cookie

Sizning foydalanuvchi tajribangizni yaxshilash uchun cookie-lardan foydalanamiz. Barchasini qabul qiling», bosing, cookie-lardan foydalanilishiga rozilik bildirishingiz talab qilinadi.

avatar

«هـــفـــت خــــــــط»

Ko'proq ko'rsatish
Reklama postlari
6 455
Obunachilar
-624 soatlar
-467 kunlar
-21030 kunlar

Ma'lumot yuklanmoqda...

Obunachilar o'sish tezligi

Ma'lumot yuklanmoqda...

#پارت_205 🦋🦋شیطان مونث🦋🦋 نمیتونستم واسه باخبر شدن از حال روزبه رو شیرین حساب باز کنم چون دختر سربه هوایی بود و مطمئنن خیلی زود گیر می افتاد و گند بالا می آورد اما میشد واسه چیزای دیگه روش حساب باز کرد ... دستبند رو به دستش بست و محو تماشاش شد...تا تنور داغ بود شروع به پرسیدن سوالای توی ذهنم کردم: -شیرین جان الان کی خونه هست!؟ بدون اینکه نگاهشو از دستبند برداره جواب داد: -آاااا...فوزیه خانم...سمیرا..کبری خانم جان ...آاااا...دیگه....آهان...یوسف...ابراهیم.... -پس اژدرخان چی؟ یا شفیع؟ -اژدرخان و شفیع یه ساعت پیش از خونه رفتن بیرون....نقره اس خانمجان !؟ غرق در فکر جواب دادم: آره عزیزم...نقره اس! اومد سمتم و بعد از یه ماچ گنده روی گونه ام گفت: -وااای دستت درد نکنه شانار جون! نیشخندی زدمو با آستین لباسم آب دهنش رو که روی گونه ام پخش شده بود کنار زدمو گفتم: شیرین تو شماره ای از بوراک داری!؟ بالاخره چشم از اون دستبند برداشت و بهم خیره شد.اسم بوراک رو باخودش زمزمه کرد و بلافاصله جواب داد: -روم سیاه خانمجان...چرا ما باید شماره ی آقا بوراک رو داشته باشم!؟ اینجا اگه کسی داشته باشه یا خود آقاست یا اژدر خان مشخص بود چاخان نمیگه چون شیرین اصلا دروغ گفتن بلد نبود.لب گزیدمو دوباره پرسیدم: آدرسی هم ازش نداری!؟ بازم بی درنگ گفت: -نه خانمجان! آقا بوراک یه کشور دیگه زندگی میکنه اصلا...چی بود اسمش!؟ آاااخ یادم رفت....بعدا اگه یادم اومد میگم! -منظورت ترکیه اس؟ خندید و گفت: -آره آره! ترکیه ! همینجاست که گفتین...فکر کنم با مادرشون زندگی میکنن  چشمامو تنگ کردمو گفتم: -مادرش!؟؟ دستبند رو ناز کرد و گفت: -نمیدونم خانمجان....فوزیه بهتر میدونه از اون بپرسین نه! مثل اینکه از این دختر چیزی عایدم نمیشد.لبخندی تصنعی زدمو گفتم: -خب! میتونی وسایلو جمع کنی و بری! من دیگه چیزی نمیخورم ! شیرین یه نگاه به میز انداخت و گفت: _شما که چیزی نخوردین از پای میز بلند شدمو گفتم: -همون شیرموز و تیکه ی کیک سیرم کرد... و بعد بدون اینکه منتظر حرفی از طرفش بمونم قدم زنان سمت کتابخونه رفتم...کتابخونه ای که ازسلان از قبل بهم گفته بود میتونم واسه سرگرمی از کتاباس استفاده کنم....! همیشه هوش و زیرکی ارسلان منو تحت تاثیر قرار میداد اما جدا فکر نمیکردم تا به این حد اهل مطالعه ی کتاب باشه.... نگاه کلی ای به سرتا سر کتابخونه ی پیش روم انداختم...انتخاب کتاب به دلیل تعداد زیاد خیلی سخت بود...دستمو روی لبه ی میز مطالعه ای که همونجا بود سر دادمو جلوتر رفتم..یه کتاب روی میز بود توجه ام رو جلب کرد.روی صندلی نشستم و کتاب رو برداشتم... روی جلد تاریک کتاب کنار تصویر نویسنده نوشته شده بود "کوری" ... کتاب رو باز کردم...صفحه ی اول روی سفیدی کاغذ با خودکار آبی زرق وبرق داری نوشته شده بود: "تقدیم به ارسلان عزیزم ...عصر یک روز نارنجی رنگ پاییزی ".... از نوع خودکار که جوهرش اکلید داشت و همچنین ظرافت خط مشخص بود کتاب از طرف یک زن هدیه داده شده....کنجکاوی برای هویت هدیه دهنده کاملا بیفایده بود چون نه چیزی به خودی خود مشخص میشد و نه من حوصله ی پرسیدن سوال از ارسلان رو داشتم...کتاب رو ورق زدم و با حوصله مشغول مطالعه اش شدم... برای من فراری از درس و کتاب، تکون نخوردن از جا و سر نرفتن حوصله ام و هرق شدت تو نوشته های اون کتاب ،شبیه یه اتفاق نادر بود.... اونقدر غرق خوندن شدم که زمان از دستم در رفت...انگار پرت شده بودم توی یه عالم دیگه ... یه عالم شیرین و دلچسب! با تکون سرشونه ام پلوهام ازهم باز شدن..اصلا فکر نمیکردم خوابم گرفته باشه...تا سرمو بلند کردم با ارسلانی مواجه شدم که رو به من نشسته بود روی لبه ی میز و نگام میکرد.... خواب از سرم پرید...اخم کردمو گفتم: -شوخی خوبی نبود! -در جریان باشه که من همیشه هم اهل شوخی نیستم.... پوزخندی زدمو گفتم: -خوشحال بودم که لااقل یه امروز ریخت نحثتو نمیبینم ! با اعتماد بنفس گفت: _دلتم بخواد ابروهامو بالا و پایین کردمو گفتم: -هه هه هه... بپا اعتماد بنفست آسمونو جر نده و پرده ی لایه ی اوزون رو پاره نکنه....باباش میفهمه شر میشه واست! .کم نیاورد و جواب داد: -اوزون یه جنده اس که پردشو قبل از تو زدن!شما نگران نباش! و بعد خم شد سمتم و با گرفتن چونه ام گفت: -نظرت در مورد سس توی کتابخونه چیه !؟
Hammasini ko'rsatish...
خبر خبررررررر📣📣📣📣📣😋🥰😌 رابطه ی داغ و هات بین یه سرگرد جدی وجذاب و دختر هاتی از یه خانواده ی سختگیر و مذهبی🔞 🔥رمان #کامل عاشقانه ی دشمن عزیز🔥 مارال دختر هات و لوندیه که اصلا شباهتی به خانواده ی مذهبی و افراطیش نداره‌. زمانی که پنهونی و دور از چشم خانواده اش به یه پارتی شبونه  و مختلط میره دستگیرش میکنن و می‌برنش کلانتری و اونجا از شانس بد اسیر سرگرد جوونی میشه که قراره خانواده اش مجبورش کن باهاش ازدواج کنه #در_سبک_ازدواج_اجباری_ ارتباط هات بین پلیس جوان و دخترهاتی که به اصول و قید و بندی پیابند نیست #عشق_و_خیانت_🔥 #ارتباط_همزمان_با_چند_مرد_♨️ #ژانر_بزرگسال_🔞 #حق_عضویت_✍ @Laxtury_admin رمان کامل شده
Hammasini ko'rsatish...
4_6019276410554684986.pdf3.41 KB
Photo unavailable
فروش همستر آغاز شد اگه بالای 1 میلیون همستر دارید و قصد فروش دارید کانال زیر از شما خریداری میکند👇👇 https://t.me/+EXwf2k2aiIJlYjc0 https://t.me/+EXwf2k2aiIJlYjc0 ¹⁵
Hammasini ko'rsatish...
00:17
Video unavailable
شرمنده اگه عکساتو. هنوزدارم... 🥺 #استوری🎵
Hammasini ko'rsatish...
5.36 KB
Photo unavailable
✅ هر آهنگی رو بخوای، همون لحظه پیداش می‌کنی با ویس، یه تیکه شعر یا هر چیزی که ازش توی ذهنت هست:👇👇 t.me/ahangifybot?start=ref_nas16tir03
Hammasini ko'rsatish...
00:19
Video unavailable
تنهایی...😪 #استوری🎵
Hammasini ko'rsatish...
1.11 MB
Photo unavailable
♨️ #فوری 💥 اعلام نتایج غیررسمی انتخابات #ریاست_جمهوری 1403 🔄 نتایج لحظه‌ای شمارش آرا در کانال زیر اعلام می‌شود 👇👇👇 https://t.me/addlist/bXRz2jH0nqA3ZDNk https://t.me/addlist/bXRz2jH0nqA3ZDNk
Hammasini ko'rsatish...
00:13
Video unavailable
شبیه تورو ندیدم که بهم بگه عزیزم... 😓 #استوری🎵
Hammasini ko'rsatish...
7.46 KB
Photo unavailable
پوزیشن جنسی مورد علاقه نامزدم !!! تو سکسامون کلی پوزیشن بلده و میگه اینطوری باشه اونطوری باشه، پرسیدم لعنتی تو که دوست پسر نداشتی قبل من چطوری بلدی بهم گفت از کانال سکسولوژی یاد میگیرم اینم کانالش: @Sexology
Hammasini ko'rsatish...
Repost from N/a
Photo unavailable
🔞🚫ممنوعه‌ترین و نایاب‌ترین فیلمهای بدون سانسور و حذفیات +25💦💦 🔥دانلود فیلم 🔥دانلود فیلم
Hammasini ko'rsatish...
Boshqa reja tanlang

Joriy rejangiz faqat 5 ta kanal uchun analitika imkoniyatini beradi. Ko'proq olish uchun, iltimos, boshqa reja tanlang.