cookie

Sizning foydalanuvchi tajribangizni yaxshilash uchun cookie-lardan foydalanamiz. Barchasini qabul qiling», bosing, cookie-lardan foydalanilishiga rozilik bildirishingiz talab qilinadi.

avatar

کانال اختصاصی رمان های سارا(روژیار)

📰 رمان های سارا🕵️‍♀️ رمان #روژیار درحال پارتگذاری #کاژه‌ #گمراهی #ناجی #نبض_دیوانگی #صحرا #دیدار_اول رمان های منو از روی اپلیکیشن #باغ_استور بخونید @BaghStore_app یا از کانال تلگرام رمان خاص تهیه کنید @mynovelsell

Ko'proq ko'rsatish
Reklama postlari
9 605
Obunachilar
-1124 soatlar
-477 kunlar
-8230 kunlar

Ma'lumot yuklanmoqda...

Obunachilar o'sish tezligi

Ma'lumot yuklanmoqda...

تخفیفات باغ استور هنوز پابرجاست کاژه و روژیار رو میتونید باتخفیف۲۵درصدی تهیه کنید 😘
Hammasini ko'rsatish...
#۱۱۹ #رمان_روژیار لباسامو عوض کردم و برگشتم پیش نیک باهم غذا خوردیم نیک دوباره رفت و من توخونه تنها شدم یکم دراز کشیدم تازه داشت چشام گرم میشد که یه پیام اومد روی گوشیم نیک نوشته بود "...شب شام میگیرم دورهم با بچها بخوریم...فقط اگه زحمتی نیست سالادی چیزی برای کنارش درست کن...." نوشتم اوکی نگاهی به ساعت کردم هنوز زود بود دوباره پیام داد و نوشت "...یه عکس روی میز توی اتاقمه برو بببنش..." اینبار دیگه کنجکاوی نذاشت بخوابم و بلند شدم وارد اتاقش شدم و مستقیم رفتم سمت عکسی که روی میز بود عکس منو نیک توبچگی به محض اینکه دیدمش ذهنم فلش بک زد به همون روز خونه ی مامانبزرگ بودیم داشتیم بازی میکردیم من پام لیز خورد و از پلها اقتادم پایین اولین کسی که خودشو بهم رسوند نیک بود دردم اومده بود ولی وقتی چهره ی نگران نیکسام و مامان رو دیدم با چشمایی که اشک توش حلقه زده بود خندیدم و باهمون صدای بچگونه گقتم "...دردم نیومد..." نیک و مامان از لحنم و وضعیتی که توش بودم خندیدن و خاله کوچیکم که تازه دوربین خریده بود اتفاقی ازمون عکس انداخت انقدر محو عکس بودم که وقتی دوباره برای گوشیم پیام اومد با صدای ازجا پریدم نیک نوشته بود "...هیچوقت نمیخواستی کسیو نگران کنی خیلی کوچولو بودی ولی جسور و قوی بودی..." پلک زدم و اشکم ریخت تواون زمین خوردن مچ دستم دررفت و محبور شدم درد جاانداختن دستمم تحمل کنم تاچند هقته دستمو بسته بودن و نمیتونستم بازی کنم این بزرگترین غصه ی من تواون روزا بود دیدن مامان توعکس قلبمو به درد میاورد مامان ولی توهیچوقت مثل خواهروبرادرات نبودی تونمیتونستی درحق کسی بدی کنی خیلی مهربون بودی اینا چرا انقدر بی رحم و هیولا شدن؟ یه عکس از روی عکس نیک گرفتم که بعدا از روش چاپ کنم اشکامو پاک کردم و از اتاق اومدم بیرون خودمو بادرست کردن سالاد و چیدن میز سرگرم کردم کارم که تموم شد برگشتم و روی تخت دراز کشیدم گریه چشامو خسته کرده بود چشممو بستم که یکم آروم شن چشمامو که باز کردم نیک تودرگاهه در ایستاده بود هینی گفتم و ازجاپریدم +...کی اومدی نفهمیدم -...تازه اومدم از در فاصله گرفت اومد جلو خم شد روم وزنشو انداخت روی دستش و بافاصله کمی نگاهشو قفل چشمام کردو گفت -...توگریه کردی؟ این رمان کامل شده دوستان. فایل کاملش روی اپلیکیشن #باغ_استور موجوده کافیه برنامه رو نصب کنید و رمان روژیار رو سرچ کنید👇👇 رمان اونجا کامله 💗 نسخه ی بدون #سانسور روی اپ باغ استور موجوده https://t.me/BaghStore_app/993 اگر گوشی #اپل دارید کافیه برنامه باغ استور رو از اپل استور دانلود کنید و طبق راهنمای زیر نصب و راه اندازی کنید 👇👇👇 https://t.me/BaghStore_app/709
Hammasini ko'rsatish...
#۱۲۰ #رمان_روژیار لب زدم آره سرانگشتشو نرم روی موهام کشید بی اراده چشمام بسته شد اونم باصدای آرومی گفت -...چرا؟ +...دلم برای مامانم تنگ شد هوم توگلویی گفت و به نوازش موهام ادامه داد تووضعیت مناسبی نبودیم ولی نمیتونستم ازش بخوام بره عقب این توجه و نوازش برام لذت بخش بود من هرچقدرم بزرگ شده باشم هرچقدرم بخوام منطقی رفتار کنم درمقابل نیک بی اختیار ترینم....در برابر اون همه چی سخت تر میشه.... نرم چشمامو باز کردم وگفتم +...چرا وقتی دیدمت نشناختمت؟ سرانگشتشو نرم روی صورتم کشید گوشه ی لبمو لمس کردو گقت -...نمیدونم انگار از حافظم پاک شده بودی وقتی عکس روی کمدت رو دیدم برام آشنا بنظر اومد همه چی ازاون عکس شروع شد لبخندی زدم که نگاهه نیک از چشمام رفت روی لبم بی اختیار لبمو تر کردم نیک فاصلشوباهام کمتر کرد نفس توسینم حبس شد مادوتا تنها توخونه بودیم این بوسه اگه شروع میشد قطعا اونی که تمومش میکرد من نبودم... منی که تمام جونم نیک رو میخواست منطقم میگفت نه میگفت فاصله بگیر ولی اختیاری رو بدنم نداشتم فقط به اندازه ی یه نفس بینمون فاصله بود که صدای زنگ خونه هردومونو از جا پروند نیک سریع از روم بلند شدم و من نفس گرفتم دیگه بیشترازاین نباید اینجابمونم تایکار دست خودم ندادم باید برگردم خونم توآینه به خودم نگاه کردم حسابی قرمز و بهم ریخته بودم نیک بلند گفت بچهااومدن موهامو مرتب کردم یکم خودمو بادست باد زدم تاحرارتم کمتر شه صدای صحبت بچها اومد و از اتاق رفتم بیرون راحیل رو بوسیدم و باپیمان دست دادم دورهم نشستیم و خیلی زود سرگرم حرف زدن شدیم نیک همه ی شرایط رو براشون توضیح داد قرار شد پیمان پیگیری کنه و استعلام بگیره پیمان کش و قوسی به خودش داد و گقت -...پرونده های این مدلی اصولا خیلی طول میکشن حتی ممکنه درنهایت اونی که برنده میشه شما نباشین مطمعنین ازاین کاری که میخواین بکنین؟ پوزخندی زدم و قبل ازاینکه نیک چیزی بگه گفتم +...برنده شدن یابازنده شدن نهایی برای من مهم نیست من فقط میخوام چوب لاچرخ اینا بکنم....که حتی اگه تهشم من برنده شم یک دهم آزاری که اونا به من رسوندنم نمیشه دیگه کسی چیزی نگفت منوراحیل رفتیم تواشپزخونه که میز شام رو آماده کنیم صدای حرف زدن و پچ پچ ریز نیک و پیمان میومد راحیل لیوانا رو روی میزگذاشت و گفت -...چقدر همه چیز پیچیده شده یعنی واقعا تونمیدونستی نیک پسرداییته؟ +...نه هیچکدوممون نمیدونستیم -...ولی اصلا شبیه هم نیستین +...آره من کلا با کل اون خاندان متفاوتم اصلا شبیهشون نیستم نه ظاهری نه باطنی این رمان کامل شده دوستان. فایل کاملش روی اپلیکیشن #باغ_استور موجوده کافیه برنامه رو نصب کنید و رمان روژیار رو سرچ کنید👇👇 رمان اونجا کامله 💗 نسخه ی بدون #سانسور روی اپ باغ استور موجوده https://t.me/BaghStore_app/993 اگر گوشی #اپل دارید کافیه برنامه باغ استور رو از اپل استور دانلود کنید و طبق راهنمای زیر نصب و راه اندازی کنید 👇👇👇 https://t.me/BaghStore_app/709
Hammasini ko'rsatish...
‌#۱۱۷ #رمان_روژیار گلوم خشک شد.... دستمو مشت کردم آب دهنمو قورت دادم و گفتم +...اگه میخوای همین یذره اعتمادی هم که بهت دارم از بین بره اینکارو بکن اینبار نیک بانیشخند گفت -...دورنیست اون روزی که با رضایت خودت میام رو تختت چشمی براش چرخوندم و بااخم گفتم +...راهه درازی در پیش داری به این راحتیام نیست....قلب شکستمو میخوای چیکار کنی؟ نفسشو آه مانند بیرون دادو گفت -...درستش میکنم....کافیه توبهم فرصت بدی +...حالا تاببینم چی میشه!!!فعلا بیافکری برای مشکلای دیگمون بکنیم نیک هم سرتکون داد و گفت -...من یه فکری دارم +...چی ؟ -...بنظرم قبل ازاینکه اونا بتونن سندی جعل کنن یا اون باغ رو از بین ببرن تویه استعلام بگیر و بااستعلامت بریم سراغشون...بگو ازاین باغ خبر داری و میخوای بری اونجا +...خب بعدش؟ -...فعلا در همین حد که بفهمن تواز باغ خبر داری کافیه...بعدش صبر میکنیم تابفهمیم قدم بعدی اونا چی هست و واکنششون چیه! یکم فکرکردم و گفتم +...اگه براشون مهم نبود چی؟ اگه ازفروش باغ گذشتن چی ؟ -...نوچ....پولی که این خونه باغ بهشون میده به اندازه فروش سه تا زمین هست....به این راحتی ازش نمیگذرن +...هوووم باشه...فعلا که جزاین چاره ای نداریم باهمین پلن میریم جلو نیک تایید کردو باهم از تراس زدیم بیرون جلوی در اتاقامون که روبروی هم بود ایستادیم نیک چشمکی زدو گفت -...نمیخوای دعوتم کنی بیام اتاقت؟ +...به چه مناسبتی دقیقا؟ تویه لحظه نیک منو چسبوند به دیوار پشت سرم سرشو توگردنم فرو کرد و گفت -...یه روز دقیقا میارمت توهمین اتاق و تلافی همه ی این روزا رو در میارم که بفهمی توچه آتیشی هستم ضربان قلبمو نزدیک گوشم حس میکردم زیر گوشمو نرم بوسید و باهمون سرعتی که نزدیکم شده بود ازم دور شد نیک رفت تواتاقش درو بست ولی من هنوز چسبیده به دیوار مونده بودم حس میکردم جای بوسش گُر گرفته بند بند وجودم آغوششو میخواست ولی نباید وا میدادم اینبار دیگه نه.... خودمو به هرسختی بود انداختم تواتاقم و درو قفل کردم برای مطالعه ادامه رمان اپلیکیشن #باغ_استور نصب کنید و رمان #روژیار رو سرچ کنید👇رمان اونجا تاالان بیشتراز ۹۰۰ صفحه گذاشته شده👇نسخه ی بدون #سانسور روی اپ باغ استور موجوده https://t.me/BaghStore_app/993 اگر گوشی #اپل دارید کافیه برنامه باغ استور رو از اپل استور دانلود کنید و طبق راهنمای زیر نصب و راه اندازی کنید 👇👇👇 https://t.me/BaghStore_app/709
Hammasini ko'rsatish...
#۱۱۸ #رمان_روژیار با پای خودم اومدم تودهن شیر باید زودتربرگردم خونه...قفلو که عوض کردم اگرم چیزی شد زنگ میزنم به نیک.... توهمین فکرابودم که خوابم برد صبح وقتی بیدار شدم نیک رفته بود منم رفتم شرکت یه روز عادی رو گذروندم وقتی داشتم از پارکینگ بیرون میومدم رفتم پیش نگهبانی و گقتم -....سلام خسته نباشین... +...سلام دخترم ممنون سلامت باشین -...میگم اقای رضایی اون خانوم و اقایی که چند روز پیش اومدن آمار منو میگرفتن +...خب؟ -...دیگه نیومدن؟ +...نه فعلا که نیومدن اگه بیان بهت خبر میدم -...باشه مرسی من برم پس فعلا تومسیر زنگ زدم به پیمان و برای استعلام ازش کمک خواستم قرار شد شب با راحیل بیان خونه ی نیک و اونجا صحبت کنیم قبل اراینکه گوشیو قطع کنم پیمان گفت -...دلا شما آشتی کردین؟ +...نه...یه مشکلی برام پیش اومده بود مجبور شدم بمونم پیش نیک....وگرنه رابطه ای بین ما نیست -...نگرانتم....از چشمام بیشتر به نیک اعتماد دارم....ولی توزیادی اذیت شدی... +...حواسم هست....نگران نباش گوشیو قطع کردم و صدای آهنگو بردم بالا... پیمان بیشتراز همه روزای بد منودید... روزایی که دیگه نمیخواسنم هیچکس نزدیکم شه...چون فکرمیکردم همه ی آدما میخوان فقط بهم ضربه بزنن...روزایی که یه دیوار بلند دور خودم کشیده بودم و به هیچکس اجازه نمیدادم نزدیکم شه.... نیک اعتمادمو به آدم ها ازبین برد.... هرچقدرم دلیلش برای ترک کردن من منطقی باشه....بازم ضربه ای که بهم زد قابل جبران نیست نفهمیدم چطوری رسیدم به خونه ی نیک.... جالبه الان دقیقا دارم میرم توخونه ی مردی که اعتمادمو ازبین برد.....قلب شکستم بازم ففط پیش این مرد آروم میگرفت واقعا ما زن ها خیلی عجیبیم یا شایدم من عجییم... پیش کسی آروم میگیرم که خودش اذیتم کرده... یادم باشه به مشاورم اینو حتما بگم... کلیدانداختم و وارد خونه شدم... با‌دیدن نیک گفتم +...اِ سلام توخونه ای -...سلام آره امروز زودتراومدم خونه +...خوبه راستی من باپیمان حوف زدم قرار شد شب بیان اینجامفصل صحبت کنیم -...فکرخوبیه... برای مطالعه ادامه رمان اپلیکیشن #باغ_استور نصب کنید و رمان #روژیار رو سرچ کنید👇رمان اونجا تاالان بیشتراز ۹۰۰ صفحه گذاشته شده👇نسخه ی بدون #سانسور روی اپ باغ استور موجوده https://t.me/BaghStore_app/993 اگر گوشی #اپل دارید کافیه برنامه باغ استور رو از اپل استور دانلود کنید و طبق راهنمای زیر نصب و راه اندازی کنید 👇👇👇 https://t.me/BaghStore_app/709
Hammasini ko'rsatish...
Photo unavailableShow in Telegram
رمان #روژیار روی اپ باغ استور تکمیل شد میتونید این برنامه رو نصب کنید و با#تخفیف ۲۵درصدی فایل کامل روتهیه کنید برای نصب روی لینک زیر کلیک کنید https://t.me/BaghStore_app/993
Hammasini ko'rsatish...
#۱۱۶ #رمان_روژیار این تقدیر هردوی مابود که سرراه هم قرار بگیریم .... که یک بارجداشیم امابازم به هرنحوی به هم متصل شیم.... خدامیخواست که من همه چیزو بفهمم ذهنم تازه داشت همه چیزو انالیز میکرد مادر من برای من ارثی گذاشته بود که هرچند ناچیز امااین آدم ها حتی از اونم نمیخواستن بگذرن حالا که دیگه مادر و پدری نبود که بخوان مجبورشون کنن ذات پلید خودشون بود تصمیمات خودشون بود حالا که اونا همین یه میراث رو هم از سر من زیادی میدونستن من بهشون باید نشون میدادم که از حق خودم نمیگذرم چرخیدم سمت نیک که خیره به شهر بودوگفتم +....من میخوام هرجور شده اون دو دنگ رو نگه دارم....میخوام جلوشون وایسم....اعصابشونو بهم بریزم....میخوام حضور منو بالاخره بعد این همه سال حس کنن... نیک نگاهه متفکرشو قفل صورتم کردو گفت -...فکر بدی نیست ولی باید ببشتر فکر کنیم.... +...تو کنارم هستی؟ نیک روبروم ایستادو گفت -...حتی یک لحظه هم به این موضوع شک نکن....ولی اینوهم بدون اونا آدمایی نیستن که راحت بشه از پسشون براومد پوزخندی زدم و گفتم +...میبینیم.... جلوی نیک نشون ندادم ولی از حرفش سرم تیرکشید امیدوارم تهه این بازی کسی که میبازه من نباشم... نیک روی یکی از مبل های توتراس نشست و گفت -...این وسط امیدوارم به رابطه ی خودمونم فکرکنی....به خودمونم یه فرصت بدی فرصت از هرچیز دیگه ای اسونتراز این موضوع بود نگاهمو از نیک گرفتم وگفتم +...حواسم هست میترسیدم نگاش کنم و نتونم خودمو کنترل کنم چون همین الانم قلبم داشت از جاش درمیومد و دلم میخواست خودمو توحصار بغلش قفل کنم دلم برای گرمی لباش...بوسهای گرمش و اغوشش تنگ شده بود.... منه پراز کمبود عاطفی اینکه الان جلوی خودمو بگیرم برام مثل مرگ بود من هنوزم مثل روز اول قلبم براش پرمیکشید ولی نمیخواستم خودمو بازیچه کنم.... اینبار باید برای داشتنم تلاش میکرد... -....توفکرمیکنی خیلی راحته که ففط یه دیوار بینمون فاصله باشه ولی من جلوی خودمو بگیرم و نیام روی اون تخت لعنتی؟!!! برای مطالعه ادامه رمان اپلیکیشن #باغ_استور نصب کنید و رمان #روژیار رو سرچ کنید👇رمان اونجا تاالان بیشتراز ۹۰۰ صفحه گذاشته شده👇نسخه ی بدون #سانسور روی اپ باغ استور موجوده https://t.me/BaghStore_app/993 اگر گوشی #اپل دارید کافیه برنامه باغ استور رو از اپل استور دانلود کنید و طبق راهنمای زیر نصب و راه اندازی کنید 👇👇👇 https://t.me/BaghStore_app/709
Hammasini ko'rsatish...
#۱۱۵ #رمان_روژیار -...خب که تاوقتی من اونجا بودم درهمین حد صحبت شد دسته بغل زدم و گفتم +...میخوام یه سوال ازت بپرسم نیک هم کار منو تکرار کردو گفت -...بپرس +...تواین وسط چرا داری به من کمک میکنی؟من نمیدونم بابای تو الان این وسط کدوم جبهه هست....ولی میخوام بدونم توچرا سمت منی؟ نیک نگاهه سنگینی بهم انداخت و گقت -...من کل اون یک سالو تلاش کردم تا حقایقو بفهمم...بعدازاون داشتم سعی میکردم بفهمم باخودم چند چندم....طرف توام یا میخوام مثل بقیه چشم رو حقیقت ببندم؟ خم شد روی میزو ادامه داد -...من انتخاب کردم که هرچی هم بشه حتی اگه اتفاقی که میفته ب ضرر خانوادم باشه بازم بیام سمت حق....پدر من این همه سال چشمشو بست ولی من نمیتونم....حالا یا میتونه اونم بیاد سمت ما یا چشمشو روی پسرشم ببنده سرتکون دادم و گفتم +...باشه باور میکنم.... راهی هم نداشتم....مگه جز نیک کس دیگه ای رو در برابر اون خانواده داشتم؟ امیدوارم که پشیمون نشم.... نیک کاش پشیمونم نکنی....کاش واقعا کنارمن باشی....اگه توام بخوای به من نارو بزنی من خیلی تنهاو غمگین میشم دوباره همه ی فکرای منفی و نگران کننده داشت میومد سراغم حسی که مثل خوره میفتاد به جونم و تموم نمیشد توافکار خودم داشتم غرق میشدم که دوباره نیک منواز منجلاب فکرای تموم نشدنی کشید بیرون و گفت -...خیلی توحرفم میپری این اخلاقتو ترک کن +...مگه حرفی هم مونده بود؟ -...ببین من تاجایی که این آدمارو میشناسم میدونم که بیکار نمیمونن حالا حدس من چیه؟ حدس من اینه که به نحوی سعی میکنن سهم تورو بالا بکشن یعنی جعل سند یا هرروش دیگه ای.... برام خیلی غیرقابل باور بود که این آدما بخاطر پول انقدر بیشرف شدن ولی خب از آدمایی که یه دخترشونزده ساله رو ندید گرفتن و توشهر به این بزرگی ولش کردن همچین کاری اصلا بعید نبود لرز سردی به تنم نشست خودمو بغل کردم و گفتم +...من واقعا هنگ کردم مغزم دیگه بیشترازاین پردازش نمیکنه نمیتونم بفهممشون نیک هم سر تکون داد و بلند شد میزو جمع کرد من انقدر خسته و کلافه بودم که نتونستم کمکش کنم فقط با قدمای آروم وارد تراس شدم به سیاهی شب نگاه کردم چندلحظه بعد نیک هم اومد امادیگه حرفی نزد زیرچشمی به مردی که کنارم بود نگاه کردم به نیم رخ جدی و به چالی که وقتی حرف میزد روی گونش خودشو نشون میداد برای مطالعه ادامه رمان اپلیکیشن #باغ_استور نصب کنید و رمان #روژیار رو سرچ کنید👇رمان اونجا تاالان بیشتراز ۹۰۰ صفحه گذاشته شده👇نسخه ی بدون #سانسور روی اپ باغ استور موجوده https://t.me/BaghStore_app/993 اگر گوشی #اپل دارید کافیه برنامه باغ استور رو از اپل استور دانلود کنید و طبق راهنمای زیر نصب و راه اندازی کنید 👇👇👇 https://t.me/BaghStore_app/709
Hammasini ko'rsatish...
Repost from N/a
-....خوش میگذره؟ +...آره -...پس بذاریکاری کنیم که بیشتر خوش بگذره پرسیدم چیکار؟صدام توصدای اهنگ گم شدو دستای حامد رو #باسنم نشست دامنمو بالا دادو #پاهامو لمس کرد +...چیکار میکنی دستتو بردار الان یکی میبینه -...هیچکس حواسش به مانیست نگران نباش +...حامد لطفا با پاهاش پامو ازهم فاصلع داد انگشتشواز#شرتم رد کرد و بین پام کشید حرفم نیمه تموم موندو بجاش صدای #نالم توگوشم پیچید -...آره همینه خودتوازاد بذار انگشتشو بین پام تکون میدادو من هرلحظه #داغ ترمیشدم -...میبینی .دارم بین همه باهات ور میرم داشتم به اوج میرسیدم دستشو برداشت و ازم فاصلع گرفت باپاهای لرزون و عصبی بهش نگاه کردم -... آخرشب ادامه میدیم بیااتاقم فایل کامل این رمان اینجاست👇🏻 https://t.me/mynovelsell/1317 #نبض_دیوانگی #پایان_خوش
Hammasini ko'rsatish...
#۱۱۴ #رمان_روژیار نیک باخنده اومد داخل و گفت -...سلام کشو پایینم وسایلیه که لازممه ولی نمیتونم مرتب بچینمشونم اونم خواستی میتونی ببینی احساس کردم از خجالت دارم آب میشم نیک روبروم ایستادو گفت -...حالا نمیخواد قرمز شی طبیعیه منم کشو لباس زیرای تورو دیدم وقتی تواتاق نبودی اینبار از تعجب ابروهام بالا پریدو گفتم +...جدی که نمیگی ؟ نیک آروم از پشت سرم یه تیشرت برداشت دکمهای پیرهنی که تنش بود رو باز کرد و توهمون حالت گفت -...الان به من میخوره شوخی کنم؟ یه ست زرشکی داشتی روش قلبای سفید بود بنظرم خیلی بهت میاد شوکه خیره شدم به نیک.... پیرهنشو کامل از تنش بیرون آورد یه قدم اومد سمتم و گفت -...طبیعیه بخوای کمدمو چک کنی همونقدر که توبرای من جذابی منم برای توهستم بعدم یه چشمک زد تیشرتشو از روی تخت برداشت و پوشید از شوک دراومدم و گفتم +...اعتماد بنفس زیادی هم خوب نیست یه کنجکاوی ساده رو به کجاها رسوندی!! بعدم راهمو کج کردم و از اتاقش اومدم بیرون نیک پشت سرم باصدای بلند گفت -...آره آره باشه حق باتوعه زیرلب گفتم برو بابا و رفتم سمت اشپزخونه خیلی گرسنم بود بادیدن ظرفای غذا سریع میزو چیدم نیک هم بعد چنددقیقه اومد باهم نشستیم پشت میزو گفت -...من امروز رفتم خونه مامانبزرگ خیلی نتونستم از حرفاشون سردر بیارم....هرکی یچیزی میگفت ولی تاجایی که فهمیدم سر انحصار وراثت به مشکل خوردن یه تیکه جوجه برداشتم و گفتم +...نیک من کاری به مشکل اونا ندارم بهم بگو مشکلشون بامن چیه؟ چرا دارن امار منو میگیرن -...اگه بذاری صحبت کنم میگم سکوت کردم و به نیک نگاه کردم -...خونه باغ مادربزرگ که سمت کردان هست رو میخوان بفروشن چون الان همه پول لازم هستن و این نسبت به بقیه زودتر فروش میره +...خب -...دو دنگ از اون خونه باغ به نام مادر توبوده که الان به تورسیده خبرداشتی؟ انقدر شوکه و متعجب بودم که مطمعن بودم نیک بادیدن چهرم جواب سوالشو میگیره +...نه مامان هیچوقت چیزی نگفته بود -...هیچکسم خبرنداشته الان که پیگیری کردن فهمیدن قاشق چنگالمو کنار گذاشتم و گقتم +...نیک من بازم متوجه ارتباط خودم بااین داستان نمیشم نیک هم دست از غذا خوردن کشیدو گفت -...الان اونجا همه به دودسته تقسیم شدن کسایی که میگن از این باغ بگذرن و کسایی که نمیخوان ازش بگذرن هنوز گیج بودم بی تحمل گفتم +...خب؟ برای مطالعه ادامه رمان اپلیکیشن #باغ_استور نصب کنید و رمان #روژیار رو سرچ کنید👇رمان اونجا تاالان بیشتراز ۹۰۰ صفحه گذاشته شده👇نسخه ی بدون #سانسور روی اپ باغ استور موجوده https://t.me/BaghStore_app/993 اگر گوشی #اپل دارید کافیه برنامه باغ استور رو از اپل استور دانلود کنید و طبق راهنمای زیر نصب و راه اندازی کنید 👇👇👇 https://t.me/BaghStore_app/709
Hammasini ko'rsatish...
Boshqa reja tanlang

Joriy rejangiz faqat 5 ta kanal uchun analitika imkoniyatini beradi. Ko'proq olish uchun, iltimos, boshqa reja tanlang.