cookie

Sizning foydalanuvchi tajribangizni yaxshilash uchun cookie-lardan foydalanamiz. Barchasini qabul qiling», bosing, cookie-lardan foydalanilishiga rozilik bildirishingiz talab qilinadi.

avatar

💋دلنوازان💋

↶↯ ✿ رقص رقصان آمدی با دامن رنگین کمان ✿ ❉ باز هم چرخی بزن ای دلبر زرخیز من ✧╖صدای پیانو ✰ رقص موهایت ✧ و من همراه با نُت ها میخوانم ✰ دو ✧ رِ ✰ تو ✧ میگردم╔ ✫دلتـ.ـ.ون شـاد لبتون خندون✫ ジ

Ko'proq ko'rsatish
Reklama postlari
3 580
Obunachilar
Ma'lumot yo'q24 soatlar
-217 kunlar
-14030 kunlar

Ma'lumot yuklanmoqda...

Obunachilar o'sish tezligi

Ma'lumot yuklanmoqda...

00:01
Video unavailableShow in Telegram
0.11 KB
01:06
Video unavailableShow in Telegram
2.06 MB
داستان سبزیا خاکستری💚🩶 #پارت.  ۶۸ مامان پرسید : خانم بزرگ فراموشی داره؟ شده که شما نشناسه ؟ گفت : بله؛ چطور مگه ؟ من دست راستش هستم بهم میگم احمدی تو بهترین آدمی هستی که تا حالا داشتم؛ سرهنگ خدا بیامرز هم منو خیلی دوست داشت ؛ یک اخلاق های خوبی دارم که کار به کار کسی ندارم؛ نه پشت سر کسی حرف میزنم و نه گله و شکایتی دارم سرم به کار خودمه ؛ و آقای احمدی تا جلوی در خونه ی ما حرف زد و از خودش تعریف کرد در حالیکه غم عالم به دل من بود ؛ مونده بودم سر دو راهی که هیچکدومش رو نمی خواستم ؛ دیگه موندنم توی اون خونه برام شده بود عذاب ؛ چون هر لحظه منتظر اومدن یحیی بودم که نباید میدیدمش ولی بی نهایت دوستش داشتم و مدام بهش فکر میکردم و از طرفی باعث همه ی اون گرفتاری ها رو مامانم میدونستم ؛ هر وقت پا توی مطبخ میذاشتم محال بود که یاد اون منظره ها نیفتم و بغض نکنم ؛ و از طرفی هم دلم نمی خواست برم و خونه ی کسی کار کنم ؛ از مامان بزرگ خوشم اومده بود ولی با وجود اینکه سعی داشت بهم محبت کنه رفتارش با من توهین آمیز بود می گفت میخواد از من یک خانم بسازه در حالیکه من نمیخواستم عروسک دست کسی باشم؛ خودمو همینطور که بودم دوست داشتم ؛ ولی وقتی به بی پولی مامان فکر میکردم میدیدم که راه دیگه ایم برام نمونده؛ شاید با این کار بتونم وارد زندگی جدیدی بشم و ماجراهای یکسال قبل رو فراموش کنم ؛ چیزی به سال آقاجونم نمونده بود و ما روز به روز بدبخت تر و در مونده تر می شدیم؛ دیگه از اون سفره های رنگ وارنگ خبری نبود ؛ مامان نیم کیلو عدس میخرید و با پیاز داغ عدسی درست میکرد. اونقدر از بقال محل نسیه گرفته بود که روش نمیشد از خونه بیرون بره ؛ و هر وقت قصاب محل چشمش به من می افتاد فورا از مغازه اش میومد بیرون و می گفت: پریماه خانم به مامان سلام برسونین و من میدونستم که منظورش چیه و دلم می خواست زمین دهن باز کنه و منو با خودش ببره ؛ این بود که اونشب بعد از اینکه کلی فکر کردم تصمیم گرفتم اون کارو قبول کنم ؛ وقتی به مامان و خانجون گفتم هر دو مخالفت کردن ولی بالاخره راضی شدن و روز بعد وقتی آقای احمدی اومد دنبالم با یک ساک که وسایلم رو گذاشته بودم با چشمی گریون منو از زیر قرآن رد کردن و فرستادن به خونه ی مامان بزرگ سالار زاده همینطور که از خونه دور میشدم مثل ابر بهار گریه میکردم؛ انگار یک دستی داشت منو از یحیی دور می کرد؛ اونقدر ناراحت بودم که صدای آقای احمدی رو که مدام حرف میزد رو نمی شنیدم ؛ وقتی دید که جوابشو نمیدم ساکت شد ؛ تا دوباره وارد اون باغ شدیم غم عالم به دلم نشسته بود مثل آتشفشانی شده بودم. که هر لحظه میخواد منفجر بشه احمدی جلوی عمارت منو پیاده کرد ؛ زدم به در ولی کسی جواب نداد؛ باز کردم و وارد شدم آهسته و با ترس قدم بر میداشتم؛ به راهروی دومی که رسیدم شالیزار رو دیدم : سلام کردم و اون با همون خنده ی بی موقع و مسخره گفت : اومدی؟ خانم منتظرته : داره صبحانه میخوره : گفته اگر اومدی تو رو ببرم پیشش ؛  @canaldelnavazan ادامه دارد
Hammasini ko'rsatish...
👍 3
داستان سبزیا خاکستری💚🩶 #پارت. ۶۷ و بلند شد وبه کمک عصا راه افتاد و ادامه داد اگر اومدی که چه بهتر فردا صبح می ببینمت اگر نیومدی فدای سرم حالا برین من خسته شدم ؛ حرکات مامان بزرگ منو بیشتر به شک انداخته بود هم ازش خوشم میومد و هم میترسیدم ؛ وقتی اون رفت نریمان گفت: پریماه مامان بزرگم خیلی زن خوبیه ؛ باور کن ولی همینطور که میبینی رک و راسته حرف دلشو حتی اگر شده به شوخی هم میزنه ؛ خب تصمیم تو چیه میای اینجا پیشش بمونی ؟ مامان به جای من جواب داد که نه آقای سالار زاده نمیشه ؛ اونم بخواد من نمیزارم ؛ گفت: یک کاری میکنیم تا فردا فکراتون رو بکنین ؛ فردا صبح زود میگم راننده بیاد دنبالت اگر راضی بودی که برای یک هفته وسایلت رو جمع کن و باهاش بیا؛ اگر نه که هیچی ؛ پریماه اینطوری خوبه ؟ مامان گفت : بله بزارین فکرامون رو بکنیم ؛ فردا خبر میدیم ؛ نریمان گفت: میگم راننده شما رو ببره من یکم پیش مادر بزرگم میمونم و بعد باید برم خیلی کار دارم و به ساعتش نگاه کرد و گفت: آخ آخ، دیرم شده ؛ امروز قراره جهاز بیارن من باید خونه باشم : انشاالله شما رو دعوت میکنم تشریف بیارین : عروسی نریمان صدا زد شالیزار ؟ برو آقای احمدی رو صدا کن بیاد ؛ آقای احمدی مرد میون سال لاغر اندام و قدکوتاهی بود ؛ سیبل پر پشتی داشت که در نگاه اول آدم احساس میکرد به اون هیکل نمی خوره پوستش سبزه ی تیره بود و لبهای کبودی داشت؛ نریمان آدرس خونه ی ما رو بهش داد ومن و مامان همراهش رفتیم و سوار شدیم ؛ به محض اینکه از در باغ بیرون رفت آینه رو تنظیم کرد طرف ما و پرسید: خانم میخواین اینجا کار کنین ؟ مامان گفت من که نه دخترم ولی فکر نمیکنم اونم بیاد گفت: ولی آقا نریمان به من گفت صبح بیام دنبالتون ؛ مامان گفت: بله قراره تا فردا تصمیم بگیریم ؛ پرسید: چرا تردید دارین؟ اینا آدمهای خوبی هستن ؛ من الان نزدیک بیست و دو ساله براشون کار میکنم ؛ خدا بیامرز سرهنگ سالارزاده منو توی کلوپ دید و ازم خوشش اومد آخه توی کلوپ لاله  توی لاله زار اون قسمت رستورانش گارسون بودم ؛ مامان گفت: شما فکر میکنین اینا آدمهای خوبی هستن ؟ همینطور که رانندگی میکرد خودشو از روی صندلی کش داد به طرف بالا تا خوب بتونه از آینه ما رو ببینه گفت : بله خانم اما خب پولدارن دیگه ؛ من یادمه سرهنگ این باغ رو مفت خرید ؛ شازده اردشیر میرزا داشت از ایران می رفت این زمینها هم که ارزشی نداشت سر میز قمار ازش خرید ؛ بعد چند تیکه اش رو فروخت و حسابی پولدار شد ؛ مامان گفت: خدا مرگم بده این زمین و خونه رو توی قمار برده ؟ گفت : نه والله لال بشم اگر من همچین حرفی زده باشم بهتون که گفتم ازش خرید ؛ ولی یادمه که مفت بدست آورد ؛ سرهنگ دوتا پسر داره و سه تا دختر ؛ دوتا از دختراش و یک پسرش رفتن فرنگ برای همین خانم هم سالی دو سه ماه ایران نیست میره و خوش میگذرونه ؛ اون موقع هم بیکاریم و هم بهمون حقوق میدن ؛ اون زمان خیلی خوبه ؛ قشنگ برا خودمون زندگی میکنیم؛ آخه پیش خودتون بمونه خانم یک دختر داره که اینجاست خیلی فضوله ؛ سهیلا خانم ؛ کاش اینم بره فرنگ و ما هم از دستش راحت بشیم ؛ تا دلتون بخواد فتنه اس هر وقت میاد یک مرافه با ما داره ؛ اونقدر دستور میده و ازمون کار می کشه که جونمون بالا میاد ؛ بقیه ی موقع ها همه راحت و آسوده زندگی میکنیم ؛   @canaldelnavazan
Hammasini ko'rsatish...
داستان سبزیا خاکستری💚🩶 #پارت.  ۶۶ مامان گفت: والله پریماه همین الانم خانمه نیازی نیست به این کارا ؛ هر چی فکر میکنم نمیتونم بزارم اینجا بمونه اصلا ما این کاره نیستیم خانم دوست ندارم دخترم رو بزارم توی خونه یکی کار کنه ؟ من خودم یک عمر کلفت و نوکر داشتم ؛ مامان بزرگ با لحن خیلی شیرینی گفت : نمی خوای خانم تر بشه ؟ و در حالیکه بلند میخندید ادامه داد ؛ خیلی خانم تر ؛ بابا نمی خوام دخترت بیل بزنه که ؛ کار خونه ازش نمی خوام بهت میگم اگر بزاری بمونه اینجا خانمی می کنه.. و خطاب به سالارزاده ادامه داد: نریمان ؟ مثل اینکه باید بهشون باغ سرخ و سبز نشون بدیم تا راضی بشن ؛ خب بزار ببینم؛؟ یک اتاق بهت میدم کیف کنی ؛ نریمان ببرش اون اتاقی که رو به گلخونه اس بغل اتاق من بهش نشون بده ؛ بهترین اتاق اینجاست میدمش به تو راحت باشی ؛ گفتم : نه خانم لازم نیست ممنون ؛ :گفت نریمان چقدر باهات طی کرده؟ سالارزاه که فهمیدم اسمش نریمان هست به جای من جواب داد: شما به این کارا کار نداشته باشین من خودم دستمزدشون رو میدم گفت: وا مگه خودم چمه؟ میشه تو کاری به کار من نداشته باشی؟ هر چی نریمان گفته . صد تومن میزارم روش خوبه؟ بمون پیشم ؛ مادرش؟ دخترت رو بسپر دست من اصلام نگران هیچی نباش ؛ سالار زاده یا بهتر بگم نریمان گفت: مامان بزرگ اصرار نکنین چون بهشون قول دادم ؛ به خواست خودشون باشه ؛ اگر نمیخوان مشکلی نیست من به زودی یکی رو براتون پیدا میکنم ؛ سینه اش رو داد عقب و گفت: من اینو میخوام ؛ کجا دیگه میتونی خوشگل تر از این پیدا کنی ؟ میداری یک کج و کونجول برام میاری مثل شالیزار ؛ ازت پرسیدم ماهی چقدر بهش میدی؟ نریمان گفت: هزار تومن ؛ گفت: باشه من دویست تومن میزارم روش؛ به شرطی که دیگه ناز نکنی و پیشم بمونی ؛ اگر مدتی بودی و دوست نداشتی ؛ باشه من دیگه اصرار نمی کنم هان ؟ قبول کردی؟ همون موقع شالیزار برامون چای و میوه آورد و گذاشت روی میز و در حالیکه بیخودی میخندید گفت : شانس آوردی خانم ازت خوشش اومده هر کسی از دماغش بالا نمیره ؛ مامان بزرگ عصا شو بلند کرد طرفش و گفت میشه تو خفه بشی حرف نزنی؟ حالم ازت بهم میخوره از بس پر رویی ؛ برو دنبال کارت ؛ و رو کرد به منو ادامه داد: زود باش تصمیم بگیر گفتم : چشم ولی اجازه بدین امشب فکرامو بکنم الان نمی تونم تصمیم بگیرم؛ اما اگر قبول کردم به خاطر دویست تومن نیست ازتون خوشم اومده به خاطر اینکه راهتون دوره و من تا حالا از خونه پدریم دور نشدم فکر نمیکنم بتونم خندید و گفت: وا؟ چه زبون بازم هست  ورنپریده ؛ از چی من خوشت اومده ؟ گفتم : خب هم خوشگلین و هم مهربون ؛ و به نظرم خیلی رو راست هستین ؛ گفت : اوه ؛ اوه زبونشم که درازه بزار یک روز عکس های جوونیم رو نشونت بدم تا بفهمی خوشگلی منو کجا دیدی یک تهرون بود و یک ماه منیر خانم ؛ ا وا هر دومون توی اسمون ماه داره : پریماه و ماه منیر : دیدی گفتم تو باید اینجا بمونی پیش من : نریمان همین خوبه من اینطوری دوست دارم نگهش دار : خودت میدونی چطوری راضیش کنی من بیشتر نمی تونم ناز بکشم : ادامه دارد... @canaldelnavazan
Hammasini ko'rsatish...
داستان سبزیا خاکستری💚🩶 #پارت. ۶۵ که سالار زاده رو دیدم داره میاد به طرف ما با همون خنده ای که همیشه به لب داشت با خوشرویی گفت مامان بزرگم حالش خوبه تشریف بیارین بریم؛ مامان هم پیاده شد و گفت: معذرت میخوام ولی من نمی تونم پریماه رو بزارم اینجا اصلا فکرشم نمیکردم یک همچین جایی باشه ؛ با تعجب پرسید ؛ مگه چه عیبی داره؟ جای به این خوبی؛ مامان گفت : نه نه جاش خوبه ولی دور افتاده اس یک دختر جوون نمیتونه اینجا کار کنه ؛ من فکر میکردم یک خونه توی شهر باشه اینجا نمیشه؛ ببخشید ما رو برگردونین من نمی زارم پریماه اینجا کار کنه بچه ام چطوری این همه راه رو بره و بیاد ؛ سالارزاده گفت: شما بیاین مامان بزرگم رو ببینین اگر نخواستین اصراری نیست هر طوری خودتون می خواین ؛ ولی اینجا یک راننده همیشه در خدمت مامان بزرگم هست پریمام هم قرار نیست خودش بره و خودش بیاد راننده داریم؛ مامان با تردید به من نگاه کرد یعنی چیکار کنیم؛ شونه هام رو بالا انداختم ؛ یک فکری کرد و دست منو دوباره گرفت و راه افتاد اینطوری فهمیدم که باید بریم و اون خانم رو ببینم .. هنوز هیچ تصمیم نگرفته بودم ولی میدونستم که اگر اون خانم حال خوشی نداشت دیگه به اون خونه بر نمی گشتم همینطور که بطرف عمارت میرفتیم سالار زاده گفت : پریماه به . خدا من درگیر مراسم عروسی و از این حرفا هستم و گرنه خودم پیشش میموندم ؛ میدونم که توام از مامان بزرگ من خوشت میاد ؛ مامان گفت : نقل این حرفا نیست پریماه نمیتونه اینجا زندگی کنه ؛ و وارد شدیم؛ از یک راهرو کوتاه وارد یک راهرو بزرگتر شدیم و دست راست یک در بزرگ بود که سالار زاده با دست اشاره کرد که وارد بشیم؛ از دور خانم رو دیدم که روی مبل خیلی مجللی نشسته بود ؛ عصاشو بلند کرد و برد پایین و همزمان گفت بیان جلو ببینم ؛ عصارو زد زمین و بلند شد و ایستاد ؛ بلوز سفیدی پوشیده بود با شلوار مشکلی ؛ و سعی میکرد قامت خمیده ی خودشو راست نگه داره ؛ موهاش یک دست سفید بود و صورتی مثل مهتاب داشت ؛ تنها کلمه ای که به ذهنم رسید این بود زیبا و دوست داشتی ؛ سلام کردیم همزمان با مامان ؛ دقیق به من نگاه کرد و گفت : علیک سلام ؛ بیاین بشینین ؛ کدوم تون می خواین پیش من بمونین ؟ سالارزاده گفت: مامان بزرگ این خانم اسمش پریماه هست ایشون پیش شما میمونن ؛ این خانم هم مادرشونه اومدن از جایی که میخواد دخترشون کار کنه مطمئن بشن؛ سرشو چند بار تکون داد و نشست و گفت : خوب کاری می کنه؛ مادر باید اینطوری باشه ؛ خوبه, تو بیا نزدیک من بشین دختر ؛ و دقیق تر به صورتم نگاه کرد و ادامه داد : آره من خوشگل ها رو دوست دارم همین خوبه ؛ اسمت دریا ست ؟ گفتم: نه خانم اسمم پریماه همین الان بهتون گفتن گفت خنک که نیستم شنیدم؛ ولی صورت تو و چشمهات منو یاد دریا میندازه ؛ تو دریا رو دیدی؟ گفتم : نه خانم تا حالا نرفتم ؛ گفت می برمت ببینی؛ تو شکل شاهزادهها هستی صورتت اصالت داره ؛ چرا مشکی پوشیدی تو باید آبی بپوشی به چشمت میاد ؛ سالار زاده گفت: مامان بزرگ چشمش خاکستریه ؛ عصاشو بلند کرد طرف اونو گفت تو حرف نزن ؛ من این دختر رو پسندیدم پیشم بمونه ؛ ازش خوشم اومده ؛ مامان گفت : ما مزاحم شما شدیم ولی فکر میکنم راه شما خیلی دوره و من نمی تونم بزارم دخترم اینجا کار کنه ؛ نه ؛ نمیتونم ؛ گفت : تو مادرش بودی ؟ مامان گفت : بله خانم ؛ گفت حق داری ولی خاطرت جمع باشه من نمیزارم بهش بد بگذره ؛ نگران نباش بسپرش دست من ازش یک خانم بسازم که خودتم دیگه اونو نشناسی ؛    @canaldelnavazan
Hammasini ko'rsatish...
داستان سبزیا خاکستری💚🩶 #پارت. ۶۴ بالای شهر تهرون یک جای اعیان نشین ؛ پیچید توی یک خیابون باریک و سر بالایی و خاکی که شاخ و برگ درختهای دو طرف خیابون سر در هم پیچیده بودن و اشعه های خورشید از لابلای اون برگها چشمک می زدن ؛ که منظره ی  چشم نوازی ساخته بود رد شدیم و سمت چپ جلوی در آهنی بزرگی به رنگ قهوه ای ایستاد و پیاده شد و زنگ زد ؛ حدود ده دقیقه ای طول کشید که در باز شد و یک خانم میون سال که روسری به سر داشت و چادرشو به طرز بدی دور کمرش بسته بود با خنده ی دندون نمایی سلام کرد؛ و فورا کمک کرد تا اون در بزرگ رو با سالارزاده باز کنن ؛ سالارزاده سوار شد و ماشین رو برد توی باغ و اون زن در رو بست و نشست جلو و گفت : کلید نداشتین؟ سالار زاده همینطور که راه افتاده بود جواب داد : شلوارم رو عوض کردم یادم رفته بردارم و از توی آینه منو نگاه کرد و گفت : پریماه حدس بزن اسم این خانم چیه؟ در حالیکه حواسم به باغی که معلوم بود زیاد بهش رسیدگی نشده از راه باریک و خاکی بین درختها و ما هنوز هیچ خونه ای رو نمیدیدیم؛ گفتم : نمی دونم ؛ گفت: حدس بزن؛ اون زن با همون خنده ی دندون نما برگشت طرف ما و گفت: وا ؟ آقا تو رو خدا مگه اسمم چه عیبی داره ؟ سالارزاده که تُن صدای بلندی هم داشت قاه قاه خندید و گفت اسمش شالیزاره ؛ تا حالا شنیده بودی؟ من که از اون باغ و از اون راه طولانی وهم برم داشته بود فقط نگاه کردم ؛ مامان به جای من گفت اسم قشنگیه شما اینجا کار می کنین؟ و در حالیکه با کنجکاوی به ما نگاه میکرد گفت : آره با شوهرم اینجا کار میکنیم ؛ سالارزاده ادامه داد: الان میرسیم و بهت نشون میدم شالیزار خانم با شوهر و سه تا بچه اش اینجا زندگی.می کنه قربان باغبون و مامور خرید خونه اس ؛ این و گفت و بعد از راه طولانی که رفته بود پیچید سمت راست و یکم جلوتر به چپ و از اونجا عمارت آجری بزرگی رو میون درختها که سر به فلک کشیده قرار داشت ؛ من آروم دست مامان رو گرفتم و اونم فورا دست دیگه اش روی  دستم گذاشت؛ انگار هر دو ترسیده بودیم ؛ قلبم بی دلیل تند میزد و فکر میکردم چطوری از این وضع خلاص بشم ؛ نباید قبول میکردم و میومدم اینجا ؛ سالار زاده پیاده شد و گفت : ببخشید خدا کنه امروز منو بشناسه باید برم باهاش حرف بزنم و آماده اش کنم الان بر میگردم ؛ به محض اینکه اون با شالیزار رفتن مامان گفت خاک بر سرم کنن؛ این چه غلطی بود ما کردیم اینجا کجاست؟ مگه من میزارم تو بیای اینجا ؟ چطوری از خونه تا اینجا بیای و برگردی ؛ اصلا اینا کی هستن که برای چهار قرون خسارت منو مجبور کردن گردنبد و انگشترم رو بفروشم؟ این همه ثروت چشمشون رو پر نکرده ؛ پریماه تو چی میگی؟ گفتم : نه مامان منو اینجا تنها نزار همینطوری دارم از ترس میمیرم ؛ اگر زنه منو امروز دید و فردا یادش نیومد چی ؟ اصلا اگر روانی بود و بلایی سرم آورد کی توی ان باغ در اندشت به دادم میرسه ؛ گفت : نه مادر مگه دیوونه ام که بچه ام رو اینجا بزارم از یک زن دیوونه نگهداری کنه؛ دیدی گفت ممکنه منو یادش نیاد؟ دیگه ما که جای خود داریم؛ نه صلاح نیست اینجا کار کنی ؛ از ماشین پیاده شدم و به عمارت نگاه کردم ؛ یک خونه زیبا و قدیمی میون درختهای بلند و سمت چپ عمارت با فاصله ای کم یک ساختمون دیگه که جلوش یک ماشین آبی رنگ بزرگ پارک شده بود ؛ و سمت راست یک گلخونه و از اونجایی که ما ایستاده بودیم تا عمارت هم گلدونهای گل چیده بودن ؛ مرتب نبود ولی به نظر زیبا میومدن ؛ چند قدم اونطرف تر استخری که آب کثیفی داشت و روی آب پر از برگهایی بود که معلوم میشد مدتهاست روی هم تلنبار شدن ؛    @canaldelnavazan
Hammasini ko'rsatish...
👍 1
داستان سبزیا خاکستری💚🩶 #پارت. ۶۳ با حالی پریشون نشستم کنار خانجون و یواش یواش ماجرا رو تعریف کردم؛ مامان گفت : غلط نکنم این مرتیکه یک ریگی توی کفشش هست فکر کرده پدر نداری میخواد تو رو ببر بهت دست درازی کنه ؛ خانجون گفت وای خاک بر سرم یک وقت گول نخوری پریماه دختر که دنبال هر کس راه نمی افته بره به خونه اش ؛ مامانت راست میگه از حرفاش معلومه که داره دروغ میگه؛ گفتم : ماهی هزار تومن بهم میدن یکبار میرم اگر دروغ بود خوب دیگه نمیرم ؛ مگه مامان گفت: نه لازم نیست ؛ من به جای تو میرم مگه پرستار نمیخوان؟ من میرم؛ گفتم : نمیشه یکی رو می خوان تمام هفته به جز جمعه ها پیش اون خانم بمونه شما نمیتونین ؛ گفت یا حضرت عباس یعنی شب خونه نیای؟ نه ولش کن من خودم یک فکری میکنم اصلا مثل عموت این خونه رو میفروشیم و یک جای کوچک تر میخریم بعدم خدا بزرگه ؛ تو برو درس بخون اگر تونستی توی بانک استخدام شو تا اون موقع از گرسنگی نمیمیریم ؛ اونشب خیلی فکر کردم و دیدم خودمم دلم نمی خواد برم و مخالفت خانجون و مامان رو بهانه ای کردم که میخواستم و نشد؛ ولی صبح درست راس ساعت هشت در خونه ی ما رو زدن؛ داشتیم ناشتایی می خوردیم ، مامان فورا چادرشو سرش کرد و گفت تو نیای ؛ گفتم چرا منم میام خودم حرف میزنم ؛ و همراهش رفتم . سالار زاده خیلی شیک و مرتب پشت در بود  به مامان سلام کرد و گفت : ببخشید خانم صفایی این بار برای طلبکاری نیومدم ؛ خیلی معذرت می خوام اومدم دنبال دختر خانم شما که اگر ممکنه به مامان بزرگ من کمک کنه ؛ مامان گفت : بفرمایید توی حیاط دم در بده ؛ من پشت در ایستاده بود تا منو دید سلام کرد و بدون ملاحظه ی مامانم آروم خم شد گفت خاکستری مایل به آبی ؛ این بار جا خوردم باورم نمیشد این همه پر رو باشه مامان گفت: آقای سالار زاده متاسفانه امکانش نیست من اجازه نمیدم دخترم بره توی یک خونه کار کنه : باز خندید و گفت: پریماه گفته باید کار کنه ؟ نه اشتباه متوجه شدین : مامان بزرگ من داره فراموشی میگیره اولا می خوایم یکی مرتب باهاش حرف بزنه یعنی دکتر اینطوری گفته ؛ دوما ایشون فقط همراه مادرم هستن بهشون هم گفتم : مثل یک مونس و همدم همین ؛ کار سختی نیست میخواین خودتون بیان و مامان بزرگم رو ببينين ؟ و ساعتی بعد من و مامان سوار بر ماشین بنز آخرین مدل سالار زاده در راه خونه ی مامان بزرگش بودیم؛ راه طولانی که به نظرم تموم نمیشد ؛ و سالار زاده حرف میزد و در مورد اون ماجرای خونه و خسارتی که از ما گرفتن می گفت : از پنهون کاری عمو و اینکه هر بار اعتراض میکردن عمو بد رفتاری میکرده و فحش می داده ؛ اون می گفت باور بفرمایید که برادر شوهر شما خیلی به ما ضرر زد ؛ اون خونه اگر تموم شده بود من الان عروسی کرده بودم ولی مجبور شدیم همه رو خراب کنیم و دوباره بسازیم؛ به خدا یک چهارم خسارت رو هم نتونستیم ازش بگیریم در واقع پدر من سر لج افتاده بود و آخرم به خاطر شما کوتاه اومدیم اونقدر این حرفا برام تکراری و خسته کننده بود که گوش نمی دادم و سعی میکردم حواس خودمو پرت کنم @canaldelnavazan
Hammasini ko'rsatish...
  داستان سبزیا خاکستری💚🩶 #پارت. ۶۲ محتاج آبرومند بودن خیلی آسون نیست و ما واقعا دیگه داشتیم به آخر خط میرسیدیم و چون عادت به بی پولی هم نداشتیم بهمون سخت می گذشت. دلم برای برادرام میسوخت و نمی خواستم اونا هم طعم فقر و نداری رو بچشن؛ یاد آقاجونم افتادم که می گفت از پادویی ساختمون شروع کردم و به اینجا رسیدم گفتم : اگر موقتی باشه و قول بدین یکی رو پیدا کنین که بیاد جام باشه فکر میکنم بهتون خبر میدم. گفت میخواین فردا صبح بیام دنبالتون؟ این روزا سر من خیلی شلوغه ممکنه فراموش کنم ؛ آخه با اجازه ی شما دارم ازدواج میکنم ؛ گفتم : واقعا ؟ مبارک باشه بسلامتی ؛ولی من باید اول به مامانم بگم اگر اجازه داد بهتون خبر میدم ؛ باشه من فردا ساعت هشت صبح میام دنبالتون اگر اجازه داده بودن که می برمتون پیش مامان بزرگم اگر ندادن که هیچی یکی دیگه رو پیدا میکنم خونه تون همون جاست ؟ خاکستری ؛ گفتم : چی ؟ گفت چشمت ؛ چشمت الان خاکستریه ؛ خونه تون همون جاست پشت چشمی نازک کردم و از این حرفش خوشم نیومد با اکراه :گفتم بله ؛ اونجا رو هم که خوب بلدین ؛ وقتی طلبکاری می کردین هر روز اونجا بودین بعدم دیگه در مورد رنگ چشم من حرف نزنین خواهش میکنم؛ اینقدر هم خودمونی منو صدا نزنین ؛ خندید و گفت  یعنی بگم پریماه خانم ؛ نمیشه زبونم نمی چرخه تو هنوز اونقدرها خانم نشدی ؛ ولی باشه دیگه در مورد چشمت حرف نمیزنم؛ ولی دست خودم نیست خیلی برام عجیبه تا حالا چشم رنگ وارنگ ندیدم ؛ اون ماجرای طلبکاری هم و گذشت رفت در مورد اونم دیگه حرف نمی زنم ولی خدا قسمت کنه یکبار برات توضیح میدم که جریان چی بوده ؛ راستی عموت چیکار میکنه؟ بهش بگو به خاطر خودشم که شده دیگه کار ساختمون نگیره ؛ گفتم فردا میببینمتون یا با شما میام یا نه ؛ خداحافظی کردم و از همون جا اشک ریختم تا خونه دلم نمی خواست برم یک پیرزن رو جمع و ؤجور کنم این کار من نبود و فکر میکردم دارم روح آقاجونم رو آزار میدم ؛ خیلی زیاد ناگوارم شده بود ؛ اونقدر دلم برای خودم میسوخت که دیگه اصلا اطرافم رو نمی دیدم ؛ و از اونجا تا خونه پیاده و با سرعت رفتم ؛ ولی مثل اینکه چاره ای نداشتم باید به خانواده ام کمک می کردم؛ بیشتر به خاطر خانجون و برادرام بود... و این در حالی بود که اون روزا می دیدم مامانم چقدر داره عذاب می کشه و من اونقدر بدجنس شده بودم که از عذابی که میکشید خوشم میومد و برای این خوش اومدن از خودم متنفر میشدم ؛ وارد خونه که شدم مامان و خانجون روی تخت کنار حوض نشسته بودن ؛ فرهاد با غیظ دستشو از دستم کشید و تازه اونو دیدم؛ تمام راه دست اونو گرفته بودم و دنبال خودم میکشیدم و اصلا متوجه نشدم که چقدر بچه داره اذیت میشه ؛ فقط یادم اومد که مرتب می گفت خواهر ؟ پریماه ؟ تو رو خدا ولم کن ؛ خواستم بغلش کنم و از دلش در بیارم ولی اون فرار کرد و خودشو رسوند به مامان و توی بغلش با صدای بلند گریه کرد ؛ خدای من ؛ چی بسرم اومده من چرا نفهمیدم دست این بچه توی دست منو و همراه خودم اونو می کشوندم و حتی متوجه ی گریه هاش نبودم ؛ مامان عصبانی بود و ازم میپرسید تو چت شده؟ چرا اینطوری میکنی؟ کجا رفته بودی ؟ چیکارش کردی ؟ اون خوشحال بود که با خواهرش میره گردش اینطوری برش گردوندی؟   @canaldelnavazan
Hammasini ko'rsatish...
👍 1
داستان سبزیا خاکستری💚🩶 #پارت. ۶۱ می کنه برگشتم و با حیرت سالارزاده رو دیدم با همون لبخندی که بیشتر مواقع روی لبش بود گفت: پریماه ؟ گفتم: آقای سالار زاده ؟ سلام ؛ گفت : چه دنیای عجیبی وقتی دیدمت باورم نشد که خودتی ؛ اینجا چیکار می کنی؟ آهسته گفتم چه پررو منو پریماه صدا می کنه انگار صد ساله منو میشناسه بی تربیت ؛ ولی بلند گفتم : هیچی منم خیلی تعجب کردم شما رو دیدم بله واقعا دنیای عجیبیه ؛ گفت: دیدم داری اون آگهی رو میخونی درسته؟ گفتم: نه ؛ همینطوری نگاه می کردم ؛ آخه فرهاد خسته شده بود یکم وایسادم ؛ گفت اگر بچه خسته شده ماشین من سر خیابونه تا اینجا راهی نیست بیاین شما رو برسونم ؛ گفتم : نه من الان نمی خوام برم خونه خرید دارم ؛ با نگاهی متفکرانه به من خیره شد و گفت : راستی پریماه می دونی من چرا الان اومده بودم این طرفا ؟ گفتم چه میدونم؟ اصلا به من چه مربوط ؟ برای چی باید بدونم؟ گفت چرا عصبانی شدی ؟ گفتم : ببخشید من کار دارم باید برم ؛ گفت : نه صبر کن کارت دارم؛ چقدر تو بد اخلاقی دختر ؛ گفتم: آخه به من چه که شما چرا اومدین اینجا ؟ گفت: ناراحت نشو منظورم اینه که ازت کمک بگیرم ؛ گفتم از من کمک بگیرین؟ چه کمکی؟ پشت سرشو خاروند و گفت : راستش اومده بودم این طرفا دنبال یک پرستار برای مامان بزرگم ولی اون زن خودش نیاز به پرستار داشت ؛ و فکر نمیکنم مامان بزرگ من قبول کنه ؛ میخواستم ببینم تو کسی رو سراغ نداری ؟ یک خانم مناسب جوون ؛ تر و تمیز ؛ که همدم مامان بزرگم بشه ؟ گفتم: نه متاسفانه نمی شناسم ؛ ببخشید من دیرم میشه ؛ باید برم ؛ حرف منو نشنیده گرفت و همچنان جلوم ایستاده بود و حرف می زد که : ببین پریماه من یک مامان بزرگ مریض دارم اومده بودم دنبال این خانم که پرستارش باشه یعنی مدام پیشش بمونه و ازش مراقبت کنه ولی نشد دیگه حالا نمی دونم چیکار کنم؟ مدتیه سر خودمم شلوغه نمی تونم بهش برسم گفتم نمی دونم ؛ من همچین کسی رو سراغ ندارم؛ با اجازه من برم ؛ گفت : وایسا وایسا ؛ پریماه تونمیتونی یک مدت بیای پیشش تا ما یکی رو پیدا کنیم؟ ببین بزار شرایطش رو بگم شاید خودت تونستی ؛ کار سختی نیست.. دروغ نگو دیدم دنبال کار میگردی باور کن مامان بزرگم کارگر داره فقط یکی رو میخوایم که مدام قرص و دواها شو بده باهاش حرف بزنه براش کتاب بخونه و خلاصه ما نگرانش نباشیم ؛ گفتم خودتون چرا این کارو نمیکنین ؛ آدم که مامان بزرگش رو دست کسی نمی سپره ؛ گفت : خونه اش رو دوست داره نمی خواد بیاد با ما زندگی کنه گفتم: با شما نیست ؟ گفت : نه تنهاست دو سال پیش پدر بزرگم فوت کرد یک طورایی فراموشی گرفته و بیشتر اوقات فکر میکنه که شوهرش زنده اس ؛ گاهی هم کسی رو نمیشناسه و از خونه بیرون می ره البته سن زیادی نداره خیلی سرحال و سر زنده اس ولی تنهاس ؛ میخوای بیای ببینی اگر دوست داشتی قبول کن ؛ ماهی هزار تومن هم دست مزدت میشه ؛ البته اگر تمام هفته به جز جمعه ها پیشش بمونی ؛ شب جمعه برو و شب شنبه برگرد توی این مدت حتما ما بهشون سر میزنیم ؛ وقتی این پیشنهاد رو سالار زاده بهم داد اولین چیزی که به فکرم رسید این بود که نه محاله من برم پرستار پیر زن بشم دیگه همینم مونده بود یک جا کلفتی ؛ ولی وقتی دست مزد هزار تومنی رو شنیدم دست و پام شل شد؛ که پول خوبی بود و می تونستم با این پول خانواده ام رو از این وضع نجات بدم..   @canaldelnavazan
Hammasini ko'rsatish...
Boshqa reja tanlang

Joriy rejangiz faqat 5 ta kanal uchun analitika imkoniyatini beradi. Ko'proq olish uchun, iltimos, boshqa reja tanlang.