cookie

Sizning foydalanuvchi tajribangizni yaxshilash uchun cookie-lardan foydalanamiz. Barchasini qabul qiling», bosing, cookie-lardan foydalanilishiga rozilik bildirishingiz talab qilinadi.

avatar

ده سفیدما

ارتباط با ادمین @cowsar1343

Ko'proq ko'rsatish
Eron287 591Til belgilanmaganToif belgilanmagan
Reklama postlari
207
Obunachilar
Ma'lumot yo'q24 soatlar
Ma'lumot yo'q7 kunlar
Ma'lumot yo'q30 kunlar

Ma'lumot yuklanmoqda...

Obunachilar o'sish tezligi

Ma'lumot yuklanmoqda...

دعای اینکاها «والدین‌ام را از این احساس که سبب شکست من در زندگی شده‌اند، آزاد می‌کنم. فرزندانم را از احساس نیاز به سرافراز کردنم آزاد می‌کنم تا مسیر زندگی‌شان را بر اساس ندای قلبشان و نجوای درونی خودشان انتخاب کنند. شریک زندگی‌ام را از وظیفه کامل کردن من آزاد می‌کنم زیرا که می‌توانم در وجود خودم و در کنار تمامی موجودات کامل باشم. از مادربزرگ‌ها و پدربزرگ‌هایم سپاسگزارم که موهبت زندگی را به من بخشیده‌اند. آن‌ها را از شکست‌هایشان و آرزوهای دست‌نیافته‌شان رها می‌کنم و می‌دانم که نهایت تلاش خود را برای حل و فصل مشکلات در زمان خود انجام داده‌اند. من همه‌ی شما را گرامی می‌دارم، دوست‌تان دارم و خوبی شما را می‌فهمم. حال می‌توانم در برابر چشمان همه شما شفاف حاضر شوم، چیزی برای پنهان کردن ندارم و چیزی جز واقعی بودن در وجود خودم نمی‌خواهم. می‌خواهم بر زمین قدم بردارم در حالی که تلاش می‌کنم از زندگی‌ام حداکثر بهره را ببرم و دیگر با پیوند به زخم‌های دور و نزدیک خانواده، راه آرامش خود را مسدود نکنم. دیگر نمی‌خواهم نقش ناجی کسی را برعهده داشته باشم و یا کسانی را با هم آشتی بدهم و یا توقعات دیگران را برآورده کنم بلکه می‌خواهم یاد بگیرم، با عشق یاد بگیرم که چگونه خود را زیست کنم، حتی اگر فهمیده نشوم به خودم احترام بگذارم و آزادی خود را جشن بگیرم. *این ترجمه نیایشی باستانی است که توسط بومیان قبیله ناواهو برای بخشش و رها کردن زخم‌های گذشته خوانده می‌ شود.
Hammasini ko'rsatish...
شرمی‌ست در نگاه من، اما هراس نه کم صحبتم میان شما، کم حواس نه چیزی شنیده‌ام که مهم نیست رفتنت درخواست می‌کنم نروی، التماس نه از بی‌ستارگی‌ست دلم آسمانی است من عابری فلک زده‌ام، آس و پاس نه من می‌روم، تو باز می‌آیی، مسیر ما با هم موازی است و لیکن مماس نه پیچیده روزگار تو، از دور واضح است از عشق خسته می‌شوی اما خلاص نه کاظم بهمنی
Hammasini ko'rsatish...
(پیام امروز صبح عمه ) مرسی کتمان جان زیاد حرف نمی تونم بزنم عمه جان سرفه پدرم در آورده آمپولها را بزنم شاید بهتر شم البته دکتر عفونی گفت پرستار می یاد منزل وآمپول هارا هم میاره هفده میلیون می شه باورم نشد همان آمپولهارا پگاه چهارمیلیون خرید پرستار هم بیاد توی خانه هر بار پانصد تومان بگیره میشه هفت یا شش میلیون، اون وقت دکتر بی شرف می گفت هفده میلیون دکان باز کردن دخترم کاش یا زودتر خوب شم یا برم دیگه من نفس نمیتونم بکشم قشنگ من. ازیک دوست.😔😔😔
Hammasini ko'rsatish...
فانوس چراغی خیال انگیز برای ما ایرانی هاست.ازنامش فراوان دراشعار ونوشته های عاشقانه استفاده شده است. درده سفید " چراغ دستی اش گویند. حال نظریکی ازدوستان فیسبوکی ام که افغانی است را بشنوید. وحید آمونژاد راستش از فانوس که در کشور ما (افغانستان) به آن اریکین می گویند، خاطرات زیادی دارم. تا صنف ۱۰ و ۱۱ مکتب (دببرستان)، از آن استفاده می کردیم یعنی تا سال های ۱۳۸۷ و ۱۳۸۸ هجری شمسی. زمستان ها که در آموزشگاه ریاضی می خواندم، شب ها تا ساعت های ۹ و ۱۰ شب، زیر نور زرد و کم رنگ فانوس، وظیفه یا تکالیف خانه گی ام را اجرا می کردم و درس هایم را می خواندم. تابستان ها و در فصول دیگر سال نیز دروس مکتب را زیر نور فانوس می خواندم. در خانه های گِلی، همراه با مادر جانم و خواهرم - که خداوند برایم حفظ شان کند - زیر سقف های گلی و نور فانوس، شب ها می نشستیم و قصه می کردیم. مادر جانم از گذشته ها قصه می کردند و ما هم با علاقه ی فراوان گوش جان می سپردیم به سخنان خوب و خاطرات شان. این روز ها، اما برق است و امکانات بیشتر، اما از آن صمیمیت های گذشته، دیگر خبری نیست که نیست. پشت کودکی ها و آن همه روزهای خوب، دلتنگم!
Hammasini ko'rsatish...
استاد ملکی : سخن از اخلاقی زیستن، آب در هاون کوبیدن است. اینقدر می‌دانم که در جامعه‌ای که هنوز، به تعبیر آبراهام مَزلو روانشناس آمریکایی، نیازهای اولیه‌ی شهروندانش یعنی نیازهای جسمانی یا فیزیولوژیک آنان، مانند خوراک، پوشاک، مسکن، آب و هوای سالم، خواب، استراحت و غریزه‌ی جنسی، برآورده نشده‌اند، سخن از اخلاقی زیستن، آب در هاون کوبیدن است. بنابراین، شاید بتوان گفت همه‌ی کسانی که صادقانه، و نه از سر ریا و تزویر و مکر و خدعه، دغدغه‌ی اخلاقی زیستن انسان ها را دارند، باید از اینجا آغاز کنند که جامعه‌ای برخوردار از حد نصاب بهره‌وری‌های اولیه پدید آورند.
Hammasini ko'rsatish...
همشهری گرامیمان از فرهنگیان فرهیخته اراک جناب عظیم سید اشرفی نویسنده پژوهشگر و طناز ( طنز نویس ) شعر نابی دارد در باره ولایت نازنین که بسیار زیباست و............................وعده وعیدهای مسؤلین بی مسؤلیت رو به سخره گرفته اند : گر بيارم راي با لطف شما شهر را مانند تهران مي كنم ساعت ناكوك شن كش را سريع من دوباره كوك و ميزان مي كنم آب جاري مي كنم سوي قنات كوچه ها را صاف و سيمان مي كنم من اد بجو را كنم نواب نو غرق گل ، بلوار رازان مي كنم چند تا آثار تاريخي بنا جنب ميدان فراهان مي كنم چشمه موشك را به زيبايي چنان باغ فين و شهر كاشان مي كنم مي فروشم از تراكم بي حساب اخذ هر پروانه آسان مي كنم ارمني هاي مقيم شهر را با درايت من مسلمان مي كنم موشها لاغر نمايم با رژيم گربه ها را يار آنان مي كنم بر گدايان ميدهم آش و پلو چهره ها را شاد و خندان مي كنم آب سنگين نرم سازم در هونگ هسته اش را درب و داغان مي كنم از براي مردها شال و كلاه فكر چادر بهر نسوان مي كنم فكر هاي تازه بهر مشكلات در سفر در پشت فرمان مي كنم مي كشم راه آهن اندر هر محل كوچه را مثل خيابان مي كنم در زمستان ميدهم برف سفيد در بهاران فكر باران مي كنم مرده ها را مي كنم غرق سرور باغ جنت را گلستان مي كنم از براي رونق گردشگري چشمه موشك را صفاهان مي كنم رود خشك شهر را زاينده رود غرق اندر آب باران مي كنم تيپ غلاق جُره را بر روي بيد همچنان كبك خرامان مي كنم گيوه ميگيرم براي اصغري بهر فاطي فكر تنبان مي كنم گر ببينم مرغ عريان در دكان صاحبش را تير باران مي كنم از براي بردن گرد و غبار فكر باد تند و توفان مي كنم گركه نيروگه كند دود سياه لعنت حق را به شيطان مي كنم در مغازه گر كه ميوه شد گران بيخ زمين را مفت و ارزان مي كنم گر جواني طعنه زد بر كار من درد دل با سالمندان مي كنم دره ي گردو شود دربند شهر رودكي را پيچ شمران مي كنم با پري رويان بگردم مهربان محفلي با جمع خوبان مي كنم من حصار و محسني را بيدرنگ همچنان دربند و شمران مي كنم مي كنم مهمان رفيقان را همه جملگي را شاد و خندان مي كنم مي دهم لپ تاپ بر خاله قمر كار او را سهل و آسان مي كنم صادرات ماست آسان مي شود كشك را صادر به عمان مي كنم سنگ و دست انداز مي گردد فلك چاله را هم حبس و زندان مي كنم هر كه گويد پس چرا گردي چنين گويمش البته جبران مي كنم از براي مردم تاس و كچل فكر زلف و موي افشان مي كنم مي كشم بلوار از باغِ خلج تك درختي را اتوبان مي كنم روز گويم عيب از مشتي حسن شب ،ورا ، در خانه مهمان مي كنم در كنار رودخانه هم پلاژ بهر تفريح جوانان مي كنم بين شكرايي و مَدآقا سياه ابتدا احداث ميدان مي كنم از براي مردم بيكار شهر فكر چاي و پيپ و قليان مي كنم در كنار باغ ملي و ملك ديدني ها را فراوان مي كنم روي بام خانه مي كارم درخت شهر را مانند گيلان مي كنم يك مكان ويژه نبش محسني از براي دست فروشان مي كنم از سهام كوچه ي سلطان به زور سهمي هم بهر گدايان مي كنم اين فتير شهر را با افتخار برتر از حلوا و سوهان مي كنم پور محسن چون ولنجك مي شود طالقاني را چو چمران مي كنم از ابوذر تا لب رودخانه را فرش با سنگ سپيدان مي كنم نبش كشتارگاه مي سازم هتل چاقو و ساطورپنهان مي كنم از گراني مي روم مرزیگران فكر يك ويلاي ارزان مي كنم رنگرزها را دوباره چون قديم غرق در انوار الوان مي كنم زير لب گاهي بخوانم فاتحه گاه ختم آل عمران مي كنم نام عمه كوكبم را بي درنگ يا سهيلا يا كه مهسان مي كنم اسم نازيلا راهم انتخاب از براي عمه سلطان مي كنم فوتبالي ها اگر همت كنند يك به يك را مثل زيدان مي كنم اول لعلي خياباني جديد سوي بيست متري ميقان مي كنم خانه ی مش محترم را موزه اي بهر ديدار گدايان مي كنم جاي برج شيشه يك برج جديد از بلور صاف و رخشان مي كنم مولوي را مي نمايم لاله زار اُلكه را مثل لويزان مي كنم بنز و ولوو مي شود نيسانيان گاهي هم لطفي به پيكان مي كنم طرفه تنديسي بسازم از ينوك نصب اندر كنج ميدان مي كنم بشكنم از بيخ شاخ نره غول فيل را داخل به فنجان مي كنم كار قبلي ها همه اين بود و بس من اگر آيم فقط آن مي كن تقدیم شما دوستان واراکیهای عزیز- سید اشرفی
Hammasini ko'rsatish...
گابریل گارسیامارکز : مهربانی "جنایتکاری که آدم کشته بود، در حال فرار با لباس ژنده خسته به دهکده رسید. چند روز چیزى نخورده بود و گرسنه بود. جلوى مغازه میوه فروشى ایستاد و به سیب هاى بزرگ و تازه خیره شد، اما پولى براى خرید نداشت. دودل بود که سیب را به زور از میوه فروش بگیرد یا آن را گدایى کند. توى جیبش چاقو را لمس مى کرد که سیبى را جلوى چشمش دید! چاقو را رها کرد... سیب را از دست مرد میوه فروش گرفت. میوه فروش گفت: «بخور نوش جانت، پول نمى خواهم.» روزها، آدمکش فرارى جلوى دکه میوه فروشى ظاهر میشد. و بى آنکه کلمه اى ادا کند، صاحب دکه فوراً چند سیب در دست او میگذاشت. یک شب، صاحب دکه وقتى که مى خواست بساط خود را جمع کند، صفحه اول روزنامه به چشمش خورد. عکس توى روزنامه را شناخت .زیر عکس نوشته بود: «قاتل فرارى»؛ و جایزه تعیین شده بود. میوه فروش شماره پلیس را گرفت ... موقعی که پلیس او را مى برد، به میوه فروش گفت : «آن روزنامه را من جلو دکه تو گذاشتم . دیگر از فرار خسته شدم. هنگامى که داشتم براى پایان دادن به زندگى ام تصمیم مى گرفتم به یاد مهربانی تو افتادم. "بگذار جایزه پیدا کردن من، جبران زحمات تو باشد"
Hammasini ko'rsatish...