cookie

Sizning foydalanuvchi tajribangizni yaxshilash uchun cookie-lardan foydalanamiz. Barchasini qabul qiling», bosing, cookie-lardan foydalanilishiga rozilik bildirishingiz talab qilinadi.

avatar

کانال انتقال یافت

Ko'proq ko'rsatish
Eron170 739Forsiy164 562Toif belgilanmagan
Reklama postlari
450
Obunachilar
Ma'lumot yo'q24 soatlar
-47 kunlar
-6430 kunlar

Ma'lumot yuklanmoqda...

Obunachilar o'sish tezligi

Ma'lumot yuklanmoqda...

سلام به پی وی بنده مراجعه کنید @zohreh_B79
Hammasini ko'rsatish...
#پیام_ناشناس سلام ببخشید من تلگرامم قطع شده بود الان چند روره وصل شدم رمان رو کجا میتونم بقیه رو بخونم نصفه موندم ار عروسی نورا نخوتدم @HarfBeManBot
Hammasini ko'rsatish...
کانال انتقال یافت به لینک زیر جوین شوید❤️ https://t.me/+zcnBQq4AhCE1NzM0 کانال انتقال یافت به لینک زیر جوین شوید❤️ https://t.me/+zcnBQq4AhCE1NzM0 کانال انتقال یافت به لینک زیر جوین شوید❤️ https://t.me/+zcnBQq4AhCE1NzM0 کانال انتقال یافت به لینک زیر جوین شوید❤️ https://t.me/+zcnBQq4AhCE1NzM0 کانال انتقال یافت به لینک زیر جوین شوید❤️ https://t.me/+zcnBQq4AhCE1NzM0 کانال انتقال یافت به لینک زیر جوین شوید❤️ https://t.me/+zcnBQq4AhCE1NzM0
Hammasini ko'rsatish...
°•𝄠در جستجـ ـ ـوی عـ ـ ـشق𝄠•°

﷽ ♤شست باران همه ڪوچه خیابان‌ها را❥ ♤پس چرا مانده غمت بر دل بارانے من❥ ♡چنل رسمی فاطمه سادات مظفری ♡عضوانجمن رمانهای عاشقانه ♡عاشقانه‌معمایی ♡هرشب‌۲پارت‌ رمانهای فروشی:آغوش درد٭ستاره سهیل٭تاوان زندگی٭پناه بی‌قراری رمان درحال چاپ؛کپی برداری=پیگردقانونی

01:33
Video unavailable
کلیپ رمان عاشقانه آواز قو🎶🦢 امیدوارم لذت ببرید♥️🙏
Hammasini ko'rsatish...
دوستان عزیز این هم پایان رمان آوازقو امیدوارم لذت برده باشید و خیلی خیلی سپاس گذارم تا این مدت کنارم بودید فردا کلیپ رمان رو تقدیم نگاهتون میکنم
Hammasini ko'rsatish...
🦢🎵🦢❤️‍🔥🦢🎵🦢🎵 🎶🦢❤️‍🔥🦢🎶🦢🎶 🦢🎵🦢❤️‍🔥🦢🎵 🎶🦢❤️‍🔥🦢🎶 🦢🎵🦢❤️‍🔥 🎶🦢❤️‍🔥 🦢🎵 ❤️‍🔥 °•●♡آواز قو♡●•° #پارت408 حامی-یعنی ممکن نیست دوباره ساختن...وقتی من هنوز عاشقانه دوستت دارم. شانه ام را بالا انداختم و با لحن آرامی گفتم-منکر این نمیشم که عاشقت نیستم اما برای ساختن باز هم باید تاوان داد و من دیگه طاقتش رو ندارم. دستش را بر روی گونه ام گذاشت-اگه کنار هم باشیم هیچ چیز نمیتونه زندگی ما رو از هم جدا کنه فقط یک بار دیگه دستت رو در دستم بگذار. با مکث به چشمان او خیره شدم...دلم برای نگاهش،عطر تنش،موج موهایش به شدت تنگ می شد. حتی زمانی که کنارم بود باز هم دلم براش تنگ می شد. بدون آنکه حرفی بزنم به طرف ماشین حامی که همان نزدیکی پارک شده بود رفتم. همان جا توقف کردم و او را صدا زدم. به سمتم چرخید و نگاه غم زده اش را به من دوخت. لبخند زدم و به ماشین اشاره کر م-نمیخوای منو برسونی...من منتظرتم. با شنیدن این حرف لبش به لبخند بزرگی باز شد و با سرعت به سمتم آمد. درب را باز کرد تا سوار شوم. تشکری کردم و بر روی صندلی شاگرد جا گرفتم. پشت فرمان نشست و پشت دستم را بوسید که با لبخند چشمانم را با آرامش بر روی یکدیگر گذاشتم. ما شاید آشیانه عشق خود را بسازیم اما هیچ گاه مانند گذشته نمی شود زندگی کنیم. میدانستم خانواده هایمان تا روز قیامت نمی توانند مانند گذشته به یکدیگر حتی نگاه کنند اما بودن در کنار حامی و عشقی که به او داشتم به همه چیز می ارزید. " ای در دل من میل و تمنا همه تو وندر سـر من مایه سودا همه تو هرچنـــــد به روزگار در می‌نگرم امروز هـمه تویی و فردا همه تو " مولانا پایان نویسند:زهره شعرباف رمان عاشقانه آواز قو ۲۰/۴/۱۴۰۲
Hammasini ko'rsatish...
🦢🎵🦢❤️‍🔥🦢🎵🦢🎵 🎶🦢❤️‍🔥🦢🎶🦢🎶 🦢🎵🦢❤️‍🔥🦢🎵 🎶🦢❤️‍🔥🦢🎶 🦢🎵🦢❤️‍🔥 🎶🦢❤️‍🔥 🦢🎵 ❤️‍🔥 °•●♡آواز قو♡●•° #پارت407 زندگی گاهی چنان بی رحم با ما بازی کرد که فرصت کوچک ترین اعتراضی را نداشتیم. نگاه کردن به گذشته شده بود کار هر روز و شب من. وقتی می دیدم پدر و مادرم مانند شمع آب می شدند...وقتی می دیدم هیراد دیگر آن آدم گذشته نیست دلم از روزگار به درد می آمد. خدا بر روی دل هیچ پدر و مادری داغ اولاد نگذارد که بالاتر از آن غمی نیست. از سر جای خود بلند شدم و خاک لباسم را تکان دادم. به عقب چرخیدم که با حامی روبرو شدم. با دیدنش کمی جا خوردم اما چندی بعد سلام آرامی کردم. جوابم را داد و یک قدم بهم نزدیک شد-رفته بودی سر مزار؟ سرم را تکان دادم و سکوت کردم. نگاهش را به شهر زیر پای خود انداخت-احساس می کنم همین دیروز بود که تمام اتفاقات رخ داد اما واقعا مدت زمان زیادی در حال گذره. -عمر انسان همیشه مثل یک ساعت شنی در حال تمام شدن البته برای بعضی از آدم ها زودتر از این حرف ها شیشه عمرشان میشکند مثل خواهرم. حامی-با تقدیر که نمیشه جنگید...مرگ دست کسی نیست والا همه ما دوست داشتیم عزیزانمون تا به ابد و یک روز کنارمون باشن. نفس خود را با صدا بیرون فرستادم که او ادامه داد-شنیدم قرار بود از کشور بری...خان همه چیز رو آماده کرده بود اما دیگه پشیمون شدی. -مال زمانی بود که تصور می کردم هرگز نمیتونم بچه دار بشم و این حق تو بود که طعم پدر شدن رو بچشی مال زمانی بود که حقیقت تو خواهرم رو نمی دونستم اما الان دیگه دلیلی ندارم که پدر و مادرم رو تنها بزارم. حامی-فقط به خاطر پدر و مادرت...همین؟ نگاهم را به او دوختم و قطره اشکم بر روی گونه چکید-چیکار کنم دیگه...خواستم نشد...ساختم ویران شد...عاشق شدم نفرت شد. لبخند تلخی زد-نفرت؟از من متنفری؟ -معلومه که نه اما همه چیز اون طور که ما می خواستیم پیش نرفت...در این راه خیلی ها قربانی شدن خیلی ها تاوان بدی دادن.
Hammasini ko'rsatish...
🦢🎵🦢❤️‍🔥🦢🎵🦢🎵 🎶🦢❤️‍🔥🦢🎶🦢🎶 🦢🎵🦢❤️‍🔥🦢🎵 🎶🦢❤️‍🔥🦢🎶 🦢🎵🦢❤️‍🔥 🎶🦢❤️‍🔥 🦢🎵 ❤️‍🔥 °•●♡آواز قو♡●•° #پارت406 شالم را کمی آزاد کردم تا بتوانم راحت تر نفس بکشم. به تازگی از مزار نورا برگشته بودم. یک دل سیر با او حرف زدم...گویی کنارم نشسته بود و با اشتیاق سخنانم را گوش می داد. اما می دانستم تنها چیزی که سهم من شد سنگ سرد او بود. نگاهم را به گوشه ای دوختم و به یاد امیر افتادم. کسی که روزی قرار بود همسفر و همراه من در پیچ و خم زندگی باشد اما تنها بعد از آن نام پسرعمویم را به یدک کشید‌. او زندگی با لیلا را نمی توانست تحمل کند... لیلا برایش همیشه یک زن برادر باقی می ماند. از کشور خارج شد و برای زندگی به یکی از مکان های اروپا سفر کرد. قبل از رفتن باز هم از من خواست همراه او بشوم. قول داد که همه چیز را درست میکند اما من عقیده داشتم شیشه هزار تیکه شده هیچ گاه مانند روز اول نمی شود. قلب من با اینکه به میلیون ها تکه تبدیل شده بود اما هر قطعه آن فقط متعلق به حامی بود. او نیز با کوله باری از غم و تنهایی سفر کرد و پیمان بست که دیگر هیچ گاه باز نخواهد گشت. خوب که به مسیر زندگی نگاه میکنم می بینم تمام بازیگران این تراژدی غم انگیز عزیز از دست داده بودند. امیر با از دست دادن برادرش احسان...حامی با یگانه برادرش حسام...و من خواهرم نورا.
Hammasini ko'rsatish...
🦢🎵🦢❤️‍🔥🦢🎵🦢🎵 🎶🦢❤️‍🔥🦢🎶🦢🎶 🦢🎵🦢❤️‍🔥🦢🎵 🎶🦢❤️‍🔥🦢🎶 🦢🎵🦢❤️‍🔥 🎶🦢❤️‍🔥 🦢🎵 ❤️‍🔥 °•●♡آواز قو♡●•° #پارت405 نمی دانستم این روزها به چه چیز دلخوش باشم. به غم از دست دادن عزیزانم شیون کنم یا به پایان یافتن طوفان آرامش داشته باشم. صدحیف که در راه اتمام غم ها عزیزان ما یا نصیب خاک شدند یا در پی ویرانه ای دیگر. روزها از پی یکدیگر گذر کردند و مشتی خاطره تلخ و شیرین برای ما به یادگار گذاشتند. کاش زمان به عقب باز می گشت تا بتوانم ویرانه ها را بازسازی کنم. اما از دست من هیچ کاری بر نمی آمد...در پی تعصبات کورکورانه چه عشق هایی که مدفون شد. بیشتر از دوماه از شبی که حامی و نورا عقد کردد گذر کرده بود. آن شب نحسی که من نورا را برای همیشه از دست دادم. او جوانی خود را از دست داد و من هم خون عزیزم را. وحیدی که چه مظلومانه پرپر شد و خود را حلق آویز سرنوشت کرد. تصور نمی کردم بر روی زمینی قدم بگذارم که دیگر خواهرم در آن جا نباشد. از آن روز بوی نم خاک را با عشق فراوانی استشمام می کردم زیرا عزیزان اسیر خاک بودند. به تازگی دریافته بودم که نورا به همراه همان پزشک نقشه ای در سر داشتند تا مرا فردی اجاق کور جلوه دهند. من قادر به بچه دار شدن بودم و آن مقصود شوم خواهرم بود که باعث شد از همه دنیا بیزار شوم. نورا در راه رسیدن به چیزی که می خواست حاضر بود همه چیز را قربانی کند اما متاسفانه خوده او فدای خواسته هایش شد. کاش تقدیر طور دیگری رقم می خورد...کاش قادر بودم صفحه های زندگی ام را خود بنویسم.
Hammasini ko'rsatish...
دوستان فرداشب رمان به پایان میرسه برای همون امشب پارت نداریم فردا هم کلیپ رمان رو تقدیم نگاهتون میکنم
Hammasini ko'rsatish...