cookie

Sizning foydalanuvchi tajribangizni yaxshilash uchun cookie-lardan foydalanamiz. Barchasini qabul qiling», bosing, cookie-lardan foydalanilishiga rozilik bildirishingiz talab qilinadi.

avatar

رمان های آنلاین

🦋 پارت گذاری:١۶ الی ١٨ جز ایام تعطیل (حداقل ١٠ پارت) 😍 ارتباط با ادمیـن: @miiiiisss_pm ⛔ کپی و فوروارد فقط همراه با لینک کانال ⛔

Ko'proq ko'rsatish
Reklama postlari
1 394
Obunachilar
Ma'lumot yo'q24 soatlar
-87 kunlar
-1330 kunlar

Ma'lumot yuklanmoqda...

Obunachilar o'sish tezligi

Ma'lumot yuklanmoqda...

Photo unavailableShow in Telegram
سلام 🥰 اگه کسی اسم رمانُ میدونه این دوستمون رو راهنمایی کنه
Hammasini ko'rsatish...
رمان #ضد_نور قسمت صدوهفتادم چشمهای درشت شده شازده و لبی که باوجود گاز گرفتن اما به دوطرف کش اومده، نشون میدن که غر زدنم چندان هم زیرلبی نبوده! چای برمیداره و قطره هایی که توی نعلبکی ریختن رو با نگاه معنا داری توی فنجونش برمیگردونه! - زود اومدم که یخ نکنه! - بله مشخصه! بی توجه به سکوتی که برای شکستن، انتظار رفتن من رو میکشه سر جام میایستم تا وقت تلف کنم. - چیزی لازم ندارید؟ - ممنون، بفرمائید شما!میدونم که مهراب داره شیطنت میکنه و به عمد دست روی حساسیتم میذاره. سخته اما خونسردیم رو حفظ میکنم. عقبگرد میکنم و بیرون میرم اما لحظه آخردر رو نمیبندم. بالاخره کار از محکم کاری عیب نمیکنه! میبینم که سعادت چشم میبنده و با خنده ای فروخورده سر تکون میده. شیرین خانم تقریبا کاراشرو انجام داده و جلوی تلویزیون انتظار سریال موردعلاقش رو میکشه. ناچار من هم بهش ملحق میشم. کاسه تخمه محبوبی که همیشه همراهش داره بهم تعارف میکنه. یک مشت پر برمیدارم و با حرص، مقدار زیادیش رو تو دهنم خالی میکنم. - دل درد میگیری دختر، تو چرا اینجوری چیز میخوری؟ - چیزی نمیشه.خیلی سفته شیرینم، چجوری میشکنی؟ بجو بره پایین. سریالش انقدر مهم هست که بیش از این بهم توجه نکنه. - میگم... این نگار خانم شبم هست؟ - فکر نکنم. اگر موندنی بود چمدون میاورد! نهایت شام بمونه.قبلا مگه مونده؟ - معمولا دو سه روز میمونه پیش آقا.آخ دیدی؟ این از این پسره حاملس! مشتی دیگه تخمه برمیدارم و بی حوصله جواب هیجان بیش از حد شیرین خانمرو میدم. - شما یکی رو به من نشون بده تو این سریالا از پسره حامله نباشه شما هم عین مامان من میمونی! دست از تخمه شکستن برمیداره! - مامانت؟ زبونم رو گاز میگیرم. چه مرگمه امروز!یعنی میگم شماهم جای مادر خدابیامرز من، اگر نظری میدم ناراحت نشی یوقت! چیه این سریالا میبینی؟ میخوای چندتا آمریکایی خوب بیارم برات؟ - هندی نداری؟ دلم براش ضعف میره. عشق انقدر نقش پررنگی توی زندگیش داره که به سرعت سوتی من رو فراموش میکنه. کاش یه همراه داشته باشه!سرکوب کردن احساسات در هرسنی فشار زیادی به آدمها وارد میکنه. مگه شیرین خانم چقدر میتونه سریال ببینه یا کتاب بخونه؟ کاش یکی بود تا خودش تجربه کنه! - ندارم اما برات دانلود میکنم. کمی دیگه میشینم اما حوصله پیدا کردن پدربچه از بین مردهای فیلم رو ندارم. به حیاط پشتی میرم تا کمی هوا بخورم و فکرمرو از چرندیاتی که بهش هجوم آوردن خالی کنم. شلنگ آبرو برمیدارم و به گلها آب میدم. سایت، دردسر، مزاحم،سعادت بزرگ، باید از همه اینها سر دربیارم و این وسط حواسم به احساساتم هم باشه @roman_online_667097
Hammasini ko'rsatish...
رمان #ضد_نور قسمت صدوشصتونهم تعریف شنیدن میتونه شروع خوبی برای صلح باشه. انگار این نگار خانم هم قصد صلح داره. اگرچه این جنگ بین من با خودمه وگرنه اونکه اصلا توجهی به من نداره چه برسه جنگ! - بله، نوش جون. - وای مهراب یادته لبنان رفتیم چقدر میخوردم من؟ دستت درد نکنه سپیده جون. پس لبنانم باهم رفتن! - آره... بچه بودیم دوست داشتیم. مهرنازم خیلی دوست داشت!جدا؟ یادم نیست من . آخه مهرناز که اصلا نمیومد با ما فقط من و تو میرفتیم بیرون. هرچی مهراب میخواد لبنان رفتن و تبوله خوردناشون رو عادی نشون بده و زوری یه نفر سومی هم در خاطره هاشون جا بده، با صداقتی که نگار به خرج میده داره بدتر میشه. من ته خاطرات بچگیم نوشمک خریدن از سر کوچه و نهایت خاطرهام از نوجوانی یواشکی باز کردن صفر قفل تلفن برای تلفنی حرف زدن سرور با پسر همسایه اس، اینا از لبنان و تبوله میگن! بی اشتها، چند قاشق برنج میخورم و آرزو میکنم خانم زودتر قصد رفتن کنه، اما انگار تصورم کاملا اشتباهه. بعد از غذا، دستهاشو تو هم قلاب میکنه و تن کش میده و چای دم کردن دوباره شیرین خانم هم معنی جز موندگار بودن مهمون امروز نداره. - میخوای بری بالا استراحت کنی؟ این دیگه خیلیه! مهراب چرا کوتاه نمیاد؟ - چای شیرین خانمرو بخورم بعد! - میگم میاره بالا از مقابل صورت مبهوت من میگذرن و دوتایی سمت پله ها میرن. شیرین خانم هم ظرفهای تلنبار شده روی هم رو نادیده میگیره و چای میریزه.بده من میبرم. شما اینهمه پله رو بالا نرو. از خداخواسته قبول میکنه و سراغ کارهای دیگه میره. انقدر تند از پله ها بالا میرم که کف فنجونها چند قطره چای میریزه. شنیدن صداشون از اتاق کار اونم با جدیتی که نگار داره به خرج میده حس بهتری داره. - حالا میخوای چکار کنی؟ دردسر نمیشه. معلوم نیست کیه؟ - تا الان که نشده، درستش میکنم! - اگه نشه چی؟ عمو میگفت یه برنامه هایی داره! بابای من همیشه برنامه ای داره اگ قرار بود این چیزا براش مشکلساز بشه االن اینجایی که هست نبود! در میزنم اما بدون شنیدن اجازه وارد میشم. نگار چهارزانو روی کاناپه اتاق نشسته و مهراب روی صندلی میزش جا گرفته. با دیدن دوباره من تای ابروش رو بالا میده. به مهمونی که کم از صاحبخونه نداره چای تعارف میکنم. -بفرمائید. - دستت درد نکنه عزیزم. من عاشق چای هل دارم! - نوش جان. به عکسی که از صدفرسخی مشخصه سوژه اش مهراب سعادته اشاره میکنه. - وای مهراب این تویی؟ سینی رو مقابل مهراب میگیرم و ناخواسته زیر لب غر میزنم. - نه تام کروزه! @roman_online_667097
Hammasini ko'rsatish...
رمان #ضد_نور قسمت صدوشصتوهشتم سلام. حضور من سوالش رو بی جواب میذاره. بلند میشه و درحالی که از مهراب بابت من راهنمایی میخواد دستش رو به طرفم دراز میکنه. - سلام خوبی؟ مهراب معرفی نمیکنی؟ مهراب شوکه از این خوش خدمتی بهم نگاه میکنه و در کمال احترام ظرف رو از دستم میگیره و اجازه خم شدن جلوی مهمونش رو نمیده. - ایشونم...دست توی دستش میذارم و خودم دست به کار میشم. اوج نامردیه اگر من رو حتی به عنوان دوست معرفی کنه و بعد بخواد توضیح بده که دزد از آب در اومدم! - خوش اومدید. من سپیده ام، آشپز آقای سعادت. - خوشبختم منم نگارم. صدای نازک و قد و قواره خوبی داره. نقطه قوت صورتش، چشمای درشت عسلی رنگشه. مهراب در سکوت عجیبی نظاره گر این مکالمه است. لابد منتظر اتفاقی که راجب وفا افتاد اینبار با شدت بیشتری تکرار بشه. اما من برخلاف تصورش لبخندآرومی میزنم و تنهاشون میذارم تا همین اول کاری نترسه. صدای مهراب از پشت سرم به گوش میرسه. - تو چرا لباس عوض نکردی؟ ببخشید من اصلا حواسم نبود. - تو کِی حواست هست؟ اینو به من بگو! زیرچشمی میبینم که دکمه هاش رو باز میکنه و نیمخیز میشه تا مانتورو از تنش در بیاره. چیزی که به عنوان بلوز پوشیده انقدر سوراخ سوراخ و پاره پورهاس که نیم تنه مشکی که از زیر پوشیده و به قول مهراب سایز نامناسبش به راحتی تو چشم میزنه. زودبه مهراب نگاه میکنم تا واکنشش رو ببینم. خوشبختانه هنوز نگاه خاصی نداره! نگار هم خاکی تر از اونه که شیرین خانم رو صدا بزنه و وسایلش رو بهش بسپاره. همه رو روی مبل کنار دستش میندازه، یکی از پاهاش رو زیر باسنش میذاره و راحت به دسته مبل تکیه میده. - نگفتی قضیه سایت چی بود؟ گوشام رو تیز میکنم تا جواب مهراب رو بدونم. - چی میخواستی باشه، طبق معمول!پس سایتی هم در کار هست! سایتی که احتمالا دردسرهای خاص خودشرو هم داره! تا چیدن میز غذا انقدر به حرفا و رفتارهاشون توجه میکنم که چند بار دستم رو میسوزونم. وقتی هم که صحبتشون گل میندازه و شوخی دستی های نگار اوج میگیره صبر رو جایز نمیدونم. کاسه سالاد تبوله و سالاد نیکویزی که تازه یادگرفتم و با سلیقه درست کردم رو بر میدارم و سر میز میذارم. کنار مهراب میرم و به عمد خم میشم و کنار گوشش زمزمه میکنم. - پاستا و سالاد باهم بیارم یا جدا؟گردنش رو جمع میکنم و من با ذوق از یادآوری حضورم عقب میکشم تا نتیجه رو بهتر ببینم. چشمهاش حرفها دارن و خط و نشون میکشن. - جدا لطفا. - پس بفرمائید سرمیز. - وای این تبوله اس؟ @roman_online_667097
Hammasini ko'rsatish...
رمان #ضد_نور قسمت صدوشصتوهفتم کفش هاش رو درمیاره و تند توی جاکفشی میذاره و بی توجه به من همراه مهراب به سالن میره. - نگار جون چی بیارم برات گرم یا سرد؟ - از اون چایی هل دارات که من دوستدارم میدی شیرین جون؟ حد اقل به لطف کلاس گذاشتن شیرین خانم، فهمیدم مهمون کیه. نگار خانمی که شازده بخاطرش خودکشی کرده! به ته نداشتن رابطم با مهراب فکر میکنم و از باده میخوام خودش رو ناراحت نکنه اما نمیشه.بعضی حسها هیچ ربطی به شرایط، موقعیت، منطق و امثال اینها نداره. بخواهی یا نخواهی وجود دارن و بروز پیدمیکنند. مثلا هیچ زنی از رقیب در رابطه اش خوشش نمیاد حتی اگر هیچ پایان خوشی در انتظار اون رابطه نباشه! سالاد و سس رو آماده میکنم و با اومدن شیرین خانم کدورت رو کنار میذارم و سوالهام رو ردیف میکنم. - میگم شیرینم این همون نگار خانمه که آقا مهراب بخاطرش خودکشی کرده؟ چایی که از قبل دم کرده رو توی فنجون میریزه. - اووه برای قدیم بوده. ولی آره همونه.حالا کی هست؟ سینی رو بر میداره و حین بیرون رفتن صداش رو پایین میاره. - میام میگم برات! اسباب پذیرایی رو تکمیل میکنه و با منبع اطلاعاتش بر میگرده. - این نگار دختر عموی بابای آقاس، ولی انگار از بچگی رفت و آمد داشتن با هم. - خب چرا بخاطرش خودکشی کرده؟ دوست بودن با هم؟مجرده؟گره روسرش رو شل میکنه و با پر روسریش گردنش رو باد میزنه. - آره، یعنی من که تو این دو سه سال شوهر ندیدم ازش. خیلی دختر خاکی و خوبیه. . بعدم خودکشی کجا بود، شونزده سالش که بوده میرن کانادا. سیمین خانم میگه خیلی صمیمی بوده با آقا. انگار آقا هم ناراحت میشه و دو سه تا دونه قرص میخوره. تهشم اسهال میشه! بچگیه دیگه! چندسالشه - چه سوالا میکنیا من چه بدونم. فکر کنم یکی دوسال با آقا فرقشه.به پاس زحمتی که کشیده و اطلاعات نسبتا جامعش، برای هردومون چای میریزم و سعی میکنم نامحسوس سالن رو هم زیر نظر بگیرم. - کاش از این شکلاتاهم ببرم. قشنگه جلدشون.شیرین خانم همیشه حتی زمانی که ازش نخوان هم عمل میکنه، مگر وقتی که حوصله نداره و در لفافه میخواد کارش رو به کس دیگه محول کنه. - شما بشین من میبرم. - زحمتت نیست؟ الهی خیر ببینی. موهامو پشت گوش میدم و با ظرف شکلات به سالن میرم. - بابات یه چیزایی میگفت مهراب قضیه سایت چیه؟ @roman_online_667097
Hammasini ko'rsatish...
رمان #ضد_نور قسمت صدوشصتوششم یک لحظه زنجیرش بدجور توی چشمم میزنه و کشیده شدن نگاهم به سمت گردنش غیر ارادیه. کاش یا یک دکمه بیشتر باز بذاره تا مدلا خوب معلوم باشه یا همینم ببنده که تو چشم نزنه. خیره به گردنش جواب میدم. - وای نه همین مونده بفهمه من پیش شما حرفم میزنم خونمو تو شیشه میکنه. با پاف عطری که توی صورتم میخوره ناخودآگاه سرمرو عقب میکشم و شاکی به مهراب و صورت پر شیطنتش نگاه میکنم. - من اینجام، دوساعته کجارو نگاه میکنی؟هیچ جا! ضربه آرومی نوک بینیم میزنه. با خجالت عقب میرم و خودمرو به در میرسونم. - پس من یه سالاد دیگه درست میکنم. با اجازه. - وایسا کارت دارم. از پشت در سرم رو بیرون میارم. - باشه بعدا کارام مونده شیرین خانمم پایینه تابلو میشه!هنوز کارم تموم نشده که با پیچیدن صدای زنگ توی خونه، مهمونی شروع میشه. شیرین خانم در رو باز میکنه و باخوشرویی به استقبال میره. - سلام خانمی خوش اومدی! خانمی؟ این یکی صد در صد اسب نیست! سالاد و سس رو بیخیال میشم و از آشپزخونه بیرون میرم تا خانمی رو ببینم. دختر ظریفی با موهای مشکی که پایینشون رو با حوصله بابلیس کشیده و حالت داده از قاب در عبور میکنه. بچه نیست اما چشمهای درشت و صورت گرد کوچکش، باعث میشه حدس زدن سن و سالش چندان کار راحتی نباشه. شلوار پاره پاره جین و مانتوی سفید کوتاهی که پوشیده با ترکیب کتونیهایی که هنوز از پاش درنیاورده نه تنها قشنگه، بلکه تتویی که روی پای راستش داره و از زیر پارگی بیرون زده هر نگاهی.رو به سمت خودش معطوف میکنه. سر و وضعم انقدر داغونه که حتی نیازی به مقایسه نیست. عدل امروز که من خواب موندم و حتی آرایش هم ندارم باید همچین مهمونی بیاد؟ حتی شیرین خانم هم بیشتر از روزای دیگه به خودش رسیده و فقط من همچین تیپ دلبری دارم! - سلام شیرین جون. خوبی؟ مشتاق دیدار!ما بیشتر! صدای مهراب از پشت سرم توجه دختر رو به خودش جلب میکنه. دسته گلی که همراه داره به شیرین خانم میسپاره و با لبخند بزرگی سمت مهراب میاد. کوتاه بغلش میکنه و مشت محکمی به بازوش میزنه.چطوری تو؟ هی روز به روز خوشتیپ تر شو باشه؟ - باشه! دختر که انگار چیزی یادش اومده فاصله میگیره و به کفشهاش اشاره میزنه. - وای یادم رفت. الان درمیارم. مهراب اما اجازه نمیده. - نمیخواد راحت باش. - راحتم بابا. @roman_online_667097
Hammasini ko'rsatish...
رمان #ضد_نور قسمت صدوشصتوپنجم دست میشورم و شروع میکنم. انقدر کار دارم که انگار عقربه ها با هم مسابقه گذاشتن و خیلی زودتر از انتظارم یک بعد از ظهر رو نشون میدن. صدای باز شدن در وروی، رسیدن مهراب رو اعلام میکنه. تا شیرین خانم سرگرم تمیزکاریاشه و خبری ازش نیست، از فرصت استفاده میکنم. - سلام. - سلام خانم! کاش انقدر بی جنبه نباشم و اینطوری لبخند نزنم اما تجربه ثابت کرده من خیلی بیجنبهم؛ مخصوصا اگر همچین خانم با آب و تابی بشنوم.کی رسیدی؟ - یک ربع به دوازده! مهمونتون کی میاد؟ سوئیچ ماشین رو روی کانتر میذاره و دکمه های بالایی پیراهنش رو باز میکنه. از توی یخچال لیوان آب پرتقالی که شیرین خانم برای آقاش پر کردهرو در میارم و سمتش میگیرم تا سرحال بشه. - بفرمائید. گوشه لبش به سمت بالا متمایل میشه. - چه دختر خوبی! ساعت دو اینجاست! راستی راجب مهمونم، نگ...سلام آقا. خسته نباشید. - سلام شیرین خانم. سالمت باشی. آب پرتقالش رو میخوره و جلوی شیرین خانم از زحمت نکشیده من با لبخند دلبرش تشکر میکنه. نوش جان میگم و از قصد هیچ حرفی از شیرین خانم نمیزنم. با اینکه دوسش دارم اما چه عیبی داره یه بارم اون ببینه تو کار بقیه دخالت کردن چه مزهای میده. تمام کارام رو انجام میدم به جز سالادی که به لطف کمک زوری شیرین خانم باید از خیرش بگذرم. - شیرین خانم سالادو باید عوض کنم.آقا ناراحت میشه ها! سر سنگین حرف زدنش میخندونتم. - خب بهش میگم که ناراحت نشه. پله هارو دوتا یکی بالا میرم و پشت در اتاق مهراب در میزنم. - بفرمائید! داخل میرم و با دیدنش بدجور دلم میخواد زودتر مهمون امروزش از راه برسه و ببینم کیه که آقا اینطور براش پیرهن و شلوار رسمی تن کرده و دستبند چرمی به دستش بسته!جانم؟ افتر شیو به صورتش میزنه و عطرشرو از روی میز بر میداره و جلوتر میاد. مویی که توی صورتمه کنار میزنه. - اذیتت نمیکنه انقدر تو چشمته؟ - چرا خیلی! مجبور نبودم کوتاه نمیکردم!اخم میکنه. - چرا مجبور؟ کاش دهنمو ببندم و فقط حرفی که بخاطرش تا اینجا اومدمرو بزنم برم. کاش! - آخه گرمه دیگه... تابستونه! اممم... میشه یه سالاد دیگه امروز درست کنم؟ شیرین خانم کاهوهامو خرد کرده دیگه به درد سالاد نمیخورن. وقتمم کمه. من نخواستما، خودش خرد کرده! - قصدش کمکه. میخوای بهش بگم دیگه کاری نکن @roman_online_667097
Hammasini ko'rsatish...
👍 1
رمان #ضد_نور قسمت صدوشصتوچهارم زنگ خوردن تلفن همراهم، بی جواب گذاشتن پیامهای اول صبح مهراب رو بهم یادآوری میکنه. نماد اتصال رو لمس میکنم. -الو... سلام. چرا جواب نمیدی تو؟؟ دیشب انقدر پیادهروی کردم و بعد از رسیدن به خونه توی جام چرخ زدم که دم دمای صبح خوابم برد و ساعت 1۰ با تشر مامان بیدار شدم و به لطف اختالف طبقاتی، ساعت 3۰:11 هنوز سر خیابون هم نرسیدم. - ببخشید خواب موندم فک کنم یک ربع دیگه برسمنگران من نباش. مجتبی هم خیلی دوست داره! **** - آقا سریع تر میری لطفا! - ترافیکه خواهر گلم، دنده هوایی که نداره ماشین چجوری تندتر برم؟ با وجود مسیر باقیمانده و کارایی که بخاطر خواب موندنم به حتم عقب میوفته به شیرین خانم زنگ میزنم و ازش میخوام تا رسیدن من موادی که برای پاستا کم دارم رو از سوپرمارکت تهیه کنه.من گفتم چرا دیر کردی؟ میگم چرا جواب نمیدی؟ صداش به جای نگرانی پر از جدیته و این یه معنی بیشتر نداره، مهراب سعادت همه چیزرو تحت کنترل خودش میخواد! - عجله داشتم فقط زود پوشیدم که بیام. یادم رفت. - باشه، مراقب باش، عجله هم نکن. - چشم. کمی از موضع جدی و بداخلاقش کوتاه میاد.موشم که خوب میشی! ظهر میبینمت. تماس رو قطع میکنم و با چشم بسته به پنجره ماشین تیکه میدم. همه تلاش هام برای منحرف کردن ذهنم از این مکالمه بی نتیجه میمونه و دآخر هم با مرور جمله 》موشم که خوب میشی 《لبخند میزنم. ده دقیقه بعد زنگ در رو با تمام وجود فشار میدم. حیاط رو میدوم و به شیرین خانم سلام میکنم. - سلام. -سلام کجا موندی تو دختر؟ آقا از صبح چندبار زنگ زد سراغترو گرفت. - خواب موندم. تازه با آژانسم اومدم ولی خیلی ترافیک بود.کمدرو باز میکنم ولی با یادآوری اتاق به قول مهراب خالی و تعارفی که خودش دیشب زد، پشیمون میشم. حد اقل اگر قراره بعدا ناراحتی بکشم الان خوش بگذرونم. لباسهامرو برمیدارم بدو از پله ها بالا میرم. در اتاق رو باز میکنم و مانتو و شالمرو روی رگال میذارم و بر میگردم. با دیدن کاهوهای ریز شده ای که شیرین خانم سرخود زحمتشونرو کشیده، آه از نهادم بلند میشه اما چیزی نمیگم تا وقترو بیشتر از این هدر ندم @roman_online_667097
Hammasini ko'rsatish...
رمان #ضد_نور قسمت صدوشصتوسوم از فردا لباساتو توی اتاق خالی بذار! با خنده سر تکون میدم و خداحافظی میکنم. تا ایست کردنم جلوی خونه، سر کوچه میمونه و بعد از اینکه براش دست تکون میدم و به دور اطراف و همسایه ها اشاره میکنم، چراغهای عروسکی که سواره روشن میشه و دور میزنه. تا صد توی دلم میشمارم و وقتی حس میکنم به اندازه کافی دور شده، پیاده حرکت میکنم. قبل از هرچیز با مامان تماس میگیرم و به پرونده قطور دروغهام، طول کشیدن کار و با راننده برگشتن رو هم اضافه میکنم. کاش میشد واقعا مثل قصهای که برای مامان سر هم کردم، بی دردسر تو خونه سعادت نامی با دوتا بچه کار میکردم و اینهمه دردسر نداشتم.میلی به خونه رفتن ندارم. روی نیمکت کنار خیابون میشینم و به مسیر جدیدی که ناخواسته پیش پام باز شده فکر میکنم. اگر بمونم میتونم به راحتی از جیک و پوک مهراب سر دربیارم، میتونم رابطه و آینده سرور و مجتبی رو نجات بدم. پدر نفس راحت بر میگرده خونه و شریف به پولی که نمیدونم برای چی لازم داره یک قدم دیگه نزدیک میشه و قطعا رضا هم دوست جون جونیم باقی میمونه. همه جوره سوده، به جز دلم... دلی که نمیدونم آخر این داستان چی به سرش میاد...اگر نمونم و بخوام برم همه چیز خراب میشه و بازم من میمونم و دلی که نمیدونم با داغون شدن عزیزام و رها کردن کسی مثل مهراب سعادت چی به سرش میاد. باخت،بن بست، ناچاری، نمیدونم چه اسمی باید روی این شرایط گذاشت. هرچی که هست نتیجهاش ضرره من باید بین این دو راه سراغ اونی که ضرر کمتری داره برم و پر واضحه که در راه اول فقط خودم آسیب میبینم و بقیه نه! " سعادت گوشی توی جیبم میلرزه و پیام "شببخیر با چاشنی بوسه روی صفحه نقش میبنده. هووف... البته اگر همینطوری پیش بره قطعا در آینده درد بزرگی رو تحمل خواهم کرد. خونه ساکته و یکدفعه فاصله گرفتن خاله و مامان بعد از رسیدن من، جای شکی باقی نمیذاره که سرور امشب هم حال خوبی نداره و دوتا خواهر شورا تشکیل دادن تا علت رو با حدسیات خودشون جویا بشن.بی حوصله تر از اونی هستم که بخوام وقتی برای نشستن کنارشون و سر در آوردن از حرفهایی که همیشه برام جذاب بوده بذارم. در نهایت فداکاری خستگی رو بهونه میکنم و به اتاق پناه میبرم و به مامان و خاله یه سوژه جدید برای پچ پچ های خواهرانه میدم. سرور زودتر از حد معمول خوابیده و من حتی با چشم های بستهاش هم میتونم غم صورتش رو حس کنم. خم میشم و خواهری که برای یه لقمه نون هیچ کاری رو عار ندونسته و حتی الان هم توی تولیدی کار میکنه رو میبوسم. کاش کارایی که تا الان کرده و پاتکی که از راه دور به اطلاعات خیلیا زده هم سابقه کار حساب میشد. اونوقت به قطع جای بهتری مشغول به کار بود.خوابش انقدر اجباریه که با بوسه من بیدار میشه و نگاهم میکنه. - سلام کی اومدی؟ - همین الان. سرور؟ نیمخیز میشه و گوشیش رو چک میکنه و من حالا مطمئنم که بخاطر مجتبی است. - بله؟ - فلش رو بهم بده. شاید خبرای خوبی بیارم! - باده! با همون لباسهام توی تخت میرم و با بغل کردنش، یکی از لحظه هایی که به ندرت بینمون شکل میگیره رو خلق میکنم. @roman_online_667097
Hammasini ko'rsatish...
رمان #ضد_نور قسمت صدوشصتودوم کمکی ازم برمیاد؟ سرش رو به پشتی صندلیش تکیه میده و خیره به مسیر جواب میده. - هوووف... نمیدونی چقدر از سر و کله زدن خستم. حالا میگم برات. دارم درست میرم دیگه؟ در کمال تعجب انگار آدرسی که روز تصادف به پیمان دادم رو به خوبی تو ذهنش داره که اینطور راحت میرونه و اتوبانهارو انتخاب میکنه. - بله درسته. - راستی تا یادم نرفته. فردا یکی از دوستام میاد خونه. میشه پاستا درست کنی؟آره حتما! پر از شیطنت نگاهم میکنه. - اگه ناراحت نمیشی سالاد و سس مخصوصم باشه! اشاره اش به سفر شمال و حرفم با شیرین خانم سوال بی جواب موندهام رو به ذهنم میاره. -اون روز چرا قهر کردید باهام؟ - قهر؟ - بله... گفتم لباسام راحته! به ظاهر اخم میکنه.آهان...گفتم که! لباست خوب نبود داشتی بدو بدو هم میکردی بهت میگم این خوب نیست برو لباس عوض کن میگی من راحتم! سیخ سر جام میشینم . - شما کی گفتی اینارو؟ فقط گفتی من بازم لباس دارم اگه خواستی بگو! تخس رو حرفش پافشاری میکنه و قیافه حق جانبی به خودش میگیره. - همونه دیگه. من یه چیزی میگم تو باید تا تهشو بخونی! همین خیابون؟بله لطفا. با چشمهایی که کنارشون چین خورده نگاهم میکنه. - انقدر مظلوم بودی تو!؟ آخه کدوم دختر تنهایی از همچین موقعیتی ناراضی میشه که من دومیش باشم؟ سرکوچه اجازه داخل رفتن نمیدم و خدا خدا میکنم پیله نکنه. - ممنون من سرکوچه پیاده میشم. کنار میکشه.به در تکیه میده و با خندهای که هنوز توی چشمهاش موج سواری میکنه جوری به سر و صورتم نگاه میکنه که انگار اولین باره همدیگرو میبینیم. - رفتارام اذیتت میکنه؟ معذبی؟نه، اصلا! -موج خنده به لبهاش میزنه. خوبه فردا میبینمت. دست دراز میکنه و من به آرومی باهاش دست میدم و مور مور شدن پوستم از این اتصال رو نادیده میگیرم. از لطفش تشکر میکنم و دستگیره رو میکشم. - سپیده. برمیگردم. @roman_online_667097
Hammasini ko'rsatish...
👍 1
Boshqa reja tanlang

Joriy rejangiz faqat 5 ta kanal uchun analitika imkoniyatini beradi. Ko'proq olish uchun, iltimos, boshqa reja tanlang.