _ وسط پاهات چرا باید خونی بشه؟ ماهی هق زد _ می‌خواستم ... واسه تو ... آماده باشم طوفان پوف کشید _ مگه دفعات قبل که اونجارو شیو نکرده بودی چیزی گفتم؟ ماهی بلندتر زار زد _ نه ولی من فهمیدم دوست نداری _ از کجا اون وقت؟ ماهی با خجالت بینی اش را بالا کشید _ همه جامو زبون زدی جز اونجا! طوفان کمربندش را کمی بالا و پایین کرد امیال مردانه‌اش برانگیخته شده بود همین الان دلش زنِ ۱۶ ساله‌اش را میخواست _ زنگ بزن تصویری ببینم چه بلایی سر خودت آوردی! _ آقا لختم _ مگه کم لختتو تا الان دیدم توله؟ دخترک بینی‌اش را بالا کشید _ نمیتونم جیش کنم ، می‌سوزه طوفان وارد سرویس شد نمی‌توانست خودش را کنترل کند نگاهی به پایین تنه برآمده اش انداخت و زیرلب غرید _ لعنتی دخترک تماس تصویری گرفت تماس وصل شد سر و صورتش خیس آب و فضای حمام بخار گرفته بود طوفان نفس عمیقی کشید _ بگیر رو جایی که بریدیش دخترک چانه اش لرزید _ خجالت می‌کشم صدایش کلافه و عصبی بود _ ماهی! بگیر بین پاهات دخترک خجالت زده دوربین را بین پاهایش گرفت طوفان کمربندش را باز کرد _ باز کن پاهاتو زانوهای ماهی از هم فاصله گرفت _ دوطرفشو با انگشت باز کن دخترک مطیعانه اطاعت کرد _ ببین ، اینجاش زخم شده خون میاد طوفان پوف کشید دیگر طاقت نداشت تنِ دخترک را می‌خواست کمربندش را سفت کرد و زیرلب غرید _ در شأن طوفان خسروشاهی نیست تو سرویس بهداشتی خودارضایی کنه! ماهی مظلومانه پچ زد _ چی؟ طوفان با قدم هایی محکم سمت در رفت _ هیچی ، بلیط میگیرم چندساعت دیگه تهرانم بتادین بریز روش عفونت نکنه تا برسم https://t.me/+QDTT3Dj00r9kNzE0 https://t.me/+QDTT3Dj00r9kNzE0 https://t.me/+QDTT3Dj00r9kNzE0 https://t.me/+QDTT3Dj00r9kNzE0
Hammasini ko'rsatish...
مرگ ماهی

حنانه فیضی نویسنده رمان های دلارای ، ماتیک ، مرگ ماهی کپی حرام است نویسنده کوچک ترین رضایتی در پخش این رمان ندارد و هرگونه کپی برداری توسط انتشارات پیگیری خواهد شد

Repost from N/a
- خان‌آقا گفتن لباس حریر سفیدتون رو که از مزون آریسا خریدن بپوشید. با اضطراب به خدمتکار خانه زاد عمارت نگاه کردم. دوباره چه مصیبتی قرار بود بر سرم نازل شود؟ با صدایی که از بغض گرفته بود، گفتم: - چه خبره؟ خیر باشه مهین خانم؟ لباس حریر چرا؟ - شریک آقا از عمان اومدن. آقا می‌خوان شما رو نشونشون بدن. نفسم را با حسرت بیرون فرستادم. لباس توصیه کرده‌ی خان‌آقا را تن زدم. به محض اینکا وارد سالن شدم، نگاه خان آقا بالا آمد و با تحسین روی بدنم نشست‌. با همان لحن سرشار از رضایت بلند گفت: - برزو خان، این هم دخترم که بهت گفته بودم! نگاهم به مرد سی ساله ای که برزو خان خطاب شده بود افتاد. همان شریک از عمان برگشته‌ی خان‌آقا! روی مبلی نشسته بود و هیکل و تتو های پیچ در پیچش باعث می‌شد خیره‌اش بمانی... برزوخان با اندکی تعجب در چشمانش، در همان حال که با پرستیژ مخصوص خودش روی مبل نشسته بود، با نگاهی سرتا پای مرا براندازد کرد و به خان‌آقا گفت: -خان‌! نمی‌دونستم دختر این سنی دارید... بدنم از نفرت جمع شد نفرت و انزجار! من در این عمارت لعنت شده هر چیز که بودم، دختر این مرد نبودم.... خان‌‌آقا با خونسردی و بلخند ترسناکی جواب داد: - دخترم نیست... دختر اتابکه! یک ساله مهمون عمارت منه! چشم برزو با شنیدن نام پدرم گشاد شد. چه کسی بود که از دشمنی خان‌آقا با اتابک بی خبر باشد؟ چشمانم به اشک نشست و برزو گیج به من نگاه کرد: - متوجه نمیشم... دختر اتابک برای چی باید مهمون شما باشه؟ خان‌ با نیشخندی نگاهم کرد: - نظرت چیه خودت تعریف کنی دردونه‌ی اتابک؟ در طول این یک سال مرا از دردانه بودن، از دختر بودن و از اتابکی که پدرم بود متنفر کرده بود! دردانه‌ی اتابک خطاب شدن برایم حکم شکنجه داشت... هیچ وقت نمی‌توانستم‌ روی حرف خان حرفی بزنم اولین باری که در این عمارت سر کشی کردم و مهره‌داغ شدم هنوز در خاطرم بود. تشر زد: - بگو! میدانستم چاره‌ای ندارم و باید مطابق میل خان رفتارم کنم. بی حس، طوطی وار شروع به حرف زدن کردم: -من گلروام، دختر اتابک. سال گذشته خان‌ کل خانوادمو کشت اما لطف کرد منو زنده نگه داشت. الان من به عنوان دختر خان یک ساله اینجام. سر پایین انداختم و نمی‌دانستم چرا من را به این مرد معرفی می‌کند تا این که گفت: -دیگه هجده سالش شده برزوخان! وقتشه آزادش کنم تا برگرده پیش خانواده ی پدریش با این حرف سر بالا آوردم خانواده پدریم فکر میکردن من مردم! برزو با مکث گفت: -خب چرا منو صدا زدید؟ لبخندی روی لب خان‌آقا نقش بست که فقط من می‌دانستم تا چه حد شرور و شیطانی‌ است. -دختره اتابکه ها... حتی اگه اتابک مرده باشا به نظرت تو مرام خان اینه که دختر اتابک رو دست خالی از خونه‌ش بیرون کنه؟ با مکث و با لحن کریهی اضافه کرد: - یا با شکم خالی؟ تنم از فکر به معنی پشت حرفش یخ بست. برزو با هوشی که داشت و شناختش از خان، شوکه ابروهایش بالا پرید. - می‌خواید بکارتشو بگیرید؟ من نمیفهمم دخل من به این ماجرا چیه؟ خان به من اشاره کرد: -‌ دخل این دختر باکره‌ی آفتاب مهتاب ندیده‌ی من با تو چی می‌تونه باشه برزو؟ تنم لرز گرفت. برزو خیره نگاهم کرد و خان ادامه داد: -می‌خوام وقتی برمیگرده پیش اون پدر بزرگ حرومزاده‌ش شکمش اومده باشه بالا... می‌خوام فکر کنن بچه‌ی من تو شکمشه! بچه‌ی خان! وحشت زده از جا پریدم. -نه نه... تو رو خدا... نه... خواهش میکنم! صدای من بود که تو سالن پیچید و خان داد زد: -ساکت! هق هقم شکست و خان‌ ادامه داد: - تو هنوز یه دینی به من داری برزو! باید حرفمو گوش کنی. یا همین امشب، تو یکی از اتاق های این عمارت، این دختر رو حامله می‌کنی، یا خودت... تاکید می‌کنم برزو... فقط خودت یه گلوله تو مخش شلیک می‌کنی و جنازه‌ش رو می‌فرستی واسه خانواده‌ش! برزو با ترحم نگاهم کرد. خان تاکید کرد: - توبه من مدیونی برزو! و تنها راه ادای دینت به من، یکی از این دو راهه! با التماس به چشم پر جذبه‌ی برزو خیره شدم. در حالی که اشک صورتم را خیس کرده بود، ملتمس لب زدم: - فقط یه گلوله تو سرم خالی کن! اخم‌های برزو در هم رفت و با تردید از جا بلند شد. مچ دستم را گرفت و در حالی که سمت یکی از اتاق ها می‌برد با صدای بلندی به خان گفت: - من حامله‌ش می‌کنم خان... ولی یادت باشه، کسی به زنی که وارث برزو جهانگیری رو حامله‌س حق نداره حتی دست بزنه! https://t.me/+1cShWir4QGwxOTQ0 https://t.me/+1cShWir4QGwxOTQ0 https://t.me/+1cShWir4QGwxOTQ0 https://t.me/+1cShWir4QGwxOTQ0
Hammasini ko'rsatish...
Repost from N/a
_رابطه پسر جدی و سر به زیرمون با یه دختر شیطون و سر به هوا🔞🔥 #پارت_۱۲۵ از لای در زیر نظرش گرفته بودم،با بالا تنه لخت تو اتاق چرخ میزد و مشغول جمع کردن وسایلش تو ساک بود. بیتا گفته بود قراره بره ماموریت،بغضی به گلوم فشار می آورد...چه بلایی سرم اومده بود؟که از اون دختر شر و شیطون تبدیل شده بودم به این دختر مطیع و عاشق؟؟ که قایمکی بیام تو اتاق پسر همسایه و تا اومدنش از اداره تو کمد لباسش قایم بشم‌‌... وقتی دیدم تو حال خودشه و مشغول پوشیدن پیراهن سفیدشه در کمدو باز کردم و ازش پایین اومده و درو بستم... روبه روی آینه قدی ایستاده بود درسته گوریل تشریف داشت و یلی بود برای خودش و ازم قدبلندتر بود و هیکلی، ولی از گوشه آینه سرمو دید که بهت زده چرخید و منو نگاه کرد... چشمای گردش نشون میداد انتظار دیدن منو نداره...تا بازداشتگاه کارم کشیده بود تا ببینمش صدبار سد راهش شده بودم تا بتونم باهاش حرف بزنم و چند باری هم تونسته بودم به زور ببوسمش ولی نه رادان فروزانفر سروان جدی و اخمو من ازم فراری بود... یکی از عکساشو از خواهرش بیتا کش رفته بودم و لای کتاب زیستم قایم کرده بودم...حاج خانمم فکر میکرد دختر شرور و تنبلش آدم شده و داره درس میخونه...قافل از اینکه هر چقدر عکسشو نگاه میکردم سیر نمیشدم و بیشتر دلتنگش میشدم... با خشم سمتم اومد...نگاهم فقط متوجه دکمه های باز پیراهنش و اون سینه لختش بود‌‌‌... جاوید:اینجا...اینجا چیکار می‌کنی تو؟ بیشتر بهش نزدیک شدم سرمو بالا بردم حق بجانب گفتم آوا:بیتا گفت داری میری ماموریت یه هفته‌ای نیستی...من دلم میپوسه تا تو بیای... کلافه شده بود از دستم...دوستم نداشت ولی من بجای جفتمون عاشق بودم‌‌. دستی به سینم کوبید و منو عقب هل داد آوا :به چی قسمت بدم تا دست از سرم برداری؟آبرو برام نزاشتی نه اینجا نه تو کلانتری... https://t.me/+Qa9j9PxkpHQ4MWRk https://t.me/+Qa9j9PxkpHQ4MWRk https://t.me/+Qa9j9PxkpHQ4MWRk #پارت_۱۲۶ بغض کردم... هرکس دیگه ای جای رادان اینکارو باهام میکرد الان پارش کرده بودم ولی چیکار کنم با این دل زبون نفهمم؟ گفتم آوا:قول میدم برم...بهت قول میدم بخدا راست میگم...میرم و دیگه پیدام نمیشه...دیگه مزاحمت نمیشم فقط بزار این دم رفتن کنارت باشم...بزار باهات بودنو تجربه کنم...ببین من حساب کردم هنوز سه روز از اون صیغه‌ای که حاجی بابت مشهد رفتن من و تو و بیتا بینمون خونده بود مونده... سیبک گلوش که تکون خورد...مجال فکر کردن بهش ندادم...سریع پیراهنمو از تنم کندم...دل تو دلم نبود...بدون فکر عمل میکردم... فقط یه شلوار تنم موند بود و ست لباس زیری که هوش هر مردی رو از سرش میپروند...نزدیکش رفتم دستمو زیر پیراهنش بردم اون قسمت لخت از سینه‌اشو لمس کردم...راضی شده بود؟ بوسه ای همون قسمت کاشتم ضربان قلبشو احساس میکردم...پیراهنش آروم از دو طرف گرفته و پایین کشیدم...برخورد پوستای لختمون چه دلپذیر بود،چه آتیشایی رو شعله ور کرد... دستش پشت گردنم نشست... لباش مهر لبام شد https://t.me/+Qa9j9PxkpHQ4MWRk https://t.me/+Qa9j9PxkpHQ4MWRk https://t.me/+Qa9j9PxkpHQ4MWRk ❌دختره یکاری می‌کنه جناب سروان اخمو و جدیمون که با مگس ماده هم سر لج داره از خود بی خود بشه...آوا با رادان برای اولین و آخرین بار میخواد رابطه برقرار می‌کنه و قول میده بعد اونروز بره و دیگه پیداش نشه ولی چی میشه که از اون روز به بعد تمام فکر و ذکر جناب سروان رادان فروزانفر حتی تو ماموریت هم میشه یه دختر شرور و تخس به اسم آوا؟🔥🔞
Hammasini ko'rsatish...