cookie

Sizning foydalanuvchi tajribangizni yaxshilash uchun cookie-lardan foydalanamiz. Barchasini qabul qiling», bosing, cookie-lardan foydalanilishiga rozilik bildirishingiz talab qilinadi.

avatar

کانال رسمی نیلوفرقنبری(سها) تِروسکه و ولی افتاد مشکل‌ها

نیلوفرقنبری(سها) مربی و مدیر انجمن ✏سها قلم فریاد_سکوت (چاپ) چاوان(چاپ) آینه‌دق(در حال چاپ) دل‌های‌بی‌قواره یک شب بارانی بی همه‌چیز مردم این شهر‌حسودند لینک کانال https://t.me/+XANBrsFz53syNTNk گروه نقد https://t.me/+78CJfFwsX89hODc8 🚫کپی ممنوع

Ko'proq ko'rsatish
Reklama postlari
4 132
Obunachilar
-1024 soatlar
+1207 kunlar
+54130 kunlar

Ma'lumot yuklanmoqda...

Obunachilar o'sish tezligi

Ma'lumot yuklanmoqda...

#قسمت۳۱۱ حبیب نگران شد. - یعنی چی؟ موقعیتو بگو. زودباش. - جفتشونو بردن طبقه‌ی سوم. همه‌شون هستن. دارن جفتشونو اذیت می‌کنن. - خیله خب متوجه شدم. قطع می‌کنم. حبیب به سرگرد رحمانی که نزدیکش روی زمین دمر درازکش بود گفت: - باید چند نفرمون بریم پشت ساختمون سرگرد. - خب؟ - باید سه تا گروه بشیم‌. دو گروه از همینایی که هستیم. یه گروه‌ پشتیبانی هم باید از مرکز درخواست کنیم بفرستن. یه گروه از پشت ساختمون باید وارد بشه. گروه دوم هم از همین جا. در هر دو حالت باید غافلگیرشون کنیم. - پشت بام هم خوبه. من با ده نفر می‌رم از پشت ساختمون. اینجور ساختمونا در پشتی زیاد دارن. - خوبه. اوکی شروع می‌کنیم. توی اتاق بلبشویی به راه افتاده بود. پدرام همچنان از آرزو می‌خواست از مشکات جدا بشود. آرزو کنار گوش مشکات لب زد: - هر وقت بهت گفتم از اتاق فرار می‌کنی. در دم مشکات آرام شد اما پر از تعجب. آرزو در حالیکه دستانش را دور کمر مشکات حلقه کرده بود، خیلی فرز و با احتیاط چاقویش را از لبه‌ی آستینش بیرون کشید و به دست چپش داد. پدرام او را از پشت کشید: - مگه با تو نیستم؟ بلند شو لعنتی! آرزو در حالیکه داشت از جا بلند می‌شد چرخشی سریع به بدنش داد و دست راستش را دور گردن پدرام انداخت و او را چرخاند و چاقو را زیر گلویش گذاشت. پدرام و بقیه چنان غافلگیر شده بودند که حتی فرصت نکردند عکس العمل مناسبی نشان بدهند. دو نوچه‌ی گوپال خیلی سریع اسلحه‌هایشان را از جیب کتشان بیرون کشیدند و سمت آرزو نشانه رفتند. مزدک و پاشا شوکه جلو دویدند، اما آرزو نوک چاقویش را درست زیر سیبک گلوی پدرام چسباند. داد زد: - غلاف کنید وگرنه بریدن گلوی این عوضی واسم مثل آب خوردنه. کندی که هیچ انتظار نداشت این شکنجه‌گری آخرش به اینجا بکشد، جلو رفت. - آرام باش رها. چاقو از کجا اومد؟ مزدک که حسابی شوکه بود از این حرکت آرزو، عصبی داد زد: - دختره‌ی نفهم! بذار اون چاقو رو کنار. آرزو که تقریبا هم قد پدرام بود، راحت‌تر می‌توانست به او چیره باشد. پدرام با رنگی سرخ شده از این حقارت که توسط یک زن نصیبش شده بود، با صدایی خفه توپید: - ولم کن کثافت! آرزو نوک چاقو را بیشتر فشار داد و دهانش را به گوشش چسباند: - لال بمون پدرام که من واقعا عاشق کشتنتم. خونت حلاله عوضی! خراش کوچکی به پوست گلویش وارد شد و پدرام آخی بلند گفت. پدرام که فهمید آرزو با او شوخی ندارد، نالید: - حرف این دیوونه رو گوش بدین. به خدا منو می‌کشه. آرزو با دو قدم به سمت عقب و در اتاق، پدرام را دنبال خودش کشید. مشکات از دیدنِ آن همه شجاعت آرزو حال خوبی داشت. حالا دیگر مطمئن شده بود آرزو به حبیب خیانت نکرده. حداقل در آن‌شرایط دوست داشت اینگونه فکر کند. فورا رفت و پشت آرزو ایستاد‌ پاشا گفت: - آروم باش رها‌. چه مرگت شد تو یهو؟ آرزو خنده‌ای حرص دربیاور زد. - ورق همون وقتی برگشت که شماها هوس کردین پا بذارین رو خرخره‌ی زندگی یه مشت بچه‌ی بی‌گناه. ورق همون وقتی برگشت که از زندگی چند نفر سوء استفاده‌ها کردین تا جیبتون پرپول بشه. حالا امروز منم اینجا ورقو برمی‌گردونم تا حال همه‌تون جا بیاد. کندی عصبی جلو رفت و آرزو به سرعت با چاقو ردی روی صورت پدرام گذاشت و با فریاد پدرام کندی در جا متوقف شد. پدرام فریاد زد: - کندی! برو عقب. آرزو گفت: - برید عقب. فکر کردین شوخی دارم باهاتون؟ بعد با اشاره به نوچه‌های گوپال داد زد: - بهشون بگو اسلحه‌هاشونو بذارن جلوی پای من. یالله! همه شوکه خودشان را درمانده‌ی یک دختر جوان می‌دیدند و هیچ کاری از دستشان برنمی‌آمد. از طرفی هم نمی‌خواستند اتفاقی برای پدرام بیفتد. کندی به گوپال و گوپال به دو نوکرش اشاره کرد تا اسلحه‌هایشان را جلوی پای آرزو بیندازند. وقتی اسلحه‌ها روی زمین قرار گرفتند، آرزو رو کرد به مشکات. - برش دار مشکات. مشکات بدون اینکه ترس به دلش راه بدهد خواسته‌ی آرزو را اطاعت کرد. آرزو از مشکات خواست اسلحه را به او بدهد و چاقو را بگیرد. یکی از دو اسلحه را گرفت و فورا روی سر پدرام گذاشت. آنقدر سریع که پدرام جرات نکرد تکان بخورد. مشکات هم هفت‌تیر را به سمت تک تک حاضرین در اتاق نشانه رفت. کندی ترسیده دستش را در هوا تکان داد: - هی بگیر طرفِ دیگه. مشکات پوزخند زد و دست آخر  اسلحه را به سمت پاشا نشانه رفت. همویی که آرزوی کشتنش را داشت. پاشا آب دهانش را قورت داد. مزدک با حرص دندان به هم سایید. - ببین چجوری مچل دو تا دختر ریقو شدیم‌ها. لعنت بهت پدرام. تو روحت احمق! آرزو تیری به سمت سقف شلیک کرد و همگی با وحشت نیم‌خیز شدند. فریاد آرزو نعره‌کشان در اتاق پیچید: - بشینید زمین و دستاتونو بذارین رو سرتون. زود!
Hammasini ko'rsatish...
32👍 12😱 2
#قسمت۳۱۰ #تروسکه ما بهشون لطف می‌کنیم جای خواب خوب می‌دیم، غذای خوب می‌دیم. لباس درست حسابی تنشون می‌کنیم. حالا چه ایرادی داره که مدل بشن و پولسازی کنن؟ هوم؟ مشکات بازهم در سکوت نگاهش کرد. پاشا با خونسردی گویی در مورد حلال‌ترین شغل دنیا حرف می‌زند، ادامه داد: - فکر کن یه مدل مگه تا چه سنی می‌تونه مدل باشه؟ نهایتش بیست و پنج. حالا این بچه‌هایی که بزرگ شدن، نه خانواده‌ای دارن، نه کس و کاری و تنها شغلشون هم که تو اوج جوونی تموم شده، باید چی کار کنن؟ کجا برن؟ چه خاکی تو سرشون بریزن؟ واسه اونم ما فکر کردیم. پاشا دستانش را از هم باز کرد و با چنان ذوقی حرف زد که هر کس نمی‌دانست او را یک خیّر بزرگ می‌پنداشت. - می‌بینی؟ ما همینقدر بخشنده و بزرگ‌منشیم. البته خب بهشون حق انتخاب می‌دیم. می‌پرسیم می‌خواین با یه شغل جدید که ما می‌گیم ادامه بدین یا می‌خوان جدا بشید و برید دنبال یه زندگی پر از نداری و بدبختی؟ اتاق در سکوت فرو رفته بود و همه چشم به مشکاتی دوخته بودند که اصلا انتظار نداشت قرار است دقیقا چه بشنود. چه لذتی هم می‌بردند از دیدن قیافه‌ی فرو رفته در بهتش. پاشا پای چپش را روی پای راستش انداخت. - تا حالا چیزی از صنعت و تجارت روسپی‌گری شنیدی؟ دود از کله‌ی مشکات بلند شد. آرزو با نگرانی به رنگ و روی پریده‌ی مشکات نگاه کرد. به شدت نگرانش بود. توی دلش نالید:" کاش تفنگ بدن الان دست من. لال بمیری پاشا. خفه شو دیگه!" پاشا ادامه داد: - چرا زرد کردی بچه؟ ما اونقدرام چیپ نیستیم. مافیای تجارت روسپی‌گری در حد و اندازه‌های ما نیست. ما از مدل‌هامون بازیگر می‌سازیم. فیلمای پورن. درباره‌ش شنیدی؟ مشکات به شدت شوکه شد. اخم‌هایش درهم پیچیده‌تر شد. عملا بدنش می‌لرزید. پاشا که دید مشکات دارد از حرص و خشم می‌لرزد، ضربه‌ی کاری را زد: - فیلمای پورن درآمد بالایی دارن. اونم اینجا. تو قلب اروپا. این مدلای خوشگل‌مون اگر شانس بیارن، یه کارگردان شکارشون کنه، آخرش می‌شن بازیگر فیلمای نیمه پورن. وای دختر اگه دیگه خیلی شانس‌شون طلایی باشه، بازیگر فیلمای خوب خوب می‌شن و تبدیل به سلبریتی می‌شن. مشکات داشت دیوانه می‌شد، حس کرد روی یک دریاچه‌ی یخ زده ایستاده بود و ناگهان دریاچه ترک خورد و کسی دستش را گرفت و او را به قعر دریای عمیق و سرد کشاند. پاشا ایستاد. - می‌بینی؟ مامان ابلهت اگر گذاشته بود تو الان یه سلبریتی معروف و پولدار بودی مشکات خانوم. اما... مشکات دیگر طاقت از کف داد و شروع کرد به کشیدن جیغ‌های هیستریک. - بسه! خفه شو! کثافتا! آشغالا! روانیای عوضی! چه گوهی هستین شماها! آرزو دیگر طاقت نیاورد و سمت‌ مشکات رفت و او را بغل کرد. - آروم باش! مشکات! آروم باش! آرمان که تمام مدت داشت از طریق شنودی که در جیب شلوار آرزو بود به حرف‌های پاشا گوش می‌داد، با حالی داغان هدفون را از گوشش درآورد و روی میز پرت کرد. حس کرد اکسیژنی در اتاق نیست. سمت پنجره رفت و آن را باز کرد و با چند دم و بازوم کمی حالش جا آمد. خدارا شکر کرد حبیب نمی‌شنود مشکات چه حال بدی دارد. دوباره پشت دستگاه‌ها نشست و هدفون را به گوشش زد. آرزو داشت التماس می‌کرد دست از سر مشکات بردارند. مزدک گفت: - پدرام به خدا این رها رو خودم می‌کشم. صدای فریاد پدرام بلند شد: - واسه چه بغلش کردی؟ کی هستی تو؟ لعنتی جواب بده! آرمان وایی گفت و فورا با حبیب تماس گرفت. حبیب و مامورین همگی نزدیک ویلا خوابیده پشت چند بوته و بلندی‌های شیب‌دار، کمین کرده بودند. حبیب جواب داد: - آرمان! صدای نگران آرمان در گوشش پیچید: - حبیب یه کاری بکن. دخترا تو خطرن!
Hammasini ko'rsatish...
🔥 21👍 9 4😱 3
#قسمت۳۰۹ #تروسکه آرزو سعی کرد خودش را ابتدا به موش مردگی بزند تا با سنجیدن موقعیت قدمی بردارد که مطمئن شود آسیبی به او و مشکات نرسد. اما اوضاع آن‌جور که می‌خواست پیش نمی‌رفت. پدرام یک چیزی‌اش شده بود. یک اتفاقی افتاده بود که اینقدر وحشیانه به جان موهایش افتاده بود و راه به راه، چپ و راست، سیلی می‌زد توی صورتش. پدرام داد زد: - حرف بزن رها. تو کی هستی؟ از کدوم دار و دسته‌ای؟ پاشا جلو آمد. - ببین پدرام شاید این دختره از یکی از رقبا باشه. می‌دونی که کندی کم دشمن نداره. مزدک هم خودش را توی بحث انداخت. - ببین ما که رقیب نداریم تو کار اصلی‌مون. اما شاید یه رقیب جدید پیدا کردیم یا یکی می‌خواد اذیت کنه باند ما رو سر به نیست کنه. دیگه مافیا همینه بچه‌ها. همیشه تهدید هست، قتل هست، آدم ربایی هست. خیلیا می‌خوان ما رو از رو زمین محو کنن تا برسن به ثروت‌ ما. طبیعیه با هر روشی بخوان بهمون ضربه بزنن. پدرام گفت: - همینه. حرفت درست. لعنت به اون پلیسا. اگه حامدو نگرفته بودن الان فهمیده بودم این کیه و واسه کی کار می‌کنه. کندی جلو آمد.‌ فارسی را خوب می‌فهمید اما حرف زدنش سخت بود و گویی کلمات در دهانش خوب نمی‌چرخید تا ادایشان کند. پدرام خوب حرف زدن را یادش نداده بود اما خوب فهمیدنش را چرا. رو کرد به آرزو. - دلت خواست تو هم بشی همکار ما؟ پس راست بگو. اسم رئیست بگو. من به تو کمک کرد. آرزو گفت: - بابا به چه زبونی بگم؟ من از خودتونم. اونیم که بچه‌ها رو از من دزدید شبیه همین دو تا لندهور بود. چرا چرت و پرت می‌گین؟ رئیس کیه؟ رئیس من همین پدرامه دیگه. پدرام شروع کرد دوباره به زدنش. -خفه شو. بسه دیگه حنات پیش من رنگی نداره. مشکات که از دیدن شکنجه‌ی آرزو به شدت عصبی شده بود، نتوانست خودش را کنترل کند. فریاد زد: - بسه! منو واسه چی آوردین اینجا؟ که کتک خوردن اینو بهم نشون بدین؟ خبرتون دیدم دیگه. جمع کنید این بساط‌تون رو. منو برگردونید اتاقم. پاشا لبخند زد. - اوه اوه دختر ماریه بالاخره قاطی کرد. آروم باش دختر. نوبت تو هم می‌رسه. آرزو به مشکات نگاه کرد. از دل و جرات او خوشش می‌آمد. به حبیب حق می‌داد عاشق این دختر زیبا و جسور بشود. مشکات کوتاه نیامد. - شماها چه گوهی دارین می‌خورید که به خاطرش این همه آدم باید عذاب بکشه؟ با زندگی مادر من چی کار کردین لعنتیا؟ چرا تمومش نمی‌کنید؟ پشت این مدلینگ مسخره‌تون چه بازی کثیفی‌‌دارین؟ پدرام عقب رفت. - یکی دهن اینو ببنده. بدجور رفته رو مخم. کندی و گوپال به مشکات خیره شده بودند. پاشا زل زده بود به مشکات. با دیدن او بیش از پیش دلتنگ ماریه شده بود. لب زد: - صبر کنید رفقا. خب چرا به این دختر عزیز ما نمی‌گین کار ما چیه؟ زشته تو خماری نگهش داشتین. مزدک شانه بالا انداخت. - به ما چه؟ لابد ننه‌ش نخواسته بگه. تو هم نگو کپ می‌کنه دختر ماریه گریه‌ش درمیاد. تو کار تربیت ننه‌ش دخالت نکن. کندی گفت: - چرا نگفت؟ ما که کار بد نکردیم؟ خیلی هم کارمان قشنگ است. خوش گذشت. مزدک خندید و پدرام عصبی باز شماره‌ی پویا را گرفت. پاشا جلوی مشکات با یک زانو به پارکت نشست. - واقعا مادرت بهت نگفته اینجا چه خبره؟ مشکات با اخم‌هایی گزنده به پاشا زل زد. -نخیر ببخشید که نگفته. عذر می‌خوام فقط بهم گفت چه آدم رذلی هستی که به یه دختر هشت ساله رحم نداشتی. - مامان جونت نجاتت داد. در ازای خودش. در ازای جدایی از بابای لندهورت. - لندهور خودتی و هفت جد و آبادت. پشت سر بابای من کمتر از گل نگفتیا. خودم گِل می‌کیرم اون گاله‌ت رو. پاشا که به همین راحتی‌ها عصبانی نمی‌شد، پوزخند زد. - اگه‌‌  مامانت خریت نمی‌کرد، الان تو یه سلبریتی معروف بودی. سوای بقیه‌ی مدلایی که تا حالا باهاشون کار کردم، هم خوشگلیت اصیله، هم واقعا جربزه‌شو داشتی. مشکات در سکوت به چشمان بدون پلک پاشا خیره بود تا او تشویق شود برای ادامه‌ی برملا کردن رازی که به خاطرش ماریه نگذاست او و حبیب وارد صنعت مدلینگ شوند. پاشا از جا بلند شد و روی صندلی نزدیک او نشست. - کندی راست می‌گه. ما کار بدی نمی‌کنیم. فقط به مدل‌های فشن که تو سن بیست و پنج بازنشسته ‌می‌شن اجازه می‌دیم، زندگی بهتری داشته باشن. مشکات آب دهانش را قورت داد. حس کرد قرار نیست چیزهای خوبی بشنود. در دلِ آرزو غوغایی به پا بود. فکر کرد کاش پاشا لال می‌شد و ادامه نمی‌داد. اما پاشا قصد خفه شدن نداشت. - دیگه مطمئنم می‌دونی که بچه‌هایی که ما وارد این صنعت کردیم چه شرایطی دارن. یا بد سرپرستن یا یتیم. یا گم شدن یا یه سری آدم سودجو اینارو گذاشتن سر چهارراه، شیشه ماشین مردمو پاک کنن یا گل و فال و کوفت و زهرمار بفروشن. یا اینکه زباله جمع کنن و واسه هر یک کیلو آشغال، چندرغاز پول بگیرن. شما بهش می‌گین کودک کار. ولی ما بهش می‌گیم فرصت واسه پولدار شدن جفتمون. هم ما، هم اونا.
Hammasini ko'rsatish...
23👍 16
وقت خوش ،براتون یک خبراوردم ،خانم جهانی نویسنده رمان سپینوددوباره برگشتن با ادامه رمان ،اگردوست داشتید لینکش رو براتون میگذارم https://t.me/+CBiExreq8b1hNjM0 فصل اول با بازنویسی پارت گذاری میشود
Hammasini ko'rsatish...
#قسمت‌‌‌نود‌و‌دو #ولی‌افتاد_مشکل‌ها حاج‌منصور فنجانش را دوباره روی میز گذاشت. - خب الان مشکل کجاس؟ می‌خوای هنوز شروع نکرده جا بزنی دخترم؟ - شروع نکردم؟ همین وجود اسلحه خودش نشون می‌ده که دومادتون یه کاسه‌ای زیر نیم کاسه‌شه. - اسلحه داشتن با مجوز جرم نیست. - از کجا معلوم مجوز داره؟ - منم یکی دو تا اسلحه تو خونه‌م دارم دخترم. من یه آدمم با کلی دشمن و حسود که به خونم تشنه‌ان. فردوس هم داماد همین خونه و این تشکیلاته. حالا برو سر اصل مطلب. - من... من دیگه نمی‌تونم ادامه بدم. - ولی تو به من قول دادی. پای قرارداد رو امضا کردی. - قرارداد؟ کدوم قراداد؟ حاج‌منصور با اشاره‌ی سر به عصمت از او خواست برود. - اون روز صبح که اومده بودم پاساژ واسه معرفیت به بچه‌ها. یادت نیست؟ مات نگاهش کردم. من امضا کرده بودم؟ - بله. ولی متوجه نمی‌شم چی می‌گین. عصمت همان لحظه با پوشه‌ای در دست وارد سالن شد. سمت من آمد و پوشه را به من داد. حاج منصور گفت: - خوب نگاش کن. امضات رو پای قراردادمون خوب ببین. پوشه را باز کردم و قراردادی را که شامل سه برگ بود باز کردم. - برو برگه آخر و اون بند دوازده رو بخون. کاری را که خواسته بود انجام دادم. خواندن بند دوازده همانا و برآمدن آه از نهادم همانا. در آن بند نوشته بود اگر بخواهم قبل از اتمام ماموریت کنار بکشم، باید جریمه‌ای سنگین پرداخت کنم. سیصد میلیون ناقابل بود. پوفی کشیدم و با حرص برگه‌ها را داخل پوشه انداختم و آن را محکم بستم. حاج منصور سرش را یک وری خم کرد.‌ - چی شد؟ می‌کشی کنار و جریمه رو می‌دی یا تا اخرش هستی؟ بودم. تا آخرش پای حماقتم بودم. تند تند از بینی نفس می‌کشیدم. - هستم ولی داماد عزیزتون اصلا نمی‌آد پاساژ. - چرا بیاد؟ مگه پشت دستشو خونده که تو قراره سر از کارش دربیاری که بیاد اونجا؟ قبلا هم کم سر می‌زد به پاساژ. - پس من چجوری بفهممم آخه؟ - این تو هستی که باید بری دنبالش. - من؟! - این همه پول و خدمات و فلان و بهمان تو اون قرارداد نیومده که شما هیچ‌کاری نکنی. ازت توقع دارم من. - شما دقیقا دنبال چی هستید حاج آقا؟ - اگر می‌دونستم به شما نمی‌گفتم دخترم. از آن دخترم دخترم گفتنش داشت حالم به هم می‌خورد. اصلا مگر من کارآگاه خصوصی بودم؟ مثل آدم هم حرف نمی‌زد ببینم دردش چیست و چه می‌خواهد. مرموز‌تر از فردوس، خود حاج‌منصور بود. با این خانه و دک و پوزی که اصلا به وجناتش و آن تسبیح‌های رنگارنگش نمی‌آمد. دوباره حاج‌منصور با آن کله‌ی بزرگش به عصمت اشاره کرد. عصمت جعبه‌ای کوچک و چرمی به رنگ سفید به همراه یک پاکت از جیب داخل کتش درآورد و روی میز گرد جلویم گذاشت. متعجب به جعبه و پاکت چشم دوختم. - این چیه؟ حاج‌منصور با چشم اشاره کرد: - بازش کن. ابتدا جعبه را باز کردم و با دیدن یک سوئیچ سوالی نگاهش کردم. - رانندگی بلدی؟ - بلدم. - پیشت باشه و خیلی محتاط بیفت دنبال فردوس. نچی کردم و پاکت را باز کردم. در آن‌یک کارت عابربانک بود. - حقوق این ماهت تو این کارته. از این به بعد به همین کارت واریز می‌شه. رمزش هم تو کاغذ داخل پاکت نوشته شده. پاکت را روی میز گذاشتم و تشکر کردم. باز به سوئیچ چشم دوختم. - ولی من آخه ماشینو کجا ببرم؟‌ به خانواده‌م چی بگم؟ - راستشو بگو. بگو یه پیرمرد ازم خواسته شیش ماه حسابدار شخصیش باشم. پای جمالی رو بکشی وسط قبول می‌کنن. - خودتون بودین باورتون می‌شد؟ از جا بلند شد و عصمت فورا کنارش ایستاد. - دنیا پر از دروغ‌هاییه که از حقیقت پررنگ‌تر و جذاب‌ترن. مهم اینه که چجوری بیانش کنی که طرف مقابلت باورش بشه. همانطور که داشت از من دور می‌شد، محکم و جدی لب زد: - ماشین جلوی در خونه‌ست. در ضمن دفعه بعد که می‌آی با دست پر بیا.‌ این یعنی باید خانه را ترک می‌کردم. از جا بلند شدم و با خستگی‌ای دو برابر از وقتی که پا درآن قصر گذاشتم، از حیاط عبور کردم و از در بیرون رفتم. چند ماشین در کوچه پارک بود. یکی از دکمه‌های روی سوئیچ را فشردم. چراغ‌های جلوی دویست و هفت سفیدی درست آن طرف کوچه روشن شد. سمت‌ ماشین رفتم و پشت فرمان نشستم. کمی به داخل اتاقک نگاه کردم. داخل داشبورد را هم‌ چک کردم. مدارک ماشین آنجا بود. شکمم شروع کرد به قار و قور کردن. اول باید فکری به حال معده‌ی خالی و عزیزم می‌کردم. سیر که می‌شدم آن وقت مغزم می‌توانست به من بگوید چطور با این ماشین بروم توی حیاط حاج‌بابا و به اینکه در جوابِ " اینو از کجا آوردی ماهلین؟" چه بگویم.
Hammasini ko'rsatish...
18👍 15😁 3
#قسمت‌‌‌نود‌و‌یک #ولی‌افتاد_مشکل‌ها نمی‌خواستم شایان مرا با عصمت، راننده‌ی حاج‌منصور ببیند. شایان که دور شد، برای یک تاکسی دستم را بالا بردم. تاکسی زردِ بدون مسافر، جلوی پایم روی ترمز زد. سر خم کردم. - آقا بلوار دشت آزادگان می‌بری منو دربست؟ راننده پیرمردی با موهای یک دست سفید مثل برف با خوشرویی گفت: - بیا بالا دخترم. تاکسیِ کهنه‌ای بود و صدایی شبیه ناله‌ی یک‌ گربه‌ی زخمی از اتاقک تاکسی بلند بود. وقتی به مقصد رسیدم، اسکناس را کف دست راننده گذاشتم و پیاده شدم. عصمت کمی جلوتر تا مرا دید فورا پیاده شد و مثل ربات در عقب را برایم باز کرد. سلام کردم و داخل ماشین نشستم. پشت فرمان که نشست و ماشین را به حرکت درآورد، به نیمرخش خیره شدم. لاغر و استخوانی بود و وجود یک سبیل باریک و خطی پشت لبش با آن کت و شلوار سیاه و پیراهن یقه سفیدی که روی یقه‌ی کت نشسته بود، آدم را یاد مردان دهه‌ی پنجاه می‌انداخت. اگرچه به نظر چهل سال بیشتر نداشت و جوان بود، اما پیرتر نشان می‌داد و این یعنی در زندگی سختی و عذاب کشیده بود. عصمت با خوش‌دستی سمت بالای تهران می‌راند و گرمای مطلوب داخل ماشین باعث شد خوابم ببرد. با صدایی چشم باز کردم. ماشین متوقف شده بود و عصمت در عقب را باز کرده و تا کمر خم شده بود و خیره به من صدایم می‌زد. - رسیدیم خانوم نوبخت. با شرمندگی لب گزیدم. - ببخشید. - اشکالی نداره. لطفا عجله کنید. پیاده شدم و خودم را در حیاطی بزرگ و ناآشنا دیدم. درختان بلند چنار در دو طرف ساختمانی با معماری مدرن. نمایی با سنگ‌های مرمر سیاه و خاکستری و پنجره‌های تمام قد از شیشه بدون هیچ حفاظی. دنبال عصمت حیاط بزرگ و چمن‌کاری شده را از راه باریکه‌ی سنگی رد کردیم. برگ‌های زرد و نارنجی و خشک و پرده‌ی کف حیاط زیر پایمان خش‌خش می‌کرد. هیچ پله‌ای به چشم نمی‌خورد. ساختمان بدون هیچ پله‌ای به حیاط وصل بود. حس‌گرها با حضورمان پشت در شیشه‌ای، به کار افتادند. وارد راهرویی بزرگ و روشن شدیم که به سمت راست می‌رفت. انتهای راهرو به سمت چپ پیچیدیم و بعد از دری شیشه‌ای وارد سالنی بزرگ و مفروش با مبلمان‌های ساده اما شیک به رنگ سفید و آبی کاربنی شدیم. دکوراسیون خانه از نما و معماری ساختمان هم مجلل‌تر بود و به شدت فخر می‌فروخت به منی که توی عمرم پا در چنین خانه‌ی باشکوهی نگداشته بودم‌. پرده‌ها با رنگ مبلمان هماهنگی چشمگیری داشت. پا روی فرش ابریشمی همرنگ مبل‌ها گذاشتم. عصمت گفت: - بفرمایید تا حاج آقا بیان خدمتتون. نشستم و با دید زدن خانه به این فکر کردم چرا این جلال و جبروت به این پیرمرد نمی‌آید؟ دفعه‌ی قبل که دیده بودمش، با آن لباس‌های ساده و آن تسبیح فقط این فکر به نظرم می‌آمد که نهایتا در خانه‌ای با معماری سنتی و قدیمی زندگی می‌کند. طولی نکشید صدایی شبیه تق تق روی کف سالن، باعث شد دست از کنکاش بردارم. حاج منصور با کمک عصمت عصا زنان وارد سالن شد. از جا بلند شدم. او را دیدم که لبخندزنان به من نزدیک می‌شود. لباس‌های خانگی‌اش شامل یک پولیور آبی رنگ بود که روی یک‌ پیراهن زرد پوشیده بود و شلوار راحتی به تن داشت. نزدیک که شد سلام کردم. - سلام حاج آقا. لبخندش را عریض‌تر کرد و نزدیکم روی مبل سه نفره فرود آمد. - سلام. خوش اومدی دخترم. بشین. نشستم و زنی میانسال با یک سینی وارد شد و چای تعارف کرد. از نوع رفتارش می‌شد فهمید او خدمتکار است. تشکر کردم و فنجان چای را برداشتم. ساعت از دو بعدازظهر گذشته بود و داشتم از گرسنگی می‌مردم. زن شیرینی خانگی تعارفم کرد و بعد تنهایمان گذاشت. عصمت مثل نگهبان نزدیک ما ایستاد و دستانش را جلوی شکمش چلیپا کرد. حاج‌منصور تسبیحش را از جیب شلوار چهارخانه‌اش درآورد و شروع کرد به دانه انداختن. - خب چه خبر دخترم؟ اتفاقی افتاده؟ به عصمت نیم‌نگاهی انداختم. - نه حاج آقا. یعنی چیزه... - راحت باش. عصمت از خودمونه. جرعه‌ای از چای را نوشیدم و انگشتان سردم را دورش حلقه کردم. - من اومدم بگم... راستش‌ من یه چیزی دیدم که واقعا خیلی فکرم رو مشغول کرده. - از فردوس؟ - بله. - خب؟ - تو داشبورد ماشینش یه اسلحه دیدم. حاج منصور هیچ واکنشی نشان نداد. جوری نگاهم کرد گویی من گفته باشم در آن داشبورد لعنتی یک بطری آب دیده باشم. - حس می‌کنم گذاشت عمدا ببینم اسلحه داره. - چرا همچین فکری با خودت کردی؟ - حاج آقا من فردوس رو لو دادم و باهاش دعوام شد. طبیعیه به خونم تشنه باشه. - یعنی فکر می‌کنی تو رو استخدام کرده که بلایی سرت بیاره؟ - شما اینطور فکر نمی‌کنید؟ لب فشرد و فنجان چایش را برداشت. - چاییت رو بخور دخترم. چایم را با یکی از آن شیرینی‌هایی که طعم زنجبیل و لیمو می‌داد، نوشیدم و صدای شکمم را که داشت برای غذا خودش را هلاک می‌کرد، ساکت کردم.
Hammasini ko'rsatish...
👍 25 2
چهار پارت از تروسکه‌ی امشب. دوستان تازه وارد خیلی خوش آمدید به جمع ما😍😍😍
Hammasini ko'rsatish...
24
#قسمت۳۰۸ - هی پدرو! یه بار دیگه بگو نشنیدم. - گفتم انگاری تو اتاق کنترل خبراییه. هیچ صدایی نمیاد. - دیدی که کارلوس رو بردن بیمارستان. تا چند لحظه پیش من صدای کسی رو شنیدم. -خب پس من حواسم نبود. یکی از نوچه‌های کندی که در اتاق کنترل بود، صدایش آمد: - همه چیز تحت کنترله. حواستون به کارتون باشه. چند لحظه بعد با شنیدن صدایی از لا به لای درختان، ساموئل نوک تفنگش را به سمت جایی که صدا را شنیده بود نشانه گرفت. اولش فکر کرد حیوانی روی درخت دنبال شکار پرنده‌های بی‌حواس است. با دیدن یک‌ چیز عجیب در لا به لای شاخه‌های درختان، چشم ریز کرد. تشخیص شیئ برایش از آن فاصله سخت بود. پدرو داشت می‌گفت: - تازگیا از این شغل مسخره خسته شدم سام. دوست دخترمو به زور می‌بینم. اونقدر تو این جنگل لعنتی کشیک دادم و با هر صدایی ترسیدم، عصبی شدم. ناگهان ساموئل حس سوزشی شدید را در گردنش حس کرد و تا آمد به پدرو بگوید گردنش می‌سوزد، در گلویش حس خفگی شدید کرد و چشمانش سیاهی رفت و از شیب کف جنگل به پایین پرت شد. پدرو با شنیدن صدا چند بار تکرار کرد: - سام! سام صدامو می‌شنوی؟ هی سام! اما طولی نکشید پهپادی دیگر در نزدیکی او از لای درختان به او هم شلیک‌ کرد و بیهوشش کرد. تمام نگهبان‌ها بی سرو صدا و بدون هیچ جلب توجهی توسط پهپادهایی که با برگ‌های درختان در میان شاخه‌ها پنهان شده بودند، از پا درآمدند. حبیب و رحمانی و تقریبا بیست پلیس ایتالیایی همگی با لباس‌های نظامی و ضد گلوله و اسلحه‌های مجهز به دوربین، دورتا دور ویلا را محاصره کردند. حبیب به عنوان رهبر تیم، وقتی به او خبر رسید که تمامی نگهبان‌ها به جز دو نگهبان جلوی درب بزرگ بیهوش شده‌اند، با اشاره‌ی دست به مامورین پلیس خواست بی‌سرو صدا و کاملا خمیده جلو بروند.
Hammasini ko'rsatish...
🔥 34 18👍 12
#قسمت۳۰۷ در اتاق که باز شد و چشمش به اولین کسی که خورد مشکات بود. دلش می‌خواست پشت پدرام پنهان شود. این دیگر آخر بدشانسی بود. مشکات را دو زانو با دستان بسته روی زمین نشانده بودند. نیمرخش به آرزو بود و آرزو در آن لحظه از ته دلش می‌خواست کاش دهانش را هم بسته بودند. پدرام او را جلوی گوپال برد و به شانه‌اش فشاری آورد و مجبورش کرد روی زمین بنشیند‌. پدرام رو به دو نوچه‌ی گوپال کرد. به انگلیسی گفت: - look at her well! آرزو درست رو به روی مشکات بود. مشکات سرش را بلند کرد و با دیدن آرزو شوکه شد. توی عمرش آنهمه شوک زده و غافلگیر نشده بود. آرزو آنجا چه‌ می‌کرد؟ مردمک‌های چشمانش گرد شدند. لب‌هایش تکان خوردند تا اسمش را به زبان بیاورد. اما پدرام سر آرزو را که مدام سعی داشت مشکات خوب نبیندش و سمت مخالف چرخانده بود، با گرفتن موهایش بالا برد. -خوب نگاشون کن. همینا بودن؟ آرزو به دو مرد نگاه کرد. نمی‌دانست‌ چه‌ کند. با دیدن مشکات حسابی غافلگیر شده بود.‌ فقط دعا کرد مشکات عقلش را به کار بیندازد و دهانش را بسته نگه دارد. مشکات اما درگیر هزار فکر جورواجور و ناجور بود. کلمه‌ی آرزو چند بار پشت لبش آمد و برگشت اما عاقبت ساکت ماند. آرزو دوست حبیب بود. آنجا چه غلطی می‌کرد؟ تنها چیزی که به ذهنش می‌رسید این بود که نکند آرزو به حبیب خیانت کرده باشد؟ بعد از آن همه اتفاق دیگر حتی به چشمان خودش هم اعتماد نداشت. اما چرا پدرام کتکش می‌زد؟ چرا آرزو به روی خودش نمی‌آورد مشکات را می‌شناسد؟ پدرام دوباره سرش داد زد: - کر شدی یا لال رها؟ جواب بده. همینا بودن؟ مشکات دوباره جا خورد. اسمش رها بود؟ یعنی چرا اسمش را به آن‌ها رها عنوان کرده بود؟ دختر بیچاره داشت گیج و گیج‌تر می‌شد. لحظان خفقان آور و نفسگیری بود. مزدک گفت: - داره دروغ میگه دختره‌ی هرزه. پاشا سیگارش را در جاسیگاری تکاند. - خودش بچه‌ها رو دزدیده. کندی سیگارش را می‌کشید و به صحنه‌ی آزار رها با لذت نگاه می‌کرد. گوپال خم شد و آرنج‌هایش را روی دو زانویش گذاشت. با لهجه‌ی عجیب و غریب به زبان انگلیسی گفت: -Game over, girl. tell me who is your boss? آرزو تند تند سرش را تکان داد. گوپال پوفی کرد و دستش را در هوا پرت کرد و نگاه از او گرفت و عقب کشید. پدرام موهای آرزو را رها کرد. آرزو برای اولین‌بار به مشکات نگاه کرد و با اخمی ریز و چپ و راست کردن چشمانش به او فهماند هیچ نگوید. اگرچه مشکات ساکت نشسته بود، اما دختر بیچاره همچنان در بهت و حیرت غوطه‌ور بود. در همان حال که آرزو نمی‌دانست چطور باید وقت کشی کند، حبیب و تیمش و پلیس‌های میلان عملیات را شروع کرده بودند‌. دیگر نمی‌شد تا شب منتظر ماند. آرمان حواسش همچنان به شنود بود و کاملا گوش و حواسش در آن اتاق حضور داشت. مرکز پلیس میلان عملیات را رصد می‌کرد. تعداد نگهبان‌هایی که دور تا دور ویلا تا صدمتری و شاید هم بیشتر، نگهبانی می‌دادند، زیاد بود. ساموئل بند چرمی تفنگ را که دور گردنش انداخته بود تا سنگینی تفنگ را بتواند با گردنش شریک شود، کمی شل کرد و به درخت تکیه داد. او هم مثل بقیه‌ی نگهبان‌ها با یک هدست به اتاق کنترل و بقیه‌ی نگهبان‌ها مرتبط بود. اخیرا به چهل سالگی پا‌ گذاشته بود. دیگر پاهایش مثل قدیم توانایی زیاد ایستادن را نداشتند. تازگی‌ها هم که کف پایش گز گز می‌کرد. او از بقیه‌ی نگهبان‌ها سن و سال‌دارتر بود. با پیچیدن صدای پدرو، نگهبانی که از او دورتر بود و جوان‌تر، گفت:
Hammasini ko'rsatish...
33👍 11
#قسمت۳۰۶ #تروسکه کتانی‌ها را هم در بالکن پرت‌ کرد. پنجره را بست و پرده را کشید. دکمه را توی جیبش انداخت. حالا باید فکری به حال شنود می‌کرد. با شنیدن صدای پدرام که پویا پویا می‌کرد، استرس گرفت. - خدایا کجا بذارم این لعنتی رو؟ دلش می‌خواست با خودش همراهش کند تا حبیب و آرمان از اتفاقات آنجا باخبر بشوند. هر لحظه صدای پدرام نزدیک‌تر می‌شد. با شنیدن صدای زنگ تلفن برق از سرش پرید. صدا از زیر تخت بود. خم شد و تلفن پویا را که موقع کشمکش از جیب پشت شلوار جینش بیرون افتاده بود را دید. فورا آن را برداشت و صدایش را خفه کرد. آن را خاموش کرد و زیر بالشتش چپاند. شنود را توی جیب قسمت روی زانویش انداخت. مانده بود چاقو. به اطراف نگاه کرد. وقت بسیار کم بود و نمی‌دانست کجا پنهانش کند. همان آستین پالتویش به نظرش بهتر بود. فورا دست به کار شد و ان را پوشید. نگاهی به اطراف کرد‌ تا اثری از دعوا نمانده باشد. موهایش را مرتب کرد.   روی تخت پرید و حالت اولیه‌اش را اجرا کرد‌. یعنی در حالت نشسته پلک بست گویی خوابیده. همین که پلکش را بست، در باز شد. صدای پا داخل اتاق در گوشش پیچید و نزدیک‌تر شد. آنقدر آن چند ثانیه‌ی آخر تقلا کرده و استرس کشیده بود که عرق از تیره‌ی پشتش روان بود. نفسش را تقریبا حبس کرده بود که پدرام نفهمد در حال چه جنب و جوشی بوده. شنید: - هوی! چشم باز کرد و ادای آدمی را درآورد که در حال چرت زدن بوده است. پدرام با آن اخم‌های برنده‌اش بالای سرش ایستاده بود. گیج گفت: - بله آقا؟ - پویا کو؟ - پویا؟ نمی‌دونم. - این در قفل نیست. قرار بود بیاد تو رو بیاره. - من مطمئنم قفل بود. البته یه نیم ساعتی هست من خوابم برده بود. - دروغ نگو. پویا اومد اینجا، حالا کجاس؟ - آقا من خبر ندارم. حالم خوب نبود خوابم برد. پدرام دوباره شماره‌ی پویا را گرفت. - لعنتی! این که الان داشت زنگ می‌خورد. چرا خاموشش کرد؟ تلفن را پایین برد. - پاشو راه بیفت. وقت عمل به وعده‌ته. آرزو با کمی مکث پایش را توی پوتین کرد. در حالیکه زیپ پوتینش را بالا می‌کشید، گفت: - حالا متوجه‌ می‌شید که گوپال دروغ می‌گه یا من. پدرام نوک زبانش را داخل لپش فرستاد. - دقیقا. یک دستش را آویزان کرد به آستین آرزو با دست دیگرش شروع کرد به گرفتن شماره‌ی پویا. آرزو نگاهش را کش داد سمت سرآستینش. پدرام زیادی داشت به آن استین و چاقویی که درآن پنهان شده بود فشار می‌آورد. آستینش را از دست پدرام بیرون کشید. - خودم دارم میام دیگه. لطفا آستینمو نکشید. به زخمم فشار میاد. پدرام چیزی نگفت و آرزو جلوتر از او راه افتاد و از پله‌ها بالا رفت. پدرام بدون وقفه به پویا زنگ می‌زد. داشتند به طبقه‌ی سوم می‌رفتند. در دل آرزو غوغایی به پا بود. " گوپال دروغ می‌گه به یه ورم. من الان اون بالا باید چه گوهی بخورم خدایا؟ چرا سرگرد هیچ کاری نمی‌کنه؟ بابا ایها الناس نمی‌دونم بقیه شو تنهایی چجوری باید پیش ببرم؟ خوردم به ته دیگ! " به طبقه‌ی سوم رسیدند و بالاخره پدرام دست از زنگ زدن به پویا برداشت. هر لحظه ممکن بود پویا به هوش بیاید. فکر کرد بهتر نبود دخلش را می‌آورد؟ کاش حبیب قبل از اینکه جانش به خطر بیفتد کاری کند. تا شب یک نصفه روز لعنتی مانده بود.
Hammasini ko'rsatish...
27👍 14