cookie

Sizning foydalanuvchi tajribangizni yaxshilash uchun cookie-lardan foydalanamiz. Barchasini qabul qiling», bosing, cookie-lardan foydalanilishiga rozilik bildirishingiz talab qilinadi.

avatar

_

Ko'proq ko'rsatish
Mamlakat belgilanmaganTil belgilanmaganToif belgilanmagan
Reklama postlari
291
Obunachilar
Ma'lumot yo'q24 soatlar
Ma'lumot yo'q7 kunlar
Ma'lumot yo'q30 kunlar

Ma'lumot yuklanmoqda...

Obunachilar o'sish tezligi

Ma'lumot yuklanmoqda...

AnimatedSticker.tgs0.62 KB
#سایه_های_عشق_در_هوس #پارت_۶۰ سپهر یکی از پاهایش را روی دیگری انداخت و گفت: راستش شرکت ما یه چندوقتی هست که تصمیم گرفته از یه شرکت در حال سقوط حمایت کنه و از طریق اون سود ببره...و از اونجایی که شرکت شما موفقیت های زیادی کسب کرده ما تصمیم گرفتیم شرکت شمارو انتخاب کنیم... ۱ ساعت به همین منوال گذشت تا بلاخره سپهر با خداحافظی کوتاهی از بارمان ، از شرکت بیرون رفت و به سمت خانه اش حرکت کرد... پس از رسیدن به خانه اش بدون هیچگونه وقفه ای به سمت اتاق کارش رفت و در را قفل کرد... به طرف میز کارش رفت و کشو دوم را سه بار باز و بسته کرد تا دکمه ای زیر میز ظاهر شد... با پایش دوبار به صورت مکرر دکمه را فشار داد که با صدای بلندی میز از جایش کنار رفت و پله ها نمایان شدند... از پله ها که پایین رفت میز به صورت خودکار دوباره سرجایش برگشت...به سمت اسانسور رفت و دکمه طبقه ۷ را زد... به دلیل اینکه نمیخواست مکان و یا حضور اتاق مخفیه ای که در خانه اش بود را بفهمد ، امنیت بالایی داشت که شامل مجهز بودن خانه اش به دوربین مخفی که در سراسر خانه بود و هیچگونه نقطه کوری نداشت... دزدگیرهایی که به صورت دقیقی توسط خودش طراحی شده بودند و هرکدام برای شعاع ۱۰ متری خود را پوشش میدادند... درهای خانه اش دارای حسگر هایی بود که فقط کسانی که سپهر اجازه ورود انها را به خانه داده بود میتوانستند بدون هیچگونه دردسری وارد خانه شوند... لیزرهایی که در همه مواقع روشن هستند و کنترل انها به دست سپهر و راننده اش که بسیار فرد باوفایی است ، هست... بنابراین هیچکس نمیتوانست حتی یک قدم هم بدون اجازه سپهر در خانه اش بگذارد... پس از رسید اسانسور به مکان مورد نظرش به سمت در اتاق حرکت کرد... در اولین مرحله دستش را روی دستگیره گذاشت...دستگیره پس از شناسایی دست سپهر ، به رنگ سبز در امد... دوربینی از کنار در بیرون امد که سپهر روبه رویش قرار گرفت...پس از شناسایی چهره اش در با صدای تیکی باز شد... سپهر به درون اتاق رفت که در با صدای بلندی بسته شد... اتاقش پر از مانیتور های بزرگ و کوچک بود که هرکدام مکانی را نشان میدادند... مانیتور بزرگی روبروی در بود که تمام کامپیوتر ها به ان وصل بودند و یک جورایی مغز تمام خانه حساب میشد که اطلاعات در ان بود... @delara_mofrad
Hammasini ko'rsatish...
بابت تاخیرم معذرت میخام😕❤️ اینم از پارت امشب❤️🙂 نظراتتون فراموش نشه☺️ ناشناسم👇 https://t.me/BChatBot?start=sc-175777-VuJezZO
Hammasini ko'rsatish...
#سایه_های_عشق_در_هوس #پارت_۵۹ منشی تلفن را برداشت و یکی از دکمه هارا فشار داد: -اقای رادفر یه اقایی اومدن به اسم سپهر کامران میگن با شما کار دارن...! بفرستمشون داخل؟! منشی پس از جوابی که از بارمان گرفت گوشی را به سر جایش برگرداند و از جایش بلند شد... به طرف سپهر امد و او را به سمت اتاق بارمان راهنمایی کرد و گفت: -اقای رادفر گفتن که منتظرتون هستن لطفا از این طرف... سپهر به دنبالش رفت که به اتاق بزرگ شیشه ای رسیدند...منشی در اتاق را باز کرد و پس از وارد شدن سپهر به اتاق دوباره در را بست... نمای اتاق تمام شهر را در بر گرفته بود...بسیار دلباز بود... درون اتاق دو میز قرار داشت که در یکی از انها بارمان نشسته بود و منتظر برای امدن سپهر به در نگاه میکرد... با وارد شدن سپهر به اتاق از روی میزش بلند شد و با دستش به سمت مبل های گوشه اتاق اشاره کرد و گفت: -لطفا بشینید و خودش به سمت مبل تک نفره ای رفت و رویش نشست...سپهر هم به دنبالش رفت و روی مبل روبه رویی اش نشست... پس از چند دقیقه سکوت بلاخره سپهر سکوت را شکست و شروع به حرف زدن کرد: -همونطور که میدونید شرکت ما تصمیم گرفته که از شرکت شما که الان در وضع خوبی نیست حمایت کنه...من اینجام تا پروژه هایی که طی این سال ها انجام دادید برسی کنم و شایدم به نتیحه ای رسیدیم... بارمان سری به معنای اره تکان داد و گفت: -بله من اینارو خیلی خوب میدونم برای همین از قبل همه مدارکو اماده کردم... و به طرف میزش رفت و پوشه ای را از درون یکی از کشو ها بیرون اورد و ان را به سپهر داد و دوباره سرجایش برگشت... سپهر پوشه را روی میز گذاشت و خوبه ای گفت... منشی ضربه ای به در زد و وارد شد...سینی قهوه هارا روی میز گذاشت و پس از ان دوباره بیرون رفت... پس از بیرون رفتن منشی بارمان از سپهر پرسید: -یه سوالی دارم که امیدوارم جوابشو بگید... سپهر دستانش را در هم قفل کرد و گفت: -حتما بپرسید بارمان پس از گرفتن اجازه شروع به حرف زدن کرد: -خوب میخوام باهاتون روراست باشم...همونطور که میدونید شرکت ما اصلا تو وضعیت خوبی نیست و تا پای ورشکست شدن رفتیم و برگشتیم...میخوام بدونم چرا شرکت شما که مشهوریت زیادیم داره به شرکت ما علاقه مند شده؟ @delara_mofrad
Hammasini ko'rsatish...
I wanted you to put your hand on my head once and call me Cute💛 دلم میخواست یکبارم که شده دستت رو میکشیدی رو سرم و بهم میگفتی کیوت💛 @delara_mofrad #deli 🥀
Hammasini ko'rsatish...
Don't do anything you don't want to do. Just do whatever you want.☁️ کاری که دوست ندارید رو انجام ندید. فقط کاری رو بکنید که دوست دارید.☁️ @delara_mofrad #deli 🥀
Hammasini ko'rsatish...
#سایه_های_عشق_در_هوس #پارت_۵۸ ارینا دستانش را با حالت معذبی درون هم قرار داد و من من کنان از سپهر پرسید: -خو..ب...حالا که این لطفو در حق من کردید ازتون میخام که هر مشکلی پیش اومد که به یکی نیاز داشتید با من تماس بگیرید...حتما هرکاری ازم بر بیاد براتون انجام میدم تا لطفتونو جبران کنم و کارتی مخصوص خودش که شماره اش را درون ان نوشته بود از درون کیف کوچکش بیرون اورد و روی میز مقابل سپهر قرار داد... سپهر با کمی معطلی کارت را از روی میز برداشت و گفت: -حتما...پس شمام کارت منو بگیرید درمقابلش... و کارت خودش را از جیب درونی کتش بیرون اورد و ان را به طرف ارینا گرفت... ارینا بی معطلی کارت را از سپهر گرفت و لبخندی زد: -ممنون...حالا قهوتون و بخورید تا سرد نشده و خودش شروع به خوردن قهوه اش کرد... سپهر با یاداوری چیزی که بخاطرش انجا بود نگاهی به ساعتش انداخت که تقریبا ساعت ۱۰ را نشان میداد... پس بدون معطلی تمام قهوه اش را سر کشید و گفت: -مثل اینکه دیگه باید برم...کار مهمی دارم که باید انجامش بدم... ارینا لبخندی زد و گفت: -چرا که نه بفرمایید...بازم ممنون بابت کمکتون سپهر بلند شد و به طرف در کافه حرکت کرد که ارینا برایش دستی تکان داد و گفت: -به سلامت اقای کامرانی...مواظب خودتون باشید سپهر به اشتباه کوچک ان دختر در تلفظ فامیلیش نیشخندی زد و زیر لب زمزمه کرد: -کامرانی نه کارمان خالی... و سپس سری تکان داد و با قدم های بلندی از کافه بیرون رفت و به طرف ماشینش حرکت کرد...سوار ماشینش شد و به راه افتاد.. بعد از چند دقیقه بلاخره به شرکت رسید... ماشین را پارک کرد و دوباره سوار اسانسور شد...دکمه طبقه مورد نظرش را فشار داد و منتظر ماند تا برسد... به محض رسیدن اسانسور از ان پیاده شد به طرف منشی شرکت حرکت کرد...با رسیدنش به منشی از ان پرسید: -اقای رادفر نیومدن؟ منشی بدون اینکه توجه ای به ان شخص کند به کارش ادامه داد و در همان حال پاسخ داد: -بله...همین چند لحظه پیش رسیدند...کاری با ایشون دارید؟...وقت قبلی گرفتید؟ سپهر دستش را درون جیب شلوارش فرو برد و با لحن سردی گفت: -بله وقت قبلی دارم...فقط کافیه به ایشون اطلاع بدید که اقای سپهر کامران اینجا هستند... @delara_mofrad
Hammasini ko'rsatish...
#سایه_های_عشق_در_هوس #پارت_۵۷ ارینا سپهر را به یکی از کافه های نزدیک خودشان برد که بسیار هم کافه ی خوبی بود... روبروی هم بر روی یک میز دونفره نشسته بودند که گارسون امد و گفت: -خوش امدید به کافه ما...چی میل دارید؟ ارینا بدون نگاه کردن به منو گفت: -یه قهوه برای من و... نگاهی به سپهر به معنای اینکه شما چی میل دارید انداخت که سپهر گفت: -منم همون قهوه... گارسون تعظیم کوتاهی کرد و گفت: -حتما...در کمترین وقت حاضر میشه... و رفت... ارینا دوباره به سمت سپهر برگشت و از او پرسید: -اقای سپهر میتونید کامل خودتونو معرفی کنید؟ سپهر دستانش را برو روی میز به هن قفل کرد و پس از کمی سکوت به حرف اومد -خوب من سپهر کامران هستم...۲۷ سالمه و توی یک شرکت کار میکنم... ارینا لبخندی زد و گفت: -منم ارینا مهران هستم...۲۳ سالمه و دانش جوی روان شناسی هستم...واقعا ممنونم که نجاتم دادید...نمیدونم اگه شما نبودید باید چکار میکردم... سپهر سرش را به معنای خواهش میکنم تکان داد و گفت: -وظیفم بود...اگه کمکتون نمیکردم ممکن بود بعدا پشیمون بشم... در همین حین گارسون با سینی قهوه عایشان به سمتشان امد و پس از گذاشتن قهوه ها روی میز دوباره رفت... سپهر کمی از قوه اش را مزه کرد...برخلاف قهوه هایی که النا درست میکرد این قهوه خیلی خوش مزه بود... هم تلخ بود هم شیرین...ولی قهوه های النا یا معمولا خیلی شیرین بودند یا خیلی تلخ... چون دوست نداشت خواهر کوچولوش که با تمام عشقش اون قهوه هارو درست میکرد ناراحت نکنه مزه بد اون قهوه هارو تحمل میکرد... با یاداوری خاطراتش با النا لبخند تلخی زد و کمی از قهوه اش را نوشید... ارینا که شاهد همه اینها بود با کمی نگرانی پرسید: -اقا سپهر خوبید؟ سپهر از فکر بیرون امد و لبخند ریزی زد: -اره اره خوبم... @delara_mofrad
Hammasini ko'rsatish...
#سایه_های_عشق_در_هوس #پارت_۵۶ سپهر به انها نگاه کرد... دخترک را به گوشه ای برد و گفت: -همینجا بمون تا من به حساب اینا برسم... دختر با قدردانی نگاهی به سپهر انداخت و زمزمه کرد: -خیلی ممنونم سپهر حرفی نزد و به طرف انها حرکت کرد... دکمه کتش را باز کرد و یکی از دستانش را درون جیبش فرو برد... به یکی از مردان که نزدیکش شده بود با خونسردی گفت: -کجا اقا...؟ بمون در خدمتم... مرد با خشم سپهر را کنار زد که سپهر دستش را گرفت و به پشت پیچاند... زیر گوشش زمزمه کرد: -گفتم که در خدمتم... فعلا کار دارم باهاتون... و مرد را با فشار زیادی به جلو پرت کرد که مرد روی زمین افتاد... دو نفر دیگر با دیدن دوستشان که پهن بر زمین بود به طرف سپهر حمله ور شدند... سپهر تک به تک هرکدام از انها را نقش بر زمین میکرد به طوری که توان بلند شدند را نداشتند... خاک روی لباسش را تکاند و دوباره دکمه لباسش را بست... به طرف ان دختر که حتی اسمشم را نمیدانست رفت که با لرز داشت به ان سه نفر نگاه میکرد... دخترک با قدردانی نگاهی به سپهر انداخت و دستش را جلو برد و گفت: -خیلی ممنون که منو نحات دادید... اسم من اریناس خوشبختم از اشناییتون سپهر دستش را درون دست ارینا گذاشت و گفت: -منم سپهرم خوشبختم ارینا با لبخند دستش را از دست سپهر بیرون کشید و گفت: -حالا که منو نجات دادید میتونم یه قوه مهمونتون کنم؟ سپهر شانه ای بالا انداخت و گفت: -چرا که نه...حتما @delara_mofrad
Hammasini ko'rsatish...
اینم از پارت امشب❤️🙂 خوب بخوابید عزیزان من😘 نظراتتون فراموش نشه😋 ناشناسم👇 https://t.me/BChatBot?start=sc-175777-VuJezZO
Hammasini ko'rsatish...
Boshqa reja tanlang

Joriy rejangiz faqat 5 ta kanal uchun analitika imkoniyatini beradi. Ko'proq olish uchun, iltimos, boshqa reja tanlang.