فودوشین_سارا رایگان
سارارایگان🦋(فودوشین در دست نگارش) و گرگ باران دیده🐺(چاپی) عشق و انکار❤(چاپی) مهسا رمضانی: پایهمهیدردهاماندهام و منسی(چاپی) آیو پتریکور حبس ابد و قلب دیوار(مشترک با دلآرادشتبهشت) به جنونم کشاندندو... 🚫هرگونه کپی حتی با ذکر نام نویسنده ممنوع
Ko'proq ko'rsatish10 529
Obunachilar
-1524 soatlar
-517 kunlar
-13530 kunlar
- Kanalning o'sishi
- Post qamrovi
- ER - jalb qilish nisbati
Ma'lumot yuklanmoqda...
Obunachilar o'sish tezligi
Ma'lumot yuklanmoqda...
Repost from N/a
_ دلم میخواد رو گردنت اسنیف کنم.
_ اسنیف چیه؟
با چشمان خمارش به یقهی باز لباسم خیره شد.
نزدیک شد و در فاصلهی نزدیکم ایستاد:
_ اسنیف...
شیشهای از جیبش بیرون کشید و مقابل صورتم تکان داد، پودری سفید درونش بود:
_ به روش کشیدن این میگن!
ابروهایم بالا پرید:
_ و این چیه؟
لبخندی روی لبهایش نقش بست:
_ دوس داری امتحانش کنی؟
چشم ریز کردم، مشکوک بود.
_ چی هست؟
لبهایش را با زبان خیس کرد و دستش را به دور کمرم حلقه کرد:
_ بهش میگن کوک...
اخم کردم:
_ کوک چیه؟ چرا انقد گنگ حرف میزنی؟
با سرخوشی قهقه زد و یک دستی سرهی کوچک شیشه را باز کرد:
_ تا حالا کوکائین نشنیدی؟
ابروهایم بالا پرید:
_ منظورت همون مواد مخدرس؟
لبخند کجش حرفم را تایید کرد، به ارامی انگشتش را روی شانهام کشید و بند لباسم را از روی شانهام پایین برد.
لباس به زور به تنم بند شده بود و هر آن ممکن بود بیفتد:
_ اهوم، همون مخدرس...
_ میخوای، میخوای بکشی؟ تو معتادی؟
دوباره خندید و اینبار محکمتر من را در اغوشش گرفت:
_ تکون نخور!
مطیعش شده تکان نخوردم که شیشهی کوچک را از کنار گردنم کج کرد و با تکانهای ارام خطی از آن پودر را روی شانهام ریخت:
_ اهوم...حالا میخوام بهت نشون بدم اسنیف چیه!
سپس سر به سمت گردنم برد و ابتدا بوسه ای روی گردنم نشاند که در جایم پریدم.
_ هیش گفتم تکون نخور...
سپس بینیاش را به شانهام کشید و سریع نفس محکمی کشید که پودر را به اعماق بینی اش رساند.
-هییی کشیدی واقعا؟
سرش را سریع عقب برد و تکانی داد، چشمانش کمی قرمز شده بود، پرهی بینیاش از ان مواد سفید شده بود.
_ الان، الان تو...
اهمیتی به حرف زدنم نداد و نگاهش را به بدنم دوخت:
_ هوم، گفتم تکون نخور...اما ببین چیکار کردی، اینحا هم کوک ریخته...
روی تخت هلم داد و لباسم را پایینتر کشید:
_ آلا تو مال کیای؟
اب دهانم را قورت دادم، اگر باز هم مراعات نمیکردم مرا می کشت.
او کوهیار آریاتبار بود؛ یکی از بزرگترین مافیا های خاورمیانه!
_ مال توام...
لبهایش گردنم را میبوسید:
_ و من کیام؟
چشم بستم و درحالی که بدنم داشت به لمس لبهایش واکنش نشان میداد لب زدم:
_ کوهیار، آریاتبار...
https://t.me/+b31Rpe2qS5M5MzA0
https://t.me/+b31Rpe2qS5M5MzA0
https://t.me/+b31Rpe2qS5M5MzA0
https://t.me/+b31Rpe2qS5M5MzA0
من کوهیارم...
وقتی تن اون کوچولوی دلبر رو دریدم فکرشو نمیکردم آخرین نفری باشه که بتونه ا
حالموخراب کنه!!
بعد چندین سال برگشتم و دوباره رفتم سراغش. اون حالا یه دختر زیبا و خجالتی بود که داشت دنبال دکتر برای ترمیم بکارت میگشت.
بکارتی که دوباره قرار بود مال من باشه🍑💦💦
#صحنه_دار ⛔️
#دارای_محدودیتسنی❌
100
Repost from N/a
- دوستت دارم ، اما نه به عنوان یه زن . دوستت دارم مثل دختری که خودم بزرگش کردم گندم .
پلک زدم و لبام و روی هم فشردم .
- کی گفته من ...... عاشقتم ؟
یزدان جلو اومد ، انقدر که باید برای دیدنش سرم و بالا می گرفتم . انقدر که سینه به سینه ام شد ....... انقدر که نفس های گرم و مردانه اش و روی گونه های یخ زدم حس می کردم .
به نوک انگشتش ، یقم و کنار زد و به تتو اسم خودش که بالای سینم زده بودم نگاه انداخت .
- این اسم منه ، نه ؟
نفس عمیق کشیدن هم دیگه برای پایین دادن بغض تو گلوم چاره ساز نبود ......... دستام و مشت کردم و فشردم ........ نمی خواستم ملامت بشم ........ بخاطر عشقی که نفهمیدم کی تو قلب و روح و جسمم نشست و عجین شد .
من یزدان و دوست داشتم و از برملا شدن این حس وحشت داشتم ....... آره می ترسیدم .
- مگه فقط یدونه یزدان ....... تو دنیا داریم که به خودت ........ گرفتی ؟ فقط یه ....... تشابه اسمیه .
نگاه یزدان آروم بالا اومد و تو چشمام که مطمئناً سرخ و پر بغض دیده میشد ، نشست ....... بد بود که یزدان ذره ذره من را می شناخت . بد بود که حرف نزده هم یزدان دردم را میفهمید ......... بد بود که تا این حد من را بلد بود .
- من تو رو بزرگ کردم گندم ........ از وقتی که نیم متر قد بیشتر نداشتی و شبا از ترس تو بغلم می خوابیدی .......... تا الان که با این چشمای آماده به گریت جلوم ایستادی .......... به خودت بیا گندم ......... تو برای من کافی نیستی . نه اینکه بد باشی ، نه اینکه دوستت نداشته باشم ، نه اینکه زشت باشی ........ اتفاقاً تو قشنگ ترین دختری هستی که تو این دنیا دیدم . اما من نمی تونم تو چشمات نگاه کنم و تو رو تو نقش یه زن ببینم . تو فقط برام دخترمی .
لبم و گزیدم و بغضم بالاتر اومد و ابروانم لرز برداشت و یزدان تو نگاهم مات و لرزان شد ........ انگار از پشت شیشه بارون خورده ای تصویرش رو می دیدم .
- چرا ........ چرا اجازه نمیدی که تلاش کنم ......... که شاید تونستم ...... حست و به خودم ...... عوض کنم . شاید تونستم ......... برات همون زنی بشم که می خوای .
ابروان یزدان اندکی درهم رفت و خودش را اندکی عقب کشید .
- قراره چطوری حسم و عوض کنی ؟ قراره چه بلایی به سر خودت و من بیاری تا نگاهم و به خودت عوض کنی ؟
دماغم و صدادار بالا کشیدم و لبم و بیشتر از ثانیه قبل گزیدم که قطره اشکی روی گونم رد انداخت ........... حتی ایده ای نداشتم که قراره چوری نگاهش و نسبت به خودم عوض کنم .
اگه به لباس باز پوشیدن و نشان دادن زنانگی هایم بود که من همین الانش هم با یک تاپ نیم تنه و شلوارک بسیار کوتاه ریش ریش که قدش دو وجب بالاتر از زانوانم بود ، مقابلش ایستاده بودم .
اگه به خوابیدن درون تختش بود که من گاهی بعضی شبها که با کابوس از خواب می پریدم بدون آنکه اجازه از او بگیرم ، به تختش می رفتم و سر روی سینش می گذاشتم و مجبورش می کردم آنقدر برایم حرف بزند تا خوابم ببرد .
حتی تا شش سالگی ام هم در خاطرم بود که او من را به حمام میبرد .
من هیچ چیز تازه ای برای عرضه به او نداشتم .
- من ........ من ......... دوستت دارم یزدان ........ به خدا دوستت دارم ........
ابروان یزدان عمیق تر درهم رفت .
سرش و به سمتم خم کرد و از فاصله ای نزدیک تر در چشمان خیسم نگاه انداخت .
- می دونی انتظار من از یه زن چیه ؟ می تونی برام برآوردش کنی ؟ آره گندم ؟
- بگو ......... بگو انتظارت چیه . شاید ........ شاید تونستم برآوردش کنم وووووو .....
https://t.me/joinchat/hXznhyAIK50yMGE0
500
Repost from N/a
- تا حالا منو نزده بودی!
دستم رو مشت کردم و مشتم رو چند بار روی لبم کوبیدم، از خشم داشتم میمردم و وجودم یه پارچه آتیش بود.
در مورد من چی فکر کرده بود؟
که اینقدر هَوَلم که به پاش بیفتم و تن به تنش بزنم؟
- خیلی وقت پیش باید میزدم، اشتباه از من بود، تا خودتو نمالی بهمو هرزه بازی درنیاری،
آخ ملی آخ رز کاشتم کاکتوس نسیبم شد، دریده، آبرومونو بردی
چیزهایی که گفته بودم اصلاً براش مهم نبود.
بیعار شده بود که هر چی که میگفتم انگار باد هوا بود، خودش رو درگیر چه کثافتی کرده بود؟
نگاهش رو توی صورتم چرخ داد، پوزخند زد و عصبی گفت:
- من بمالم بده اون دخترهی ایکبیری بماله خوبه؟
باهاش میخوابی آره؟
فهمیدی دختر نبود؟
فهمیدی گند زده؟
سرم رو به تأسف تکون دادم و از لای فک قفل شده غریدم:
- تو کی اینقدر خراب شدی ملیکا؟
بابات کدوم نون حرومو گذاشت جلوت که شدی یه ماده سگ هرزه که هر کی اومد لنگ بالا دادی براش؟
صورتش از خشم سرخ شد و مشتش رو به بازوم کوبید:
- من هرزه نیستم، من دوست دارم نیکسام تورو خدا...
بکت از شیرین بیا بریم با هم سامی من از اون دختره بهترم مم همه کار واست میکنم
حالم بهم خورد، با صورت جمع شده نگاهی به سرتا پاش انداختم و گفتم:
- حقیری، یه تیکه آشغالی ملی، تف تو ذاتت، دلم میخواد تگری بزنم روت.
خاک عالم تو سرت، باز کن اون درو میخوام گم شم بیرون. فقط به خاطر اون تولهی تو شکمته که تا الان استخوناتو خورد نکردم، بکش کنار تن لشتو و دیگه اسم نامزد منو نیار من عاشق اون دختم بفهم.
دستهاش رو مشت کرد و با حرص گفت:
- چرا!؟
چرا اون آره من نه، چرا.
دستهاش رو بیهوا دور گردنم حلقه کرد و قبل از لینکه بفهمم چی شده در باز شد و با دیدن شیرین نامزدم مردم.
کمرم خیس عرق شد و وحشت زده لب زدم.
- شیرین؟
https://t.me/+jkaoZysX_68yN2E0
https://t.me/+jkaoZysX_68yN2E0
https://t.me/+jkaoZysX_68yN2E0
https://t.me/+jkaoZysX_68yN2E0
https://t.me/+jkaoZysX_68yN2E0
https://t.me/+jkaoZysX_68yN2E0
https://t.me/+jkaoZysX_68yN2E0
https://t.me/+jkaoZysX_68yN2E0
100
Repost from N/a
_ آقای دکتر دختره نمیذاره سوند وصل کنیم بهش
بخشو گذاشته روی سرش
طوفان عصبی غرید
_ من از ۸ صبح اتاق عملم خانم فروتن
سوند گذاشتن کار منه؟
پرستار نالید
_ آخه دکتر
همون دختریه که دیشب خودتون آوردینش
طوفان مکث کرد
همان بچهی ۱۶_۱۷ سالهای که زیر پل در حال مرگ بود؟
عصبی گوشی معاینه را روی میز قرار داد و سمت در رفت
_ کدوم اتاقه؟
_ بخش زنان ، اتاق ۴۳
ابروهایش درهم شد
_ بخش زنان چرا؟
اونکه کتک خورده بود
_ مشاور روانشناس باهاش صحبت کرده
زیاد حرفی نزده
ولی حدس میزنیم باباش میخواسته بهش تعرض کنه ولی نذاشته
برای همون کتک خورده
رو بدنش جای چنگ و دندونه
فرستادیم بخش زنان تا چکش کنن
طوفان با جدیت وارد بخش شد
پرستارها به احترامش ایستادند و او بی توجه پرسید
_ بهش تعرض شده؟
_ نه دکتر دختره
در اتاق را باز کرد
_ شما برو سرکارت
دختربچه روی تخت در خود جمع شده بود
طوفان به سوند کنار تخت نگاه کرد
دلش سوخت اما نشان نداد
اگر کوتاه می آمد بچه سوارش میشد!
_ در بیارلباستو آماده شو
میخوان بفرستنت اتاق عمل باید سوند داشته باشی
دخترک وحشت زده لب زد
_ نه
_ مشکلی نداری یعنی؟
اگر اینطوره ما هم زنگ میزنیم پدرت بیاد دنبالت
حتی شماره پدرش هم نداشت
تهدید الکی!
سمت در برگشت که دخترک التماس کرد
_ نه ... نه توروخدا.... به اون زنگ نزنید
طوفان آه کشید
پس درست بود
دخترک قربانی تجاوز نزدیکان شده بود هرچند که موفق نبودند
_ پس بذار برات سوند بذارن
بغض دخترک ترکید
_ بعدش که مرخصم کردن چی؟
طوفان جواب داد
_ میری خونه
دخترک سرش را پایین انداخت
کدام خانه؟
_ همون خونه ای که اون میخواست ... میخواست بهم تجاوز کنه؟
طوفان پوف کشید
پس مشکل آنجا بود...
از مرخص شدن میلرزید
ناخواسته گفت
_ پس بیا با هم یک قراری بذاریم خانم کوچولو
تو الان مثل دختر خوب آماده میشی تا سوندتو بزنن
منم وقتی مرخص شدی تا یک کار و خوابگاه برات پیدا کنم میبرمت خونه
چطوره؟
دخترک نگاهش کرد
میترسید...
_ در عوضش چی میخوای؟
خیالش را راحت کرد
_ نترس من به بچه ها کاری ندارم!
میتونی خونه رو تمیز کنی ، غذا بپزی
چطوره؟
دخترک نگاهش کرد
هنوز هم دودل بود
_ چرا کمکم میکنی؟
طوفان آرام شانه اش را هل داد
دختر روی تخت دراز شد
_ فکر کن منو یاد یکی انداختی؟
دخترک خجالت زده ازینکه قرار است این نرد بدنش را ببیند پچ زد
_ کی؟
طوفان ارام بند شلوار بیمارستان را دراورد
لباس زیری صورتی رنگ به پا داشت
_ دخترعموم
سه ساله که بود دزدیدنش...
اگر زنده باشه الان باید هم سن و سال تو باشه
ادامه نداد که گم شدن بچه تقصیر انتقام جویی او بود!
که اگر ماهی کوچولو از خانواده اش جدا شده تنها یک مقصر داشت
طوفان خسروشاهی و انتقامش!
سعی کرد بحث را باز کند تا دخترک اجازه دهد لباسش را دربیاورد
_ اسمتو بهم نگفتی خانم کوچولو
دخترک آرام زمزمه کرد
_ ماهی
دستش ثابت روی لباس ماند
با اخم پرسید
_ گفتی چندسالته ماهی؟
_ پونزده ... شونزده
_ پونزده یا شونزده؟
_ نمیدونم ... شناسنامه ندارم
آخه تا هشت سالگی با یه عالم بچه تو یه خونه بودم که میرفتیم سرچهارراها گل میفروختیم
بعدش خسرو اومد منو برد
گفت من بابات میشم ... به جاش برام مواد بفروش
طوفان بهت زده به صورت ظریفش نگاه کرد
امکان نداشت...
_ به شکم بخواب
_ چی؟!
طوفان بی معطلی دستش را گرفت و روی شکم برگرداندش
دخترک نالید
_ توروخدا ... اذیتم نکنید
بی توجه لباسش را بالا زد
ماه گرفتی مهره آخر کمرش چشمانش را گشاد کرد
ماه گرفتگی که دختر عمو مسلم هم داشت
متعجب پچ زد
_ ماهی...
هنوز از بهت در نیامده بود که دستش مرطوب شد
وارفته به ادرار روی تخت خیره شد
ماهی خجالت زده هق زد و با ترس التماس کرد
_ التماست میکنم آقا .... جون مامانت باهام کاری نکن
خسرو میخواست ... میخواست اذیتم کنه
خیلی درد داشتم
با گلدون زدمش و فرار کردم
نمیتونم ... نمیتونم
طوفان عصبی دندان روی هم سایید
زنگ پرستاری را فشرد و لباس دخترک را پایین کشید
پرستار وارد شد
_ کاری داشتید دکتر؟
طوفان به تخت اشاره زد و دستش را زیر زانوهای دخترک انداخت
_ اینجارو تمیز کنید
آزمایش DNA میخوام بگیرید
یک اتاق خصوصی هم آماده کنید
مثل بچه ای کم وزن اورا بلند کرد و بی توجه به سنگینی نگاه ها سمت بهش خصوصی برد
https://t.me/+QDTT3Dj00r9kNzE0
https://t.me/+QDTT3Dj00r9kNzE0
https://t.me/+QDTT3Dj00r9kNzE0
https://t.me/+QDTT3Dj00r9kNzE0
100
Repost from N/a
**صورتمو بند بندازن؟ ابرو هامو بردارم؟
تو روستا تا وقتی دختر شوهر نمیکرد که این کارا رو نمیکردن!**
- بیا دیگه دخترم بشین ابروهاتو بردارن!
خودمو کشیدم عقب و سری تکون دادم:
-نه دوست ندارم تا وقتی ازدواج کنم بزک دوزک کنم خودتونم تا دیروز نمیزاشتید چی شده حالا اصرار دارید ابرو بردارم بند بندازم؟
مامانم به خانجون نیم نگاهی کرد و خانجون ادامه داد: - دخترم چرا لج میکنی؟ خان روستای پایین میخوادت داره میاد بلتو ببره دیگه مثل اون پیدا نمیکنیا لج نکن مادر
اخمام پیچید توهم: - من یه بار گفتم حسین پسر عمو رو میخوام اونم رفته سربازی میاد میرم دیگه مگه رو دستون موندم
مادرم کوبید او صورتش: - ذلیل بشی دختر دهنتو آب بکش تو الان شیرینی خورده ی یکی دیگه شدی بفهمه این حرفو سر حسینو میبره
گریم گرفته بود: - چرا دارید زور میکنید سر سفره ی عقد میگم نه نمیخوا...
حرفم تموم نشده بود که صدای داد آقا جون تو خونه پیچید، برگشتم و کی اومده بود خونه؟
- تو بیجا میکنی نمیخوام چه صیغه ایه؟ اختیارت دست منو بابات! تو بگو نه ببین بعدش جایی تو این خونه داری میندازمت بیرون ببینم کی دیگه اصلا نگات میکنه؟
هم دست خورده میشی هم از خونه رونده
با غیض نگاهم کرد و من اشکام روی صورتم ریخت و حسین کجا بودی؟ حالا چیکار میکردم؟ چاره ی دیگه ای داشتم؟
https://t.me/+2DaN3o_wb8xhZjA0
تورو از صورتم کنار زد و صدای کل بلند شد و من با بغض به مردی که تو صورتم میکاوید خیره شدم که نگاهش و ازم گرفت و آروم پچ زد :-یه قطره اشک بریزی کل روستا حرف ما میشه
لبامو گاز گرفتم تا بغضمو قورت بدم که ادامه داد:
- گریتو نگه دار تو حجله تو بغل خودم...
https://t.me/+2DaN3o_wb8xhZjA0
همه ی من (رمان های فاطمه.ب)
@Fatemehb_romanارتباط با نویسنده
40600
Repost from N/a
بهترین رمان های عاشقانه اینجاست❤️🔥
🩵 وقتی شوهرمو با دوستم برهنه روی تخت دیدم درحالیکه حامله بودم...
💜عاشق برادرشوهرم شدم، فکر میکردم خائن منم؛ اما همش بازی بود...
🩷 دخترونگیم رو گرفت و رهام کرد
🩵برام پاپوش دوختن و من افتادم تو زندان! تو زندان زنان اتفاقی برام افتاد که..و
❤️شوهرداشتم اما دلم برای معلم موسیقیم رفت
🤎 شوهرم به خاطر یه زن دیگه منو طلاق می ده اما...
💜لینک رمان های آنلاین اینجاست
💛ازدواج دو سلبریتی معروف و پرحاشیه
💙گنده لات محل عاشق دکتر تازه کار میشه
💚مردی که پنج سال به ناحق زندان بوده و بعد روبرومیشه با برادرزاده مذهبی دوستش که...
🧡شوهرم با توطئه مادرش بخاطردختر زا بودنم زن دوم گرفت
❤️عاشقانهای پرتلاطم بین زنی تن فروش و مرد مذهبی
🩵شب عروسیم منو به جرم موادمخدر دستیگر کردن درحالیکه
💜برادرم و دزدیده بودن! و در ازای آزادیش من باید ...
❤️دوست داشتنش ساده نیست
🩶دختری که بعد از قتل دونفر در یک مهمانی سکوت کرده با وکیلی که بخاطر این پرونده عجیب...
🧡دختری ساده که بعد از مرگ پدرمادرش آبروش هدف قرار میگیرد...
🩷مربی بدنسازی پایین شهر و دختر پولدار پرنازوعشوه
💙لیدا قاتل شوهرشه اما کسی از این راز خبر نداره جز فولاد دوست شوهرش!
🩷صدف زنی بیمار با فهیمدن اینکه شوهرش بقیه بامعشوقهاش در ترکیه زندگی میکند...
🤎دختر شیطونی که وارد دنیای مافیای بیرحم میشود
💜عاشقانه ی سرگرد اینترپل و یه قاتل
🩵دختری که سه ازدواج ناموفق داره
🧡برگشتن نیل بعد از شیش سال با دختربچه ای از خون او...
❤️اعدام شدنم به جرم قتل متجاوزم
🩷صیغه دوست برادرم شدم چون او غربت جایی رو نداشتم
🤍پسر خلافکار دختره رو مجبور میکنه باهاش بره دزدی
💜عشق تا بینهایت
💚پسره خواننده اس و الکی بهش تهمت میزنن که خانه فساد داره و...
💛صدف دختری که بعد مرگ عموش اسیر پسر عمومذهبیش میشه
🩷عشق عجین شده خون و باروت
💙عاشقانه پر تلاطم دختر عمو پسر عمو و سوختن در یک عشق پنهانی
🩶عروس خونآشامها توسط گرگینه ها دزدیده میشه
💜عشق یه پسرمسلمون و آقازاده به دختری ارمنی و مسیحی
🩵اون مرد دیوانهوار عاشق یه دختر شده ولی نمیدونه اون دختر نزدیکش شده که....
❤️رابطه دو زوج کاملا متقاوت از هم
💚مثلث عشقی،دختر مهربون و مذهبی،پسر بامرام و دوست داشتنی..
💛ازدواج اجباری با قاتل زنم.
🤍آفاق دختر هفده ساله ای از ایل قشقایی که عروس خون بس می شود.
🧡شش عاشقانه در یک اکیپ دوازده نفره
💙مجبور شدم معشوقه اون قاچاقچی باشم
💛عشق دختر مسلمان به پسر ارمنی
🩷عشق بین دو دشمن به خاطر یک نفرین قدرتمند...
🩵وقتی که یک دختر عاشق میشود
🤎من واقعیتم که دردهای بیاغراق زندگی، روی دوشم سوارند!
💙شوهرم مرد اما مجبورشدم به عقد برادرشوهرم دربیاد
❤️مادرم عروس خونبس بود! ومن دختری بودم که برادرِ هووی مادرم عاشقم شد
🖤همخونه بودی دختری زبان دراز و لجباز با پسری بی اعصاب و زخم خورده که پی انتقام
🩷ازدواج اجباری دختری روستایی باپسر فرنگ رفته
🩵بزرگترین و فعالترین رمانسرای تلگرام
💜دختری فراری از رابطه که بخاطر چک و سفته مجبور میشه...
🩶انتقام ناخواسته مهندسِ خشن از همسر رفیق فابریک
🤍پسرخاله ام بهم تجاوز کرد
🩵عشقم بهم خیانت کرد
🩶هر رمانی میخوای با چهار فرمت رایگان دانلود کن و بخون
💙رابطهای خشن و اجباری مرد مغرور با دختر قربانی تجاوز
💛بهم دست درازی میکرد و به اجبار و تهدید ازم میخواست که...
❤️دختری مذهبی اسیر دست مردی دنیا دیده که دایی کسیه که قراره...
🧡مجبورشدم پرستار مردی بشم که بی رحم بود
🩵 دوستش داشتم اما اون بوی عطر زنونه ای رو میداد که من نبودم!
❤️عاشق پسر خونده ی پدر گمشدم شدم که با نقشه اومده بود تو زندگیم
29100
29800
Repost from N/a
-آروم باش مامانم. داریم میریم پیش بابایی!
دستانش از سرما میلرزند. باردار بود. از آمین. پسری که عاشقش بود و به خاطر او از خانواده طرد شده بود...
با لبخندی کم جان با جنینش حرف میزند و تنش از سرما میلرزد.
-مطمئنم بابات وقتی ما رو ببینه خیلی خوشحال میشه. اون مثل بابابزرگ نیست که ما رو از خونهش بیرون کنه. نگران نباش مامانی چیزی نمونده که بعد چند روز غذا بخوریم. بابات تا الانم نمیدونست تو اومدی تو زندگیمون وگرنه هیچ وقت ما رو ول نمیکرد و میومد دنبالمون.
با این حرفها به خودش و جنین کوچکش دلداری میدهد و خودش را پشت در خانهی آمین میرساند. از داخل خانه صداهایی میآید. صدایی مانند جشن و پایکوبی. اما آیه به خودش امید میدهد. "حتما صدا از خونهی همسایهس."
در میزند و با باز شدن در، قامت بلند و چهارشانهی آمین در چهارچوب پدیدار میشود. آمین جذابی که کل دانشگاه منتظر یک گوشه چشم از او بودند...
-آمین؟
پر بغض صدایش میزند اما با اخم آمین و صدای بلندش شوکه میشود.
-تو که باز پیدات شد! تو چقدر سیریشی دختر؟ من به خانوادهت لوت دادم که دیگه اینورا پیدات نشه! باز تو پاشدی اومدی اینجا؟ چی میخوای از زندگی من آخه آیه؟
آیه خشکش میزند. جواب سونوگرافی درون دستانش میماند و امین بی رحمانه باز هم به تن بی جان و گشنهی او میتازد.
-با بچهها شرط بسته بودم سر پا دادنت. نمیدونستم اینقدر ساده و احمقی که با چهار تا حرف خام میشی و تا تختمم میای! و بدتر از اون نمیدونستم همچنین بیلول و زشتی البته برای تو که بد نشد! راحتتر میتونی به هرزگیت برسی! اما فکر اینکه منو با یه رابطه پا بند کنی از سرت بنداز بیرون دختر شهرستونی!
جای کتکهای پدرش درد میگیرند و قلبش تیر میکشد. او برای آمین فقط یک بازیچه بود؟ او و فرزند بیگناهش؟
از سر و صدای آمین دوستانش که در خانه بودند بیرون میایند و او به توهین و تحقیرهایش ادامه میدهد.
-من نمیتونم با تو باشم چون همه چی یه بازی بود. یه نگاه به خودت و من بنداز؟ کجامون به هم دیگه میخوره؟ چطور باورت شد مردی مثل من میتونه تو رو دوست داشته باشه؟ اونم کسی که همه دخترها براش له له میزنن! میخواستم بدونم زیر اون چادر سیاهی که دورت پیچیدی چی داری اما همچین مالی هم نبودی! زود دلمو زدی... حالا هم از اینجا برو تا زنگ نزدم اون بابای گیرت بیاد و بازم بگیرتت زیر مشت و لگد.
آیه وسط راهرو خشکش میزند. انگار یک لگن آب یخ رویش پاشیده باشند. نفسش میرود از حرفهای آمین... چطور میتوانست اینقدر وقیح باشد؟... خدای من... آیه عاشقش بود و او...
-من ... آمین ...من
اما امین اجازه نمیدهد. با عصبانیت داد میکشد و نمیداند روزی چهرهی آن لحظهی آیه عذاب سالهای بی خبریاش خواهد شد.
-برو دیگه اه! چی میخوای از جون من با اون قیافهت؟ کم زشت بودی باباتم کتکت زده بدتر شدی. دیگه حتی آدم رغبت نمیکنه نگاهت کنه!
میگوید و با خندهی بلند دوستانش غش غش میخندد و قلب آیه با خندههایش تکه پاره میشود.
-گمشوو از اینجا دخترک بی حیا!
آیه به او نگاه میکند. به اویی که هنوز هم با دیدنش عاشقتر میشود. اشکهایش را پاک میکند و برای اخرین بار هم قدم پیش میگذارد.
-از زندگیت میرم آمین موحدی! اماا امشب رو یادت باشه! تو دختری که صادقانه عاشقت بود رو از خودت روندی. من میرم اما مطمئنم پشیمون میشی و اون روز دیگه خیلی دیره چون ما.....
آمین بی حوصله میان جملهی او میپرد.
-چه اعتماد به نفسی داری تو دختر! من پشیمون بشم؟ برو خدا روزیتو جای دیگه بده برو.
میگوید و با خندهی بلند دوستانش داخل میرود و برگهی سونوگرافی از میان مشت آیه روی زمین میافتد و خودش از در روی زانو خم میشود.
آیه با همان حال بدش میرود و آمین میماند و برگهی سونوگرافیای که چند ساعت بعد پیدا میکند و حسرت دیدن آیه و فرزندش....
https://t.me/+v3OEhy4r7vA4YjE0
https://t.me/+v3OEhy4r7vA4YjE0
https://t.me/+v3OEhy4r7vA4YjE0
https://t.me/+v3OEhy4r7vA4YjE0
دختره بعد از سالها برگشته. تنها هم نه. با بچهش! دختر آمین موحدی.😱
آمینی که بعد رفتن آیه پشیمون سال ها دنبالش گشته اما پیداش نکرده و حالا... آیه و بچهش رو کنار یه مرد همه چی تموم دیگه میبینه..... اما دست تقدیر اونا رو باز هم مقابل هم قرار میده و....
👍 1
36900
Repost from N/a
- دِ لامصب اون بچهای که تو شیکمته مال منه.
صدایش بالا رفته بود. با نگرانی به دوروبرم نگاهی انداختم.
- اشتباه میکنی.
- منِ پدرسگ یعنی اینقدر به نظرت کورم که نفهمم این شیکم قلنبه نمیتونه مال شش ماهی باشه که ازم دور بودی؟
از ترس بندبند وجودم میلرزید. اگر باور نمیکرد بدبخت میشدم.
- نه... یعنی چیزه... من چاق شدم.
یک قدم جلو آمد و نگاه محکمش را به صورتم دوخت. سیاهی چشمانش هنوز وجودم را به لرزه درمیآورد. صدای فریادش تنم را لرزاند.
- منو اینقدر احمق نبین تابان. اون مرتیکه که بهاصطلاح شوهرته بهت حرومه. تو حق نداشتی وقتی بچهی منو بارداری بری با یه نرهخر دیگه و...
حرفش را با نفس صداداری قطع کرد. صورتش از خشم سرخ شده بود. با ترس نگاهی به پیشانی عرقکردهاش انداختم.
- اون... اون شوهرم نیست.
نعره زد:
- دیگه بدتر! داری با یه یابو زندگی میکنی شوهرت هم نیست؟ واقعاً برم کلاهمو بذارم بالا که زنم رفته همینطوری با یکی تو یه خونه.
خواسته بودم او را آرام کنم ولی انگار بدتر گند زده بودم.
دلم میخواست آب شوم و توی زمین بروم. او که نمیدانست ماجرا چیست، هیچوقت هم نمیشد بفهمد وگرنه بلوایی راه میافتاد که جمعکردنی نبود.
- نه، ببین... اینطوری که فکر کردی نیست...
مجال نداد حرفم را تمام کنم. چنگی به بازویم زد و...
من شمسالدین هستم، یه مرد مقتدر که هیچوقت جلوی کسی کم نیاوردم.
به هرچی تو عمرم میخواستم رسیدم، اما دختری که جونم براش درمیرفت به خاطر یه شب نادونی من ازم دل برید و جوری رفت که فکرش هم نمیکردم.
حالا پیداش کردم، درحالیکه بچهی من تو شکمشه و زن یه مرد دیگهست! محاله بگذرم. هنوز دلم براش پرپر میزنه ولی مردونه میجنگم و حقمو میگیرم. میدونم تو این راه ممکنه جونم در خطر باشه اما من آدم کوتاه اومدن نیستم، نه وقتی که پای ناموسم و بچهم وسطه.
https://t.me/+aBd35NJ1y4E2ZWY0
https://t.me/+aBd35NJ1y4E2ZWY0
https://t.me/+aBd35NJ1y4E2ZWY0
👍 1
22210
Repost from N/a
Photo unavailable
#رمان_ارغنون😍
عاشقانهای جذاب❤️
-بیا تو سردخونه... میخوام یه دل سیر بچلونمت.
پیامشو سین میکنم و با چشمای گشاد شده سرمو طرفش برمیگردونم.
لب میزنم:
-دیوونهای؟؟
سرشو تکون میده و اشاره میکنه که باهاش برم... توجهی نمیکنم که دوباره پیامی برام میفرسته.
-اگه نیای جلوی همهی آشپزا رو کولم میندازمت.
لبامو بهم فشار میدم و با خشم سمت سردخونه راه میافتم.
هنوز پامو داخل نذاشته، از پشت کشیده میشم و با یک حرکت به درِ آهنی چفت میشم.
-بالاخره گیرت انداختم فرشته کوچولویِ خودم❤️
https://t.me/+kAFIaz-Is2hmMWE8
https://t.me/+kAFIaz-Is2hmMWE8
#عاشقانه #انتقامی
19400