cookie

Sizning foydalanuvchi tajribangizni yaxshilash uchun cookie-lardan foydalanamiz. Barchasini qabul qiling», bosing, cookie-lardan foydalanilishiga rozilik bildirishingiz talab qilinadi.

avatar

وهم شب

•‹ ﷽ ›• و من به تنهایی، احساسم را در گوش دنیا نجوا میکنم...🖤 〰〰〰〰〰 . . . . 〰〰〰〰〰 ارتباط با ادمین و تبلیغات: @rahha141 چنل زاپاس: @najvaye_ehsass

Ko'proq ko'rsatish
Eron57 071Forsiy55 462Toif belgilanmagan
Reklama postlari
2 806
Obunachilar
Ma'lumot yo'q24 soatlar
-357 kunlar
-18130 kunlar

Ma'lumot yuklanmoqda...

Obunachilar o'sish tezligi

Ma'lumot yuklanmoqda...

Repost from N/a
#وهم_شب #پارت_265 صدای خداحافظی سپهر را می شنوم و خوش و بش های صمیمانه ی میران را هم می شنوم! سال ها رفاقت کردند، خانه یکی بودند. در یک دانشگاه تحصیل می کردند تا زمانی که میران بورسیه می شود و از ایران می رود. رشته ی فوق تخصصی جراحی قلب را ادامه می دهد. ولی سپهر در اینجا می ماند، چون سال ها آن طرف، در کشورهای اسکاندیناوی زندگی کرده بود. ثروت اجدادی پدری او تمامی ندارد. از سمت مادری هم که، پدر بزرگ سپهر یکی از سرمایه داران ِ بنام ِ ایران در صنعت تولید بود. مادرش کل سال را در آن طرف زندگی می کند. گاهی به ایران برای میهمانی و تفریح و دیدار بستگان می آید. با قربان صدقه رفتن های پدر، به حال بر می گردم. پدر چقدر سپهر را دوست دارد. چقدر بی اندازه به او احترام می گذارد. دلیل این همه احترام و علاقه را نمی دانم! با اینکه از سر تا پای سپهر غرور می بارد. در گفتار و کلامش، پوزخند هویداست! در رفتار او، عدم صداقت موج می زند! اما یک چیز را خوب می دانم و آن این است که سپهر می دانست که هامی برای خواستگاری من نمی آید! و دیگر اینکه خاطر جمع بود که از خانواده ی من جواب مثبت برای خواستگاری دریافت می کند، برای همین هم به خود اجازه ی هر گونه رفتاری با من را می دهد!
Hammasini ko'rsatish...
Repost from N/a
#وهم_شب #پارت_264 گفته هایش را با خود زمزمه می کنم: " کابوس او را می دیدم! فردا بهت زنگ می زنم! فردا باهات کار دارم! " من... من که گوشی ندارم! یعنی او با من چه کاری دارد؟ نگاهم به سمت آباژور می چرخد و یک جعبه ی کوچک کادو شده را می بینم. به همراه یک یادداشت که درون یک کاغذ رنگی به شکل قلب نوشته شده بود‌. با یک روبان از کاغذ کادو آویزان بود: " با تقدیر نمیشه جنگید! حکم، حکم ِ روزگار است! برایت تا ابد خواهم ماند...! " نوشته را بارها و بارها می خوانم و چیزی از آن متوجه نمی شوم، نمی فهمم! پررویی و غرور در نوشته ی سپهر بیداد می کرد، ادب هامی زبانزد بود. آدم مغرور، باید می نوشت: " تا ابد برایم بمان! " با این نوشته مرا تحقیر می کند. وجودم را به سخره می گیرد. گویی قصد انتقام گیری دارد تا عشق و عاشقی! اگر قصدش برد در این جدال خواستگاری با هامی بود، پس چرا مرا اینگونه تحقیر می کند؟ اصلا او را نمی فهمم. درکی از رفتار و گفتارش ندارم! نوشته ی قلبی شکل را می کِشم که از نقطه ی پانچ شده به روبان، پاره می شود. به کناری پرتاب می کنم.
Hammasini ko'rsatish...
Repost from N/a
#وهم_شب #پارت_262 به محض خروج مادر از اتاق، گریه هایم شروع می شود. چقدر این روزها بی جنبه شده بودم و مدام گریه می کردم. صدای مادر را می شنیدم که می گفت: - آقا سپهر، میگل خوابیده، ببخشید! بچم بس که این چند روز حالش بد بوده، حالا آروم خوابیده! - راحت باشین مادر جان! اجازه بدین استراحت کنه! کی آمده بود؟ مگر او نرفته بود؟ یعنی نیم ساعت گذشت؟ من چرا درکی از زمان نداشتم! پنجره ی اتاق را باز می کنم. برف چه زیبا می بارید، همچون اشک هایم! ماشین سپهر دقیقا روبروی پنجره ی اتاق من پارک شده بود. آنطرف خیابان. همیشه هامی می گفت: " چقدر خوبه که اتاقت روبروی پارکه! " اما زیبایی پارک رو به خانه ی ما، دیگر برایم جذابیتی نداشت! برف همه جا را سپید پوش کرده بود؛ حتی ماشین مدل بالای بسیار گران قیمت سپهر را..‌‌. پنجره را می بندم. اصلا متوجه ی سردی هوا نمی شوم. من سرما و برف را هیچ حس نکرده بودم. شاید بخاطر قلبم بود که مدام تلنگر می زدم تا سرد شود، بی میل شود تا بتواند هامی را فراموش کند... دوباره صدای پا می آید و من؛ همان ترفند چند دقیقه پیش را می زنم. دستگیره بالا و پایین می شود و عطر او می پیچد.
Hammasini ko'rsatish...
Repost from N/a
#وهم_شب #پارت_263 نفس نمی کشم، جانم بی حرکت می ماند! گویی زمان هم از او می ترسد، عقربه ها ایست می کنند. حس می کنم که برف هم دیگر نمی بارد. سرما بشدت درون اتاقم نفوذ می کند. خون در رگ هایم منجمد می شود. در اوج سرما، حس می کنم تشک تخت، خیس از تعرق تنم می شود! دانه های بلور عرق سرد بر پیشانی ام حکمرانی می کند و پیشانی را قلمروی حضور خود می کند. چرا این همه از این مرد می ترسم؟ او که تا چندی پیش برای دیدنش، غرق لذت می شدم! ولی حالا تمام سیگنال های مغزم، حکم بر واکنش بد و بی تابی نسبت به او می دهد! تختم بالا و پایین می شود. چیزی را روی عسلی، کنار آباژور قرار می دهد! دستانش مرا نوازش می کردند ولی حسی که من می گرفتم، درد بود. دردی که از سرانگشتانش به من منتقل میشد! نمی دانم چرا بجای نوازش، تنم حس دریدن را به همه جایم تزریق می کرد! آرام بلند می شود و دستم را می بوسد: - خوب بخوابی میگل! فردا بهت زنگ می زنم، کارت دارم! امیدوارم که دیگه کابوس اون مرتیکه رو نبینی! تو باید فقط کابوس من رو ببینی! می خندد و آرام و آهسته از اتاق خارج می شود. به محض بسته شدن در اتاق تکان می خورم، نفس می کشم.
Hammasini ko'rsatish...
Repost from N/a
#وهم_شب #پارت_260 حتی سنجاق سر را که سنجاقکی فلزی و همرنگ لباس بود را تهیه کرده بودم. می خواستم، شب خواستگاری هامی، یک ست خوشرنگ پوشیده باشم و مثل او خوشتیپ به نظر برسم؛ ولی افسوس که نشد! پیراهن را در آغوش می کشم و گریه می کنم و اشک هایم بر روی لباس می چکد. هامی تو چه کردی؟ تو ایمان مرا بردی؟ تو مرا وابسته به خودت کردی؟ تو از من، یک خانه خراب ساختی؟ تو عمرم را کوتاه کردی؟ لعنت بر دل، بر دلی که عشق را باخت داده بود! با آمدن یک آدمی که شب هایم با او بود، کابوس هایش مرا رها نمی کرد، دلم، ایمانم، تمام ِ وجودم را بی هیچ غروری در راهش داده بودم. من جانم را می دادم. من زندگی ام را می دادم! ولی او ترجیح می دهد با نگاری بماند که هیچ علاقه ای به او ندارد. زندگی کند و آشیانه ی عشق مرا خراب کند! من بی او چه کنم؟ یعنی تا به ابد، بی اعتماد، بی اطمینان از باید ها، بودن ها می مانم و او شاد، نگارش را در آغوش می گیرد، بوسه بر لبانش می زند در حالیکه از دوری هامی؛ من، تمام پوست لب هایم را جویده بودم. شروع پاییز برای من شروعی متفاوت و آمیخته با غم و درد و شوق و عشق بود. از این بی تعادلی و ناهمگونی در تراز، مغزم هنگ می کرد. شایدها و باید ها و بودن ها در باور من تغییر کلی کرده بود.
Hammasini ko'rsatish...
Repost from N/a
#وهم_شب #پارت_261 و من، منی بودم که درد چشمانم، نشان از شکستی بزرگ می داد. و من دختری که سرشار از لبخند بودم، حالا بیگانه با این چند حرفی می مانم. به آینه خیره می شوم و با خود تکرار می کنم که دیگر تمام شد. هر چه بود و نبود. یک خاطره بود. یک رویای دلنشین! یک رگبار زود گذر عشق بود! یک عمر عاشقانه ی جاودانه در دلم بود! و من و دل من دلی که در این عشقبازی باخت! لباسم را پرت می کنم و همچون خودم، ضربه خورده در گوشه ی اتاقم مچاله می شود. به روی تخت می روم و با شنیدن صدای پایی؛ سریع لحاف را روی خودم می کشم. بی هیچ حرکتی ثابت می مانم و خودم را به خواب می زنم. دستگیره ی اتاق، بالا و پایین می شود و قدم های آشنای مادر را می شناسم. کنار تختم می نشیند. دستانش به هیچ فاصله ای؛ به مهر، روی گونه هایم ُسر می خورد. مرا نوازش می کند، سرش را جلو می آورد و مرا می بوسد. - جان دلم، راحت بخواب! تا روزی که زنده باشم، پناهتم، کنارتم!
Hammasini ko'rsatish...
Repost from N/a
#وهم_شب #پارت_259 سپهر کیف دستی و سوئیچ را از روی میز بر می دارد که مادر به میان می آید: - سپهر جان کجا؟ شام در خدمت باشیم! من تدارک دیدم! سپهر رو به مادر می کند و می گوید: - چشم مادر جان! مگه میشه از دستپخت شما گذشت، تا نیم ساعت دیگه اینجام! با "فعلنی" که می گوید، همه تا جلوی در خروجی همراهیش می کنند. فقط من مات زده، سر جایم به رفتن او خیره مانده بودم. با رفتن سپهر نفس عمیقی می کشم و به سمت اتاقم پا تند می کنم. می خواهم این آخرین دقیقه ها را در آرامش سپری کنم. می دانم روزهای آینده، روزهای سختی برایم می شود. زندگی کردن با سپهر برای من، آرامشی به همراه نخواهد داشت! او مرد آرزوهای من نیست، پس سختی های بسیاری در راه خواهد بود. این حس ترس و وحشت که از وجود سپهر بر من مستولی میشد از کجا نشات می گرفت؟ از تهدیدهایش؟ از ضرب دستانش که نوش جان کرده بودم؟ شاید هر دو و یا شاید هم دلایلی دیگر داشت و من بی خبر بودم. لباس هایم را عوض می کنم. آن ها را روی چوب و داخل کمد قرار می دهم که چشمانم به پیراهن عروسکیِ گلبهی رنگ می افتد. داغ دلم تازه می شود! چقدر برای انتخابش وقت گذاشته بودم و ست این لباس را کامل کرده بودم.
Hammasini ko'rsatish...
Repost from N/a
#وهم_شب #پارت_258 - البته یه خورده حساب هم با میگل دارم که بماند برای بعد، باید بهم می گفت که نگفت! این را گفت و بعد به سمت من نگاه می کند. تمام تنم در حالت عجیبی می رود، تمام عضلاتم شل می شود، می لرزم، می ترسم، می میرم! چه کرده بود سپهر با من، که اینگونه تنم به لحن کلامش واکنش نشان می داد! بی هیچ فکری لب زدم: - گفتم! سپهر و میران هر دو به هم نگاه می کنند و بعد هم به من خیره می شوند. میران می گوید: - کِی گفتی؟! دست و پایم را گم می کنم، به لکنت می افتم: - ه... همون روز... نه...نه بهش پیامک دادم! و میران دستی به چانه اش می کشد و ته ریش جذابش را لمس می کند: - تو که گوشی نداری...! لیوان دمنوش را روی عسلی می گذارم و می گویم: - قبلش! سپهر که اخم هایش بیشتر شده بود، بلند می شود، به سمت من می آید و می گوید: - گوشی نداری؟ چرا؟ داشتی که؟ میران بلند می شود و با لحن شوخی او را کنار می زند و می گوید: - اوهوی، بتو چه؟ هان! بتو چه که گوشی نداره؟ مرتیکه ی فضول! هر دو می خندند ولی من از خنده ی سپهر بیشتر می ترسم و عرق راهی ستون فقراتم می شود و چکیدن آن را حس می کنم.
Hammasini ko'rsatish...
Repost from N/a
#وهم_شب #پارت_256 نگاه سپهر از آن دسته نگاه های خشمگین و ترسناک بود. همان که نیاز نبود با دستانش تو را بزند! من می ترسیدم! از نگاه سپهر، از بیان سپهر، از رفتار سپهر ولی چاره چه بود؟ باید این راه را می رفتم. باید با او راه می آمدم! زیر نگاه ها و خط نشان های سپهر، جان می دادم، ذوب می شدم! بی هیچ حرفی مرا نگاه می کرد. من می فهمیدم سنگینی نگاه سپهر را... لعنت به تو هامی! چه کردی با من! مرا در چه راهی رها کردی؟ حتما سپهر مطمئن بود و می دانست که هامی برای خواستگاری ام نمی آید و شرط گذاشت و من ِ احمق با خیالی مطمئن تر، شرط ها را قبول کردم. خیرگی نگاه سپهر، همچون شلاق بر وجودم کوبیده میشد. مرا درهم می کرد. من چقدر از این مرد روبرویم می ترسیدم! این دیگر سپهر چند ماه پیش نبود، همان دوست خوب برادرم! با خود زمزمه می کنم و هامی را مسبب این روزها می دانم: تو در اوقات خوش بودی و من در انتهای کور سوی امید حالم بی تو خراب است دقیقه هایم مغموم، رویاهایم در پرچین امید، دور از تر کابوس ها می گریستند! حکمت بازگشت تو، همان، نوش داروی معروف شد شب باشد یا که روز، فراق برایم، ربطی بین فاصله ها نبود رد نگاهت را، در نگاهش می بینم! چه بیرحمانه، عشق هوا را شکافت، ویرانگی را استوار کرد
Hammasini ko'rsatish...
Repost from N/a
#وهم_شب #پارت_257 در اندوه نبودن تو، یک سَر آواز شدم تمام شهر صدایم را، به وقت باران لمس کرد، به هنگام باد رقصید، در حکم زمان، به زنگ ثانیه ها شنید... با لمس دستانی بر روی صورتم، از دنیای افکار و اشعارم؛ خارج می شوم. وحشت زده و تند تند نفس می کشم! میران مرا در آغوش می کشاند و "عزیز دلم" را سر می دهد. مادر با لیوان دم کرده ی گل گاوزبان می آید: - جان دلِ مادر بخور، واست خوبه! چشمان غرق به خون نشسته ی سپهر را می بینم، نگاهش، تن بی دفاعم را در خانه ی خودم، کنار پدر و مادرم، کنار میرانم؛ می دَرَد! لیوان را به لب هایم نزدیک می کنم که صدای پدر را می شنوم: - سپهر جان، پسرم! ببخش که حال میگل مساعد نیست و اوضاع خونه هم نامساعدتر... پوزخند مزخرف؛ این بدترین شکل احساس آدمی بر روی کنج لبان سپهر شکل می گیرد: - جناب راد نفرمایید! قصد ما دیدن شما و میگل جان بود. میران به سمتش می رود و کنار او می نشیند: - خب سپهر نگفتی واسه چی اومدی اینجا؟ نگو که واسه دیدنم اومدی دلخور میشم؟ سپهر می خندد. می خندد چقدر زیباتر و جذاب تر می شود. من خنده ی او را کم دیده بودم. به سمت میران برمی گردد. او را بغل می کند، می بوسد: - میران جان! تقصیر خودت بود که بهم خبر اومدنت رو ندادی!
Hammasini ko'rsatish...
Boshqa reja tanlang

Joriy rejangiz faqat 5 ta kanal uchun analitika imkoniyatini beradi. Ko'proq olish uchun, iltimos, boshqa reja tanlang.