cookie

Sizning foydalanuvchi tajribangizni yaxshilash uchun cookie-lardan foydalanamiz. Barchasini qabul qiling», bosing, cookie-lardan foydalanilishiga rozilik bildirishingiz talab qilinadi.

avatar

♻️رشد زندگى♻️

Ko'proq ko'rsatish
Mamlakat belgilanmaganTil belgilanmaganToif belgilanmagan
Reklama postlari
2 725
Obunachilar
Ma'lumot yo'q24 soatlar
Ma'lumot yo'q7 kunlar
Ma'lumot yo'q30 kunlar

Ma'lumot yuklanmoqda...

Obunachilar o'sish tezligi

Ma'lumot yuklanmoqda...

Photo unavailableShow in Telegram
خواسته های جِنسی مشترک در زنان نوازش موهای سر لمس ، لیسیدن و مکیدن سینه ها نوازش گردن و لاله گوش ماساژ کمر و باسن لمس کلیتوریس بوسیدن رابطه دهانی ناحیه واژن @roshd_zendegi
Hammasini ko'rsatish...
🚩#لذت_گناه #قسمت_دویستوچهلوپنج سرمو تو سینه اش فرو بردم و با هق هق نالیدم: "اگه حافظهاش رو از دست بده چی؟بخدا من دیگه طاقت ندارم دیگه نمیکشم عمو،چرا انقدر بد میاریم ما؟این بدبختیا و مصیبتا کی میخوان دست از سرمون بردارن؟!" تا دم دمای صبح بیمارستان بودیم اما داروهای بیهوشی شایان به قدری قوی بود که بهوش نیومده بود،بزور عمو و دخترا رو راضی کردم تا برن خونه و یه ابی به سر و صورتشون بزنن. بعد یکیشون بیاد جام وایسه و من برم. با رفتن اونا حرکت کردم سمت خروجی بیمارستان و از سوپر مارکت روبه روییش برای خودم شیر و کیکی خریدم تا به عنوان صبحانه بخورم دیشب شامم نخورده بودم و بدجوری دلم ضعیف میرفت. بعد از خوردن شیر و کیکم با اجازه دکتر وارد اتاق شایان شدم،اتاقی خصوصی براش گرفته بودیم تا هم همراهش هم خود شایان راحت باشه. لبه تختش نشستم و به صورتش زخمیش زل زدم گوشه ابرویش به طور عمیقی شکافته شده بود گونه سمت چپش ورم کرده بود و معلوم بود مشت محکمی خورده همینطور گوشه لبش هم زخمی بود،با دیدن زخماش قلبم درد گرفت با احتیاط دستمو رو اون دست بدون سرمش قرار دادم و اروم نوازشش کردم خم شدم و بوسه کوتاهی رو پیشونیش زدم،با خوردن نفسش به صورتم چشمام از شدت لذت بسته شد. لذت بودنش عجیب برام خوشایند بود،تازه داشتم میفهمیدم که چقدر دوسش دارم! تازه فهمیده بودم که بودنش بزرگترین دلخوشی این زندگیِ واموندهی منه با بغض عقب کشیدم،حوضچه چشمام پر اشک شده بود و تار میدیدمش،با صدای ارومی لب زدم: "عشق من؟چشماتو باز نمیکنی؟" تغییری نکرد،حتی پلکشم تکون نخورد با بغض نفسمو به سمت بیرون پرتاب کردم و با تصمیمی یهویی خم شدم و لبای کبود و زخمیش رو اروم شکار کردم بوسه طولانی ای رو لباش کاشتم و عقب نشینی کردم به محض عقب کشیدنم صدای سرفه ریزی از پشت سرم بلند شد هول شده از جام بلند شدم و به عقب چرخیدم،با دیدن لادن که دست گل بزرگی دستش بود ناخودآگاه اخمی رو صورتم نشست قدمی به سمت تخت شایان که من کنارش بودم برداشت و با لحن متاثری گفت: "عزیزم الان عموت بهم زنگ زد و گفت که چه اتفاقی افتاده،منم فورا خودم رو رسوندم،حالش چطوره؟!"
Hammasini ko'rsatish...
🚩#لذت_گناه #قسمت_دویستوچهلوچهار بعد از یکساعت که خونمون کاملا خشک شده بود دکتر اومد سمتمون! نگاهی به قیافه پریشونمون انداخت و گفت: "انتقالش دادیم به بخش. خطری تهدیدش نمیکنه اما چند روزی باید بستری بشه تا خیالمون بابت ضربه ای که به سرش وارد شده بود جمع بشه" عمو تشکری از دکتر کرد و دنبالش روانه شد با لبخندی که به پهنای صورتم بود شیما رو بغل کردم و زیر لب گفتم: "خدایا شکرت" با فکری که به ذهنم رسید فوری شیما رو از اغوشم جدا کردم و دوییدم دنبال عمو و دکتر... با پشت دستم اشکای شوقم رو پاک کردم و با سرفه ای گلوم رو صاف کردم تقریبا رسیده بودم به عمو اینا،تا خواستم صداشون کنم با شنیدن صدای دکتر زبونم از گفتن باز موند : "نمیتونم دقیق بهتون بگم آقای زند اما باید صبرکنیم تا بهوش بیاد،شدت ضربه ای که به سرش خورده زیاد بود و ممکنه باعث جمع شدن لخته خون بشه،باید چند روزی حتما بستری و تحت نظارت خودمون باشه تا همه ابهامات برطرف شه!" عمو با صدایی که از ته چاه بیرون میومد گفت: "خطر دیگه ای تهدیدش نمیکنه؟!" دکتر دستش رو زد به شونه عمو و گفت: "خطر از دست دادن موقت حافظه اش هم ممکنه پیش بیاد ،خودتون رو برای هرچیزی اماده کنید. اما بازم میگم تا بهوش اومدنش من هیچی نمیتونم بطور قطعی بگم،وقت بخیر!" ضربه ای به شونه عمو زد و بعد راهشو کشید و رفت با رفتن دکتر نگاه عمو به من افتاد که پشت سر دکتر پناه گرفته بودم و یجورایی قایم شده بودم! متعجب گفت: "از کی اینجایی؟!" بزور آب دهنم رو فرو دادم و نالیدم: "عمو....!" ادامه حرفام رو انگار از لحن ملتمس و چشمای به اشک نشستهام خوند بازوم رو گرفت و کمکم کرد رو صندلیای کنار دیوار بشینم،همزمان گفت: "نگران نباش دخترم درست میشه،همچی درست میشه!"
Hammasini ko'rsatish...
🚩#لذت_گناه #قسمت_دویستوچهلوسه پریدم میون جمله اش اجازه ادامه جمله اش رو با لحن پرخاشگر و بغض الودم ازش گرفتم: "مرتیکه بی همه چیز فکر کردی شهر هرته؟میای میزنی و در میری؟واقعا با خودت چه فکری کردی ؟ فکر کردی شهر هرته؟ کاری میکنم مرغای اسمون به حالت خون گریه کنن!" بعد از تموم شدن جمله ام تماس رو قطع کردم و هق هقی که بزور پنهان کرده بودم رو ازاد کردم اصلا نمیدونستم دارم چیکار میکنم! شاید این اتفاق اصلا ربطی به شهرام نداشت ولی حداقلش با همین تماس کوتاه کمی از داغ دلم التیام پیدا کرد با بلند شدن صدای نگران عمو از پشت سرم به عقب چرخیدم و با عمو و سپیده و شیما روبه رو شدم فاصله بینمون رو پر کرد و با نگرانی گفت: "دخترم چیشده؟چه بلایی سر پسرم اومده؟" دماغم رو کشیدم بالا و با صدایی که بر اثر گریه دو رگه شده بود گفتم: "نمیدونم عمو بردنش تو اون اتاقه اجازه هم ندادن من برم گفتن خبر میدن حالشو!" قرمزی صورت عمو نشون میداد بدجوری نگران پسر کوچیکشه! با کمک شیما رو صندلی های انتظار نشست و گفت: "کی.... کی این بلا رو سر پسرم اورده؟!" رو کردم سمت سپیده و گفتم: "برو اب بیار برای عمو" بعد از تموم شدن جمله ام کنار عمو رو صندلی نشستم و گفتم: "نمیدونم عمو منتظر شما بودم تا بیاین و زنگ بزنیم پلیس،اونجوری که قیافه شایان نشون میداد انگار بدجوری زده بودنش!" بدون فوت وقت عمو گوشیش رو در اورد و از جاش بلند شد. از پشت به قامت عمو زل زدم کاش پدر منم زنده بود... اهی کشیدم و دستای یخ زده شیما رو که میون دستام قرار داده بود فشردم،سرشو رو شونم گذاشت و هق زد: "زنداداش بدجوری حال داداشم خراب بود" پشت دستشو نوازش کردم و گفتم: "عزیزم شایان قوی تر از این حرفاست.نگران نباش"
Hammasini ko'rsatish...
🚩#لذت_گناه #قسمت_دویستوچهلودو به سختی نزدیکشون شدم و شیما و سپیده رو کنار زدم،جلوش زانو زدم و با لحنی بریده بریده نالیدم: "شایان چیشده؟!" صورتش از شدت درد جمع شده بود و انگار نمیتونست جوابم رو بده،سرم رو برگردوندم سمت سپیده و با صدایی که از شدت ترس دورگه شده بود غریدم: "یکیتون زنگ بزنه به امبولانس زود باشید" بالاخره صدای شایان در اومد،سرفه خشکی کرد و گفت: "ع...ز...یزم....م.....من خوبم!" دستمو دو طرف صورتش گذاشتم و صورتش رو قاب گرفتم،جز یه جز اجزای صورتش رو از نظر گذروندم و با صدای آمیخته به بغضی نالیدم: "چطوری باور کنم خوبی؟!" به دنبال حرفم دست چپمو که رو صورتش بود برداشتم و مقابل چشماش گرفتم به کف دستم که خونی شده بود اشاره کردم و گفتم: "نگاه کن! خونی شده،کی این بلا رو سرت آورده؟!" نتونست جواب سوالم رو بده و با بیحالی سرش رو به دیوار پشت سرش تکون داد از جام بلند شدم و دوییدم سمت اتاقم،ربدوشامبرمو در اوردم و تند تند مانتوشلواری پوشیدم تا اگه امبولانس اومد باهاش برم کارت بانکیم و گوشی و کیف پولمم برداشتم. با بلند شدن صدای شیما که میگفت امبولانس اومده از اتاقم زدم بیرون و دنبال شایان روانه شدم،به سیپده و شیما گفتم با آژانس برن دنبال عمو و با اون بیان. ساعت از نیمه های شب گذشته بود،یعنی کی همچین بلایی سرش اورده؟! با توقف امبولانس و رسیدنش به بیمارستان همه سراسیمه پیاده شدیم،دل تو دلم نبود شایان رو بردن اتاقی و اجازه ورود هم بهم ندادن از شدت استرس حالت تهوع گرفته بودم و نمیدونستم چی به چیه! با استرس طول راهروی بیمارستان رو طی میکردم و گوشه ناخنم رو میجوییدم دست خودم نبود انگار یه نفر قلبم رو گرفته بود تو دستش و فشار میداد! همونقدر نفس کشیدن برام سخت شده بود شایان قلبم بود...خودِ خودِ قلبم! حالا با درد کشیدنش رو اون تخت لعنتی انگار قلب من رو هم از سینه در اورده بودن! با دستمالی اشکام رو پاک کردم و سعی کردن قوی باشم،این اتفاقات امروز حتما ربطی به هم دارن! اون از شهرام و پیشنهاد مزخرف تر از خودش اینم از شایان و بلایی که سرش اوردن! با فکر به اینکه ممکنه شهرام این بلا رو سر شایان اورده باشه با دستایی که از شدت خشم میلرزید قفل گوشیم رو باز کردم و شماره اش رو گرفتم بعد از چند بوق طولانی صدای خوابالودش پیچید پشت گوشی: "پس بالاخره تصمیمتو گرفتی میدونستم دختر حر....."
Hammasini ko'rsatish...
🚩#لذت_گناه #قسمت_دویستوچهلویک بزور لباسام رو از تنم خارج کردم و دوباره برگشتم به تخت،فکرم بدجور مشغول بود تو یه دوراهی ای گیر کرده بودم که داشت روانیم میکرد! از یطرف تعهدم نسبت به شایان از طرف دیگه خانواده ام.... پوفی کشیدم و بلند شدم تا دوش بگیرم بلکه قرمزی چشمام که بر اثر گریه بوجود اومده بود کمرنگ تر بشه بین راه گوشیم رو از کیفم خارج کردم و روشنش کردم،شارژ برقی هم زیاد نداشت،سایلنتش کردم و زدم به شارژ. دوش کوتاهی گرفتم و نگاهی به ساعت انداختم،یازده بود و هنوز شایان نیومدخ بود گوشیم رو برداشتم تا بهش زنگ بزنم که نگاهم به اعلانات گوشیم افتاد،چند تا پیام از تلگرام برام اومده بود،بیخیال زنگ زدن به شایان شدم و رفتم تلگرام حدسش کار سختی نبود ، شهرام بود! پیامش رو باز کردم: "میدونم الان فکرت درگیره" تند براش تایپ کردم: "تو کی یاشی که فکرم درگیرش باشه!" انگار رو گوشی خواب بود چون سریع جوابم رو داد: "ازت میخوام عاقلانه تصمیم بگیری" سین کردم و جواب ندادم،پیام بعدیش پشت سرش اومد: "جوری تصمیم بگیر که بعدا پشیمون نشی" با اعصابی داغون اینترنتم رو خاموش کردم و زنگ زدم به شایان اما هرچی بوق خورد برنداشت،یعنی تا ساعت یازده شب شرکته؟ شایدم باشه! چون این روزا بخاطر کنکور منو سپیده و شیما کمتر شرکت میرفت و بیشتر درگیر ما بود. ردوشامبرمو تنم کردم و از تخت اومدم پایین،گرسنه ام بود،سپیده و شیما جلوی تلویزیون نشسته بودن و فیلمی نگاه میکردن،کل برقای خونه رو خاموش کرده بودن تا هیجان فیلم حفظ شه براشون! کورمال کورمال وارد اشپزخونه شدم و لقمه ای نون و عسل برای خودم درست کردم و نشستم پشت میز،باید منطقی فکرمیکردم باید دوباره با شهرام صحبت میکردم و سعی میکردم تا با پول قانع شه. اونا آدمای گدا گشنه ای هستن ؛ بوی پول بیشتر به مشامشون برسه صد در صد دست و پاشون شل میشه و وا میدن با این تفکر لبخند کوچیکی رو لبام نقش بست لقمه ام رو فرو دادم و تا خواستم گاز دیگه ای بهش بزنم صدای جیغ بچه هارو از بیرون شنیدم لقمه رو همونجور روی میز رها کردم و ترسیده از آشپزخونه خارج شدم با دیدن شایان که سر و صورتش خونی بود و بزور رو پاش بند بود بدنم یخ بست.
Hammasini ko'rsatish...
🚩#لذت_گناه #قسمت_دویستوچهل یعنی انقدر ذلیل شدم که محتاج کمک کردن اونا باشم؟فعلا که همینطوره! اصلا به فرض که شهرام راست گفته باشه و قاتل خانوادم رو بشناسه اما من چطوری باید اونو به خواسته اش برسونم! اگه شایان بفهمه که من قراره با کسی غیراز خودش عشقبازی کنم! تنم رو عریان کنم... بی شک یه گلوله تو مغزم خالی میکنه! یا به بدترین نحو ممکن اسیرم میکنه! حتی فکرشم برای خودم درد اوره چه برسه شایانی اونقدر روم غیرتیه و شرعا و قانونا و قلبا همسرمه با عجز سرمو رو فرمون ماشینم گذاشتم و هق زدم بدجوری تو این منجلابی که درست شده بود دست و پا میزدم،نه راه پس داشتم نه راه پیش نه میتونستم نسبت بهش بیخیال باشم و نه میتونستم به شایان خیانت کنم با بلند شدن رنگ گوشیم سرم رو از روی فرمون بلند کردم و به صفحه گوشیم خیره شدم از شدت گریه چشمام تار میدید و سرم گیج میرفت. اما با همون سردرد و سرگیجه وحشتناک تونستم شماره نحس شهرام رو تشخیص بدم. دماغم رو کشیدم بالا و با نفسی حبس شده جوابش رو دادم: "چی میخوای که انقدر زنگ میزنی؟دست از سرم بردار!" نچ نچی کرد و با لحنی که میتونستم رگه های خنده رو توش تشخیص بدم گفت: "بهت نمیومد که دختر ضعیفی باشی!همیشه تو مواقع مشکلات بجای حلشون میشینی گریه میکنی؟!" پوزخندی زدم و بغض الود گفتم: "با این حرفا نمیتونی تحریکم کنی تا به خواسته کثیفت تن بدم! بهتره تورتو بری جای دیگه ای پهن کنی!" با بیخیالی گفت: "پس میخوای بیخیال قاتل خانواده ات بشی؟اونقدر اون بدن لعنتیت برات مهمه؟کاش اونقدری که بدنت برات مهم بود پشیزی هم برای قاتل خانواده ات ارزش قائل میشدی!" جیغ زدم: "خفه شو محض رضای خدا خفه شو نمیخوام صداتو بشنوم!" بعد از زدن حرفم دستمو رو دکمه خاموش گوشیم فشردم و خاموشش کردم،حرفاش داشت کاری میکرد تا وا بدم! تا بقول خودش بیخیال این بدن لعنتی بشم! دستمالی از کیفم در اوردم و ریمل و خط چشمم رو که بر اثر گریه پخش شده بود از دور چشمام پاک کردم،بعد از کمی مکث استارت زدم و حرکت کردم،انقدری فکرم درگیر حرفای شهرام بود که چندباری نزدیک بود کنترل ماشین از دستم خارج بشه و تصادف کنم! با اون رانندگی درب و داغونم همینکه سالم رسیده بودم خونه جای تعجب داشت! لنگون لنگون خودم رو به اتاقم رسوندم و طاق باز خوابیدم، ساعت ده شب بود و صدای خنده و جیغ شیما و سپیده میومد خداروشکر شایان هنوز شرکت بود و این قیافه افتضاحم رو نمیدید!
Hammasini ko'rsatish...
🚩#لذت_گناه #قسمت_دویستوسیونه نمیدونستم باید چه عکس العملی از خودم نشون بدم! از یطرف حرفی زده بود که اگه دست و بالم باز بود فکشو میشکوندم! از یطرف دیگه داشت راجع به قاتل خانوادم صحبت میکرد! نمیتونستم نسبت به این قضیه بی تفاوت باشم! چشمی چرخوندم و درحالی که دسته کیفمو تو دستم میفشردم طی یه حرکت انی از جام پاشدم و با صدایی که از شدت میلرزید غریدم: "لازم نکرده ، پیشنهادیم که دادی بخوره تو سرت! من خودم میتونم پیداش کنم نیازی نیست بخاطرش تن فروشی کنم!" بعد از زدن حرفم با پشت پام صندلیم رو به عقب هول دادم و مسیر خروجی رو در پیش گرفتم. جالب این بود که دیگه دنبالم نیومد! بهتر! فکرکنم اصلا حرفی برای گفتن نداشت،خداروشکر که سریع قبول نکردم. پشت فرمون نشستم و تا خواستم استارت بزنم صدایی از گوشیم بلند شد،اولش خواستم بیخیالش بشم اما حس کنجکاویم باعث شد دست دراز کنم سمت گیفم و گوشیم رو در بیارم پیام از طرف تلگرام بود،شماره ناشناسی تو گفتگوی مخفیانه عکسی برام فرستاده بود. با دستایی لرزون عکس رو باز کردم،عکس تو حالت های مختلف از رانندگی بابام از اون شب رو نشون میداد!انگار ینفر داشت ازشون عکس میگرفت! زوم کردم رو مامانم و سینا... رو لبای هرسه تاشون خنده بود! بغضم سر باز کرد و قطره اشکم چکید رو صفحه گوشی تا خواستم به خودم بیام تایمش تموم شد و عکس از رو صفحه گوشیم پرید به محض تموم شدن تایمرش گوشیم تو دستم شروع کرد به زنگ خوردن،همون شماره ناشناس بود،با دستایی لرزون جواب دادم صدای شهرام پیچید پشت گوشی: "وقتی نمیخوای با حقیقت روبه رو شی و عین کبک سرتو فرو کردی تو برف پس جای حرفی باقی نمیمونه!" قبل از اینکه حرفی بزنم تماس رو قطع کرد. اشکام تند تند رو صورتم جاری میشد و حتی اجازه نفس کشیدنم ازم میگرفت! واقعا نمیدونستم باید چه غلطی بکنم،با این عکسی که شهرام نشونم داد تقریبا مطمئن شده بودم که از قاتل پدر و مادرم خبر داره ولی خب این لعنتی باید از کجا بدونه؟اصلا چرا شهرام؟!چرا به اصطلاح پسرخاله لادن؟! کمترین کسایی که به این قضیه مربوط میشدن لادن و خانواده اش بود و از شانس گندم بیشترین کمکی که کسی میتونه تو پیدا شدن قاتل خانوادم به من بکنن لادن و خانوادشن!
Hammasini ko'rsatish...
🚩#لذت_گناه #قسمت_دویستوسیوهشت زنگای خطر تو گوشم به صدا در اومد،خودم رو نباختم و درحالی که سعی داشتم موضع خودم رو حفظ کنم گفتم: "کیه که اینو ندونه!" نچ نچی کرد و گفت: "اما همه نمیدونن که به قتل رسیدن،میدونن؟!" چشمام از حدقه زد بیرون! دیگه نمیتونستم به اون خونسرد بودن پوشالی تظاهر کنم! با صدایی که نمیدونم به چه دلیل میلرزید نالیدم: "چی میخوای بگی؟!" نگاهش از روی چشمای پر بغضم سر خورد و اومد رو دماغم،با طمانینه اومد پایینتر و رسید به لبای لرزونم دوباره نگاهش رو اورد بالاتر و گفت: "میدونی چیه؟!" سوالی نگاهش کردم،کمی خودش رو کشید جلوتر و گفت: "هرچیزی خرج داره،تو این دوره زمونه،مادر مجانی به پدر نمیده! چه برسه که من میخوام همچین اطلاعاتی بهت بدم،نه؟!" از صراحت کلامش عرق سردی رو کمرم نشست،امیدوارم منظورش پول باشه! صد در صد منظورش پوله،این خانواده کلا گدا گشنه ان! فقط دنبال پولن نفسی تازه کردم وگفتم: "خب،چقد میخوای؟ هرچقدر پول بخوای بهت میدم" رو کلمه پول داخل جمله ام تاکید کردم تا ذهن مریضش سمت دیگه ای نره! اروم خندید،زیرلب گفت: "پول؟!" حرکاتش من رو بیشتر از قبل میترسوند! موضعم رو حفظ کردم و گفتم: "آره خب پول،چیز دیگه ای اصلا وجود نداره" سری تکون داد و گفت: "آره حق با توعه،تو این دوره زمونه هیچ چیزی با ارزش تراز پول نیست،اما یکارایی هست ، که برای رسیدن بهشون باید درکنار پول هرچی که داری رو بدی تا حقایق زندگیت رو بفهمی." تا خواستم لب باز کنم و حرفی بزنم پیشخدمت سفارشاتمونو آورد. پوفی کشیدم و مضطرب به پیشخدمت زل زدم تا هرچه زودتر شرش رو کم کنه. بعداز چیدن قهوه و کیک کاکائویی مقابلمون از کنارمون دور شد،شهرام بدون فوت وقت تیکه ای از کیک رو داخل دهنش گذاشت و گفت: "با حرفام موافقی درسته؟!" دستمو دور فنجون قهوه حلقه کردم تا کمی از گرماش به وجود یخ زده ام منتقل شده،زبونی رو لبای خشک شده ام کشیدم و گفتم: "درکنار پول،ازم چی میخوای؟!" مستقیم زل زد تو چشمام و گفت: "میخوام یه شب با من باشی!" بیش از حد درشت شدن چشمام حتی برای خودمم تعجب اورد بود! حس میکنم اگه یکم دیگه ادامه بدم چشمام از حدقه میزنه بیرون و می افته! با دیدن حالتم اروم خندید و گفت: "چیه؟! برای اینکه بفهمی کی بدبختت کرده تا بری بدبختش کنی این کمترین چیزیه که میتونی بدی!"
Hammasini ko'rsatish...
🚩#لذت_گناه #قسمت_دویستوسیوهفت این حرفش باعث شد تا کمی از استرس درونم کم شه، با سرعت کم حرکت میکردم،دستشو لبه پنجره گذاشت و گفت: "نمیخوام مقدمه چینی کنم،اصلا فکرکنم به قیافه ام بخوره که اهل این چیزا نباشم،فقط خواستم بهت بگم اون چیزی که همتون دنبالشین تو دستای منه!" زیر چشمی نگاهش کردم و گفتم: "چی؟!" اروم خندید و گفت: "قبل از گفتنش باید به یه توافقاتی برسیم!" سری تکون دادم و سعی کردم خونسرد باشم،مقابل کافه ای نگهداشتم و گفتم: "اینجا چطوره؟!" نگاهی به در ورودیش انداخت و گفت: "تا حالا نیومدم اینجا!" کمربندم رو باز کردم و همونطوری که از ماشین پیاده میشدم گفتم: "ولی الان اومدی! بیا." بعد جلوتر ازش وارد کافه شدم،خودمم فقط دوسه بار اومده بودم اینجا. اما محیطش یادم مونده بود دیزاینش تیره بود و مثل همیش بوی قهوه سرتاسر کافه رو برداشته بود. میز دنجی رو که نسبت دورتر از بقیه قرار داشت انتخاب کردم و نشستم،شهرام هم دنبالم کشیده شد و روبه روم نشست نگاهش اطرافمون رو میپایید،فکرکنم شک داشت که با خودم آدم اوردم یا نه! دستمو زدم زیر چونه ام و گفتم: "خب! بفرما بگو!" با بلند شدن صدام حواسش به من جلب شد و چرخید سمتم،بالا تا پایینم رو نگاه کرد و با لبخند مرموزی گفت: "با لادن در ارتباطی؟!" مرموزانه گفتم: "بذار اول من سوالم رو بپرسم! تو از کجا لادن رو میشناسی؟چه نسبتی باهاش داری؟!" یوری خندید و گفت: "تو فکر کن پسرخاله اشم" ابرویی بالا انداختم وگفتم: "تا اونجایی که من در جریانم لادن فقط یه مادر پیر داره که شهرستان زندگی میکنه!" دستش رو برای پیش خدمت تکون داد تا بیاد سمتمون،همزمان گفت: "حالا تو یه پسرخاله یاغی رو هم به خانواده اش اضافه کن" معلوم بود از اون ادماس که ادم رو تشنه میبره لب دریا و برمیگردونه! نم پس نمیداد لعنتی پوفی کشیدم وتکیه زدم به صندلی تا خودش شروع کنه هم عصبی بودم هم کنجکاو، و کنجکاویم باعث شده بود تا رو اون صندلی بشینم! اگه قضیه مربوط به لادن نمیشد صد در صد از جام بلند میشدم و یلحظه هم وجود منفورش رو تحمل نمیکردم! پیشخدمت نزدیکمون شد و بعداز گرفتن سفارشاتمون ازمون دور شد این بین شهرام حرفی نزد و منتظر بود تا پیشخدمت ازکنارمون دور شه بعداز رفتن پیشخدمت رو کردم سمتش و گفتم: "اهل مقدمه چینی نبودی ولی اونطور که پیداست شدیدا بهش معتقدی!" انگار کم کم داشت عصبی میشد،دستی لابه لای موهاش کشید و گفت: "پدرو مادر و برادرت رو از دست دادی درسته؟!"
Hammasini ko'rsatish...