بازیچه📖مهلا حامدی
بسم الله الرحمن الرحیم رمان آنلاین: (بازیچه) نویسنده: مهلا حامدی 📖📚📃 کپی و پخش این قصه بدون رضایت نویسنده خواهد بود. شرایط پارت گذاری: هر روز به جز جمعه ها
Ko'proq ko'rsatish557
Obunachilar
-124 soatlar
-127 kunlar
-5630 kunlar
- Kanalning o'sishi
- Post qamrovi
- ER - jalb qilish nisbati
Ma'lumot yuklanmoqda...
Obunachilar o'sish tezligi
Ma'lumot yuklanmoqda...
فایل کامل رمان بازیچه رو میتونید از سایت رمانکده دانلود کنید🙏
16920
#پارتواقعیرمان
قدم هامو بلند و تند بر میداشتم تا از اون عمارت خوفناک هر چه زودتر خارج بشم.
خوشحال بودم!
از مرگ فرار کرده و بازم میتونستم به زندگی بخور و نمیرم ادامه بدم.
از بادیگارد های جلوی در خبری نبود.
متعجب تنها چند قدم با در بزرگ و مجلل فاصله داشتم که سه سگ بزرگ جثهی سیاه رنگ بدریخت جلوم ظاهر شدند.
ترسیده تکونی خوردم و هینی کشیدم.
لرزون چند قدم به عقب برداشتم که پام پیچ خورد و پخش زمین شدم.
افتادنم مساوی بود با تحریک سگ ها و حمله ور شدنشون سمتم
جیغ بلندی کشیدم و نیم خیز شده بدون توجه به درد پام خودمو روی زمین میکشیدم.
یکی از سگ ها با یه پرش روم خیمه زد و دندان های تیزشو نشونم داد.
با دست صورتمو پوشوندم و تقلا میکردم هر آن منتظر تیکه تیکه شدنم بودنم که با سوت بلندی سگ از روی تنم کنار رفت
و فاصله گرفته به سمت صاحبش پا تند کرد.
دستمو روی قلبم گذاشتم و نفس آسودهای کشیدم.
هنوز به خودم نیومده بودم که صدای بم گیراش تنم رو لرزوند:
_خواستم قبل رفتنت بگم که عاقبت دور زدن و خیانت کردن به من چیه
پس بهتره حتی فکرشم به ذهنت خطور نکنه دختر بچه
الحق که هیولا بود یه هیولای سادیسمی قاتل...
کاش هیچ وقت سر یه کنجکاوی ساده خودمو به دردسر نمیانداختم و شاهد قتل وحشتناکش نمیشدم.
سست شده از روی زمین بلند شدم و خیره به چشمای ذغالیش لب زدم:
_ازت متنفرم قاتل مرگت آرزومه
سگ ها غرشی به طرفم کردند قلاده به دست گفت:
_خوبه میدونی ول کردن این قلادهها برای من کاری نداره و اینقدر بلبل زبونی
دندان روی هم ساییدم باز هم تهدید...
خواستم بی توجه رو بگیرم که دوباره لحن بمش تو گوشم پیچید:
_توصیههام یادت نره آیلا
قلبم ثانیهای جوری عجیب تپید و میان سینم پیچ و تاب خورد.
اولین بار بود بدون هیچ لقبی اسممو به زبون میآورد.
سری به چپ و راست تکون دادم تا افکار مزخرف رو از سرم بیرون کنم و با غیظ لب زدم:
_یادم نمیره عزرائیل خبیث
کنج لبش بالا رفت شبیه به نیشخند نه
بلکه شاید شبیه به لبخند...
https://t.me/+UOMGXYSJoUg0MmVk
بهش میگن گورکن
یه قاتل زنجیرهای حرفهای که هیچ ردی از خودش به جا نمیزاره
تشنه به خون و زخم دیدست
چشمان سیاه نافذش و هیکل تومندش همچون گرگی درندست
یه شب ناخواسته شاهد قتل وحشتناکش شدمو در چنگالش اسیر
تنها حس بین ما نفرت بود و نفرت
اما ورق برگشت
ما شدیم عاشق و معشوقی که....
❌لینکش تا شب پاک میشه و ظرفیت جوینش محدوده
https://t.me/+UOMGXYSJoUg0MmVk
طالع آغشته به خون | مهلا حامدی
"به نام خالق عشق" نویسنده: مهلا حامدی #کپی_ممنوع_حرام رمانهای نویسنده: بازیچه (در دست چاپ) طالع آغشته به خون (آنلاین) ✅شرایط پارت گذاری: روزی یک پارت (به جز جمعه ها) تبادل: @bahar_ti
16600
بچه ها من تو این کانال دیگه هیچ نوع فعالیتی نخواهم داشت.
و اگه میخواین خوانندهی رمان های دیگر من باشید
در کانال رمان جدیدم (طالع آغشته به خون عضو بشید)
https://t.me/+UOMGXYSJoUg0MmVk
https://t.me/+UOMGXYSJoUg0MmVk
28100
سخن نویسنده:
خب خب وقتشه یه تشکر ویژه کنم از همتون، که به من افتخار دادین و منو تو این قصه همراهی کردین.
خیلی خیلی دوستون دارم.❤❤
و امیدوارم که داستان و پایانش جوری بوده باشه که من شرمندهی وقت و نگاههای قشنگتون نشده باشم.🥲
نظرات تک تک تون برام خیلی مهم و قابل احترامه، منو از نظراتتون محروم نکنید.
و در آخر هیچکس بازیچهی دسته ما و احساساتمون نیست پس مراقب همدیگه باشیم❤
375011
#p308
انگشتش را روی لبم گذاشت و گفت:
_قبل هر حرفی، ازت میخوام از داخل جیب کتم یه یادگاری قدیمی رو که، متعلق به خودته بهت برگردونم. برش دار...
کنجکاو شده دستم را داخل جیب کت کردم.
و جعبهی کوچکی را بیرون کشیدم.
این جعبه با مدل خاصش برایم آشنا بود و مرا میبرد به نه ده سال پیش...
با هیجان غیرقابل وصفی در جعبه را بدون درنگ باز کردم.
و به حلقهی ظریف با نگین ریزش چشم دوختم.
وای باورم نمیشد باورم نمیشد که او هنوز این حلقه را پیشش نگه داشته بود.
حلقهای که سرش، کلی باهاش بدرفتاری کرده بودم اما واقعا دوستش داشتم.
_این همون حلقهست؟
سرش را تکان داد و گفت:
_آره این همون حلقه و امانتی تو پیش منه
نگاهمرا به حلقه دوختم. کارن با نشان دادن این حلقه بهم میفهماند که منظورش چیست.
_ راهمون سخته، شایدم هیچ وقت نشه، نتونیم. شاید بازم سرنوشت ما رو هم جدا کنه.
اونوقت بازم همچین چیزی رو میخوای؟
دستش را روی کمرم فشرد و مرا چفتتر به خودش کرد:
_میدونم راهمون سخته
اما اینم میدونم که من و تو، وقتی تو یه تیم باشیم هیچ چیز برامون محال نیست.
ازت توقع ندارم که عجولانه تصمیم بگیری.
اما اگه این حلقه رو قبول کنی هر اتفاقیم بیفته مال منی...
الان نمیخوام جواب بدی.
میدونم که رد زخمی که بهت زدم هنوز تازست، میدونم که انتقامی که با بیرحمی ازت گرفتم.
و هزاران هزار بار پشیمونم رو هنوز فراموش نکردی.
تا هر وقت که بخوای صبر میکنم. صبر میکنم تا برات جبران کنم.
دستم را پایین تر آوردم و در دستش قفل کردم و لب زدم:
_مگه خودت چند لحظه پیش نگفتی من و تو با هم میتونیم زخمها و دردامون رو ترمیم کنیم!
منم میگم عشقت، علاقهای که بهم داری واسه فراموش کردن تمام اتفاقهای که افتاد واسم کافیه و بهترین جبرانه...
با اینکه چشمانش لبالب پر شده بود اما لبخند عمیقی روی لبهایش نشاند.
به نوک بینیام ضربهای زد و گفت:
_پس یعنی جوابت بلهی جوجه طلایی؟
حلقه را از جعبه جدا کردم. و با جان و دل بند انگشتم کردم و جواب دادم:
_جوابم بلهی، چون میخوام تا آخر عمرم کنارت باشم. و دق و دلیه تمام این چندسال تنهایی رو در بیارم.
خندهی سرخوش مردانهاش در گوشهایم، همچون آواز زیبایی پیچید.
بدون درنگ مرا سخت میان بازوهایش اسیر کرد و به آغوشش کشید.
سرم را روی سینهاش گذاشتم و به اندازهی تمام این چندسال نا آرامی به آرامش رسیدم...
پایان
1401/11/6 ساعت 2 بامداد....
26300
#p307
از لحنش دلخوری میبارید. با این وجود سکوت کردم تا ادامه دهد.
_تو راه اومدن به روستا هزار جور نقشه کشیدم. تا برای بار آخر امتحان کنم.
تا برای بار آخر عشقم رو ایندفعه بدون هیچ کینه و نفرت و حقهای بهت ابراز کنم.
ولی امروز فهمیدم که بهتره بدون هیچ شلوغ کاری و ساده بهت بگم که هنوزم دوستت دارم. هنوزم قلبم برای تو میتپه، و میخوام به حسرت چندسالهی نبودن کنارت و نداشتنت خاتمه بدم و باهات زندگی جدیدمون رو شروع کنم.
نیش اشک به چشمانم نشسته بود.
من برای این ابراز علاقهای که پشتش هیچ کینه و نفرتی نبود بهانهی سنگینی پرداخت کرده بودم. بهایی به اندازهی چندین سال تنهایی،تاوان، و اشک وآه
_کارن باور کنم پشت این ابراز علاقت هیچ اثری از گذشته نمونده؟ باور کنم که ضربهای که بهت زدم رو فراموش کردی.
فکر نمیکنی رسیدن ما به هم محاله!
نگاهش را روی خودم حس میکردم.
سرم را بالا کشیدم. نگاهمان باهم تلاقی خورد.
دنبال صداقت حرفش در چشمانش بودم. لبانش تکان خورد و گفت:
_قصه من و تو قصهی یکی دو سال نیست.
دردها و زخم هایی که بهم زدیم عمیق و کاری بود. اما دوتامون سر یه اشتباه زندگیمون رو باختیم.
حالا چندین و چندساله که گذشته، و من ایمان دارم که میتونیم با هم رد اون دردها و زخمها رو ترمیم کنیم.
و گذشته رو برای همیشه بسپاریم به همون زمان...
عمیق به فکر فرو رفتم.
یعنی ما میتوانستیم، میتوانستیم با بلاهایی که سرم هم و عزیزانمان آورده بودیم.
همه چی را به دست فراموشی بسپاریم! سوالی که مدتها مثل خوره جان و روحم را میخورد به زبان آوردم:
_هنوزممنو قاتل مادرت میدونی؟
نم اشک به تیلههای آسمانیاش نشست. سرش را به چپ و راست تکان داد و گفت:
_نه
زمان مرگ دست من و تو نیست.
قبل از اینکه مادرم فوت بشه همون روزی که تو به دیدنش اومدی.
چند ساعت بعد از رفتنت رفتم پیشش، بهم نگفت چی بهت گفته یا در مورد چی صحبت کردین.
اما تنها خواستش این بود که من و تو تا ابد با هم باشیم.
ازم قول گرفت که تا ابد تکیهگاهت باشم. هیچ وقت ناراحتت نکنم و یه زندگی عالی برات بسازم.
اشکانم ناخوداگاه روی گونههایم به رقص در آمده بودند.
خاله عالیه از همان اولش هم خیلی مهربان بود و امکان نداشت ازت کینه به دل بگیرد.
او با اینکه تمام جریان را از زبان خودم شنیده بود مرا همان لحظه بخشیده بود:
_مادرت خیلی مهربون بود. خودت میدونی چقدر دوستش داشتم. و نمیدونی طی اینسالها چه عذابی که نکشیدم.
بعد از رفتن تو، به کل بهم ریخته بودم. و مدام کابوس میدیدم همش به خاطر مقصر بودنم خودم را سرزنش میکردم.
اما به خدا که ناخواسته بود.
من آن عکسهای لعنتی را نابوده کرده بودم. اما همه چی...
با نشستن انگشتان شصتش زیر چشمانم حرفم را قطع کرد و اشکهایم را پاک کرد و لب زد:
_بیا تمومش کنیم. گفتم که گذشته رو بسپاریم به دست همون زمان و از نو شروع کنیم.
_میشه؟
لبخندی روی لبش نشاند و گفت:
_چرا نشه؟
با گذاشتن دستش پشت کمرم مرا به خودش نزدیک کرد سرم را تکیه به بازو اش دادم و لب زدم:
_میدونی راه سختی در پیش داریم و این حرفارو میزنی؟
24600
#p306
نگاهم را از شرم به سینهاش که به شدت بالا و پایین میشد دوختم.
هنوز تو بهت و ناباوری بودم. اون الان منو بوسید؟
_مگر اینطور ساکتت کنم.
گرگرفته نگاهم را بالا کشیدم. تازه به خودم آمدم و سیلی نسبتا محکمی حوالهی صورتش کردم و لب زدم:
_تو چه غلطی کردی؟
با پرویی سرش را جلو کشید و گفت:
_بوسیدمت
دستم را بالا آوردم و گفتم:
_یه سیلی دیگه میخوای؟
سرش را تند تند تکان داد و لب زد:
_اگه بزاری دوباره ببوسمت، نوش جونم سیلی هم میخورم. تو که نمیدونی دلم چقدر هوای طعم لباتو، عطر تنتو کرده بود...
نگاهم را ازش دزدیدم.
قلبم هنوز از چنددقیقه پیش که لبانم اسیر لبانش بود با شدت گومگوم میتپید و حالا با اینحرفا بیشتر از قبل اوج گرفته بود.
منمن کنان گفتم:
_من باید برم.
لحن جدیاش در گوشم پیچید:
_اما من باهات حرف دارم. توقع نداری بعد از بلبشویی که به پا کردی بزارم بری.
امروز باید همه چی به نحوی تموم و به نحوی شروع بشه...
نیمنگاهی به چهرهی مصمم و جدیاش انداختم. و پرسیدم:
_واقعا خریدار زمینها تو نبودی؟
_نه
جواب کوتاهش آنقدر محکم بود که جای هر بحثی را میگرفت.
با سری پایین انداخته پشیمان و خجالت زده از حرفهایی که زده بودم. لب زدم:
_معذرت میخوام
بعد از چند دقیقه سکوت، نفسش را پرصدا بیرون داد و گفت:
_معذرت خواهیتو، وقتی قبول میکنم که به حرفام گوش بدی.
بدون آنکه مخالفت کنم. به سمت پنجرهی نسبتا متوسط کلبه رفتم.
نگاهم را از پشت شیشههای کدرش به بیرون دوختم.
مدام خودم را به خاطر گندی که زده بودم سرزنش میکردم.
حضورش را کنارم حس کردم.
کمی سردم شده بود. با دستانم خودم را در آغوش گرفته بودم.
لباسهای خیسم لرز بدی به تنم نشانده بود.
و مطمئن بودم که سرماخوردگی شدیدی در انتظارم هست.
بینیام را بالا کشیدم. باران نه به شدت قبل اما هنوز میبارید.
نمیدانستم ساعت چند بود اما خورشید رفته رفته داشت غروب میکرد.
با قرار گرفتن کتش روی شانههایم به خودم آمدم. نگاهم را بهش دوختم.
از اینکه قضاوتش کرده بودم بی نهایت شرمزده بودم.
احتمالا با آن پیراهن مردانهی نه چندان گرم، خودش هم سرما میخورد.
اشارهای به کت روی شانههایم کردم و لب زدم:
_من لازمش ندارم. خودت...
_لازمش نداری و اینطور میلرزی!
همانطور که ازش نگاه میگرفتم بحث را عوض کردم و گفتم:
_نمیخوای حرف بزنی؟
چند ثانیهای فقط صدای باران سکوت بینمان را میشکست.
گوشهایم منتظر شنیدن آن صدای بم بود. انتظارم زیاد طول نکشید و او لب باز کرد:
_یک ماه پیش که از اینجا رفتم. دلم اینجا جا موند.
روز و شبم برامکسل کننده شده بود.
دلم یه بهانه میخواست تا دوباره نزدیکت بشم.
و چه بهانهای بهتر از خریدن اون زمینها...
بعد از صحبت های اولیه با وکیلم قرار شد.
او به عنوان واسطه پا پیش بزاره و با پدرت تماس بگیره
اما وسط راه قبل از اینکه با پدرت تماسی گرفته بشه من پشیمون شدم.
میدونستم با این کار حسابی از دستم دلخور میشی و نمیخواستم اینجوری شروع کنم.
اما مثل اینکه از قافله عقب نموندم و ترکشهات مثل همیشه به سمت من نشونه گرفتند.
21600
#p305
نفس نفس میزدم. و همچنان با فریاد حرفهای دلم را به زبان میآوردم:
_آره من دیونم، منی که هنوزم که هنوزه دوستت دارم.
منی که با وجود تمام بلاهایی که سرم آوردی، با وجود آبرویی که ازم بردی عاشقتم...
آره من دیونم
اشکانم ناخوداگاه از چشمانم سرازیر شده بود. بازوهایم اسیر دست کارن بود.
هق هقم اوج گرفته بود. رسما در آغوشش ولو بودم.
دستانم از بس به سینهاش مشت زده بودم درد میکرد.
_ افرا چی شده عزیزم؟ چی شده؟
دست تخت سینهاش گذاشتم و به عقب هلش دادم.
از آغوشش جدا شدم. با پشت دستان لرزانم اشک های روی صورتم را پس زدم.
و با فاصلهی اندکی رو به چهرهی ناراحت و سردرگمش لب زدم:
_فکر میکردم کمی فقط خیلی کم، از علاقهی بینمون از عشق بینمون رو
دستم را سمت قلبش نشانه گرفتم. و لرزان ادامه دادم:
_این...جا اون ته ته قل..بت داری. اما انگار اشت...باه میکردم. تو قلبت سنگ تر از این حرفا....ست
تو هنوز گذش...ته رو فراموش نکردی! هنوز که هنوزه داری ت..قاص...
حرفم را با فریاد بلند مردانهاش قطع کرد. گوشهایم سوت کشید و چهرهام را درهم کرد.
_ساکت شو ساکت شو، چرا حرف نمیزنی ببینم دردت چیه!
بابا بسه، خسته شدم از بس قضاوتم کردی. بسه...
کلافه دستش را پشت گردنش کشید.
بلند بلند نفس میکشید تا خودش را کنترل کند. بینیام را بالا کشیدم و گفتم:
_فک نکن با فریادت یا حرفات منو خام خودت میکنی.
تو همون آدمی هستی که یک ماه پیش مثلا اتفاقی نزدیکم شدی تا به اون زمینها برسی.
امروزم که با دور زدن من و خانوادم به اونا رسیدی.
فقط دیگه نمیخوام هیچ وقت ببینمت، از زندگیم برو بیرون...
خواستم از کنارش بگذرم. که مچ دستم اسیر دست مردانهاش شد.
نگاه تاسف وار و خیرهاش را بهم دوخت. دستم را کشیدم تا مچم آزاد شود.
به لبان خشک شدهاش تکانی داد و گفت:
_پس بازم منو قضاوت کردی!
با دستش به شقیقهی کنارم سرم ضربه زد و ادامه داد:
_خیلی احمقی که فکر میکنی، به خاطر اون زمینها ازت میگذرم. من اون زمینها رو نخریدم.
کیش و مات شده یکه خوردم.
من چیکار کرده بودم؟ چطوری اینطور از کوره در رفته بودم. مگر قبل از اینکه به اینجا بیایم به خودم قول نداده بودم. که قبل از همه چی آرام باشم.
نگاه دیگری به چهرهاش انداختم. نه نه بازم داشت بازیام میداد حرفش را باور نداشتم.
_دروغ میگی
گوشهی لبش کج بالا رفت. دستانش را در سینه اش جمع کرد و گفت:
_دروغ نمیگم
با سماجت سر حرفم ماندم و با ولوم صدایی که لحظه به لحظه بلند میشد لب زدم:
_داری بازیم میدی، دوباره داری دروغ میگی...
نچی کرد و سرش را به چپ و راست تکان داد:
_دروغ نمیگم
_دروغ میگی
_دروغ نمیگم
دستانم را مشت کردم. از اینکه آنطور حرصم میداد کفری شده بودم. با فریادی کر کننده گفتم:
_ دروغ می...
با خشونت مرا سمت خودش کشید.
لبان داغش را روی لبان سردم گذاشت. و با ولع شروع به بوسیدنم کرد.
فریادم در گلو خفه شده بود. و در خلسهی شیرینی همچون عسل فرو رفتم.
همراهیاش نمیکردم اما او انگار ازم سیر نمیشد. با کمآوردن نفس تخت سینهاش کوبیدم.
21900
Boshqa reja tanlang
Joriy rejangiz faqat 5 ta kanal uchun analitika imkoniyatini beradi. Ko'proq olish uchun, iltimos, boshqa reja tanlang.