cookie

Sizning foydalanuvchi tajribangizni yaxshilash uchun cookie-lardan foydalanamiz. Barchasini qabul qiling», bosing, cookie-lardan foydalanilishiga rozilik bildirishingiz talab qilinadi.

avatar

❦ تَِهَِدَِیَِدَِ مَِرَِگَِ❦

﷽ #رمان۰تهدید۰مرگ🖤 #به۰قلمMobina۰✍ #کپی۰ممنوع۰حتی۰با۰ذکر۰نام۰نویسنده #انسان۰باشیم🥀🚶🏿‍♀️

Ko'proq ko'rsatish
Eron326 862Til belgilanmaganToif belgilanmagan
Reklama postlari
179
Obunachilar
Ma'lumot yo'q24 soatlar
Ma'lumot yo'q7 kunlar
Ma'lumot yo'q30 kunlar

Ma'lumot yuklanmoqda...

Obunachilar o'sish tezligi

Ma'lumot yuklanmoqda...

برای ارتباط با من میتونید ناشناسم رو داشتع باشید هر زمان که پیامی ازتون ببینم حتما جواب خواهم داد🥰👇🏻 https://t.me/BiChatBot?start=sc-71388-yLqzvp9 #مبینا✨
Hammasini ko'rsatish...
❌توجه❌ ❌توجه❌ نویسنده صبحت میکنع🔊 سلااام عزیزای دل من همرا‌ه‌های همیشگیِ رمان تهدید مرگ امیدوارم که حالتِ دلتون خوب باشه و سالم و تندرست باشین✨🤍 میخوام ی چیزیو بگم ک شاید بعضیاتون از شنیدنش ناراحت بشید و بعضیاتون هم اصلا براتون مهم نباشع و بگید چ بهتر و بعضیا هم درک کنن و حق رو بدن ب من بچه‌ها من تصمیم گرفتم دیگ رمانو ادامه ندم🤭 از مهم ترین دلیلش هم اینع ک رمان باید از بیخ و بُن عوض بشع، یعنی میخوام بکوبم و از نو بازنویسیش کنم چون واقن خیلی جاها ایراد‌های زیادی دارع ک اگه برداشتع نشع محبوبیت رمانو کم میکنع و ب همین دلیلِ ک رمان طرفدار زیادی ندارع!☹️ چون اولین رمانه و اولین بارع ک دارم مینویسم و هیچ برنامه‌ ریزی‌ای هم براش ندارم و کاملا یهویی شروع کردم ب نوشتن و نقض‌های زیادی هست ک وقتی برا اولین بار و اولین پارت رمانو میخونی، حس میکنی و دیگ دلت نمیخواد ادامه‌ی رمانو بخونی و کنجکاویتت رو کم میکنع و من صلاح میدونم ک این رمان همینجا کات بشع بابت تمام بی نظمی‌ها و اذیت شدن‌هاتون و پارت گذاری‌های نامنظم معذرت میخوام و خیلی خیلی ممنونم از اونایی ک با وجود همه‌ی این مشکلات کنارم موندن و ازم حمایت کردن( تا ابد تو قلبمین😌💋) و یه نکته‌‌ی دیگ که باید بگم اینه ک مشخص نیست من کِی شروع ب بازنویسی کنم و کِی رمانو توی چنل قرار بدم بستگی ب زمان وقت و حوصله‌م داره و همچین وقت و زمان افرادی ک قرارع کمکم کنه داره تا رمانو شروع ب نوشتن کنم! من بازم از شما بابت همه‌ی سختی‌ها و مشکلاتی ک داشتیم معذرت میخوام و امیدوارم ک همیشه سالم و تندرست باشین!🥲💙 اگر توی چنل میمونید که بالای سرم جا دارید اگر نه ک باز هم از اینکع این مدت هوای منو داشتید ازتون ممنونم( اگر میخواید لفت بدید و باز هم برگردید میتونید لینک چنل رو کپی کنید و یه جایی برای خودتون نگه دارید و به راحتی دوبارع وارد چنل بشید ) دوستتون دارم🙂❤️
Hammasini ko'rsatish...
سلام سلام عشقای دلم امیدوارم که حال خودتون و دلتون خوب باشع و کاملا صحیح و سالم باشید🥰 من بالاخره اومدم اونم با کلی پارت جدید و هیجان انگیز و خفننننن😁 امیدوارم که خوشتون بیاد یکم کسالت داشتم و الان بهترم گفتم پارتای جدیدو بذارم تا دلخوری پیش نیاد از این ب بعد هم من و هم ادمین سعر میکنیم پارتارو سر موقع بذاریم منتظر نظراتتون هستم😉👇🏻 https://t.me/BiChatBot?start=sc-71388-yLqzvp9
Hammasini ko'rsatish...
______________🔗🖤 #تهدید_مرگ #پارت_232 مهراد اخم کرد، می‌فهمید چه می‌گوید اما خب چگونه به او می‌فهماند که میفهمد؟ :/ سعی کرد لب‌هایش را از هم باز کند و حرفی بزند! و پس از تلاش‌های فراوان فقط یک کلمه‌ی دو حرفی از دهانش خارج شد: _آب... زن بلافاصله به لیوانی آب جلوی مهراد گرفت و کمک کرد تا آب را بنوشد. با خوردن آب، نفس راحتی کشید و لب‌هایش را از هم باز کرد و پرسید: _زینب.. کجاست؟ دکتر لبخندی زد و گفت: _اول چندتا سئوال ازت می‌پرسم بعد درمورد خانمت هم حرف می‌زنیم خب؟ مهراد فقط نگاهش کرد و چیزی نگفت.. _تاریِ دید داری؟ مهراد فقط نگاهش کرد، حوصله‌ی این جنگولک بازی‌ها را نداشت به علاوه‌ی اینکه درد هم داشت و این درد هم به شدت او را کلافه و بی‌حوصله‌ کرده بود و الان اصلااا حوصله‌ی جواب دادن به این مرد را نداشت دکتر ابرو بالا انداخت و نگاهش کرد: _اصلا صدامو می‌شنوی؟ مهراد محکم پلک‌هایش را روی هم گذاشت و با حرص و خشمی پنهان لب زد: _صداتو می‌شنوم کر ک نیستم! تاریِ دید هم ندارم، کور نیستم به امید خدا، الانم بم بگو زنم حالش چطوره! دکتر پوکر فیس نگاهی به چهره‌ی عصبیِ مهراد انداخت و سری به نشانه‌ی تاسف تکان داد و گفت: _خانم پرستار بنویس بیمار کاملا از لحاظ هوش سالمه، حافظه‌شو از دست نداده، تاریِ دید نداره، شنواییش هم اوکیِ و زبونش هم خوب کار می‌کنه.. پرستار خنده‌ی ریز کرد که با چشم‌غره‌ی مهراد رو‌به‌رو شد و گفته‌ی دکتر را در پرونده‌ی مهراد ثبت کرد البته با سانسور! دکتر با اخم رو به مهراد کرد و گفت: _خانمت زیاد وضعش مناسب نیست! هنور بهوش نیومده مثل خودت خونریزیِ داخلی داشته، از قسمت گردن آسیب شدیدی دیده، دستش شکسته و ... ( مکثی کرد و سپس گفت ) _بچشون.. سقط شده! مهراد شوکه شد! انتظار هر چیزی را داشت جز این یکی! امکان نداشت! اصلا ممکن نبود! مگر چطور تصادف کرده بود که به سقط بچه ختم شده بود؟
Hammasini ko'rsatish...
-اولین اسلو پانیذ و دیدی؟!🦇🤍♾ -میدونی رضا رفته بود ترکیه؟!🍃 -میدونی پانیذ داره میاد ایران؟!😍🌿 -ویدئو یوتوبی که ممد میگه پانلئو خیلی قشنگه 🥺🍓 -همش تو این چنله:)!🍶💗
Hammasini ko'rsatish...
جوین🌸🥺
سه پارت جدید تقدیم نگاهتون عزیزان💙
Hammasini ko'rsatish...
_____________🔗🖤 #تهدید_مرگ #پارت_230 متعجب بر روی اولین صندلی نشست و سرش را میان دستانش گرفت! چه فکر می‌کرد و چه شد! حالش زیاد رو‌به‌راه نبود و فکر اینکه مهتاب سه ماه باید در کنار دزد و قاتل سر کند اعصابش را بدجور بهم می‌ریخت و نمی‌دانست چه باید کند تا نجاتش دهد! به حرف‌هایش فکر کرد، اصلا فکر نکرده هم می‌دانست حق با سرگرد است اما نمی‌توانست این را به قلب بی‌صاحابش حالی کند نمی‌توانست این تپش قلب شدیدی که سراغش آمده و آن وزن سنگینش را تحمل کند!! پوف آرامی می‌کشد و به صندلی تکیه می‌دهد و سرش را به دیوار می‌چسباند و چشمانش را می‌بندد! ذهنش درگیر شده بود از اول هم حس خوبی به این دادگاه و حکم و این مسائل نداشت و حس می‌کرد داستان اونجور که او می‌خواهد پیش نمی‌رود و واقعا هم پیش نرفت! چ باید می‌کرد؟ چه کاری می‌توانست انجام دهد؟ اصلا بهتر است بگوییم چه کاری از دستش برمی‌آمد؟ او که کار‌ه‌ای نبود! حتی اگر از سرگرد خواهش می‌کرد و او می‌توانست هم برایِ مهتاب کاری نمی‌کرد چرا که این سه ماه حبس را حق مهتاب می‌دانست و خب واقعا اگر از حق نگذریم و منطقی به قضیه نگاه کنیم واقعا حقش بود اما محمد نمی‌خواست حتی یک درصد به این ماجرا فکر کند و حتی آن را پیش خودش اعتراف کند! دیگر هم مانده بود دیوانه شود! نمی‌توانست به مهتاب فکر نکند و اگر فکر می‌کرد نیز اعصایش از اینی که بود بدتر بهم می‌ریخت! باید فکرش را درگیر مسائل دیگری می‌کرد اما پررنگ ترین افکار در ذهنش مسئله‌ی زندانی شدن مهتاب بود! در بین همه‌ی این‌ها فقط امیدوار بود که بتواند مهتاب را برای یک بار هم که شده در زندان ملاقات کند و بگوید تنها نیست و او همیشه پشتش است! به یک باره از جا بلند می‌شود و به سمت آب سرد کن می‌رود و لیوان آبی برای خودش می‌ریزد، مادر مهراد و آقا محسن را به زور بعد چهار روز به خانه فرستاده بود و خودش اینجا نشسته بود و منتظر یک خبر خوش!! مهدی و مهدیس نیز کلا از دیشب غیب شده بودند می‌دانست مهدی بمیرد هم از بیمارستان بیرون نمی‌رود پس اگر رفته به اصرار مهدیس رفته و اگر شب به بیمارستان برنگشته یعنی باز هم مهدیس نگذاشته و حالا چه کار کرده که مهدیِ لجباز و یک دنده را راضی کرده فقط خدا می‌داند و بس!
Hammasini ko'rsatish...
____________🔗🖤 #تهدید_مرگ #پارت_229 محمد شوکه و با چشمانی گشاد شده به روبه‌رویش نگاه می‌کرد، اما فکرش درگیر حرف‌های سرگرد بود، آن لبخند نصفه‌ و نیمه‌ش به طور کل پر کشید و حالِ الانش تعریفی نداشت! به خودش قول داده بود که نگذارد مهتاب زندانی شود اما الان چه می‌شنید؟ مهتاب چطور می‌توانست میان آن همه دزد و قاتل سر کند؟ چطور می‌توانست در حبس بماند سه ماه در حسرت نفس کشیدن در هوای آزاد باشد؟ صدای سرگرد او را به خودش آورد: _الو، الو محمد؟ صدامو داری؟ کجا رفتی پسر؟ _یعن چی سرگرد؟ چی دارید می‌گید؟ یعنی واقعا هیچ راهی نیست که به زندان نیوفته؟ مهتاب که قاتل و دزد نیست بره پیش دزد و قاتل و با اونا سر و کله‌ بزنه! سرگرد شما نمی‌تونین یه کاری براش بکنین؟ مهتاب نمی‌تونه اونجا دووم بیاره سرگرد، سه ماه چیز کمی نیست! (مکثی کرد و با خشم و حیرت گفت) _شلاق؟ سرگرد شلاق؟ می‌خوان بهش شلاق بزنن؟ اونم 15 ضربه؟ سرگرد چی دارین می‌گین؟ سرگرد متاسف و با لحنی اندوهگین لب باز کرد: _من هر کاری لازم بود کردم، دیگه بیشتر از این نمی‌تونستم توی حکم قاضی دخالت کنم! شلاق رو هم شاید بتونم تعداد ضرباتو کم کنم اما به طور کامل نمی‌تونم از حکمی که صادر شده حذفش کنم! ولی محمد، به این فکر کن که اگر مهتاب خانم خودش اعتراف نمی‌کرد و هیچ تخفیفی براش قائل نمی‌شدند اون باید 8 ماه میون دزد و قاتل زندگی می‌کرد! (سرگرد مکث کوتاهی کرد و نفس عمیقی کشید و با لحنی که کمی تند شده بود ادامه داد) _نمی‌گم 3 ماه کمه اما نسبت به حکمِ اولیه و جرم‌هایی که مرتکب شده 3 ماه واقعا مناسبه! درسته که براش سخت می‌شه و کلافه و بی‌حوصله می‌شل اما فقط برای یه مدت کوتاهِه و بعد دیگ عادت می‌کنه و کمتر اذیت می‌شه! ما نمی‌تونیم فقط علاقه‌ی تورو به مهتاب خانم در نظر بگیریم و براش حکم صادر کنیم جرم‌ بزرگی مرتکب شده و باید سزای کارش رو ببینه و تقاص پس بده!! همه عقل دارن، قدرت تصمیم گیری دارن، اون که دیوونه نبوده بگیم هیچی نمی‌دونسته و وارد این کار شده! عاقل بوده خودش تصمیم گرفته و قدرت اختیار هم داشته می‌تونسته اصلا وارد این کار نشه! از اینکه تند حرف می‌زنم ناراحت نشو محمد، بشین فکر کن ببین حرف نامعقولی و بی منطقی می‌زنم یا نه!! من الان باید برم یه کار مهمی پیش اومده بعدا حرف می‌زنیم فعلا خدافظ! گفت و قطع کرد و نگذاشت حتی محمد جوابش را بدهد! البته که محمد در شوک حرف‌ها و نتیجه‌ی دادگاه بود و اصلا قصدی هم برای جواب دادن نداشت!
Hammasini ko'rsatish...
______________🔗🖤 #تهدید_مرگ #پارت_228 "روای" با شنیدن صدایِ زنگِ گوشی‌اش گوشی را از جیبش بیرون کشید! نیم نگاهی به صفحه‌ی گوشی انداخت و با دیدن نام سرگرد سریع از جایش بلند شد و همانطور که تماس را وصل می‌کرد نفس عمیقی کشید تا استرسش را پنهان کند: _جانم سرگرد _سلام محمد، چطوری؟ اوضاعت روبه‌راهه؟ محمد سری تکان داد و به آرامی گفت: _امیدوارم با خبری که بهم می‌دید حالمو بهتر کنید سرگرد! سرگرد تکیه‌اش را به صندلی می‌دهد و چشمانش را می‌بندد: _خبری که بهت می‌دم زیاد جالب نیست، نتیجه‌ی دادگاهِ مهتاب خانم کمی نسبت به چیزی که فکر می‌کردم بدتر بهتر بود، اما مطمئنن تو از این نتیجه ناراضی خواهی شد! _مگه چیشده سرگرد؟ نتیجه‌ی دادگاه چیشد؟ مدارک مهتاب خانم به درد نمی‌خورد؟ فاضی قبولشون نکرد یا ... سرگرد وسط حرف محمد پرید و گفت: _آروم باش پسر چخبره یسره کردی! قاضی مدارکو قبول کرد و اعلام کرد که مهتاب خانم توی قتل خانواده‌ی شما هیچ دخالتی نداشته و اون زمان توی ترکیه بوده! محمد نفس آسوده‌ای کشید و با لبخند گفت: _خب پس آزاد شده دیگه نه؟؟ سرگرد سری به تاسف تکان می‌دهد و به آرامی می‌گوید: _نه آزاد نشده.. همونطور که می‌دونی توی ترکیه مسئول رسیدگی به شرکت عامر بوده و قرادادهای میلیونی و حتی میلیاردی با شرکت‌های بزرگتر و پر قدرت تر می‌بسته و خب پشت اون قراداد‌ها یه اتفاقاتی میوفته و یه جرم‌هایی مثل خرید و فروش اعضای بدن و فروش اسلحه و مواد و از این قبیل مسائل انجام می‌شده و چون مهتاب خانم اونجا رییس به حساب میومده و امضای اون زیر قراردادها هست شریک جرم به حساب میاد!! قرار بوده بخاطر این کار‌ها مهتاب خانم به 8 ماه حبس محکوم بشه اما چون خودِ مهتاب خانم از کارش پشیمون شده و با اینکه از سرانجامش آگاه بوده اما اومده اعتراف کرده و حتی چندتا از مکان‌های عامر رو هم لو داده و کمی هم پا درمیونی من و یکی از سرهنگ‌ها اداره یکم تخفیف براش قائل شدن و اون ب 3 ماه حبس محکوم شد و 15 ضربه شلاق!
Hammasini ko'rsatish...