cookie

Sizning foydalanuvchi tajribangizni yaxshilash uchun cookie-lardan foydalanamiz. Barchasini qabul qiling», bosing, cookie-lardan foydalanilishiga rozilik bildirishingiz talab qilinadi.

avatar

•°اُوِردوز°•️

•|اُوِردوز در حال تایپ|• عضو انجمن و نویسنده نودهشتیا @www_98ia_com

Ko'proq ko'rsatish
Eron180 481Forsiy171 742Toif belgilanmagan
Reklama postlari
290
Obunachilar
Ma'lumot yo'q24 soatlar
Ma'lumot yo'q7 kunlar
Ma'lumot yo'q30 kunlar

Ma'lumot yuklanmoqda...

Obunachilar o'sish tezligi

Ma'lumot yuklanmoqda...

من ارمیام، ارمیا امیری پسری که می‌خواست به جای جناب سروان بهش بگن جناب سرگرد! بهم گفتن راهش اینه بری انگلیس تا یه قاچاقچی مواد رو دستگیر کنی. کسی که چند ساله دنبالشیم احمق بودم که به خودم مصمم بودم و فکر می‌کردم موفق میشم موفق هم شدم اما کاش نمی‌شدم! کاش موفق نمی‌شدم وقتی دلم فقط پیش دختر اون قاچاقچی حالش خوب بود... https://t.me/+1MCL3W5BPJ1lYmVk
Hammasini ko'rsatish...
#پسره_با_هدف_دستگیری_بابا_و_داداش_دختره_بهش_نزدیک_میشه_و_در_آخر_هم_موفق_میشه🥺🥺 #پارت۱۰۳ - آقا خواهش می‌کنم از شوهر و پسرم بگذرید! اشتباه کردن من خودم قول می‌دم جلوشون رو بگیرم! من جز اون‌ها کسی رو ندارم! مرد با بی‌رحمی گفت: - چرا منتظرید؟ ببریدشون! بابا و پرهام رو کشوندن سمت در که به خودم اومدم و دویدم سمت‌شون. - بابا! نه! نبریدشون خواهش می‌کنم! دوتا پلیس مانعم شدن و نذاشتن جلوتر برم! جیغ می‌کشیدم و می‌خواستم رهام کنن تا به بابام برسم! مگه یه دختر می‌تونه پدرش رو توی این وضعیت ببینه و طاقت بیاره؟ جلوی چشم‌هام سوار ماشین کردن‌شون و بردن‌شون! صدای همون پلیس بی‌رحم رو شنیدم: - آقای امیری خیلی ازتون متشکریم! اگه شما نبودید ما موفق نمی‌شدیم اون‌ها رو دستگیر کنیم! جهت نگاهم رو عوض کردم و با دیدن ارمیا توی لباس پلیس قلبم نزد! صدای بابا توی سرم اکو شد: - من ارمیا رو به عنوان دستیارم انتخاب کردم و اون از الان فرقی با پرهام برام نداره!😱😱 او...اون پلیس بود؟ اون مسبب دستگیری بابام بود؟ بابا همه‌ی مدارک رو توی دسترسش گذاشته بود! این یه خوابه مگه نه؟ چرا مامان نمیاد بیدارم کنه؟ لب‌هام رو از هم فاصله دادم: - ا...ار...ارمیا؟ نگاهم کرد و شرمندگی نگاهش رو تونستم ببینم! اما شرمندگی توی نگاهش دردی رو ازم دوا می‌کرد؟ بابام رو بهم برمی‌گردوند؟ چطور تونست با من و احساساتم بازی کنه؟ یعنی همه‌اش دروغ بود؟ اون همه دوستت دارم و عاشقتم دود شد رفت هوا؟ نفس کشیدن برام سخت شد! تمام بدنم لرز گرفت! فکم قفل شد! چشم‌هام سیاهی رفت و آخرین صدایی که از این دنیای نامرد و بی‌رحم شنیدم فریاد پر از ترس ارمیا بود: - پروازم!😱😱😱😭😭😭💔💔💔 #دلم_براش_کباب_شد😭😭😭 #پارت_واقعیشه😭😭 #چک_کن_نبود_لف_بده ادامه‌ش رو بیا بخون👇🏻👇🏻 https://t.me/+1MCL3W5BPJ1lYmVk
Hammasini ko'rsatish...
༺پروازی بدون بال༻

سلام خیلی خوش اومدین😍♥️ روند پارت گذاری: هرروز به جز ۴شنبه‌ها یک پارت تقدیم نگاه‌تون میشه🙃 گاهی اوقات هم که تایمم خالی باشه، پارت هدیه داریم لینک ناشناس من:

https://telegram.me/BChatBot?start=sc-49843-7OjDFOq

سوالی، ابهامی، حرفی، حدیثی بود در خدمتم

#اوردوز #پارت338 از ته دلم احساس خوشحالی می‌کردم، انگار نه انگار که همین دو دقیقه پیش چیزی نمانده بود اشکم در بیاید. نورا با نیش باز گفت: - وای قضیه‌ی دزدی رو بگو! شما با چه دل و جرعتی انجامش دادید؟! مهراب با تعجب نیم‌نگاهی به من کرد. لیلی مهلت نداد و گفت: - وای نگو! این‌و دارم به تک تک‌تون می‌گم، اگر یه روزی خواستید برید دزدی؛ زینب اگه داوطلب هم شد نبریدش. همون اول گیر می‌افتید! اگر شانس باهامون یار نبود، گیر افتاده بودیم. اونایی که چند سال پیش از گاوصندوق پدربزرگت یه مقدار پول قرض گرفتن ما بودیم مهراب! مهراب لبخند عمیقی زد و نگاهی به من کرد. - پس اونی که زد تو سر من لیلی بود! لیلی بااخم گفت: - حالا چرا با این اطمینان می‌گی کار من بود؟! شاید زینب زده باشه! مهراب با عشقی که از صدایش مشخص بود گفت: - خانم من خیلی مهربونه، دلش نمیاد من‌و بزنه! دلم سرشار از عشق و علاقه شد. نگاه تب‌دارم قفل مرد زندگیم شد که انگار خوب دلبری کردن را آموخته بود. در حس و حال شیرین خودم بودم که لیلی تشری به جفت‌مان زد. - جمع کنید این چندش بازیا رو! داشتم می‌گفتم... فکر کنید رفتیم دزدی، رفته توی یخچال، به خوراکی‌ها دست‌برد می‌زنه. این به کنار، لامپ روشن کرده بود واسه من! یعنی تو زندگیت تو دو تا فیلم ندیده بودی؟! فیلم به درک تو عقل نداشتی؟! یعنی سال‌ها از عمرم رو شما سه تا کم کردین! آن‌قدر لیلی زیبا حرص می‌خورد و خاطرات تلخ‌مان را به بامزه‌ترین شکل ممکن بیان می‌کرد که نمی‌توانستیم نخندیم. صحبت‌های لیلی را که گوش می‌کردم مفهوم واقعی طنز تلخ را می‌فهمیدم. همه‌ی ما عذاب کشیدیم، من و مهراب در امتحانی سهمگین با عشق سوزانی که به هم داشتیم آزموده شدیم. خطا کردیم، اعتماد کردیم به کسانی که لایق اعتماد نبودند! ضربه خوردیم، شکستیم، زمین خوردیم اما از خاکستر خودمان بلند شدیم. در یک چرخه‌ی پایان ناپذیر در جنگی نابرابر این ما بودیم که تسلیم سختی‌ها نشدیم. - خدا رو شکر همه‌اش گذشت، اون روزها واقعاً فکر نمی‌کردم هیچ‌وقت ترک کنم! عملاً زندگیم رو تموم شده می‌دیدم. مطمئنم همه‌مون این حس تموم شدن رو تجربه کردیم ولی دم خدا گرم! دسته‌مون رو گرفت. دست مهراب رو اختصاصی گرفت که من‌و بهش داد! جمله‌ی آخر را با شیطنت گفتم اما طبق معمول لیلی جواب داد: - آره دو بار! حالا انگار جفت‌شون چه تحفه‌ای هستن که دم به دقیقه واسه هم انرژی‌زا باز می‌کنن!
Hammasini ko'rsatish...
15💋 3👍 1👎 1
#اوردوز #پارت337 از یادآوری آنچه به او گذشته بود غبار غم روی دلم نشست. من درد آن روزهای مهراب را با دل و جان حس کرده بودم. من یک‌سر آن دلتنگی بودم، یک‌سر آن جدایی وحشتناکِ غم‌انگیز. لیلی نیشخندی زد و گفت: - ول‌مون کن حاجی! دلتنگی کشیدن و افسردگی با شکم سیر توی پنت‌هاوس لاکچریِ میلیاردی خیلی بهتر از دلتنگی با شکمی که بیس‌و چاری آلارم گشنگی میده، توی دخمه‌ی دوازده متریِ تورقوزآباده! در کسری از ثانیه با حرف لیلی تمام غم و غصه‌ی من و مهراب دود شد و به هوا رفت و صدای خنده‌های‌ هر چهار نفرمان کابین ماشین را پر کرد. لیلی خودش را کمی به صندلی من و مهراب نزدیک کرد و بی‌توجه به خنده‌های ما با حرص گفت: - بی‌شعورا من مگه من دلقکم! والا به خدا! واسه‌ات نگفتیم مهراب... صبح پا می‌شدیم با بچه‌ها می‌رفتیم سر چهارراه، جیب‌بری هم به لطف گلی خانم یُخ! گل و فال و کوفت و زهرمار می‌فروختیم! هر روز هم یکی شیفتی می‌موند خونه ناهار درست کنه! حالا غذا چی بود؟ سیب زمینی آب‌پز! خیلی خدا به‌مون حال می‌داد، تخم مرغ آب‌پز هم می‌دیدیم! اون دیگه غذای اعیونی‌مون بود. انگار که کسی که آشپزی می‌کنه داره شاهکار می‌کنه! می‌اومدیم خونه چِت بکنیم، گلی خانم فاز معلمی برمی‌داشت با بچه‌ها خونه رو می‌ذاشتن رو سرشون. دو سه ساعتی نورون‌های مغز ما رو می‌سوزندن بعد پا می‌شدیم دوباره با بچه‌ها می‌رفتیم واسه شیفت کوفتی عصر، اون موقع‌ها بارون واسه همه رحمت بود واسه ما نکبت! کاسبی‌مون کساد بود! همه از چراغ قرمز نفرت داشتن ما منتظر بودیم چراغ قرمز بشه. حموم می‌رفتیم آب یخ می‌کرد و در حال سگ‌لرز زدن از حموم می‌اومدی بیرون! با وجود این‌که تمام تلاش‌مون رو می‌کردیم امکاناتش رو بهتر کنیم حداقل واسه بچه‌ها باز هم نمی‌تونستیم. والا تو صد درجه از ما بهتر بودی! صدای خنده‌هایمان بلندتر شد. لیلی نماد یک ایرانی اصیل بود، باید ثابت می‌کرد که از تو بدبخت‌تر است.
Hammasini ko'rsatish...
13🔥 2
#اوردوز #پارت336 همه ناخودآگاه به حامد نگاه کردند به جز لیلی! گلی در تایید حرف نورا گفت: - واقعاً بعضی از آدم‌ها درس عبرت‌های خیلی بزرگین! باید همیشه جلوی چشمت باشن که هیچ‌وقت یادت نره که مثل اون آدم رفتار نکنی. مهراب استارت زد و در حالی که راه می‌افتاد جواب داد: - جلوی چشمت هم که باشه باز هم احتمالش زیاده کار اون رو تکرار کنی. ما آدم‌ها بعضی وقتا می‌دونیم تصمیم‌مون اشتباهه اما باز هم انجامش می‌دیم. لیلی نیشخندی زد و گفت: - ما همه‌مون درس عبرتیم! بقیه درس عبرت ما هستن! ما هم وقتی اشتباه می‌کنیم درس عبرت بقیه‌ایم! این‌قدر مطمئن نسبت به خودتون صحبت نکنید. در ضمن حامد نمی‌تونه واژه‌ی "درس عبرت" رو با کارهاش معنی کنه، بیشتر واژه‌ی "خریت" رو معنا می‌ده. در کسری از ثانیه صدای خنده‌های بلند هر چهار نفر کابین ماشین را پر کرد‌. گلی با زیرکی خطاب به لیلی گفت: - مثلاً ما تو چی درس عبرتیم؟! لیلی با تمسخر پاسخ داد: - یه نگاه به گذشته‌ی درخشان‌مون بکن می‌فهمی تو چی درس عبرتیم! با جوابش عملاً دهان گلی را بست! اما گلی که نمی‌خواست کم بیاورد گفت: - خوبه می‌گی گذشته! لیلی چشمانش را ریز کرد. - یعنی چون مال گذشته‌اش درس عبرت محسوب نمی‌شه؟! گلی به مِن و مِن افتاد. لبم را گزیدم تا خنده‌ام را کنترل کنم. درست لحظه‌ای که فکر می‌کردم گلی مثل اکثر اوقات در مقابل لیلی کم آورده، با جوابش تصورم را به هم ریخت. - حالا اگه درس عبرتی هم بوده و مال گذشته هم بوده مال شما سه تا یاغی بوده! خوب که به حرفش فکر می‌کردی، درست می‌گفت؛ او برعکس همه‌ی ما همیشه راه درست را می‌رفت. اگر او و ساره نبودند معلوم نبود ما در چه منجلابی غرق بودیم. انگار ناف گلی را با خوب بودن بریده بودند، با توجه به پدری که داشت و محلی که در آن بزرگ شده بود؛ پایش را کج نگذاشته بود و برعکس به همه کمک می‌کرد. با جواب لیلی رشته‌ی افکارم گسست. - آخ آخ! یادش بخیر، چه روزهای کثافت و خوبی بود! مطمئن بودم برای حرص گلی آن روزهای کثافت و خوب را یادآوری می‌کند! مهراب لبخند کم‌رنگی زد و گفت: - واسه من بدترین روزها بود...
Hammasini ko'rsatish...
👍 9 7
Photo unavailable
مرسی از همه‌تون که امسال هم کنارم بودین. امیدوارم با شروع سال جدید آرامش و عشق، آزادی و آزادی به خیابونای این کشور برگرده. واسه همه‌مون روزهای روشنی رو آرزو می‌کنم. واسه همه‌تون بهترین چیزها رو می‌خوام. دوست‌تون دارم :) نوروز مبارک :)💚🤍❤️
Hammasini ko'rsatish...
🕊 9 5
#اوردوز #پارت335 نگاه ناباورش را به صورت زینب سوق داد. با توجه به موقعیت نگاهش را از او گرفت، او یک بار با حماقتش زینب را رنجانده بود. نمی‌خواست بار دیگر باعث ناراحتی و خراب شدن زندگیش باشد. لبخند دوستانه‌ای زد و گفت: - تبریک می‌گم خانم سلطانی! گفته بودند زینب مجدداً با شوهر سابقش ازدواج کرده، باور نکرد؛ آمده بود تا فرصت جبران بسازد. آمده بود که زینب از حماقتش بگذرد اما حال که با چشم خوشبختیش را می‌دید نمی‌خواست بیشتر از این خراب کند. او در گذشته قدر زینب را ندانسته بود، همین که او را از دست داد متوجه اشتباهش شد اما زمانی به خودش آمده بود که خیلی برای پشیمانی دیر شده بود. اما اکنون معنی عشق را درک می‌کرد، عشق یعنی دیدن خوشبختی و خنده‌های معشوق! حتی اگر خنده‌هایش برای شخص دیگری باشد. زینب که تعجب کرده بود و کمی هم مشکوک بود گفت: - فقط اومدید این جا به من و همسرم تبریک بگید؟! مهراب لبخند زد و حلقه‌ی دستش را تنگ‌تر کرد. چقدر خوب بود که زینب او را از خودش جدا ندانسته بود وگرنه حامد که به زینب تبریک گفته بود! لبخند مصنوعی حامد جمع شد. - اومدم حلالیت بخوام! مکثی کرد و با حال خرابی که داشت ادامه داد: - می‌دونم خواسته‌ی زیادیه... اما کاش بذاری یه کم سبک بشم... بگذر از مادرم... از من... مامانم چند سال بعد از حرف‌هایی که بهت زد و دلت شکست، تصادف کرد زمانی که توی کما بوده فقط خواب زمانی رو می‌دیده که قلب تو رو شکونده بوده... نذاشتم بیاد... می‌دونستم ممکنه نخوای ببینیش... من... زینب میان حرفش پرید و گفت: - بخشیدم‌تون... خیلی وقته که همه رو بخشیدم... نه به خاطر شما... به خاطر خودم... سپس بدون این‌که اجازه‌ی پاسخی به حامد بدهد، خطاب به مهراب و دخترها گفت: - بریم... بقیه منتظرن! دست در دست مهراب رفت و فرصت حرف آخر را از حامد گرفت. دستان گره خورده‌ی زینب و مهراب و چهره‌ی خوشحال زینب، آخرین تصویری بود که از زینب در ذهن حامد حک شد. سوار ماشین که شدند، زینب تازه فهمید که زن و مردی که از او درمورد پرستارها پرسیده بودند، حامد و احتمالاً مادرش بودند. نورا از پشت شیشه نگاهی به حامد کرد و گفت: - بهش نگاه کنید، اون الان یه درس عبرته! واسه تک تک‌مون. درس عبرتی با مضمون "گاهی وقتا خیلی زود دیر می‌شه."
Hammasini ko'rsatish...
11👍 3
سلام بچه‌ها، پارت‌گذاریا از امشب شروع شد اما خیلی سرم شلوغه و وقت نمی‌کنم هرروز پارت بذارم. هم کالج میرم، هم سر کار، هم زبان می‌خونم و واقعاً وقت ندارم امیدوارم درکم کنید.🙂❤️‍🩹
Hammasini ko'rsatish...
12
#اوردوز #پارت334 این صدا، صدای غریبه‌ترین آشنای گذشته‌اش بود. صدای کسی که او را از خودش گرفت، صدای کسی که مثل طوفانی ویرانش کرد و از خودش خرابه‌ای بیش به جای نگذاشت. باید راهش را می‌گرفت و می‌رفت! عشقش، تمام زندگیش، پدر بچه‌هایش کمی آن‌طرف‌تر منتظرش بود. نمی‌خواست حالا که همه چیز دارد درست می‌شود، سایه‌ی شومِ نحسِ آن غریبه‌ی ناآشنا روی زندگیش بیفتد. او صدایی نشنیده بود! قدم دوم را که برداشت باز هم آن صدای نفرت‌انگیز را شنید. - زینب... صبر کن... زینب فقط به مهراب نگاه می‌کرد، اخم‌های درهم مهراب و نگاه خشمگینش که پشت سر زینب را هدف گرفته بود، نوید خوبی را نمی‌داد. اصلاً تا کی می‌خواست آن صدا را نشنیده بگیرد؟! اگر دوباره برمی‌گشت چه؟! باید برمی‌گشت و حد آن نامرد دو عالم را نشانش می‌داد! مهراب به سمتش قدم تند کرد و نزدیکش شد. دلش لرزید! بااسترس نام مهراب را زمزمه کرد، مهراب اطمینان‌بخش پلک زد. جرات گرفت و به عقب بازگشت، دست مهراب دور کمرش احساس کرد. نگاه سردش را به صورت خسته‌ی حامد دوخت. نگاه ناباور و تلخ حامد را روی دست مهراب و حلقه‌های‌شان در حرکت بود. گلی با وحشت، نورا با استرس و لیلی با بی‌خیالی به منظره روبه‌رو خیره بودند. یک بار قبلاً در شیراز حامد را اتفاقی دیده بودند، البته حامد آن‌ها را ندیده بود. لیلی زیر لب زمزمه کرد: - گل بود به سبزه نیز آراسته شد! سپس با صدای بلندتری خطاب به زینب و مهراب ادامه داد: - از مهد زنگ زدن می‌گن اون بچه‌های تخم جن‌تون با هم‌کلاسی‌شون دعواشون شده. در اصل بچه‌ها امروز به مهد نرفته بودند و لیلی با سیاست خودش داشت حامد را تفهیم مس‌کرد که از همین راهی که آمده برگردد اما با حرفی که حامد زد همه را متعجب کرد...
Hammasini ko'rsatish...
👍 10 5🔥 1
Photo unavailable
🔴‏«هشدار، کائنات در کمین شماست» ‏جاویدنام ⁧ #محمدمهدی_کرمی⁩ قبل از ترک بندش، این نوشته رو پررنگ با خودکاری که بهش دادن وصیت‌نامه رو بنویسه، روی دستش نوشته بود تا ماموران ببینند❤️😔❤️ @Mizangorup
Hammasini ko'rsatish...
Boshqa reja tanlang

Joriy rejangiz faqat 5 ta kanal uchun analitika imkoniyatini beradi. Ko'proq olish uchun, iltimos, boshqa reja tanlang.