🌪استورم🌪
مهسا عادلی✍ جادهی بی راهه(در دست چاپ) هوکاره(در دست نگارش) آشفتگی مرا داروگ میفهمد(آنلاین) یاسمن علیزاده✍ دختران مزرعه سیب(نشر علی) مغیث(در دست چاپ) روبِن(آنلاین)(قرارداد چاپ دارد) 💓با احترام لطفا از کپی کردن خودداری فرمایید💓
Ko'proq ko'rsatish615
Obunachilar
Ma'lumot yo'q24 soatlar
Ma'lumot yo'q7 kunlar
Ma'lumot yo'q30 kunlar
- Kanalning o'sishi
- Post qamrovi
- ER - jalb qilish nisbati
Ma'lumot yuklanmoqda...
Obunachilar o'sish tezligi
Ma'lumot yuklanmoqda...
بوی نحسی مشامش را پر کرد و از نفرت سرشار شد. این خانه با آدمهای کذاییاش، حکم مرگ را برایش امضا میکرد و میخواست تا قبل از قطع شدن دموبازدمهایش، ریههای غصب کنندهی خانه را از دندههایش به گلو بکشد و آنها را قتل عام کند. از چشمهایش خون چکید و نایش را برای عبور دادن کینهها آماده کرد. طاقتش را به صلابه کشاند و لحظهای زنده ماندن را فراموش کرد.
https://t.me/+rSGU6hNlPF82YWNk
سلام رفقای جان، رمان جدیدم دوست داشتید عضو بشید.🦉🤎
10600
بوی نحسی مشامش را پر کرد و از نفرت سرشار شد. این خانه با آدمهای کذاییاش، حکم مرگ را برایش امضا میکرد و میخواست تا قبل از قطع شدن دموبازدمهایش، ریههای غصب کنندهی خانه را از دندههایش به گلو بکشد و آنها را قتل عام کند. از چشمهایش خون چکید و نایش را برای عبور دادن کینهها آماده کرد. طاقتش را به صلابه کشاند و لحظهای زنده ماندن را فراموش کرد.
https://t.me/+rSGU6hNlPF82YWNk
سلام رفقای جان، رمان جدیدم دوست داشتید عضو بشید.🦉🤎
5010
زرهام را پوشیدم ، به شما نشان میدهم که هستم
من غیر قابل توقف هستم
من یک پورشه بدون ترمز هستم
من شکست ناپذیرم
بله ، من در هر بازی برنده هستم
من خیلی قدرتمندم.
____
بخش های نهایی فصل اول تقدیم نگاهتون💚
فصل اول به پایان رسید و شروع فصل دوم تا اطلاع ثانوی مشخص نیست.
واکنش و ریاکشن ها نسبت به داستان خیلی کمه و همین هر دوی ما رو دو دل کرده برای ادامهی داستان تو مجازی.
چنل حذف نمیشه و فصل دوم زمان شروعش مشخص نیست.
داستان به پایان میرسه و بعد از پایان به چاپ میرسه.
____
اگر نقدونظری داشتید
لینک ناشناس در اختیارتون🤍
https://t.me/BiChatBot?start=sc-707733-tu0guzN
4_5960547547440219474.mp38.37 MB
17900
🌪🤍🌪🤍🌪🤍🌪🤍🌪🤍
#یاسمنعلیزاده_مهساعادلی
#پارت185
#استورم
برایان خوشحال بود. برای این لحظه برنامهها داشت. برای فردا و فرداها. اما برای بعد از آن نداشت. برای زمانی که دیوید را نابود میکرد چیزی نداشت زمانی که ممکن بود خود نابود شود. میترسید. از مسئولییتهای سنگینی که بعد از آزادی بیقیدوشرط داشت واهمه داشت. وجود دیوید خود دردسر بود و نبود او خود هراس.
-به چی فکر میکنی؟
برایان پافر را روی شانههای مارینا گذاشت و بیاعتنا به شلوغی و رقصوپایکوبی که آن را ترک کرده بود، پاسخ داد:
-به اینکه وقتی به اون چیزی که خواستم رسیدم باید چیکار کنم.
-خب معلومه زندگی.
سیگار از مارینا گرفت و پرسید:
-زندگی؟ یادم نمیآد آخرین بار چطور زندگی کردم.
-من آخرین بار کنار برونو زندگی کردم همونجایی که خودم رو یه آدم دیدم.
برونو را به یاد آورد و حسرت خورد. خانواده تنها چیزی بود که همه میخواستند.
-من دوست ندارم زندگیم توی وجود کسی خلاصه بشه!
-ولی عاشق خانواده داشتنی!
-خانواده با شریک فرق داره.
مارینا کام دگری گرفت و زیپ پافر را بالا کشید. فیلتر سوخته را زیر پا له کرد و دست درون جیب فرو برد.
-ولی من دوس دارم شریک داشته باشم. از تنهایی بدم میآد.
-به انتخابت احترام میذارم. برونو انتخاب خوبیه.
دست دور گردن برایان انداخت و خندید. برایان مهربان بود و برونو پشتیبان. دوست داشت همیشه آنها را غرق در خوشی و آرامش ببیند.
-یه روز به آنچه میخوای میرسی.
-آرامش رو برای همهمون میخوام.
آرامش تنها چیزی بود که کم داشت. کابوسها و جیغهای مادر همیشه همراه او بود. التماسها و رد کبودیهایش. تحقیرهای دیوید و نفرت جسیکا. همیشه همانند موجودی اضافه بود و برای تلافی کردن آنها همه کار میکرد.
نگاهش را بهسمت کولهپشتی سوق داد و با فکر به لپتاپ و نقشههای درون آن نیشخند زد. همه چیز را نابود میکرد و بر خاکسترهای آنها، خاکستر سیگار خود را میتکاند.
-تو به هدفت میرسی.
خاکستر سیگار را تکاند و لابهلای صدای موزیک و همهمه با قاطعیت گفت:
-همهمون میرسیم.
این تصمیم اول و آخر بود. جنگیدن برای زندگی. زندگی و آرامش. از الان بهبعد را همانند از الان به قبل نمیخواستند. نه برایان، نه برونو، نه سارای و نه حتی اعضای سیلو. پایان شب سیاه را سپید میخواستند و بر آن مصمم بودند.
#پایان_فصل_اول
15440
🌪🤍🌪🤍🌪🤍🌪🤍🌪🤍
#یاسمنعلیزاده_مهساعادلی
#پارت184_پایان_بخش_اول
#استورم
جرارد پشت میز بازگشت و برایان بطری اسمیرنوف را برداشت. در آن را باز کرد و خیره گاز خارج شده از آن گفت:
-بیاید جشن بگیریم.
شاتها را پر کرد اما همین که مارتین دستش را سمت آنها کشید مانع او شد.
-صبر کن جشن هنوز شروع نشده.
چند بسته که پس زمینه سفید و طرح انواع مختلف میوه داشت روی میز گذاشت و زنگ را از جیب خارج کرد. بستهها را کنار شاتها گذاشت و چشمک زد.
-کدکس لازمتونه.
اجازه زبان باز کردن به کسی نداد و زنگ را به صدا در آورد. طولی نکشید که در سیلو باز شد و جمعیت همراه با موزیک و جعبههای نوشیدنی رقصکنان وارد شدند. مارتین ذوقزده نگریست. مارینا خندید. کاترینا متعجب ماند و جرارد اخم کرد.
برایان اما سرخوش از میز بالا رفت، باقی مانده اسمیرنوف را روی تن خود خالی کرد و فریاد کشید:
-طوری خوش بگذرونید انگار صبحی وجود نداره.
مارتین بیطاقت دو شات سر کشید و یک بسته برداشت. خود را به جمعیت رساند و حتی به اخمهای جرارد توجه نکرد. میان مردان و زنانی که دور کمر خود برگ بسته بودند و پوشش بالاتنهشان تنها گردنبندهای بلند ساخته شده با عاج مصنوعی بود لولید و کلاه پَر یک نفر را روی سر خود گذاشت. فردی با جوهر مشکی روی بینی او دوخط کشید و فردی دگر دست مارینا را گرفت و او را به میدان برد. برایان برای جلوگیری از شناخته شدن، باندانا را به چهره بست و بطری بهدست خود را به مارینا که میان افراد گم میشد رساند. دست او را گرفت و دامن برگ را دورش کمرش بست. او برونو نبود اما میدانست چگونه دختر را خوشحال کند. به موقع این کار را میکرد.
-جرارد؟
نگاه از جمعیت گرفت و مشت خود را پنهان کرد. کاترینا چشم ریز کرد و گفت:
-آروم باش.
-نمیتونم.
سلانهسلانه میز را دور زد و خود را به جرارد رساند. مشت پنهان شدهی او را گرفت و بوسه روی آن گذاشت. جرارد برای پس کشیدن دست خود تقلا کرد و کاترینا برای باز کردن انگشتهای او.
-سخت نگیر.
انگشتها را باز کرد و کف دست مردجوان را روی گونه خود گذاشت. پلک بست و خود را به جرارد چسباند.
-بیا باهم بریم. بیا فکر کنیم صبحی نیست.
جرارد همچون آهویی میان گوزن دستهای دختر اسیر شد و همراه او کشیده. کاترینا عقبعقب رفت و جرارد جلوجلو آمد. مطیع و سربهراه او بود. همچون انتری که پابوس انسان.
-فقط با من برقص.
خود را به جرارد نزدیک کرد و مردجوان او را به سینه فشرد. موهایش را زیر پنچههای خود بازی داد و شات سرشار از نوشیدنی را سرکشید. امشب هرچه کارتینا میگفت همان بود و دگر هیچ.
-اخم نکن.
اخم نکرد و خندید. اوهم همانند مارتین یکی از بستهها را برداشت و با دختر پیچوتاب خورد. مست کردند و امشب برای آنها انتهای دنیا شد.
12430
🌪🤍🌪🤍🌪🤍🌪🤍🌪🤍
#یاسمنعلیزاده_مهساعادلی
#پارت182
#استورم
مارینا کنار کاترینا و مقابل مارتین نشسته بود و جرارد روبهروی کاترینا کنار مارتین.
صندلی بالای میز که جایگاه جرارد بود به برایان دادند و پسر راضی از اولین قدم پشت میز ایستاد.
-اول از همه دوستی با شما یه اتفاق خوشایند بود برام.
مکث کرد. کلمات را میجوید. استرس داشت و برای نجات نفسهایش وقت میخرید.
-یهویی بود همه چیز. شدم دیمون شما شدید دوستهام.
به مارینا اشاره زد و افزود:
-شدی آزادی و خوشحالی برونو.
مارینا سر پایین انداخت و مارتین نگاه خود را فراری داد.
-من نمیخوام باعث دردسرتون بشم. از اول گفتم دنبال انتقامم. الان راه داره برام باز میشه. خواستم بدونم همراه من هستید؟
اجازه سخن به آنها نداد و خود ادامه داد:
-ممکنه هر اتفاقی رخ بده. امکان هرچیزی هست. مرگ حتی. زمانی که من برم و مدارک حاوی اطلاعات رو بگیرم، زمانی که نقشهها رو بکشیم ممکنه کنارهم بمونیم یا از هم کم بشیم.
به چهرههای به اخم نشسته آنها نگاه کرد. تعلل کرد و گفت:
-الکس، برونو و سارای هم همراه من هستن. برونو ممکنه خودش رو نبینم اما حضورش هست.
از میز فاصله گرفت و دستهایش را رها کرد. موهایش را بالا زد و گفت:
-پول خوبی هم گیرتون میآد. هرچیزی هم تونستیم بدزدیم ازش سهم دارید همونطور که قبلا اشاره کردم. اما باز هم میگم که میتونید نباشید. هرچقدر لازمه فکر کنید.
برایان سکوت کرد و منتظر ایستاد. مارتین به جمع نگاه کرد و فکر کردن را نخواست.
اول بار بود حضورش مهم و الزامی شمرده شد و اول از همه برپا زد. دست سمت برایان کشید و گفت:
-بالاخره باید مفید باشم یه جا.
نگاه خود را به مارتین داد، پسر لبخند به لب آورد. مکثی کرد و دست او را گرفت.
-تا آخرش هستم.
دست مارتین را فشرد و لبخند زد. امیدوار بود. به این راه! به قدمهایشان.
به انتقام نشسته در وجودش، حتی به مادری که میدانست، تنهایش نمیگذارد.
مارتین کنار برایان ایستاد و به سهنفر دیگر خیره شد.
5930
🌪🤍🌪🤍🌪🤍🌪🤍🌪🤍
#یاسمنعلیزاده_مهساعادلی
#پارت181
#استورم
کاترینا خندید و ابتدا مارتین را که مشغول انتخاب اسکیتبرد شد، بررسی کرد سپس با خشم گفت:
-دیگه از دستشویی استفاده کن.
مارتین دستپاچه گفت:
-باشه.
ماندن را نمیخواست. حتی نمیخواست همانند همیشه کاترینا را اذیت کند و از نحوه خوشگذرانی او با جرارد سنگی و یخی بپرسد تا مردجوان را هم با خندهها و سخنهایش کلافه کند. کاترین همه را پای خستگی و استرس گذاشت و مارتین بهسرعت خارج شد و چرخهای اسکیتبرد را به آسفالتها پیوند زد.
***
توی تخت نشست و به سایه خودش زل زد. ایمیل الکس را مرور کرد و برای سخنهایش فکر. میتوانست خودش تنها از همه چیز استقبال کند اما نیاز فراوان به همراهی و فکرهای موثر داشت. هنوز قرارملاقاتش با الکس مانده بود.
اینکه دیوید و لئوناردو اجنلس معامله شده را کجا نگهداشته بودند، مانده بود.
هنوز محل الماسها و ماشینها را نمیدانست. از تعداد نگهبانها، دوربینها و تدابیر امنیتی آگاه نبود اما نیاز داشت یک صحبت اولیه داشته باشد. باید میدید پای آنها را به پای خود میبست یا باید به دوتا پاهای خود کفایت میکرد.
همه چیز دستخوش یک تغییر شده بود و خوب یا بد میخواست ادامه دهد.
سارای را مدتی بود ندید و با او سخن نگفت. دستهای برونو و نشستن روی راهپله را با او میخواست.
دلش برای مادر تنگ شده بود. شب گذشته حتی به خوابش نیامد. با او سخن نگفته بود. او هم در انتظار آمدن برایان بود و پسر سوگند خورد با آزادی سراغ او برود.
از مرگ هم نمیترسید. پتو را کنار زد و خود را به حمام دعوت کرد. لباس پوشید و موهایش را درست کرد. گردنبندش را به گردن انداخت و برای خود درون آینه لبخند زد.
از اتاق خارج شد و با دیدن آنها که پشت میز نشسته بودند مکث کرد.
گویی گروه تشریفاتهای دیوید برای استقبال از سران بود. تبسم خود را حفظ کرد و جلو رفت.
5430
🌪🤍🌪🤍🌪🤍🌪🤍🌪🤍
#یاسمنعلیزاده_مهساعادلی
#پارت179
#استورم
هم او و هم مارتین. درکی از حال خود نداشتند و در تاریکی اتاق به تخت پناه بردند. زمان گذشت و هردونفر کنار هم بهخواب رفتند.
ساعتها سپری شد و پلکهای سنگینشان میل به بیداری نداشتند. سرشان از درد به دوران افتاده بود و دیدشان تار شده بود.
حافظهشان به زوال رفته بود و ادراک نداشتند. مارتین زودتر بیدار شد.
سردرگم و بیخبر با فرض بر اینکه در اتاق خود بود نشست.
کشوقوس به بدن خود داد اما ناگهان میخکوب شد. وضعیت خود را دید و ترسید.
کمر برهنه مارینا را دید و ملحفهای که روی پاهای برهنه خودش بود او را به هراس انداخت.
لب گاز گرفت و به سر کوباند اما هرچه کرد چیزی بهیاد نداشت. چه شده بود؟ اینجا چه میخواست؟ چرا در این حالت بودند؟
پرسید و تنها بطریها جعبهی جای رولها و وضعیت خودشان در تخت را دید. به سر زد و بغض کرد. قرارنبود اینچنین شود.
حتم داشت که هیچ چیز به اختیار نبود. همه چیز در هاله اتفاق افتاده بود.
این صحنه همانند دیدن افتادن یک کوتوله سفید بر زمین بود. ترسید و فورا از تخت پایین پرید. هنوز گیج بود و تلوتلو میرفت.
نمیتوانست راه برود. یا زمین میخورد یا به دیوار.
مارینا هنوز مدهوش خواب بود و مارتین سینه خیز خود را به لباسهای پخشپلایش رساند.
درازکش با انگشتهایی لرزان درحالی که مارینا را زیر نظر داشت آنها را پوشید و دوباره سینهخیز به تخت نزدیک شد.
خواب مارینا عمیق بود همیشه و بعد از مستی و نشئهگی عمیقتر میشد.
مجددا به سر زد و برای درست کردن این وضعیت درمانده ماند. تنها چیزی که میدانست این بود مارینا نباید خود را اینچنین میدید.
نفس عمیق کشید و پلک بست. بازهم دم و بازدم را به خود هدیه داد و برای بازگرداندن آرامش وقت خرید. انگشتهایش میلرزیدند.
تنش داغ بود و گوشهایش همانند همیشه در مواقع اضطراب و استرس سرخ شده بودند. فضای تاریک اتاق را دید و دوباره نگاه روی مارینا ثابت کرد.
آهسته ملحفه را کنار زد و ناخودآگاه پلک بست.
8130
🌪🤍🌪🤍🌪🤍🌪🤍🌪🤍
#یاسمنعلیزاده_مهساعادلی
#پارت180
#استورم
-مارتین انجامش بده. تو میتونی. توی اون خرابهها و سیلوها، توی اون حمومهای لعنتی عمومی لخت هم رو زیاد دیدید.
بخش دگر از وجود مارتین فریاد کشید:
-قول دادی هیچوقت نزدیکش نشی حتی اگه خودش خواست. تو جرارد و اون کاترینا نیست.
مارتین پلک بست و گفت:
-شب قبل هیچی نبود باید فراموش بشه.
ملحفه را کنار زد و لباسهای مارینا را به تن او پوشاند. هربار که دختر تکان خورد،هربار که چرخ زد، هربار که نفسش نامنظم شد، مارتین ضربان قلب از دست داد و خشک شد.
اما بالاخره موفق شد و از اتاق فرار کرد.
باید فرار میکرد. شب گذشته باید دفن میشد. برای همیشه.
به سیلو خالی نگاه کرد و به اتاق برایان. هنوز خواب بود و همین باعث شد نفس آسوده بکشد. خود را به اتاق رساند و باور کرد که احمق است. ترجیح داد نماند. باید میرفت.
میخواست تا فرصت داشت دور شود. شاید بازهم مستی به او کمک میکرد. یا حتی دیسکویی که پیشنهاد آن را رد کرده بود. میخواست خالی شود.
از دست صحنهای که صبح دید. خوشحال بود چیزی را به یاد ندارد و خوشحالتر که زودتر از مارینا برخاسته بود.
در قفل را دید و خسته و بدون فکر کنار دیوار ایستاد. زیپ را پایین کشید و سرپا دیوار انتهای سیلو را با ادرار خود خیس کرد.
دوباره دست به زیپ شد و سعی کرد که حداقل مقداری کمی را مرور کند. مثلا مقداری از طعم مارینا.
-مارتین!
قالب تهی کرد و ذهنش دچار فراموشی شد. صدای کاترینا لرز به اندامش انداخت و قطعا باید از شنیدن صدای مارینا خودداری میکرد.
-بله؟
با مکث گفت و به عقب بازنگشت. کارتینا پرسید:
-حالت خوبه؟
-آره میرم اسکیت تمرین کنم.
5130
Boshqa reja tanlang
Joriy rejangiz faqat 5 ta kanal uchun analitika imkoniyatini beradi. Ko'proq olish uchun, iltimos, boshqa reja tanlang.