cookie

Sizning foydalanuvchi tajribangizni yaxshilash uchun cookie-lardan foydalanamiz. Barchasini qabul qiling», bosing, cookie-lardan foydalanilishiga rozilik bildirishingiz talab qilinadi.

avatar

زئـــوس | آرزو نامداری

نویسنده:آرزو نامداری(A_N) خالق رمان های: 🍁تژگاه 🍁زهـــــار 🍁‌شـــوگار زئـــــوس(فرمانروا) 🍁زهار(حق‌عضویتی) 🍁نَسَـ♚ـبـــ پارتگذاری روزانه و منظم کپی رمان حتی با ذکر نام نویسنده ممنوع است...❌ ادمین تبلیغات: nazinovel@

Ko'proq ko'rsatish
Reklama postlari
32 720
Obunachilar
-3724 soatlar
-2577 kunlar
-79630 kunlar
Post vaqtlarining boʻlagichi

Ma'lumot yuklanmoqda...

Find out who reads your channel

This graph will show you who besides your subscribers reads your channel and learn about other sources of traffic.
Views Sources
Nashrni tahlil qilish
PostlarKo'rishlar
Ulashishlar
Ko'rish dinamikasi
01
رمان زئوس45الی50(تمام شده درvip)عیارسنج  زهار+زئوس80الی85(تمام شده در vip) عیارسنج نَسَـ♚ـبـــ55الی60(دوبرابرکانال‌عمومی) شوگار45الی50(تمام شده در vip) عیارسنج 5892101407120183 به حساب آرزونامداری @Arezunamdarii لطفا از پرسیدن هرگونه سؤال بی‌مورد بپرهیزید
7690Loading...
02
Media files
3890Loading...
03
بازی تكيه به صندلي دادم كه صدايي بغل گوشم گفت: -نگهبانو گول زدي. بقيه رو مي‌خواي چه كني؟ ابروم بالا رفت. لبخندم رو فرو رفتم و با قيافه‌اي گيج سمتش چرخيدم: -جان؟ صداي مليحم خودم رو هم شگفت زده كرد. من كجا و اين صداي مصنوعي كجا؟ تيام لبخند زد: -مطمئني اومدي كنسرت؟ -مكان اين‌طور مي‌گه. -بي توجهيت ولي اين‌طور نمي‌گه. متعجب گفتم: -بي توجهي؟ -از وقتي رسيدي يك ثانيه هم نگاه سن نكردي. خواننده داره گلو جر مي‌ده ولي شما درگير كيف و كفش و صندلي‌اي. دهانم رو براي مثلا اعتراض باز كردم كه نگذاشت و گفت: -ايرپادم كه تو گوشت و... نگاهي به اپل واچم انداخت و گفت: -موسيقيم كه داره پلي مي‌شه. اين يكي انگار تيزتر از بقيه بود. توي دل براي خودم كف زدم. موفق بودم. تك به تك كارهايي كه انجام داده بودم توي چشمش رفته بود. واقعا اگه جا داشت تيز بودنش رو براش تحسين مي‌كردم. لب‌هام رو تو جمع كردم و گفتم: -اوپس. لو رفتم كه. بعد خنده‌ي آرومي كردم و گفتم: -البته بی احترامي به نيما جان نشه. من با ايشون آشنايي شخصي ندارم. كسي دعوتم كرد، منم اومدم. ابرو بالا داد: -خوبه انكار نمي‌كني. لبخندي زدم كه گفت: -ولي من مي‌خوام گوش بدم. اگه يه كم از سر و صداتون كم شه البته. بعد نگاه از من گرفت و به روبه‌رو دوخت. ابروهام بالا پريد. نگاه گرفت؟ كلام رو باز كرده بود كه! نفس آرومي كشيدم و من هم نگاهم رو به خواننده‌اي دوختم كه هيچي از آهنگش نشنيده بودم. آهنگ اول تموم شد. همه كف زدن و نيما شروع به صحبت كرد: -آهنگ خوش آمد گويي رو دوست داشتيد؟ مخاطبا جيغ زدن و نيما خنديد. بعد شروع به معرفي نوازنده‌ها و اعضاي تيمش كرد و آخر سر گفت: -امشب چند تا مهمون عزيز هم داريم. اول از همه از دوست عزيزم تشكر مي‌كنم براي حضورش. بعد دستش رو جلوي تيام گرفت. تيام از جا بلند شد. لبخندي به روش زد و دستش رو به نشانه‌ي احترام كمي بالا برد. نيما نفر بعدي رو معرفي كرد: -كامران جان عزيز كه معرف حضور همه هستن و رفيق كودكي من. درسته الان رقيبيم، ولي واسه من هميشه عزيزه. جمعيت باز جيغ زدن. -شنيدم كه خانوم سيلان هم اينجا هستن. يه كف هم به افتخار خانوم ايلاي سيلان بزنيم كه با حضورشون منور كردن. با لبخند از جا بلند شدم. سري براي خودش و بعد جمعيت تكان دادم. دستم رو روي سينه گذاشتم، كمي خم شدم و باز روي صندلي نشستم. نيما چند نفر ديگر رو هم معرفي كرد و جالب بود كه تيام تنها كسي بود كه نيما بدون بردن اسم و فاميلش معرفيش كرده بود! https://t.me/+ABpkN3EfiFoxYjc0
1841Loading...
04
هفت ساله از روی ناچاری صیغه ی مردی هستم که چیزی از عشق و علاقه نمیدونه...سرد، مغرور و کم حرف و جدی. با این حال مردم عاشقشن برای یک لحظه دیدنش حاضرن هر کاری بکنن. اون یک فرد معمولی نیست...هنرپیشه ی معروف ایرانی که تا به حال تو هیچ مصاحبه ای شرکت نکرده و هیچ حاشیه ای براش پیش نیومده. داستان از اونجا شروع میشه که عکس های خصوصی ما از روی عمد توسط یک آدم پخش میشه و این خبر مثل بمب منفجر میشه. میخوام از زندگیش برم تا همه چی به صورت شایعه بمونه...هرچی نباشه اون ناجی روز های سخت من و تنها عشق زندگیمی. امااا...وقتی می خوام ترکش کنم اون روی دیگشو می بینم...رویی که برام غیرقبل باوره. تازه میفهمم که پشت نقاب هنرپیشگیش چه آدم قدرتمندی وجود داره که هیچکس نمیتونه حریفش بشه... اون یه... https://t.me/+ai1WVGH6OD83OGQ0 https://t.me/+ai1WVGH6OD83OGQ0 https://t.me/+ai1WVGH6OD83OGQ0
4360Loading...
05
_ یکی یکی رَحِمش رو چک کنید صف بکشید لطفا نگران نباشید زمانِ زایمان هرکاری بکنیم خونریزی داریم مخصوصا برای ایشون که سنشون کمه و لگن کوچیکه دخترک وحشت زده هق زد درد شکمش کم بود که ماما هم می‌ترساندش یکی از دانشجوهای مامایی پرسید _ استاد اینجور مواقع هیچ راهی جز برش نیست؟ _ باید سزارین بشه ، بیمارستانای خصوصی انجام میدن اما اینجا نه چون بودجه ندارن تا آخرین لحظه به هزینه‌ی بیمارستان سزارین انجام نمیدن ماما که برای ضدعفونی دست هایش رفت دانشجوی دیگری با دلسوزی سمتش خم شد و آرام گفت _ شوهرت نمیتونه پولشو بده؟ بدنت نابود میشه دردش وحشتناکه اینجا بیمارستان دولتیه وضع همینه آذین دستش را مقابل دهانش گرفت تا از دردش فریاد نکشد شوهرش؟ شوهرش سهامدار اصلی بیمارستانِ نور بود! بزرگ ترین و مجهزترین بیمارستانِ ایران حالا او کجا بود؟ در جنوبی ترین و ضعیف ترین بیمارستانِ تهران بی توجه میانِ گریه التماس کرد _ توروخدا بهم بی حسی بزنید ، دارم میمیرم ماما وارد اتاق شد با اخم و بی حوصله _ چه بی حسی دخترجون؟ باید جون داشته باشی زور بزنی حس نکنی چطوری میخوای فشار بیاری؟ آذین بی جان پچ زد _ کمرم داره میشکنه _ چندسالته؟ _ شونزده انگار دلِ ماما به رحم آمد که رو به دانشجوها اشاره زد _ برای آموزش برید زائوی اتاق ۳۳ آموزش این بچه‌ست تحمل نداره آذین بغض کرده با تشکر نگاهش کرد که زن صدایش را بالا برد _ زور بزن ، زور بزن خونریزی کنی بیچاره ای دخترک با درد هق زد _ خیلی درد داره _ زور بزن گل دختر یکم ناز و عشوه میومدی شوهرت میفرستاد بیمارستان خصوصی سزارین ریز هق زد ناز و عشوه؟ هیچکس خبر نداشت از زندگیِ فلاکت بار دخترک _ بیرون ایستاده؟ من باهاش حرف بزنم آذین با غم گریه کرد _ نه ... آی خدا مردم ... نیومد باهام کارش تا همینجا بود ... انتقامشو گرفت و بیخیال شد زن از حرف هایش هیچی نمی‌فهمید آذین دوباره از درد فریاد کشید و زن کیف کهنه اش را آورد _ بیا زنگ بزن باهاش حرف بزنم آذین ترسیده هق زد _ منو میکشه _ زنگ نزنی از خونریزی می‌میری! 😭😭😭😭😭😭😭😭قرار بود دختره رو بدونِ عقد حامله کنه تا انتقامِ مرگ خواهرشو بگیره اما....... پارتش کامل موجوده تو کانال🔞 دو پارت بعد👇 با خشم رو به منشی دستور داد _ قراردادای سال دیگه رو با شرکت آرارات لغو کن اگر دلیل پرسیدن بگو دستورِ پیمان خان بوده با خودم تماس بگیرن من سهام نصفِ مراکز خصوصی درمانی رو دارم ، بی خبر از ما حق نداره بیاد این سمت منشی مضطرب جواب داد _ چشم رئیس هم زمان موبایلش به صدا درآمد به شماره نگاه کرد و دندان روی هم فشرد دخترکِ مزاحم تماس را وصل کرد _ چی میگی آذی؟ نگفتم فقط وقتی زنگ بزن که در حال مرگ باشی؟! اونم نه چون نجاتت بدم ، بخاطر اینکه خیالم راحت شه دخترِ توحید رفته پیشِ خواهرِ جوون مرگم! صدای زن غریبه بود _ چی میگی جناب؟ من مامای بیمارستان بعثتم پیمان اخم کرد بیمارستان چرا؟ باز هم موش شدنِ دخترک و مظلوم نمایی هایش؟ با پوزخند سمتِ آسانسور رفت _ بهش بگید پیمان گفته دیشب اونقدر نزدمت که کارت به بیمارستان بکشه خودشو به موش مردگی نزنه زن بهت زده سکوت کرد و پیمان با بی رحمی ادامه داد _ صدا رو آیفونه؟ میشنوی آذین؟ امشب ولی اصلا رو مودِ خوبی نیستم اصلا هرچی به سالگردِ پروانه نزدیک‌تر میشیم بیشتر دلم میخواد زیر دست و پام لهت کنم تا بیمارستانی واسه خودت مسکن و آرام‌بخش بگیر ، امشب و دووم بیاری! درس خوبی داده بود دلش نمی‌خواست دخترک حس کند با این مظلوم نمایی ها کوتاه می آید خواست تماس را قطع کند که صدای جیغ آذین و بعد جمله ی زن در گوشش پیچید _ من متوجه نمیشم چی میگید آقای محترم خانمتون دارن وضع حمل میکنن لگنشون خیلی برای زایمان طبیعی کوچیکه اگر بودجه‌اشو دارید انتقال بدیم بیمارستان خصوصی برای سزارین وگرنه جونِ مادر و بچه در خطره پیمان پوزخند زد بودجه؟ او نمیدانست بودجه‌ی نیمی از بیمارستان خصوصی های تهران از جیبِ پیمان تامین می‌شود؟ با خباثت پچ زد _ بودجه‌اشو ندارم خانم ، بذارید بمیره! هم خودش ، هم توله‌ی چموشش که زیر مشت و لگد باباش نمرد! آذین دوباره از درد هق زد و پیمان تماس را قطع کرد نمیدانست تا سال ها ، آخرینِ صدایی که از دخترک شنیده همان صدای گریه می‌شود! که پزشکِ زنان دلش می‌سوزد و به هزینه‌ی خودش دخترک را به بیمارستان دیگری منتقل‌ میکند ، مادر و فرزند زنده می‌مانند و بعد از سه سال ورق برمی‌گردد!! که بعد از مرگِ پزشکِ بی کس و کار تمام ارث و میراث به آذین و پسرکوچولویش می‌رسید آذین برمی‌گردد تا پیچک شود به جانِ پدرِ بچه‌اش! https://t.me/+qiU-LKyj5ZE3YzQ0 https://t.me/+qiU-LKyj5ZE3YzQ0 https://t.me/+qiU-LKyj5ZE3YzQ0 https://t.me/+qiU-LKyj5ZE3YzQ0
4292Loading...
06
#پارت_200 -  هیچ وقت دوستم داشتی؟ می دانستم پرسیدن این سوال از همسرسابقم که مهرطلاقمان خشک نشده، تجدید فراش کرده مسخره است اما با تمام وجود دلم می خواست جواب آن را بدانم. -  نه! خندیدم. تلخ، به تلخی زهرمار. -  پس چرا باهام عروسی کردی؟ شانه ای از روی بی تفاوتی بالا انداخت. -  برای پول! چشمانم از  تعجب گرد شد. -  پول؟ مگه من پول داشتم؟ -  تو نداشتی، عزیز داشت. اون موقع که بابام مرد، بهاره و بنفشه پاشون کردن تو یه کفش که ارثشون می خوان، مامان ولی نمی خواست خونه رو بفروشه به اون خونه وابسته بود. منم کار درست و حسابی نداشتم و زندگیم رو هوا بود. همون موقع بود که عزیز اومد پیش مامان. گفت یه تیکه زمین داره که از مادرش بهش ارث رسیده. گفت هیچ کس از وجود این زمین خبر نداره. گفت این زمین رو از اول به نیت تو کنار گذاشته بوده که وقتی عروسی کردی به نامت بزنه که با پشتوانه بری خونه شوهرت ولی می ترسه قبل از این که کسی پیدا بشه که بخواد با تو عروسی کنه بمیره برای همین از مامان خواست  من و راضی کنه که باهات عروسی کنم. منم قبول کردم! با حیرت به آرش نگاه کردم باور چیزی که می شنیدم سخت بود. -  تو با پولی که مال من بود سهم الارث خواهرات و دادی، خونه خاله رو نگه داشتی و برای خودت شرکت زدی و بعد حتی حاضر نشدی یه عروسی کوچولو برام بگیری؟ دوباره شانه بالا انداخت. -  تو خودت هیچ وقت هیچی نخواستی. به اون زندگی راضی بودی. تازه این پول برای این نبود که خرج تو کنم، برای این بود که حاضر بشم با تو عروسی کنم که کردم! https://t.me/+wPNvH5rLc8ZiM2Jk https://t.me/+wPNvH5rLc8ZiM2Jk 💔او دوستم نداشت! و این غم انگیزترین پایان یک زندگی عاشقانه است!
1640Loading...
07
رمان زئوس45الی50(تمام شده درvip)عیارسنج  زهار+زئوس80الی85(تمام شده در vip) عیارسنج نَسَـ♚ـبـــ55الی60(دوبرابرکانال‌عمومی) شوگار45الی50(تمام شده در vip) عیارسنج 5892101407120183 به حساب آرزونامداری @Arezunamdarii لطفا از پرسیدن هرگونه سؤال بی‌مورد بپرهیزید
6740Loading...
08
Media files
4870Loading...
09
-دیدی عکس نیلوفر با عماد عابد همه جا پخش شده؟! اونم تو چه وضعیتی. صدای پچ پچ همکلاسی هایش کل کلاس را فرا گرفته بود، حتی از مرز پچ پچ هم گذشته و صدایشان بلند شده بود. پسرها با پوزخند و دختر ها با تنفر نگاهش می کردند. هنوز نفهمیدند که عکسشان چطور در آن مهمانی کوچک و خودمانی با آن امنیت زیاد پخش شده بود و عماد در به در دنبال کسی که این کار را کرده بود  می گشت. چشمانش پر از اشک شده بود و از اینکه به حرف عماد گوش نداده و بعد از دو هفته به دانشگاه آمده بود، پشیمان شد. قطره ی اشکش چکید و دیگر تحمل نداشت، کیفش را چنگ زد و از کلاس بیرون زد ولی لحظه ی آخر صدای آرزو که از اول از او متنفر بود را شنید. -دختره ی هرزه چه راحت در رفت، بریم به حسابش برسیم. قدم هایش را تند برداشت و وارد حیاط شد، همه به او ذل زده بودند و پچ پچ می کردند. هنوز چند قدم به درب بزرگ خروجی دانشگاه مانده بود که مقنعه اش از پشت کشیده می شود و حس خفگی گریبانش را می گیرد. بعد آن موهایش در چنگال آرزو گیر می کند و هرچه می کند نمی تواند موهایش را رها کند. آقای امیری که تا دیروز در حال التماس به او بود تا دوستی اش را قبول کند، حالا پوزخند زنان نگاهش می کند. -سرت تو یه آخور دیگه گرم بود که مارو نمیدیدی؟! همه مشغول چرت و پرت گفتن و خندیدن بودن. بالاخره موهایش را آزاد کرد که صورتش سوخت، ناباور روی صورتش دست کشید و به دستش که کمی خونی شده بود نگاه کرد. آرزو با آن ناخن های مانیکور شده اش به صورتش چنگ کشیده بود. آرزو دوباره دستش را بالا می آورد تا در صورتش بکوبد که، دستانش بین چنگال قدرتمندی اسیر می شود. -داری چه گهی می خوری؟! با شنیدن صدای عماد، اشکش دوباره می چکد. همه با دیدن هنرپیشه ی معروفشان، ماست هایشان را کیسه کرده و با ذوق نگاهش می کردند. قیافه ی کبود آرزو و چهره ی پرخشم عماد نشان میداد که مچ دستش از زور فشار در حال خورد شدن است. حراستی که تا به حال در حال تماشا بود با خود شیرینی  جلو می آید. -سلام جناب عابد، تو رو خدا بفرمایید داخل مشکل و حل کنیم، از شما بعیده... عماد عصبی وسط حرفش می پرد. -گوه خوردین که این بلا رو سر زن من آوردین ، پدر همتون در میارم...این دانشکده رو رو سرتون خراب می کنم... همه هنگ کرده نگاهشان می کنند. -اون زنشه؟! https://t.me/+ai1WVGH6OD83OGQ0 https://t.me/+ai1WVGH6OD83OGQ0
3360Loading...
10
_ بری دیدنِ کدوم داداش؟ مگه من نگفتم سراغ اون بی‌پدرا رو نگیر؟ .. آذین کوچولوم کسی رو جز من نداره خب؟ اشک در چشمان آذین جمع شده بود: -سرطان داره حالش خیلی بده می‌ذاری برم ببینمش پیمانی؟فقط یه بار مرد با اخم به صفحه کتابی که تازه شروع کرده می‌نگریست: -خدا شفاش بده آذین جون ولی تو جایی نمی‌ری! اصلاً با اجازه کی زنگ زدی به اون بابای حرومیت؟ من که می‌دونم شیرت کرده که بری خونتون اگر نه تو جرئت نداشتی اسم رفتن بیاری! -بابام حرفی نزده بخدا -قسم دروغ نخور بی‌شعور! لباسامو شستی؟ دخترک بینی‌اش را پر صدا بالا کشید و با سری افتاده حینی که با انگشتانش بازی می‌کرد با رنج و بغض گفت: -یه ساله زندونیتم تحقیرم میکنی فحشم می‌دی کتکم می‌زنی و اسمشو می‌ذاری تنبیه کارای بد. من دلم بغل مامانمو می‌خواد دلم برا بابایی... پیمان تیز نگاهش کرد و او نتوانست بگوید دلش برای پدرش تنگ شده بغضش از ترس ترکید: -ب.. ببخشید پیمانی پیمان از پدرش بیزار بود اصلاً تمام این سخت گرفتن‌ها و زهرمار کردن روزگارش به خاطر این بود که او دردانه‌ی توحید بود پیمان با لب‌های بسته لبخند زد گفت: -ادامه بده دختر کوچولوی شجاعم -دا .. داداشیم فقط هشت سالشه خیلی درد میکشه ، مامانم میگه دکترا گفتن دیگه فقط باید منتظر معجزه باشیم تو رو خدا بذار یه بار برم پیشش قبل اینکه دیر بشه مرد دلش به رحم نمی‌آمد: -نگران نباش شماها سگ جون تر از این حرفایید! حالا اینقدر اصرار کن تا مثل اون دفعه ببرمت تو قفس سگا بخوابونمت! دخترک با گام‌هایی لرزان پیش آمد و مقابلش زانو زد دستش را بند پاچه‌ی شلوار پارچه‌ای اتو کشیده اش کرد با چانه‌ای لرزان و چشمانی پُر گفت: -یه ساله ندیدمش نامرد! دارم دل دل می‌زنم واسه بغل کردن و بوسیدنش مامان میگه داداشیم خیلی لاغر شده شبا خواب بد میبینه همش گریه می‌کنه و میگه ببریدم دکتر نمی‌خوام بمیرم بهونه‌ی منو بیشتر از همیشه می‌گیره لطفاً بذار برم پیمان خم شد زیر بغلش را محکم گرفت و تن او را بالا کشید -آی -ساکت! دخترک را روی پایش نشاند و بی‌‌توجه به سخنرانی‌‌اش تکرار کرد: -لباسامو شستی؟! آذین تن مچاله کرد و لب زد: -ال .. الآن .. میندازم ماشین مرد با کف دست ضربه‌ی محکمی به کنارِ رانش زد و آذین لب گزید تا ناله نکند سوزش وحشتناکی داشت -با دست! با دست میشوریشون آذین! .. اون پتو دو نفره‌ی رو تخت هم بوی عرق میده اونم می‌شوری! نبینم با پا لگد کنیشا! آذین هق زد می دانست این فقط یک تنبیه کوچک است برای ساز ناکوک زدنش. -حتی ... حتی زندونیام حق ملاقاتی دارن ... مرخصی دارن پیمان چانه‌اش را گرفت و سرش را پیش کشید. بوسه‌ی آرامی به لب‌های خشکیده‌اش زد و رهاش کرد: -تو حبس ابد خوردی آذین جون! ... پاشو برو بخواب تا بیام! یالا! -حیوون! چرا نمی‌فهمی حالم بده؟ مرد چشم‌ درشت کرد و تو گلو خندید: -این زبونی که از تو وا کردن رو من امشب می‌بُرَم! ... به من میگه حیوون ، نفهم! آذین با غصه نگاهش کرد و پیمان برای بار دوم غرید: - برو تو اتاق! - ن...نه کاریم نداشته باش پیمان زیر بغلش را گرفت تا بلندش کند: -من یه پدری از تو درارم آذین جون که هر ماه هوسِ اون بابا و داداش نکبتتو نداشته باشی آذین آرنجش را گرفت و با گریه پچ زد: -درد دارم ، هنوز جای کتکای قبلیت خوب نشده -پس تا خودِ صبح قراره جون بدی *** 2روز بعد با دیدن شماره‌ی ناشناس تماس را وصل کرد. صدای گریانِ مادر آذین توی گوشش پیچید: -برادرِ آذین امروز مُرد. دخترمو بیار جسم بی‌جونِ برادرشو برای آخرین بار ببینه بُهت زده از پشت میزش بلند شد.التماس‌های آذین توی گوش‌هاش پیچید. -میاریش پیمان جان؟ -میارم کتش را چنگ زد و از یونیتش خارج شد. -آقای دکتر بگم مریض بعدی بیاد؟ بی‌جوابش گذاشت.مغزش درگیر دخترکِ مو نارنجی‌اش بود فقط می‌خواست یک بار برادرش را ببیند. او با بی‌رحمی این حسرت را برای همیشه روی دلش گذاشته بود پایش که به خانه رسید صدایش زد: -پرنسس کوچولوم؟ ... آذین خانوم؟ ... کجایی؟ دخترک سر و کله‌اش از توی آشپزخانه پیدا شد. چشمانش سرخ و صورتش رنگ پریده بود. -س ... سلام چقدر زود اومدی -غذا رو سوزوندی؟ دخترک قدمی عقب برداشت و با بغض گفت: -ببخشید برخلاف انتظارش پیمان اذیتش نکرد: -اشکال نداره عزیزم.برو لباساتو بپوش بریم خونتون با شادی و ناباوری پرسید: -راست می‌گی؟ پیمان سر تکان داد و آذین با چند قدم خودش را به او رساند. روی پنجه بلند شد و گونه‌اش را بوسید و دست‌هاش را دور گردنش حلقه کرد: -مرسی مرسی مرسی . این مهربونیتو همیشه یادم میمونه میشه امشبو اونجا بمونم؟ پیمان دست‌هاش را دور تنِ او پیچید و با عذاب و پشیمانی لب زد: -میشه عزیزم https://t.me/+qiU-LKyj5ZE3YzQ0 https://t.me/+qiU-LKyj5ZE3YzQ0 https://t.me/+qiU-LKyj5ZE3YzQ0 https://t.me/+qiU-LKyj5ZE3YzQ0 😭😭😭😭😭😭دلم واسه دختره خون شد
3282Loading...
11
پارت رمانشه🥹👇🏻👇🏻👇🏻 _ دوستم داری؟ قلبم شروع به تپیدن کرد و صورتم سرخ شد! باورم نمی شد که آرش این سوال را از من پرسیده باشد آن هم آرشی که بعد از ازدواج به زور جواب سلامم را می داد! آرش دوباره پرسید: -  سحر چقدر دوستم داری؟ با خجالت لبخند زدم و گفتم: -  خودت خوب می دونی چقدر دوست دارم. روی زمین جلوی پایم نشست. دست هایم را که بی هدف روی دامنم افتاده بود، درون دست های بزرگ و مردانه اش گرفت. -  دوست دارم خودت بهم بگی؟ لب گزیدم و بیشتر سرخ شدم. -  عاشقتم! بدون این که چشم از صورتم بردارد، با انگشت شست، پشت دستم را نوازش کرد. -  چقدر؟ -  خیلی دوست دارم آرش. خیلی -  چقدر؟ -  خیلی زیاد. -  اون قدر که هر کاری ازت بخوام برام بکنی؟ قلبم شروع به تپیدن کرد. -  آره. -  هر کاری؟ -  هرکاری -  ازم جدا شو! زمان ایستاد.... همه چیز در سکوتی وهم انگیزی غوطه ور شد. تاریکی کل وجودم را در برگرفت. چطور از آرش جدا شوم؟ من عاشق آرش بودم!من بدون او می مردم! زندگی بدون آرش معنی نداشت! برایم مهم نبود که آرش عاشقم نیست. همین که بود. همین که هر روز می دیدمش. همین که اسمش در کنار اسم من گفته می شد، برایم کافی بود.... فشار دست آرش بر روی انگشتانم زیاد شد. -  ازم جدا شو سحر. اگه دوستم داری ازم جدا شو. بذار این زجر تموم شه. بذار منم در کنار اونی که دوستش دارم خوشبخت شم. https://t.me/+5ZsOD6qyfIFkMDI0 https://t.me/+5ZsOD6qyfIFkMDI0 https://t.me/+5ZsOD6qyfIFkMDI0 https://t.me/+5ZsOD6qyfIFkMDI0
1331Loading...
12
“بازی” خنديدم: -يه سوال خارج عرف. -شما دو تا خارج عرف بپرس. لبخندي زدم: -شما پسرا تو ديت اول به چي دقت مي‌كنيد؟ يك تاي ابرو بالا داد: -اومدي واسه ديت‌هاي بعديت آماده شي؟ شونه بالا دادم: -کي از اطلاعات اضافه ضرر كرده؟ -فرقت با دختراي ديگه داره بیش‌تر مي‌شه‌ها. چشمکي ردم: -من كه گفتم. دستم رو گرفت و سمت كاناپه برد. به خيال خودش آروم آروم و نامحسوس بهم نزديك مي‌شد ولي من اين جماعت رو از بر بودم. هم سروشي رو كه دو هفته باهاش سر كرده بودم و هم اين راياني كه الان بي ترس توي خونه‌اش، كنارش روي كاناپه نشسته بودم. دستش رو دور شونه‌ام انداخت و گفت: -راستشو بگم ديت اول تمامش ختم به اين مي‌شه كه طرف تا كجا پا مي‌ده! -خب حالا از كجا به نتيجه مي‌رسيد؟ -گفتي فرق داري؟ -هوم، فرق دارم؟ -راحت باشم؟ -ما قرار نيست تا ابد تو زندگياي هم باشيم. واسه آدماي گذرا هميشه مي‌شه راحت بود. جفت ابروها بالا رفت: -كم‌كم دارم جدي‌تر ازت خوشم ميادا. وحشي مي‌زني انگار. من هم ابرو بالا دادم: -نه ديگه، ايست كن! من همون فيلم ملي‌اي هستم كه به نفعته تماشاش نكني. -ولي يه سكانسشو مي‌شه ببينم، هوم؟ مدل خودش گفتم: -شما دو سكانس ببين! باز بلند خنديد. لبخندي بهش زدم و گفتم: -جواب سوالم موندا. قرار بود راحت باشي. -پسرا تريك دارن. يه فني مي‌زنن از توش در ميارن دختره تا كجا پايه‌اس. -چه تريكي؟ -مثلا همين دعوت به خونه. اوني كه اوكي مي‌ده يعني ٥٠ درصد قضيه حله. -استدلال جالبيه. -جالب؟ تابلوعه دختر! -نيست! تو جواب منو كامل بده، منم عوضش اطلاعات مفيد مي‌دم بهت واسه ديت‌هاي بعديت. https://t.me/+ABpkN3EfiFoxYjc0
1520Loading...
13
رمان زئوس45الی50(تمام شده درvip)عیارسنج  زهار+زئوس80الی85(تمام شده در vip) عیارسنج نَسَـ♚ـبـــ55الی60(دوبرابرکانال‌عمومی) شوگار45الی50(تمام شده در vip) عیارسنج 5892101407120183 به حساب آرزونامداری @Arezunamdarii لطفا از پرسیدن هرگونه سؤال بی‌مورد بپرهیزید
1 1520Loading...
14
Media files
1 1360Loading...
15
هفت ساله از روی ناچاری صیغه ی مردی هستم که چیزی از عشق و علاقه نمیدونه...سرد، مغرور و کم حرف و جدی. با این حال مردم عاشقشن برای یک لحظه دیدنش حاضرن هر کاری بکنن. اون یک فرد معمولی نیست...هنرپیشه ی معروف ایرانی که تا به حال تو هیچ مصاحبه ای شرکت نکرده و هیچ حاشیه ای براش پیش نیومده. داستان از اونجا شروع میشه که عکس های خصوصی ما از روی عمد توسط یک آدم پخش میشه و این خبر مثل بمب منفجر میشه. میخوام از زندگیش برم تا همه چی به صورت شایعه بمونه...هرچی نباشه اون ناجی روز های سخت من و تنها عشق زندگیمی. امااا...وقتی می خوام ترکش کنم اون روی دیگشو می بینم...رویی که برام غیرقبل باوره. تازه میفهمم که پشت نقاب هنرپیشگیش چه آدم قدرتمندی وجود داره که هیچکس نمیتونه حریفش بشه... اون یه... https://t.me/+ai1WVGH6OD83OGQ0 https://t.me/+ai1WVGH6OD83OGQ0 https://t.me/+ai1WVGH6OD83OGQ0
6320Loading...
16
بازی -به خدا همين. به جون... بعد كمي سكوت گفتم: -نمي‌دونم جون کيو قسم بخورم كيا. ندارم كسيو انگار. بغضم هم همراه جمله‌ام شكست. من امروز چرا انقدر حس تنهايي داشتم؟ گفت: -جون منو قسم بخور. -به جون كيا فقط... فقط تراپيستمه. سكوت كرد. باز هم چند دقيقه. بعد گفت: -دوست داري روف گاردن ببيني؟ مي‌خواست حرف رو عوض كنه؟ -كيا... حرفمو بريد: -دوست داري؟ اشكم ريخت: -آره... -بيا ببرمت. دستم رو توي دستش گذاشتم و سمت پله برقي‌هاي تازه تاسيس رفتيم. گفت: -هتلم همه جا ثبت شد واسه اين پله‌ها. تلخ خنديدم: -شد هموني كه مي‌خواستي ديگه. پوزخند زد: -تو چه مي‌دوني من چي مي‌خوام. پله‌ها رو بالا و بالاتر رفتيم و گفت: -بار اول تا طبقه‌ي ١٧ خواستمت، يادته؟ -خواستي عذابم بدي. -خواستم ببينم هنوزم اين ترس رو داري يا درمان شده. خوایتم بگم... خوب يادمه تو رو ايلاي. فكر نمي‌كردم بياي. وقتي طول كشيد گفتي توي آسانسوري. بعد زياد طول كشيد، گفتم شايد داره با ترسش غلبه مي‌كنه که سوار آسانسور شه. -ولي نشدم. -باورم نشد وقتي دوربينا رو چك كردم و ديدم داري ١٧ طبقه مياي بالا. رفتيم بالاتر و گفتم: https://t.me/+ABpkN3EfiFoxYjc0 https://t.me/+ABpkN3EfiFoxYjc0 https://t.me/+ABpkN3EfiFoxYjc0
2530Loading...
17
_ یکی یکی رَحِمش رو چک کنید صف بکشید لطفا نگران نباشید زمانِ زایمان هرکاری بکنیم خونریزی داریم مخصوصا برای ایشون که سنشون کمه و لگن کوچیکه دخترک وحشت زده هق زد درد شکمش کم بود که ماما هم می‌ترساندش یکی از دانشجوهای مامایی پرسید _ استاد اینجور مواقع هیچ راهی جز برش نیست؟ _ باید سزارین بشه ، بیمارستانای خصوصی انجام میدن اما اینجا نه چون بودجه ندارن تا آخرین لحظه به هزینه‌ی بیمارستان سزارین انجام نمیدن ماما که برای ضدعفونی دست هایش رفت دانشجوی دیگری با دلسوزی سمتش خم شد و آرام گفت _ شوهرت نمیتونه پولشو بده؟ بدنت نابود میشه دردش وحشتناکه اینجا بیمارستان دولتیه وضع همینه آذین دستش را مقابل دهانش گرفت تا از دردش فریاد نکشد شوهرش؟ شوهرش سهامدار اصلی بیمارستانِ نور بود! بزرگ ترین و مجهزترین بیمارستانِ ایران حالا او کجا بود؟ در جنوبی ترین و ضعیف ترین بیمارستانِ تهران بی توجه میانِ گریه التماس کرد _ توروخدا بهم بی حسی بزنید ، دارم میمیرم ماما وارد اتاق شد با اخم و بی حوصله _ چه بی حسی دخترجون؟ باید جون داشته باشی زور بزنی حس نکنی چطوری میخوای فشار بیاری؟ آذین بی جان پچ زد _ کمرم داره میشکنه _ چندسالته؟ _ شونزده انگار دلِ ماما به رحم آمد که رو به دانشجوها اشاره زد _ برای آموزش برید زائوی اتاق ۳۳ آموزش این بچه‌ست تحمل نداره آذین بغض کرده با تشکر نگاهش کرد که زن صدایش را بالا برد _ زور بزن ، زور بزن خونریزی کنی بیچاره ای دخترک با درد هق زد _ خیلی درد داره _ زور بزن گل دختر یکم ناز و عشوه میومدی شوهرت میفرستاد بیمارستان خصوصی سزارین ریز هق زد ناز و عشوه؟ هیچکس خبر نداشت از زندگیِ فلاکت بار دخترک _ بیرون ایستاده؟ من باهاش حرف بزنم آذین با غم گریه کرد _ نه ... آی خدا مردم ... نیومد باهام کارش تا همینجا بود ... انتقامشو گرفت و بیخیال شد زن از حرف هایش هیچی نمی‌فهمید آذین دوباره از درد فریاد کشید و زن کیف کهنه اش را آورد _ بیا زنگ بزن باهاش حرف بزنم آذین ترسیده هق زد _ منو میکشه _ زنگ نزنی از خونریزی می‌میری! 😭😭😭😭😭😭😭😭قرار بود دختره رو بدونِ عقد حامله کنه تا انتقامِ مرگ خواهرشو بگیره اما....... پارتش کامل موجوده تو کانال🔞 دو پارت بعد👇 با خشم رو به منشی دستور داد _ قراردادای سال دیگه رو با شرکت آرارات لغو کن اگر دلیل پرسیدن بگو دستورِ پیمان خان بوده با خودم تماس بگیرن من سهام نصفِ مراکز خصوصی درمانی رو دارم ، بی خبر از ما حق نداره بیاد این سمت منشی مضطرب جواب داد _ چشم رئیس هم زمان موبایلش به صدا درآمد به شماره نگاه کرد و دندان روی هم فشرد دخترکِ مزاحم تماس را وصل کرد _ چی میگی آذی؟ نگفتم فقط وقتی زنگ بزن که در حال مرگ باشی؟! اونم نه چون نجاتت بدم ، بخاطر اینکه خیالم راحت شه دخترِ توحید رفته پیشِ خواهرِ جوون مرگم! صدای زن غریبه بود _ چی میگی جناب؟ من مامای بیمارستان بعثتم پیمان اخم کرد بیمارستان چرا؟ باز هم موش شدنِ دخترک و مظلوم نمایی هایش؟ با پوزخند سمتِ آسانسور رفت _ بهش بگید پیمان گفته دیشب اونقدر نزدمت که کارت به بیمارستان بکشه خودشو به موش مردگی نزنه زن بهت زده سکوت کرد و پیمان با بی رحمی ادامه داد _ صدا رو آیفونه؟ میشنوی آذین؟ امشب ولی اصلا رو مودِ خوبی نیستم اصلا هرچی به سالگردِ پروانه نزدیک‌تر میشیم بیشتر دلم میخواد زیر دست و پام لهت کنم تا بیمارستانی واسه خودت مسکن و آرام‌بخش بگیر ، امشب و دووم بیاری! درس خوبی داده بود دلش نمی‌خواست دخترک حس کند با این مظلوم نمایی ها کوتاه می آید خواست تماس را قطع کند که صدای جیغ آذین و بعد جمله ی زن در گوشش پیچید _ من متوجه نمیشم چی میگید آقای محترم خانمتون دارن وضع حمل میکنن لگنشون خیلی برای زایمان طبیعی کوچیکه اگر بودجه‌اشو دارید انتقال بدیم بیمارستان خصوصی برای سزارین وگرنه جونِ مادر و بچه در خطره پیمان پوزخند زد بودجه؟ او نمیدانست بودجه‌ی نیمی از بیمارستان خصوصی های تهران از جیبِ پیمان تامین می‌شود؟ با خباثت پچ زد _ بودجه‌اشو ندارم خانم ، بذارید بمیره! هم خودش ، هم توله‌ی چموشش که زیر مشت و لگد باباش نمرد! آذین دوباره از درد هق زد و پیمان تماس را قطع کرد نمیدانست تا سال ها ، آخرینِ صدایی که از دخترک شنیده همان صدای گریه می‌شود! که پزشکِ زنان دلش می‌سوزد و به هزینه‌ی خودش دخترک را به بیمارستان دیگری منتقل‌ میکند ، مادر و فرزند زنده می‌مانند و بعد از سه سال ورق برمی‌گردد!! که بعد از مرگِ پزشکِ بی کس و کار تمام ارث و میراث به آذین و پسرکوچولویش می‌رسید آذین برمی‌گردد تا پیچک شود به جانِ پدرِ بچه‌اش! https://t.me/+qiU-LKyj5ZE3YzQ0 https://t.me/+qiU-LKyj5ZE3YzQ0 https://t.me/+qiU-LKyj5ZE3YzQ0 https://t.me/+qiU-LKyj5ZE3YzQ0
6686Loading...
18
شوهرش ازش می خواد بهش کمک کنه که به عشقش برسه😭💔 - می خوای باهاش ازدواج کنی؟ با لحن سردی جوابم را داد: - می دونی که دوستش دارم. می دانستم. خوب می دانستم! تمام روزهایی که غم از دست دادن نازنین خانه نشینش کرده بود را خوب به خاطرداشتم. - برای همین می خوای من و طلاق بدی؟ - باید از هم جدا بشیم! - آرش ما بچه داریم...! آرامش و مهربانی از صدایش رخت بربست. - من هیچ وقت بچه نمی خواستم! راست می گفت بچه نمی خواست... این را وقتی فهمیدم که خبر بارداریم را به او دادم! وقتی با فریاد از من خواست تا سقطش کنم. ولی من دخترکم را سقط نکردم...! آب دهانم را قورت دادم. نهایت خفت بود، ولی باید تلاشم را می کردم. - باشه، باهاش ازدواج کن ولی من و طلاق نده. من قول می دم کاری به زندگیت نداشته باشم. همین که هر چند روز یه بار به من و آذین سر بزنی برامون کافیه. - نمی شه. نازنین قبول نمی کنه. اولین شرطش برای ازدواج با من جدایی از توئه. بغضم را قورت دادم و گفتم: - آرش من نمی......... میان حرفم پرید: - ببین سحر تو معنی عشق رو می فهمی. تو می دونی آدم عاشق برای رسیدن به معشوقش هر کاری می کنه! پس این کار رو برام بکن...! عشقی رو که این همه سال ازش دم می زدی رو ثابت کن. کمکم کن بی دردسر به نازنین برسم. https://t.me/+cxIa6CxTijVmYWQ0 https://t.me/+cxIa6CxTijVmYWQ0
2470Loading...
19
رمان زئوس45الی50(تمام شده درvip)عیارسنج  زهار+زئوس80الی85(تمام شده در vip) عیارسنج نَسَـ♚ـبـــ55الی60(دوبرابرکانال‌عمومی) شوگار45الی50(تمام شده در vip) عیارسنج 5892101407120183 به حساب آرزونامداری @Arezunamdarii لطفا از پرسیدن هرگونه سؤال بی‌مورد بپرهیزید
3 1640Loading...
20
Media files
1 5850Loading...
21
پارتی از رمان -من یه زن مُطلقه‌ام با یه بچه کوچیک... تو یه مرد مجرد از یه خانواده اصیل می‌خوای با خَواستنت رسوام کنی ؟! شهاب با کفشش‌ روی زمین ضرب می‌گیرد.دلش برای آن صدای رِیز زنانه که دلبری ذاتی دارد می‌رود: -اگر عاشقی رُسوایی و خَواستن یه زن گناه... می‌خوام رسوایی عالم باشم ! در ثانی این زن مطلقه که یه مادر کوچولو هست فقط بیست سالشه...ده سال از منه مجرد کوچیک تره! آلا لب می‌گزد.این مرد دست بردار نبود.گوشه‌ی لَب شهاب کش می‌آید : -تو هم بی میل نیستی، از من خوشت اومده آلا! نگاه‌ آلا از کَفش های تمیز و وَاکس کشیده‌اش بالا می‌آید و روی تَه‌ریش مردانه و چشمان سیاه پُرشیطنتش می‌نشیند.جواب شیطنتش را نمی‌دهد: -من تنها زندگی می کنم درست نیست این وقت شب... نگاهش را به خَانه‌اش می‌دوزد.لبخند مَحو مردانه‌ای روی لبش سایه می‌اندازد. - بله بگی اون وقت دیگه تنها نمی‌مونی...! به سینه پَهن مردانه‌اش می‌کوبد و می گوید: -قَلبم‌و که دربست در خدمتته...جا خوابتم میشه همین‌جا...! گونه‌های زن مقابلش درجا سُرخ می‌شود.چرا با وجود یک بچه هنوز هم خجالت هایش شبیه نُوبرانه های یک دختر تازه به بُلوغ رسیده بود.دلش برای بُغض صدایش می‌لرزد: -بسه آقا درست نیست...می‌خوای واسم حرف در بیاد...فردا روزی هرکدوم از اینا مردایی که به اصطلاح مردن بهم پیشنهاد... ابروهایش در هم می‌رود و نمی گذارد ادامه دهد.می‌غرد: -هیشش‌...غلط می کنه کسی حتی نگات کنه، انگار هنوز نمی دونی شهاب صدر کیه، کی جرات داره رو داشته های شهاب صدر حتی نگاه بندازه! وای به حال گوه خوری اضافی... آلا با اِستیصال به دیوار خانه‌اش تکیه می‌دهد. شهاب نزدیکش می‌شود.آن قدر که فاصله بین صُورت‌هایشان باقی نمانده.تاریکی شب روی صُورتش سایه می‌اندازد، آلا با ترس می خواهد کنار برود اما مرد قد بلند و هیکلی رو به رویش دست بلند می کند کنار سرش به دیوار می چسباند، مانع رفتنش می شود. -من بدجور می‌خَوامت چرا نمی فهمی؟! -میدونی...می دونی من قبل از تو چه چیزایی‌و تجربه کردم‌...! شهاب نَفسش را بیرون می‌دهد و چَشم‌ می‌ببندد کلافه می گوید. -میدونم...بازم می‌خوامت...! سریع باز می‌کند. -همه چی قَانونی و شَرعی بوده همین آرومم‌ می کنه ! مرد جَذاب روبه رویش برای خَواستنش زره فولادی تن کرده بود ولی آلا کوتاه نمیاید: -من یه بچه دارم که هر مردی باهاش کن‍... فاصله بین صُورت‌هایشان باقی نمی‌ماند.امان نمی دهد به دیوار می کوبتش و بین تَنش محبوسش‌ می کند و لَب‌هایش را به تاراج می‌برد، پر از خُشونت... دست آلا با ترس روی سینه ی آن مرد که به خاطر باز بودن دکمه های پیراهنش برهنه بود نشست...با لمس تنش و آن داغی...دل خودش فرو ریخت و با کام لبش ناخن خوش تراشش در سینه ی دو‌تکه ی مرد فرو رفت، چشمان سیاه و خاصش خمار شد... ❌❌❌❌ https://t.me/+p64wulRiINsyMjJk https://t.me/+p64wulRiINsyMjJk https://t.me/+p64wulRiINsyMjJk https://t.me/+p64wulRiINsyMjJk هنوز هفده سالم نشده بود که برچسب طلاق به پیشونیم‌ خورد با وجود یه بچه...تو یه خانواده متعصب طردشده...وقتی همه چی به هم ریخت که تو‌سن بیست سالگیم پای خواستن جذاب ترین و شهره ترین مرد شهر وسط اومد کسی که قلبم‌و لرزوند ولی بدبختی بزرگ اینجا بود... مادرم هم عاشق این مرد شده بود...♨️ https://t.me/+p64wulRiINsyMjJk https://t.me/+p64wulRiINsyMjJk https://t.me/+p64wulRiINsyMjJk جدال مادر و دختری برسر عشق⚠️‼️ برگرفته از واقعیت و یک پرونده واقعی⚠️‼️
1 0861Loading...
22
_تو هم دیشب صدای گریه و التماس از اتاق تازه عروس شنیدی؟ کوکب تندی  جواب داد: _خوشم اومد نرگس انقدر التماس کرد زن آقا بشه اون وقت آقا نگاشم  نکرده. _اوف آره به خدا اما فکر کنم بعدش آقا دلش براش سوخته.  قلبم فرو ریخت. نمی توانستم تحمل کنم . دست روی قلب دردناکم فشردم. _چطور مگه؟ _آخه صبحی دیدم نرگس با لبی خندون رفت اتاق عمه‌اش...فکر کنم حال یه آدم پیروز رو داشت.  بیچاره آی‌پارا که فکر می کنه شوهرش دیشب  با این عفریته خانم نبوده. حق این دختر خون بس این نبود. اشکم سرازیر شد. درد تمام سینه ام را پر کرد . نزدیکای صبح بود که آسید مرتضی به اتاق برگشته بود. آن قدر اخم داشت که نتوانستم چیزی بپرسم و خودم را به خواب زدم. با شنیدن حرف های خدمه تاب و تحمل از دست دادم و به اتاق برگشتم. با دیدن آسید مرتضی که لباس تازه‌ای به تن کرده بود غم عالم به دلم‌نشست. کجا می رفت؟ لابد شب عروسی‌ش زیادی خوش گذشته بود که حال و هوایش این طور خوب به نظر می رسید.‌‌با دیدنم گفت: _آی پارا کجا بودی؟ بغض بدی توی گلویم نشسته بود .‌ اخم کرد: _رنگت چرا انقدر پریده؟ می گم کجا بودی؟ اشکم سرازیر شد و به طاقچه‌ی جلوی پنجره پناه بردم: _دیشب باهاش... دیشب ... وای خدا اصلا نمی تونم حرفشو بزنم. اخم کرده جلوی پاهایم نشست: _مگه خواسته‌ی خودت نبود؟ نفس در سینه ام حبس شد. نگفت نه... انکار نکرد. کاش لااقل می گفت نه ... این قلب دیگر قلب نمی شد. فریاد زدم: _چرا نمی گی نه آسیدمرتضی؟ _دیوونه شدی ؟ این چند وقته شب و روز برام نذاشتی که باید زن بگیرم  و بچه دار بشم... پس تمام شده بود ... پس دیشب کار تمام شده بود. قلبم تپشی فراتر  از تصورم داشت ...حسادت مثل یک خنجر تیز قلبم را پاره می کرد.  انگار این قلب دیگر مال من نبود . انگار می خواست از سینه بیرون بزند. دهان باز کردم اما کلمات درست خارج نمی شدند. _ تو.... تو... با ... ها ... شش... آ.... آ... دستان قوی سید مرتضی دور بازوانم حلقه شد: _غلط کردم قربونت برم... تو خواستی ... تو مجبورم کردی... چرا نمی گفت نه؟! چشمانم سیاهی می رفت که فریادش در گوشم نشست...‌ _آی پارا... https://t.me/+CDTKr01ndL00YWY0 https://t.me/+CDTKr01ndL00YWY0 #چند‌ماه‌بعد😭 صدای ناله های پر درد نرگس کل عمارت را پر کرده بود. قابله فریاد زد: _بچه داره میاد. ‌ لبخند تلخی زدم. صدای سید مرتضی را می شنیدم که داشت دلداری اش می داد. _نرگس جان طاقت بیار. بغض همزمان به گلویم نشست.  درد داشت و سید مرتضی نازش را می کشید. قابله خواسته بود در این لحظه‌ی حساس کنار او باشد.  داشتم خفه می شدم. کسی تنه زنان از کنارم گذشت: _باز که سر راه وایستادی... برو آب گرم آماده کن. بچه داره دنیا میاد. چشمان خیسم را به در اتاق نرگس دوختم.  منه حسرت به دل قدمی به سمت آشپزخانه برداشتم. باید آب گرم آماده می کردم. هر چه بود بچه‌ی شوهرم داشت به دنیا می آمد. بچه‌ی عشقم... همانی که باید مال من می بود اما آن ها حسرتش را به دلم گذاشتند. پا توی آشپزخانه گذاشتم. این مرد دیگر مال من نمی شد.  نرگس کار خودش را کرده بود. همان بچه ای که سید مرتضی می خواست را به او داده بود کاری که من نتوانسته بودم. کنار آتش نشستم. ته دلم داشت می سوخت. من که گفته بودم می توانم تحمل کنم‌ . من که خود رضایت داده بودم . پس این چه حال بدی بود؟ با صدای نورخانم به عقب برگشتم. صورتش مثل همیشه  جهنمی بود. من این زن را هیچ وقت باور نکردم حتی آن وقتی که به التماس خواست رضایت دهم تا سید مرتضی نرگس را بگیرد. چشمان خیسم را که دید جلو آمد و مقابلم ایستاد: _من که بهت گفته بودم حق به حق دار می رسه... دیدی ... سید مرتضی از اولشم مال نرگس بود... تو فقط یه خون بسی آی پارا... تا آخرشم خون بس می مونی... بذار برو از این جا... بذار  آسید مرتضی کنار زن و بچه اش آسوده زندگی کنه... لب هایم لرزید: _من که کاری به زندگی شون ندارم... بذارید بمونم....  _ آسید مرتضی عاشقت نیست فقط بهت تعهد داره... اما اگه تو واقعا عاشقشی ...اگه تو بری اونا خوشبخت می شن. برو از این خونه...‌خودتو گم و گور کن... نذار پیدات کنه... قلبم فرو ریخت. حکم مرگم را صادر کرده بود. اشکم فرو ریخت. سرم را به طرفین تکان دادم. می مردم اما نمی رفتم. صدای سید مرتضی از بیرون به گوش رسید: _آی پارا کجایی ؟ بچه به دنیا اومد. من که میمردم برای بابا شدنش... برای این صدای خوشحالش... نگاه تیز نور خانم به من بود هنوز... _ باید بری آی پارا... همین حالا .... توی این رمان دوتا قصه داریم قصه گلبرگ و قصه‌ی مادربزرگش آی پارا. عاشقانه های خاص این رمان به قلم عاشقانه نویس معروف تلگرام خانم شهلا خودی‌زاده نوشته شده و دلتونو آب می کنه جا نمونید که به زودی لینک کانال برای ورود باطل خواهد شد. تم خونبسی😍💥
1 0920Loading...
23
صدای گریه دختر یک سالم تو خونه می‌پیچید! مادرم هر کار می‌کرد آرومش کنه موفق نبود و من خسته از سر کار برگشته سمتشون رفتم: - مامان بدش من... با دیدنم از جاش پاشد: -وای مادر اومدی، بچه ساکت نمیشه هی بی‌قراری می‌کنه شاید جاییش درد می‌کنه دخترمو تو بغل گرفتم و لب زدم: -قلبش درد می‌کنه چون مادرش ولش کرده گریه نکنه چیکار کنه؟! هیششش بابایی آروم جونم -بی‌لیاقت بود، لیاقت این زندگی و تو و این بچرو نداشت همون بهتر که رفت نیشخندی زدم، یاد شبی افتادم که زنم با یه مرد غریبه رو تختی که با من هم بستر می‌شد هم بستر شده بود و واقعا اون آدم لیاقت هیچی نداشت: -شما به زور بستیدش به ریش من‌ها یادتونه؟ هی در گوش من می‌گفتید دختر خوبیه چادریه با خانواده مذهبی آخرش تو خونه خود من با یکی دیگه... پرید وسط حرفم:-استغفرلله نگو این چیزارو گلو دخترت من کف دستمو بو کرده بودم آخه؟ -حالا هر چی ولی جایی نشستی نگو رفت چون من انداختنش مثل یه آشغال از زندگیم بیرون مادرم هیچی نگفت، حال و روز منم خوب نبود پس نموند و سریع رفت تو یکی از اتاقا من موندم دختر یک سالم که حالا گریه هاش تو بغل من ته کشیده بود ولی غر میزد! به چشمای سبزش خیره شدم و پچ زدم: -هیشش جونم بابا من اومدم دیگه اومدم کل شب بغلت کنم نق نزن دیگه چشماش باز پر اشک شد و کلمه ی ماما ماما رو تکرار کرد که نیشخندی زدم و خودمم بغض کردم: -بعضی موقع ها بابا ما یه سری آدمارو دوست داریم ولی اگه بمونن تو زندگیمون زندگیمونو سیاه میکنن پس بهترین راه اینه که حذفشون کنیم از زندگیمون انگار که معنی حرفای منو می‌فهمید چون گریش دوباره شروع شد من محکم تو آغوشم گرفتش:-هیشش گریه نکن همه چیز درست میشه بهت قول میدم دختر خوشگل بابا گریه نکن و همون موقع بود که صدای زنگ گوشیم بلند شد و با دیدن اسم حاج اکبر سریع جواب دادم: -جانم حاجی؟ -رادمهر جان پسرم آب دستت بزارش زمین بیا مرکز خانه ی آفتاب که خیر ایشالا... خانه آفتاب مکانی برای دخترای بی جا و مکان بود که حاجی سرپرستش بود و من گز چشم به حاجی چیزی نمی‌تونستم بگم‌... https://t.me/+yrkTIZ1OkUJhYTdk https://t.me/+yrkTIZ1OkUJhYTdk -اسمش دنیا... دختر خوبیه چند ماه داره این جا زندگی می‌کنه فقط شانس نداشته! نیشخندی زدم:-حاجی شما میگی بچه ی یک سالمو بزارم پیش یه دختر بی جا و مکان؟! بیخیال بابا من زن قبلیم خانواده داشت ببخشید تف سر بالاست ولی هرزه درومد بعد اینا که دیگه بی خانواده هم هستن -لا الی الله پسر قضاوت نکن دختر از برگ گل پاک تر من مطمعنم، تو اصلا یه نگاه ببینش سکوت کردم که ادامه داد: -به خدا که هم تو می‌تونی به اون کمک کنی ازین جا بکشیش بیرون هم اون می‌تونه به زندگی بهم ریخته ی تو سر سامون بده -شما میگی من الان باید چیکار کنم؟ -دختر خوبیه خوشگل خانوم سنش کم حیف بمونه این جا پرپر بشه توام مردی تنهایی بچه داری زندگیت ریخته بهم این دخترو آقایی کن صیغه خودت کن همه چی به ولای علی حل میشه نچی کردم و از جام پاشدم و سمت در رفتم: -حاجی من دیگه از زن جماعت بیزار شدم حالا یه زن بی جا و مکان بی خانواده که معلوم نی زیر کیا بوده و راه بدم تو خو... حرفم نصفه موند چون در دفترو باز کرده بودم چشمام تو دوتا چشم سبز رنگ نشسته بود... چشمای سبزی که پر از اشک بود! دختر زیبا روی ساده ای که صورت اشکیش نشون میداد حرفای منو شنیده با دیدن من ترسیده عقب عقب رفت و بعد سریع رو گرفت و به سرعت دوید و رفت... و این شروع ماجرای ما بود. https://t.me/+yrkTIZ1OkUJhYTdk https://t.me/+yrkTIZ1OkUJhYTdk https://t.me/+yrkTIZ1OkUJhYTdk https://t.me/+yrkTIZ1OkUJhYTdk https://t.me/+yrkTIZ1OkUJhYTdk https://t.me/+yrkTIZ1OkUJhYTdk https://t.me/+yrkTIZ1OkUJhYTdk https://t.me/+yrkTIZ1OkUJhYTdk https://t.me/+yrkTIZ1OkUJhYTdk https://t.me/+yrkTIZ1OkUJhYTdk
4911Loading...
24
#پارت‌۱۸۰ -تو بهم تعرض کردی ...تو این اتاق خواب کوفتی...رو این تخت لعنتی...هنوز صدای نَفس‌هات زیر گُوشمه پسرعمو اون وقت بگذرم ؟! پشت به او می‌کنم.صدای قدم‌هایش را می‌شنوم و دستی که دور تنم می‌پیچد و صدای گِرفته‌اش: -مست بودم نفهمیدم چقدر بگم...! بغض می‌زنم. -منم دختر بودم...دیگه نیستم...! پوزخند می‌زند. -پس ‌می‌خوای زنم بشی آره ؟!می‌خوای تلافی کنی ؟! تن درشتش را به تنم می‌چسباند و من خوف می‌کنم.صدای نفس‌های خشمیگینش را می‌شنوم که عصبی می‌گوید: -میدونی ته‌ این راه به کجا ختم میشه دختر خوب....؟!میدونی من یه کلکسیونرم دورم پُر بود از زن های یه شب که نهایتاً شدن دوشب ...! چشم می‌بندد و با نیشخند موهایم رابو می‌کشد. -من بگیر نیستم دخترعمو من بزن در روام...! لاله‌ی گوشم را می‌بوسد. -حیف نیست دختر به این قشنگی.... مرا برمی‌گرداند.حالا فاصله به اندازه یک بوسه میانمان مانده.دست مردانه‌اش روی صورتم می‌نشیند. -زیر دست یه نامرد تلف بشه....! اونم من....! کاش می‌توانستم بگویم من حاضرم تا ابد با یک نامرد زیر سقف زندگی کنم. کاش می‌توانستم بگویم من سال‌ها خاطرخواه پسرعموی شدم که هیچ وقت مرا ندید و من برای داشتنش حاضر شدم تن به این رسوایی بدم. نگاهش این بار روی لب‌هایم سُر می‌خورد و تا به خودم بیایم به دیوار کوبیده می‌شوم و در میان بوسه های خشنش گم می‌شوم؛لب که فاصله می‌دهد.صدایش خُمارش در گوشم می‌پیچد: -خواستنت شروع شد دخترعمو...! ❌❌❌ https://t.me/+vbUBuI0XHFw2ZWY0 https://t.me/+vbUBuI0XHFw2ZWY0 https://t.me/+vbUBuI0XHFw2ZWY0 -داماد نیومده و نمیاد...! شنیدی میگن عروس دست خوردس...! صدای پچ‌پچ‌هایشان را می‌شنوم و نفسم بالا نمی‌آید.صدای طوبی‌خانم را زمزمه‌وار می‌شنوم: -وا چی میگی طلعت ؟! -اصلا چرا باید از عروس به این قشنگی گذشت...حتما مشکلی داره دیگه ؟! دامن عروس در دستم مچاله می‌شود.هق می‌زنم.رسوا شده بودم گفته بود پشیمان می‌شوم. حالم به هم می‌خورد و گوشی در دستم می‌لرزد. با دیدن شماره‌اش بی‌طاقت جواب می‌دهم که صدای خَش‌دار مردانه‌اش در گُوشم می‌پبچد: -احوال عروس خودم...بدون من خُوش می‌گذره...؟! فِین‌فِین می‌کنم. -چیکار کردی با من نامرد ؟! این بار جدی می‌شود. -همون کاری که گفته بودم می‌کنم ! چشم می‌بندم.این بار نه تنها من او هم باخته بود. دستم شکمم را لمس می‌کند.لبخند خیسی می‌زنم و با سکوتش تیر خلاص را می‌زنم : -این بار تو هم باختی پسرعمو نطفه‌ات خیلی وقته بسته شده... ❌❌❌ https://t.me/+vbUBuI0XHFw2ZWY0 https://t.me/+vbUBuI0XHFw2ZWY0 https://t.me/+vbUBuI0XHFw2ZWY0 توصیه‌ی ویژه♨️
4020Loading...
25
رمان زئوس45الی50(تمام شده درvip)عیارسنج  زهار+زئوس80الی85(تمام شده در vip) عیارسنج نَسَـ♚ـبـــ55الی60(دوبرابرکانال‌عمومی) شوگار45الی50(تمام شده در vip) عیارسنج 5892101407120183 به حساب آرزونامداری @Arezunamdarii لطفا از پرسیدن هرگونه سؤال بی‌مورد بپرهیزید
6750Loading...
26
Media files
3840Loading...
27
- دو سال کنارم موندی ، مراقبم بودی ، جلوی همه پشتم وایسادی ... نگاه پر از اشکش را به چشمان سرد و بی انعطاف مرد پیش رویش دوخت و سخت ادامه داد - بغلم نکردی ، نبوسیدی ، نوازش نکردی اما تو این دوسال هیچ وقت دم از نخواستنم ، دوست نداشتنم نزدی ... سخت بود گفتن این حرف‌ها ... روزی که زن این مرد شده بود خیال میکرد خوشبخت ترین دختر این دنیاست ... از همان بچگی ..از همان موقع که در عمارت خان بابا کنار این مرد قد میکشید عاشق شده بود .. تمام دنیا میدانستند نورچشمی خان بابا دل در گرو پسر عمه اش داده است ... برخلاف او هامون هیچ علاقه ای در خود نسبت به این دختر نمیدید. اگر مخالف ازدواجش با کمند نبود تنها بخاطر ملک خاتونش بود .. آن زن تمام دنیای این مرد بود و محال ممکن بود هامون روی حرف ملک خاتونش حرفی بزند. - بعد از دوسال امشب ، شب چهلم ملک خاتون بهم میگی واسه فردا بلیط گرفتی و داری از ایران میری ، میگی غیابی طلاقم میدی ، میگی مجبورم بپذیرم چون تو هیچ وقت دوستم نداشتی و دختر مورد علاقه ات نبودم ... برخلاف او که داشت از شوک و بغض سکته میکرد هامون خونسرد وسط سالن خانه ایستاده و در حالی که دکمه های پیراهنش را یکی یکی باز میکرد تماشایش میکرد - مهریه ات تمام و کمال پرداخت میشه ، با وکیل هم صحبت کردم که طی روند طلاق اذیت نشی ، درمورد خانواده ها هم لازم نیست تو توضیحی بدی خودشون کنار میان با همه چیز ... آخرین دکمه را باز کرد و خیره در آن تیله های عسلی رنگ پر از اشک غرید - نمیخوام بیشتر از این کشش بدی کمند ، این دوسال به اندازه کافی حضورت رو توی زندگیم تحمل کردم ، این شب آخری مثل یه دختر عاقل رفتار کن ...بذار حداقل دل خوش باشم یک شب به اندازه تمام این دوسالی که حالمو بهم میزدی آدم بودی... نفس در سینه دخترک بیچاره بند آمده بود... هامون اما در عین انزجار و خشم بود ... تا به الان به خاطر ملک خاتونش این دختر را تحمل کرده بود و حالا این عذاب به پایان میرسید... * * * آن شب با تمام بی رحمی او نسبت به آن دختر تمام شده بود و حالا چهارسال بود که از طلاق و جدا شدنشان میگذشت چهارسال بود که این مرد ایران را پشت سر گذاشته بود و هیچ خبری از اتفاقات آنجا و آدم هایش نداشت ... حالا بعد از چهارسال ... درست زمانی که آماده دریدن بند نازک لباس زیر دخترکی که زیر دست و پایش جولان میداد بود صدای تلفن همراهش در اتاق پیچید با حرص آن را از روی پاتختی چنگ زد ... تماس از ایران بود در اینکه جواب دهد تردید داشت اما بالاخره آیکون سبز رنگ را فشرد و گوشی را دم گوش گذاشت صدای پدرش از پشت خط آمد - شرایط مادرت خوب نیست ، باید برگردی ایران ... این شروع ماجرایی دوباره بود هامون الوند بعد از چهارسال باز هم به ایران برمی گشت... برگشتی که قرار بود در آن عمارت او را با دختری که چهارسال پیش طلاق داده و دم از نخواستنش زده بود روبرو کند .... https://t.me/+_WcPx79sjSswODFk https://t.me/+_WcPx79sjSswODFk https://t.me/+_WcPx79sjSswODFk https://t.me/+_WcPx79sjSswODFk https://t.me/+_WcPx79sjSswODFk https://t.me/+_WcPx79sjSswODFk
3950Loading...
28
#پارت _کدوم گوری بودی؟؟ قبل از اینکه وارد آسانسور پارکینگ شود ، تن ظریفش را به ماشین چسباند و این مرد داشت از شدت غیرتش جان میداد... _حرف بزن تا همینجا جونتو نگرفتمممم! فشار دست اویس روی گردنش بیشتر شد و راه نفس دخترک کم کم بسته میشد: _رفتم براتون مدرک بی گناهی‌مو بیارم...مگه نخواستین؟ اویس عصبی تر و خشمگین تر از قبل دست آزادش را کنار سر دخترک کوبید و احتمالا سقف ماشین نازنینِ دوست وفا له شده بود: _رفتی شرکت دلیبال...رفتی شرکت اون پویان سلامات حروم لقمــــــه! صدای فریادش در دل پارکینگ اکو میشود و وفا نمیترسد: _آره...رفتم شرکت دلیبال. رفتم برای رئیسم مدرک بیارم که ثابت کنم اون طرح رو من ندزدیدم...اونم مدرک رو بهم داد! مردمکهای مرد از شدت خشم گشاد میشوند و نفس هایش تُند: _تو بیجا کردی رفتی اونجا.با اجازه ی کی سرتو انداختی پایین و رفتی تو اون خراب شده...؟ مگر جلوی آن همه کارمند نگفت برای کپی شدن طرح های فصل ، باید مدرک بیاورد...؟ مگر سکه ی یک پولش نکرد...؟ پس این رگ باد کرده از غیرت ، و این همه دیوانگی را چگونه باور کند..؟ _با اجازه ی خودم...باید بهت یاد آوری کنم از این به بعد اینجا کار نمیکنم .برگشتم که وسایلم رو جمع کنم...شمام بهتره حَدّ خودتو بدونی...! چشمان اُوِیس دو کاسه ی خون شده بود و صدایش دورگه : _تو هیچ جا نمیری کوچولو...یه بار دیگه تکرارش کن تا جلوی همین دوربینایی که گوشه گوشه ی این پارکینگ وصل شدن حَدّمو بهت نشون بدم...! دخترک دستش را بالا آورد و سعی کرد پنجه ی اُوِیس را از گردنش دور کند.بوی ادکلن این مرد چشم سیاه ، هنوز هم دلش را زیر و رو میکرد و صدایش را میلرزاند: _برعکس تو ، دلیبال طراح شرکتش رو اخراج کرد.به جرم دزدی و کپی از طرح مَــن...در عوض بهم پیشنهاد کار داد... نفسهای پر خَــشم اویس از بینی اش خارج میشد و آرواره هایش محکم تر... _منم گفتم رو پیشنهادش فکر میکنم! رگ گردن اویس در حال ترکیدن بود.. او چه گفت دقیقا؟ سرش را کج کرد و چشمانش را با حالتی عصبی ، روی هم قرار داد: _هیــــس...تکرارش واست گرون تموم میشه بیبی...! وفا لجباز است...میخواهد تلافی کند...تلافی صدای بالا رفته ی صبح...تلافی اعتماد نداشتنش...تلافی غروری که مقابل کارمند ها شکسته شده بود... _مـــــن دیگه ... -بهتره دهن خوشگلتو ببندی...من دیوونه بشم این ساختمونو رو سر همون کارمنداش خراب میکنم...! وفا با لجبازی جمله اش را تمام میکند: _ اینجا نمیمونم...استعفا... و دهانش دوخته میشود.حرف در دهانش گُــم میشود و اویس است که با خشم میبوسد... دستی که دور گلوی دخترک چنگ شده بود ، پشت سرش نشست و دست دیگر دور کمرش... جوری میان بازوانش جا شد انگار که این تن ، فقط برای دستان او ساخته شده بود... سر وفا به عقب خم میشد و اویس دست بردار نبود...دلتنگ بود و عصبی...مگر میشد این طعم بی نظیر و لعنتی را رها کند؟ در همان حال ،جلوی همان دوربین ها ، در ماشین را باز کرد و برای ثانیه ای ، لبهایش را فاصله داد...: _سوار شو....زوووود! https://t.me/+7LLmVZtVnU9iNTQ8 https://t.me/+7LLmVZtVnU9iNTQ8 ❌❌❌ این رمان به زودی پس از سانسور ،چاپ می‌شود. کپی از اثر پیگرد قانونی دارد⚠️ اسم اُوِیـــس به گوش هرکسی که رسیده ، لرز به تنش نشسته... صاحب هولدینگ بزرگ نجم‌الثاقب ، مَسخ دو چشم سبز و خُمار شد که برای نابود کردنش کمر بسته بود... با اون ساق پاهای سفید و اون کفش های بی صاحبش دلم رو برد... خبر نداشت هویت دختر دشمن بودنش رو میدونم... خبر نداشت و اگر دیوونه ش نبودم... اگر مثل روانیا نمیخواستمش ، الان اون لای گیوتین اوِیـــس نَوّاب لِه شده بود... https://t.me/+7LLmVZtVnU9iNTQ8 https://t.me/+7LLmVZtVnU9iNTQ8 ❌❌❌❌ پرطرفدار ترین رمان #آرزونامداری طبق نظرسنجی مخاطبان تلگرام✅
3852Loading...
29
-دختر خوبی باش بشین کنار هومن و بله بگو باشه دخترم؟ ۹ سالم بود و با ترس عروسکم رو به خودم فشردم و به هومن پسر دایی ۲۱ سالم که با اخم روی صندلی نشسته بود نگاه کردم و همون موقع آقا جون عروسکمو ازم گرفت که بغض کرده گفتم: -نه خنسی و بده آقا جون چیکارش داری؟ صدای پوزخند هومن بلند شد و آقا جون تا خواست حرفی بزنه هومن پسر گفت: -آقا جون اذیتش نکن بده بهش آقاجون لبخندی زد و من بدو روی صندلی کنار هومن نشستم و آروم پچ زدم: -هومن...؟ -هوم؟ - اینا دارن چیکار میکنن؟! چرا باید پیش هم بشینیم؟ ما که همش باهم دعوا میکنیم نگاهش رو بهم داد و با دستش لپمو‌ کشید جوری که آی بلندی گفتم و محکم زدم رو دستش که خندید و مثل خودم پچ‌زد: -کارای آقا جون میخواد خیالش راحت بشه -از چی؟ -از تو بچه... نگران نکن بمیر تو بی صاحب بمونی خونه خرابت کنن بقیه خاندان هیچی از حرفاش نمی‌فهمیدم خب بچه بودم... شونه ای انداختم بالا: -الان من بله بگم تو صاحبم میشی با بدجنسی تمام ابرو انداخت بالا: - آره با این حرف سریع از پیشش بلند شدم و بدو سمت آقا جون که با روحانی حرف میزد و در جدل بود دویدم و تند تند گفتم: - آقا جون آقا جون من نمی‌خوام صاحبم هومن بشه نمی‌خوام اون اذیتم می‌کنه آقا جون سمتم چرخید و چشم غره ای به هومن که در حال خنده بود رفت و صدای روحانی بلند شد: - حاجی خیلی بچست کاش میزاشتی حداقل سیزدهش پر بشه خب آقا جونم دستی رو سرم کشید: -حاجی قربون چشات قرار نیست بینشون اتفاقی بیفته دوتاشون نوه هامن این دختر بچه، بچه ی پسر خدا بیامرزم من میترسم بمیرم بی صاحب بمونه بین عموهاش اذیتش کنن سر مال دیگه نشناسنش حاجی نگاهی به هومن کرد و آقاجون ادامه داد -تو همه ی اونا هومن نوه ی ارشدم مثل خودم مرده مردونگی بلده رومو زمین ننداخت قبول کرد حواسش به این دختر باشه اصلا نیست داره فردا می‌ره خارج ولی من خیالم راحت میمونه پس فردا مردم زمین گیر شدم هومن هست میاد این دخترو جمع می‌کنه حاجی بهم خیره شد: -صیغه میکنمشون تا بیست سالگی دختر خوبه؟ آقا جونم سری به تایید تکون داد و روبه هومن بلند گفت: - پسرم بیا و‌ هومن اومد و همه چیز جوری پیش رفت که من سر در نمی‌آوردم و هومن گفت قبلتم و منم همینو تکرار کردم و آقاجون با پایان این اتفاق نفس عمیقی کشید و روبه هومن کرد: -اموالم نصفش مال تو شد اما جون تو جون این دختر، من اگه روزی نبودم و این دختر از آب و کل بیرون نیومده بود تو واسش باید مردونگی کنی هومن سری به تایید تکون داد و روی پاهاش نشست و گردنبندی دور گردنشو باز کرد و دور گردنم بست و روبهم گفت: -بچه شاید به روزی ببینمت که خیلی بزرگ شده باشی این گردن‌بند برای این که بشناسمت و این شروع سرنوشت من بود... https://t.me/+8LP06JkzB6tkODFk https://t.me/+8LP06JkzB6tkODFk https://t.me/+8LP06JkzB6tkODFk هشت سال بعد صدای قرآن تو خونه پیچیده بود و من تونسته بودم سوم آقا جون خودم و برسونم! و پچ‌پچای زن‌عمو هام به گوشم می‌رسید: - برای ارثیه اومده بوی پول به بینیش خورده که بعد هشت سال اومده گذاشت بمیره بعد بیاد اهمیتی نمی‌دادم که یکی از عموم هام بلند گفت:- عمو جون کی برمیگردی خارج؟ نیشخندی زدم و بلند گفتم که همه بشنوم: -برگردم؟ نصف اموال آقا جون به نام من خورده وقتش من مدیریت کنم این اموالو کجا برم؟ اومدم که بمونم عمو سکوت شد که ادامه دادم: -خسته ی راهم میرم استراحت کنم با پایان حرفم از پله ها بالا رفتم که صدای غمگین دخترونه ای به گوشم رسید: -بودنت هنوز مثل بارونه تازه و خنک و ناز و آرومه... از این جا به بعد کی میدونه که چی سرنوشتمونه کنجکاو سمت صدا رفتم و به بالکن رسیدم که دختر جوانی با چشمای سبز درحالی که اشک می‌ریخت داشت این آهنگ و میخوند که با دیدنم ساکت شد و متعجب شد: -مراسم، مراسم پایین آقا! کاری دارید؟ تا خواستم بگم تو کی هستی نگاهم به گردنبند دور گردنش افتاد و متعجب از این همه تغییر و خانم شدن لب زدم: - بچه؟! هومنم... چقدر بزرگ شدی خانوم شدی ولی، ولی هنوز بیست سالت نشده مگه نه! https://t.me/+8LP06JkzB6tkODFk https://t.me/+8LP06JkzB6tkODFk https://t.me/+8LP06JkzB6tkODFk https://t.me/+8LP06JkzB6tkODFk https://t.me/+8LP06JkzB6tkODFk https://t.me/+8LP06JkzB6tkODFk
1300Loading...
30
- دلم می خواد مثل کروکدیل بپرم روش بگم بیا من و بگیر دیگه نره خر . صدای لادن از پشت خط به گوشم رسید : - آره ، حتماً اونی که هر بار جلوی اون یزدان خان می ایسته و از،ترس به تته پته می افته و تر می زنه تو شلوارش ، منم ‌. یه چیزی بگو که از پسش بر بیای . به آسمون بالا سرمون نگاه کردم و با خنده گفتم : - به نظرت برم بهش تجاوز کنم بی عفت شه ؟ بعد فکر کن یزدان خان بشه قربانی تجاوز . لادن هم ازحرفم به خنده افتاد .......‌ حتی فکر تجاوز به یزدان خان با اون هیبت و شوکت و قد و قامتی که لااقل دو برابر جثه من بود ، زیادی مضحک و خنده دار به نظر می رسید .‌ - بعد فکر کنی بیاد با گریه به بقیه بگه ، گندم بهم تجاوز کرد ........ وای خدا . خاک تو اون مخ منحرفت گندم . بخاطر اون مرتیکه عقلتم داری از دست میدی . خواستم جواب لادن و بدم که در پشت بوم با شدت باز شد و به دیوار خورد . مادرم به رنگ و رویی سرخ شده از عصبانیت وارد پشت بوم شد و بازوم و گرفت و از رو زمین بلندم کرد که موبایل از میون پنجه هام رها شد ‌.‌ - ذلیل بشی گندم که آبرو و حیثیت برامون نذاشتی . متعجب با چشمایی گشاد شده نگاه مادرم کردم که چشمانش از عصبانیت برق عجیبی می زد .‌ - مگه ....... مگه ........ چی شده ؟ چی کار کردم ؟ مادرم بازوم و فشرد و از کولر دورم کرد و بعد با سر به کولر اشاره زد : - کنار کولر نشستی حرف از تجاوز به یزدان خان می زنی ؟ نمی فهمی که صدات از دریچه کولر پایین میاد ؟ نمی دونی یزدان خان تو پذیرایی نشسته ؟ خاک به سر من با این دختر تربیت کردنم ‌. یزدان خان و کاردش می زنی خونش در نمیاد . بیا پایین ببینم . قلبم از وحشت و ترس پایین ریخت ......... یعنی یزدان خان ....... تمام حرفام و شنیده بود ؟ اینکه گفته بودم بیاد و من و بگیره ؟؟؟ .......... قضیه تجاور ‌کردن و چی ؟؟؟ اونم شنید ؟؟؟ در حالی که حس می کردم از خجالت و ترس فرقی با لبو پیدا نکردم ، ملتمسانه دستان مادرم را گرفتم : - صدام ........ صدام کامل پایین اومد ؟ - اگه منظورت اون حرفا درباره تجاوز به یزدان خانه ، بله ......... بیا پایین ذلیل مرده که بد آشی برای خودت پختی . و من و دنبال خودش کشید و از پله های پشت بام پایین برد . با سری به زیر انداخته ، وارد پذیرایی شدم که یک جفت پای مردانه مقابلم ایستاد و راهم و سرد کرد ........... پاهایی که در مقابل پاهای کوچک و ظریف من ، زیادی بزرگ و حجیم به نظر می رسید ........ و باید احمق می بودم که نمی فهمیدم که این پاها متعلق به کیست . - سرت و بیار بالا دختر جون . من همون نره خرم که می گفتی ..‌......... حالا این نره خر خیلی دلش می خواد بدونه توی یه ذره بچه ، قراره چه طوری منی که دو برابرتم و بی عفت کنی ؟؟ https://t.me/joinchat/hXznhyAIK50yMGE0 یزدان خان مردیه که به فرشته مرگ‌معروفه . فرشته ای که کارش گرفتن جان آدم هاییست که جلویش قد اَلم کنند و حالا دختری مقابلش قرار می گیره که ......... https://t.me/joinchat/hXznhyAIK50yMGE0
1560Loading...
31
رمان زئوس45الی50(تمام شده درvip)عیارسنج  زهار+زئوس80الی85(تمام شده در vip) عیارسنج نَسَـ♚ـبـــ55الی60(دوبرابرکانال‌عمومی) شوگار45الی50(تمام شده در vip) عیارسنج 5892101407120183 به حساب آرزونامداری @Arezunamdarii لطفا از پرسیدن هرگونه سؤال بی‌مورد بپرهیزید
7131Loading...
32
Media files
5020Loading...
33
- اون طفلکم کنکور داره مادر تو که داری خواهرتو میبری پناه رو هم برسون از گفته مادرش ثریا ابرو درهم کشید - تاکسی‌ام مگه من؟ بگو باباش برسونه... ثریا دل سوزاند - ماشین باباش خراب شده دورت بگردم ... او اما زهرخندی زد - منظورت از ماشین همون گاریه دیگه؟ - نگو مادر خدا رو خوش نمیاد اینجوری حرف بزنی ، گناه دارن... بی تفاوت در حالی که دکمه های پیراهنش را یکی یکی می بست گفت - ما هر چی میکشیم از این دلسوزی شماست مادر من ، اگر همین کارا رو نمیکردی آقاجون دست این جماعت گدا گشنه رو نمیگرفت بیاره اینجا و گند بزنه تو این عمارت ... آستین های پیراهنش را بالا زد و با لحنی عصبی ادامه داد - به لطف این دختر و ننه بابای احمقش اینجا شده کثافت دونی مرغ و خروس ...آدم حالش بهم میخوره پاشو تو این خونه بذاره ... ثریا همچنان دفاع کرد -  این چه حرفیه میزنی پسرم این بنده خداها که کاری به ما ندارن ، خونه پشت باغ اصلا ربطی به اینجا نداره که تو... میان گفته های ثریا صدای جیغ صنم از حیاط می آید و مهراب است که پیش از او سراسیمه از خانه بیرون می رود. در حیاط عمارت خواهرش با سر و وضعی آشفته روبروی پناه ایستاده بود و جیغ میکشید - کارت ورود به جلسه ام رو چیکار کردی؟ پناه بغض کرده و ترسیده از حضور مردی که داشت سمتشان می آمد جواب میدهد -  به جون بابام من دست نزدم...اصلا ندیدمشون قبل از آنکه صنم سمت آن دختر حمله ور شود مهراب بازوی او را میگیرد و عصبی می غرد - چی شده؟ صنم است که به گریه می افتد - کارت ورود به جلسه و وسایلم رو روی پله ها گذاشته بودم رفتم دستشویی اومدم دیدم هیچ کدوم نیستن ... به دخترکی که از ترس میلرزید اشاره میزند - این اشغال از حسادت برشون داشته که من نتونم کنکور بدم ، مطمئنم ، خودش اون روز بهم میگفت خوش بحالت که پول داری میتونی کلاس بری من نمیتونم ... ثریا بین صحبتش میپرد - خجالت بکش دختر ، من اینجوری تربیتت کردم؟ صنم به هق هق می افتد - از چی خجالت بکشم؟ اگه این کثافت برشون نداشته کی برداشته تو این ده دقیقه؟ پیش از ادامه پیدا کردن بحث مهراب است که رو میکند سمت دخترکی که عین بید به خود می لرزید و میپرسد - تو برداشتی؟ از سوال مرد چانه اش جمع میشود و با صدایی ضعیف جواب میدهد - نه آقا مهراب بخدا من ...من..برنداشتم .. از داخل جیب مانتویی که به تنش زار میزد کارت ورود به جلسه‌اش ، مداد ، تراش و پاک کنی که با  خود داشت را بیرون میکشد و سمت مردی که با اخم تماشایش میکرد میگیرد - هیچی جز وسایل خودم دستم نیست ... نگاه مهراب از آن دو تیله عسلی رنگ برداشته میشود ، کارت ورود به جلسه دخترک را از دستش میگیرد و نگاهی به آن می اندازد . خیال کرده بود گول مظلوم نمایی اش را میخورد؟ او هم همانند صنم حتم داشت که همه چیز زیر سر این دختر است. با لحنی جدی در حالی که کارت ورود به جلسه میان دستش را تا میزد می گوید - واسه دومین بار میپرسم ، اینبار راستشو بگو ، من نه ثریام که حوصله اراجیفت رو داشته باشم نه صنم که فقط سرت داد و بیداد الکی کنم ، یک کلام بگو تو برداشتی یا نه؟ نفس داشت بند می آمد چرا این مرد باورش نمیکرد؟ -  من برنداشتم ... همزمان با گفتنش مهراب است که آن کارت ورود به جلسه در دستش را از وسط پاره میکند ثریا وحشت کرده صدایش میزند و او بی اهمیت تکه های ریز شده کاغذ را در صورت پناهی که حیران مانده سر جا خشکش زده بود پرت میکند - حالا میتونیم باور کنیم که تو برنداشتی... همزمان با چکیدن قطره اشک روی گونه های دخترکی که نگاهش به تکه های کاغذ روی زمین بود در حیاط را باز میشود و پروا خواهر بزرگتر صنم و مهراب حین داخل آمدن غر میزند - دوساعته کجایین شماها؟ مگه تو کنکور نداری صنم؟ صنم زیر گریه میزند - کارت ورود به جلسه ام ... هنوز جمله اش را تکمیل نکرده است که پروا می گوید - دست منه ، وسایلت رو تو پله ها گذاشته بودی بردم تو ماشین ، یالا بیاین دیگه ... با حرفش خون در رگ و پی مردی که مات مانده سر جا خشکش زده بود از حرکت می ایستد. اینبار پروا بود که خطاب به پناه میپرسد - پناه توام کنکور داری اره؟ بیا با ما مهراب میرسونتت... https://t.me/+lKAKS2LeBEUwMTZk https://t.me/+lKAKS2LeBEUwMTZk https://t.me/+lKAKS2LeBEUwMTZk https://t.me/+lKAKS2LeBEUwMTZk https://t.me/+lKAKS2LeBEUwMTZk
4120Loading...
34
‍ ‍ ‍ - تنفس مصنوعی بلدی بدی ؟ فقط کافیه دهنت و روی دهنش بذاری و نفست و بفرستی تو ریه هاش . با دستپاچگی بهش نگاه کردم و در حالی که دیدم از اشک های نشسته درون چشم هام تار شده بود ، بدون اتلاف وقت سر پایین کشیدم و دهنم و رو دهن مردانش گذاشتم و نفسم و داخل ریه هاش فرستادم . صدای اپراتور اورژانس هنوز هم از پشت خط می آمد .‌ - حالا پنجه های دستت و تو هم فرو کن و روی سینش فشار بده ‌. محکم . هقی زدم و دستم و روی سینه عضلانی و برهنه و خیسش گذاشتم و تمام وزنم و روی دستام انداختم و فشار دادم . چند دقیقه پیش که صدای افتادن چیزی از داخل حمام به گوشم رسید ، پشت در حمام رفتم و صداش زدم ....... نه یکبار ، نه دوبار ، هزاربار . اما یزدان جوابم و نداد . ترسیده از جواب ندادنش ، در حموم و باز کردم و با جسم افتادش پشت در حموم مواجه شدم . من با یزدان هیچ رابطه خونی نداشتم ....... اما یزدان برای من همه کس بود .  - چی شد خانم ؟ نفسش برگشت ؟ دهنم هنوز هم روی دهانش بود و نفسم و با همه وجود داخل ریه هایش می فرستادم و ثانیه بعد بلند میشدم و باز سینه پهنش و می فشردم . - نه ....... تکون نمی خوره ‌....... تکون نمی خوره ‌. - ادامه بده دخترم . امداد تو راهه ‌. فاصله ای باهات نداره . باز سینش و فشردم که برای یک آن صدای نفس عمیق و صدادار و خش گرفتش به گوشم رسید و دیدم سینش بالا رفت و زانوانش اندکی خم شدن . - برگشت ؟ - آره ....... آره ...... و دستام و دو طرف صورتش گذاشتم و به هق هق افتادم و بی اختیار سر خم کردم و میون هق هق های بلند و از سر ترسم لبایی که ثانیه پیش با التماس و ترس دهانم را رویش گذاشته بودم و تنفس مصنوعی داده بودم را بوسیدم ......... سینه قرمز شده اش را هم همچنین ‌. یزدان با نفس بریده پلکی زد و نگاه سردرگم و بی حالش را درون چشمان اشکی ام دوخت . من بوسیده بودمش . آن هم برای اولین بار ........... آن هم نه گونه و یا پیشانی اش را ......... لبان مردانه اش را ......... سینه قرمز شده اش را ‌‌‌‌‌‌..... جاهایی که هرگز تا کنون لبانم که هیچ ، حتی دستانم هم لمسش نکرده بود . اما من ترسیده بودم . فکر نبودنش ، فکر تنها و بی کس شدنم به وحشتم انداخته بود . میون هق هق های بلند و صدا دارم هزاران بار جا به جای سینه اش را که حالا جای پنجه هایم بر رویش به خوبی نمایان بود بوسیدم . سینه ای که حالا تپشش را حس می کردم . یزدان دستش را بلند کرد و دست به چانه ام گرفت و سرم را بالا کشید .......... با آن حال ناخوش و بدش ، دست از اخم کردن برنمی داشت ...... متعجب بود ........ گندم و این بی حیاگری ها ؟؟؟؟؟ گندم و این خط قرمز رد کردن ها ؟؟؟؟ گندم و این بوسه های از حد گذشته ؟؟؟؟ - حالت خوبه .،........ گندم ؟ ......‌. این کارا ........ چیه ؟ اصلا ........ تو ، تو حموم ....... چی کار می کنی ؟ و نگاهش را به تن برهنه خودش که تنها لباس زیر مردانه جذب سرمه رنگش را در پا داشت کشید و ابروانش بیشتر از قبل درهم فرو رفت . به سختی خودش را به پهلو چرخاند و دست به زمین گرفت و تنش را از روی زمین بلند کرد و نشست و پاهایش را اندکی جمع نمود بهتر بتواند خودش را بپوشاند . خویش و قومم نبود ، اما از نوزده سالگی اش ، منه شش ساله را یکه تنها به دندان گرفت و بزرگ کرد ، تا همین الان که ۱۷ ساله شده بودم .......... با اینکه بسیار باهم ندار بودیم ، اما هرگز اینگونه جلویم ظاهر نشده بود ........ و حالا من در حمامش بودم و آن هم در حالی که او تنها با لباس زیری ..... https://t.me/joinchat/hXznhyAIK50yMGE0 https://t.me/joinchat/hXznhyAIK50yMGE0
1900Loading...
35
-غذای روز اول عروسیتون رو خودت باید ببری... سینی را هل داد داخل بغلم و به قیافه‌ی مبهوت من هم توجهی نکرد. -اخه‌ عمه‌جون... -چیه؟ همین دو ساعت پیش اسمش رفت تو شناسنامه‌ت و الان زنشی. غذا رو ببر، دوتا قر و قمیش بیا براش بلکم اون سگرمه‌هاش وا شه و دل بده به این زندگی... برو عروس... برو... به سینی نگاه کردم. پر بود از غذاهای رنگارنگ. به تنها قاشق و چنگال داخل سینی پوزخند زدم که دوباره عمه گفت: -به چی اونجوری نگاه می‌کنی؟ زن و شوهرید دیگه. با یه قاشق و یه بشقاب کارتون راه می‌افته. اصلا روایت هست که غذا خوردن تو یه بشقاب محبت زن و شوهر رو زیاد می‌کنه... بی‌حرف از آشپزخانه بیرون زدم. چه خوش خیال بود عمه‌ی بی‌چاره‌ام. غذا خوردن در یک بشقاب که هیچ، آسمان هم اگر به زمین می‌آمد محبت بین من و او شکل نمی‌گرفت. اویی که به اجبار تن به این ازدواج داده بود و از من متنفر بود. بی‌توجه به صدای پچ پچ‌ها و حرف و حدیث هایی که پشت سرم تمومی نداشت پا داخل اتاق گذاشتم. داشت لباس عوض می‌کرد. -اون چیه دستت؟ نگاهم به صورت خشمگینش افتاد و فوراً چشم گرفتم. با ترس گفتم: -عمه گفت غذا بیارم که... با دو قدم بلند خودش را به من رساند. -که؟ اب دهانم را قورت دادم. -که بخورید.... -غذا بخورم؟ ریدین تو زندگی من حالا تو رو بزک کرده سینی تو بغل می‌فرستنت تو اتاق من؟ کوبید زیر سینی و همزمان فریاد زد: -یادت رفته تا همین دیروز زن برادرم بودی؟ حالا می‌فرستنت اینجا که غذا داغ بود. پوست شکمم سوخت و از شدت درد جیغ کشیدم. او بی‌توجه فریاد کشید: -گورتو گم کن کثافت بی همه چیز.... لباس را از خودم فاصله داده بودم اما شکمم می‌سوخت. صورتم از شدت بغض و اشک سرخ شده بود. صدای عمه از پشت سرم آمد: -چته؟ چتونه؟ خونه رو گذاشتین رو سرتون. اون همه مهمون پایین نشسته... -این دختره‌ی آویزون رو برادر ببر از این خراب شده تا یه بلایی سرش نیاوردم..‌ عمه تازه متوجه‌ی من شد. به صورتش کوبید: -خاک به سرم..‌ این چه حال و روزیه؟ بغضم را قورت دادم و به زور نالیدم: -چیزی نیست‌... حواسم نبود.‌. از شدت درد نفسم بالا نمی‌آمد. -هومن... بیا ببرش بیمارستان... هومن نمی‌دانم پشت سرمان چه دید که فریاد زد: -چیه به چی زل زدین؟ شاشیدن به زندگی و آینده‌ی من حالا وایسادین به تماشا... عمه رهایم کرد و مقابلش ایستاد: -دهنتو ببند هومن... اینطوری حرمت داداشتو نگه می‌داری؟ -حتما باید برای حفظ حرمت داداشم زنشو می‌کشیدم زیرم؟ جور دیگه ای حرمتش حفظ نمیشد؟ سرخ شدم. تمام بدنم سوخت از بی‌رحمی‌اش. از حقارتی که در کلمه به کلمه‌ی حرف‌هایش داشت. بغض داشت خفه‌ام می‌کرد و صدایم در گلو لال شده بود. -اسمشو اوردین تو شناسنامه‌ام بس نبود حالا رنگش می‌کنید می‌فرستینش تو اتاقم... انگار نه انگار منو این هیچ ربطی به هم نداریم... انگار نه انگار این تا دیروز زن داداشم بوده و من نامزد داشتم... نامزدمو فراری دادین که این بیاد جاش؟ ناباور و مبهوت نگاهش کردم. کی اینقدر بی‌رحم شده بود؟ یاغی و سرکش بود. هیچ‌کس جز خودش برایش اهمیتی نداشت اما هیچ وقت اینگونه و جلوی این همه آدم خردم نکرده بود... دیگر نمی‌توانستم تحمل کنم. صدای پچ پچ‌ها دوباره بلند شده بود. -بدبخت نه از خونواده شانس آورد نه شوهر. اون از خانواده‌اش که باباش به جرم قتل زیر تیغ اعدامه، اون از شوهرش که تصادف کرد و مرد و اینم از این یکی... دختر طفلک... چطوری میخواد سر کنه؟ پلک‌هایم را روی هم فشردم و از اتاق بیرون زدم که عمه گفت: -بترس از روزی که آه بکشه... بترس از آه این دختر... -ولم کن تو رو قرآن مامان. جور یتیمی دختر داداشت و بیوگی عروستو من باس بکشم؟ بذار بره گورشو گم کنه... نایستادم دیگر دوان دوان از پله‌ها پایین رفتم... که پاهایم روی پله‌ها سر خورد و...‌ https://t.me/+rDVG2wtmq4FkNGM0 https://t.me/+rDVG2wtmq4FkNGM0 https://t.me/+rDVG2wtmq4FkNGM0 https://t.me/+rDVG2wtmq4FkNGM0
1440Loading...
36
#پارت۳۵۰ -خواستگاری این‌قدر‌ یه هویی؟کاری کردی پسر؟ اویس کاسه‌ی خالی شده را در بشقاب گذاشت و با چشمان متحیر و لب‌های خندان تای سفره را هم بست. -مگه می‌خوام چکار کنم مادر من؟ -نمی‌دونم که...تو اون بیابون ، دوتا کانکس کنار هم...پنبه و آتیش...وگرنه تو که اهل زن گرفتن نبودی! لهجه‌ی شیرین عربی مادرش لبخند بدجنسش را وسعت می‌داد: -یه سری اتفاقا افتاده که نمی‌تونم دختره رو تنها ولش کنم. آوردمش تو اتاق خودم... نگاه‌ ام‌ّحارث مات صورت اویس شد: -بدون محرمیت؟ اویس وسایل را برداشت و به طرف آشپزخانه رفت: -نترس! از دیشب تا صبح نخوردم دختر مردم‌و! اگرچه سعی داشت با شوخی دل مادرش را آرام کند اما درونش آشفته بازار بود. -یعنی فقط به خاطر اینکه ازش حمایت کنی می‌خوای من‌و‌ برداری ببری خواسگاری؟ اویس با احساس اون دختر بازی نکن مادر... اویس برای برداشتن باقی وسایل برگشت: -می‌گی چکار کنم؟ ولش کنم که اون لاشخورا تیکه‌تیکه‌ش کنن؟ اونجا یه محل کار مردونه‌ست با ۴۹ تا مرد هار! نگرانی در نگاه‌ ام‌حارث نشست. چرا اویس در چشمان مادرش نگاه نمی‌کرد؟ مگر می‌شد از دختر دشمنش حمایت کند؟ -اون دختر روح تمیزی داره. شیرم‌و حلالت نمی‌کنم اگر بخوای با ناموسش بازی کنی اویس! اویس وسایل را روی کابینت کوبید و دستانش را همانجا حایل کرد. مادرش نمی‌فهمید چگونه دارد روان به هم ریخته‌ی اویس را می‌فشارد. -اون بیچاره که طرح تو رو برنداشته. نکنه به خودت وابسته‌ش کنی... نکنه دلش‌و بشکنی اویس! سعی کرد خودش را آرام کند. سعی کرد و خواست که این آرامش را‌ ام‌ّحارث هم ببیند. از آشپزخانه بیرون زد و پایین پای مادرش نشست. با همان شلوارک‌های معروف و رکابی ورزشی‌اش: -قرار نیست با ناموس اون دختر بازی کنم. قراره ازش محافظت کنم! زیر نگاه ترسیده‌ی‌ اُم‌ّحارث دستش را گرفت و آن را بوسید: -اویست رو اینقدر نامرد دیدی؟ -پس چرا می‌گی همه چیز موقتیه؟ -این‌و پای فرصت برای شناخت بذار... خداروچه دیدی!؟ شاید واقعاً عروست شد! برق اشک میان چشمان زن جهید و تلخ لبخند زد: -چی بهتر از این؟ من آرزومه تو با یه دختر خوب به سر و سامون برسی... اگر قرار بود تو انتخابت دخالت کنم خیلی وقت پیش فِزّه رو بی‌صلاح خودت نشون می‌کردم! تک‌خنده‌ای ناباور روی لب‌های اویس شکل گرفت و مردمک‌هایش گشاد شد: -حرفای خطرناک می‌زنی مادر من... دست‌ ام‌ّحارث کنار گونه‌ی صاف اویس نشست: -گفتم این بچه چشه اینقدر ناآرومه... چشه اینقدر بی‌تابه... بعد عمری ریشات‌و زدی که داماد بشی؟ داماد شدن؟ چرا خودش اینگونه به آن فکر نکرده بود؟ همه چیز توافقی بود دیگر. موقت بود و حتی این را هم به مادرش گفت. اما استفاده از این کلمه در وصف اویس کمی احوالاتش را دچار تزلزل کرد. -حالا چی می‌گی؟ زنگ می‌زنی به مادرش؟ ام‌ّحارث با مهربانی پلک بست. ‌امیدش این بود قلب پاک آن دختر بتواند سیاهی را از سینه‌ی اویس دور کند: -پس چی که زنگ می‌زنم؟ شماره‌ی خونه‌شون‌و همین الان برام بگیر! اویس تلفنش را از جیب شلوارک بیرون اورد و مادرش ندانست... خبر نداشت پسر یکی یک‌دانه‌اش قرار است چه بر سر آن دخترک چشم‌سبز بی‌گناه بیاورد... https://t.me/+7LLmVZtVnU9iNTQ8 https://t.me/+7LLmVZtVnU9iNTQ8 ❌❌❌❌ همه چیز طبق برنامه‌ریزی پیش می‌رفت. قدم‌به‌قدم بهشون نزدیک شدم آروم‌آروم به هدفم رسیدم من حق خودم رو می‌خواستم... دکل‌نفتی که همه‌ی عمرم رو برای طرح زدنش حروم کردم و حالا یه حروم‌لقمه‌ به راحتی اون‌و از من دزدیده بود. نامزد خودم! دختر اسفندیار تریاکی اون رو از من دزدید و زن مولتی‌میلیاردرترین مرد اهواز شد تا طرح رو با نام خودش به فروش برسونه. اما من اینجا بودم درست بیخ گوششون من اومده بودم حقم رو بگیرم و "وفا"...دختر طرد شده‌ی بهمن‌خان این موقعیت رو دودستی تقدیم من می‌کرد همون دختری که به خاطر ماه‌گرفتگی صورتش در سایه زندگی می‌کرد ، حالا قرار بود با من ، و توی یه کانکس صحرایی زندگی کنه! کی می‌تونه اویس نواب رو دور بزنه؟ قسم خوردم حقم رو ازشون پس بگیرم و حالا که امپراطوری خودم رو بنا کردم ، حس می‌کنم بزرگ‌ترین باخت عمرم رو دادم! دیگه‌ اثری از اون دختر گوشه‌گیر که با چشمای سبزش عاشقانه تو چشمام نگاه می‌کرد نیست! از دستام سر خورد و رفت اما... کی می‌تونه باور کنه اُوِیــس نــوّاب به همین راحتی از اون دختر می‌گذره؟ یه مرد دیگه؟ حتی نزدیک شدن یه حشره‌ی نَــر به اون دختر ، یه حُکم قتله تو دستای مـــن! ❌❌❌❌ https://t.me/+7LLmVZtVnU9iNTQ8 https://t.me/+7LLmVZtVnU9iNTQ8 اثر جدیدی از #آرزونامداری_هانیه‌وطن‌خواه 🔥 ورود افراد زیر 18 سال ممنون🔞⚠️
4251Loading...
37
رمان زئوس45الی50(تمام شده درvip)عیارسنج  زهار+زئوس80الی85(تمام شده در vip) عیارسنج نَسَـ♚ـبـــ55الی60(دوبرابرکانال‌عمومی) شوگار45الی50(تمام شده در vip) عیارسنج 5892101407120183 به حساب آرزونامداری @Arezunamdarii لطفا از پرسیدن هرگونه سؤال بی‌مورد بپرهیزید
1 1610Loading...
38
Media files
1 1470Loading...
39
-دختر خوبی باش بشین کنار هومن و بله بگو باشه دخترم؟ ۹ سالم بود و با ترس عروسکم رو به خودم فشردم و به هومن پسر دایی ۲۱ سالم که با اخم روی صندلی نشسته بود نگاه کردم و همون موقع آقا جون عروسکمو ازم گرفت که بغض کرده گفتم: -نه خنسی و بده آقا جون چیکارش داری؟ صدای پوزخند هومن بلند شد و آقا جون تا خواست حرفی بزنه هومن پسر گفت: -آقا جون اذیتش نکن بده بهش آقاجون لبخندی زد و من بدو روی صندلی کنار هومن نشستم و آروم پچ زدم: -هومن...؟ -هوم؟ - اینا دارن چیکار میکنن؟! چرا باید پیش هم بشینیم؟ ما که همش باهم دعوا میکنیم نگاهش رو بهم داد و با دستش لپمو‌ کشید جوری که آی بلندی گفتم و محکم زدم رو دستش که خندید و مثل خودم پچ‌زد: -کارای آقا جون میخواد خیالش راحت بشه -از چی؟ -از تو بچه... نگران نکن بمیر تو بی صاحب بمونی خونه خرابت کنن بقیه خاندان هیچی از حرفاش نمی‌فهمیدم خب بچه بودم... شونه ای انداختم بالا: -الان من بله بگم تو صاحبم میشی با بدجنسی تمام ابرو انداخت بالا: - آره با این حرف سریع از پیشش بلند شدم و بدو سمت آقا جون که با روحانی حرف میزد و در جدل بود دویدم و تند تند گفتم: - آقا جون آقا جون من نمی‌خوام صاحبم هومن بشه نمی‌خوام اون اذیتم می‌کنه آقا جون سمتم چرخید و چشم غره ای به هومن که در حال خنده بود رفت و صدای روحانی بلند شد: - حاجی خیلی بچست کاش میزاشتی حداقل سیزدهش پر بشه خب آقا جونم دستی رو سرم کشید: -حاجی قربون چشات قرار نیست بینشون اتفاقی بیفته دوتاشون نوه هامن این دختر بچه، بچه ی پسر خدا بیامرزم من میترسم بمیرم بی صاحب بمونه بین عموهاش اذیتش کنن سر مال دیگه نشناسنش حاجی نگاهی به هومن کرد و آقاجون ادامه داد -تو همه ی اونا هومن نوه ی ارشدم مثل خودم مرده مردونگی بلده رومو زمین ننداخت قبول کرد حواسش به این دختر باشه اصلا نیست داره فردا می‌ره خارج ولی من خیالم راحت میمونه پس فردا مردم زمین گیر شدم هومن هست میاد این دخترو جمع می‌کنه حاجی بهم خیره شد: -صیغه میکنمشون تا بیست سالگی دختر خوبه؟ آقا جونم سری به تایید تکون داد و روبه هومن بلند گفت: - پسرم بیا و‌ هومن اومد و همه چیز جوری پیش رفت که من سر در نمی‌آوردم و هومن گفت قبلتم و منم همینو تکرار کردم و آقاجون با پایان این اتفاق نفس عمیقی کشید و روبه هومن کرد: -اموالم نصفش مال تو شد اما جون تو جون این دختر، من اگه روزی نبودم و این دختر از آب و کل بیرون نیومده بود تو واسش باید مردونگی کنی هومن سری به تایید تکون داد و روی پاهاش نشست و گردنبندی دور گردنشو باز کرد و دور گردنم بست و روبهم گفت: -بچه شاید به روزی ببینمت که خیلی بزرگ شده باشی این گردن‌بند برای این که بشناسمت و این شروع سرنوشت من بود... https://t.me/+8LP06JkzB6tkODFk https://t.me/+8LP06JkzB6tkODFk https://t.me/+8LP06JkzB6tkODFk هشت سال بعد صدای قرآن تو خونه پیچیده بود و من تونسته بودم سوم آقا جون خودم و برسونم! و پچ‌پچای زن‌عمو هام به گوشم می‌رسید: - برای ارثیه اومده بوی پول به بینیش خورده که بعد هشت سال اومده گذاشت بمیره بعد بیاد اهمیتی نمی‌دادم که یکی از عموم هام بلند گفت:- عمو جون کی برمیگردی خارج؟ نیشخندی زدم و بلند گفتم که همه بشنوم: -برگردم؟ نصف اموال آقا جون به نام من خورده وقتش من مدیریت کنم این اموالو کجا برم؟ اومدم که بمونم عمو سکوت شد که ادامه دادم: -خسته ی راهم میرم استراحت کنم با پایان حرفم از پله ها بالا رفتم که صدای غمگین دخترونه ای به گوشم رسید: -بودنت هنوز مثل بارونه تازه و خنک و ناز و آرومه... از این جا به بعد کی میدونه که چی سرنوشتمونه کنجکاو سمت صدا رفتم و به بالکن رسیدم که دختر جوانی با چشمای سبز درحالی که اشک می‌ریخت داشت این آهنگ و میخوند که با دیدنم ساکت شد و متعجب شد: -مراسم، مراسم پایین آقا! کاری دارید؟ تا خواستم بگم تو کی هستی نگاهم به گردنبند دور گردنش افتاد و متعجب از این همه تغییر و خانم شدن لب زدم: - بچه؟! هومنم... چقدر بزرگ شدی خانوم شدی ولی، ولی هنوز بیست سالت نشده مگه نه! https://t.me/+8LP06JkzB6tkODFk https://t.me/+8LP06JkzB6tkODFk https://t.me/+8LP06JkzB6tkODFk https://t.me/+8LP06JkzB6tkODFk https://t.me/+8LP06JkzB6tkODFk https://t.me/+8LP06JkzB6tkODFk
2071Loading...
40
- دو سال کنارم موندی ، مراقبم بودی ، جلوی همه پشتم وایسادی ... نگاه پر از اشکش را به چشمان سرد و بی انعطاف مرد پیش رویش دوخت و سخت ادامه داد - بغلم نکردی ، نبوسیدی ، نوازش نکردی اما تو این دوسال هیچ وقت دم از نخواستنم ، دوست نداشتنم نزدی ... سخت بود گفتن این حرف‌ها ... روزی که زن این مرد شده بود خیال میکرد خوشبخت ترین دختر این دنیاست ... از همان بچگی ..از همان موقع که در عمارت خان بابا کنار این مرد قد میکشید عاشق شده بود .. تمام دنیا میدانستند نورچشمی خان بابا دل در گرو پسر عمه اش داده است ... برخلاف او هامون هیچ علاقه ای در خود نسبت به این دختر نمیدید. اگر مخالف ازدواجش با کمند نبود تنها بخاطر ملک خاتونش بود .. آن زن تمام دنیای این مرد بود و محال ممکن بود هامون روی حرف ملک خاتونش حرفی بزند. - بعد از دوسال امشب ، شب چهلم ملک خاتون بهم میگی واسه فردا بلیط گرفتی و داری از ایران میری ، میگی غیابی طلاقم میدی ، میگی مجبورم بپذیرم چون تو هیچ وقت دوستم نداشتی و دختر مورد علاقه ات نبودم ... برخلاف او که داشت از شوک و بغض سکته میکرد هامون خونسرد وسط سالن خانه ایستاده و در حالی که دکمه های پیراهنش را یکی یکی باز میکرد تماشایش میکرد - مهریه ات تمام و کمال پرداخت میشه ، با وکیل هم صحبت کردم که طی روند طلاق اذیت نشی ، درمورد خانواده ها هم لازم نیست تو توضیحی بدی خودشون کنار میان با همه چیز ... آخرین دکمه را باز کرد و خیره در آن تیله های عسلی رنگ پر از اشک غرید - نمیخوام بیشتر از این کشش بدی کمند ، این دوسال به اندازه کافی حضورت رو توی زندگیم تحمل کردم ، این شب آخری مثل یه دختر عاقل رفتار کن ...بذار حداقل دل خوش باشم یک شب به اندازه تمام این دوسالی که حالمو بهم میزدی آدم بودی... نفس در سینه دخترک بیچاره بند آمده بود... هامون اما در عین انزجار و خشم بود ... تا به الان به خاطر ملک خاتونش این دختر را تحمل کرده بود و حالا این عذاب به پایان میرسید... * * * آن شب با تمام بی رحمی او نسبت به آن دختر تمام شده بود و حالا چهارسال بود که از طلاق و جدا شدنشان میگذشت چهارسال بود که این مرد ایران را پشت سر گذاشته بود و هیچ خبری از اتفاقات آنجا و آدم هایش نداشت ... حالا بعد از چهارسال ... درست زمانی که آماده دریدن بند نازک لباس زیر دخترکی که زیر دست و پایش جولان میداد بود صدای تلفن همراهش در اتاق پیچید با حرص آن را از روی پاتختی چنگ زد ... تماس از ایران بود در اینکه جواب دهد تردید داشت اما بالاخره آیکون سبز رنگ را فشرد و گوشی را دم گوش گذاشت صدای پدرش از پشت خط آمد - شرایط مادرت خوب نیست ، باید برگردی ایران ... این شروع ماجرایی دوباره بود هامون الوند بعد از چهارسال باز هم به ایران برمی گشت... برگشتی که قرار بود در آن عمارت او را با دختری که چهارسال پیش طلاق داده و دم از نخواستنش زده بود روبرو کند .... https://t.me/+_WcPx79sjSswODFk https://t.me/+_WcPx79sjSswODFk https://t.me/+_WcPx79sjSswODFk https://t.me/+_WcPx79sjSswODFk https://t.me/+_WcPx79sjSswODFk https://t.me/+_WcPx79sjSswODFk
6081Loading...
رمان زئوس45الی50(تمام شده درvip)عیارسنج  زهار+زئوس80الی85(تمام شده در vip) عیارسنج نَسَـ♚ـبـــ55الی60(دوبرابرکانال‌عمومی) شوگار45الی50(تمام شده در vip) عیارسنج 5892101407120183 به حساب آرزونامداری @Arezunamdarii لطفا از پرسیدن هرگونه سؤال بی‌مورد بپرهیزید
Hammasini ko'rsatish...
Repost from N/a
بازی تكيه به صندلي دادم كه صدايي بغل گوشم گفت: -نگهبانو گول زدي. بقيه رو مي‌خواي چه كني؟ ابروم بالا رفت. لبخندم رو فرو رفتم و با قيافه‌اي گيج سمتش چرخيدم: -جان؟ صداي مليحم خودم رو هم شگفت زده كرد. من كجا و اين صداي مصنوعي كجا؟ تيام لبخند زد: -مطمئني اومدي كنسرت؟ -مكان اين‌طور مي‌گه. -بي توجهيت ولي اين‌طور نمي‌گه. متعجب گفتم: -بي توجهي؟ -از وقتي رسيدي يك ثانيه هم نگاه سن نكردي. خواننده داره گلو جر مي‌ده ولي شما درگير كيف و كفش و صندلي‌اي. دهانم رو براي مثلا اعتراض باز كردم كه نگذاشت و گفت: -ايرپادم كه تو گوشت و... نگاهي به اپل واچم انداخت و گفت: -موسيقيم كه داره پلي مي‌شه. اين يكي انگار تيزتر از بقيه بود. توي دل براي خودم كف زدم. موفق بودم. تك به تك كارهايي كه انجام داده بودم توي چشمش رفته بود. واقعا اگه جا داشت تيز بودنش رو براش تحسين مي‌كردم. لب‌هام رو تو جمع كردم و گفتم: -اوپس. لو رفتم كه. بعد خنده‌ي آرومي كردم و گفتم: -البته بی احترامي به نيما جان نشه. من با ايشون آشنايي شخصي ندارم. كسي دعوتم كرد، منم اومدم. ابرو بالا داد: -خوبه انكار نمي‌كني. لبخندي زدم كه گفت: -ولي من مي‌خوام گوش بدم. اگه يه كم از سر و صداتون كم شه البته. بعد نگاه از من گرفت و به روبه‌رو دوخت. ابروهام بالا پريد. نگاه گرفت؟ كلام رو باز كرده بود كه! نفس آرومي كشيدم و من هم نگاهم رو به خواننده‌اي دوختم كه هيچي از آهنگش نشنيده بودم. آهنگ اول تموم شد. همه كف زدن و نيما شروع به صحبت كرد: -آهنگ خوش آمد گويي رو دوست داشتيد؟ مخاطبا جيغ زدن و نيما خنديد. بعد شروع به معرفي نوازنده‌ها و اعضاي تيمش كرد و آخر سر گفت: -امشب چند تا مهمون عزيز هم داريم. اول از همه از دوست عزيزم تشكر مي‌كنم براي حضورش. بعد دستش رو جلوي تيام گرفت. تيام از جا بلند شد. لبخندي به روش زد و دستش رو به نشانه‌ي احترام كمي بالا برد. نيما نفر بعدي رو معرفي كرد: -كامران جان عزيز كه معرف حضور همه هستن و رفيق كودكي من. درسته الان رقيبيم، ولي واسه من هميشه عزيزه. جمعيت باز جيغ زدن. -شنيدم كه خانوم سيلان هم اينجا هستن. يه كف هم به افتخار خانوم ايلاي سيلان بزنيم كه با حضورشون منور كردن. با لبخند از جا بلند شدم. سري براي خودش و بعد جمعيت تكان دادم. دستم رو روي سينه گذاشتم، كمي خم شدم و باز روي صندلي نشستم. نيما چند نفر ديگر رو هم معرفي كرد و جالب بود كه تيام تنها كسي بود كه نيما بدون بردن اسم و فاميلش معرفيش كرده بود! https://t.me/+ABpkN3EfiFoxYjc0
Hammasini ko'rsatish...
كانال نگار. ق (بازي)

لينك كانال :

https://t.me/+ABpkN3EfiFoxYjc0

اثر هاي ديگر : سي سالگي (موجود در باغ استور) تيغ بي قرار رستاخيز (موجود در باغ استور) تمساح خوني يك آكواريوم را بلعيد ( موجود در باغ استور ) هشتگ ضربه ي شمشير شواليه ام كرد

Repost from N/a
Photo unavailable
هفت ساله از روی ناچاری صیغه ی مردی هستم که چیزی از عشق و علاقه نمیدونه...سرد، مغرور و کم حرف و جدی. با این حال مردم عاشقشن برای یک لحظه دیدنش حاضرن هر کاری بکنن. اون یک فرد معمولی نیست...هنرپیشه ی معروف ایرانی که تا به حال تو هیچ مصاحبه ای شرکت نکرده و هیچ حاشیه ای براش پیش نیومده. داستان از اونجا شروع میشه که عکس های خصوصی ما از روی عمد توسط یک آدم پخش میشه و این خبر مثل بمب منفجر میشه. میخوام از زندگیش برم تا همه چی به صورت شایعه بمونه...هرچی نباشه اون ناجی روز های سخت من و تنها عشق زندگیمی. امااا...وقتی می خوام ترکش کنم اون روی دیگشو می بینم...رویی که برام غیرقبل باوره. تازه میفهمم که پشت نقاب هنرپیشگیش چه آدم قدرتمندی وجود داره که هیچکس نمیتونه حریفش بشه... اون یه... https://t.me/+ai1WVGH6OD83OGQ0 https://t.me/+ai1WVGH6OD83OGQ0 https://t.me/+ai1WVGH6OD83OGQ0
Hammasini ko'rsatish...
Repost from N/a
_ یکی یکی رَحِمش رو چک کنید صف بکشید لطفا نگران نباشید زمانِ زایمان هرکاری بکنیم خونریزی داریم مخصوصا برای ایشون که سنشون کمه و لگن کوچیکه دخترک وحشت زده هق زد درد شکمش کم بود که ماما هم می‌ترساندش یکی از دانشجوهای مامایی پرسید _ استاد اینجور مواقع هیچ راهی جز برش نیست؟ _ باید سزارین بشه ، بیمارستانای خصوصی انجام میدن اما اینجا نه چون بودجه ندارن تا آخرین لحظه به هزینه‌ی بیمارستان سزارین انجام نمیدن ماما که برای ضدعفونی دست هایش رفت دانشجوی دیگری با دلسوزی سمتش خم شد و آرام گفت _ شوهرت نمیتونه پولشو بده؟ بدنت نابود میشه دردش وحشتناکه اینجا بیمارستان دولتیه وضع همینه آذین دستش را مقابل دهانش گرفت تا از دردش فریاد نکشد شوهرش؟ شوهرش سهامدار اصلی بیمارستانِ نور بود! بزرگ ترین و مجهزترین بیمارستانِ ایران حالا او کجا بود؟ در جنوبی ترین و ضعیف ترین بیمارستانِ تهران بی توجه میانِ گریه التماس کرد _ توروخدا بهم بی حسی بزنید ، دارم میمیرم ماما وارد اتاق شد با اخم و بی حوصله _ چه بی حسی دخترجون؟ باید جون داشته باشی زور بزنی حس نکنی چطوری میخوای فشار بیاری؟ آذین بی جان پچ زد _ کمرم داره میشکنه _ چندسالته؟ _ شونزده انگار دلِ ماما به رحم آمد که رو به دانشجوها اشاره زد _ برای آموزش برید زائوی اتاق ۳۳ آموزش این بچه‌ست تحمل نداره آذین بغض کرده با تشکر نگاهش کرد که زن صدایش را بالا برد _ زور بزن ، زور بزن خونریزی کنی بیچاره ای دخترک با درد هق زد _ خیلی درد داره _ زور بزن گل دختر یکم ناز و عشوه میومدی شوهرت میفرستاد بیمارستان خصوصی سزارین ریز هق زد ناز و عشوه؟ هیچکس خبر نداشت از زندگیِ فلاکت بار دخترک _ بیرون ایستاده؟ من باهاش حرف بزنم آذین با غم گریه کرد _ نه ... آی خدا مردم ... نیومد باهام کارش تا همینجا بود ... انتقامشو گرفت و بیخیال شد زن از حرف هایش هیچی نمی‌فهمید آذین دوباره از درد فریاد کشید و زن کیف کهنه اش را آورد _ بیا زنگ بزن باهاش حرف بزنم آذین ترسیده هق زد _ منو میکشه _ زنگ نزنی از خونریزی می‌میری! 😭😭😭😭😭😭😭😭قرار بود دختره رو بدونِ عقد حامله کنه تا انتقامِ مرگ خواهرشو بگیره اما....... پارتش کامل موجوده تو کانال🔞 دو پارت بعد👇 با خشم رو به منشی دستور داد _ قراردادای سال دیگه رو با شرکت آرارات لغو کن اگر دلیل پرسیدن بگو دستورِ پیمان خان بوده با خودم تماس بگیرن من سهام نصفِ مراکز خصوصی درمانی رو دارم ، بی خبر از ما حق نداره بیاد این سمت منشی مضطرب جواب داد _ چشم رئیس هم زمان موبایلش به صدا درآمد به شماره نگاه کرد و دندان روی هم فشرد دخترکِ مزاحم تماس را وصل کرد _ چی میگی آذی؟ نگفتم فقط وقتی زنگ بزن که در حال مرگ باشی؟! اونم نه چون نجاتت بدم ، بخاطر اینکه خیالم راحت شه دخترِ توحید رفته پیشِ خواهرِ جوون مرگم! صدای زن غریبه بود _ چی میگی جناب؟ من مامای بیمارستان بعثتم پیمان اخم کرد بیمارستان چرا؟ باز هم موش شدنِ دخترک و مظلوم نمایی هایش؟ با پوزخند سمتِ آسانسور رفت _ بهش بگید پیمان گفته دیشب اونقدر نزدمت که کارت به بیمارستان بکشه خودشو به موش مردگی نزنه زن بهت زده سکوت کرد و پیمان با بی رحمی ادامه داد _ صدا رو آیفونه؟ میشنوی آذین؟ امشب ولی اصلا رو مودِ خوبی نیستم اصلا هرچی به سالگردِ پروانه نزدیک‌تر میشیم بیشتر دلم میخواد زیر دست و پام لهت کنم تا بیمارستانی واسه خودت مسکن و آرام‌بخش بگیر ، امشب و دووم بیاری! درس خوبی داده بود دلش نمی‌خواست دخترک حس کند با این مظلوم نمایی ها کوتاه می آید خواست تماس را قطع کند که صدای جیغ آذین و بعد جمله ی زن در گوشش پیچید _ من متوجه نمیشم چی میگید آقای محترم خانمتون دارن وضع حمل میکنن لگنشون خیلی برای زایمان طبیعی کوچیکه اگر بودجه‌اشو دارید انتقال بدیم بیمارستان خصوصی برای سزارین وگرنه جونِ مادر و بچه در خطره پیمان پوزخند زد بودجه؟ او نمیدانست بودجه‌ی نیمی از بیمارستان خصوصی های تهران از جیبِ پیمان تامین می‌شود؟ با خباثت پچ زد _ بودجه‌اشو ندارم خانم ، بذارید بمیره! هم خودش ، هم توله‌ی چموشش که زیر مشت و لگد باباش نمرد! آذین دوباره از درد هق زد و پیمان تماس را قطع کرد نمیدانست تا سال ها ، آخرینِ صدایی که از دخترک شنیده همان صدای گریه می‌شود! که پزشکِ زنان دلش می‌سوزد و به هزینه‌ی خودش دخترک را به بیمارستان دیگری منتقل‌ میکند ، مادر و فرزند زنده می‌مانند و بعد از سه سال ورق برمی‌گردد!! که بعد از مرگِ پزشکِ بی کس و کار تمام ارث و میراث به آذین و پسرکوچولویش می‌رسید آذین برمی‌گردد تا پیچک شود به جانِ پدرِ بچه‌اش! https://t.me/+qiU-LKyj5ZE3YzQ0 https://t.me/+qiU-LKyj5ZE3YzQ0 https://t.me/+qiU-LKyj5ZE3YzQ0 https://t.me/+qiU-LKyj5ZE3YzQ0
Hammasini ko'rsatish...
پـیـݼَـڪـ

✋بنرها تماما پارت رمان هستن ، کپی ممنوع ✨ پارت‌گذاری روزانه و تعداد بالا 🌪انتقامی ، عاشقانه ، بزرگسالان 🖊 به قلم چاوان مقدم 💫 پایان خوش 💫

👍 3 1
Repost from N/a
#پارت_200 -  هیچ وقت دوستم داشتی؟ می دانستم پرسیدن این سوال از همسرسابقم که مهرطلاقمان خشک نشده، تجدید فراش کرده مسخره است اما با تمام وجود دلم می خواست جواب آن را بدانم. -  نه! خندیدم. تلخ، به تلخی زهرمار. -  پس چرا باهام عروسی کردی؟ شانه ای از روی بی تفاوتی بالا انداخت. -  برای پول! چشمانم از  تعجب گرد شد. -  پول؟ مگه من پول داشتم؟ -  تو نداشتی، عزیز داشت. اون موقع که بابام مرد، بهاره و بنفشه پاشون کردن تو یه کفش که ارثشون می خوان، مامان ولی نمی خواست خونه رو بفروشه به اون خونه وابسته بود. منم کار درست و حسابی نداشتم و زندگیم رو هوا بود. همون موقع بود که عزیز اومد پیش مامان. گفت یه تیکه زمین داره که از مادرش بهش ارث رسیده. گفت هیچ کس از وجود این زمین خبر نداره. گفت این زمین رو از اول به نیت تو کنار گذاشته بوده که وقتی عروسی کردی به نامت بزنه که با پشتوانه بری خونه شوهرت ولی می ترسه قبل از این که کسی پیدا بشه که بخواد با تو عروسی کنه بمیره برای همین از مامان خواست  من و راضی کنه که باهات عروسی کنم. منم قبول کردم! با حیرت به آرش نگاه کردم باور چیزی که می شنیدم سخت بود. -  تو با پولی که مال من بود سهم الارث خواهرات و دادی، خونه خاله رو نگه داشتی و برای خودت شرکت زدی و بعد حتی حاضر نشدی یه عروسی کوچولو برام بگیری؟ دوباره شانه بالا انداخت. -  تو خودت هیچ وقت هیچی نخواستی. به اون زندگی راضی بودی. تازه این پول برای این نبود که خرج تو کنم، برای این بود که حاضر بشم با تو عروسی کنم که کردم! https://t.me/+wPNvH5rLc8ZiM2Jk https://t.me/+wPNvH5rLc8ZiM2Jk 💔او دوستم نداشت! و این غم انگیزترین پایان یک زندگی عاشقانه است!
Hammasini ko'rsatish...
رمان زئوس45الی50(تمام شده درvip)عیارسنج  زهار+زئوس80الی85(تمام شده در vip) عیارسنج نَسَـ♚ـبـــ55الی60(دوبرابرکانال‌عمومی) شوگار45الی50(تمام شده در vip) عیارسنج 5892101407120183 به حساب آرزونامداری @Arezunamdarii لطفا از پرسیدن هرگونه سؤال بی‌مورد بپرهیزید
Hammasini ko'rsatish...
👍 1
Repost from N/a
-دیدی عکس نیلوفر با عماد عابد همه جا پخش شده؟! اونم تو چه وضعیتی. صدای پچ پچ همکلاسی هایش کل کلاس را فرا گرفته بود، حتی از مرز پچ پچ هم گذشته و صدایشان بلند شده بود. پسرها با پوزخند و دختر ها با تنفر نگاهش می کردند. هنوز نفهمیدند که عکسشان چطور در آن مهمانی کوچک و خودمانی با آن امنیت زیاد پخش شده بود و عماد در به در دنبال کسی که این کار را کرده بود  می گشت. چشمانش پر از اشک شده بود و از اینکه به حرف عماد گوش نداده و بعد از دو هفته به دانشگاه آمده بود، پشیمان شد. قطره ی اشکش چکید و دیگر تحمل نداشت، کیفش را چنگ زد و از کلاس بیرون زد ولی لحظه ی آخر صدای آرزو که از اول از او متنفر بود را شنید. -دختره ی هرزه چه راحت در رفت، بریم به حسابش برسیم. قدم هایش را تند برداشت و وارد حیاط شد، همه به او ذل زده بودند و پچ پچ می کردند. هنوز چند قدم به درب بزرگ خروجی دانشگاه مانده بود که مقنعه اش از پشت کشیده می شود و حس خفگی گریبانش را می گیرد. بعد آن موهایش در چنگال آرزو گیر می کند و هرچه می کند نمی تواند موهایش را رها کند. آقای امیری که تا دیروز در حال التماس به او بود تا دوستی اش را قبول کند، حالا پوزخند زنان نگاهش می کند. -سرت تو یه آخور دیگه گرم بود که مارو نمیدیدی؟! همه مشغول چرت و پرت گفتن و خندیدن بودن. بالاخره موهایش را آزاد کرد که صورتش سوخت، ناباور روی صورتش دست کشید و به دستش که کمی خونی شده بود نگاه کرد. آرزو با آن ناخن های مانیکور شده اش به صورتش چنگ کشیده بود. آرزو دوباره دستش را بالا می آورد تا در صورتش بکوبد که، دستانش بین چنگال قدرتمندی اسیر می شود. -داری چه گهی می خوری؟! با شنیدن صدای عماد، اشکش دوباره می چکد. همه با دیدن هنرپیشه ی معروفشان، ماست هایشان را کیسه کرده و با ذوق نگاهش می کردند. قیافه ی کبود آرزو و چهره ی پرخشم عماد نشان میداد که مچ دستش از زور فشار در حال خورد شدن است. حراستی که تا به حال در حال تماشا بود با خود شیرینی  جلو می آید. -سلام جناب عابد، تو رو خدا بفرمایید داخل مشکل و حل کنیم، از شما بعیده... عماد عصبی وسط حرفش می پرد. -گوه خوردین که این بلا رو سر زن من آوردین ، پدر همتون در میارم...این دانشکده رو رو سرتون خراب می کنم... همه هنگ کرده نگاهشان می کنند. -اون زنشه؟! https://t.me/+ai1WVGH6OD83OGQ0 https://t.me/+ai1WVGH6OD83OGQ0
Hammasini ko'rsatish...
Repost from N/a
_ بری دیدنِ کدوم داداش؟ مگه من نگفتم سراغ اون بی‌پدرا رو نگیر؟ .. آذین کوچولوم کسی رو جز من نداره خب؟ اشک در چشمان آذین جمع شده بود: -سرطان داره حالش خیلی بده می‌ذاری برم ببینمش پیمانی؟فقط یه بار مرد با اخم به صفحه کتابی که تازه شروع کرده می‌نگریست: -خدا شفاش بده آذین جون ولی تو جایی نمی‌ری! اصلاً با اجازه کی زنگ زدی به اون بابای حرومیت؟ من که می‌دونم شیرت کرده که بری خونتون اگر نه تو جرئت نداشتی اسم رفتن بیاری! -بابام حرفی نزده بخدا -قسم دروغ نخور بی‌شعور! لباسامو شستی؟ دخترک بینی‌اش را پر صدا بالا کشید و با سری افتاده حینی که با انگشتانش بازی می‌کرد با رنج و بغض گفت: -یه ساله زندونیتم تحقیرم میکنی فحشم می‌دی کتکم می‌زنی و اسمشو می‌ذاری تنبیه کارای بد. من دلم بغل مامانمو می‌خواد دلم برا بابایی... پیمان تیز نگاهش کرد و او نتوانست بگوید دلش برای پدرش تنگ شده بغضش از ترس ترکید: -ب.. ببخشید پیمانی پیمان از پدرش بیزار بود اصلاً تمام این سخت گرفتن‌ها و زهرمار کردن روزگارش به خاطر این بود که او دردانه‌ی توحید بود پیمان با لب‌های بسته لبخند زد گفت: -ادامه بده دختر کوچولوی شجاعم -دا .. داداشیم فقط هشت سالشه خیلی درد میکشه ، مامانم میگه دکترا گفتن دیگه فقط باید منتظر معجزه باشیم تو رو خدا بذار یه بار برم پیشش قبل اینکه دیر بشه مرد دلش به رحم نمی‌آمد: -نگران نباش شماها سگ جون تر از این حرفایید! حالا اینقدر اصرار کن تا مثل اون دفعه ببرمت تو قفس سگا بخوابونمت! دخترک با گام‌هایی لرزان پیش آمد و مقابلش زانو زد دستش را بند پاچه‌ی شلوار پارچه‌ای اتو کشیده اش کرد با چانه‌ای لرزان و چشمانی پُر گفت: -یه ساله ندیدمش نامرد! دارم دل دل می‌زنم واسه بغل کردن و بوسیدنش مامان میگه داداشیم خیلی لاغر شده شبا خواب بد میبینه همش گریه می‌کنه و میگه ببریدم دکتر نمی‌خوام بمیرم بهونه‌ی منو بیشتر از همیشه می‌گیره لطفاً بذار برم پیمان خم شد زیر بغلش را محکم گرفت و تن او را بالا کشید -آی -ساکت! دخترک را روی پایش نشاند و بی‌‌توجه به سخنرانی‌‌اش تکرار کرد: -لباسامو شستی؟! آذین تن مچاله کرد و لب زد: -ال .. الآن .. میندازم ماشین مرد با کف دست ضربه‌ی محکمی به کنارِ رانش زد و آذین لب گزید تا ناله نکند سوزش وحشتناکی داشت -با دست! با دست میشوریشون آذین! .. اون پتو دو نفره‌ی رو تخت هم بوی عرق میده اونم می‌شوری! نبینم با پا لگد کنیشا! آذین هق زد می دانست این فقط یک تنبیه کوچک است برای ساز ناکوک زدنش. -حتی ... حتی زندونیام حق ملاقاتی دارن ... مرخصی دارن پیمان چانه‌اش را گرفت و سرش را پیش کشید. بوسه‌ی آرامی به لب‌های خشکیده‌اش زد و رهاش کرد: -تو حبس ابد خوردی آذین جون! ... پاشو برو بخواب تا بیام! یالا! -حیوون! چرا نمی‌فهمی حالم بده؟ مرد چشم‌ درشت کرد و تو گلو خندید: -این زبونی که از تو وا کردن رو من امشب می‌بُرَم! ... به من میگه حیوون ، نفهم! آذین با غصه نگاهش کرد و پیمان برای بار دوم غرید: - برو تو اتاق! - ن...نه کاریم نداشته باش پیمان زیر بغلش را گرفت تا بلندش کند: -من یه پدری از تو درارم آذین جون که هر ماه هوسِ اون بابا و داداش نکبتتو نداشته باشی آذین آرنجش را گرفت و با گریه پچ زد: -درد دارم ، هنوز جای کتکای قبلیت خوب نشده -پس تا خودِ صبح قراره جون بدی *** 2روز بعد با دیدن شماره‌ی ناشناس تماس را وصل کرد. صدای گریانِ مادر آذین توی گوشش پیچید: -برادرِ آذین امروز مُرد. دخترمو بیار جسم بی‌جونِ برادرشو برای آخرین بار ببینه بُهت زده از پشت میزش بلند شد.التماس‌های آذین توی گوش‌هاش پیچید. -میاریش پیمان جان؟ -میارم کتش را چنگ زد و از یونیتش خارج شد. -آقای دکتر بگم مریض بعدی بیاد؟ بی‌جوابش گذاشت.مغزش درگیر دخترکِ مو نارنجی‌اش بود فقط می‌خواست یک بار برادرش را ببیند. او با بی‌رحمی این حسرت را برای همیشه روی دلش گذاشته بود پایش که به خانه رسید صدایش زد: -پرنسس کوچولوم؟ ... آذین خانوم؟ ... کجایی؟ دخترک سر و کله‌اش از توی آشپزخانه پیدا شد. چشمانش سرخ و صورتش رنگ پریده بود. -س ... سلام چقدر زود اومدی -غذا رو سوزوندی؟ دخترک قدمی عقب برداشت و با بغض گفت: -ببخشید برخلاف انتظارش پیمان اذیتش نکرد: -اشکال نداره عزیزم.برو لباساتو بپوش بریم خونتون با شادی و ناباوری پرسید: -راست می‌گی؟ پیمان سر تکان داد و آذین با چند قدم خودش را به او رساند. روی پنجه بلند شد و گونه‌اش را بوسید و دست‌هاش را دور گردنش حلقه کرد: -مرسی مرسی مرسی . این مهربونیتو همیشه یادم میمونه میشه امشبو اونجا بمونم؟ پیمان دست‌هاش را دور تنِ او پیچید و با عذاب و پشیمانی لب زد: -میشه عزیزم https://t.me/+qiU-LKyj5ZE3YzQ0 https://t.me/+qiU-LKyj5ZE3YzQ0 https://t.me/+qiU-LKyj5ZE3YzQ0 https://t.me/+qiU-LKyj5ZE3YzQ0 😭😭😭😭😭😭دلم واسه دختره خون شد
Hammasini ko'rsatish...
پـیـݼَـڪـ

✋بنرها تماما پارت رمان هستن ، کپی ممنوع ✨ پارت‌گذاری روزانه و تعداد بالا 🌪انتقامی ، عاشقانه ، بزرگسالان 🖊 به قلم چاوان مقدم 💫 پایان خوش 💫

👍 1
Kirish qilib, tafsilotli ma'lumotlarga ega bo'ling

Biz sizga ushbu hazinani tasdiqlashdan so'ng ochamiz. Va'da qilamiz, tezroq!