cookie

Sizning foydalanuvchi tajribangizni yaxshilash uchun cookie-lardan foydalanamiz. Barchasini qabul qiling», bosing, cookie-lardan foydalanilishiga rozilik bildirishingiz talab qilinadi.

avatar

کانال رسمی نعیمه برفر

اینجا من براتون رایگان می‌نویسم 💕

Ko'proq ko'rsatish
Reklama postlari
285
Obunachilar
Ma'lumot yo'q24 soatlar
-67 kunlar
-1030 kunlar

Ma'lumot yuklanmoqda...

Obunachilar o'sish tezligi

Ma'lumot yuklanmoqda...

sticker.webp0.15 KB
#قسمت‌دویست‌وهجدهم سراج مات و مبهوت تماشایش کرد و او هم بدون اینکه به سراج نگاه کند، پیاده شد و داخل شرکت رفت. وقتی قدم‌هایش را روی موزاییک‌های داخل ورودی، منظم می‌گذاشت و برمی‌داشت، تصویر فریبا پیش رویش نقش بسته بود. «ببینید جناب وکیل، شما توی پرونده‌ی طلاقم بهم کمک کردید، ازتون خواهش می‌کنم وکالت دوستم‌رو بپذیرید. درسته که تخصصتون نیست اما ما فقط به شما اعتماد کامل داریم.» دلوین این مکالمات را زمانی شنیده بود که برای مطمعن شدن از همه چیز، عزمش را جزم کرده بود تا به محل کار او برود و مستقیم با فریبا صحبت کند اما با شنیدن اتفاقی این مکالمه، از خودش خجالت کشیده بود بابت اینکه دنباله‌ی حرف‌های خاله زنک یک عده، فکر می‌کرد بین فریبا و آن وکیل رابطه‌ای بوده. بعد از اینکه خود آن واسطه هم به نگین گفته بود که درمورد رابطه‌ی فریبا و وکیلش مطمعن نیست و قضاوت کرده، دلوین باید این مسئله را کنار می‌گذاشت و تا این حد اصرار نمی‌ورزید. به هر حال بعد از شنیدن آن مکالمه، از رویارویی با او منصرف شد و تصمیم گرفته بود که از زندگی آنها کنار بکشد. غافل از اینکه فریبا و آن دختر که واسطه‌ی او و نگین بود، باهم صحبت کرده بودند و فریبا از او خواسته بود تا آبرویش را بخرد و زیر حرفش بزند. آن مکالمه‌ی با وکیل هم کاملا ساختگی بود و به گوش نگین رسانده بودند که فریبا هنوز هم منتظر سراج مانده و بعد او با کسی وارد رابطه نشده. دلوین این‌بار ساده‌لوحانه به تمام حرف‌های آنها باور داشت. روی صندلی‌اش پشت مانیتور نشست و چشم به جدول حساب‌ها دوخت. بعد از اینهمه اتفاق پشت‌سرهم، حالا باید تمرکز هم می‌کرد و این برایش خیلی سخت بود. هرکدام از همکارنش که وارد دفتر می‌شدند به او سرسلامتی می‌گفتند. دلوین دلش می‌خواست که مثل همیشه حرفه‌ای و بادقت کار کند. پس ذهنش را از همه چیز خالی کرد و چند ساعتی پشت‌سرهم به کارهایش رسید. ساعت حوالی یک ظهر بود که بقیه‌ی کارهارا دست کارآموز جدید سپرد و به آشپزخانه رفت. یک لیوان بزرگ برداشت و دو پاکت نسکافه داخل آن خالی کرد. آب‌جوش را از سماور روی آن باز کرد و با قاشق کوچکی هم زد. بخار نسکافه‌ی داغ را زیر بینی‌اش گرفت تا کمی به خودش بیاید. با آمدن پیام جدید، گوشی داخل جیب مانتوی‌بلند مخصوص کارش لرزید. گوشی را بیرون کشید و نگاهی به صفحه انداخت. «دلوین ما می‌خوایم بریم خونه پریناز. تو کارات تموم شد مستقیم بیا اونجا.» درست بود که توی این شرایط او نباید تنها می‌ماند اما اینکه هرروز خدا همگی از صبح تا شب روی سرش خراب می‌شدند هم کمکی به او نمی‌کرد. دلوین پریناز را خوب می‌شناخت و مطمعن بود که الآن کلافه است. به مادرش توضیح داد که در خانه کمی کار دارد و به آنجا نخواهد رفت. از آنها خواست که تا برگشتن او صبر کنند و دارا را هم با خود نبرند. آنجا جای مناسبی برای حضور بچه نبود و ای کاش آنها قبل گفتن دلوین، خودشان این را متوجه می‌شدند. بعد از نوشیدن نسکافه، کمی کنار کارآموز جدید نشست و چند تا نکته را به او تذکر داد، بعد هم با پایان ساعت کاری، بلند شد و برای رفتن به خانه، آژانس خبر کرد. وقتی با عجله آماده شد و از دفتر بیرون زد، دید که سراج هنوز هم همان پایین منتظر آمدن او مانده است. تعجب کرد، اینهمه ساعت جایی نرفته بود؟ مبلغی که کرایه‌ی آژانس می‌شد را پرداخت و به سمت ماشین سراج رفت. داخل ماشین نشست و در را بست. سراج خواب‌آلوده و کسل به نظر می‌رسید. دستش را بالا برد و پیشانی‌اش را مالید. به طرف دلوین که بی‌صدا نشسته بود، چرخید. _دلوین باید صحبت کنیم و من می‌دونم این‌روزها خیلی درگیری، پس اقلا تاجایی که می‌خوای بری برسونمت و تو راه حرف بزنیم. _ببرم خونه. سراج ماشین را روشن کرد و وارد خیابان شلوع و پرترافیک شد. شاید اولین باری بود که برای ماندن پشت ترافیک داشت خدا را شکر می‌کرد. _دلوین یادته توی سفرمون، زیر آسمون کویر، شب که نشسته بودی و داشتی با علاقه ستاره‌هارو نگاه می‌کردی در مورد چی حرف می‌زدیم؟ ما بهم قول دادیم که تو سختی‌ها جا نزنیم. مگه فکر می‌کردیم قرار همه چیز آسون بدست بیاد؟ نه ما از همون اولش می‌دونستیم که قراره سختی بکش... دلوین میان حرفش پرید و حرف او را قطع کرد. _من جا نزدم. فقط الآن عقل و منطقم و دلم همه باهم میگن اگر یک نفر قرار باشه توی زندگی تو بیاد، اون آدم من نیستم. سراج که می‌دانست دارد سعی می‌کند باز هم مثل صبح، او را به فریبا پیوند بدهد، خیلی عصبی شد. یک لحظه کنترلش را از دست داد و داد کشید. _چرا مثل مامانم شدی؟ تو چرا داری عین مامانم حرف می‌زنی؟ فکر کردی خودم نمی‌شناسم اون زن‌رو؟ دلوین اگر کنارم وانمیستی لطفا رو‌به روم قرار نگیر. بذار من ذات کثیفش‌رو به همه نشون بدم و انقدر طرفداری نکن. باشه تو اگر نمی‌خوای باهم ازدواج کنیم، همه‌ی اینهارو چند وقت عقب بندازیم.
Hammasini ko'rsatish...
حالا انگار کمی آرام‌تر شده بود، تن صدایش عوض شد. _درک می‌کنم توی فشاری. بهت قول میدم چند روزی باهات کاری نداشته باشم. توام راحت به کارت و برس و با خونواده و فامیل باش. فقط لطفا انقدر راحت، انقدر جدی و محکم تو صورتم نگاه نکن و بگو که می‌خوای همه چیز تموم بشه. دلوین از او خواست که جایی مناسب ماشین را نگه دارد تا پیاده شود. سراج که نمی‌خواست به او زیاد فشار بیاورد، قبول کرد. کنار پیاده‌رو توقف کرد. _تو نمی‌فهمی. خواهش می‌کنم سعی کن که بفهمی چی دارم میگم. لطفا اصرار نکن به موندن من، همین‌طوری که الآن برای اولین بار داد زدی، ذره ذره این تخم شک من رو از تو جدا می‌کنه. دوست ندارم همه چیز خراب بشه، دوست دارم که خودم تا وقتشه برم. اگر قسمت هم باشیم، یه اتفاق خوب میوفته و دوباره راه برامون باز میشه اما اگر هم نباشیم... _نباشیم؟ هستیم. صد درصد تو بهترین انتخاب منی، این‌رو بهت ثابت می‌کنم. دلوین خداحافظی کرد، پیاده شد و در را هم پشت سرش بست. سراج که از دست او خیلی عصبی بود، عصبانیتش را بروز نداد و تصمیم گرفت چند روزی را سپری کند، تا دلوین آرام شود و دوباره تلاش کند تا با او صحبت کند. وقتی دلوین کمی جلوتر سوار تاکسی شد و رفت، اوهم به ناچار حرکت کرد. تا دو‌ سه ساعت، توی خیابان‌ها بی‌هدف و بی‌مقصد، چرخید. حال و حوصله‌ی خانه را نداشت. مسبب تمام بدبختی‌هایش را مادرش می‌دانست، خصوصا بعد از داستان آن پیام‌هایی که به فریبا داده بود. دلوین نباید آنها را می‌دید و خودش هم انگار زیادی خیالش از بابت دلوین‌ راحت بود که اصلا دقت نکرده بود و حتی آن پیام‌های لعنتی را از داخل گوشی پاک نکرده بود. 🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴
Hammasini ko'rsatish...
Photo unavailable
#قسمت‌دویست‌وهفدهم دارا سرجنباند و وقتی ماشین به حرکت درآمد، از شیشه به بیرون خیره شد. بعد از مدتی طولانی، بالاخره به خانه رسیدند. امروز آخرین روز مراسم ختم بود و از فردا همه باید به زندگی روزمره برمی‌گشتند اما پدر دلوین چند روز دیگر هم مرخصی گرفته بود تا در کنار خواهرو خواهرزاده‌اش باشد. دوشی گرفت و قبل از شام، به خانه‌ی پریناز برگشت. دلوین هم شام ساده‌ای برای خودشان آماده کرد و خوردند. انقدر خسته شده بودند که قبل از ساعت ده شب همگی خوابیدند. صبح روز بعد، وقتی دلوین چشم باز کرد که هشدار گوشی‌اش با صدای بلند داشت می‌زد. به سختی خودش را از رختخواب جدا کرد اما شنبه شده بود و باید به سرکارش می‌رفت. نگاهی به مادرش و دارا که عمیق خوابیده بودند انداخت، حداقل امروز از بابت دارا خیالش راحت بود و کسی را داشت که پیشش بماند و مجبور نشود او را صبح زود به مهد ببرد. دست و رویش را شست و بدون صبحانه، سریع لباس‌هایش را پوشید و آماده‌ی رفتن شد. در را باز کرد و چرمی‌اش را دم در جفت کرد، سپس آنها را به پا کرد و از پله‌ها پایین آمد. وقتی از ساختمان خارج شد، سراج با ماشین مقابل پایش ترمز کرد. دلوین که از این غافلگیری اصلا خوشحال نشده بود، راهش را به طرف دیگری کج کرد و با قدم‌های تند دور شد. سراج شیشه‌ی ماشین را پایین آورد، _بخدا اگه سوار نشی دستم‌رو میذارم روی بوق و برنمی‌دارم. دلوین ناچار به سمت او چرخید. صورتش پر از غم و غصه بود. چند قدمی به عقب برگشت و سوار ماشین شد. سراج هم پایش را روی گاز گذاشت و با سرعت از کوچه‌ی آنها بیرون رفت. _ما دوتا آدمیم که زبون و گوش داریم. هم می‌تونیم حرف بزنیم و هم حرف همدیگه‌رو بشنویم مگه نه؟ پس لزومی نداره اینشکلی گوشی‌رو از روم خاموش کنی و جوابم‌رو ندی. دلوین حرفی نمی‌زد و به روبه رو خیره شده بود. با دست پایین مقنعه‌ی مشکی‌اش را صاف کرد و دوباره دست به سینه شد. _دلوین جریان اینشکلی نیست که تو فکر می‌کنی. قبل اینکه من تورو تو تهران ببینم، مامان و خاله اصرار کردند که ما یه فرصت دوباره بهم بدیم. اونوقت‌ها من فکر می‌کردم تو بهم زدن زندگیم شتابزده عمل کردم و اون تصادف هم تاوان کارهامه. مامان مدام زیر گوشم می‌خوند که فریبا هم پشیمونه و من باید قدم پیش بذارم و با اون تماس بگیرم. من هم دو سه باری بهش پیام دادم اما اون حتی درست حسابی جوابم‌رو هم نمی‌داد و حاضر نبود همدیگه‌رو ببینیم. من اسم شماره‌ی فریبارو ذخیره نکرده بودم، برای همین هم اون پیام‌ها مونده بود و یادم رفته بود پاکشون کنم. من نمی‌دونم کی اون شماره‌رو ذخیره کرده بود تو گوشیم. توام کار جالبی نکردی که رفتی و توی گوشی سرک کشیدی، ببین چطوری دچار سوتفاهم شدی. دلوین با خشم سمت او چرخید، اینکه داشت همه‌چیز را ساده جلوه می‌داد و دست آخر خود دلوین را متهم می‌کرد، برایش قابل حضم نبود. _من کارم بد بود. تو می‌دونی که مسئله‌ی من اصلا اون عشقم نوشتن نیست. حالا بگذریم که فقط تو پیام نداده بودی، اونم چند بار جوابت‌رو داده بود و فقط آخری بی‌جواب مونده بود. مسئله اینجاست که شما داشتین از نو تلاش می‌کردین اما من اومدم و زیرو روتون کردم. سراج من دلم نمی‌خواد نفر سوم باشم. من دلم نمی‌خواد که تا آخر عمرم با یه اگر زندگی کنم. اگر من نبودم... اگر نبودم همه چیز طور دیگه‌ای میشد و حالا می‌خوام ازت که نبودنم‌رو درک کنی. ازت خواهش می‌کنم بعد امروز دیگه هیچ وقت نیا دم خونه. سراج نمی‌دانست که چه باید بگوید. دلوین انقدر محکم و مطمعن حرف زد که دیگر متقاعد کردنش اصلا کار راحتی نبود. _آره اونم جوابم‌رو چند بار داد اما تحت تاثیر اصرارهای مادرش. در اصل هردومون هم اینکارو به خاطر مادرامون کردیم. دلوین چطوری از من می‌خوای برگردم به آدمی که زندگیم‌رو نابود کرد؟ تو نبودی که این‌رو فهمیدی و به من گفتی؟ _من خیلی اشتباه‌ها کردم. اون شاید از روی ناراحتی یه کاری کرده، مطمعنا نمی‌خواسته انقدر پیش بره و فقط داشته از سر لجبازی برات دردسر درست می‌کرده. سراج زمان اختلاف همه ممکن کارهای غیرمنطقی انجام بدن، این دلیل نمیشه که بگی فریبا آدم به درد نخوریه. به هرحال سه ساله که پات مونده، اون هنوزم منتظر که تو برگردی. دیگر به محل کار دلوین رسیده بودند. سراج حرفی برای گفتن پیدا نمی‌کرد. اصلا سراز خرف‌های دلوین درنمی‌آورد و نمی‌فهمید چه کسی او را پر کرده. وقتی در را باز کرد تا پیاده شود، جمله‌ی آخرش را گفت و رفت. _سراج لطفا مجبورم نکن برگردم پیش پدر و مادرم، من تازه دارم اینجا خودم‌رو پیدا می‌کنم. 🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴
Hammasini ko'rsatish...
#قسمت‌دویست‌وپانزدهم *** صدای موزیک دلنوازی از چند متر دورتر به گوشش می‌رسید اما تشخیص نمی‌داد کسی ساز می‌زند یا صدای ضبط شده‌ای از یکی از کافه‌هایی که در اطراف وجود داشتند، می‌آید. روی نیمکت روبه آب نشسته بود و باد ملایمی پوستش را نوازش می‌داد. سراج از پشت او را صدا زد اما دلوین نشنید، پس جلوتر آمد و کنار او روی نیمکت نشست اما این‌بار دلوین با دیدن او به یکباره جاخورد و جیغ کشید. _ترسیدم، چرا یهو میای میشینی بی‌سروصدا؟ _عزیز دلم صدات کردم، سلام هم دادم نشنیدی. منم اومدم و نشستم دیگه، باید اجازه بگیرم برای نشستن پیش خانم خودم؟ _نه، باید خانمت‌رو سکته بدی. سراج دستش را روی پشتی نیمکت گذاشت و کاملا به سمت دلوین چرخید. دسته‌ای از موهایش را که بواسطه‌ی باد از زیر شال بیرون زده بود، دوباره به زیر شال فرستاد و با لبخند گرمی احوالش را جویا شد. _حالت چطوره عشقم؟ خسته نباشی. _ممنونم. توام خسته نباشی. تازه برگشتی داخل شهر؟ _آره، مستقیم اومدم اینجا دیگه فرصت نشد برم خونه، ببخش اگه سرو وضعم یکم ژولیده‌ست. دلوین دست او را گرفت و کمی بیش‌تر به سمتش چرخید. _خیلی هم جذابی، تازه موهات که چرب میشه، فرفری میشه و جذاب‌تر به نظر میرسه. در همان لحظه پسرک گل‌فروشی از مقابلشان گذشت و وقتی آنها را باهم دید، دوباره چند قدم به عقب برگشت، شاخه گل رز قرمزی را سمت سراج گرفت و همان سوال همیشگی دست‌فروش‌های گل‌فروش را پرسید. _برای عشقت گل نمی‌خری؟ سراج با خنده دست در جیبش فرو کرد و یک اسکناس بیرون کشید. _لطفا سفیدش‌رو بده، عشقم سفید دوست داره. پسرک گل‌فروش با تعجب روبه دلوین پرسید: _آره؟ سفید؟ همه قرمز می‌خرن اما چشم هرچی شما بگی. شاخه‌ای رز سفید جدا کرد و به دستش داد. دلوین گل را گرفت و بویید. بو نمی‌داد اما او دوست داشت که گل‌هارا با لب و بینی لمس کند. گل را بوسید و روی پایش گذاشت. سراج پول پسر را پرداخت و از او تشکر کرد. پسرک هم رفت و دور شد. _سراج؟ _جان؟ _ببین من می‌خوام بهت یه چیزی بگم اما باید قول بدی راستش‌رو بگی. حتی اگر بدونی که من قراره ناراحت بشم. _چی شده مگه؟ _سوالم‌رو با سوال جواب نده، لطفا بهم بگو که راستش‌رو میگی. _من بهت تا الان دروغ نگفتم. اگر هم بخوام ندونی جوابت‌رو نمی‌دم اما دروغ نمی‌گم. حالا بپرس. دلوین می‌خواست بپرسد اما تردید داشت. از عکس‌العمل سراج می‌ترسید و فکر می‌کرد شاید مادرش این موضوع را گفته تا بینشان را بهم بزند و اصلا حقیقت ندارد. در یک ثانیه تصمیمش عوض شد، _تو فکر می‌کنی دارا تو خونواده‌ی شما خوب بزرگ میشه؟ منظورم اینه که چون دارا باهاتون نسبتی نداره، به نظرت خونوادت قبولش می‌کنن؟ _چی میگی تو عزیزم؟ معلومه که آره. اگه قرار نبود قبولش کنن هربار مادر و پدر تاکید نمی‌کردن وقتی میای اونجا دارا رو هم بیاری. تازه یه بچه گناهی نداره و همه بچه‌هارو دوست دارن. دلوین مدتی در افکار خودش بود. سراج از جا بلند شد تا برود و نوشیدنی بخرد. _برم یه چای یا نسکافه بخرم، موافقی؟ _من چای می‌خوام. فقط لطفا گوشیت‌رو باز کن بده به من تا با نگین تماس بگیرم، آخه شارژ گوشیم کمه. سراج بی هیچ سوالی گوشی را باز کرد و آن‌را به دلوین داد، خودش هم رفت و دور شد. دلوین برای اولین بار قرار بود گوشی او را چک کند و به خاطر دروغی که به او گفته بود، حالا با وجدانش درگیر شده بود. سریع به قسمت پیام‌ها رفت و نام فریبا را جستجو کرد، اما هیچ شماره‌ای با آن اسم ذخیره نشده بود. سرش را بلند کرد و اطراف را پایید، سراج هنوز برنگشته بود. صفحه‌ی پیام‌هایش را زیر و رو کرد و در آخر صفحه، پیامی با این محتوا توجهش را جلب کرد. «دلم نمی‌خواد مزاحمت بشم، حالا که نمی‌خوای باهم در ارتباط باشیم منم دیگه پیام نمیدم.» بالای صفحه را نگاه کرد، به نام عشقم ذخیره بود. اشک در چشمانش حلقه زده بود و درست نمی‌دید اما تاریخش را دوباره نگاه کرد، درست برای زمانی بود که او هنوز به تهران نیامده بود. با خودش فکر کرد چرا باید برای پیامی که قبل از آمدن من در زندگی او نوشته شده ناراحت شوم، اما آن عشقم بالای صفحه مثل تیر قلبش را مورد اصابت قرار داده بود. حس می‌کرد سینه‌اش فشورده شده و سخت نفس می‌کشد. وقتی سرش را بلند کرد، سراج بالای سر او ایستاده بود. دلوین بلند شد و بی هیچ حرفی به طرف پارکینگی که ماشینش آنجا بود، قدم برداشت. سراج هم به دنبال او. _کجا میری؟ چی شده یهو؟ دارا طوریش شده؟ دلوین چرا جواب نمیدی به من؟ سراج بعد از مدتی که به دنبال او دوید، خسته شد و ایستاد. لیوان‌های چایی را روی زمین گذاشت و گوشی‌اش را بالا آورد، صفحه‌ی پیام‌هایش هنوز باز بود و با دیدن آنها جاخورد.
Hammasini ko'rsatish...
*** هرگز احدی حالِ منِ زار نفهمد این حالِ پریشان شده از چیست؟ زِهجران قرآن جیبی کوچکش را بیرون آورد و شروع کرد به خواندن یاسین. همیشه همه جا این قرآن همراهش بود. حال و احوال درستی هم نداشت اما باید خودش را کنترل می‌کرد و برای بقیه افرادی که آنجا حضور داشتند، تکیه‌گاه می‌شد. این دومین باری بود که عزیزی را از دست می‌داد، اول نامزدش و حالا هم برادرش. انگارکه خدا داشت صبرش را خیلی مورد آزمایش قرار می‌داد. در این سه چهار روز آخر انقدر لاغر شده بود که دیگر فرورفتگی زیر چشمان روشن خوش‌رنگش به اندازه‌ی یک بند انگشت م دیگر خبری از آن قدوقامت بلند نبود و پشتش کاملا خمیده شده بود. دو اتفاق ناگوار آن‌هم به فاصله‌ی یک سال برایش بسیار سنگین بود. مادر و پدرش که اصلا نمی‌دانستند که هستند و کجا هستند. مادرش شوکه بود و فقط به قبر خیره مانده بود، حتی گریه هم نمی‌کرد، فقط گاهی فریاد می‌زد و اسم پسر بزرگترش را صدا می‌کرد تا بلکه پاسخش را بدهد. پدرش هم چند دقیقه به نقطه‌ای نامعلوم خیره میشد و بعد از چند دقیقه بازهم شروع می‌کرد به زدن خودش. انقدر بر سرو صورتش می‌زد تا کسی بیاید و دست‌هایش را بگیرد و او را از این کار بازدارد. نگاهی هم به پریناز که پایین قبر روی خاک‌ها پهن شده بود و بی‌وقفه گریه می‌کرد، انداخت. جای تعجب نداشت که همه‌ به او تسلیت و سرسلامتی بگویند، انگار تنها آدمی بود که به نظر طبیعی‌تر می‌آمد. قطره‌ی اشکی صورتش را خیس کرد و به دلوین که برایش آرزوی صبر کرده بود، با سر جواب داد. دلوین او را در دلش بابت اینکه به جای بی‌تابی و شیون و ناله فقط قرآن می‌خواند، تحسین می‌کرد اما ناراحتی را از صدای نفس‌های عمیقی که می‌کشید و با آهی بلند به بیرون می‌فرستاد، می‌توانست بشنود. همان‌جا نزدیک آرمان ایستاد و فاتحه‌ای قرائت کرد. دست خودش نبود که به حال همه‌ی آنها می‌گریست. بیش‌تر از همه هم پریناز، رفیق کودکی و هم‌دم همیشگی‌اش. دارا در آغوش نگین بود و دایم از او می‌پرسید که چرا همه گریه می‌کنند. نگین هم جوابی برای او نداشت و سفت بغلش کرده بود که زیاد ناراحت نشود. دقایقی بعد که مراسم تمام شد و همه پراکنده شدند، دو نفر از اعضای فامیل که یکی از آنها هم مادر دلوین بود، زیر بغل پریناز را گرفتند و او را از روی زمین جدا کردند. کل سرتا پایش خاکی بود و اجازه نمی‌داد کسی لباس‌هایش را بتکاند. _دست نزنید به این خاک‌ها، اینا کل زندگی منه. این خاک‌ها تموم زندگی منه بهش دست نزنید، از من نگیریدش. دلوین حس می‌کرد فشارش افتاده، چشمانش سیاهی می‌رفت و دنیا دور سرش می‌چرخید، به هر زحمتی که شده روی پا ایستاد و آرام آرام به طرف ماشین حرکت کرد. پدرش منتظر آمدنشان بود و چند نفری از فامیل‌ها هم هنوز درحال سوار شدن بودند. دلوین خودش را روی صندلی عقب ماشین انداخت و در را بست. دارا که قبل از او نشسته بود، داشت به صورت بی‌حال مادرش نگاه می‌کرد. _مامان ناراحتی؟ دلوین بطری آبی را از زیر صندلی پیدا کرد، جرعه‌ای نوشید و روبه دارا کرد: _یکم. اما چیزی نیست همه چی درست میشه. تو ناراحت نباش پسرم باشه؟ 🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴
Hammasini ko'rsatish...
_دیگه وقت نداری، درست فکراتو بکن و یه تصمیم درست بگیر. این ازدواج از اول تا آخر غلطِ، تو شاید فکر کنی من به خاطر خودم میگم اما نه. به فکر پسرت باش. اگر می‌خوای خوب تربیت بشه و بزرگ شد عقده‌ای نشه باید خودت بزرگش کنی نه بندازی زیر دست یه خونواده‌ی غریبه. از طرفی هم تو اگر صد سال بعد از جدایی این دوتا هم وارد زندگی سراج شده باشی، بازم همه به چشم مقصر می‌بیننت. چون اینها فامیلن، هرقدر هم ازش بگذره بالاخره بهم برمی‌گردن. البته اگر این وسط تو سد راهشون نشی. برو درست فکراتو بکن و بچه بازی و عشق و عاشقی رو ببوس بذار کنار. دلوین بی‌اعتنا به حرف‌هایی که شنیده بود از جا بلند شد تا برود که با جمله‌ای به جایش دوخته شد. _سراج و فریبا چند ماهی بود که داشتن باهم دوباره حرف می‌زدن، یک مرتبه سرو کله‌ی تو پیدا شد. همین پارسال دوباره یه شانس به زندگیشون داده بودن. الآنم فریبا نشسته به پاش، من خالشم می‌دونم. دلوین برافروخته شد. روبه او برگشت و گفت: _انگار خبر از آقا وکیل ندارید؟ اون هزار ساله با یکی دیگه‌ست و شما داری این دروغ‌هارو می‌بافی سرهم که چی بشه؟ _آقا وکیل؟! هرکی بهت گفته دستت انداخته. اگرهم حرف‌هام‌رو باور نداری گوشی سراج‌رو نگاه کن. هنوز پیام‌هاشون مونده، تاریخشم چک کن. حالا برو خداحافظ. دلوین توی بد دوراهی قرار گرفته بود، از یک طرف لحظه‌ای که مدتها رویایش را می‌بافت و منتظرش بود تا به سراج برسد و از طرفی حرف‌های مادر او که به نظر دروغ نمی‌آمد. همه داشتند به هم لبخند می‌زدند و دلوین را برای رفتن به خانه بدرقه می‌کردند اما دلوین در عالم دیگری بود. به هر بدبختی که بود، خودش را خوب نشان داد و از خانه خارج شد. از سراج هم خداحافظی کرد و رفت اما به او گفت که فردا عصر حتما باید همدیگر را ببینندو صحبت کنند. سراج که خیال می‌کرد درمورد مراسم پیش‌رو است، با کمال میل قبول کرد و از هم جدا شدند. 🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴
Hammasini ko'rsatish...
_بلندشو دلوین و دارا دارن واسه‌ی شام میان اینجا. سراج بدون عکس‌العمل خاصی فقط نگاه می‌کرد و پشت نگاهش هیچ معنایی نبود. _چرا همچین نگاه می‌کنی؟ دعوتشون کردم واسه شام. مرغ پخته بودم، الآن یه برنج هم می‌ذارم و دور هم میخوریم دیگه. درمورد تاریخ مراسمتون اول باید خودتون تصمیم بگیرید و بعد ما بزرگترها درموردش صحبت کنیم. سراج که این تغییر حالت مادرش برایش کمی تعجب برانگیز بود، اینها را به پای تلاش برای تغییر و قبول کردن دلوین می‌دید. از مادرش تشکر کرد و وقتی او بیرون رفت، بلند شد تا به خودش سرو سامان بدهد. برای دلوین پیامی نوشت تا از آمدن او مطمعن شود. «عشقم کجایی؟ کی میاین؟ ماما الان به من گفت.» جواب دلوین بعد از پنج شش دقیقه رسید. سراج که حوله‌اش را به کمر بسته بود تا داخل حمام برود، یک قدم به عقب برگشت و گوشی را از روی کود برداشت. «عزیزم دارم آماده میشم، تا ده دقیقه بعد راه میوفتم.» *** جلوی آیینه ایستاد و یقه‌ی تی‌شرت یقه‌دارش را درست کرد. ادکلن مورد علاقه‌ی دلوین را روی دو طرف گردنش اسپری کرد. صدای مادرش و دلوین به گوشش می‌رسید؛ مشغول احوالپرسی بودند. عجیب بود که دارا حرفی نمی‌زد. از اتاقش بیرون آمد و به طرف پذیرایی رفت، دلوین مانتو شلوار کرم رنگ اسپرتی پوشیده بود و امتداد شال مشکی‌ روی سرش را از دو طرف روی هردو شانه‌اش کشیده بود. امروز موهایش را ژل زده بود و به همان حالت موج‌دار خودشان رها کرده بود. بعد از اینکه توانست چشم از دلوین بردارد، با چشم دنبال دارا گشت. کما آن‌طرف‌تر روی مبل نشسته و مشغول بازی با گوشی بود. بعد از سلام جلوتر رفت و کنار دارا ایستاد تا ببیند که با چه چیزی مشغول است. وقتی از مقابل دلوین گذشت، بوی خوش ادکلنش خنده روی لب‌های دلوین نشاند. مادر سراج از او خواست که برود و مانتو‌اش را از تن دربیاورد. دلوین هم همین کار را کرد. مانتو و شالش را روی آویز گذاشت و برگشت و کنار دارا نشست. در این فاصله مادر سراج هم به پیشواز پدرش که تازه رسیده بود، رفت. سراج مبل را دور زد و بالای سر دلوین قرار گرفت، وقتی او از بالای سر به سراج نگاه کرد، خم شد و به پیشانی دلوین بوسه زد. دلوین چشم گشاد کرد که اعتراض کند اما سراج حتی نگاهش هم نکرد، سریع رفت و در طرف دیگری نشست منتظر ورود پدرش شد. با ورود پدر سراج، هر دو از جا بلند شدند. پدرش با آنها احوالپرسی کرد و به مادر سراج گفت که خیلی گرسنه است، گفت که تا برمی‌گردد میز را بچینند و اول شام بخورند. دلوین سریع بلند شد و دست‌به کار شد. دورهم شام را خوردند و میز را جمع کردند. وقتی به پذیرایی رفتند، دارا که انرژی‌اش بالا گرفته بود، مدام روی مبل‌ها می‌رفت و می‌پرید پایین. دلوین هم هرچقدر می‌خواست آرامش کند، نمی‌شد. پدر سراج به او گفت که اذیتش نکند و بگذارد تا بازی کند اما دلوین می‌دید که مادر سراج اصلا حوصله‌ی دارا را ندارد. دلوین داشت نگاه‌های معنادار مادر سراج را می‌پایید که یک مرتبه دارا روی سراج افتاد. استکان چایی توی دستش، روی لباسش ریخت و از جا بلند شد. مادرش به طرفش دوید و تی‌شرت او را که خیس بود با دست بالا گرفت. _بمیرم برات، سوختی مادر؟ سراج با خونسردی پاسخ داد: _نه مامان خوبم. چایی سرد شده بود‌. و سپس روی سر دارا که به دسته‌ی مبل چسبیده بود، نصف بدنش را پشت مبل پنهان کرده بود و زیر چشمی نگاه می‌کرد، کشید. به اتاقش رفت تا لباسش را تعویض کند و در همان لحظه پدرش هم دستشویی بود و حضور نداشت. مادر سراج تا چشم او را دور دید نگاهی عصبانی به دارا انداخت. _بچه پررو بگیر بنشین دیگه. این فکر کنم به طرف باباش کشیده انقدر شَرِ. دلوین از حرف‌های او خیلی ناراحت شد. نگاهی به دارا انداخت و بلند شد و او را از پشت مبل بیرون کشید و روی پای خودش نشاند. _دیدی مامان بهت گفتم نپر. عزیزم کارهایی که می‌کنی خطرناکه آروم بنشین دیگه. بعد هم دوباره گوشی به دستش داد تا مشغول بشود و ورجه وورجه نکند. چند ساعتی دور هم نشستند و سراج و پدرش درمورد مراسم از او پرسیدند اما دلوین نظری نداد و گفت که برایش فرقی ندارد، هرروزی را که خانواده‌ها مناسب ببینند برای او هم مساعد است. آخرشب موقع خداحافظی مادرش اصرار کرد که دو سه دقیقه با او خلوت کند. دلوین که مطمعن بود حرف‌های جالبی از او نخواهد شنید، دلشوره گرفت. با هم به اتاق سراج رفتند و مادر سراج در را بست و روی لبه‌ی تخت نشست. از دلوین هم خواست تا کنارش بنشیند. او برای اولین بار وارد اتاق سراج شده بود و اطراف را با کنجکاوی نگاه می‌کرد. مادر سراج با دست چانه‌ی او را گرفت و صورتش را به سمت خودش کشید.
Hammasini ko'rsatish...
#قسمت‌دویست‌وسیزده _بیا تا آخر غذا به اون عوضی‌ها فکر نکنیم باشه دلوین؟ فقط لذت ببریم، انرژی جمع کنیم که به ادامش برسیم. دلوین چشمک زد. گارسون سالادها و نوشیدنی‌هارا آورد، دلوین هم چنگالش را برداشت و یک برش خیار به سرچنگالش زد و ریز ریز گاز زد و مشغول خودنش شد. سراج خیره به نقطه‌ای نا معلوم بود. انگار دلش نمی‌خواست واقعا به هیچ چیز فکر کند، پلک زد و باز رو به دلوین کرد و لبخندی زد. _میگم فردا شب با مامان بابا صحبت کنم همین هفته با خونوادت صحبت کنن. این‌بار دیگه کاررو یکسره کنیم، خوب نیست انقدر وقفه افتاد بین خواستگاری و مراسم. قول و قرارارو بذاریم که ماه بعد پر از تعطیلات مناسبتی خوبه. دلوین خیلی از حرف سراج نگران شد. می‌دانست مادرش قبول نخواهد کرد و اصلا نمی‌توانست پیش‌بینی کند این‌بار چه برنامه‌ای برایشان دارد. سراج که متوجه غم توی چهره‌اش شده بود گفت: _نگرانی؟ چی شدی یهو؟ _ففط می‌ترسم از اینکه باز مشکلی پیش بیاد. تو به من اهمیت نده عشقم، کار خودتو بکن. دستش را روی دست‌های سراج که قلاب در هم در زیر چانه‌اش بودند، گذاشت. سراج هم دستانش را پایین آورد و دست دلوین را محکم بین دستانش فشورد. _زیاد بزرگ کردی مامان‌رو. نگرانش نباش کاری بهمون نداره. دلوین نفس عمیقی کشید. دلش می‌خواست از ته دل حرف او را باور کند و دیگر استرسی نداشته باشد. غذاها هم آمد و آنها مشغول خوردن شدند. تا پایان غذا شاد بودند و باهم گفتگو می‌کردند. بعد از خوردن ناهار، سراج دلوین را رساند و خودش هم به خانه برگشت. هردو سرکار نرفته بودند امروز را. دلوین که دیگر برای یک شرکت خصوصی کار می‌کرد، بیشتر می‌توانست مرخصی بگیرد و با وجود اینکه حقوق و مزایایش کمی کاهش پیدا کرده بود، راحت‌تر شده بود. ساعت کاری‌اش کمتر بود و شیفتش ثابت صبح بود. خیلی بهتر از قبل می‌توانست به دارا رسیدگی کند و دیگر نیازی به مهد شبانه‌روزی نبود. او را برای پیش دبستانی ثبت نام کرده بود و ظهرها خودش به دنبالش می‌رفت و باهم به خانه برمی‌گشتند. اکثر روزها مثل همین امروز، بعد از برگشتن خسته می‌خوابید تا خود عصر. دلوین بالا رفت و از نگین تشکر کرد که امروز زحمت دارا را کشیده بود. نگین هم با عجله به سرکارش برگشت و دلوین بعد از خستگی زیاد، دراز کشید. سراج وارد خانه شد و مادرش را صدا زد. انگار کسی نبود چون جوابی نشنید. با او تماس گرفت، مادرش بعد از مدتی طولانی تماسش را پاسخ داد: _جانم؟ _سلام مامان جان کجایی؟ _دارم می‌رسم پسرم. سرکوچه‌ام. _آهان باشه بیا. سراج تماس را قطع کرد و خودش را روی مبل انداخت. سرش را به پشتی مبل تکیه داد و چشمانش را بست. کمی با انگشتان دست پیشانی و شقیقه‌هایش را مالید و شروع کرد به زمزمه کردن آخرین آهنگی که توی ماشین گوش داده بود: _وای عجب ماهی، تو چه دلخواهی تا ابد با من بگو همراهی عاشقی با تو دردسر دارد دل تورا امشب زیر سر دارد... مادرش وقتی بی سرو صدا وارد خانه شد و او را در این حال دید بلند خندید. _خیلی وقت بود ندیده بودم بخونی. چی شده انقدر سرحالی؟ جلوتر رفت و سراج را در آغوش گرفت و روی گونه‌ی او را بوسید. _الهی همیشه دلت شاد باشه عزیز دلم. سراج که موقعیت را مناسب دید، سریع رفت سر اصل مطلب. _مامان خانمی؟ میشه همین امروز و فردا به مادر دلوین زنگ بزنی و دیگه یه تاریخ مشخص کنیم برای مراسم نامزدی و عقد؟ ببینید ماه بعد کلی مناسبت هست، باید چند روز جلوترسالن رزرو کنیم. مادرش که انگار یک پارچ آب داغ روی سرش ریخته بودند، اوقاتش تلخ شد. حرفی نزد و رفت تا لباس‌هایش را از تن دربیاورد. سراج متوجه تغییر حالت چهره‌ی او شد و دوباره رفت و نزدیکش ایستاد. _خوب نیست حالا که اونا بله دادن ما انقدر بی‌خبر بمونیم، نوبت شماس که زنگ بزنی. الآنشم خیلی وقت گذشته ازش و همین الآنم دیر... مادرش اجازه نداد تا حرف‌هایش را تمام کند، خیلی تند گفت: _باشه. _مامان جان یادتون باشه این منم که تصمیم می‌گیرم برای زندگیم. به نظرتون احترام می‌ذارم اما اصلا سعی نکنید اون‌رو بهم تحمیل کنید. _تحمیل؟ نه پسرم من همون کاری‌رو که میگی انجام میدم. اصلا بیا بریم همین الآن زنگ بزنیم، توام کنارم بنشین و گوش کن چی میگم. سراج چشم غره رفت، رویش را برگرداند و به اتاق خودش رفت. قبل رفتن درحالی که پشتش به مادرش بود به او گفت: _هرموقع حوصلت سرجاش بود زنگ بزن. اما تا فردا شب این‌کارو بکن. سراج لباس‌هایش را تعویض کرد و سلوارک و تی‌شرت راحتی پوشید. روی تخت خوابش دراز کشید و ساعدش را روی چشمانش گذاشت تا کمی بخوابد. وقتی با صدای در به خودش آمد، نمی‌دانست خوابش برده بود یا نه. انگار زمان برایش نگذشته بود اما یک ساعتی در خواب عمیق فرورفته بود. چشم باز کرد و بله گفت. مادرش داخل اتاق آمد.
Hammasini ko'rsatish...
Boshqa reja tanlang

Joriy rejangiz faqat 5 ta kanal uchun analitika imkoniyatini beradi. Ko'proq olish uchun, iltimos, boshqa reja tanlang.