cookie

Sizning foydalanuvchi tajribangizni yaxshilash uchun cookie-lardan foydalanamiz. Barchasini qabul qiling», bosing, cookie-lardan foydalanilishiga rozilik bildirishingiz talab qilinadi.

avatar

"⁦♥️⁩🌸 حـس خوب 🌸♥️"

♥رمــانهای جـذاب بـدون ســـانسـوررر❤ 🎀پستای متنوع و زیبـا🎀

Ko'proq ko'rsatish
Reklama postlari
48 502
Obunachilar
+4 02924 soatlar
+2 8457 kunlar
+7 38730 kunlar
Post vaqtlarining boʻlagichi

Ma'lumot yuklanmoqda...

Find out who reads your channel

This graph will show you who besides your subscribers reads your channel and learn about other sources of traffic.
Views Sources
Nashrni tahlil qilish
PostlarKo'rishlar
Ulashishlar
Ko'rish dinamikasi
01
🔹🔹درگیری شدید بین حامیان پزشکیان و جلیلی 👇👇 مشاهده ی خبر ➡️
1 2050Loading...
02
🔹🔹وضعیت کشور بحرانی اعلام شد /متاسفانه خبری ناگوار برای مردم ایران ⚠️آماده باش کلیه ارگانها⚠️     شرح کامل خبر   بدون سانسور ببینید.، هشدارقرمز وقوع سیل در گیلان و شهرهای شمالی
1 2381Loading...
03
❌واقعا دنیای کثیفی شده لطفا به هیچکس اعتماد نکنین😐
1 4261Loading...
04
ناصر آقا راننده اسنپ بود و چند دفعه ای باهاش برا خریدو کارهای دیگم بیرون رفته بودم و بهش اعتماد کردم. تا اینکه یه روز دخترم نفس که 16سالشه خواست از خونمون خیابون طبرسی(مشهد)بره موجهای آبی زنگ زدم به ناصر آقا اگه زحمتی نیست نفس رو برسونید موج های آبی،بعد نیم ساعت نفس با ناصر آقا رفت سمت موج های آبی،ساعت نه شب بود زنگ زدم به نفس گوشیش در دسترس نبود خیلی نگرانش شده بودم،ساعت دوازده شب نفس پیام داد که مامان یه چیزی بهت میگم نگران نشی و به باباهم چیزی نگی،گفتم دختر خبر مرگت معلوم هست کجایی؟گفت مامان من......👈👈 ادامه داستان
1 3641Loading...
05
انتقام همتونو گرفتم😂😂😂🤣🤣    ☞❥ @heessekhooube 🔚
1 47634Loading...
06
⛔️رابطه مخفیانه ⁉️ سميرا هستم ساکن اصفهان متوجه علاقه برادر شوهرم شدم وبا هم وارد رابطه شدیم تا اینکه... ادامه داستان جنجالی وآموزنده👌➡️
1 5390Loading...
07
⭕️خطر مرگ با زدن موهای داخل بینی 🫣😱 مشاهده فیلم ➡️
1 4110Loading...
08
⚠️من مهراوه شریفی نیا با اجازه مدیر میخوام کانالی را بهتون معرفی کنم که خودم وبیشتر همکارانم عضوش هستیم واقعا زیباست وترفندایی داره که همش کاربردی و عالیه اینم لینکش👇 https://t.me/+EGvmz6RskD43MWVk
1 4421Loading...
09
🦋شاد و پر نشاط، باشین عزیزان❤️‍🩹 آخر هفته اتون در کنار عزیزانتون سرشار اتفاقات خوش و بی نظیر 😊🌹🌹    ☞❥ @heessekhooube 🔚
1 31714Loading...
10
💚✨ای دوســـت 🤍✨بودنت سبز و دلت سبز و 💚✨حــضــورت ســبـــز 🤍✨خـــانـــه ات گــــرم 💚✨دلــــت نـــــرم 💚✨چـــراغـــت روشــن 🤍✨روزگــــــارت آرام 💚✨توسن بخت برایت رام 🤍✨دســـت خـــوشــبـــوی 💚✨خـــــدا هـــمـــراهــــت 💚✨تـقـدیـم بـه دوسـتـان گـلـم    ☞❥ @heessekhooube 🔚
1 35344Loading...
11
❤️👰‍♀🧚‍♀️ بانو 🧚‍♀️شاد باش نه امروز بلکه همیشه ...زن شاد زنی نیست که نگرانی ندارد... بلکه زن شاد زنیست که نگرانی دارد ، اما نمیگذارد نگرانی هایش اوراشکست بدهند .... بانو آنقدر شاد باش تا رویش سیاه شود هر کس که بر روی غمگین کردنت شرط بسته است ....😊👍 . .   ☞❥ @heessekhooube 🔚
1 23027Loading...
12
آماده ای با صدای قشنگت بخونی؟ 😍میدونی دوست دارم…❤️🦋😍    ☞❥ @heessekhooube 🔚
1 19914Loading...
13
Media files
1 29030Loading...
14
آرامش و شادی را مرد به زن می بخشد و زن آن را در خانه و بین كودكان تقسیم میكند و دوباره به مرد باز میگرداند آرامش رابه هم هدیه دهید برای ایجاد آرامش و شادی در خانه هیچ چیز بهتر از محبت نیست 🌹 آخر هفته تون شاد 💞 #رادیو_انرژی😌🌸☘️    ☞❥ @heessekhooube 🔚
1 19515Loading...
15
💐سـ❤️ ـلام 😍 ✋ 🌸 روزتون پراز خیروبرکت 🌸 🌹 امروز پنج شنبه ☀️ ۷ تیر ۱۴۰۳خورشیدی 🌙 ۲٠ ذی الحجه ۱۴۴۵ قمری 🌲 ۲۷ ژوئن ۲۰۲۴ میلادی 💯ذکر_روز 🌸🌿لا اله الا الله الملک الحق المبین🌿🌸       ☞❥ @heessekhooube 🔚
1 26328Loading...
16
✨﷽✨الهی به امیدتو 🌹روز تون پُر برکت با صلوات برحضرت محمد (ص) و خاندان مطهرش🌹 🌹❤️اللّهُمَّ‌صَلِّ‌عَلي 🌹❤️مُحَمَّدوَآلِ‌مُحَمَّد 🌹❤️وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ ‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‎‌‎‌‌‎   ☞❥ @heessekhooube 🔚
1 2929Loading...
17
🔹🔹#خبررررر_فوری 🔸️ اولین کاندیدای ریاست جمهوری از ادامه ی رقابت‌های انتخاباتی انصراف داد. مشاهده خبر👉
2 1340Loading...
18
🔴#اعتراف من بچه که بودم مینداختنم پیش خالم و شوهر خالم که تازه عقد کرده بودن که تنها نباشن😐 یروز شوهرش گفت بیا پلیس بازی منم  که از خدام بود، خلاصه دست و پای منو بستن گفتن مثلا آدم بدا مارو گروگان گرفتن تو دستاتو بازکن بیا نجاتمون بده آقا بار اول دوم شکست خوردم ولی بار سوم دست و پامو باز کردم پرواز کردم سمت اتاقشون درو که باز کردم یهو دیدم... 😱 ادامه ی اعتراف ➡️(سرچ کنید گروگان میاره)
2 1520Loading...
19
📚داستان آواز ارغوان 🎵🎶 پارت 115 می دونین چقدر براش گریه کردم؟ عمرم رو به پاش گذاشتم و خبری ازش نشد الان دارم فکر می کنم چرا همون موقع واقعیت رو قبول نکردم؟ چرا با زندگی کنار نیومدم و عمرم رو به غصه خوردن و عذاب گذروندم شماها رو هم امیدوار کردم و منتظر گذاشتم چرا نفهمیدم که دارم به زندگی میبازم؟ از من به شما نصیحت خدای نکرده اگر اتفاق بدی براتون افتاد زندگی خودتون رو به پای اون غصه نریزین برین دنبال یک چیزی که خوشحالتون کنه چون غصه خوردن اصلاً کمکی بهتون نمیکنه فقط عمرتون تباه میشه و هیچکس جز خودتون نمیتونه بهتون کنه یاد بگیرین اول روی اراده و تصمیم خودتون حساب کنید. صبح جمعه اول وقت سید و امین اومدن گل و شیرینی آورده بودن و امین و ابراهیم دوتایی توی سالن یک کارایی میکردن بعد سید رفت و عاقد رو خانمش رو با هم آورد ما سه نفر هم آماده و مامان یک چادر سفید گلدار داشت سرش انداخت و از در راهرو زودتر از اونا خودمون رو رسوندیم به اتاق سرهنگ که کت و شلوار پوشیده بود و خیلی آراسته منتظر ما بود ولی درست مثل آدمهایی که توی تاریکی قدم بر می داشتیم نمی دونستم یک ثانیه بعد چی پیش خواهد. اومد.. و بالاخره همه دور هم جمع شدیم و سرهنگ و مامان به عقد هم در اومدن سرهنگ یک حلقه برای مامان گرفته بود ولی دست خودش چیزی نکرد و یک جعبه هم داد به مامان و اونم با خجالت فورا کرد زیر چادرش و به کسی نشون نداد خب کار آسونی نبود؛ نه برای مادر من و نه برای سرهنگ که بشدت به زن و بچه هاش وفادار بود و همه اون موقعیت رو خوب درک میکردیم مادر امین با من طوری رفتار می کرد که انگار دیگه عروسش شدم و مدام منو میبوسید وازم تعریف میکرد و امین هم گاهی زیر چشمی منو می پایید ولی همه ی هوش و حواس من دنبال مادرم بود و احساسی که اون زمان داشت و میدونستم چقدر براش سخته اون روز همه دور هم برای اولین بار توی سالن پذیرایی سرهنگ ناهار خوردیم و سید و امین و خانمش رفتن همینطور که مولود خانم و مامان مشغول جمع کردن میز بودن مامک هم امید رو برد بخوابونه سرهنگ گفت بهارک کمک کن برم توی اتاقم ابراهیم :گفت من می برمتون آقا :گفت نه می خوام با بهارک حرف بزنم نگاهی به مامان انداختم و اون با سر ـ تایید کرد؛ چرخ و هل دادم و از روی چهار چوب در رد کردم و سرهنگ رو بردم به اتاقش تا نزدیک تخت خودش چرخ رو برگردوند و گفت لطفاً بشین بهارک خانم به صورتش نگاه کردم اون مرد پر جذبه و با ابهتی بود ولی غم از سر و صورتش میریخت انگار دلش می خواست گریه ،کنه طوری که منم بغض کردم سرشو بلند کرد و :گفت چرا وایستادی؟ بشین می خوام باهات حرف بزنم همینطور که به اون خیره بودم صندلی رو کشیدم جلوتر و نشستم :گفت دخترم چیزی که میخوام بهت بگم به مهتاج خانم هم گفتم در واقع همه ی حرفامو به ایشون زدم ولی برای اینکه مادرت احساس راحتی کنه به تو احتیاج دارم ظاهرا یک قید و بندهایی نمیزاره که راحت باشه تو باید این سد رو بشکنی تا خیلی زود تغییری که به بوجود اومده رو قبول کنه اول اینکه دیگه نباید توی اون اتاق زندگی کنید و چون مهتاج خانم الان همسر منه و تو و مامک هم دخترای من به حساب میایین باید خانم این خونه باشه دیدی امروز بعد از عقد بلند شده بود و از همه پذیرایی میکرد؟ نباید دیگه تکرار بشه حداقل امروز نباید این کارو می کرد. بهارک خانم در واقع میتونم بگم به خونه ی جدیدتون خوش اومدین و هر چه زودتر کاری که می خوام انجام بدین :گفتم خب آقا قبول کنید که به این زودی هم نمیشه مامان قبول این ازدواج براش خیلی سخت بود باید بهش فرصت بدیم. میدونم ولی فرصتی نیست گفت پس این کار با تو و مامک کاری کنید که مهتاج خانم زودتر به این وضع عادت کنه نمیخوام اگر سر و کله ی بانو پیدا شد مشکلی پیش بیاد مولود هم با من بهش سفارش کردم بازم میکنم اگر حرفی به بانو بزنه بیرونش میکنم اون اتاق بالا کنار ایوون مال تو باشه برو اونجا رو درست کن و درس بخون این خونه دیگه مال توام هست اتاق مادرتون رو درست کنین همین کناری وسایل خوب بزارین نمی دونم از توی خونه بر میدارین یا میخرین من حرفی ندارم مامک و امید هم هر اتاقی رو تو انتخاب کردی میتونن بردارین جز همون سه اتاق بالا که درش قفل هست فعلاً همون طور بمونه بعداً براش تصمیم میگیرم :گفتم مامک پیش من باشه چون به زودی حمید میاد دنبالش اون که نمیتونه اینجا بمونه پس بهتره با هم باشیم منم میخوام از بودن با امید نهایت استفاده .رو ببریم    ☞❥ @heessekhooube 🔚
5 45031Loading...
20
📚داستان آواز ارغوان 🎵🎶 پارت 117 مامان رو ترش کرد و نشست روی صندلی و گفت نه لباس خودمه داشتم شما دیگه خیلی ما رو دست کم گرفتین سرهنگ یعنی من یک دست لباس هم نداشتم؟ بازم دارم میپوشم نمیزارم شما خجالت بكشين سرهنگ بشقاب رو کشید جلوی خودشو و همینطور که کفگیر رو بر میداشت :گفت این حرف رو نزنین برازندگی شما به خانمی و اخلاق شماست. هیچوقت خجالت نمیکشم امیدوارم شما هم از اینکه با یک آدم فلج ازدواج کردین خجالت نکشین مامان در حالیکه حرکاتش تند شده بود بلند شد و بشقاب سرهنگ رو برداشت و از همه چیز براش کشید و گفت دیگه این حرف رو نزنین خودتون می دونین که من و بچه هام اهل این حرفا نیستیم شما مرد خوبی هستین بفرمایید میل کنید بشقاب رو گذاشت جلوی سرهنگ اونم یک لبخند رضایتمند روی لبش نقش بست و گفت هر شب این كارو شما کردین ولی فکر می کنم امشب مزه ی دیگه ای داشته باش.. پس مهتاج خانم روی منو زمین نندازین و اجازه بدین مامک و بهارک برن یکم لباس و از این جور چیزای زنونه بخرن.. به امین گفتم فردا بعد از ظهر بیاد و سه تایی با هم برن... مامان :گفت ولی یادتون هست که من و شما با هم قول و قرار گذاشتیم نمیخوام کسی با خودش فکر کنه که ما داریم از شما سوء استفاده می کنیم.. مخصوصا خانم سید مرتضی که شاید... سرهنگ همینطور که دهنش پر بود گفت نه اونا شما شناختن درست مثل من بعد هم سوء استفاده دیگه معنا نداره شما همسر قانونی من هستین و همینطور رفتار کنین مامان گفت من دوست ندارم دوتا دخترم راه بیفتن با مرد نامحرم برن بازار فردا شوهر مامک میاد و بفهمه به من چی میگه؟ چشم من خودم یک فکری برای این کار میکنم . سرهنگ :گفت باشه خانم هر طوری صلاح میدونین من پول میزارم شما هم هزینه های خونه رو از این به بعد خودتون انجام بدین و هم خرید کنین خلاصه اختیار دست شماست. و این احترام و عزتی که سرهنگ به مامان من می ذاشت اعتماد به نفس ما رو بالا می برد.. روزها از پس هم می گذشتن و ما روز به روز بیشتر با سرهنگ صمیمی میشدیم شبها بعد از شام دو دست شطرنج بازی می کردیم..می گفتیم و می خندیدیم و کلا حال و هوای همه ی ما با این ازدواج عوض شده بود تغییری که باعث شده بود دیگه به اون مرد فکر نکنم اما چیزی که بیشتر توجه منو جلب کرده بود رفتار مامان بود که چقدر خوب تونسته بود خودشو با وضعیت موجود تطبیق بده دیگه داشت نقش یک خانم رو در اون خونه ایفا میکرد و گاهی می نشست و با سرهنگ خیلی خودمونی حرف می زدن خودش اونو بغل میزد و توی رختخواب می خوابوند و سرشو میگرفت و بلند میکرد و آب دهنش میذاشت لباسهاشو به تنش مرتب می کرد و من و مامک زیر چشمی بهم نگاه می کردیم .. و هر وقت بیکار میشد میرفت همون اتاق قبلی و برای خودش و ما لباس میدوخت گاهی با سید مرتضی میرفت خرید خونه رو خودش انجام می داد و هر بار کلی هم پارچه و بلوزهای شیک می خرید حالا مولود خانم بدون مزاحم توی اون اتاق سیگار می کشیدو مامان با اینکه شاکی بود که لباسها و وسایلمون همه بوی توتون بد سیگار اونو گرفته ولی بهش حرفی نمیزد.. تا بیستم اسفند ما دیگه حسابی جا افتاده بودیم و داشتیم به اون زندگی عادت می کردیم هم روزگار خوبی برای ما بود و هم سرهنگ بعد از مدت ها رنگ شادی رو دیده بود روزها با امید سرگرم میشد که خیلی شیرین و دوست داشتی بود. امین هم گهگاهی به هوای دیدن سرهنگ میومد و می خواست تکلیفش رو روشن کنم و من هنوز مردد بودم نه جرات گفتن حقیقت رو به اون داشتم و نه می تونستم همچین مسئله ای رو ازش پهنون کنم تا این که یک روز آفتابی اسفند ماه داشتم از مدرسه میومدم امین رو دیدم که از طرف خونه داره میاد طرف من خیلی دلم . می خواست به طرفش پرواز کنم و بهش بگم که چقدر از دیدنش خوشحالم اما غرورم اجازه نداد و بر عکس ایستادم شایدم از شدت هیجان دست و پام سست شده بود همینطور که طبق عادت خودش دستهاش توی جیب پالتوش بود بهم نزدیک شد اما قبل از اون من با صدای بلند گفتم : سلام نابغه خنده ی قشنگی کرد و با اون چشمان بی نهایت زیباش که هر ببینده ای رو به خودش جلب میکرد به من خیره شد. ادامه دارد.. نویسنده خانم گلکار..    ☞❥ @heessekhooube 🔚
6 71334Loading...
21
📚داستان آواز ارغوان 🎵🎶 پارت 116 :گفت باشه هر طوری تو صلاح میدونی ولی برای اتاق خودت هم هر چی لازم داری لیست کن میدم برات تهیه کنن :گفتم والله منم نمیتونم این کارو بکنم خجالت می کشم :گفت تو که قرار بود به من کمک کنی دیگه دخترم محسوب میشی برو ببینم چیکار میکنی ابراهیم رو صدا کن منو بزاره توی تخت یکم بخوابم صبح زود بیدار شدم خسته ام. :گفتم چشم سرهنگ؟ برای شروع این رابطه الان شما کاری با دخترتون ندارین؟ خندید و گفت هر چی بیشتر میگذره میفهمم در مورد تو اشتباه نکردم همون کاری رو که گفتم بکن راستی چطوری میتونی چند دست لباس شیک و مرتب برای مهتاج خانم بگیری؟ جایی رو بلدی؟ :گفتم زیاد نه ولی خودش خیاط خوبیه اگر بخواد میتونه بدوزه :گفت نه من از امین میخوام با تو و مامک بیاد تا هم برای خودتون خرید کنین و هم برای مادرتون :گفتم سرهنگ فکر نمیکنم مامانم قبول کنه گفت این دیگه با تو که راضیش کنی.. موندنم پیش سرهنگ طولانی شد وقتی برگشتم مامان و مامک منتظر بودن که بفهمن سرهنگ به من چی گفته شلوغش کردم و از مامان خواستم بهمون نشون بده توی اون جعبه چی بود که وقتی بازش کرد یک گردنبند خیلی قشنگ با سنگهای الماس و یاقوت قرمز چیزی که ما حتی به خواب شب مون هم نمی دیدیم هر سه بهش خیره مونده بودیم مامان که وارفته بود :گفت برا چی چی سرهنگ اینو داده به من؟ نکنه از من توقعی داشته باشه ؟ :گفتم نه بابا چه توقعی؟ نشنیدن که می گفت چقدر زنش طلا و جواهر داشته برای سرهنگ این گردنبند که چیزی نیست؛ به نظر ما زیاد میاد فکر کنم بعد از این مامان خانم شما هم یک جعبه جواهر خواهید داشت. خلاصه زندگی ما به یک باره زیر و رو شد؛ روز بعد من مدرسه نرفتم و با مامک اونچه که سرهنگ گفته بود انجام دادیم و مامان کل روز رو حرص و جوش می خورد و می گفت نکنین تو رو خدا به خونه ی مردم دست نزنین اونوقت فکر می کنن ما از خدا خواستیم ازتون خواهش میکنم عزت نفس تون رو فراموش نکنین دلم نمی خواد یک وقت سرهنگ بهتون بگه چرا این کار کردین من نمی خوام دوست ندارم کسی به خودش حق بده که به بچه های من توهین کنه.. ولی ما به پشتیانی سرهنگ اول اتاق مامان رو درست کردیم بعد با مامک رفتیم طبقه ی بالا اتاقی که دری بزرگ رو به ایوون داشت گویا دفتر کار سرهنگ بود اثاث اون اتاق زیر انبوهی از گرد و خاک و تار عنکبوت پنهون شده بودن اتاق بزرگی که مثل یخچال سرد بود در ایوون رو باز کردم نمی شد قدم گذاشت چون همه ی برفی که زمستون باریده بود بصورت یخ روی هم تلنبار شده بودن ولی منظره ی بی نظیری داشت که نمی تونستم چشم ازش بردارم ذوقی وصف ناشدنی به دلم افتاد از اینکه این اتاق و این خونه جایی برای موندگار شدن ماست احساس لذت بخشی داشتم برگشتم به مامک نگاه کردم اونم مثل من ذوق زده بود.. در ایوون رو بستم و خودمو انداختم توی بغلش سرمو نوازش کرد و :گفت کی فکرشو میکرد مامان بشه خانم این خونه میدونی چیه بهارک حالا که فکرشو میکنم میببینم خیلی دلم میخواد همه بدونن الان مادر من هم از خاله مهری بهتره و هم از خاله ماه منیر و هم از اون زن عمو که این همه به من سرکوفت زد. هر کس حرف بزنه جلوش در میام دیگه اجازه نمیدم مادر منو اذیت کنن.. اول یک بخاری گذاشتیم و بعد اتاق و ایوون رو تمیز کردیم و وسایل اضافه ی اونو به خواست سرهنگ جمع کردیم و بردیم توی انباری که انتهای راهروی بالا قرار داشت گذاشتیم آقا ابراهیم و سید دو تا تخت با رختخوابهای تمیز و مرتب آوردن بالا میز تحریر و کتابخونه یک کمد سه دره بزرگ هم نگه داشتیم و وسایل خودمون رو جا بجا کردیم و این کار تا شب طول کشید. و اونشب میز شام توی سالن چیده شد و قرار بود اولین شام خانوادگی رو با سرهنگ بخوریم به زور چادر رو از سر مامان برداشتم یک لباس خیلی قشنگ داشت که برای مهمونی دوخته بود تنش کردیم و یک روسری سرش انداخت و رفتیم برای شام در اتاق سرهنگ که صدا کرد همه به اون سمت نگاه کردیم مامان فورا بلند شد و ایستاد احساس کردم حالش منقلب شده سرهنگ با خنده گفت میخواین همینطوری منو تماشا کنین؟ یکی بیاد بهم کمک کنه من با سرعت رفتم و پشت صندلی رو گرفتم و هل دادم و با خنده گفتم : خب ما نمی دونستیم چیکار باید بکنیم فکر نمی کردیم تنها باشین.. :گفت ابراهیم رو زودتر فرستادم رفت به به مهتاج خانم خیلی برازنده شدین خرید کردین؟    ☞❥ @heessekhooube 🔚
6 14231Loading...
22
😂میگم تو خونه مون حیوونامون میرقصن کسی باور نمیکرد😂 😂😂🤣    ☞❥ @heessekhooube 🔚
5 07440Loading...
23
👍اینجا یک مدرسه در کشور چین است توانایی استفاده از عضلات دست که به مهارت است ورزی معروف است، یکی از ضروری ترین مهارت های قابل توسعه در سنین کودکی است 👍زندگي ما سرشار از مهارت هاي حركتي مختلف است ، اما متاسفانه چيزي كه در مدارس ما مورد توجه قرار ميگيرد، آموزش خواندن و نوشتن و رياضيات و علوم پايه است . 👍به همين خاطر جامعه پر است از مهندسان وپزشكاني كه گاهي حتي توانايي عوض كردن لامپ سوخته ي اتاق خود را ندارند . 👍کاش باور کنیم ، هدف از مدرسه رفتن صرفا آموزش خواندن و نوشتن و علوم پایه نیست    ☞❥ @heessekhooube 🔚
5 04475Loading...
24
😍دمی حالِ خوش...🦋💐 🌈#نوستالژی    ☞❥ @heessekhooube 🔚
5 08927Loading...
25
🔹زود قضاوت نکنید😐    ☞❥ @heessekhooube 🔚
5 29542Loading...
26
🥀💎🥀💎🥀💎🥀💎🥀 💎👁‍🗨💔🌿🌼 🥀💔🌼💫 💎🌿 📖داستان کوتاه 💔قلب شکسته ﺧﺎﻧﻤﻢ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻣﯿﮕﻔﺖ ﺩﻭﺳﺘﺖ ﺩﺍﺭﻡ ﻣﻦ ﻫﻢ ﮔﺬﺭﺍ ﻣﯿﮕﻔﺘﻢ ﻣﻨﻢ ﻫﻤﯿﻨﻄﻮﺭ ﻋﺰﯾﺰﻡ ... ﺍﺯﻫﻤﺎﻥ ﺣﺮﻓﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻣﺮﺩﻫﺎ ﺍﺯ ﺯﻧﻬﺎ ﻣﯿﺸﻨﻮﻧﺪﻭ ﻗﺪﺭﺵ ﺭﺍﻧﻤﯿﺪﺍﻧﻨﺪ ... ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺷﯿﻄﻨﺖ ﺩﺍﺷﺖ . ﺍﺑﺮﺍﺯ ﻋﻼﻗﻪ ﺍﺵ ﻫﻢ ﮐﻪ ﻧﮕﻮ .. ﺁﻧﻘﺪﺭ ﻗﺮﺑﺎﻥ ﺻﺪﻗﻪ ﺍﻡ ﻣﯿﺮﻓﺖ ﮐﻪ ﮔﺎﻫﯽ ﺑﺎﺧﻮﺩﻡ ﻣﯿﮕﻔﺘﻢ : ﻣﮕﺮ ﻣﻦ ﭼﻪ ﺩﺍﺭﻡ ﮐﻪ ﻫﻤﺴﺮﻡ ﺍﻧﻘﺪﺭ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻋﻼﻗﻪ ﻣﻨﺪ ﺍﺳﺖ؟ ﯾﮏ ﺷﺐ ﮐﻼﻓﻪ ﺑﻮﺩ،ﯾﺎﺩﻟﺶ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺖ ﺣﺮﻑ ﺑﺰﻧﺪ ،ﻣﯿﺪﺍﻧﯿﺪ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﻪ ﻗﺪﺭﯼ ﮐﺎﺭ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﮐﻪ ﻭﻗﺖ ﻧﻤﯿﺸﻪ ﻣﻔﺼﻞ ﺻﺤﺒﺖ ﮐﻨﻢ،ﻣﻦ ﺑﺮﺍﯼ ﻓﺮﺍﺭ ﺍﺯ ﺣﺮﻑ ﮔﻔﺘﻢ : ﻣﯿﺒﯿﻨﯽ ﮐﻪ ﻭﻗﺖ ﻧﺪﺍﺭﻡ،ﻣﻦ ﻫﺮﮐﺎﺭﯼ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﺁﺳﺎﯾﺶ ﻭ ﺭﻓﺎﻩ ﺗﻮﺳﺖ ﻭﻟﯽ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﺪ ﻣﻮﻗﻊ ﻣﺎﻧﻨﺪﮐﻨﻪ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻣﯿﭽﺴﺒﯽ ... ﮔﻔﺖ ﮐﺎﺵ ﻣﻦ ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﯿﺖ ﻧﺒﻮﺩﻡ ﺗﺎ ﺍﺫﯾﺖ ﻧﻤﯿﺸﺪﯼ ﺍﯾﻦ ﺭﺍ ﮐﻪ ﮔﻔﺖ ﺍﺯ ﮐﻮﺭﻩ ﺩﺭ ﺭﻓﺘﻢ،ﮔﻔﺘﻢ ﺧﺪﺍﮐﻨﻪ ﺗﺎ ﺻﺒﺢ ﻧﺒﺎﺷﯽ ... ﺑﯽ ﺍﺧﺘﯿﺎﺭ ﺍﯾﻦ ﺣﺮﻑ ﺭﺍ ﺯﺩﻡ .. ﺍﯾﻦ ﺭﺍ ﮐﻪ ﮔﻔﺘﻢ ﺧﺸﮑﺶ ﺯﺩ،ﺑﺮﻕ ﻧﮕﺎﻫﺶ ﯾﮏ ﺁﻥ ﺧﺎﻣﻮﺵ ﺷﺪ ﺑﻪ ﻣﺪﺕ ﺳﯽ ﺛﺎﻧﯿﻪ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺧﯿﺮﻩ ﺷﺪ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺭﻓﺖ ﺑﻪ ﺍﺗﺎﻕ ﺧﻮﺍﺏ ﻭ ﺩﺭ ﺭﺍ ﺑﺴﺖ ... ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﮐﺎﺭﻫﺎﯾﻢ ﺭﺍ ﮐﺮﺩﻡ ﮐﻨﺎﺭﺵ ﺭﻓﺘﻢ ﺗﺎ ﺑﺨﻮﺍﺑﻢ،ﻣﻮﻫﺎﯼ ﺑﻠﻨﺪﺵ ﺭﻫﺎﺑﻮﺩ ﻭ ﭼﻬﺮﻩ ﺍﺵ ﺑﺎ ﺷﺒﻬﺎﯼ ﻗﺒﻞ ﻓﺮﻕ ﺩﺍﺷﺖ،ﺩﺭ ﺁﻏﻮﺷﺶ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﺍﻓﺘﺨﺎﺭ ﮐﺮﺩﻡ ﮐﻪ ﺯﯾﺒﺎﺗﺮﯾﻦ ﺯﻥ ﺩﻧﯿﺎﺭﺍ ﺩﺍﺭﻡ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺑﯽ ﺭﻭﺣﯽ ﺯﺩ ... ﻧﻔﺲ ﻋﻤﯿﻘﯽ ﮐﺸﯿﺪ ﻭ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪﯾﻢ .. ﺁﻥ ﺷﺐ ﺧﻮﺍﺑﻢ ﻋﻤﯿﻖ ﺑﻮﺩ،ﺍﺻﻼ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﻧﺸﺪﻡ ... ﺍﺯ ﺁﻥ ﺷﺐ ﭘﻨﺞ ﺳﺎﻝ ﻣﯿﮕﺬﺭﺩ ﻭ ﺣﺘﯽ ﯾﮏ ﺷﺐ ﺧﻮﺍﺏ ﺁﺭﺍﻣﯽ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ ﺍﻡ ... ﻫﺰﺍﺭﺍﻥ ﺳﻮﺍﻝ ﺫﻫﻨﻢ ﺭﺍﻣﯿﺨﻮﺭﺩ ﮐﻪ ﺣﺘﯽ ﭘﺎﺳﺦ ﯾﮏ ﺳﻮﺍﻝ ﺭﺍ ﻫﻢ ﭘﯿﺪﺍ ﻧﮑﺮﺩﻩ ﺍﻡ ... ﮔﺎﻫﯽ ﺑﺎ ﺧﻮﺩ ﻣﯿﮕﻮﯾﻢ ﻣﮕﺮ ﯾﮏ ﺟﻤﻠﻪ ﺩﺭ ﻋﺼﺒﺎﻧﯿﺖ ﻣﯿﺘﻮﺍﻧﺪ ﯾﮏ ﻧﻔﺮ ﺭﺍ ... ﻣﮕﺮ ﭼﻘﺪﺭ ﺍﻣﮑﺎﻥ ﺩﺍﺭﺩ ﯾﮏ ﺟﻤﻠﻪ ﺑﻪ ﻗﺪﺭﯼ ﺑﺮﺍﯼ ﯾﮏ ﻧﻔﺮ ﺳﻨﮕﯿﻦ ﺑﺎﺷﺪ ﮐﻪ ﻗﻠﺒﺶ ﺑﺎﯾﺴﺘﺪ ؟ !! ﻫﻤﺴﺮﻡ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﻧﺸﺪ،ﺩﭼﺎﺭ ﺍﯾﺴﺖ ﻗﻠﺒﯽ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ... ﺷﺎﯾﺪ ﻫﻢ ﺍﺯ ﻗﺒﻞ ﺁﻥ ﺷﺐ ﺍﺯ ﺩﻧﯿﺎ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ، ﺍﺯ ﺭﻭﺯﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻟﺒﺎﺱ ﺭﻧﮕﯽ ﻣﯿﭙﻮﺷﯿﺪ ﻭ ﻣﻦ ﺩﺭ ﺩﻟﻢ ﺑﻪ ﺷﻮﻕ ﻣﯽ ﺁﻣﺪﻡ ﺍﺯ ﺩﯾﺪﻧﺶ ﺍﻣﺎﺩﺭﻇﺎﻫﺮ،ﻧﻪ ... ﺷﺎﯾﺪ ﻫﻢ ﺯﻣﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭ ﺩﺍﺷﺖ ﺻﺪﺍﯾﺶ ﺭﺍ ﺑﺸﻨﻮﻡ،ﺍﻣﺎ ﻃﺒﻖ ﻣﻌﻤﻮﻝ ﻭﻗﺘﺶ ﺭﺍ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ .. ﺑﻌﺪﻫﺎ ﮐﺎﺭﻫﺎﯾﻢ ﺭﻭﺑﺮﺍﻩ ﺷﺪ ،ﺣﺎﻻ ﻫﻤﺎﻥ ﻭﺿﻌﯽ ﺭﺍ ﺩﺍﺭﻡ ﮐﻪ ﻫﻤﺴﺮﻡ ﺑﺮﺍﯾﻢ ﺁﺭﺯﻭ ﺩﺍﺷﺖ ... ﻣﻦ ﺍﻣﺎ ... ﺁﺭﺯﻭﯾﻢ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺯﻣﺎﻥ ﺑﻪ ﻋﻘﺐ ﺑﺮﮔﺮﺩﺩ ﻭ ﻣﻦ ﻣﺮﺩﯼ ﺑﺎﺷﻢ ﮐﻪ ﺍﻭ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭ ﺩﺍﺷﺖ ... ﺑﻌﺪ ﻣﺮﮔﺶ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﭼﯿﺰﯼ ﻣﯿﮕﺸﺘﻢ،ﮐﺸﻮﯼ ﮐﻨﺎﺭ ﺗﺨﺖ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩﻡ ،ﯾﮏ ﻧﺎﻣﻪ ﺁﻧﺠﺎ ﺑﻮﺩ ،ﭘﺎﮐﺖ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩﻡ ﺟﻮﺍﺏ ﺁﺯﻣﺎﯾﺸﺶ ﺑﻮﺩ ﺗﻤﺎﻡ ﺩﻧﯿﺎ ﺭﺍ ﺭﻭﯼ ﺳﺮﻡ ﺁﻭﺍﺭ ﮐﺮﺩ، ... ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﺍﺵ ﺧﻮﺍﺳﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﭘﺰﺷﮏ ﻗﺎﻧﻮﻧﯽ ،ﭼﯿﺰﯼ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻧﮕﻮﯾﺪ ﺗﺎ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻧﺎﺑﻮﺩ ﻧﺸﻮﻡ ... ﺁﻧﺸﺐ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺖ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺑﺎﻫﻢ ﺑﺎﺷﯿﻢ ﺗﺎ ﺧﺒﺮ ﭘﺪﺭ ﺷﺪﻧﻢ ﺭﺍ ﺑﺪﻫﺪ ... ﺣﺎﻻ ﻫﺮﺷﺐ ﻟﺒﺎﺳﺶ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺁﻏﻮﺵ ﻣﯿﮕﯿﺮﻡ ﻭ ﻫﺰﺍﺭﺍﻥ ﺑﺎﺭ ﺍﺯ ﺍﻭ ﻣﻌﺬﺭﺕ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﻢ ﺍﻣﺎ ﺍﻭ ﺁﻧﻘﺪﺭ ﺩﻟﺨﻮﺭ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺗﺎ ﺍﺑﺪ ﺟﻮﺍﺑﻢ ﺭﺍ ﻧﺨﻮﺍﻫﺪ ﺩﺍﺩ ... ﮔﺎﻫﯽ ﺑﻪ ﯾﮏ ﺣﺮﻑ ﭼﻨﺎﻥ ﺩﻟﯽ ﻣﯿﺸﮑﻨﺪ ﮐﻪ ﻗﻠﺒﯽ ﺍﺯ ﺗﭙﺶ ﻣﯽ ایستد ! ✍ سامان رضایی 🥀💎🥀💎🥀💎🥀💎🥀    ☞❥ @heessekhooube 🔚
6 94676Loading...
27
🚫خاطره دوست پسرم یک بار بهم گفت مادر پدرم رفتن کربلا و من سختمه اشپزی بهم گفت تو که اشپزیت خوبه بیا تا ببینمت ناز کردم و گفتم نمیتونم راه دوره و ... اما گفت نه میام با ماشین دنبالت منم قبول کردم به خانواده گفتم مشکلی برای انتخاب واحدم پیش اومده و باید برم دانشگاه سوار ماشینش شدم وحرکت کردیم وارد خونش شدم همه چیز عادی بود منم تو اشپزخونه پر خاکشون شروع کردم تمیز کردن که خودمو پیشش عزیز کنم اما از اتفاق تلخی ک قرار بود سرم بیاد بی خبر بودم در خونه رو زدن دو تا از دوستاش اومدن تو و من ترسیدم به دروغ گفتم ببین پدرم زنگ زده که دارم میام جلو دانشگاه دنبالت .اما اون گفت نه من به دوستام قول دادم ناهار بیان اینجا منو ضایع نکن ولی از دقیقه اول ورودشون همه چیز تغییر کرد کل نگاهشون به من بود ...وقتی به خودم اومدم دیدم... ادامه ➡️
3 6641Loading...
28
🎵#آتیش_پاره 🎤#مهدی_احمدوند ♨️ریمیکس    ☞❥ @heessekhooube 🔚
6 12350Loading...
29
❤️نوشته و اجرا: @daryaa.panahi 🤍🌱 ❌درسته بعضی از آدمها به خاطر کشور و خونواده ای که توش به دنیا اومدن، خوش شانسترند و زندگی براشون آسونتره. ❌اما نکته جالب اینه حتی آدمهایی که از اول خییلی خوش شانس نبودن هم میشه خوش شانس بشن. با این سه تا روش که توی این پست گفته شده    ☞❥ @heessekhooube 🔚
6 26040Loading...
30
خواب عجیبی بود😂🤣😂    ☞❥ @heessekhooube 🔚
5 98042Loading...
31
⚡️ بر اساس واقعیت... 🌺برای حفظ یاد و آرامش خاطر این معلم بزرگ بنویس "" روحش شاد"" 🌺معلمی فقط تدریس کتاب نیست بلکه روشنایی بخش مسیر زندگی و ارائه اهداف زیبا و قابل لمس برای کودکان و ماها هستند.    ☞❥ @heessekhooube 🔚
6 34955Loading...
32
📚داستان آواز ارغوان 🎵🎶 پارت 114 مولود گفت بی خودی مهتاج خانم استخوون لای زخم نزار رک و راست به دخترات بگو و در حالیکه خنده ی دندون نمایی می کرد ادامه داد اصلاً خودم میگم دخترا جمعه عقد کنون مامانتون و سرهنگه حالا دیگه از این به بعد میشه خانم این ،خونه همه ی کارا میفته گردن من . مامان با اعتراض :گفت مولود خانم آلو توی دهنت خیس نمی خوره؟ اینطوری بهشون گفتی؟ در حالیکه من و مامک میخندیدم :گفتم مبارکه مامان خانم من و مامک غریبه شدیم؟ حالا باید از این و اون بشنویم که شما می خوای ازدواج کنی؟ مامان اخمشو در هم کشید و گفت چی چی و ازدواج؟ همه میدونن که چرا سرهنگ میخواد این کارو بکنه مولود خانم میزاری یک لقمه غذا بخوریم؟ بسه دیگه اون سیگارم خاموش کن ما هیچی امید گناه داره و دیگه تا وقتی غذامون تموم شد و مولود خانم جمع کرد و رفت حرفی در این مورد نزدیم چون احساس می کردیم که مامان ناراحت میش.. بعد کنار امید که خواب بود نشست و چشمهاش پر از اشک شد و :گفت شما از دل من خبر دارين؟ . دونین که چقدر برام سخت بود تصمیم بگیرم؟ ولی به آینده ی خودمو و شماها فکر کردم و به مشکلاتی که با این ازدواج برام پیش میاد اما یک چیزی سرهنگ گفت که دیکه تردید نکردم اون برام تعریف کرد که سال قبل حالش خیلی بد شده بود و روز به روز ضعیف تر و ناتوان تر میشد طوری که اصلا از توی رختخواب بیرون نمی اومد یک روز امین میاد دیدنش و فکر میکنه این عادی نیست چون سرهنگ بیماری خاصی نداره میبرتش آزمایش خون میده و می فهمن که یک دارویی می خورده که قوای بدنشو از بین می برده و اشتهاش کم میشده سرهنگ به سفارش امین روی قرص هاش دقت می کنه و جز از دست ابراهیم از کس دیگه ای نمی گرفته تا اینکه حالش بهتر میشه اون می گفت بانو هر شب میومد و با دلسوزی بهم دارو می داد و اصرار داشت که کسی این کارو نکنه :گفتم خب چرا این زنیکه رو بیرون نمی کنه آخه مگه ازش رو دروایسی داره؟ بعدم به من :گفت نمی دونم سرهنگ میگه آخه این یک حدسه و نمیتونه ثابت کنه بعد هم ترس از تنهایی و بی کسی وادارش می کنه که در مقابل اون سکوت کنه گفت کمک کنید بزارین سر و سامون بگیرم به کس دیگه ای به جز شما اعتماد ندارم و یک حرفی زد که دیگه قبول کردم گفت مهتاج خانم نترس کاری که عقلت میگه بکن و شجاعت و جسارت رو از دخترت یاد بگیر حالا نمیگم من از تو یاد گرفتم ولی دلم براش سوخت خب هر چی فکر کردم دیدم برای ما بد نمیشه راستشو بخواین دلم می خواد یک درس حسابی هم به این بانو خانم بدم که اینقدر پست نباشه. بغض گلومو گرفت و بی اختیار اشک هام ریخت و :گفتم مامان به خدا کار درستی کردین خیلی زیاد دلم برای سرهنگ سوخت چطور ممکنه برادر زاده ی آدم به خاطر مال دنیا اینطور باعث رنج و عذاب باشه باورم نمیشه این سرهنگ که آدم خوبیه چرا این همه بلا سرش میاد؟ از اون طرف زن و بچه هاش از بین برن و خودشم فلج بشه و این طرف کس و کاراش به فکر بالا کشیدن مال و اموالشو باشن مامک :گفت گریه نکن الان وقت خوشحالیه مامان شما چی می پوشی؟ فکر نکنم لباس مناسب داشته باشین :گفتم تو رو خدا یک لباس سفید برای خودتون بدوزین.. مامان دستشو بلند کرد و در حالیکه نمی تونست جلوی لبخندشو بگیره :گفت بهارک این بار شوخی کنی دیگه واقعاً میزنم توی دهنت من هر چی دارم می پوشم و چادر سرم میکنم اصلا لازم نیست سرهنگ اصرار داشت خانواده ی سید باشن وگرنه دلم نمی خواست کسی بدونه.. هر سه ی ما اضطراب داشتیم سرهنگ به مامان پیشنهاد داده بود که برای اون روز بریم خرید ولی مامان با تندی بهش گفته بود که حرفشم نزنین هر کاری می خواین خودتون بکنین و سرهنگ هم مجبور شده بود سید و امین رو برای این کار بفرسته ما می دیدیم که سید در تلاشه میره و میاد و یک چیزایی رو با خودش میبره به اتاق آقا و اینم میدونستیم که مامان در جریان هست ولی شرمی داشت که حتی یک کلمه در موردش حرف نمیزد تا شب جمعه رسید مامان امید رو بغل کرده بود و بی خودی تکون می داد و از صورتش غم میبارید نمی دونم دلشوره داشت یا دل کندن از اون سالهای انتظار براش سخت بود.. من و مامک هم تحت تاثیر قرار گرفته بودیم یک مرتبه با حال بدی هق و هق به گریه افتاد من فوراً امید رو گرفتم و :پرسیدم بمیرم الهی چی شده مامان اگر دلتون نمی خواد خب دیر نشده میتونیم بهم بزنیم نشست کنار دیوار و دستشو گذاشت روی پیشونیش و گفت: می دونین چند ساله منتظر برگشتن رشید بودم؟ ادامه دارد..    ☞❥ @heessekhooube 🔚
7 75635Loading...
33
📚داستان آواز ارغوان 🎵🎶 پارت 113 در حالیکه از شنیدن حرفای اون داشتم ضعف می کردم گفتم بسه بسه حالا عطا منو ببینه می فهمه که زیادی تعریف کردی :گفت بهارک عطا دلش میخواد تو رو ببینه منم دوست دارم تو اونو ببینی چون عطا جزوی از زندگی منه توی خونه ی ما همه عطا رو زیاد دوست دارن . :گفتم باشه ولی چطوری و کجا؟ :گفت تو قبول کن اونش با من .. حالا تو بگو اگر یک برادر هم تو داشتی از من بهش چی میگفتی؟ :گفتم آقا امین حرفای منو جدی بگیرین من تا رازم رو نگم هیچ قولی بهتون نمیدم :گفت بگو همین الان بگو قال قضیه رو بکن من تو رو ول نمی کنم هر چی باشه چشم بسته قبول هر اتفاقی هر حادثه ناگواری باشه برام مهم نیست بهارک و فکرش و احساسش رفته توی قلب من چطوری میخواد بیاد بیرون؟ پس نگران چیزی نباش قول میدم از حرفم بر نمی گردم . همینطور که امین داشت حرف میزد من خیس عرق شده بودم و یاد اون حادثه ی بد افتادم و یک حالت بیزاری و تنفر از همه چیز بهم دست داد و گفتم لطفا دیگه هیچی نگو باشه من عطا رو می ببینم می خوای جمعه بیارش؟ :گفت نه سید دوست نداره اونو جایی ببره بعدم وضعیتی نداره که مهمونی بره من خودم یک فکری می کنم به هر حال اومده بودم باهات حرف بزنم در واقع دلم برات تنگ شده بود و راستشو بخوای بهانه ای میخواستم چون تا جمعه گرفتارم و نمیتونستم ببینمت باید خودمو برسونم تا این ترم تموم بشه و بریم توی بیمارستان میتونم اونجا یک کاری پیدا کنم که از درس دادن خلاص بشم :گفتم رسیدیم راستی من خیلی از اون تست ها رو حل کردم یکم اشکال دارم که فکر میکنم مال سال ششم باشه اگر کتاب هم برام بیارین ممنون میشم گفت: حتماً حتماً :گفتم ها شما برو من دیرم میشه تا مامانم رو ببینم و بدونم که ماجرای روز جمعه چیه؛ گفت بهارک به نظر من به روی مامانت نیار بزار خودش بهت بگه اینطوری بهتره :گفتم ها ولی اگر نگفت چی؟ من کم صبرم و نمی تونم تظاهر کنم که چیزی نمی دونم گفت پس من برم دیگه؟ همینطور که دور میشد :گفت کاش این کم صبری رو برای گفتن رازت هم به خرج بدی منو هم خلاص می کردی خداحافظ تا جمعه... وقتی رسیدم ،مامک :گفت زود در رو ببند اتاق رو گرم کردم امید رو بشورم ، مامان دستش بنده منتظر تو بودم کمکم کنی گوشه ی اتاق یک سفره ی کهنه پهن کرده بود و آب داغ و لگن و وسایل امید آماده گذاشته بود خب اون میدونست که من چقدر از این کار لذت میبردم فوراً روپوشم رو در آوردم و نشستم وقتی امید رو لخت توی آب نگه میداشتم و اون دست و پا میزد همه ی دنیا رو فراموش میکردم انگار تمام زیبایی های دنیا در وجود اون خلاصه می شد همینطور که امید رو میشستیم و مشت مشت آب گرم میریختم روی بدنش و قربون صدقه اش می رفتم مامک :گفت بهارک به نظر م مامان یک طوریش شده حس میکنم میخواد یک چیزی به من بگه ولی نمی دونم چرا طفره میره :گفتم نگران نباش میخواد با سرهنگ ازدواج کنه :گفت راست بگو شوخی می کنی؟ :گفتم نه عمو همه دعوت دارن جز من و تو؛ الان امین اومده بود سر راه مدرسه ام ؛ اون بهم گفت مامک با شیطنت :گفت اون اومده بود سر راه مدرسه ی تو با هم حرف زدین؟ :گفتم ها حرف زدیم :گفت بهارک جان قربونت برم تو دیگه باید همین الان تصمیم بگیری چیکار کنی اگر می خوای بهش بگی الان وقتشه نزار بیشتر وابسته ی اون بشی اونم بنده ی خدا گناه داره :گفتم قراره برادرشو بیاره من ببینم ده سالشه همین کارو می کنم موقع خوبیه :گفت برادرش ؟ چرا اون باید تو رو ببینه ؟ گفتم: می خواد اینطوری باشه. میگه برادرم رو خیلی دوست دارم بچه کنجکاو شده ببینه کسی که می خواد زن داداشه بشه چطوریه :گفت به نظرم بهانه در آورده که تو رو بیشتر ببینه خندیدم دوتا دیگه مشت آب ریختم روی سینه ی امید و ماساژش دادم و :گفتم شاید خودمم همین فکر رو میکنم کمی بعد مامان و مولود خانم با یک سینی پر از غذا اومدن که ناهار بخوریم مولود خانم گفت تو رو خدا بزارین من یک سیگار بکشم بعد ناهار بخوریم اصلاً شما شروع كنين من دلم الان فقط یک سیگار میخواد خسته شدم :گفتم مگه چیکار میکردین؟ مامان شما هم خسته به نظر میرسین مولود همینطور که پوک میزد :گفت معلومه کار داشتیم جمعه مهمون داریم من و مامک بهم نگاه کردیم مامان سرخ شد و با دستپاچگی :گفت ها مهمون داریم ناهارتون رو بخورین براتون تعریف میکنم    ☞❥ @heessekhooube 🔚
7 23333Loading...
34
📚داستان آواز ارغوان 🎵🎶 پارت 112 از شنیدن این خبر بی اراده روی پرچین کوتاه یک باغ نشستم و با تعجب سرمو تکون دادم و گفتم من نمی دونستم باید سرهنگ به شما گفته باشه ولی من مامانم رو خوب میشناسم حتماً خجالت کشیده به ما بگه یا شایدم سرهنگ اشتباه متوجه شده و مامان هنوز قبول نکرده :گفت ببینم بهارک تو راضی به این وصلت نیستی؟ :گفتم وصلتی نیست سرهنگ میخواد ما برای همیشه کنارش باشیم و ازش مراقبت کنیم اونم از ما حمایت کنه مثل یک معامله میمونه ولی خب هم اون ما رو دوست داره و هم ما اونو چرا راضی نباشم؟ به نظرم معامله ی خوبیه شایدم مامان من یک روز خوش توی زندگیش داشته باشه :گفت به هر حال سرهنگ که خیلی جدی بود و یک لیست بزرگ به سید داده و از منم خواسته کمکش کنم و اینطور که من فهمیدم داره تدارک یک جشن کوچیک رو میبینه :گفتم واقعا؟ باورم نمیشه از روی پرچین پریدم پایین و ادامه دادم بریم زودتر من از قضیه سر در بیارم و راه افتادم امین هم کنارم اومد. :گفت میدونستی من مدتی هست که از دور می دیدمت اصلا حواست به اطراف نبود تا نزدیک نشدم منو ندیدی :گفتم نمی دونم آره ممکنه من اینطوریم وقتی از یک جای زیبا رد میشم نمیتونم به آفریدههای خدا دقت نکنم از منظرههای خوب لذت میبرم به هر چی خدا بهم داده با دقت نگاه می کنم الان این باغ رو گذاشته که من ببینم این صدای زمزمه ی آب رو بشنوم و از کنارش بی تفاوت رد نشم منم اینطور شکر خدا رو به جا میارم اونوقت همون لحظه احساس خوشبختی میکنم انگار هر چی غم توی دلم هست به یکباره آب میشه و شادی جاشو میگیره نگاهی به من کرد و ابرویی بالا انداخت که متوجه منظورش نشدم و ادامه دادم چیه باور نداری ولی به نظرم برای خوشبخت بودن همین کافیه لازم نیست قصر داشته باشی برای خندیدن و لذت بردن از دنیا کافیه به اطرافت خوب نگاه کنی بوی گل ارغوان توی ،بهار میتونه منو ببره به اون بهشت موعد خدا مخصوصاً که پرنده ای روی اون شاخه آواز بخونه در اون زمان من احساس می کنم این صدای منه که آزاد و رها میخونه و نه از آبرو ریزی میترسه و نه از ایرادها و اعتراضهای اطرافیان :گفت بهارک میدونستی تو خودت ده واحد دانشگاهی؟ :گفتم برو عمو مسخره ام نکن خیلی از دخترای همسن و سال من همین احساسها رو دارن ولی اغلب نمیتونن به زبون بیارن همین مامک خواهر من الان هجده سالشه مثل مادرم یک ترسی در وجودش از زن بودن و محدودیتها وجود داره که نه تنها خودش از زندگی لذت نمیبره همیشه منم برای کارایی که میکنم منع می کنه. :گفت مثلاً چی؟ گفتم من یک کلکسیون پروانه داشتم .. و اون همش سرزنشم میکرد ؛ و برای خیلی چیزای دیگه... اصلاً می دونستی مامان من چند سال داره؟ :گفت نه تا حالا بهش به فکرم نرسیده بعدم هنوز توی صورتشون نگاه نکردم که ببینم چند سال دارن :گفتم سی و هفت سال جوون زیبا و پر از آرزوهای کشته شده برای همین من دلم میخواد با سرهنگ ازدواج کنه شاید یکم از درد و رنجش کم بشه :گفت بهارک میدونی دلیل اینکه سرهنگ این پیشنهاد رو داده چیه؟ :گفتم ها از دست لاشخورها به ما پناه آورده :گفت پس می دونی من زیاد با سرهنگ حرف نزدم ولی گفته پارسال چه اتفاقی افتاد؟ :گفتم پارسال؟ نه یک چیزایی از گم شدن جواهرات و سکه های خانمش گفت ،ولی آهان شاید جریان زمین خیابون پهلوی رو میگی بهتون گفت؟ گفت نه خیلی بدتر از اون ولی باشه شاید یک روز خودش تعریف کرد خلاصه بهت بگم میخواد امید بانوجان رو بطور کلی ناامید کنه پاشو از این خونه ببره :گفتم هستم من کنارش هستم. :گفت نابغه حالا که دختر سرهنگ میشی بازم حاضری با من ازدواج کنی؟ :گفتم نیست که تا حالا ده بار بهت بله گفتم میگی؟ بازم نه آقا امین همون طور که قبلاً هم گفتم من یک رازی دارم تا اونو ندونی در مورد این موضوع حرفی نمی زنیم :گفت دیروز با عطا در مورد تو حرف زدم از مامان و سید یک چیزایی شنیده بود کنجکاو بود بدونه تو کی هستی. گفتم: عطا؟ :گفت همون برادرم که در موردش باهات حرف زدم :گفتم خب چی گفتی؟ :گفت بگم؟ گفتم بگو دیگه داریم میرسیم خندید و سرشو انداخت پایین و گفت بهش گفتم یک دختر شیرازی که اونقدر با نمک و خوش زبونه که از حرف زدن باهاش سیر نمیشم ابروهای پیوسته داره با چشمانی درشت و تیز بین اگر بخوام از صورتش تعریف کنم میگم مثل گل اناره ظریف و بلند با دستهای کشیده و خوش فرم تا دلت بخواد داناست و حرف زدن با اون برای من لذت بخشه می تونم بگم یکدونه است.    ☞❥ @heessekhooube 🔚
7 20131Loading...
35
🔹❤️🔹❤️🔹❤️ ❤️🌸🐛🌸 🔹🐛🌸 ❤️🌸 📖داستان کوتاه 🔴زنی که پیراهن شوهرش خونی بود سلام اصلا فکرشو نمیکردم که بخوام مشکلمو بنویسم اخه تا دوماه پیش فکر میکردم خوشبخت ترین زن روی زمینم همسرم و خانوادش عالی بودن من خیاطی و آرایشگری بلدم کار تایپ کردم ترشی و رب خونگی درست کردم تا تونستیم یه خونه دو طبقه ۷۵ متری بخریم ، تا اینکه اون شب شوم شوهرم زنگ زد گفت که شب خونه نمیاد و به جای دوستش که سرایدار یه خونه هست و مریض شده نگهبانی میده منه ساده هم باور کردم ولی خواست خدا بود به مادرشوهرم گفتم رضا بدون شام میمونه اذیت میشه خلاصه من و برادر شوهر و مادر شوهرم براش غذا بردیم، برادر شوهرم و مادرش توی ماشین موندن،من رفتم و زنگ زدم شوهرم که درو باز کرد رنگش پرید گفت واسه چی اومدی من غذا نمیخام میخام بخابم، داشتم برمیگشتم که دیدم لباسی که تنشه خونیه با وحشت جیغ زدم و گفتم رضا چی شدهههههه این خون چیه رضا با ترس و استرس سریع دست منو کشید و اورد داخل خونه و نذاشت جیغ و داد کنم با التماس گفت تو رو خدا سر و صدا نکن هیچی نیس فقط خون دماغ شدم عزیزم نترس ولی من باور نکردم نشستم به گریه کردن و التماس که بگه چی شده و این خون چیه اخرشم گفت که امشب سر پول با دوستش درگیر شده و ناخاسته دوستشو با چاقو زده و فرار کرده بعدشم نشست یه گوشه و گریه کرد سریع رفتم پایین و به برادرش ماجرا رو گفتم و اونم اومد بالا و دوستشو که خونی و زخمی توی اتاق افتاده بود رو رسوندیم بیمارستان ولی متاسفانه خیلی دیر شده بود و اون اقا فوت کرده بود😭 سر یه عصبانیت سر پول بی ارزش شوهرم افتاد گوشه ی زندان و منتظر مجازاته تو رو خدا نکنید ،مراقب باشید خودتونو کنترل کنید خودتونو خانوادتونو نابود نکنید 🔹❤️🔹❤️🔹❤️🔹❤️🔹    ☞❥ @heessekhooube 🔚
7 53511Loading...
36
❤️لیست رمـــانهـــــای کـانالـــمون🍒⬇️⬇️ https://t.me/c/1343753644/49783 🌹هرکدم پیدا نکردین پیام بدین @Golsorkkkh
8 0677Loading...
37
🔴خاطره پسر ۲۶ساله مجردم صبح تا غروب سرکارم بعد اون خونه.مدتی با دختری اشنا شده بودم میبردمش دور دور گردش سفره خونه ..... ولی هرکاری کردم بیاد خونه میکفت اول تو بیا خواستگاریم.من شرایط ازدواج نداشتم واسه این که از دستش ندم میگفتم میخوام بگیرمت....یه شب بردمش جگرکی یه سیخ جیگر دادم خورد گفتم مادرم تو خونه منتظرته که قبول کرد و اومدخونمون که یهو.... ادامه ➡️
7 3113Loading...
38
Media files
8 23268Loading...
39
#سرگذشت_دردناک_نادیا 🔹پدر نادیا می‌گفت: دخترم حوالی ساعت ۱۳ و پیش از پهن شدن سفره ناهار، برای شستن دست‌هایش به حیاط خانه رفت که دیگر برنگشت. ما همه جا را ‌دنبال او گشتیم اما ردی از دخترم به‌دست نیامدتا اینکه👇 👈👈خواندن ادامه نادیا سرچ کنید کانالش میاره
2 1003Loading...
🔹🔹درگیری شدید بین حامیان پزشکیان و جلیلی 👇👇 مشاهده ی خبر ➡️
Hammasini ko'rsatish...
کانال خبری ماندگار🌐

رصد لحظه به لحظه یِ اخبار ایران و جهان در همه ی زمینه ها، جدیدترین مطالب اقتصادی، سیاسی، اجتماعی، فرهنگی، علمی، آموزشی و . . . با درجِ منبعِ رسمی و معتبر در کانال خبرِ 24 ساعته یِ ماندگار تبلیغات: 🆔️ @News_ma_H

Photo unavailable
Hammasini ko'rsatish...
واقعا دنیای کثیفی شده لطفا به هیچکس اعتماد نکنین😐
Hammasini ko'rsatish...
ناصر آقا راننده اسنپ بود و چند دفعه ای باهاش برا خریدو کارهای دیگم بیرون رفته بودم و بهش اعتماد کردم. تا اینکه یه روز دخترم نفس که 16سالشه خواست از خونمون خیابون طبرسی(مشهد)بره موجهای آبی زنگ زدم به ناصر آقا اگه زحمتی نیست نفس رو برسونید موج های آبی،بعد نیم ساعت نفس با ناصر آقا رفت سمت موج های آبی،ساعت نه شب بود زنگ زدم به نفس گوشیش در دسترس نبود خیلی نگرانش شده بودم،ساعت دوازده شب نفس پیام داد که مامان یه چیزی بهت میگم نگران نشی و به باباهم چیزی نگی،گفتم دختر خبر مرگت معلوم هست کجایی؟گفت مامان من......👈👈 ادامه داستان
Hammasini ko'rsatish...

01:06
Video unavailable
انتقام همتونو گرفتم😂😂😂🤣🤣    ☞❥ @heessekhooube 🔚
Hammasini ko'rsatish...
An9UvgO86XWMW7kq0RmN_tG4VERWmIlJVDJQ6S_bqlb0tThu7ct_9grxNm411mS.mp413.12 MB
🤣 13👍 3😁 2 1
⛔️رابطه مخفیانه ⁉️ سميرا هستم ساکن اصفهان متوجه علاقه برادر شوهرم شدم وبا هم وارد رابطه شدیم تا اینکه... ادامه داستان جنجالی وآموزنده👌➡️
Hammasini ko'rsatish...
🔥عجیبــ ترینــهای جــهان😱

شگفت انگیزترین حقایق و عجیب ترین های جهان🌏🇮🇷 ⚠️ محتوای پیامهای تبلیغاتی نه تایید و نه رد می‌شود 🔹️ارتباط با ما: @ads_ajayeb 🔹️سفارش تبلیغات: @tab_68

⭕️خطر مرگ با زدن موهای داخل بینی 🫣😱 مشاهده فیلم ➡️
Hammasini ko'rsatish...
ترفند🍭🧚

﷽ تو پریودی انجام نده نازایی میاره😳 رفع بوی بد واژن؟🤢🦠 ترفند کشیدن سشوار مجلسی ✌️😍

Photo unavailable
⚠️من مهراوه شریفی نیا با اجازه مدیر میخوام کانالی را بهتون معرفی کنم که خودم وبیشتر همکارانم عضوش هستیم واقعا زیباست وترفندایی داره که همش کاربردی و عالیه اینم لینکش👇 https://t.me/+EGvmz6RskD43MWVk
Hammasini ko'rsatish...
👍 2🤣 1
00:00
Video unavailable
🦋شاد و پر نشاط، باشین عزیزان❤️‍🩹 آخر هفته اتون در کنار عزیزانتون سرشار اتفاقات خوش و بی نظیر 😊🌹🌹    ☞❥ @heessekhooube 🔚
Hammasini ko'rsatish...
C8mHiOIMnJc.mp423.61 MB
👍 2
00:19
Video unavailable
💚✨ای دوســـت 🤍✨بودنت سبز و دلت سبز و 💚✨حــضــورت ســبـــز 🤍✨خـــانـــه ات گــــرم 💚✨دلــــت نـــــرم 💚✨چـــراغـــت روشــن 🤍✨روزگــــــارت آرام 💚✨توسن بخت برایت رام 🤍✨دســـت خـــوشــبـــوی 💚✨خـــــدا هـــمـــراهــــت 💚✨تـقـدیـم بـه دوسـتـان گـلـم    ☞❥ @heessekhooube 🔚
Hammasini ko'rsatish...
1.81 MB
👍 2
Kirish qilib, tafsilotli ma'lumotlarga ega bo'ling

Biz sizga ushbu hazinani tasdiqlashdan so'ng ochamiz. Va'da qilamiz, tezroq!