cookie

Sizning foydalanuvchi tajribangizni yaxshilash uchun cookie-lardan foydalanamiz. Barchasini qabul qiling», bosing, cookie-lardan foydalanilishiga rozilik bildirishingiz talab qilinadi.

avatar

✨ مانلی✨

••مــؕؕـرا تـؕؕـا جــانـ بؕؕــود جـانـانــ تؕؕــو بـاشـؕؕـیــ✿...!•• →Info= @novelromantic2

Ko'proq ko'rsatish
Mamlakat belgilanmaganTil belgilanmaganToif belgilanmagan
Reklama postlari
269
Obunachilar
Ma'lumot yo'q24 soatlar
Ma'lumot yo'q7 kunlar
Ma'lumot yo'q30 kunlar

Ma'lumot yuklanmoqda...

Obunachilar o'sish tezligi

Ma'lumot yuklanmoqda...

سلام تینا هستم نویسنده رمان مانلی❤️ منتظر نظراتتون یا هر انتقادی که نسبت به رمان دارین هستم❤️ https://telegram.me/BChatBot?start=sc-290026-digqh2m
Hammasini ko'rsatish...
✨مانلی✨ #پارت۲۸ °مانلی° دو ساعتی میشه که آیین رفته و منم توی اتاقم کنار پنجره نشستم داشتم به آینده فکر میکردم آینده‌ای که معلوم نیست چی قراره بشه! کاش هیچوقت همچین کاریو انجام نمیدادم اصلا کاش هیچوقت سمت خانواده‌ی شمس نمیومدم! بزرگترین اشتباه زندگیم پلکیدن دور خانواده شمسا بود داشتم به همین چیزا فکر میکردم که با صدای زنگ گوشیم از فکر و خیال بیرون اومدمو سمت گوشیم که روی تخت بود رفتم با دیدن اسم سلنا دست جنبیدمو گوشی رو زود جواب دادم که صدای عصبیش توی گوشم پیچید..... _به‌به چه عجب خانم جواب مارو دادن! هیچ میدونی چقدر نگرانت شدم؟ کمی مکث کردمو با حالت ظلومانه‌ای گفتم.... _همه چیو تعریف میکنم برات _مگه میتونی تعریف نکنی؟ _نه چون زورم نمیرسه بهت،ولی کاش پیشم بودی لحن مهربون همیشگیش برگشت..... _منکه چند روز صبر کردم اینم روش،میخوای فردا بیایی کافه؟ چون هم از پشت تلفن توضیح دادن برام سخت بود هم اینکه دلم براش کلی تنگ شده بود قبول کردم قرارمون شد فردا ساعت چهار گوشیو قطع کردم روی تخت نشستم تو فکر این بودم که فردا چی بپوشم با باز شدن در از فکر بیرون اومدم که صدای آتنا به گوشم رسید..... _ببخشید،در زدم ولی انگار متوجه نشدی _نه عزیزم عیبی نداره،بیا تو اومد تو مردد کنارم نشستو دستشو گذاشت رو دستم..... _از دست من ناراحتی؟ _نه عزیزم،چرا ناراحت باشم؟ _برا حرفی که سر میز.... فهمیدم منظورش چیه پس نزاشتم ادامه بده..... _نه ناراحت نیستم ازت،ولی خب دختر خوب تو که میدونسی آیین سایه منو با تیر میزنه حالا تاریخ عروسی و عقد میپرسی؟ بعد خنده‌ای بانمکی کردو با لبخند ادامه دادم...... _کرم داری دیگه دختر....
Hammasini ko'rsatish...
✨مانلی✨ #پارت۲۷ °مانلی° از پله ها پایین رفتیم حاج اقا و حاج خانم روی کاناپه نشسته بودنو آیین تو حیاط داشت با تلفن حرف میزد نمیدونم چرا اما لحظه‌ای برام مهم شد که داره با کی صحبت میکنه تا این حد عصبیه با صدای آتنا که داشت صدام میزد از فکر بیرون اومدمو سمت میز رفتم چند دقیقه بعد آیین داخل اومد و دقیقا جلوی من نشست مشغول غذا خوردن شدیم که صدای آتنا توجه هممون رو بهش جلب کرد..... _خب حالا عروسی کیه انشالله؟ با تعجب بهش نگاه کردمو با صدای نسبتا بلندی گفتم.... _عروسی!؟ پوزخند صدا داری زدم.... _واقعا این قضیه رو جدی گرفتی آتنا جان؟ و بعد نگاهمو به آیین دوختم با چشمای به خون نشسته داشت نگاهم میکرد..... _چیه؟نکنه توهم باورت شده که قراره زنت بشم پسر حاجی همونطور که داشت نگاهم میکرد گفت..... _آبروی خانواده‌ی من بازیچه دست تو الف بچه نیست،فکر کردی به همین راحتیه بیایی پسر حاج شمسو بی ابرو کنیو با ابروی چندین و چند ساله خانوادم بازی کنیو بزنی به چاک؟نه اشتباه فکر کردی! عصبی از جام بلند شدم که برم ولی با صدای داد حاج اقا میخکوب شدم..... _کافیه!اگر قرار به این باشه که هر لحظه به جون هم بیوفتین و باهم بحث کنین هیچی درست نمیشه! باید برای این قضیه تصمیم درستو عاقلانه بگیریم! آیین از سر میز بلند شدو رو به من وایستاد..... _تصمیم عاقلانه؟حاج بابا اگه بعضیا عقل داشتن که بخوان عاقلانه فکر کنن الان وضعیت ما این نبود تا خواستم حرفی بزنم فرصتی ندادو با عصبانیت از خونه بیرون رفت.....
Hammasini ko'rsatish...
سلام بچه هاا چطورین!؟ من بلاخره اومدممم شرمنده بخاطر این چند وقت نبودم🙇🏻‍♀❤️ از فردا پارتا داخل چنل قرار میگیره ازتون میخوام این بنر رمانو برای دوستاتون یا هرکسی که رمان میخونه بفرستین تا امارمون بره بالا تر🥲❤️ امارمون یکم بیشتر شه پارتارو میزارم براتون🥺❤️
Hammasini ko'rsatish...
#پارت_آینده #پارت_واقعی_رمان_مانلی °مانلی° آیین عصبی دستمو گرفتو داخل اتاق کشید با خشم غرید...... _خیلی دوست داری با اینو اون لاس بزنی نه؟ خیلی خوشت میاد زیر بقیه باشی؟ دستشو اورد سمت لباسمو توی تنم پارش کرد این کار از پسر حاج آقا شمس بعید بود با ضربه‌ای ک به شونم زد روی تخت پرت شدم روم خیمه زدو با کاری که کرد جیغ بلندی کشیدم....... ❌توجه کنین که رمان در حال تایپه و این یکی از پارتای آینده رمانه❌ ❌جوین شینو منتظر این پارت رمان بمونین❌ https://t.me/+_8QhnDURhThmZjU0
Hammasini ko'rsatish...
✨ مانلی✨

••مــؕؕـرا تـؕؕـا جــانـ بؕؕــود جـانـانــ تؕؕــو بـاشـؕؕـیــ✿...!•• →Info= @novelromantic2←

سلام بچه ها امیدوارم حالتون خوب باشه✨❤️ من یه عذر خواهی به دلیل نزاشتن پارت به همتون بدهکارم🙇🏻‍♀❤️ و واقعا هم شرمندم که کم کاری کردم🥲❤️ یکم شرایطم خوب نیست و نتونستم پارت تایپ کنم ولی بزودی تمام سعیم رو میکنم و ادامه رمان رو داخل چنل میزارم🫂❤️ مرسی از صبوری تک‌تکتون✨❤️
Hammasini ko'rsatish...
به پایان آمد این دفتر... حکایت همچنان باقیست! دوستای گلم، پارت‌های آخر عروس سیاه‌پوش در چنل قرار گرفتن و شنبه شب، راس ساعت ۱۲ شب پاک خواهند شد. همونطور که همه‌تون در جریانید قراره رمان رو ترک کنم و تا سال آینده، نویسندگی رو به خاطر کنکور یه کنار بزارم... اما دوست داشتم تک تک‌تون رمان بعدی که "همراز" نام داره رو بخونید و حیف و صد حیف که برای خیلی‌ها غیر ممکنِ. خیلی دوستتون دارم، پایداری چنلم و رمان رو به شما و حمایت‌های همیشگی‌تون مدیونم... من‌و می‌تونید در چنل ناشناس پیدا کنید و اگه میخواید باهام در ارتباط باشین، حتما به چنل ناشناس سر بزنید. باز هم تکرار می‌کنم که خیلی دوستتون دارم... یا حق!✋ https://t.me/joinchat/WKP1_b_zBC-fC4wi ناشناسمون❤️‍🔥😍
Hammasini ko'rsatish...
پیام های ناشناس🤤

@novelromantic2

#p429 دستی به صورتم کشیدم... راه برگشتی نبود... این عبدالوهاب به قدری نفوذ و قدرت داشت که... مطمئن بودم هرگز نمی‌تونم برگردم به کشورم! قبل از اینکه هموطن‌هام بلایی سرم بیارن، گروه عبدالوهاب نابودم می‌کنه چون زندگیش رو دیدم... اسم واقعیش رو می‌دونم... و از همه مهم‌تر که، یزدان... دست‌ پرورده‌ش، شوهرمه! با دستی که دور کمرم حلقه شد به خودم اومدم. با ناباوری و مات‌بردگی چرخیدم سمت یزدان و گفتم: - چطور تونستی... چطور تونستی به هموطن‌هات خیانت کنی یزدان؟ بوسه‌ای روی پیشونی‌م زد و گفت: - خلاف خیلی بی‌رحمِ ساغر... ورودت با خودته اما خروجت... ساغر؟ زل زدم تو چشم‌هاش: - با من می‌مونی؟ سرم رو پایین انداختم که قطره اشکی روی گونه‌م غلتید! با بغض گفتم: - اگه نمونم باید چیکار کنم؟ با مهربونی گفت: - اگه نخوای با یه خلافکار زندگی کنی... من می‌تونم تو رو جای امنی ببرم... جایی که هیچوقت چشمت بهم... انگشتم رو روی لبش گذاشتم و گفتم: - هیــش... می‌فهمی چی میگی؟! من بخاطر خودم این‌همه از خونواده‌م دور نشدم یزدان... به خاطر خودم این‌همه بدبختی نکشیدم یزدان... من بخاطر خودم این‌همه استرس رو تحمل نکردم یزدان!! چند قدم عقب رفتم و هق زدم: - من تموم این سختی‌ها و تنش‌ها رو فقط و فقط بخاطر داشتن یه خانواده تحمل کردم... حالا تو بهم میگی میخوام باهات بمونم یا نه؟! جلو اومد و محکم بغلم کرد: - ببخشید... ببخشید جونم... نباید اون‌ حرف رو می‌زدم! درک کن من‌و ساغر... مغزم آتیشه... دارم دیوونه میشم... اگه پیشم نمونی... ناگهان ساکت شد و چیزی نگفت، زل زدم بهش که تو چشم‌هام نگاه کرد و گفت: - فقط میخوام یه چیز ازت بپرسم، صادقانه جوابم رو بده، باشه ساغر؟ اشک‌هام رو پاک کردم و گفتم: - بپرس... بزاق دهنش رو فرو برد که سیب گلوش بالا پایین رفت: - حاضری با یه خلافکار زندگی کنی؟ زل زدم تو چشم‌هاش و با صداقت تمام گفتم: - حتی اگه بدترین مرد این جهان هم بودی... بازم تا ته دنیا باهات می‌موندم...! "از همه دست کشیدم که تو باشی همه‌ام... با تو بودن... ز همه دست کشیدن دارد! " - یگانه گرائیلی. پایان...! ۱۴۰۲/۴/۶
Hammasini ko'rsatish...
#p428 پیشونیم رو بوسید و گفت: - نگران نباش قشنگم... بهت قول شرف میده که نزارم دیگه آب تو دلت تکون بخوره! از جام بلند شدم و لباس‌هام رو پوشیدم، نگاهی به یارای غرق در خواب انداختم و گفتم: - امیدوارم... جو حاکم بر روی میز به قدری سنگین بود که نمی‌تونستم حتی دست به غذام بزنم! یزدان اعضای خانواده‌شون رو بهم معرفی کرده بود، مردی که صدر میز نشسته بود، عابد عبدالوهاب بود... یا همون سامر آل‌حدید که اسمش روی هواپیما نوشته بود... به عبارتی، صاحب کل این دارایی و کسی که یزدان رو از زندان آزاد کرده بود! بغل دستش، زنش سمیه نشسته بود و سمت چپش، پسرها و دخترش! ناگهان با صدای عابد، یا همون فرد به خودم اومدم و از جام پریدم! متوجه حرفش نشدم برای همین رو کردم به یزدان که گفت: - با توعه... میگه چرا غذات رو نمی‌خوری؟ با نگرانی زل زدم تو چشم‌های یزدان و آروم گفتم: - از جذبه‌ش می‌ترسم یزدان... لبخند ریزی زد و رو به اون مرد چیزی گفت که مرد، سری تکون داد و مشغول خوردن غذاش شد. وقتی از جاش بلند شد، همه ناگهان دست از خوردن غذا کشیدن و از جاشون بلند شدن، من که چیزی نخورده بودم و به همراه بقیه افراد از جامون بلند شدیم! یزدان آروم زیر گوشم گفت: - بهت گفتم که اینجا هیچ خطری تورو تهدید نمی‌کنه، پس بی‌خودی این‌همه استرس به خودت وارد نکن... الان هم بیا بریم توی پذیرایی، می‌خواد باهات حرف بزنه! سری تکون دادم و همراهش وارد اون پذیرایی مجلل شدم. به همراه یزدان روی مبل روبه‌رویی نشستیم که مرد به عربی چیزی بهم گفت، متوجه نشدم و رو کردم سمت یزدان که لبخندی بهم زد و جای من جواب مرد رو داد! چند دقیقه‌ای باهم حرف زدن اما در آخر، یزدان که انگار ازش اجازه گرفته باشه، سری تکون داد و رو کرد به من: - گوش کن ساغر... می‌خوام همه چیز رو بهت بگم! سری تکون دادم و با صدایی لرزون گفتم: - زودتر توروخدا... نفس عمیقی کشید و گفت: - من یه جاسوس بودم تو ایران! ناخودآگاه چشم‌هام گرد شدن و با صدایی مرتعش گفتم: - چی؟جاسوس؟! سری تکون داد و گفت: - جاسوس عربی‌ها بودم، اما کسی نباید خبردار میشد، چون برای خودش خطر بود! اون چند وقتی که همه فکر می‌کردن من آمریکا تموم زندگیم رو می‌گذرونم، من بیشتر اوقات به امارات می‌اومدم و برای عبدالوهاب کار می‌کردم، یه جورایی دست پرورده‌ی عبدالوهاب‌ام! ایرانی‌ها فکر می‌کنن من قاچاقچی‌ام... آره، ولی نه به اون صورت. یعنی احترامی که اون‌ها به من می‌ذاشتن فقط و فقط به خاطر عبدالوهاب بود. با ناباوری دهنم رو باز کردم تا چیزی بگم اما نشد... نتونستم! - برای همین هم از زندان خیلی راحت بیرون اومدم... عبدالوهاب خیلی کمکم کرده! بهت زده بودم! احساس می‌کردم نفسم بالا نمیاد... دم عمیقی گرفتم و گفتم: - نمی‌دونم چی بگم... واقعا نمی‌دونم چی بگم... و سپس، بدون اینکه توجه‌ای به اطرافم داشته باشم، به سمت اتاقم رفتم و در رو بستم! باورم نمیشد... یزدان، کسی که این‌همه سنگش رو به سینه می‌زدم...
Hammasini ko'rsatish...
#p427 وارد حیاط عمارت شدیم، عمارتی بزرگ و مجلل که پر بود از محافظ‌های غول تشن و سیاه‌پوش که همگی اسلحه‌ای به دست داشتن و به روبه‌رو خیره بودن! ناخودآگاه یارا که چشم‌هاش باز بود و به دور و اطراف نگاه می‌کرد رو به خودم فشردم و مثل یک جوجه اردک، پشتِ یزدان راه افتادم. آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: - یزدان... من حس خوبی به اینجا ندارم! دستم رو تو دستش گرفت و گفت: - نترس عزیزم، اینجا برای ما خطرناک نیست. امیدوارم‌ای گفتم و سرم رو پایین انداختم. با رسیدن به پله‌ها، زنی محجبه و با پوششی کاملا مناسب، جلو اومد و چیز‌هایی به عربی به یزدان گفت... اما وقتی یزدان هم جوابش رو به عربی داد، چشم‌هام گشاد شد و با تعجب زل زدم به یزدان! چطور به زبان عربی این‌طور مسلط بود و من نمی‌دونستم؟! با ورودمون به سالنِ فوق‌العاده مجلل، رو به یزدان گفتم: - خیلی پنهون‌کاری یزدان! چطور تا الان نگفتی عربی بلدی؟ نیم نگاهی بهم انداخت و گفت: - هیش... توضیح میدم برات! سپس رو به زن، چیز دیگه‌ای به عربی گفت و زن هم با گفتنِ چیزهایی، ما رو به سمت اتاقی که ظاهراً متعلق به ما بود، راهنمایی کرد! به سمت پله‌ها و پشت سر اون زن حرکت کردیم که ما رو به اتاقمون برد و با باز کردن در، من دوباره از زیبایی این عمارت حیرت زده شدم! یزدان گفت: - بمونید همینجا... من دارم میرم پیش آقا، جای دیگه‌ای نری ساغر؟ سرم رو به نشونه‌ی "باشه" تکون دادم، اما همین‌که خواست از اتاق بیرون بره صداش زدم، برگشت و گفت: - جانم ساغر... با نگرانی یارا رو روی تخت گذاشتم و خودم به سمت یزدان رفتم، دستم رو به آستینش گرفتم و گفتم: - الان تکلیفمون چیه یزدان... من گیج شدم کاملا... اینجا کجاست آخه؟ خم شد و بوسه‌ای روی گونه‌م کاشت: - منم دارم میرم که رفع ابهامات کنم قربون شکلت بشم من... زود بر می‌گردم! سری تکون دادم و برگشتم سمت تخت، یارا داشت نگاهم میکرد. بغلش کردم و گفتم: - ما با این بابای تو چیکار کنیم یارا خانوم... ها مامان؟ یارا که درکی از صحبت‌های من نداشت، با فکر اینکه دارم باهاش بازی می‌کنم شروع کرد به دست و پا زدن و خندیدن! با لبخند خم شدم و روی گونه‌ش رو بوسیدم: - قربون اون خنده‌هات بشم من... با صدای باز شدنِ در، نگاهم رو از پنجره‌ای که رو به حیاط بود برداشتم و به پشت سرم نگاه کردم، یزدان بود! اومد داخل و در رو پشت سرش بست، سمت یارا رفتم و پتوش رو درست کردم، با دلخوری زل زدم به چشم‌هاش و گفتم: - ساعت نُه شبه... می‌دونی چند ساعتِ که منتظرت موندم؟ چیزی نگفت و تنها زمزمه کرد: - ببخشید... روی تخت دراز کشیدم و پشت کردم بهش: - مهم نیست... اومد جلو، روی تخت نشست و گفت: - پاشو عزیزم... باید بریم سر میز شام، آقا می‌خواد باهات حرف بزنه! توجهی نشون ندادم و تنها گفتم: - من نمی‌خوام باهاش حرف بزنم. دستم رو کشید و بوسه‌ای پشت دستم زد: - بیا قربونت برم لج نکن... می‌خوام جواب تموم سوالاتت رو بدم. نفسم رو بیرون دادم و روی تخت نشستم، خیره به آینه‌ای که روبه‌روی تخت وصل بود گفتم: - خسته شدم... حس می‌کنم از چاله در اومدم و افتادم تو چاه!
Hammasini ko'rsatish...
Boshqa reja tanlang

Joriy rejangiz faqat 5 ta kanal uchun analitika imkoniyatini beradi. Ko'proq olish uchun, iltimos, boshqa reja tanlang.