cookie

Sizning foydalanuvchi tajribangizni yaxshilash uchun cookie-lardan foydalanamiz. Barchasini qabul qiling», bosing, cookie-lardan foydalanilishiga rozilik bildirishingiz talab qilinadi.

avatar

♡آوای دوست داشتن♡

﷽ « نَدیدم مِثلِ تُ جٰایيٖ قَبلَا » ‌ نویسنده:zahra آوای دوست داشتن در حال تایپ... روزانه یک پارت

Ko'proq ko'rsatish
Mamlakat belgilanmaganTil belgilanmaganToif belgilanmagan
Reklama postlari
189
Obunachilar
Ma'lumot yo'q24 soatlar
Ma'lumot yo'q7 kunlar
Ma'lumot yo'q30 kunlar

Ma'lumot yuklanmoqda...

Obunachilar o'sish tezligi

Ma'lumot yuklanmoqda...

#پارت۳۱۲ #آوای_دوست_داشتن با حرص از جا بلند شد و گوشیش و کیف پولش رو گذاشت کنار ظرف بستنی . آرتا:لطفا مواظب اینا باش تا من بیام . کمی دیگه بستنی خوردم و گفتم:قول نمیدم ‌. و سمت سالن رفت . با خنده به دخترا نگاه کردم که داشتن میومدن سمتم . آتنا با خنده گفت:ای خدا شما دوتا رو نمیشه یه چند ثانیه تنها گذاشت . محیا گفت :چی گفت حالا خاستگاری کرد یا وقت ما به حدر رفته ؟ _اممم خاستگاری که کرد ولی من قبول نکردم . دوتاشون مثل این لاستیک های پنچر شده نگاهم کردن و چشماشون رو چپ کردن . شاکی روبه اتنا گفتم:حسابم با تو هم بمونه برای بعد . آتنا هم با چهره مظلوم شده روبه محیا گفت:کار بدی کردم میخوام دوتا کبوتر عاشق رو به هم برسونم . نزاشتم محیا دهنش رو باز کنه و سریع گفتم:اینکه منو تو عمل انجام شده میزاری بده . محیا :منم اینجا به پشمتون حساب نمیکنین ها ، دنی آتنا با من بود نه تو . و بعد رو به آتنا گفت:نظری ندارم . با اومدن آرتا به سمتمون صحبت رو تموم کردیم . نگاهم به شلوار آرتا که افتاد دستم رو روی لبم گذاشتم و سرم رو سمت دیگه برگردوندم . جوری کثیف شده بود و آرتا با آب پاک کرده بود که هر کس اون رو میدید فکر می‌کرد آرتا خرابکاری کرده . سریع روی صندلی نشست و و روبه ما گفت:به بدبختی پاکش کردم تمام شلوارم خیس شده . آتنا چشمک ریزی زد و با خنده گفت:حالا نکنه جدی خودتو خیس و با بستنی ماستمالی کردی .
Hammasini ko'rsatish...
#پارت۳۱۱ #آوای_دوست_داشتن با لحن تمسخر آمیزی گفتم:ایندفعه دیگه میخوای ول کنی بری پی کدوم مشکل! کلافه شده بود و اینو از چهره‌اش خوندم . دست رو به هم گره زد و روی میز گذاشت و کمی سکوت کرد و بعد با لحن آرومی گفت:دنیز اینبار همه چیز فرق داره بهت قول میدم . شونه راستم رو بالا انداختم و قاشقی بستنی توی دهنم گذاشتم . با دیدن بی‌تفاوتی من لبخند ریزی زد و سری به معنای تاسف تکون داد ، فکر کنم قطع امید کرد . بعد از خوردن قاشق دیگه ای بستنی گفتم:من باید فکر کنم . نفس عمیقی کشید:باشه تا هر زمان که میخوای فکر کن فقط منطقی تصمیم بگیر . با چهره شاکی سمتش خم شدم و گفتم:یعنی من منطق ندارم ! با چشم های گرد شده و بیرون زده گفت:چرا حرف تو دهن من میزاری کی همچین حرفی زدم گفتم یعنی یه تصمیم درست بگیر . دوباره با لجبازی تمام گفتم :نه تو منظورت این نبود سر منو شیره نمال. آرتا:ببین... با چپ شدن ظرف بستنی روی خشتک شلوارش حرفش نیمه تمام موند . با حرص کف دستش رو به پیشونیش کوبید و گفت:لعنت به شانس گو*ی که من دارم . ظرف بستنی رو روی میز گذاشت و با نیم نگاه به من که سرم رو زیر انداخته بودم گفت:بخند یه وقت نترکی . با لحن حق به جانبی گفتم:تو نگران نباش ، برو اینا رو تمیز کن بد جایی رو کثیف کرده .
Hammasini ko'rsatish...
#پارت۳۱۰ #آوای_دوست_داشتن درحالی که آرتا داشت لطیفه های چرت و پرت میگفت و اتنا و محیا هم اون رو همراهی میکردن سفارشاتمون هم رسید. هر چهار تا بستنی شکلاتی بود که روش خیلی قشنگ تزئین شده بود . آرتا بستنی من و خودش رو جلومون گذاشت دوتا بستنی که توی سیتی بود رو سمت اتنا حل داد و براش چشم و ابرو اومد که از نگاهم پنهون نموند . اتنا هم با لبخند از جا بلند شد و دست محیا رو هم گرفت و روبه من گفت:من و محیا بریم داخل آخه باهاش یه کاری دارم . و با برداشتن سینی بستنی ها به داخل سالن رفتن . آرتا هم از فرصت استفاده کرد و اومد نشست روبه روی من . در حالی که با بیخیالی تمام بستنی رو میخوردم آرتا شروع به حرف زدن کرد:اممم دنیز نمیدونی امروز که اتنا گفت باهم بریم رستوران چقدر خوشحال شدم . با بی‌تفاوتی گفتم:خب . انگار زد حال خورد ولی دوباره گفت:دنیز من میخوام باهم ازدواج کنیم . اول کمی خیره نگاهش میکنم اونم توی چشمام خیره میشه . بعد با صدای بلندی زیر خنده میزنم طوری که سنگینی نگاه مردم رو روی خودمون حس میکنم . چند ثانیه طول کشید تا خندم تموم بشه ولی لبخند تمسخر آمیزی روی لبم بود . با اشاره به خودم گفتم:با من ازدواج کنی ! تو ! سری تکون داد ولی من دلم میخواست به قیافش بخندم مثل‌ بادکنکی که بادش خالی شده .
Hammasini ko'rsatish...
#پارت۳۰۹ #آوای_دوست_داشتن بهت زده اول یه نگاه به من یه نگاه به غذا و یه نگاه به بچه ها کرد و در آخر ناچار گفت:باشه . با چهره جمع شده روبه اتنا گفتم:اندازه ارث باباشون پول میگیرن چندتا برگ کاهو و دوسه تا دونه میگو میدن دست مردم . آتنا سری تکون داد و با دست لبخند روی لبش رو پوشش داد . به آرتا که داشت خیره نگاهم می‌کرد گفتم:نوشابه منو باز کن . سری به معنای تایید تکون داد و در نوشابه رو باز کرد و توی جام لبه طلایی ریخت و جام رو سمتم گرفت . لبخندی زدم و جام رو ازش گرفتم که با دیدن لبخندم نیشش تا بناگوش باز شد . با اینکه غذاهای گرونی داشت و ولی طعم بی‌نظیری داشت . دلم یه کوچولو برا آرتا سوخت پس یکی از تیکه های فیله رو نصف کردم و توی ظرف ارتا گذاشتم . متعجب که نگاهم کرد گفتم:این برای تو . و اشاره به ظرف خودم کردم و گفتم:اینم برای من . محیا نیشخندی زد و گفت:چه بخشنده ! چپ چپ نگاهش کردم که سرش رو به کار خودش مشغول کرد . بین خوردن غذاهای کمی هم حرف زدیم و بعد حساب کردن غذاها و میز که آرتا پیاده شد به پیشنهاد خودش رفتیم بستنی فروشی . روی میز های توی محوطه نشستیم هوا گرم بودن و خوردن بستنی کیف میداد . بشتر مشتری های کافه بیرون نشسته بودن هم سرسبز بود هم چراغونی ، خلاصه که جای خیلی خفنی بود .
Hammasini ko'rsatish...
#پارت۳۰۸ #آوای_دوست_داشتن هر سه با دهن باز از ورودی رستوران به داخل رفتیم . آرتا با نیش باز من رو مورد خطاب قرار داد:خب خانم میز شماره ۱۰ رو رزرو کردم ، از این طرف . با شاره دستش نگله ازش گرفتیم و سمت میز‌مورد نظر رفتیم . فضای رستوران خیلی رمانتیک و آروم بود و موزیک ملایمی هم در حال پخش . اصلا از سر و شکلش معلوم بود که چقدر غذاهای گرونی داره . اون دوتا موزی که همراه ما اومدن بودن از قصد منو و کنار آرتا نشوندن و خودشون با لبخند مسخره‌ای غذا سفارش دادن . با حرص منو رو از دست آرتا کشیدم و بازش کردم . اول نگاهم بین قیمت ها رفت و با لبخند موزی گرون ترین غذا رو سفارش دادم یه اسم عجیبی هم داشت . آرتا متعجب گفت:مطمئنی دنیز. _ بله که مطمئنم . سری تکون داد و پیشخدمت سفارش ها رو ثبت کرد . زمانی که پیشخدمت یه بشقاب سالاد همراه چندتا دونه میگو و قارچ جلوم گذاشت نزدیک بود دوتا شاخ روی سرم سبز بشه . روبه پیش خدمت گفتم:این همونه که سفارش دادم ! سری به معنای تایید تکون داد و آزمون دور شد . محیا سرش رک روی میز گذاشته بود ولی لرزیدن شونه هاش نشونه خنده بود . آرتا که برگشته بود طرف دیگه و آروم میخندید آتنا هم گه دیگه گفتن نداره ، پخش زمین نشه خیلی خوبه . با اخم نگاه به غذای آرتا کردم ، یه تیکه فیله مرغ گریل شده با مخلفات . سریع بشقاب ها رو عوض کردم و مشغول شدم . محیا خندان ، آتنا متعجب و آرتا بهت زده به من نگاه می‌کردن. آرتا با اشاره به غذای خودش که حالا مال من شده بود گفت:این غذای من نبود آیا؟! لبخندی زدم و گفتم:بود و ولی حالا ماله منه . بعد اخم مصنوعی کردم:مگه تو منو دوست نداری خب یه فداکاری کن و اون غذای نامعلوم رو بخور .
Hammasini ko'rsatish...
#پارت۳۰۷ #آوای_دوست_داشتن سری به معنای تاسف تکون دادم و روبه محیا گفتم: چه رفیقی دارم من ، با یه لبتاب و شام منو میفروشه ! بعد با لحن شادی روبه آتنا گفتم :حالا که اینطور شد امشب شام من و تو و محیا میریم همون رستوران معروف به دعوت آرتا . محیا خنده‌ی بلندی کرد و گفت:ایول این خیلی خوبه ، اتی برو اطلاع بده دیگه . آتنا با قیافه بهت زده و دهن باز مونده گفت:چی ! اشاره گوشی توی دستش کردم:تو خبر بده اون با کله قبول میکنه . و بعد با خنده سمت رخت کن رفتم تا لباس هام رو عوض کنم . بعد از تعویض لباس از باشگاه بیرون زدیم ، آتنا هم تل خبر رو به آرتا داد با کله که نه با تمام اعضای بدن قبول کرد . محیا:پس ساعت هفت منتظرتم دنی . _ باشه . و بعد روبه اتنا گفتم:در ضمن به آرتا هم بگو ساعت هفت بیاد دنبال من که بریم دنبال محیا . سری تکون داد و از هم خداحافظی کردیم .بعد از رسیدن به خونه یه دوش مفصل گرفتم و خبر شان بیرون رفتن رو به مامان دادم اول کمی نگاهم کرد و بعد گفت:با محیا و اتنا من نیشخندی زدم و به مسخرگی گفتم:نه پس با پسرخاله هاشون . اخمی کرد و گفت:مگه نمیخوای بری خب برو حاضر شو دیگه . بعد زیر لب با خودش گفت:بعد وایستاده اینجا منو مسخره میکنه . کمی اب خوردم و رفتم اتاق برای حاضر شدن. ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
Hammasini ko'rsatish...
#پارت۳۰۶ #آوای_دوست_داشتن نیشخندی زدم:حقته ، دِ یالا پاشین دیگه . هردو از جا بلند شدن به داخل سالن رفتن . خودم هم دوباره سمت تردمیل رفتم و روشنش کروم و روی سرعت متوسط گذاشتم و پریدم روش . بعد از چند ثانیه اتنا اومد کنارم . آتنا:دنیز میگم بعد از باشگاه بریم کافه گل یخ . _ این کجاست ! اتنا:سر خیابون همین باشگاه . با نفس نفس گفتم:شما دوتا که نا الان داشتین میخوردین ‌! اتنا:خب نه اونجا فرق داره ، بریم دیگه. _ باشه میریم . اتنا هم چرخی زد و با غرغر گفت:پس کی تموم میشه . با تشر گفتم :وای منو دیونه کردی آتی برو تا نیم ساعت دیگه وقت تموم جان محیا . خندید و راهش رو گرفت و رفت . با اینکه اسپیلت باشگاه روشن بود اما من به خاطر ورزش داشتم عرق میریختم . وقت که تموم شد محیا و اتنا کنارم اومدن . محیا با خنده گفت :دنی خیلی عرق کردی اینجا میری حمام ؟ رو کردم سمت اتنا و گفتم:آتی کافه رو امروز بیخیال جون تو بدنم نمونده . قیافش پکر شد و آروم گفت:برای من که مهم نبود فقط به آرنا زد حال خورد ‌. من جامونده روبهش گفتم:آرتا ! تو باز با اون دست به یکی کردی ! دید خیلی خراب کرده اومد که جمعش کنه :اوممم خوب چیکار کنم . بعد شاکی گفت:قول یه لب تاب و شام توی یه رستوران خیلی معروف رو ازش گرفتم .
Hammasini ko'rsatish...
#پارت۳۰۵ #آوای_دوست_داشتن ___ با نفس نفس از روی تردمیل پایین پریدم و بطری آب معدنی رو از روی صندلی برداشتم و نیمش رو خوردم . با دستمال عرق روی پیشونیم رو پاک کردم . به اطراف نگاه چرخوندم تا محیا و اتنا رو پیدا کنم . پریا مربی بدنسازی که داشت از کنارم رد میشد کردم و گفتم:پری ، محیا و اتنا رو ندیدی ؟ سری تکون داد و با خنده شاره به بیرون کرد :کافه باشگاه بودن و مثل هیولا داشتن میخوردن . لبخندی زدم و گفتم:بعد توقع هیکل مانکن رو هم دارن . سری به معنای تایید تکون داد و سمت تردمیل رفت . مجله بی استفاده ای رو که روی صندلی افتاده بود رو برداشتم و در حالی که خودم رو باد میزدم سمت کافه رفتم . وارد که شدم دوتاشون رو دیدم که نشسته بود و هر و کِرشون بالا بود و داشتن خوراکی میخوردن . کنارشون ایستادم و تازه متوجهم شدن و خندشون از لب پرید . محیا با تته پته گفت:امم چیز ما یکم خسته شدیم گفتم یه کوچولو به خودمون برسیم . نگاه به مخلفات جلشون کردم :آره خیلی ورزش کردی باید هم به خودت هم برسی . لبخند مسخره ای زد ، روبه اتنا که با لبخند سرش رو پایین انداخته بود کردم و گفتم:تو دیگه چرا ! انگار خودش رو به زور نگه داشته بود که با پایان حرفم ترکید از خنده . چشم غره ای به هردوشون کردم و گفتم:اسما دنبالتون می‌گشت. و بعد روبه محیا گفتم:و اینکه گفت ورزش محیا این جلسه سنگین تره . قیافش گرفته شد و آروم گفت:اوف این خوراکی ها که کوفتمون شد .
Hammasini ko'rsatish...
#پارت۳۰۴ #آوای_دوست_داشتن سری تکون داد و گفت:نوچ بیچاره دلم براش سوخت . _ چرا! لبخند نمکی زد:چون منم ضربه دستت رو چشیدم و درکش میکنم . سرم رو سمت پنجره طرف خودم چرخوندم و گفتم:مسخره . آرتا:شمارم رو از بلایی بردار تا با هم حرف بزنیم الان که دیگه وقت نمیشه . _ وقت میشه تو حرفت رو بزن . آرتا:توی یه فرصت بهتر حرف می‌زنیم دنیز . _ باش نرو تو کوچه همینجا وایسا . آرتا:باشه . ماشین رو سر کوچه نگه داشت ، کمی خیره نگاهش کردم که نیشش باز شد و با خنده گفت:چیه جذاب ندیدی شما! _ اوسکل ندیده بودم . برخلاف اینکه فکر میکردم ناراحت میشه در عوض صدای خند‌اش بلند تر شد . خداحافظی زمزمه کردم و سریع پیاده شدم . در ماشین رو از حرص خیلی محکم کوبیدم و سمت کوچه راه افتادم ولی صداش رو از پشت سر شنیدم : در فدای یه تار موت دنیز خوشگله . چشمام توی حدقه گردشی کرد و لبخند محوی روی لبم جا خوش کرد که عمر کمی داشت و با زور انگشت از بین رفت . اولین کاری که بعد از رسیدن به خونه کردم کندن لباس های اضافه و نشستن جلوی اسپیلت بود و خوردن آبمیوه دست‌رنج مامان .
Hammasini ko'rsatish...
#پارت۳۰۵ #آوای_دوست_داشتن _______ با نفس نفس از روی تردمیل پایین پریدم و بطری آب معدنی رو از روی صندلی برداشتم و نیمش رو خوردم . با دستمال عرق روی پیشونیم رو پاک کردم . به اطراف نگاه چرخوندم تا محیا و اتنا رو پیدا کنم . پریا مربی بدنسازی که داشت از کنارم رد میشد کردم و گفتم:پری ، محیا و اتنا رو ندیدی ؟ سری تکون داد و با خنده شاره به بیرون کرد :کافه باشگاه بودن و مثل هیولا داشتن میخوردن . لبخندی زدم و گفتم:بعد توقع هیکل مانکن رو هم دارن . سری به معنای تایید تکون داد و سمت تردمیل رفت . مجله بی استفاده ای رو که روی صندلی افتاده بود رو برداشتم و در حالی که خودم رو باد میزدم سمت کافه رفتم . وارد که شدم دوتاشون رو دیدم که نشسته بود و هر و کِرشون بالا بود و داشتن خوراکی میخوردن . کنارشون ایستادم و تازه متوجهم شدن و خندشون از لب پرید . محیا با تته پته گفت:امم چیز ما یکم خسته شدیم گفتم یه کوچولو به خودمون برسیم . نگاه به مخلفات جلشون کردم :آره خیلی ورزش کردی باید هم به خودت هم برسی . لبخند مسخره ای زد ، روبه اتنا که با لبخند سرش رو پایین انداخته بود کردم و گفتم:تو دیگه چرا ! انگار خودش رو به زور نگه داشته بود که با پایان حرفم ترکید از خنده . چشم غره ای به هردوشون کردم و گفتم:اسما دنبالتون می‌گشت. و بعد روبه محیا گفتم:و اینکه گفت ورزش محیا این جلسه سنگین تره . قیافش گرفته شد و آروم گفت:اوف این خوراکی ها که کوفتمون شد .
Hammasini ko'rsatish...
Boshqa reja tanlang

Joriy rejangiz faqat 5 ta kanal uchun analitika imkoniyatini beradi. Ko'proq olish uchun, iltimos, boshqa reja tanlang.