cookie

Sizning foydalanuvchi tajribangizni yaxshilash uchun cookie-lardan foydalanamiz. Barchasini qabul qiling», bosing, cookie-lardan foydalanilishiga rozilik bildirishingiz talab qilinadi.

avatar

اَریحا 🌊

پیروز مصاف عاشقی مغلوب است 🍂 برای شنیدن حرف های نگفته 🙂⁦👇🏻⁩ https://telegram.me/BChatBot?start=sc-472811-k0axYl5

Ko'proq ko'rsatish
Reklama postlari
2 250
Obunachilar
+524 soatlar
-27 kunlar
+8030 kunlar

Ma'lumot yuklanmoqda...

Obunachilar o'sish tezligi

Ma'lumot yuklanmoqda...

و رجائی کربلا.mp34.32 MB
🕊 4💔 4
چون که ویدیو و عکس استوری امشبُ خواسته بودین
Hammasini ko'rsatish...
9💔 5👍 1🥰 1👏 1
00:19
Video unavailableShow in Telegram
IMG_2300.MOV5.86 MB
6💔 5🥰 1
Photo unavailableShow in Telegram
🥰 6👍 1 1💔 1
Repost from قصه فروش؛
بالٰانشین. بالاٰ نشین بود؛ با خار و خاک و خاشاک غریبه. از دنیا سه بهارش را دیده و اغراق نبود اگر میگفتند از آن سه بهار، دو نوبتش را بر دوشِ عباٰس «ع» گذرانده. سرِ تاب دادنش در آغوشِ سجاد «ع» یا شانه زدنِ زلفش به دستِ علی اکبر «ع» رقابتی برادرانه بود. آخر هم حسین «ع» سر میرسید و همانطور که میگفت: «نازِ دختر کشیدن را فقط پدرش میداند..» روی کنده زانو مینشست، دو دست را چون دو درخت، چون دو سپر، چون دو مَلَکِ نگهبان دورِ جثه‌ی دردانه میگرفت و باغِ کوچکِ یاس را در آغوش میکشید. بالا نشین بود؛ با خار و خاک و خاشاک غریبه. دست به دست، از سینه‌ی زینب «س» جدا میشد و به دامن رباب میرسید. بندهای نعلین چرمیِ کوچکش را به نوبت سکینه «س» و لیلا دورِ پاهایش کیپ میکردند و میگفتند:« در حیاط میدوی احتیاط کن…» بالا نشین بود؛ با خار و خاک و خاشاک غریبه! تا آنکه فصلِ آشنایی رسید؛ ماه بر بالای دیوار نشست و بلبل خرما شهادتین خواند. نعلین‌هایش چند منزل آن سو‌تر از خرابه گم شد و آتش زلفِ معطر به دستهای علی اکبر «ع» را چید. طبقی آوردند، پوشیده با حریر و ابریشم که از آن بوی خاکستر و شوریِ خون به مشام میزد. سرخ بود اما سرخی از آنِ ابریشم نبود. دست بُرد و پرده‌‌ی افتاده بر طبق را کنار زد. دست برد و حسین «ع» را مرتب کرد، دست برد و شکستگی را بند زد، دست برد و شنِ بیابان را از دندان و دهان پاک کرد، دست برد و با خار و خاک و خاشاک آشنا شد. دست برد و نازِ پدر را خرید، دست برد و دو دست را چون دو ساقه‌ی نحیف، چون دو مَلِکِ نگهبانِ کوچک دورِ باقی مانده‌‌ی پدر کشید، دست برد و سَرِ حق را به سینه‌ی ترسیده‌اش چسباند، دست برد و با خاک عجین شد، دست برد و در میانِ خاک تپید. دست برد و از خاک پرید.. بالا نشین بود بلاخره.. میم سادات هاشمی | قصه‌فروش.
Hammasini ko'rsatish...
💔 7🕊 1
به‌وقت توحید✨
Hammasini ko'rsatish...
🕊 8🥰 1💔 1
به‌وقت توحید✨
Hammasini ko'rsatish...
🕊 11💔 6 1🥰 1
به وقت توحید ✨
Hammasini ko'rsatish...
11💔 2🥰 1
Kam Daramet.mp33.08 MB
7🥰 1💔 1
به وقت توحید 🤍
Hammasini ko'rsatish...
🕊 11🥰 1💔 1
Boshqa reja tanlang

Joriy rejangiz faqat 5 ta kanal uchun analitika imkoniyatini beradi. Ko'proq olish uchun, iltimos, boshqa reja tanlang.