cookie

Sizning foydalanuvchi tajribangizni yaxshilash uchun cookie-lardan foydalanamiz. Barchasini qabul qiling», bosing, cookie-lardan foydalanilishiga rozilik bildirishingiz talab qilinadi.

avatar

رمانگار🕊️🤍

❤️‹ طُ صاحبِ آرامشِ روحَمی ›❤️ #عشق_بی_پایان #زندگی #گلچهره #ترشیده.ها

Ko'proq ko'rsatish
Reklama postlari
412
Obunachilar
Ma'lumot yo'q24 soatlar
Ma'lumot yo'q7 kunlar
Ma'lumot yo'q30 kunlar

Ma'lumot yuklanmoqda...

Obunachilar o'sish tezligi

Ma'lumot yuklanmoqda...

فردا دو پارت هدیه داریم❤️💋
Hammasini ko'rsatish...
#دارچین #part3 🍂🍂🍂🍂 🍂🍂🍂 🍂🍂 🍂 گفت و با اعصابی متشنج پله ها را دو تا یکی کرد و با لگد محکمی که به در زد، آن را باز نمود، طوری که در به دیوار پشت سرش برخورد کرد و صدای مهیبی ایجاد کرد . با چند گام بلند خودش را به مهناز رساند که پوشیده در کت و دامن کوتاه آب ی فیروزه ای رو به روی آیینه ا یستاده و کاله سفید پر دارش را روی سرش مرتب می کرد. _باز کجا تشری ف می برین مادمازل؟! میذاشتی دو روز از برگشتنت بگذره بعد باز شال و کاله میکردی ! لبهای سرخ رژ خورده اش را به هم مالید و گویی با حاشیه ای ترین آدم زندگ یاش حرف بزند، کامال بیتفاوت گفت: _صدبار بهت گفتم نه اینجا طویلهی اسب و گاواته، نه من رعیتتم! پس مثل آدم بی ا تو اتاق و مثل یه آدم با من صحبت کن سپس به سمتش برگشت و چشمان آرایش شدهاش را به چشمان خون افتاده از عصبانی ت او دوخت: _پس به من دستور نده و با این لحن سخیف و دور از شأن با من حرف نزن! شلاق اسب را که در دست داشت با حرص به گلدان پشت سر مهناز کوبید که افتاد و هزار تکه شد. مهناز به خود لرزید و فهم ید که این بار از حد گذرانده، خواست دست دور گردنش بیاندازد که اصلان خشمگین دستش را پس زد. _باز کدوم گور ی میخوای بری نازی ؟! هان؟! فریادش مو بر تن تمام ساکنی ن عمارت راست کرد. _تو اصلا وظایف زناشوییت یادته؟! اصال میدونی که من شوهرتم؟ آنقدر این صحنهی تئاتر گونه را از مهناز دی ده بود که دیگر تمامش را از بر بود. پس اهمی تی به ناله ها و اشک تمساحش نداد. _درار لباسات و، جایی نمیری ! _اصلان... صدایش را بلند کرد. _همین که گفتم! جایی نمیری ! مینشینی تو خونه به شوهرت میرسی. اشکهای ش شدت گرفت و با خط چشم سیاهش مخلوط شده، رد باری ک سیاه رنگی روی گونه هایش به جا گذاشته بودند. _داری اذیتم م یکنی اصلان. من باید برم! امشب جایی دعوتمروزی که زن من شدی میدونستی کار من چ یه! مهناز من اربابم! ارباب! این و بفهم! نمیتونم مثل بچه ژی گوالی فرنگی همیشه بشی نم ور دل تو ! به دست آویز همیشگی اش چنگ انداخت؛ اشک و آه و مظلوم نمایی!... _آره می دونستم، اما نمی دونستم که قراره انقدر کارات زیاد باشه؛ چه میدونستم قراره تک و تنها بنشینم تو این عمارت! یک سال از ازدواجمون گذشته و فقط یک بار رفتیم سفر... اونم چند روز همهش ! من آدمی بودم که فقط سال ی چندبار سفر خارج می رفتم اصلان، توی خونهی تو انگار زندونی شدم!انقدر سر خود شدی که برای بیرون رفتنت حتی دیگه از من اجازه هم نمی گیری ! کمی دست و پایش را گم کرد، تاکنون چن ین خشمی از همسرش ندیده بود! پس تصمیم گرفت اندکی کوتاه بیاید. _آره عزیزم درست میگی، ول ی ببین آخه خودت همه ش سرت شلوغه. یا سر زمینایی، یا تو باغا، یا در حال حساب کتاب، یا مشغول حل و فصل مشکل رعیت ! خب منم حوصلهم میره دی گه... چی کار کنم؟ ! میرم خونهی پدرم، الاقل اونجا مادرم هست، خواهرم هست، دوستام و می بینم. _گوش من از ای ن حرفا پره.
Hammasini ko'rsatish...
پارت داریم:)
Hammasini ko'rsatish...
پارت و خوندید؟
Hammasini ko'rsatish...
#دارچین #part2 🍂🍂🍂🍂 🍂🍂🍂 🍂🍂 🍂 _از اولم گفتم من این دختره رو نمی خوام، چیسان فیسان زیاد داره، خودشو میگیره، دماغش باد داره! هی شما گفتی نه! پدرش تیمساره، درباری ان، به اعلی حضرت وصلن، باید همی نو بگیری . هی گفتم آقاجون اینا به درد ما نمیخورن، من اربابم، مجبورم تو روستا زندگی کنم؛ باز شما گفتی عمارت اربابیمون صدتای خونهشونو میخره آزاد میکنه از خداشونم هست. حاال بفرمایی د تحویل بگیری د، دو روز تو خونه بند نمیشه! همه ش به بهانهی خرید و سر زدن به پدر مادرش میره شهر. من اصلا نمیبینمش! تیمور خان نزدی کش آمد و دست روی شانه اش گذاشت. _این حرفا رو ول کن، بحث ما الان چیز دیگه ست. ازش بچه دار شو اصالنبچهای که پدربزرگ پدری ش من باشم و پدربزرگ مادری ش تیمسار سلوکی، قطعا میشه افتخار کشور. میشه مشت محکم تو دهان امثال علی محمد خان و اون زن یاوه گوش!... مایهی مباهات میشه اون پدرسوخته! زنت باید حامله شه، ختم کالم ! و رفت!... همیشه به ای نجای بحث که م یرسید به سرعت از اشتباهات خودش میگذشت و روی اصل و نصب مانور م یداد. به عقیده ی تیمور خان، مهم ای ن بود که مهناز دختر ت یمسار سلوکی است! تیمساری که به دربار رفت و آمد دارد و اعلی حضرت را مالقات میکند. بقیهی چیزها اهمیت نداشت!مثال اینکه مهناز در هفته حداقل پنج روزش را در شهر و در مهمانیهای شبانه میگذراند یا اینکه برای حرف های اصلان زیاد اهمیت قائل نمیشد مهم نبود. و هر بار هم که اصلان میخواست یک گوشمالی درست و حسابی به او بدهد، با این حربه که _به پدرم م یگویم حالتان را جا بی اورد!_ دهانش را می بست. و البته پدرش هم همیشه میگفت که مراعات مهناز را بکند و به او سخت نگ یرد. به هر حال با ی ک نامهی پدرش امکان داشت آنها از زندگی ساقط شوند! صبح زود به سوارکاری رفته و بعد به بازدی د باغ های میوه شتافته بود.حالا خسته برگشته بود و با چکمه های چرم قهوهای سوختهاش را که مخصوص سوارکاری بود و تازیانهای که به دست داشت وارد ساختمان عمارت شد . _خانم خوابه هنوز؟ از یکی از خدمتکارها پرس ید. _نه ارباب، صبحانه خوردن، دارن آماده می شن. به آنی اخمهای ش در هم رفت . _آماده می شه؟! کجا؟! خدمتکار که ربابه نام داشت، سر به زی ر پاسخ داد. _نمیدونم ارباب، فقط به من دستور دادن که به راننده بگم ماشینو آماده کنه. _شورشو درآورده!
Hammasini ko'rsatish...
#دارچین #part2 🍂🍂🍂🍂 🍂🍂🍂 🍂🍂 🍂 _از اولم گفتم من این دختره رو نمی خوام، چیسان فیسان زیاد داره، خودشو میگیره، دماغش باد داره! هی شما گفتی نه! پدرش تیمساره، درباری ان، به اعلی حضرت وصلن، باید همی نو بگیری . هی گفتم آقاجون اینا به درد ما نمیخورن، من اربابم، مجبورم تو روستا زندگی کنم؛ باز شما گفتی عمارت اربابیمون صدتای خونهشونو میخره آزاد میکنه از خداشونم هست. حاال بفرمایی د تحویل بگیری د، دو روز تو خونه بند نمیشه! همه ش به بهانهی خرید و سر زدن به پدر مادرش میره شهر. من اصلا نمیبینمش! تیمور خان نزدی کش آمد و دست روی شانه اش گذاشت. _این حرفا رو ول کن، بحث ما الان چیز دیگه ست. ازش بچه دار شو اصالنبچهای که پدربزرگ پدری ش من باشم و پدربزرگ مادری ش تیمسار سلوکی، قطعا میشه افتخار کشور. میشه مشت محکم تو دهان امثال علی محمد خان و اون زن یاوه گوش!... مایهی مباهات میشه اون پدرسوخته! زنت باید حامله شه، ختم کالم ! و رفت!... همیشه به ای نجای بحث که م یرسید به سرعت از اشتباهات خودش میگذشت و روی اصل و نصب مانور م یداد. به عقیده ی تیمور خان، مهم ای ن بود که مهناز دختر ت یمسار سلوکی است! تیمساری که به دربار رفت و آمد دارد و اعلی حضرت را مالقات میکند. بقیهی چیزها اهمیت نداشت!مثال اینکه مهناز در هفته حداقل پنج روزش را در شهر و در مهمانیهای شبانه میگذراند یا اینکه برای حرف های اصلان زیاد اهمیت قائل نمیشد مهم نبود. و هر بار هم که اصلان میخواست یک گوشمالی درست و حسابی به او بدهد، با این حربه که _به پدرم م یگویم حالتان را جا بی اورد!_ دهانش را می بست. و البته پدرش هم همیشه میگفت که مراعات مهناز را بکند و به او سخت نگ یرد. به هر حال با ی ک نامهی پدرش امکان داشت آنها از زندگی ساقط شوند! صبح زود به سوارکاری رفته و بعد به بازدی د باغ های میوه شتافته بود.حالا خسته برگشته بود و با چکمه های چرم قهوهای سوختهاش را که مخصوص سوارکاری بود و تازیانهای که به دست داشت وارد ساختمان عمارت شد . _خانم خوابه هنوز؟ از یکی از خدمتکارها پرس ید. _نه ارباب، صبحانه خوردن، دارن آماده می شن. به آنی اخمهای ش در هم رفت . _آماده می شه؟! کجا؟! خدمتکار که ربابه نام داشت، سر به زی ر پاسخ داد. _نمیدونم ارباب، فقط به من دستور دادن که به راننده بگم ماشینو آماده کنه. _شورشو درآورده!
Hammasini ko'rsatish...
پارت اول رو خوندین؟
Hammasini ko'rsatish...
#دارچین #part1 🍂🍂🍂🍂 🍂🍂🍂 🍂🍂 🍂 تیمور خان با عصبانیت عصای ش را بر زمین کوفت. _این خاندان وارث می خواد اصلان! _آقاجون هنوز یک ساله ازدواج کردیم. _آبروی خاندانمون داره تاراج می ره، علی محمد خان، از نزدیکای فرماندار داره این بی وارث بودن منو پیراهن عثمان میکنه توی محفالی شبونشون گوشش از حرف های تکراری پدرش پر بود ولی چه میتوانست بگوید؟! اینکه همسرش سرد مزاج بود و تمایلی هم به داشتن بچه نداشت را چطور برای پدرش میگفت؟! _علی محمد خانو که همه میشناسن، مثل خاله زنکا ی مطبخی همیشه در حال سرک کشیدن تو زندگ ی بقیه ست. کسی به حرفاش اهمیت نمیده. تیمور خان ایستاد و دوباره عصا ی تراش خورده اش را سر مار بود با چشمانی از سنگ کهربا بر زمی ن کوبید. _برای من سفسطه نکن اصلان! همین که گفتم؛ زنت باید حامله شه. به دنبال راهی برای فرار از این موقعیت بود که چیزی یادش آمد._آقاجون دلیل ا ین همه اصرار و حساسیت شما رو نمیفهمم، سعید پسر حسی ن خان هم الان یک سال و ن یمه ازدواج کرده ولی بچه نداره ! سگرمه های در همش به خوبی بیانگر احوال درونیاش بود. _زن حسین براش پنج تا پسر زاییده نه مثل مادر تو که فقط راه به راه دختر میزایید و تو رو با هزار نذر و نی از و علف محلی و دکتر فرنگی زایید! سعید براش نوه نیاره محمود می اره، محمود نیاره حمید میاره، حمید نیاره رضا میاره، رضا نیاره جالل می اره ! چشمات و وا کن اصلان؛ تو تنها پسر خاندان ای ل ساالری ! تو باید پسردار بشی تا نسل ما ادامه پیدا کنه . خاندان ما بیوارثه! دیگر حرفی برا ی گفتن نداشت.پدرش راست م یگفت، او تنها پسر خانواده ی اربابی بود و ادامه ی نسل به او بستگی داشت. تصمیم گرفت اندکی خودش را پیش چشم پدر مبرّا کند . _آقاجون مهناز دختر شهریه، درس خونده، د یپلم داره، سفر فرنگ رفته راه به راه. _خب که چی؟! چه ربطی داشت پسر ! _ربطش به اینه که خیلی چیزا رو می فهمه و خیلی چی زا رو هم بلده، میگه زوده برای بچه دار شدنمون. صدای فریاد پدرش ستونهای عمارت را لرزاند . _غلط کرده با جد و آبادش دختره ی ندید پدید! حاال چون اون بابای ولدالزناش دو بار بردش فرانسه دلیل نمیشه که وظایف زناشویی ش یادش بره. حاال فرصتی بود تا دق دلیاش را از این ازدواج اجباری سر پدرش خالی کند.
Hammasini ko'rsatish...
#دارچین #part1 🍂🍂🍂🍂 🍂🍂🍂 🍂🍂 🍂 تیمور خان با عصبانیت عصای ش را بر زمین کوفت. _این خاندان وارث می خواد اصلان! _آقاجون هنوز یک ساله ازدواج کردیم. _آبروی خاندانمون داره تاراج می ره، علی محمد خان، از نزدیکای فرماندار داره این بی وارث بودن منو پیراهن عثمان میکنه توی محفالی شبونشون گوشش از حرف های تکراری پدرش پر بود ولی چه میتوانست بگوید؟! اینکه همسرش سرد مزاج بود و تمایلی هم به داشتن بچه نداشت را چطور برای پدرش میگفت؟! _علی محمد خانو که همه میشناسن، مثل خاله زنکا ی مطبخی همیشه در حال سرک کشیدن تو زندگ ی بقیه ست. کسی به حرفاش اهمیت نمیده. تیمور خان ایستاد و دوباره عصا ی تراش خورده اش را سر مار بود با چشمانی از سنگ کهربا بر زمی ن کوبید. _برای من سفسطه نکن اصلان! همین که گفتم؛ زنت باید حامله شه. به دنبال راهی برای فرار از این موقعیت بود که چیزی یادش آمد._آقاجون دلیل ا ین همه اصرار و حساسیت شما رو نمیفهمم، سعید پسر حسی ن خان هم الان یک سال و ن یمه ازدواج کرده ولی بچه نداره ! سگرمه های در همش به خوبی بیانگر احوال درونیاش بود. _زن حسین براش پنج تا پسر زاییده نه مثل مادر تو که فقط راه به راه دختر میزایید و تو رو با هزار نذر و نی از و علف محلی و دکتر فرنگی زایید! سعید براش نوه نیاره محمود می اره، محمود نیاره حمید میاره، حمید نیاره رضا میاره، رضا نیاره جالل می اره ! چشمات و وا کن اصلان؛ تو تنها پسر خاندان ای ل ساالری ! تو باید پسردار بشی تا نسل ما ادامه پیدا کنه . خاندان ما بیوارثه! دیگر حرفی برا ی گفتن نداشت.پدرش راست م یگفت، او تنها پسر خانواده ی اربابی بود و ادامه ی نسل به او بستگی داشت. تصمیم گرفت اندکی خودش را پیش چشم پدر مبرّا کند . _آقاجون مهناز دختر شهریه، درس خونده، د یپلم داره، سفر فرنگ رفته راه به راه. _خب که چی؟! چه ربطی داشت پسر ! _ربطش به اینه که خیلی چیزا رو می فهمه و خیلی چی زا رو هم بلده، میگه زوده برای بچه دار شدنمون. صدای فریاد پدرش ستونهای عمارت را لرزاند . _غلط کرده با جد و آبادش دختره ی ندید پدید! حاال چون اون بابای ولدالزناش دو بار بردش فرانسه دلیل نمیشه که وظایف زناشویی ش یادش بره. حاال فرصتی بود تا دق دلیاش را از این ازدواج اجباری سر پدرش خالی کند.
Hammasini ko'rsatish...
#دارچین #part2 🍂🍂🍂🍂 🍂🍂🍂 🍂🍂 🍂 تیمور خان با عصبانیت عصای ش را بر زمین کوفت. _این خاندان وارث می خواد اصلان! _آقاجون هنوز یک ساله ازدواج کردیم. _آبروی خاندانمون داره تاراج می ره، علی محمد خان، از نزدیکای فرماندار داره این بی وارث بودن منو پیراهن عثمان میکنه توی محفالی شبونشون گوشش از حرف های تکراری پدرش پر بود ولی چه میتوانست بگوید؟! اینکه همسرش سرد مزاج بود و تمایلی هم به داشتن بچه نداشت را چطور برای پدرش میگفت؟! _علی محمد خانو که همه میشناسن، مثل خاله زنکا ی مطبخی همیشه در حال سرک کشیدن تو زندگ ی بقیه ست. کسی به حرفاش اهمیت نمیده. تیمور خان ایستاد و دوباره عصا ی تراش خورده اش را سر مار بود با چشمانی از سنگ کهربا بر زمی ن کوبید. _برای من سفسطه نکن اصلان! همین که گفتم؛ زنت باید حامله شه. به دنبال راهی برای فرار از این موقعیت بود که چیزی یادش آمد._آقاجون دلیل ا ین همه اصرار و حساسیت شما رو نمیفهمم، سعید پسر حسی ن خان هم الان یک سال و ن یمه ازدواج کرده ولی بچه نداره ! سگرمه های در همش به خوبی بیانگر احوال درونیاش بود. _زن حسین براش پنج تا پسر زاییده نه مثل مادر تو که فقط راه به راه دختر میزایید و تو رو با هزار نذر و نی از و علف محلی و دکتر فرنگی زایید! سعید براش نوه نیاره محمود می اره، محمود نیاره حمید میاره، حمید نیاره رضا میاره، رضا نیاره جالل می اره ! چشمات و وا کن اصلان؛ تو تنها پسر خاندان ای ل ساالری ! تو باید پسردار بشی تا نسل ما ادامه پیدا کنه . خاندان ما بیوارثه! دیگر حرفی برا ی گفتن نداشت.پدرش راست م یگفت، او تنها پسر خانواده ی اربابی بود و ادامه ی نسل به او بستگی داشت. تصمیم گرفت اندکی خودش را پیش چشم پدر مبرّا کند . _آقاجون مهناز دختر شهریه، درس خونده، د یپلم داره، سفر فرنگ رفته راه به راه. _خب که چی؟! چه ربطی داشت پسر ! _ربطش به اینه که خیلی چیزا رو می فهمه و خیلی چی زا رو هم بلده، میگه زوده برای بچه دار شدنمون. صدای فریاد پدرش ستونهای عمارت را لرزاند . _غلط کرده با جد و آبادش دختره ی ندید پدید! حاال چون اون بابای ولدالزناش دو بار بردش فرانسه دلیل نمیشه که وظایف زناشویی ش یادش بره. حاال فرصتی بود تا دق دلیاش را از این ازدواج اجباری سر پدرش خالی کند.
Hammasini ko'rsatish...
Boshqa reja tanlang

Joriy rejangiz faqat 5 ta kanal uchun analitika imkoniyatini beradi. Ko'proq olish uchun, iltimos, boshqa reja tanlang.