cookie

Sizning foydalanuvchi tajribangizni yaxshilash uchun cookie-lardan foydalanamiz. Barchasini qabul qiling», bosing, cookie-lardan foydalanilishiga rozilik bildirishingiz talab qilinadi.

avatar

بهارِ عشق🤍🌺

رنجور عشق به نشود جز به بوی یار... سعدی 『 میشه نری؟ 』 بهارِ عشق💜 آیدی انتقادات وپیشنهادات @Shahlaaazizii چهارشنبه، ۲۷ دی ۱۳۹۶

Ko'proq ko'rsatish
Reklama postlari
710
Obunachilar
+324 soatlar
-27 kunlar
-1230 kunlar

Ma'lumot yuklanmoqda...

Obunachilar o'sish tezligi

Ma'lumot yuklanmoqda...

من عاشق توام....🤍
Hammasini ko'rsatish...
1
00:08
Video unavailableShow in Telegram
1
🌸🍃 «هربار که اسمت را می‌نویسم تنم مشوش می‌شود و می‌لرزد. اسمت مثل خبر مبارکی است که به گوش جانم می‌رسد و همه‌ی امیدها و آرزوهایم را برمی‌انگیزد و بیدار می‌کند. دوستت دارم. چقدر بگویم که دوستت دارم. روی تمام کره‌ی زمین فقط یک نفر هست که دوستش دارم و یک نفر هست که با او هستم و با من است و آن هم تو هستی.» از نامه های #فروغ_فرخزاد♥️ به ابراهیم گلستان.
Hammasini ko'rsatish...
2
#زهار_333 -یه بار که بین داد و هواراش با مادرم ، صدای زجه ی مامانم رو شنیدم ...فهمیدم قصه از کجا آب میخوره... پوزخند میزند و پایین پاهایم ، سرش را بالا میگیرد...میخندد مانند دیوانه ها: _طرف عاشق زن مردم شده بود...چشمش دنبال زنی بود که یه پسر شاهانه رو تربیت کرده بود...اون... گلویش تکان می خورد،من اینبار میخواهم تمامش را بشنوم..مردمکهایم میرقصند و گوشهایم به دنبال شنیدن کلمه ای بیشتر: _میگن عشقای آتشین بعد ازصد سال هم فراموش نمیشن...اون عاشق فروغ بود.. عاشق زن کسی بود که شب و روز بهش حسادت میکرد...عاشق یه زن دیگه بود و پاسوز عشقش مادرم بود...من بودم... منی که سرکوفت پسر اون زن رو میخوردم... تمام صورتم از ناباوری میلرزد... نفسم پشت جناغ سینه ام حبس میشود و لبهایم در یک پارادوکس وحشتناک ، طرح لبخند میگیرند: _واسه همین پدرت رو کُشتی...به خاطر حسادت...؟ به ناگهان بالت رفتن صدایش من را از جا میپراند ...فریادش در دل آپارتمان کوچک می نشیند و مانند یک روانی به تمام معنا ، دست در موهایش چنگ میکند ...مردی که در آرامش و مهربانی نمونه اش را هیچ جا ندیده بودم: _آرررررره.... هیچگاه این روی کیان را ندیدم.. هیچوقت اینقدر عصبانی و داغان نبوده است...حق با چه کسیست...؟گناه بزرگ بر دوش کیه...؟  پدر کیان ...؟فروغ...؟یا سرداری که باعث حسادت این مرد فروپاشیده میشد...؟ _حداقلش تو یه عمو داشتی که خودشو بابات جا زد و بخاطر تو خودش رو زیر چرخ ماشین انداخت...ببین وقتی فهمیدی مِهدی  عموت نیست و باباته چه حالی شدی ... وقتی فهمیدی مِهدی میخواسته تو رو با ماشین زیر بگیره چه حالی شدی ...من بابام هر روز خدا این کارو میکرد...با تک تک حرفاش...تک تک کلمه هاش سردار رو تو چشم من فرو میکرد... بغض سهمگینی در گلوگاهم رخنه میکند... سینه ام از حجم زیاد وزنی که رویم فشار می آورد ، درد گرفته بود و به جز نگاه کردن به کیان آواره شده ، راهی نداشتم... -بهــــش حسادت میکردم...ازش بدم میومد ...از اینکه همیشه مجبور میشدم ازش کمک بخوام...از اینکه هیچوقت  نتونستم خودم گلیممو از آب بکشم و اگر اون نبود هیــــــچ گوهی نمیشدم ... سرکوفت بابام از تو قبر هم حواله م میشه... شبا بیخ گلومو میگیره و اون چشمای خونیشو تو چشمام میدوزه... مـــــن به خاطر اون عوصی بابامو کشتم...به خاطر وجود نحس اون بابامو کشتم و بعد....؟   اشک های مرد گنده روانه ی صورتش میشوند....دلم کم کم به حالش میسوزد... با گریه میخندد: _بعـــدش بازم اون بود که منو از قصاص نجات داد...اون بود که پول ریخت تو حلق عموم تا از مادربزرگم رضایت بگیره...من قاتل بابام شده بودم و این بار حتـــــی عرضه ی قصاص شدن هم نداشتم...از اون طناب لعنتی می ترسیدم... دست در موهایش میکشد و پای بسته شده اش بدجور در ذوق میزند ...جای گلوله ی سردار است...این مرد...پر از نفرت بود...پر از حس بد به سردار و...این من را  میترساند ... -وقتی بعد یه مدت آزاد شدم...این دفعه مامانم بود که هر روز دعای خیر حواله ش میکرد...من مدیون کسی شده بودم که یه عمر از وجودش بیزار بودم...خودمو گول میزدم که رفیقمه...عذاب وجدان قتل بابام نمیزاشت...هِی باعث میشد بیشتر کینه به دل بگیرم ...طوری که فکر میکردم مقصر مرگ بابام اونه...در اصل اون قاتله... سری تکان میدهم و نگاه پر از تأسف من ، گویا بیشتر حالش را بد  میکند: _از نظر تو الان من کثیف ترین و لاشی ترین آدم دنیام...اما اون بی شرفی که منو سمت تو هول میداد باعث شد عاشقت بشم...اون عوضی حتی این کارو هم باهام کـــــرد.... چقدر کینه ...چقدر نفرت...او همه چیز را از دید سردار نگاه میکرد..حق را فقط به خودش میداد و این میان ...من اصلا نمیدانستم چه کسی حق است...من دخترکی فروپاشیده بودم که به تازگی حقایق تلخ سرنوشتم را فهمیده بودم... حقیقت محض پدر بودن مِهدی ...برادر بودن جهانی که...من را می خواست!.... دیگر دست و پا زدن در ا ین لجنزار بی فایده بود..یک لَجن مُسَلَّم روبه رویم ایستاده بود و افکار شیطانی اش را یکی  یکی جلوی پاهایم می انداخت... درست مانند یک سریال درام و تلخ... فیلمی که تهش نامعلوم بود... از همان ژانرهای ایرانیِ مخصوص به اصغر فرهادی ... یا نه... از اکشن های ترکی که همه چیز در هم لولیده شده بود و عشق ها با هم عوض ... کیان از پدرش محبتی ندیده بود و سردار؟سردار نه از مادرش...و نه از پدرش...از کودکی مانند یک مرد ، بار زندگیشان را روی شانه هایش انداخته و با یک هول محکم ، او را به این میدان پر از میـــن پرت کرده  بودند... _من میخواستم با عقد کردن تو ، داغ همه ی اونا رو سرش دربیارم...میخواستم پشت اون میله ها دیوونه بشه...به روز عروسی ما فکر کنه
Hammasini ko'rsatish...
#زهار_332 سردار قدم پس رفته را باز می آید: _چی گفتی شما...؟قتل خواهرم...؟  ملکی پلک می بندد:بله...متأسفانه ... صدای سردار بالاخره کمی بالاتر میرود: _چرا قسطی حرف میزنی ...؟یه بار کل اطلاعاتی که داری رو بگو و اینقدر آدم رو کلافه نکن از دونسته هات...قتل چیه...؟ _روزی که خواهرتون از پشت بوم افتاد.. یکی از کسانی که مامانم استخدام کرده بود آقای فاخر رو تعقیب کردن...همون روز با داماد شما ملتقات داشتن و...حتی ...حت ی دیده شده لحظه ای که این آقا از ویلای شخصی و خانوادگی شما بیرون اومده ، چند دقیقه بعد با اورژانس تماس گرفته شده ...احتمالا مادرتون رو تهدید کردن و بعدش رو که مسلما خودتون میدونید... لحظه ای انگار تیک عصبی میگیرد..پلکش میپرد و میپرسد: -این آقا...؟مَــنظورت.. از این آقا دقیقا کیه...؟کیان یا کارن...؟؟؟ دختر گیج میشود ...دارد کم کم میترسد و دست و پایش را لحظه ای گم میکند: _ببخشید ...گمراهتون کردم...آقای کارن از خروجی ویلتی شما دیده شدن...و بعد از اون با کیان ملاقات داشتن... کم کم عضلات صورت سردار به لرزه در می آیند...سمانه...او اهل خودکشی نبود...اگر میخواست خودزنی کند...روز های اولی که آراد را از دست داد این کار را میکرد...سمانه خود کشی نکرد...نـــکرد... با مردمک های غلطان در خون ، نگاهش را تا صورت ملکی بالا می آورد...دخترک زهره میگیرد و سر جایش میخ میشود: _متأسفم .... چانه ی سردار دارد زیر بار آن همه فشار ، خورد میشود...انگشتانش  مشت شده اند و دارد از حجم جنونی که تنش را در بر گرفته ، گُر میگیرد...با خواهرش چه کردند...؟ کیان...کیان...هدف ، کشاندن سردار به تهران بود...هدف ، ادامه ی بازی بزرگ و انتقام از معصومانه های آهو بود... هدف ، زیر تعفن رفتن سردار بود و...عکس هایی که به دست حاج حسین رسیده بود... فراری دادن آهو ،دزدیده شدن فروغ، سهامی که دست به دست میشد و... کوهرنگی که در زندان آب خنک میخورد.... ملکی نمیداند اکنون وقت پرسیدن هست یا نه...همین الان که او از شدت عصبانیت ، رنگ پوستش کبود شده و حرفی نمیزند... اما...اما شاید خشم اکنونش می توانست قفل زبانش را باز کند... _آفای شهسوار...شما باید بگید کیان فاخر چه کسی رو به قتل رسونده !... و سردار ا ین بار ب ی معطلی لب می زند: _پـــــدرش رو.... **** آهو: _حالم ازت به هم میخوره .. جمله ی پر از نفرت من را میشنود و با بازدم سنگین ، سرش را پایین می اندازد: _همه ی ا ینا رو نگفتم که دلت به حالم بسوزه...نگفتم که گندکاریامو توجیه کنم.... من فقط یه گوش شنوا میخواستم... تمام انزجارم را از موجود کثیف روبه رویم ، با نگاه به صورتش پرت میکنم...در هم رفتن عضلات چهره اش را میبینم..این که خودش هم دست کمی از من ندارد...که حالش از اینی که هست ،به هم میخورد... _از این حرصی میشدم که تمام بدبختیای من زیر سر خودش بود...اون چغلی کارامو به بابام میکرد...سنی نداشت اما یه تنه  کارخونه ی باباشو میچرخوند...منی که فقط عکاسی میکردم و چه  به حسابرسی اموال؟ من که اینکاره نبودم.... از شنیدن این صدا دیگر لرزم میگیرد.. مغز متفکر تمام بدبختی های سردار ، به این مرد بُر میخورد...کسی که به جز عُقده... هیچ چیز نداشت...یک نقاب مهربان و زیبا داشت که از دور ، میتوانست هر زنی را  وسوسه کند اما...هیچوقت نتوانست سر سوزنی ذهن من را از سردار ، به خودش  معطوف کند... -شَب و روز تو گوشم میخوند ...سیگار میکشیدم...هر کوفت و زهرماری که آرومم کنه...ماری جوانا...یه لحظه می رفتم رو ابرا ، باز صداش میرفت رو مُخم...باز سرکوفت میزد...هِی میگفت عرضه نداشتی استخدام بشی..عرضه نداشتی پول دربیاری ...یه بار که ... اینجای حرفش که میشود ، پُک عمیقی به سیگارش میزند...فکر نمیکردم سیگاری باشد...یعنی حتی یک بار هم ندیده بودم بکشد ...پُکش را که میزند ، سیگار را بالا میگیرد و نگاهی به آن می اندازد: _من حتی عرضه نداشتم مثل سردار یه نخ سیگار جلو رو ی بابام بکشم...اون همیشه ی خدا یه پیپ مزخرف لای لبش بود که اُبُهت مسخره شو بالاتر میبرد و به مدال افتخاراتش بیشتر اضافه میشد...من اما اگر میکشیدم میشدم کافر خدا...می شدم یه معتاد  مُفنگی که نمی تونست خیکش رو بالا بکشه.... تکانی به دستانم میدهم و چسب لعنتی ، پوست دستم را به سوزش می اندازد.. چقدر ضعیف و کوچک بودم...هرکسی که دلش میخواست ، می توانست من را دستمایه ی اهداف  خودش کنه
Hammasini ko'rsatish...
#زهار_331 -مادرخونده ی من بعد از طلاق ، به یه حسابدار مطمئن احتیاج داشت...یه مشاور که قابل اعتماد باشه و سابقه ی کاری داشته  باشه...این آقا در شرکت شما مشغول به کار بودن و این براشون  بزرگترین امتیاز بود...یه مدت.... مکثی میکند و وقتی میبیند سردار همچنان منتظر است ، با حس بدی ادامه میدهد: -حتی یه مدت با هم زندگی کردن...مامان شهلا خیلی اطلاعات ازش به دست آورده بود...اما وقتی فهمید که کار از کار گذشته  بود...نه می تونست شکایت کنه...و نه هیچ اعتراضی...پای آبروش درمیون بود...پسر و دخترش خارج از کشور بودن اما...کل خانواده ی پدریش ایران زندگی میکردن... حتی اگر یکی از اونا میفهمید موضوع رو... ایشون برای همیشه طرد میشدن!... سردار باورش نمیشود کیان اینقدر پست باشد...چگونه؟این همه سال رفاقت...رفاقتی که از نوجوانی اش تا به اکنون قدمت داشت و چطور نفهمید او از چه جنسیست؟ چقدر اعتماد...چقدر رازهای مگویی که با او درمیان میگذاشت: _خُب...؟الان مادرخونده ی شما از من چی میخواد در ازای دادن اطلاعاتش...؟  دختر شانه ای بالت می اندازد: _چیزی نمیخواد...درواقع اصلا نمیخوان اسمی از ایشون به میون آورده بشه...فقط میخوان کثافت کاری های این مرد رو فاش  کنن...میخوان تاوان پس بده ... سردار رو ی مبل جلو می آید و دستش را روی زانو ستون میکند : -پس باید تمام اطلاعاتتو در اختیارم بزاری اینکه اونی که پول به حساب نگهبونای حاج حسین ریخته کی بوده...؟قاتل اون زن کیه و کی دستور شلیک به آرش کامیاب رو داده...اینارو باید بهم بگی و البته... دخترک مو به موی حرف های سردار را گوش میکند... _باید قبل از اینکه پلیس منو دستگیرم کنه ، بی گناهیمو ثابت کنی...چون فقط تویی که اِشراف کامل داری به این موضوع ... ملکی در کمال آرامش نگاهش میکند و بعد از اتمام حرفهای او لب میزند : _شما یک بار اونو از مرگ نجات دادین... چرا...؟؟  ابروهای سردار در هم فرو میروند : _فکر میکردم نباید یه دوست اصیل رو از دست بدم!... ملکی پوزخند میزند: -شنیدم که حالش از شما به هم میخوره!... لحظه ای یکه خورده ، حالت چشمهایش ثابت می مانند و دخترک ادامه میدهد: _از مامانم شنیدم...اون از شما متنفر بود!... نمیداند چرا حالش بد میشود...با وجود همه ی حرکت های منفی کیان...باز هم برایش گران تمام میشود این حرف...سیب گلویش تکانی میخورد و احساس دانش آموزی را دارد که کتاب اشتباهی را برای امتحان خوانده است : _آدرس شهلا خاکپور رو هم بهم بده... _ایشون نمیتونن با شما ملاقات کنن... سردار چانه اش را بالا میدهد و لب می فشارد: _نگفت چرا...؟چه حرصی از من داره...؟ _شما میگید اون چه گناه بزرگی مرتکب شده که تاوانش اعدام بوده...؟چطور تونستین از مرگ نجاتش بدین...؟ سردار سکوت میکند، وکیل کنجکاوی که یک سری اطلاعات دارد ، سر خم میکند: _در واقع بهتره بپرسم کی رو به قتل رسونده کیان فاخر...؟ سردار از جا بلند میشود و قصدش رفتن است ...پیدا کردن آهو: _این همه اطلتعات دارید...چطور از این موضوع خبر ندارید...؟باورم بشه...؟  ملکی هم از جا بلند میشود و قدمی از مبل دور... نه...به طور کامل نمیداند: _آقای شهسوار من فردا دادرسی دارم...باید تمام مدارکی که تو دستمه رو تحویل بدم... به من یه سری اطلاعات دادن که نیاز دارم  به صحت و سقمشون اطمینان پیدا کنم ... پوزخندی روی لبهای سردار پدید می آید: _نمیدونم چرا باورم نمیشه از این موضوع اطلاعی نداشته باشین!... ملکی بازدم سنگینش را بیرون میفرستد : -میگم که...یه سری اطلاعات هست اما باید اطمینان حاصل کنم... شما تو هیچکدوم از موارد قتل همکاری نداشتین و ممکنه سر منشأ تمام این قتل ها کیان فاخر باشه... حتی قتل خواهرتون!... لحظه ای نمیفهمد...گُنگ خیره میشود و...تکه تکه میپرسد: -قتل...خواهرم...؟خواهر من...؟ ملکی دستهایش را کلتفه در هم قفل میکند ...این مرد هربار یک خبر بد از او میشنید...یک حقیقت تلخ که می بایست ساعت ها با آن کلنجار برود و دست آخر یک درد بزرگ به دردهایش اضافه شود... یک خشـــم ویرانگر...
Hammasini ko'rsatish...
Photo unavailableShow in Telegram
باز خواهی گشت همانگونه که در خواب دیده بودی! در میزنی و من.. من اما دیگر پشت ِ هیچ دری منتظر هیچ کس نیستم☁️ { #معصومه‌_صابر } ‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌
Hammasini ko'rsatish...
‏-برو عقب میخوام عکس تکی بگیرم. +بوس بده تا برم. .
Hammasini ko'rsatish...
👍 1 1
"قربانت" واقعا بهترین عبارت محبت‌آمیز روزمره و رایجه. نه خیلی صمیمیه، نه خیلی خشکه، نه موقعیت‌های استفاده ازش محدوده... تازه برای تمام کردن گفتگوهای معذب‌کننده هم خیلی جوابه. واقعا مرسی ازش.
Hammasini ko'rsatish...
🔥 1😁 1