cookie

Sizning foydalanuvchi tajribangizni yaxshilash uchun cookie-lardan foydalanamiz. Barchasini qabul qiling», bosing, cookie-lardan foydalanilishiga rozilik bildirishingiz talab qilinadi.

avatar

-𝟏𝟗𝟏𝟒༉

⁷ “همه چیز به آخر خواهد رسید همه چیز ویران خواهد شد جز خاطره‌ی سایه‌هایی که عشق‌بازی میکردند، بر درخشش مَرغزار …” 🌤️🌱✨ مثل‌خون‌دررگهای‌من: پایان یافته. ناشناس💭: https://t.me/BChatBot?start=sc-300290-NXHGqMl چنل ناشناس🔖 https://t.me/+hy2nq_yqGRcwYzA8

Ko'proq ko'rsatish
Reklama postlari
835
Obunachilar
Ma'lumot yo'q24 soatlar
+777 kunlar
+7730 kunlar

Ma'lumot yuklanmoqda...

Obunachilar o'sish tezligi

Ma'lumot yuklanmoqda...

درمورد جمله‌ی آخر پارت؛ کلمنت به زبان فرانسوی به معنای مهربانی و آرامش هست. :> نظراتتون انرژی بخشه✨ https://t.me/BChatBot?start=sc-300290-NXHGqMl
Hammasini ko'rsatish...
برنامه ناشناس

بزرگترین ، قدیمی‌ترین و مطمئن‌ترین بات پیام ناشناس 📢 کانال رسمی و پشتیبانی 🥷 @ChatgramSupport

#part5 “امیر” نگاه پر از انزجارم روی مرد حدودا چهل‌و‌پنج ساله‌ای بود که لباس فرمای رنگ و رو رفته‌ش، نشون از تجربه‌ی زیادش می‌داد. سیبیل کلفتی داشت، چشمایی جدی و اخمی غلیظ. جوری نگاهم می‌کرد که انگار اون ناپلئونه و من یه سرباز فراری. دور تا دورم چرخید و با صدایی که هیچ‌ ردی از ملایمت داخلش نبود گفت: -قانون اول، صاف بایست! شونه‌هام رو صاف کردم و مردد نگاهش کردم، نوچی زد و کمرم رو فشرد و مثل یه کاغذ نو صاف نگهم داشت. انقدری جدی به‌نظر می‌رسید که نمی‌تونستم مثل چهارتا سرباز قبلی تهدیدش کنم و بگم که نمی‌خوام آموزش‌های نظامی خصوصی ببینم و وارد ارتش بشم. هرچند چندین دقیقه‌ی طولانی با بابا بحثم شده بود که نمی‌خوام بیام پایین و حالا چشمام از شدت اشکی که نگه داشته بودم می‌سوخت. اسلحه‌ی روی دوشش رو برداشت و گفت: -بگیرش. قبل اینکه سمتم بگیرتش سریع گفتم: -من؟ من بلد نیستم چطوری… بدنه‌ش رو توی دستام گذاشت و بی‌تفاوت جواب داد: -یاد می‌گیری. انقدری به‌نظرم سنگین می‌رسید که هر آن ممکن بود از دستم بیفته. چطور روی دوششون حمل می‌کردنش؟ چند قدمی عقب رفت و گفت: -خب، حالا بندازش روی شونه‌ت و صدوبیست‌تا شنا برو. چشمای گرد شده‌م رو بهش دوختم و فریاد زدم: -چــی؟ چرا باید این کارو کنم؟ مگه تو میدون جنگ شنا میرن آخه؟ اخمش غلیظ‌تر شد و از زیر چشم نگاهی بهم انداخت و غرید: -تو به من یاد میدی پسر جان؟ اسلحه رو از روی دوشم برداشتم و روی زمین گذاشتمش. تا اومدم چیزی بگم بهم توپید: -چیـکار می‌کنی تو احمق؟ اون اسلحه حرمت داره! مرز‌های این سرزمین با چنین اسلحه‌هایی حفظ شدن و تو اینطوری بی‌تفاوت روی زمین میذاریش؟ هول شده بودم، چه می‌دونستم روی زمین نمی‌ذارنش؟ مگه چندبار تو زندگیم اسلحه دیده بودم؟ کم مونده بود سکته کنه، پس خم شدم و اسلحه‌ش رو برداشتم و مضطرب گفتم: -برداشتمش، برداشتمش من واقعا… اسلحه رو از دستم قاپید و هوار زد: -موسیو ژوبرت، من نمی‌تونم به کسی کــ… قبل اینکه جمله‌ش رو کامل بکنه و بابا از قضیه مطلع بشه، دو پا قرض کردم و الفرار. با تمام توانم از قلعه بیرون زدم و دور شدم و دور شدم و دور شدم. تا وقتی از نفس افتادم دویدم. دستم رو روی زانوهام گذاشتم و نفس عمیقی کشیدم. این دیگه چه کابوسی بود؟ نکنه باید به اون یارو رهام اعتماد می‌کردم؟ حتی اگر دسیسه هم بود، لااقل قیافه‌ی عبوس و چشمای بی‌احساس نداشت. چجوری باید پیداش می‌کردم؟ چشم چرخوندم تا از اولین موجود زنده‌ای که می‌بینم کمک بخوام. دکه‌ی روزنامه فروشی؛ شروع عالی‌ای بود! چند قدمی جلو رفتم و بعد از اینکه لبای خشکیده‌م رو با زبون تر کردم گفتم: -روز به‌خیر، یه سوال داشتم…چطور می‌تونم موسیو رهام کلمنت رو پیدا بکنم؟ سیب نصفه نیمه‌ی سرخی که دستش بود رو گازی زد و گفت: -همون سرباز قد بلنده؟ که خونه‌ش بالای مرغزاره؟ از دست عقل یه سری آدم‌ها دوست داشتم مغزم رو متلاشی کنم. غریدم: -اگر خونه‌ش رو بلد بودم از شما می‌پرسیدم؟ آره درا…یعنی قدش بلنده. کمی فکر کرد و بعد از اینکه سیبش رو قورت داد گفت: -الان تایم کاری ارتشه، احتمالا توی پادگان نظامی اول روستا پیداش بکنی. تشکری کردم و از دکه دور شدم. میشد پیاده برم؟ اگر منتظر وسیله نقلیه‌ای می‌موندم ممکن بود بابا برسه و پیدام کنه، پس راه افتادم. نگاهی به تابلوی بالای ساختمون انداختم و از درست اومدنم اطمینان حاصل پیدا کردم. پیاده روی طولانی‌ای بود و حسابی خسته‌م کرده بود. قطرات عرق از پشت گردنم جاری میشدن و لباس سفیدم قطعا به تنم چسبیده بود. پلک محکمی زدم و مردد جلو رفتم. ته خفت بود این کار واسم… چندروز پیش چنان رفتاری با طرف کرده بودم و حالا محتاجش بودم. دلم می‌خواست بمیرم تا اینکه اینطوری ضایع بشم و به خودش اجازه بده ریشخندم کنه. ولی چاره‌ای نبود، از بین تموم این پنج تا سرباز تنها کسی بود که سنش کمتر بود رفتار ملایم تری داشت. مجبور بودم! جلوتر رفتم و به نگهبانی که دم در بود گفتم: -می‌تونم یکی از سربازها رو ببینم؟ کلاهش رو بالا داد و نگاهی بهم انداخت. غرید: -نه! نوچی زدم و اخمام رو تو‌ هم کشیدم. روز روزِ من نبود. گفتم: -پسر ویکتور ژوبرتم، کار مهمیه. ابرویی بالا داد و گفت: -قلعه؟ تند تند سر تکون دادم. سری تکون داد و گفت: -خیله خب ولی فقط چند دقیقه. سر تمرین مهمی‌ان. یه‌جا ژوبرت بودنم به دردم خورده بود. هرچند اگه ژوبرت نبودم اصلا نیازی نبود بیام اینجا! تشکری کردم و دوان دوان، وارد پادگان شدم. اوه پسر…اینجا پر بود از آدمایی یه شکل که لباسای همه‌شون شبیه همه. چطور باید اونو پیدا می‌کردم؟ میدویدن و ورزش می‌کردن و خم و راست می‌شدن. نوچی زدم و نالیدم: -فقط یه بار شانس باهام یار باشه، فقط یه‌ بار. افسر درشت هیکلی سمتم اومد و درحالی که از چپقش کام می‌گرفت، با صدایی کلفت گفت: -اینجا چی‌کار می‌کنی پسرجون؟ با کی کار داری؟ لبخند کج و کوله‌ای زدم و گفتم:
Hammasini ko'rsatish...
-رهام کلمنت. اینجاست؟ گوشه ابروش رو خاروند و گفت: -چطور اومدی داخل؟ چیکاره‌شی؟ بدون فکر و کاملا یهویی، گفتم: -برادرشم. با فهمیدن گندی که زدم و اینکه شاید واقعا برادر نداشته باشه و دردسر شه براش فوری گفتم: -نه نه، یعنی مثل برادرشم. فامیل دوریم…آره. یه کار مهمی باهاش داشتم. سریع تموم میشه. چند دقیقه‌ای نگاهم کرد و صورتم رو کنکاش کرد. ضایع بود که دروغ میگم؟ شاید. نگاهم رو مظلوم کردم و نالیدم: -بار آخره اینجوری میام داخل پادگان، لطفا! نوچی زد و گفت: -بمون تا بیام. ایولی زمزمه کردم و منتظر موندم. خب حالا چی باید به طرف می‌گفتم؟ پیشنهاد پول؟ عذرخواهی؟ التماس؟ آخری که قطعا نه. با شنیدن صدای قدم‌هایی که پوتین نظامی روی زمین ایجادشون می‌کرد، سرم رو بالا گرفتم. مردی که اون روز دیده بودم با قدمایی خسته و حوله‌ای که دور گردنش قرار داشت سمتم میومد. موهاش خیس بودن و به صورتش چسبیده بودن. نفس‌های بریده بریده می‌کشید و زیر چشماش گود افتاده بود. چرا باید یه چنین شغلی رو انتخاب می‌کرد؟ یه آن خستگی‌های کار خودم از جلوی چشمام رد شد و در لحظه از فکرم پشیمون شدم. با دیدنم ابروهاش بالا پرید و چهره‌ش رنگ تعجب گرفت. نزدیکم شد و گفت: -دیدنت اینجا رو مدیون چه چیزی هستم؟ همون حرفی که اون روز بهش زده بودم…تا این حد جزئی‌نگر؟ چینی به بینیم دادم و گفتم: -سلام. سری به نشونه احترام خم کرد و گفت: -ما باهم فامیلیم؟ نمی‌دونستم. گاز ریزی از لبام گرفتم و نگاهم رو ازش دزدیده بودم. رسما آبروم رفته بود! گفتم: -من..فکر کردم اگه بگم نسبتی نداریم نمی‌ذارن ببینمت. با حوله‌ی سفیدی که دور گردنش بود پیشونیش رو پاک کرد، دستاش که بی‌دستکش بودن توجهم رو جلب کردن. ورزیده و قوی؛ طبق چیزی که انتظار می‌رفت. پرسید: -چیشده؟ استرس تو تنم نشست. چی باید می‌گفتم؟ ناچارانه نگاهش کردم. کمی این پا و اون پا کردم و بالاخره به زبون آوردمش: -تورو می‌خوام. چشماش که تا حد ممکن گرد شد تازه متوجه چرندی که از دهنم بیرون اومده بود شدم. یا عیسی مسیح! حالا چه فکری می‌کرد؟ فوراً گفتم: -چیز..من منظورم…وای! مربیم شو، از اون لحاظ. لبخندی زد و سری تکون داد. مسخره‌م می‌کرد؟ با ناخون به جون پوست کف دستم افتاده بودم و فشار می‌دادمش. چرا هیچی نمی‌گفت؟ موهاش رو از صورتش کنار زد و گفت: -چی باعث شد بهم اعتماد کنی؟ اینکه نیم ساعت بیشتر شده که می‌شناسیم؟ وای حافظه رو نگاه، من خودم حرفای اون روزم رو یادم نمونده بود. سربازا باید حافظه‌شون خوب باشه؟ گفتم: -نه، تهدید بابام بابت کالجم و آوردن یه افسر وحشتناک. نگاهش رنگ تاثر گرفت. گفت: -اوه، متاسفم. سوالی نگاهش کردم و گفتم: -قبول می‌کنی؟ البته حق داری اگرم نخوای من.. جمله‌م رو قطع کرد و گفت: -قبوله، میام و با پدرت صحبت می‌کنم. قسم می‌خورم که چشمام برق زدن. پلک محکمی زدم که قطره اشک مزاحمم که ناشی از استرسم بود پایین چکید. پچ زدم: -ممنونم، خیلی خیلی. احترام نظامی‌ای بهم گذاشت و گفت: -بابت چیزی که قراره پول بگیرم تشکر نکن. لطف نیست، وظیفه‌ست. لبخندی زدم که با یادآوری اینکه خونه رو تو چه حالی رها کردم روی لبم ماسید. گفتم: -تو..کارت کی تموم میشه؟ دست تو جیبش کرد و ساعت کوچیکی درآورد. نگاه کرد و گفت: -آخراشه، چطور؟ خداروشکری کردم و نفس عمیقی کشیدم. شانس داشت به جیب کوچیک پیراهنم برمی‌گشت. گفتم: -همین الان باید بیای خونه‌ی ما! اخمی کرد و گفت: -خب فردا میام، الان داغونم. باید برم دوش بگیرم. سری به نشونه نه تکون دادم. توی پادگان همهمه بود و سربازا دونه دونه از پادگان خارج می‌شدن. گفتم: -نه، نمی‌شه. من بعد از اینکه اون افسر رو تا مرز سکته بردم از خونه فرار کردم. بابام باید تورو ببینه تا مطمئن شه وگرنه میگه که از کالج اخراجم کنن. لطفا! نوچی زد و با کلافگی موهاش رو خاروند. انسان خوبی بود ظاهرا، فکر نمی‌کنم حرف اون روزشم دروغ بوده باشه. با پررویی تمام منتظر بودم تا قبول بکنه. نگاهم رو که دید لبخندی زد و گفت: -باشه حالا اونجوری نگاه نکن، انگار که من مسیحم و تو یه نابینای منتظر شفا. میام، صبر کن برم وسایلم رو بردارم… لبخند دندون‌نمایی زدم و با صدای بلندی گفتم: -زنده باد! لبخندش رو تشدید کرد و سمت ساختمون پادگان رفت. الحق که فامیلی برازنده‌ای داشت!
Hammasini ko'rsatish...
Hammasini ko'rsatish...
«آنِ مـــــن!»🪵🪐

⁵⁶ عشق یعنی در میان صدهزاران مثنوی بوی یک تک بیت ناگه مست و مدهوشت کند“فاضل نظری”

درود✨ قشنگا پارتای اول یه جورایی حکم مقدمه داستان رو داره و نیازه که باشه، به زودی وارد بطن داستان میشیم🩵 نظراتتون مایه دلگرمیه💭🕯️: https://t.me/BChatBot?start=sc-300290-NXHGqMl و جواباتون “اینجاست”: https://t.me/+hy2nq_yqGRcwYzA8
Hammasini ko'rsatish...
#part4 “امیر” سکوت سنگینی سر میز صبحونه برقرار بود و جز صدای به هم خوردن ظرف و ظروف چیزی شنیده نمیشد. تا حد ممکن سعی می‌کردم از ارتباط چشمی با مامان و مخصوصا بابا جلوگیری کنم. فنجون چایم رو سر کشیدم و از پشت میز بلند شدم. -کجا؟ نگاهم روی بابا چرخید، می‌خواست دیوونه‌م کنه؟ پلکام رو محکم روی هم فشردم و گفتم: -میرم کالج، و باید عجله کنم چون اگر دیر بشه به تاکسی‌ها یا کالسکه‌ها نمی‌رسم. کوبیدن مشتش روی میز که باعث لرزیدن تموم محتویات روی میز شد، ته دلم رو لرزوند. غرید: -هیچ‌جا نمیری. کاری نکن لج کنم و بگم از اون کالج اخراجت کنن. تا وقتی تکلیفت رو با ارتش مشخص نکردی اجازه هیچ‌کاری رو بهت نمیدم. لرزیدن چونه‌م و پر شدن چشم‌هام عصبیم می‌کرد؛ همیشه همین بود و توی موقعیتای این چنینی این حال کوفتی بهم دست می‌داد. ازش متنفر بودم. سعی کردم بدون اینکه صدام بلرزه جوابش رو بدم: -من نمی‌خوام برم توی ارتش، چرا نمی‌خوای بفهمی؟ ابرویی بالا انداخت و گفت: -جداً؟ پس بشین وردست پدرت و تجارت یاد بگیر. من نمی‌ذارم پسرم یه شغل دوزاری بگیره و برای امثال لوییس بادمجون و هویج بکاره! اخمام رو تا حد ممکن تو هم کشیدم تا پرده‌ی اشکام نشکنه و روونه نشه روی گونه‌م. هیچ دلم نمی‌خواست جلوی این آدم ضعیف به‌نظر برسم. با صدایی که از شدت بغض دو رگه شده بود جواب دادم: -نمی‌تونی..مجبورم کنی. من نوزده سالمه، عقلمم سالمه و بلدم برای زندگیم تصمیم بگیرم. چرا همه باید یه الگوی…یکسانو پیش بگیرن؟ یه تاجر، نمی‌تونه باغبون به دنیا بیاره؟ از پشت میز بلند شد. چهره‌ی قرمز و برافروخته‌ای که هرآن ممکن بود از گوشاش دود بیرون بیاد تا حدودی می‌تونست برام تهدیدآمیز باشه. با صدای بلندی تقریبا فریاد کشید: -نــه! نمی‌تونه…کاری که من میگم رو می‌کنی و تا وقتی سرباز بعدی نیاد، توی اتاقت می‌مونی و بیرون نمیای! این آخرین سربازیه که به این خونه میاد. ••• به خیال خودش با حبس شدنم توی اتاق تنبیه می‌شدم، اما وقت گذروندن توی کنج دنج خودم و ناحیه امنم توی خونه بدون تحمل کردن اونا، برام شبیه بهشت بود. تنها مشکلی که بود دلتنگی برای شارلوت، ژاکلین، باغچه‌ی آقای لوییس و سرو عزیز ته باغم بود. هرچند سروی که “تئو” صداش می‌زدم از پنجره‌ی اتاقم قابل رویت بود؛ ولی لمس کردن تنه‌ش یه حس دیگه‌ای بود. شاید میون اینهمه سختی و اجبار و زوری که گریبون گیرم شده بود؛ اتاقم یه موهبت الهی بود. خصوصا خروارهای شاخه یاس که از پنجره سر درآورده بودن و عملا بخشی ازش توی اتاقم قرار داشت. عطر دل‌انگیز یاس دلیلی بود که هر صبح بهم یادآوری می‌کرد زندگی ارزش اینو داره که بخوای بلند شی و ادامه بدی. سری تکون دادم تا از افکارم بیرون بیام و روی گلدوزی دستمال کتم تمرکز کنم. هرچند زیاد از کت استفاده‌ نمی‌کردم ولی خب گاهاً مجبور بودم، و عاشق گلدوزی. بچه که بودم به اصرار خودم از شارلوت یادش گرفته بودم و حالا سرگرمی دوست‌داشتنی‌ای برام بود. اما اگه بابا می‌فهمید هنوزم گلدوزی می‌کنم، قطعا با همین سوزن چشمامو درمیاورد. “چی؟ کارای دخترونه؟ تنها نوه پسری ژوبرت‌ها گلدوزی می‌کنه؟ کسر شانه!” از تصوراتم خنده‌م گرفت و برای بار صدهزارم خداروشکر کردم که دختر نشدم؛ اگه پسر بودن تو این خانواده انقدر سخته، دختر بودن باید وحشتناک باشه! احتمالا الان یه شوهر نظامی مثل یارو کلمنت داشتم و مجبور بودم صبح تا شب یونیفرم‌های کثیف و پوتین‌های بدبو و گلیش رو بشورم. اسلحه‌ش رو براش تمیز کنم و با گن‌های سفت کمرم رو باریک کنم و با کفشای پاشنه بلندی که شبیه تابوت بودن و لباس‌های پف دار توی مهمونیای مهم شرکت کنم. تازه، چندتا بچه‌ی قد و نیم قد هم روش. ایندفعه بلند قهقهه زدم و دستم رو جلوی دهنم گرفتم تا صدام بیرون نره. اگه اون سرباز بیچاره می‌فهمید که چنین تصورایی درموردش داشتم قطعا نسبت بهم انزجار پیدا می‌کرد. البته که بعید نیست هنوزم براش فرد منزجری باشم؛ بالاخره دسیسه‌ش با بابا رو فهمیده بودم… نفسم رو محکم تو هوا فوت کردم و نخ سبز رنگ رو به سوزنم وصل کردم. دلیل خوشحالی امروزم، لاله‌ای میشد که روی دستمال سفید رنگم نقش می‌بست.
Hammasini ko'rsatish...
#part3 “امیر” قبل از اینکه شارلوت متوجه اشکام بشه، با انگشت پسشون زدم و سرم رو بلند کردم. نگاهم روی چهره‌ی معصومش نشست. چشماش که تنها عضو متحرک صورتش بودن، صورتم رو کنکاش می‌کرد تا بفهمه چی باعث شده که سرم رو روی پاهاش بذارم و هیچ حرفی نزنم. همیشه و هر روز باهاش حرف می‌زدم و حالا، انقدری از دست زندگیم شاکی بودم که حتی واژه‌هامم ته کشیده بودن. دستی به گونه‌ش کشیدم و گفتم: -نگرانم نباش شارلوت، فقط یه‌ذره دلم گرفته. دروغ بود، البته که دروغ بود. فقط یه دل‌گرفتگی ساده نبود… بعد رفتن کلمنت، با بابا یه بحث جانانه کرده بودیم و شاکی بود که چرا به سینه این یکی هم دست رد زدم. تا اینکه کفری شدم و گفتم اصلا نمی‌خوام ارتشی بشم، بعدش هم یه سیلی قابل پیش‌بینی و منت‌هایی که به سرم گذاشته میشد و تهدید به زندانی شدن توی خونه؛ تا نه بتونم به کالج پاریس که به تازگی توی رشته‌ی گیاه‌شناسی ثبت نامم کرده بود برم و نه به باغچه‌ی آقای لوییس. فقط چون پدر و مادرم بودن و بزرگم کرده بودن، به خودشون اجازه می‌دادن مثل یه ارباب با برده‌شون باهام رفتار کنن. همین بود که بابا مخالف سرسخت ژورس بود. چرا که اون حامی کارگرا بود و بابا حتی از زور گرفتن رو سر بچه‌ش هم لذت می‌برد، چه برسه به کارگرها. با دستام دستای چروکیده و مهربون شارلوت رو نوازش کردم و گله کردم: -شارلوت تو که انقدر خوبی، برای چی پسرت اینطوریه؟ چرا اصلا شبیه تو نیست؟ و طبق معمول، تنها جوابم نگاه‌های پر از حرفش بودن. زندگی عجیب بود؛ بابا که زبونش پر از نیش بود و دستای زورگویی داشت صحیح و سالم زندگیشو می‌کرد و شارلوت، که قصه‌های عشق بلد بود و دستاش مهر می‌ورزیدن؛ باید میفتاد روی این ویلچر لعنتی و صداش برای همیشه خاموش میشد. قطره‌ی اشکی که گوشه‌ی چشمم بود رو پس زدم. بوسه‌ای روی گونه‌ش نشوندم و پچ زدم: -شبت بخیر. من خوبم… از اتاقش بیرون زدم و کام عمیقی از هوا گرفتم. با ظاهر شدن سوفی جلوی روم، نگاهم رو به چهره‌ی لاغر و خسته‌ش دادم. پرسید: -موسیو، مادام ژوبرت گفتن که سر میز شام نمیاید؟ سری به نشونه‌ی نه تکون دادم و وارد اتاق روبرویی، یعنی اتاقم، شدم. بدون اینکه برق‌ها رو روشن کنم، صندلی رو کمی عقب کشیدم و پشت میزم نشستم. نگاهم روی گلبرگ‌های رنگارنگی نشست که توی هاون ریخته شده بودن و انتظار عطر شدن رو می‌کشیدن. لبخند محوی زدم و دستم رو توی هاون بردم. لطافت گلبرگ‌ها روحم رو نوازش می‌کرد. کش مشکی رنگی که روی میز بود رو برداشتم و به کمکش موهام رو به بالا هدایت کردم. بد فکری نبود، تنها چیزی که الان حالم رو خوب می‌کرد… آستین‌هام رو بالا زدم و شروع به کوبیدن گلبرگ‌های معطری که شب قبل کنده بودمشون کردم. جوری بهشون فشار میاوردم که انگار بابا و مامان و تموم چهار سربازی که تا به حال روی روانم رفته بودن زیر دستم له می‌شدن. با عطش و حرص بیشتری فشار وارد کردم و تا وقتی کتف درد امونم رو برید، ادامه دادم. بوی خوشی که مشامم رو پر می‌کرد، باعث میشد مثل دیوونه‌ها لبخند بزنم. ترکیبی از یاس و زنبق و اقاقیا و رز. عصاره‌ی زرد کمرنگی که ته ظرف مونده بود و گلبرگای ریزی هم داخلش مونده بودن رو نگاه کردم. عطرش مدهوش‌کننده بود. بطری کوچیکی برداشتم و تموم محتویات هاون رو داخلش ریختم. چوب پنبه رو داخلش فرو کردم و درش رو بستم. چه اسمی میشد روی چنین عطری گذاشت؟ باید بهش فکر می‌کردم…
Hammasini ko'rsatish...
Hammasini ko'rsatish...
•آموج•

⁵⁵ . من برای هر دردی درمانی سراغ دارم ولی این بار تو بگو آقای دکتر با درد دلتنگیت چیکار کنم؟❤️‍🩹🥀🍂 . لینک ناشناس آموج🌊:

https://t.me/HarfinoBot?start=23555be901399b0

. لینک چنل ناشناس آموج🌊:

https://t.me/+J0TsVfV9_0NmYjlk

منتظر نظراتتون هستم🤍 https://t.me/BChatBot?start=sc-300290-NXHGqMl
Hammasini ko'rsatish...
#part2 “امیر” نگاهم روی مرد جوونی بود که بابا “موسیو کِلِمِنت” خطابش کرده بود. ایستاده بود و دستش رو جلوم دراز کرده بود تا به رسم ادب، با همدیگه دست بدیم. پلکام رو روی هم فشردم و دستم رو چفت دست دستکش‌پوشش کردم. نگاهم بالاخره بالا اومد و روی چهره‌ش نشست. ابروهام کمی بالا پرید، برای سرباز بودن زیادی چهره‌ی خوبی داشت. موهای مشکی که تا گردنش رسیده بودن، بینی صاف و خوش‌فرم، صورت کشیده و چشم‌هایی که برخلاف سربازها و نظامی‌هایی که تا به امروز دیده بودم، خشن و بی‌روح نبودن. متوجه لبخندش شدم و بعد، صداش تو حلزونی گوشم پیچید: -بونژوق موسیو ژوبرت، خوشوقتم. سری تکون دادم و درحالی که نگاهم روی ستاره‌های طلایی‌ای که کت آبیش رو زینت داده بودن می‌نشست گفتم: -بونژوق، همچنین. دستم رو از دستش ول کردم و سمت مبل تک نفره‌ی کنار شومینه روونه شدم. این چهارمین سربازی بود که به خونه ما میومد…نمی‌خواستن بیخیال بشن؟ دستم رو به دسته‌ی مبل تکیه دادم و با تمسخری که از لحنم می‌بارید پرسیدم: -اومدنتون به اینجا رو مدیون چه چیزی هستیم؟ قبل اینکه اون سرباز وظیفه‌شناس جوابم رو بده، بابا با نگاهش برام خط و نشون کشید و از بین دندونای کلید شده‌ش غرید: -امیر جان، بهتر نیست امروز اولین جلسه رو شروع کنید تا ببینی با موسیو راحت هستی یا نه؟ البته بهتره راحت باشی، دیگه زیادی به سازت رقصیدیم! ابرویی بالا انداختم و اراده کردم تا جواب محکمی بدم، اما اون مرد پیش‌دستی کرد و با ملایمت گفت: -فکر می‌کنم باهم کنار بیایم، اگر اجازه بدین بریم حیاط و اولین جلسه رو بگذرونیم. آه از نهادم بلند شد…اینم یکی مثل تموم سه تای قبلی! کی حاضر بود به مقدار پول پیشنهادی ویکتور ژوبرت و رفت و آمد داشتن به این قلعه دست رد بزنه؟! چشم‌غره‌ای به اون سرباز لعنتی رفتم و از روی مبل بلند شدم. صدای قدم‌هاش خبر از این می‌داد که پشت سرم میاد. قدم‌هامو تندتر کردم تا چندین دقیقه دیرتر مجبور به هم‌صحبتی باهاش بشم. در قلعه رو باز کردم و پله‌های سنگی رو با غیض و محکم کوبیدن پاهام پایین رفتم. صدای بلندش متوقفم کرد: -هِـی! صبر کن… روی پاشنه پا چرخیدم و سمتش برگشتم، حالا که تنها شده بودیم فرصت خوبی بود که بهش بتوپم؛ پس شروع کردم: -اگه مربی من باشی قراره خیلی اذیت بشی، قراره مدام باهات لج کنم و کارایی که میگی رو انجام ندم و کفرت رو دربیارم. پس دمت رو بذار روی کولت و بیخیال شو! این یه هشداره موسیو…کرمنت؟ با دست دسته‌ای از تار موهاش رو به عقب روند و با لبخند سری تکون داد. لباشو با زبون تر کرد و با تن صدای آرومی گفت: -کلمنت، کلمنت هستم. چشمام رو ریز کردم و بی‌تفا‌وت زمزمه کردم: -حالا هرچی. چند قدمی جلوتر رفت و روی نیمکتی که جنوب شرقی حیاط قرار داشت نشست. به سرو تنومندی که همدم روزها و شب‌هام توی این قلعه بود تکیه زدم و درحالی که سرتاپاش رو از سر می‌گذروندم گفتم: -خب؟ چی میگی؟ دستاش رو به هم گره زد و بعد از کمی مکث، پرسید: -اونا وادارت می‌کنن که نظامی بشی؟ دستی به صورتم کشیدم و نگاه معناداری بهش انداختم، گفتم: -واضح نیست؟ ابروهاش رو بالا انداخت و دستی به ته‌ریشش کشید. اسلحه‌ی روی دوشش با گل و گیاهی که دور تا دور نیمکت رو سرسبز کرده بودن تناقض عجیبی داشت. گفت: -چرا نمی‌خوای نظامی باشی؟ حرفه‌ای رو دنبال می‌کنی؟ مثلا موسیقی، تئاتر یا…؟ چندقدمی جلو رفتم و غریدم: -من باغبونم، و می‌خوام باغبون باشم. اما به مزاق ا‌ونا خوش نمیام و از نظرشون این شغل در شان تنها نوه پسری ژوبرت‌ها نیست! لبخندی زد و انگار که بحث براش جالب اومده باشه، دستش رو زیر چونه‌ش زد و گفت: -باغبون… چیزی نگفتم. ادامه داد: -و معتقدن شغلایی مثل عضو ارتش فرانسه بودن، تجارت و یا سیاست‌مدار بودنن که شغل محسوب میشن. درسته؟ ابروهام بالا پرید، توقع چنین افکاری رو ازش نداشتم. سر تکون دادم و مردد پرسیدم: -مگه تو هم همین فکر رو نمی‌کنی؟ اخماش رو توی هم کشید و درحالی که اسلحه‌ش رو روی شونه‌ش جابه‌جا می‌کرد گفت: -معلومه که نه. اخمام رو تو هم کشیدم و پرسیدم: -پس چرا نظامی‌ای؟ تک‌خندی زد و از روی نیمکت بلند شد، سمتم اومد و گفت: -خب، تو چرا باغبونی؟ جواب منطقی و محکمی بهم داده بود؛ سوالم بی‌شک بی‌جا بود. لابد دوست داشته دیگه… نگاه خجالت‌زده‌م رو ازش دزدیدم و به اقاقی‌های دور نیمکت دادم. منتظر بودم که بره و از شر این حس معذب بودن خلاص شم. دستش که روی شونه‌م نشست نگاهم سمتش چرخید و متعجب تماشاش کردم. گفت: -می‌خوای فقط تظاهر کنیم که من بهت آموزش‌های نظامی میدم؟ اینجوری دیگه بهت فشاری نمیارن و سرباز جدیدی نمیاد به قلعه، منم پولم رو می‌گیرم بدون اینکه کار خاصی بکنم. معامله دوسربرد. چشمام گرد شد…از کجا معلوم این حقه‌ی بابا نبود؟ و اگر قبول می‌کردم قرار نبود بابا بفهمه و دمار از روزگارم دربیاره؟ چشمام رو ریز کردم و پرسیدم:
Hammasini ko'rsatish...
Boshqa reja tanlang

Joriy rejangiz faqat 5 ta kanal uchun analitika imkoniyatini beradi. Ko'proq olish uchun, iltimos, boshqa reja tanlang.