cookie

Sizning foydalanuvchi tajribangizni yaxshilash uchun cookie-lardan foydalanamiz. Barchasini qabul qiling», bosing, cookie-lardan foydalanilishiga rozilik bildirishingiz talab qilinadi.

avatar

🔞گرگ های اشرافی، رویای صورتی ، رمانسرا بدون سانسور🔞

🔞تمام رمان ها+18می باشد.🔞 🔊با بنر واقعی وارد شدید 🔊 درحال پارتگذاری:روح گرگ،پریژه.شیطان پرایس ها.تصاحب بدست پادشاه.رسوایی،دخترباز پارتگذاری روزانه ادمین: @NightAngel55 ✘تبلیغات👇 https://t.me/moghadasitab

Ko'proq ko'rsatish
Reklama postlari
22 089
Obunachilar
-9424 soatlar
+447 kunlar
+1 84330 kunlar

Ma'lumot yuklanmoqda...

Obunachilar o'sish tezligi

Ma'lumot yuklanmoqda...

خوش اومدید ❤️میانبر پارت اول 🌹پریژه(رویای صورتی) 🌹روح گرگ 🌹رسوایی 🌹شیطان پرایس ها 🌹پیوندباخدای‌جنگ 🌹پادشاه دیوانه 🌹پیوند با اژدها (پارتگذاری در اینستا) 🌹بیشتر از450رمان خارجی کامل شده 🌹کانال فایل عیارسنج تمام رمان های کانال😍 برای شلوغ نشدن کانال رمان ها رو در سه کانال گذاشتیم.
Hammasini ko'rsatish...
#پارت380 #فصل17 #پریژه بخاطر شیطنت کلامش چشمانم روی او بالا رفت. "می تونستم کاری کنم نیاز به آب سرد نداشته باشی..." نیشخند زدم و او در حالی که به حمام میرفت گفت. "اینجوری وسوسم نکن...همینجوریشم به سختی می تونم خودمو کنترل کنم..." خوشحال بودم که به حمام رفت و صورت خواهانم را ندید....چون دلم میخواست برگردد و کنترلش را از دست بدهد. سرم را بخاطر افکار کثیفم تکان دادم و مشغول کار با تلفن ها شدم. برای ده دقیقه هر برنامه ای که می خواستم را از تلفنش گرفتم و ناگهان وسوسه شدم قسمت پیام هایش را بخوانم. می دانستم کار درستی نیست ولی چنان وسوسه شدم که نمی توانستم بفهمم منشا این حس کجاست. ولی به یاد حرف مادرم افتادم...وقتی حقیقت وحشتناکی را نمیدانی پس از بابتش رنج نمیبری. ندانستن بهتر بود؟ در کشمکش بودم که تلفن لرزید. صدایی ایجاد نشد...فقط میلرزید. اسم 'ستاره شب هایم' روی صفحه به من دهن کجی میکرد. حالا می فهمیدم چرا این چند ماه نشنیده بودم با کوهیار تماس بگیرد...چون صدای تماسش روی سکوت بود. و من اینهمه مدت چرا حتی یک ثانیه به یاد ستاره شب هایش نیفتادم؟ گذاشتم مرا ببوسد...مرا لمس کند و در آغوش بگیرد....گذاشتم کارهایی با من انجام دهد که حتی گفتنش حس گناه داشت. اگر دوست دختر سابقش بود چرا حالا تماس میگرفت؟ کار سینه ام از سوزش گذشته بود و رسما حس میکردم قلبم در حال حل شدن در اسید است. میدانستم نباید اینکار را انجام دهم...ولی بی اراده آیکون وصل تماس را زدم. تلفن را به گوشم نزدیک کردم ولی چیزی نگفتم. سپس صدای نازک و ملیح زنانه ای در گوشم طنین انداز شد و تمام بدنم را لرزاند. "کوهیار عزیزم؟بیخشید بد موقع زنگ زدم میدونم الان خونه ای و نباید تماس بگیرم ولی واقعا واجب بود...پریژه فهمید چرا دیر کردی؟فهمید پیش من بودی؟" برای خرید فایل کامل  و بدون سانسور رویای صورتی به @NightAngel55 پیام بدید.
Hammasini ko'rsatish...
#پارت379 #فصل17 #پریژه گاهی با دست و دهانم برایش کارهایی میکردم...ولی امشب حتی نمیگذاشت به او دست بزنم. "امشب لذت فقط برای توعه..من چیزی ازت نمیخوام..." لب هایم را جمع کردم. "ولی اینجوری که نمیشه..." نیشخند زد. "از لذت دادن به من خوشت میاد؟" از لمس کردن او خوشم میامد.. فقط سر تکان دادم. "تو تمام طول روز کاری می کنی دلم بخوادت...بعد چطوریه که خودت منو نمیخوای؟" دستش را روی بدنش کشید. "اینو ببین...بنظرت نمیخوادت،خیلی میخوامت...با هر پیامت...هر بار زنگ میزنی که صداتو بشنوم...راستی..؟" چشمانش به سمت تلفن روی میزم رفت. "از این به بعد میخوام برام از خودت عکس بفرستی..ترجیحا برهنه....یا اینکه میخوام صداتو بشنوم..وقتی بخاطر حرفام باعث میشم به نفس نفس بیفتی..." غر زدم و به تلفنم اشاره کردم. "ولی...این اصلا هیچ برنامه ای نداره..." خندید. "بزودی توش پر از برنامه می شه..." بلند شد،تلفنش را از روی میز آرایش برداشت باز کرد و به سمتم گرفت. "...از گوشی من برای خودت بفرست" تلفن سیاه رنگش را گرفتم و به او لبخند زدم. "مرسی.." "منم برم دوباره یه دوش بگیرم...گمونم احتیاج دارم چند دقیقه زیر آب سرد بمونم"
Hammasini ko'rsatish...
#پارت378 #فصل17 #پریژه انگشتانش جادویی بود و او بیش از حد در این کار مهارت داشت انگار در این رشته مدرک گرفته و سالها اینکار را به طور تخصصی انجام داده. دوست داشت وقتی اینکار را میکند تماشایش کنم و تماشای کارهای شیطانی دهانش مرا دیوانه میکرد. یک انگشتش که درونم لغزید آرزو میکردم او را درونم داشته باشم. لذت چنان سریع مرا در برگرفت که حتی وقت فکر کردن نیز نداشتم. اسمش را فریاد زدم و او یک انگشتش دیگر را درونم فرو برد و من از حس پر شدن در آن قسمت انقدر احساس خوبی داشتم که جیغ بلند تری کشیدم و التماس کردم. "منو بکن...تورو خدا منو بکن...میخوام درونم حست کنم.." تقریبا هر بار نزدیک به ارگاسم این را می گفتم و او هر بار نادیده اش میگرفت. و مثل همیشه زبانش را روی نقطه ی حساس بدنم کشید و با انگشتش مرا کرد. خیلی زود به اوج رسیدم...تقریبا تمامی ارگاسم هایم همینقدر سریع اتفاق میفتاد...نمیدانستم بخاطر مهارت اوست یا بدن حساس من. ولی بنظر میرسید امشب برای رساندنم به ارگاسم عجله دارد. من این ارگاسم ها را پیروزی در نظر می گرفتم. پیروزی در مقابل متجاوزم. اینکه دیگر مرا...بدنم را کنترل نمیکند. اینکه می توانستم از لمس شدن لذت ببرم. هرچند کوهیار از آن شب هرگز دیگر به باسنم دست نزد . که این همه چیز را برایم آسان میکرد. ولی بی اراده می خواستم مال او شوم. تمام و کمال. دوست داشتم هرچه زودتر به دست او زن شوم. بعد از اینکه از اوج به پایین آمدم و نفس هایم برگشت بلند شدم تا من نیز به او لذت بدهم. قبل از اینکه بتوانم سختی اش را لمس کنم کوهیار مثل همیشه خودش را کنار کشید. هنوز هم با من سکس نمیکرد.
Hammasini ko'rsatish...
#پارت376 #فصل17 #پریژه با وجود لذت مطلق،شیطنت کردم. "نگفتی آدم خوار هم هستی" سرش کمی بالا آمد تا به صورتم نگاه کند. "آدم خوار نه...پری خوارم" یک دستش به پایین رفت و بی اجازه وارد حریم خصوصی ترین مکان بدنم شد. سپس با حس خیسی ام ناله کرد. "می بینی چقدر خیست می کنم؟می بینی چقدر منو میخوای؟بدنت عاشقمه...منم عاشقشم..." عاشقم بود؟ خودش میگفت. کیوان احمق بود. فقط قصد داشت مرا از او متنفر کند. انگشتش را بالا آورد و جلوی چشمان خمار شده از شهوتم درون دهانش برد. چشمانش را با لذت بست و صدای ناله ای از گلویش بیرون آمد. چشمانش باز شد و با لذت روی بدنم چرخید. سپس بعد از اینکه انگشتش را بیرون آورد زمزمه کرد. "می خوام بخورمش...درحالی که دارم میخورمش نوک سینه هاتو برام وشگون بگیر..." همینکار را انجام دادم . بین ران هایم قرار گرفت ،لباس زیرم را در آورد و پاهایم را از هم باز کرد. سپس دستور داد. "چشمات به دهن من باشه پریژه" حتی اگر نمی گفت هم نمیتوانستم چشمانم را از لب های باشکوه خیس صورتی اش بگیرم. مخصوصا وقتی بین ران هایم گم شد. کمرم بخاطر لذتی که به من تقدیم می کرد قوس برداشت و به ملحفه چنگ زدم. "کوهیار...وای کوهیار..."
Hammasini ko'rsatish...
#پارت375 #فصل17 #پریژه خودم را به او فشار دادم ولی طبق معمول به دستورات دلپذیر و لذت بخش و در عین حال عجیب و غریبش ادامه داد. "روی تخت دراز بکش پریژه..." به آرامی از رانش پایین آمدم و روی تخت دراز کشیدم. سپس دستور دیگرش با لحن خاصی آمد. "انگشتای کوچولوتو بزار توی دهنت...دونه به دونه و بلیسشون...بمکشون انگار که آبنباتن.." آب دهانم را قورت دادم و دستانم بی اراده بالا رفت و اولین انگشت را درون دهانم گذاشتم. چشمانم روی کوهیار ماند که تمام توجهش را روی دست و دهانم قرار داده بود. سپس با حالتی که انگار به جای من یک فاحشه روی تخت است انگشتانم را یکی یکی و با حالتی اغواگرانه لیسیدم. صورت کوهیار طوری شده بود انگار در حال رسیدن به ارگاسم است. از اینکارم خوشش میامد. "بزارشون توی دهنم..." همینکار را کردم و دستم را جلو بردم خرناس بلندی کشید ،مچم را گرفت و یکی یکی انگشتانم را درون دهانش برد و مکید. سپس دستم را رها نکرد. فقط دهانش از انگشتانم روی مچ و ساعدم رفت. از آنجا روی بازو و شانه ام. زبانش گردنم را طی کرد و وقتی به صورتم رسید لب هایش مانند تشنه ای دوباره مرا بوسید و دستانش روی بدنم حرکت کرد. ابتدا سینه هایم را از زندانش خارج کرد و بعد از برهنه شدنشان دهانش را برداشت و بلافاصله روی نوک سینه ی سمت چپم قفل کرد و آن را طوری مکید انگار قصد داشت از آن شیر بیرون بیاورد. "دوست دارم کل بدنتو بخورم...نه اینجوری...واقعا بخورمت...تو خوشمزه ترین چیزی هستی که چشیدمش..."
Hammasini ko'rsatish...
#پارت374 #فصل17 #پریژه "خیاطی کردم...لباس مامانتو تموم کردم...کار لباس عروسمم تموم شده...میخوام برای پدرتم لباس بدوزم" اخم کرد. "پس من چی؟" نیشخند زدم. چون دزدکی داشتم برایش اینکار را میکردم. چند ماه دیگر تولدش بود و من می خواستم برای تولدش چیزی خاص به او هدیه بدهم. چون او می توانست هر چیز گران قیمتی را  داشته باشد. می خواستم برایش هم لباس بدوزم...و هم نقاشی اش را بکشم. و چون دزدکی اینکار را میکردم کمی زمان میبرد. "شاید یه روزی برای توام بدوزم!" اخمش از بین رفت. "بدجور منتظر اون روزم" برای اندازه اش به سراغ لباس های دیگرش رفتم و امیدوار بودم آنها را دوست داشته باشد. به فوت کردن انگشتانم ادامه داد. "تو چیکارا کردی؟" یک لحظه حس کردم رنگ از رویش پرید. مطمئن نیستم درست تصور کرده باشم ولی حالت صورتش عجیب شده بود. "طبق معمول دیگه...کارو کارو کار!" چرا حس می کردم دروغ می گوید؟ سعی کردم افکار منفی را دور بریزم و مثبت فکر کنم. وقتی لاک هایم خشک شد کنارم نشست و دستور داد. "حالا بیا بغلم و منو طوری ببوس انگار ده ساله که ندیدیم..." بلافاصله بلند شدم و روی رانش نشستم. سپس دستانم روی شانه هایش قرار گرفت و همانطور که در این شش ماه آموخته بودم او را بوسیدم. نه طوری که انگار ده سال است او را ندیده ام. طوری او را بوسیدم انگار یک ابدیت از او دور بوده ام. انگار از دلتنگی در حال مردنم. باید نیازم را به خوبی حس کرده باشد چون مقابل دهانم خندید و وقتی عقب کشید گفت. "یکی حسابی خیس شده مگه نه؟"
Hammasini ko'rsatish...
#پارت338 #فصل22 #روح_گرگ #جلد2مجموعه_گرگ_های_اشرافی #نویسنده_مهین‌مقدسی‌‌‌فر جفتم بود...جفت من...اوه... جفتی که از من متنفر بود؟ لعنت برشیطان...من با اولین رابطه با جفتم کاری کرده بودم از من متنفر شود....خدایا چرا انقدر ابله بودم؟ حتی هنوز نمیتوانستم خبر جدید را هضم کنم با اینحال زمزمه کردم. "مامان...اون از من متنفره...حتی باهام حرف نمیزنه" چند ثانیه سکوت شد و بعد مادرم با گیجی پرسید. "چرا باید ازت متنفر باشه؟تو گفتی باهاش خوابیدی!تی جی بهم گفت..." ناگهان صدایش وحشت زده شد. "صبرکن ببینم...نکنه بهش صدمه زدی،وقتی که داشتی..." فورا نالیدم. "البته که نه مامان....من هرگز بهش صدمه نمیزنم" حداقل نه جسمی! "پس چرا؟نمیفهمم...اونم باید اینو حس کرده باشه...اگه جفتت باشه که تقریبا مطمئنم هست...اونم باید نسبت بهت احساس شدیدی حس کرده باشه...درست مثل خودت!!" "گمونم همین حسو داره...میتونستم بوشو حس کنم...که دقیقا همین حسو داره...اونم مثل من گیج شده بود که چرا انقدر منو میخواد ولی..." نفس عمیقی کشیدم. "اون شب وقتی با هم بودیم یه چیزی رو بهتون نگفتم" پدرم با کنجکاوی و کمی وحشت زده گفت. "چیو بهمون نگفتی؟" گونه ام را از داخل گزیدم و با لکنت(از ترس مادرم)زمزمه کردم. "اون شب...وقتی ونسا اومد طبقه ی پایین لکسی رسید...برهنه بود و ..ونسا اونو دید..." پدرم نالید! "اوه!؟" لب گزیدم. "آره!" صدای خشن مادرم را شنیدم. "لکسی؟" لعنتی. مادرم در مورد لکسی نمیدانست.
Hammasini ko'rsatish...
#پارت337 #فصل22 #روح_گرگ #جلد2مجموعه_گرگ_های_اشرافی #نویسنده_مهین‌مقدسی‌‌‌فر و به کسی که گمانم پدرم باشد گفت. "دیدی؟ ونسا جفتشه...باورم نمیشه انقدر زود جفتشو پیدا کرده ولی این عالیه...لازم نیست سال ها برای داشتن جفتش عذاب بکشه...این همون چیزیه که همیشه آرزوشو داشتی مگه نه؟پس فقط باید براش خوشحال باشی...و نگران جان نباش خودم بهش زنگ میزنمو بهش میگم که پسرا دچار سوء تفاهم شدن و میگم که دخترش یه جفت خیلی خوب پیدا کرده ...اون خوشحال میشه تی جی...مطمئنم که خوشحال میشه...فقط شاید زاندر با برادراش به مشکل بخوره که اون هم حل میشه اگه واقعا جفتش باشه دو تا برادر قلدر که هر وقت پسری نزدیک خواهرشون میشه دندوناشونو برای گردنش تیز میکنن نمیتونه جلوی پسرمونو بگیره" چی؟ با سردرگمی پرسیدم. "مامان...عذر میخوام ولی...اگه ممکنه میتونی به منم بگی دقیقا منظورت چیه؟" مادرم نفس خسته ای کشید،این صدا دقیقا از گلوی مگنوس نیز بیرون آمد. "چرا شما جیمزا تو این جور مسائل انقدر احمقین؟ خیلی واضح گفتم ونسا جفتته...گرگ درون هر گرگینه ای جفتشو زودتر از روح انسانیش میشناسه...از وقتی تیوگجر ها شروع به حمله کردن هر گرگ به سختی میتونه جفت حقیقیشو پیدا کنه...هنوز هیچکسی دلیلشو نفهمیده...ولی چیزهایی هست که میتونه بهمون کمک کنه تا بفهمیم جفت هامون چه کسایی هستن...مثلا نیاز به نشانه گذاری...چون گرگ درونتون همو میشناسن...گرگت اونو شناخت...پس میخواست نشانه گذاریش کنه ...و وقتی هر دوتون در شکل گرگیتون باشین...این احساس شدید تر میشه و میتونین همو بشناسین... فقط باید بری بهش بگی ...مطمئنم اونم ازت خوشش میاد" خدای من!
Hammasini ko'rsatish...