cookie

Sizning foydalanuvchi tajribangizni yaxshilash uchun cookie-lardan foydalanamiz. Barchasini qabul qiling», bosing, cookie-lardan foydalanilishiga rozilik bildirishingiz talab qilinadi.

avatar

༒︎𝑀𝑎𝑡𝑟𝑜𝑘𝐸༒︎

«و یِـــک نَــــــفَــر ایْــنــجــاٰ بَـــرایِ “نَــفَـــس” کِــشــیٰـــدَن “تُــو” را بَــهٰـــانِـــه مــی کُــند♾» به دنبال بازی با سرنوشتی ترسناک در «مَـــتْــرُوکِــــه» این بازی برنده نداره میدونی که چی میگم ..!🔥 《این رمان تخیلیه و واقعی نیست!》

Ko'proq ko'rsatish
Mamlakat belgilanmaganTil belgilanmaganToif belgilanmagan
Reklama postlari
189
Obunachilar
Ma'lumot yo'q24 soatlar
Ma'lumot yo'q7 kunlar
Ma'lumot yo'q30 kunlar

Ma'lumot yuklanmoqda...

Obunachilar o'sish tezligi

Ma'lumot yuklanmoqda...

پارت جدید😃❤️ با اینکه حمایت نکردید ولی گذاشتم😊 امیدوارم خوشتون بیاد🌹 Nashenas🔮📬 https://t.me/BChatBot?start=sc-270692-HBJ5gbK Replay📨✍ @nashenasmatroke
Hammasini ko'rsatish...
برنامه ناشناس

بزرگترین ، قدیمی‌ترین و مطمئن‌ترین بات پیام ناشناس 📢 کانال رسمی و پشتیبانی 🥷 @ChatgramSupport

#ᗰᗩTᖇOKᗴ #ᑭᗩᖇT 110 آنیتا: هلنا داشت از استرس میمرد _وااای آنیتا به نظرت الان چی میگن؟ چب چب نگاش کردم و اروم گفتم : دارن میگن دیگه به درد هم نمیخورن _آنیتا ساکت شو +خودت سوال میپرسی بعد میگی ساکت شو من فقط استرس اون موقعی که میخواستن بگن برید تو اتاق حرفاتونو بزنید بودم آنیتا خفه شو این چه فکرای مستهجنیه تو همین فکرا بودم که دیدم هلنا داره از بالای کابینت داره هی اروم نگاه میکنه دست خودم نشد زدم زیر خنده و کشیدمش پایین که با چهره ی لرزونش مواجه شدم تیکه تیکه گفتم: سکته..نکنی؟ خنده ی پر از استرسی زد و گفت: نه نه مامانش وارد اشپزخونه شد و گفت: هلنا چایی هارو بیار هلنا زد تو صورتش : بدبخت شدم سینی چایی تو دستش گرفت همه لیوان چایی ها داشتن بندری میرفت با خنده پاشدم گفتم بابا اروم باش مامانش از اشپزخونه رفت بیرون که اروم زیر لب بهش اشاره کردم : تو اتاق مواظب باشیا برو بابایی نثارم کرد و وارد پذیرایی شدیم من رو مبل نشستم و فقط هلنا و امیر و تماشا کردم از همه گرفت و رسید به امیر نگاهش کرد که یه سرفه ی بلندی کردم که سریع امیر نگاهشو دوخت به زمین تو دلم شیطانی میخندیدم بعد بابای هلنا شروع کرد به حرف زدن کلا حوصله سر بر بود بخاطر این فقط یه گوشه خیره شدم... رهام: +اقا من اگه آنیتا رو بیارم خطری براش نداره؟ شاید دوستشم بیاد رئیس فکری کرد و گفت: میتونی بیاریشون ولی خب خطر که داره ! چشام حالت نگران گرفت که خودش گفت: میخوای میتونی اونارو بیاری یه آموزش کوچولو ببینه واقعا از این حرف خوشحال شدم +باشه فردا میارمشون سریع زنگ زدم بهش _الو +سلام آنیتا جان لبخندشو حس کردم: جان _دلم برات تنگ شده +میدونم خنده ای کردم _داری چیکار میکنی صداشو اروم کرد: بابا خواستگاریه هلنا س دیگه دارن همش حرف میزنن خبر داشتم که خواستگاریه لبخندی زدم و گفتم: فردا با هلنا بیا بیاید آموزش که بریم ترکیه...
Hammasini ko'rsatish...
‌ ‌ ‌‌‌ ‌ پسره به دختره میگه تو #زشت و #چاقی و تو روز تولد دختره تحقیرش می کنه . دختره هم قول می ده که #انتقامشو از پسره بگیره و اونو به زانو در بیاره ! خدایی من موندم این اعتماد به نفست از کجا میاد ؟ من که بودم با این همه دُنبه و ریخت و قیافه حال بهم زن جرئت نمی کردم بیام بیرون ! می دونستی با لباس قرمز صد برابر زشت تر و بد هیکل تر از قبل میشی ؟! با شنیدن این حرفش قلبم طوری تیر کشید که دیگه ضربانشو حس نکردم . اون که نمی دونست قلب من ضعیفه و نیاز به عمل داره! دکترم گفته بود استرس برام سمه ... پاهام دیگه تحمل وزنمو ندارن و از شدت سرگیجه و سردرد زیاد روی زمین می افتم . حتی با دیدن این وضعم به کمکم نمیاد . زیر لب با درد شدیدی که دارم زمزمه می کنم . انتقام می گیرم ازت کیان ! منتظرم باش ! https://t.me/+VBJEkmt4Bqw1MjM0
Hammasini ko'rsatish...
تمـنای نـــ👀گاه

‌• ﷽ • می نویسم همه با تو نبودن ها را🖤 ژانر:عاشقانه,فانتزی 🌱 نویسنده:محیا رمان آینده یــاغــ🩸ی

Photo unavailable
لباس هلنا👆 ❤️🖤👗✨ #𝓜𝓐𝓣𝓡𝓞𝓚𝓔 #𝓗𝓔𝓛𝓔𝓝𝓐
Hammasini ko'rsatish...
Photo unavailable
لباس آنیتا👆 🧡👗✨ #𝓶𝓪𝓽𝓻𝓸𝓸𝓴𝓮 #𝓪𝓷𝓲𝓽𝓪
Hammasini ko'rsatish...
پارت جدیدددد🙈❤️ داغ داغ زود بخونید و حمایت کنید تا از دهن نیفتاده😂👌 نظرا زیاد باشه انشاالله فردا هم پارت جدید میزارم🥳❤️ Nashenas🔮📬 https://t.me/BChatBot?start=sc-270692-HBJ5gbK Replay📨✍ @nashenasmatroke
Hammasini ko'rsatish...
پارت جدیدددد🙈❤️ داغ داغ زود بخونید و حمایت کنید تا از دهن نیفتاده😂👌 نظرا زیاد باشه انشاالله فردا هم پارت جدید میزارم🥳❤️ Nashenas🔮📬 https://t.me/BChatBot?start=sc-270692-HBJ5gbK Replay📨✍ @nashenasmatroke
Hammasini ko'rsatish...
برنامه ناشناس

بزرگترین ، قدیمی‌ترین و مطمئن‌ترین بات پیام ناشناس 📢 کانال رسمی و پشتیبانی 🥷 @ChatgramSupport

#ᗰᗩTᖇOKᗴ #ᑭᗩᖇT109 هلنا: {یک هفته بعد} امروز قرار خواستگاری داشتیم نمیدونم چرا دلشوره ی خیلی عجیبی داشتم البته نمیشه گفت دلشوره ، بیشتر ذوق بود هفته ی پیش بعد اون روز مامان امیر وقتی از دانشگاه بیرون اومدم من و دید و باهام صحبت کرد امیر میگه ترو دید قبول کرد به مامانت زنگ بزنه وَ همین کار هم کرد که خلاصه بعد یه هفته قرار خواستگاری گذاشتیم آنیتا گفته بود که باید منم باشم بخاطر همین اونم اومده بود تو اتاق داشتیم اماده میشدیم آنیتا یه پیراهن بلند که از زیرش یه لباس سفید ، از رو هم یه پیراهن نارنجی پوشیده بود. با یه شال سفید نشسته بود کنار و داشت آرایش میکرد منم یه پیراهن بلند که دامنش مشکی بود و یه کمر مشکی داشت ، بالاش هم قرمز بود با یه شال مشکی پوشیده بودم. در سکوت داشتیم کارمون رو میکردیم که مامانم در زد و گفت مهمونا اومدن از شدت استرس چشام خیره به در بسته موند آنیتا یه پوزخندی زد و گفت: اومدنننن بریم با لبخندی از ذوق بلند شد و اومد روبه روم وایساد خنده ای کرد و گفت: آنیتا؟ دیوونه شدی؟ پاشو ببینم دستم و گرفت و بلندم کرد که برای حفظ تعادلم که شده سرمو تکون دادم که افکار مزاحمو پاک کنم با تردید به آنیتا نگاه کردم خنده ای کرد: عروس شدی حالا از این به بعد باید مواظب باشم که... کفری گفتم: آنیتاااا نگاه شیطانی ای بهش کردم: کی نوبت تو میشه؟ اقا رهام کی تشریف میارن؟ شایدم گل پری بیاد😂 با تعجب گفت: گل پری دیگه کیه؟ ابروهامو بالا انداختم: پرهام دیگه هولم داد به طرف در و گفت : هیچ وقتتت از در بیرون رفتم دوباره استرس لعنتی اومده بود سراغم باورم نمیشد بعد این همه دردسر شد! خدایا شکرت ممنون بابت همه چی ، حتی اون درد ها ! سرمو انداختم پایین مطمئن بودم الان سرخ شدم ولی مجبور بودم که سرمو بالا بگیرم و سلام کنم بنابراین تا سرم و بالا گرفتم نگاه امیر و دیدم که با لبخندی داشت نگام میکرد وای خدا این چرا انقدر تابلوعه مثلا ما همو نمیشناسیم چون مامانم ازم پرسید که جقدر همو میشناسیم گفتم تو دانشگاه همکلاسیم که البته دروغم نگفتم سریع روم رو طرف مادرش کردم و سلام کردم به پدر و برادرشم سلام دادم و سریع با آنیتل رفتیم آشپزخونه تا رفتیم صدای آنیتا م دراومد : به به ، به هم نگاهم که میکنید🤨 خنده ای لرزون کردم : آنیتا ساکت شو وای خدا بخیر کنه بقیشو...
Hammasini ko'rsatish...
بریم برای پارت جدید؟😃
Hammasini ko'rsatish...
Repost from N/a
🤍گسترده‌ی ضد ریزش کلاغ 𖥨 ☁️2 سال سابقه دارم 𖥨 🎧بنرنداشتی یکی پر جذب میزنم 𖥨 ⚖جذب نداشتی ریشات میرم 𖥨 🎲هر هفته خارج هم میرم 𖥨 🤺هر هفته یک روز واسه ریشاتاست 𖥨 ❕پایه گیری محدود 𖥨 🏐آمار بالای 300 میگیرم 𖥨 🩹نمونه جذب 𖥨: @jzb_kalagh 🎹ویوی چنلت فوله تگ بنداز 𖥨: @kalagh_tb
Hammasini ko'rsatish...
Boshqa reja tanlang

Joriy rejangiz faqat 5 ta kanal uchun analitika imkoniyatini beradi. Ko'proq olish uchun, iltimos, boshqa reja tanlang.