cookie

Sizning foydalanuvchi tajribangizni yaxshilash uchun cookie-lardan foydalanamiz. Barchasini qabul qiling», bosing, cookie-lardan foydalanilishiga rozilik bildirishingiz talab qilinadi.

avatar

بهارِ عشق🤍🌺

رنجور عشق به نشود جز به بوی یار... سعدی 『 میشه نری؟ 』 بهارِ عشق💜 آیدی انتقادات وپیشنهادات @Shahlaaazizii چهارشنبه، ۲۷ دی ۱۳۹۶

Ko'proq ko'rsatish
Reklama postlari
715
Obunachilar
-324 soatlar
-127 kunlar
-630 kunlar

Ma'lumot yuklanmoqda...

Obunachilar o'sish tezligi

Ma'lumot yuklanmoqda...

✍️نویسنده:#آرزو_نامداری #زهار_306 _جیغ بزن تا سردار بیدار بشه... بدبخت... دِ بگو فروغ کجاست تا قبل از اینکه سردار به هوش بیاد ولت کنم یه جایی خودتو از  دستش گُم و گور کنی ... _دست از سرم بردار سهند...چه اون بیدار بشه چه نشه من نمیدونم فروغ کجاست... واقعا نمیفهمم این همه پافشاری برای چیه... _برای اینه که سردار تَه دروغاتو در آورده خانم...به وَلای علی این مرد به هوش بیاد تو از رو زمین مَحوِت میکنه...بفهمه گم شدن  مادرش زیر سر توئه سر به نیستت میکنه... فالگوش ایستادن کار من نیست اما...باید میفهمیدم این زن  کیست...باید خوره ی جانم را آرام میکردم... صدا تقریبا مانند ناله به گوشم میرسد این بار: _من از کجا بدونم کجاست...سهند خواهش میکنم ازت...تو منو  میشناسی...میدونی این کاره... سهند پوزخند می زند و من با شنیدن صدایش ، دست روی دیوار میگذارم: _دِ چون میشناسمت...میدونم چه زن حریص و خودخواهی هستی میگم... دیبا آسمون بری ...با سَر برگردی زمین ، گم شدن فروغ کار توئه... صدای دیـــنگ محکمی در گوشهایم می پیچد ...این اسم... همان اسم مجهول یست که بارها و بارها شنیده بودم ...زنی که ندیده ، مانند دیوانه ها به او حسادت میکردم و شب و روزم  را پر از فکر و خیالات عذاب دهنده کرده بود.... دست روی سینه میگذارم و از در فاصله میگیرم ...دیگر هیچ صدایی به گوشم نمیرسد...یا اگر میرسد ، من نمیشنوم ... خدای من...او اینجا بود...درست بیخ گوش من ...نفس بند آمده ام را پس میدهم و سوزش چشم هایم را نادیده  میگیرم... میتوانستم با او روبه رو شوم..؟ میتوانستم چشم در چشمش بدوزم و...او نام سردار را به زبان  بیاورد...؟  از صمیمیت بینشان بگوید و...نامزدیشان...محرم بودند...؟  بوسیده بودش...؟ هاه...بوسه...؟ یاد آن تخت لعنتی در ذهنم روشن میشود و...تمام تنم ضعف میرود...لمس های سردار  بوسه هایش...زمزمه های پر حرارت و پر از احساسش را به یاد می آورم و..میتوانستم با پاهای راسخ ، جلوی آن زن بایستم...؟ سیخ داغی در سینه ام فرو میرود و احساس میکنم اکسیژنی برای ورود و خروج به شُش هایم وجود ندارد....احساس نا امنی میکردم... شاید حس بَدِ دوم بودن... ولی... آن در باید باز میشد...باید با او روبه رو میشدم و ا ینقدر خودم را با شخص مجهول ، مقایسه نمیکردم... وسط هوار هایشان ، چیزی مرا به طرف آن دَر هول میدهد و طی حرکتی ناگهانی ، قبل از اینکه پشیمان شوم ، دستگیره ی در را  میکشم...اولین نگاه برای سهند است...او که با شگفتی خیره ی رنگِ پریده ی من است و انگار که ترس در چشمانش خانه می سازد...خود جرأت میدهم و نگاهم را با احتیاط ، به روبه روی سهند  میدوزم... تصویری جذاب و امروزی ، اولین صحنه ایست که جلوی چشمانم  مجسم میشود... تپش قلبم مانند اوج گرفتن زنگ ساعت ، به گوش خودم میرسد....لباسهای شیک و مارکش ...قد بلندی که مقابل منِ ریزه میزه ی فسقلی ، خیلی بالاتر و خانم وارانه تر بود...ناخن های مانیکور شده و جذابی که دور تا دور مُچ دستش را با طناب بسته بودند... طنابی که آن پایین روی زمین افتاده بود ، احتمال برای بستن پاهایش بود... مردمک هایم را بالا میکشم و چهره اش ....؟  در یک کلام...شبیه بازیگر ها بود...بسیار متین .بسیار حرفه ای ... زیبا...او واقعا زیبا بود... احساس درد میکنم...در ناحیه ی سینه ام درد شدیدی میپیچد و حسادت در قلبم ریشه میدواند...به گونه ای که تا به حال این حس را حتیی ک بار هم تجربه نکرده  بودم...برای هیچ مردی حسادت نکرده بودم که... _خانم بیا به پارتنرت بگو منو ول کنه برم... رو میکند به سهند و میپرسد: _اسمش کی بود،،،؟ خیلی صداش می زدی پشت تلفن... تیر میکشد قلبم...این زن ، میداند سردار رویش هوو آورده...؟ سهند گلویی صاف میکند و رو به من ، با لحن خاصی که انگار در آن شرمندگی موج میزد م یگوید: _آهو خانم شما بفرمایید ، من الان میام توضیح میدم... دختر خوش پوش اما قبل از هرگونه حرکتی از طرف من فورا لب  میزند : _نــــههه...لطفا بهش بگو دستامو باز کنه... اون بیرون نامزد من رو تخت خوابیده وبعد از جراحیش هنوز یک بارم نتونستم ببینمش ... ضربه مُهلکی به سینه ام میخورد..نامزدش؟  هنوز به هم نزده اند و ...دستانش چرا بسته است...؟مردمک های غرق در آبم را به سهند میدوزم و او انگار که گند زده  باشد ، دست بین موهایش میکشد : _نیستن...به خدا دیگه نامزد نیستن، این دختر.... _چی میگی سهند...؟ اگر بی گناهی من ثابت بشه با چه رویی میخوای تو چشمام نگاه کنی...؟
Hammasini ko'rsatish...
#زهار_305 آدمیزاد همینگونه بود...همینقدر نیازمند ... همینقدر زود قهر میکرد و زود بازمیگشت ... کاش خدا قبولم میکرد.... *** -حالت بهتر شد...؟تو راه کسی از خانواده ت مزاحمت ایجاد نکرد...؟ چانه ام را بال می اندازم...کمی آرام تر از قبل شده بودم و باید با مادرم تماس میگرفتم: _گوشی تو میدی چند لحظه...؟  سر تکان میدهد و فورا دست در کیفش میکند... من هم همان لحظه کش چادرش را باز میکنم و آن را تا شده به طرفش می گیرم : _مرسی ... لبخند میزند و گوشی را جلوی رویم تکان میدهد : _خواهش میکنم ...مال تو...شاید بازم بهش احتیاج داشتی.. نگاه مرددم را به چادر میدوزم و همانگونه تا شده ، آن را پس  میکشم...تلفن را از دستش می گیرم و برای هردویشان تشکر میکنم: _ممنونم...تو خیلی مهربونی ... با همان تبسم پلک میبندد و از کنارم رد میشود...دلیل کمک هایش را نمی فهمم...از همان روزی که برای گرفتن وکالت به من پی شنهاد داده بود...از همان روزی که در آگاهی دنبالم آمد و گفت میتواند سردار را  نجات دهد...نپرسیدم کیست چون فکر میکردم دلش به حالم سوخته است... اما او خیلی اطلاعات داشت.. خیلی کاربلد بود... دلسوزی میکرد...درست مانند کسی که از گوشت و خون خودت باشد و این روزها..دیگر هیچ احدی ، حتی برای هم خون خودش چنین لطف هایی نمیکرد... جنس این دختر انگار با همه فرق داشت... _آروم تکونش بدین...بزارینش همونجا... _زیر سرش رو بلند نکنید...هرشب کمرش رو با پماد چرب کنید زخم بستر نشه...باهاش حرف بزنید...و به محض اینکه بیدار شد ،  با من تماس بگیرید... پر پتو را بلند کرده و رویش را میپوشانم: _احتمالش هست کی بیدار بشه؟؟؟اصلا طی این چند روزتکون  نخورده... دکتر وسایلش را در کیفش می گذارد و بی توجه به حالت آشفته ی من جواب میدهد: _سطح هوشیاریش خیلی پایین نیست..به احتمال زیاد همین روزا به هوش میاد... خطر از بیخ گوشش رد شد... سهند دستی به ته ریشش میکشد و نمیداند چگونه تشکر کند: _خیلی کمک کردی ...جبران کنم داداش!.. مرد نه لبخند میزند و نه جواب تشکر سهند را میدهد: _روی جونش قمار بزرگی کردین...حتما براش پرستار شخصی  بگیرید...داروهاش باید سر وقت داده بشه...زخمش دائم باید پانسمان بشه و... در کیفش را میبندد و از جایش بلند میشود: _میدونم لازم به گفتن نیست...اما اصلا دلم نمیخواد فرداش پام تو آگاهی باز بشه..طبق گفته ی شماها ، من روی بی گناه بودنش... قاتل نبودنش کمک رسوندم... سهند دست روی سینه می گذارد و سر خم میکند : _آقا من مخلصتم...سفارشتم حله...غروب زنگ میزنم بریم قولنامه  کنیم....دکتر نفس تندش را بیرون میفرستد و با تکان سر که احتمالا به  معنای خداحافظی است ،از کنار تخت عبور میکند .... سهند به دنبالش میرود و من نگاهم را آهسته به طرف مرد روی تخت میدهم ... ریشهای نامرتبش...چشم های بسته اش حالم را بد میکنند...انگار درونم را می سوزانند...کمی خم میشوم و شانه را از پای تخت برمیدارم...موهای بلند شده اش را مرتب میکنم وسایِش آنها روی انگشتهایم  ،دلم را میریزد...او زنده است...نفس میکشد و دیگر هیچ چیز مهم نیست...دکتر گفته بود به زودی بیدار میشود... یعنی از زندگی نباتی و کُمای طولانی مدت خبری نبود.. شانه را بین ریش هایش میکشم و چشم هایم روی سر شانه های برهنه اش میچرخند...تصاویر مانند روز روشن جلوی دیدگانم قرار میگیرند.... صدایَش در گوش هایم میپیچد : _"نمیدونی چقدر دوست دارم"... شانه را کنار میگذارم و کف دستم را با دلی نا آرام ، روی صورتش  قرار میدهم...گرمای پوست ها به هم میرسد و دِل ، بیتاب میشود برای نگاه های بَرّاق این مرد سنگ دل... کسی اینجا نیست و افسار دست های من ، از حیطه ی اختیاراتم خارج میشود... موهایش را لمس میکنم و... دلتنگم ... خدا زن ضعیفی مثل من را لعنت کند ...دل من برای سبز تیره ی چشم های این مرد تنگ است...من داشتم تاوان میدادم.... سردار داشت تاوان میداد و...تاوان پس دادن ، همانقدری سخت بود که به آن فکر میکردیم... *** _اینجا کجاست باز منو کشون کشون آوردی سهند...؟بخدا بخوام  جیغ بزنم جا و مکان مخفی تونو می فرستم رو هوا... سر از روی تخت بلند میکنم و با چشم های خواب آلود ، به اطرافم  چشم میدوزم... باز هم صدای آن زن...چیزی ته دلم را خالی میکند...حِسی بد ، قلبم را احاطه میکند تا آهسته از جا بلند شوم و اینبار مقصدم ، رسیدن به این صدای نازک است...
Hammasini ko'rsatish...
#زهار_304 -فعل سطح هوشیاریش پایینه...باید دعا کنیم هوشیاریش پایین تر نره...وگرنه .... نفس هایم به شماره می افتند ...جسم سفت و سخت داخل گلویم دارد تمامم را به هم میریزد و من این را نمیخواهم: _پایین تر بیاد...چی میشه مگه...؟ او حرفی نمیزند اما ، دست ها ی زنانه ای دور شانه هایم قفل  میشوند : _سختی خودش رو طی کرده عزیزم...توکل به خدا...حتی اگر به کما هم بره امکان برگشتنش زیاده... ناگهان سرم را به طرفش میچرخانم و نگاه ناباورم را به او میدهم... _کُما...؟؟  نگاه می گیرد و می خواهد مرا به طرف نیمکت هدایت کند...شانه م را از دستانش جدا میکنم و بالاخره اشکی از چشمم ، روی لبم میچکد: _کی گفته برمیگرده...؟مگه آرش هم به کُما نرفت...؟؟ ملکی دست به چشم هایش میکشد و انگار بخواهد اشکش را از من پنهان کند... اما من احمق نیستم...میدانم جایی از کار میلنگد: _سه ماه...سه ماهه که مثل یه تیکه گوشت روی تخت بیمارستان افتاده...ولی هنوز بیدار نشده...کی گفته به هوش میاد....؟هااا...؟  سهند با سر پایین افتاده از جا بلند میشود و راهرو را ترک میکند ...ملکی می خواهد آرامم کند اما من هنوز جواب سوال هایم را از  سهند نگرفته ام... مرا روی نیمکت مینشاند و پایین پاهایم می نشیند...بدون اینکه برای کثیف شدن چادرش نگران باشد....اشکهایش را میبینم و قلبم دیگر نمیتواند آن همه درد را تحمل  کند...با ناباوری سر تکان میدهم و دیوانه وار میپرسم: _خوب میشه...باید بیشتر از این منت کشی کنه...اذیتم کرده باید جبران کنه...باید... اشکهایم را با کف دستش پاک میکند و اشکهای خودش جاری  میشوند : _اون خیلی قویه...خیلی دوسِت داره...برمی گرده... _دوسَم نداره...نداره...اگر داشت اینقدرعذابم نمیداد...الانم مدل  اذیت کردنشو عوض کرده...آخه مگه من چیکارش کردم...؟من که  داشتم فراموش میکردم ...داشتم کم کم به بخشیدنش فکر میکردم ، چرا بازم میخواد اذیتم کنه...؟  سر روی زانوهایم میگذارد و دستانم را میبوسد...دختر مهربان خیلی مهربان...یک غریبه ی رئوف که نمیدانم سر و کله اش از کجا  پیدا شد... _دعا کن دختر خوب...فقط براش دعا کن...ببخشش...از خدا هم بخواه ازش بگذره ... حالا تمام تنم از آن گریه و زاری ها میلرزد... مطمئنم دارد صدایم را میشنود و...میخواهد با این کارش من را دلتنگ کند...دلتنگ شوم تا ببخشم...که باز هم همان آهوی احمقی شوم که بی چشم داشت عاشقش بود و فقط منتظر یک نگاه.... *** صدای بیب بیب آن دستگاه مانند یک دریل حفاری ، مغزم را سوراخ میکرد... دیدنش در آن وضعیت سینه ام را چنگ میزد و چشمانش را به یادم می آورد..همان تیله های سبز تیره ...که گاه به رنگ آتش بودند و ...گاهی به رنگ عشق...گاهی نفرت...و باز هم عشق... سیب گلویم با درد تکان میخورد و زیر لب ، زمزمه ای میکنم: _باید ازونجا بلند شی...باید فروغ رو پیدا کنی ... داغی آن اشک ها دیگر دارند حالم را بد میکنند... _باید بی گناهی تو ثابت کنی...قاتل آراد... اونو هم باید پیدا کنی... بدون حرکت ، با چشم های بسته اش آنجا افتاده...سینه اش با هر نفس ، محکم بالا می آید و برهنگی آن عضلات ، حالا با چندین و چند سیم و دستگاه پوشانده شده بودند..همان سینه ی پهن و فراخی که آن شب ، حتیی ک لحظه اجازه ی دور شدن به من نداده بود ...تا بار دیگر مرا بند آغوش خودش  کند.... اگر سهند نبود...؟اگر نمیتوانست این امکانات را فراهم کند...؟ _ازم معذرت خواهی نکردی ...باید معذرت بخوای ...با ید همه ی بدی هاتو جبران کنی...اگر ازونجا پاشی ،،،شاااید...شاید ببخشمت... نه...انگار گوشهای ش هیچکدام از ناله های پر درد من را  نمیشنوند ....روی زمین پا می کوبم و اینبار صدایم از بغض میلرزد: _اگر بیدار نشی هیچ وقت نمیبخشمت...با کیان... هق میزنم و از خودم متنفر میشوم: _با کیان ازدواج میکنم!.... لعنتی...حتی به خاطر حرف آخرم...آن تهدید بزرگ هم چشم باز نمیکند ..حسادت نمیکند و انگار من حتی سر سوزنی برایش مهم نیستم ... قهر گونه رو از پیکر نیمه جانش که تقریبا همه ی آن تخت را گرفته بود ، می گیرم و پشت به او از اتاق خارج میشوم... بیست و چهار ساعت از جراحی میگذرد و من هنوز به خانه نرفته  ام...خانه ای نداشتم بی او... چادری که ملکی برایم کنار گذاشته بود را سر میکنم و نفس عمیقم  را از سینه ، به بی رون میفرستم... اشک هایم را پاک میکنم و با صورتی که به احتمال زیاد با آن همه  اشک و زاری سرخ شده بود ، از آنجا بیرون میروم... مقصدم امام زاده صالح است....درست مانند فیلم های ایرانی...یک شخص مطرود که حالا به شدت ، به خدایش نیاز داشت ... که مدت ها سر به مُهر ننهاده و حالا...با روی زیاد ، به دنبال رفع  نیازش...
Hammasini ko'rsatish...
  • Photo unavailable
  • Photo unavailable
  • Photo unavailable
  • Photo unavailable
  • Photo unavailable
  • Photo unavailable
  • Photo unavailable
  • Photo unavailable
  • Photo unavailable
  • Photo unavailable
#purpule #wallpaper 💜
Hammasini ko'rsatish...
😍 2 1
Photo unavailable
‏کهن‌ترین تصویر رستم و رخش او در نقاشی‌های پنجکنت پنج قرن پیش از سرایش شاهنامه فردوسی .
Hammasini ko'rsatish...
یه سری از پسرا هستن که،توی زندگیشون کارایی کردن که میتونن به واسطه‌ی اونا به مرد بودنشون افتخار کنن! یه سری از پسرا هستن که،از جیب و چیزه دیگه‌ی باباشون آویزون نیستن! یه سری از پسرا هستن که،وقتی شب میخوان بخوابن عذاب وجدان این‌رو ندارن که دل دختری‌رو شکستن. یه سری از پسرا هستن که،اهل رابطه‌های چند روزه وُ هفته‌ای نیستن. یه سری از پسرا هستن که،رفیقای پسرشون‌رو به جنس مخالف نمیفروشن! یه سری از پسرا هستن که، دقیقا شبیه حرفای قشنگی که میزنن هستن! یه سری از پسرا هستن که،هیز نیستن بی غیرت نیستن.مفت خور نیستن… یه سری از پسراهستن که،خیلی آدم حسابی هستن. اینا شبیه خیلي از همجنساشون نیستن… روز این مدل پسرا مبارك💙
Hammasini ko'rsatish...
Photo unavailable
☺️ کمی لبخند
Hammasini ko'rsatish...
Photo unavailable
. نه از تو دلگیرم نه از مرگ رویاها دلگیرم از دلم از آرزوهای تنهاترین قاصدکِ شهر... آرزو هایی که مثل لباسهای کودکی ام دیگر اندازه ام نیستند. #مینو_پناهپور         ۴۰۲.۵.۵ 📗زیر سایه ی ماه
Hammasini ko'rsatish...
Photo unavailable
🪴❤️ قصه ی رنگ ها
Hammasini ko'rsatish...