cookie

Sizning foydalanuvchi tajribangizni yaxshilash uchun cookie-lardan foydalanamiz. Barchasini qabul qiling», bosing, cookie-lardan foydalanilishiga rozilik bildirishingiz talab qilinadi.

avatar

دَِلَِدَِاَِدَِهَِ‌گَِــاَِنَِ🖇🫀

بسم‌الله‌رحمان‌رحیم🌹 به بهترین کانال خوش آمدین☺️ لف نده دوست عزیز🥰 بی صدا کن❤️ پیشنهاد‌ و نظریات شما عزیزان قابل قدر است می‌توانید به ایدی ذیل مراجعه کنید سپاس 🙏🥰 @AltafEhsan 👈مالک کانال

Ko'proq ko'rsatish
Reklama postlari
798
Obunachilar
-124 soatlar
-17 kunlar
+4230 kunlar

Ma'lumot yuklanmoqda...

Obunachilar o'sish tezligi

Ma'lumot yuklanmoqda...

‏نمیدونم "تا ابد" تا ڪجا میشه تا چه وقت میشه ولے من تا ابد دوستت دارم🫀🫂 شب خوش @ALTAF_EHSAN
Hammasini ko'rsatish...
❤‍🔥 1 1😍 1
هزار بار آمدم خطت بزنم از قلبم خود خودت را ✮یادت را ✮اسمت را اما … فقط قلبم پر شد از خط خطی های عاشقانه !🫀🤍 @ALTAF_EHSAN
Hammasini ko'rsatish...
❤‍🔥 1 1
✦ در ببندید و بگویید که من جز از او همه کَس بگسستم کَس اگر گفت چرا؟ باکم نیست فاش گویید که عاشق هستم..!💋🤍✧@ALTAF_EHSAN
Hammasini ko'rsatish...
❤‍🔥 1 1
. تویۍ "زیبــــاترین" علت براۍ عاشقۍ کردن...🤗😍 #Set ‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @ALTAF_EHSAN
Hammasini ko'rsatish...
❤‍🔥 1 1😍 1
. Düşmanlarınız hayranınız oluncaya kadar güçlü kalın… قوی بمان تا دشمنانت، بشن طرفدارت ✋👀 @ALTAF_EHSAN
Hammasini ko'rsatish...
❤‍🔥 1 1👌 1
اینم از ۵ قسمت رومان امشب مان حمایت کنید کانال مقبول ما و واکشن یاد شما نره☺️ @ALTAF_EHSAN
Hammasini ko'rsatish...
❤‍🔥 1 1
#رومان ♥️ #شوخ_بی_گناه نویسنده : #ارمیلا_اسیر قسمت :  25 _چپ شو بخاطر تو چرا شوه او خوب میشه آوا: متوجه شودم که پدر مادرم نیست گفتم شعیب پدر و مادرم گفت آرام باش ادیب میاری شان ادیب کیست؟ دوستم است وقتی حرکت کردیم ده تعقیب ما بود حالی شاید برسن چند لحظه نگذشت که پدر مادرم رسیدن مادر مه به آغوش گرفتم گریه کردم مادرم مثل بید میلرزید گفتم مادر برو به آرش بگو خوب شوه و از او اطاق بیایه بیرون برش بگو آوا تحمل از ای حالت نداره برش بگو تمام کتابچه هایم برش میتم دگه آزارش هم نمیتم مادرم گفت او خوب میشه گریه نکو نفس مادر طرف پدرم دیدم ساکت نشسته نزدیکش رفتم پیش پایش نشستم گفتم پدر یک چیز بگو چرا چپ استی مره ملامت کو بگو بخاطر تو شود بگو تو باعث شودی پدررررر یک چیز بگو لطفاً اما از سنگ صدای میبرامد از پدرم نی چشم هایش به یکجا خیره شوده بود گویاه شنوای خوده از دست داده صدای مه نمیشنید عکس العمل ده مقابلم نشان نمیداد سر مه بالای زانویش گذاشتم تا توانستم گریه کردم شعیب گفت آوا بلند شو بیرو بریم به موبایل پدرم زنگ آمد از جیبش گرفتم که کاکا احسان شوهر عمیم تماس گرفته موبایل شعیب از دستم گرفت گفت مه جواب میتم تو چند لحظه بنشین آرام شو به چوکی پهلوی پدرم نشستم اما کجا بود آرام شودن اشک هایم یک لحظه هم رهایم نمیکرد پدرم مادرم  مسیح ادیب پشت در بسته ایستاده بودیم منتظر یک خبر خوش که میتوانست دنیا ره به مه پدر و مادرم ببخشه شعیب هم آمد گفت شوهر عمه ات و عمه ات هم گفتن میایم تو هم دگه گریه نکو آوا بس کو بیبین پدر مادرت به چی حالت است تو کمی قوی باش گفتم به دست خودم نیست شعیب متوجه شودم اطاق عمل باز شود و نرس از اطاق عمل بیرون شود گفت عاجل به  خون ضرورت است خون که آماده کرده بودیم کافی نبود عجله کنین شاید مریض از دست بتیم مادرم چیغ زد که بچه ام نجات بتین گفتم مادر آرام باش قربانت شوم مشکل خون حل میکنم قدم گذاشتم به طرف در که شعیب گفت کجا میری گفتم پشت خون تو بیا اینجه بنشین مه مسیح ادیب مشکل خون حل میکنیم تو متوجه پدر مادرت باش گفتم شعیب پس زود بیار میایم آوا جان میایم تو به ای وضعیت بیرون نرو سر مه به علامت درست است تکان دادم دست مادر مه گرفتم کوشش میکردم که آرامش کنم اما نمیشد از وضعیت مادرم کرده وضعیت خودم هر لحظه خراب تر میشود پدرم که ساکت بود از لام تا کام حرفی نمیزد یگانه کسی میتوانست حالت ما ره خوب کنه آرش بود عمیم  شوهرش یوسف ثنا هم از راه رسیدن گریه های عمیم به تمام شفاخانه پیچیده بود گفتم عمه جان لطفاً سر و صدا نکنین اینجه شفاخانه است ثنا نزدیکم شود معلوم بود چقدر گریه کرده گفت خبری است گفتم تا هنوز نی منتظر هستیم نرس باز از اطاق عمل بیرون آمد گفت خون آوردن میخواستم بگویم نی که  شعیب صدا کرد بلی خون به نرس داد از خوشی زیاد دست شعیب گرفتم گفتم شعیب تشکر شکر که هستی ادامه داره........ از همه واکنش ها استفاده کنید در رومان @ALTAF_EHSAN
Hammasini ko'rsatish...
2👍 1❤‍🔥 1
#رومان ♥️ #شوخ_بی_گناه نویسنده : #ارمیلا_اسیر قسمت :  24 آوا: گریه کردم فریاد زدم کمک کنین شعیب آمد گفت آوا تکانش نتی او طرف شو یک دستمال گرفت و به سر آرش پیچاند موتر نزدیک آورد و یک بچه به اسم مسیح هم همرایش بود گفت مسیح سر آرش قسمی محکم بگی که تکان نخوره و به کمک چند نفر سوار موتر کرد و سر آرش بالای زانوی مسیح گذاشت گفت فکرت بگی و مام به سیت پیش رو نشستم و حرکت کردیم شعیب به سرعت رانندگی میکرد و ده جریان رانندگی به کسی تماس گرفت گفت شهاب  مریض عاجل داریم که از ناحیه سر به شدت آسیب دیده و نبض اش ضعیف میزنه خیلی خون ضایع کرده نگاهی به طرف مه کرد گفت آوا گروپ خون آرش چیست گفتم Orh+ گفت شهاب  چند لحظه بعد میرسم اطاق عمل آماده کو مه که چشم از آرش بر نمیداشتم و عذر میکردم که خدایا آرش ازم نگی چقدر چهره اش معصوم و ناتون شوده بود و به خون غرق بود آرش که با یک صدا برم جواب میداد اما حالی هزار صدا میکنم جوابی نمیشنوم موتر توقف کرد نگاهی به شعیب انداختم گفتم چرا توقف کردی؟ گفت فکر کنم حادثه شود راه بند است لعنت به چانس بد ما گفتم یعنی منتظر باشم تا راه باز شوه عاجل از موتر پیاده شودم شعیب گفت کجا میری آوا گفتم اجازه نمیتم برادرم آخرین نفس هایش داخل ای موتر بکشه یک کاری میکنم آرش هم به دنبالم پیاده شود هر کی به سر راهم آمد گریه کردم عذر کردم که  راه ره باز کنن که برادرم داخل موتر با مرگ دست پنجه نرم میکنه چند دانه عسکر نزدیک شعیب آمد گفت کدام مشکل دارین شعیب خانه شعیب گفت مریض داریم داخل موتر است هر چی عاجل راه ره باز کنین که شفاخانه بریم وضعیت مریض ما خوب نیست عسکرا عاجل دست به کار شودن و راه ره باز کردن مه و شعیب به طرف موتر که آرش بود دویدیم شعیب موتر روشن کرد تا توان داشت کوشش کرد که هر چی زود تر برسیم که بالاخره رسیدیم از موتر پیاده شودیم که دو داکتر با چند دانه نرس منتظر ما بودن آرش به کمک هم دگه به تسکر انتقال دادن و داخل عملیات خانه بوردن از شأن خواستم که مره هم اجازه بتن که داخل اطاق عمل بروم اما اجازه ندادن گفتم شعیب چی میشه بر شأن بگو‌ مره هم بانن تا پیش آرش باشم _آوا جان نمیشه بیا بنشین آرام شو +نمیتانم آرام باشم قلبم درد میکنه بخاطر مه شود اگه کتابچه ره برش میدادم مارکیت نمیرفت و ایقسم نمیشود😭😭 @ALTAF_EHSAN
Hammasini ko'rsatish...
❤‍🔥 1 1
#رومان ♥️ #شوخ_بی_گناه نویسنده : #ارمیلا_اسیر قسمت :  23 آرش: چرا گریه داری _خدا حافظی کردیم از او خاطر گریم گرفت +وی جان مه فکر کردم او دختر لتت کرده _ او ازم هتو لت خورد که دگه نخاد طرفم بیبینه ههههه +شیشک هستی دگه آوا : آرش بوسیدم گفتم تشکر که همیشه ده کنارم هستی +دگه مره ده هر جای نبوس اگه کسی نشناسه فکر میکنه نفریت هستم _ده قصه شأن نیستم بان فکر کنن تو نفریم رفیقم عشقم خواهرم برادرم خلاصه همه چیزم هستی + همه چیزت هستم قبول اما خواهرت نیستم لطفاً جنسیت مره تغییر نتی هههه _هههههه + آوا جان میخوایم یک موضوع ره برت بگویم اما وعده بتی با مادرم گپ میزنی و برم کمک میکنی _او کدام موضوع است که با مادرم گپ بزنم و ماند گپ کمک مه چی وقت برت کمک نکردیم +همیشه کمک کردی اما ای بار موضوع فرق می‌کنه _تو یرم بگو مه حل میسازم + آوا مه ثنا ره دوست دارم میخوایم نامزاد شویم _چی ثنا همی دختر عمیم میگی + ها همو ره میگم آوا: وقتی آرش گفت ثنا ره دوست دارم سرخ شود گفتم خا خپک از همو خاطر طرف ثنا زیاد سیل میکنی آیا ثنا خبر داره از دوست داشتند _ها خبر داره او هم مره دوست داره +به شرط به مادرم میگم که تو نباید از مه بیشتر ثنا ره دوست داشته باشی _جای تو جدا است شیشکم هیچ زنی نمیتانه جای تو ره ده قلبم بگیره تو خواهر یکدانیم هستی وقتی تو به دنیا آمدی مه مکتب نمیرفتم بخاطرت گریه میکردم که اگه مه بروم شما آوا ره میبرین. +مه قربان تو شوم میفهمم چقدر دوستم داری _ ده همو طفلیت هم شیشک بودی مفهمی آوا یک روز از دست گریه کردی به آغوش گرفتم ات و بیرون بوردم بچه ها فوتبال میکردن او وقت چهار ماه بودی مادرم از دنبال ما آمده بود وقتی گفت چرا بیرون اوردیش گفتم دق آورده ای گریه میکنه مادرم خندید گفت ای طفل است دگه بیرون نیاریش که کسی ازت میگیره وقتی 6 ساله هم شوده بودی اجازیت نمیدادم بیرون بوری از ترس از ای که مبادا تو ره کسی ببره یا چیزی شوه آوا: به قصه های آرش گوش میدادم قصه کرد و خندیده خانه رسیدیم مره نزدیک خانه پاین کرد و خودش مارکیت رفت مام وقتی خانه رفتم یک سر زدم به اطاق نشیمند پیش مادرم و پس به اطاقم آمدم و سر به بالشت ماندم خوابیدم با صدای آرش بیدار شودم که گفت بیدار شو میفهمی شب شوده وقتی به ساعت نگاهی انداختم 7:5دقیقه شب است گفتم وای مه چقدر خوابیدیم چرا بیدارم نکدین گفت حالی خو بیدار شودی یک کتابچه بتی از همو کتابچه های مقبولت که کار دارم گفتم ندارم کتابچه آرش : لطفا آوا میفهمم داری بتی فردا دگه برت میارم _به یک شرط میتم +به چی شرط _یک کتابچه میتم هر قسم که بود برم پنج صد بتی +رشوت خوری میکنی گناه داره _دلت دگه اگه میگی میتم +از خودت باشه _پس او طرف شو که قریب است از گرسنگی ضعف کنم وارد آشپزخانه شودم دیدم سر میز پیزا بود بیدون از ای که بپرسم از کی است به خوردن شروع کردم بعد از سیر کردن رفتم اطاق نشیمن پدرم نشسته بود سلام کردم گفتم پیزا از کی بود خوردم مادرم گفت نوشجانت آرش به تو آورده بود گفتم وی مه قربان ازی شوم به مه آورده بود صدایش کردم آرش پدرم گفت بیرون رفته به همی مارکیت نزدیک خانه چیزی کار داشت حالی میایه گفتم وی کتابچه کار داشت مره گفت آزارش دادم که نمیتم پدر مه گفتم تلفون تان بتین زنگ بزنم که کتابچه نگیره مه دارم پدرم تلفون شأن داد و زنگ زدم بعد از چند زنگ خوردن جواب داد اما صدای آرش نبود +بلی _ ببخشین موبایل برادرم است شما +بلی خانم صاحب موبایل حادثه کرده و راننده فرار کرد اگر میشه هر چی زود تر خوده برسانین آوا: وقتی گفت حادثه کرده فکر کردم کسی آب چوش بالایم انداخت اشک هایم بی توقف میامد پدرم گفت آوا چی شوده نفسم بند میامد چشمایم به گل های قالین خیره شوده بود توان گپ زدن نداشتم موبایل پدرم از گوشم گرفت بیدون که فکر کنم به تنم چی لباس دارم ؛ به چی وضعیت هستم از خانه بیرون شودم از پله پایان شودم شعیب گفت آوا چرا گریه داری جواب به کسی نداشتم چیزی که میخواستم ای بود که هر چی زود تر خوده پیش آرش برسانم به سرک عمومی رسیدم دیدم تجمع مردم زیاد است گفتم خدایا تو کمک کو اجازه نتی آرش مه چیزی شوه نزدیک رفتم آرش مثل جسد به روی زمین افتیده و از سرش خون جاریست ادامه داره......... @ALTAF_EHSAN
Hammasini ko'rsatish...
❤‍🔥 1 1