cookie

Sizning foydalanuvchi tajribangizni yaxshilash uchun cookie-lardan foydalanamiz. Barchasini qabul qiling», bosing, cookie-lardan foydalanilishiga rozilik bildirishingiz talab qilinadi.

avatar

💥رمان های خاص💐🌷

باکره‌ی بی عفت

Ko'proq ko'rsatish
Mamlakat belgilanmaganTil belgilanmaganToif belgilanmagan
Reklama postlari
1 042
Obunachilar
Ma'lumot yo'q24 soatlar
Ma'lumot yo'q7 kunlar
Ma'lumot yo'q30 kunlar

Ma'lumot yuklanmoqda...

Obunachilar o'sish tezligi

Ma'lumot yuklanmoqda...

«اَعطَیتُکَ ما تُریدُ» ‏بهتر از اونی که میخوای بهت میدم✨ × فندوق ×
Hammasini ko'rsatish...
#داستان #واقعی #باکره‌ی‌ #بی‌عفت #پارت #نه وقتی جلوی ساختمون شرکتش ایستادم دستوپام میلرزید اما عصبی بودم و بدون هیچ فکری وارد آسانسور شدم وطبقه رو زدم شرکتش بازرگانی بود و اوضاع مالیش توپ.. گرچه پدرش و ثروتش هم بی تاثیر نبود اما خودشم زرنگ بود و شایدم کلاش و حروم خور... رفتم داخل و به منشی گفتم با پسر خالم کار دارم‌. ده دقیقه بعد گفت میتونم برم داخل.. خودمم شوکه بودم از اینکه رضا به سادگی قبول کرده منو ببینه رفتم داخل اتاق به صندلی پشت میز رزین و پر جبروتش تکیه داده و نگام می‌کرد.... از بچگیش عقده ی بالا بودن و زورگویی داشت همین که چشمم به چشمش افتاد همه خاطرات مضخرف اون شب کذایی تو وجودم زنده شد.... دستاش که رو بدنم می‌کشید نفسای داغ و هوسناک و خشمگين. حتی تماس لبهاش با پوست تنم. به یکباره بدنم شروع کرد به لرزیدن بطور کاملا هیستریک.... به زحمت دو قدم رفتم جلو. لب از لب باز نمی‌کرد با صدای خشدارم گفتم چرا؟؟ چرا اون کارو با من کردی؟؟؟؟ دست به چونه تماشام کرد :چه کاری دختر خاله؟؟ اون روز هر حرفی بهش زدم خندید و مدام  میگفت چه کاری؟؟ یادم نمیاد از چی حرف میزنی؟ عصبی و بهم ریخته بودم  بیشتر هم شدم اینقدر تو مسیر برگشت به خونه گریه کردم و بهم پیچیدم که یکباره حالت تهوع بهم دست داد و از فشار و دردی که رو شونم بود ناچار  بالا اوردم و زن رهگذری کمکم کرد و برام بطری آبی خرید تا یکماه کار من همین بود... گریه و آه و پیام های بی جواب به امیر بعد از یکماه کم کم فهمیدم التماس بی فایدس.. خصوصا وقتی زنداییم به مادرم زنگ زد و خبر داد که برای امیر دنبال دختر چادری و محجبه میگردن دیوونه شده بودم مادرم هرکار می‌کرد نمیتونست ساکتم کنه و جیغ های خفه میکشیدم اشک می‌ریختم اینقدر حالم بد شد که آخرسر بابام چنتا سیلی پی در پی بهم زد تا آروم بگیرم و بردنم بیمارستان و سرم و آرامبخش.. دوروز تو حال خودم نبودم وقتی برگشتم خونه کمی مامان بابا باهام نرم‌تر  برخورد میکردن حداقل دیگه از نیش و کنایه خبری نبود...  اما همه ی جونم پر از استرس و غم بود میترسیدم امیر زن بگیره
Hammasini ko'rsatish...
#داستان #واقعی #باکره‌ی‌ #بی‌عفت #پارت #هشت اشکام رو گونم راه باز کرد و مامان بی توجه بهم چرخید سمت میز آرایشی و همه ی طلاها و جواهرات هدیشونو ریخت تو جعبه ی بزرگی...... در عرض نیم ساعت رفت و همه رو پس دادن... هدیه هایی که برای امیر خریده بودم حتی کوچکترینشو حالا که پس  فرستاده بودن با حرص ریختم سطل زباله.... جگرم داشت میسوخت از نفهمی آدمهای اطرافم... اینکه بخاطر یه پیام سرسری مسخره و آبکی قضاوتم میکردن.... صرفا چون من اهل آرایش بودم و کوتاه میپوشیدم سند و مدرک بود برای اثبات هرزگیم.... بیزار از آدمهایی که عقلشون به چشمشون بود اما حتی پدر و مادر خودم هم باورم نمیکردن دیگه چه انتظاری از غریبه داشتم... فردای اون روز مامان اومد توی اتاقم. مثل همه ی اون چندروز زیر چشماش کبود بود از خستگی و بی خوابی و گریه های تموم نشدنی نشست کنارم و مظلوم گفت:تینا یادته یه خواستگار داشتی پسر خانم صفری؟ سرتکون دادم. با احتیاط ادامه داد:پسره دوساله زنشو طلاق داده یه بچه هم داره دنبال یه دختر خوبن براش. متعجب نشستم رو تخت و منتظر ادامه ی حرف مادرم که آب دهنشو قورت داد و گفت: میگم میخوام زنگ بزنم و تورو بهشون پیشنهاد بدم چشام گرد شد و جیغ زدم:مامان بخدا خودمو میکشم اگه اینکارو بکنی مامان اخم کرد:تینا دیگه هیچکی طرفت نمیاد یه گندی به زندگیت زدی که...... عین دیوونه ها داد زدم: چرا باور نمیکنید من خطایی نکردم شما مادر و پدر منید شما چرا؟؟ مامانم بلندتر از من داد زد:کولی بازی در نیار آبرومون تو کل فامیل رفت بس نبود؟؟ دیگه چه کاری مونده که نکردی؟؟ چقد بهت گفتم دختر سربه زیری باش خوب بپوش موهاتو بده تو منو تو فامیل انگشت نما نکن به خرجت نرفت که نرفت... بغضم ترکید. خسته بودم از فریاد مدام اینکه من اشتباهی نکردم... اینکه امیر باورم نکرد به کنار.. مادرم چرا؟؟؟ اون رضای بیشرف جوری نقشه چیده بود که مو لای درزش نمیرفت هنوز هم نفهمیدم چرا این بلا رو سرم آورد.. بار آخر دو روز قبل بله برون بهم پیام داده بود دست از سر امیر بردارم وگرنه بد میبینم.... چرا تهدیدشو جدی نگرفتم و عین احمقها پیام رو پاک کردم؟؟ اونم از خط اعتباری بدرد نخوری که هیچ سندی برام نبود؟ اون روز اینقد گریه کردم و تهدید به خودکشی  که مامانم بیخیال قضیه شد.. روز بعدش تو راه دانشگاه اینقدر دیوونه و عصبی بودم که یهو مسیرمو عوض کرده و تصمیم گرفتم برم سراغ رضا..
Hammasini ko'rsatish...
#داستان #واقعی #باکره‌ی‌ #بی‌عفت #پارت #هفت میدونستم کلی داغون شدم و حتما از دیدن صورت بدون آرایشم متعجبه چندثانیه نگاهم کرد و بعد راهشو گرفت و رفت سمت ماشینش... دویدم دنبالش و صداش کردم:امیر تورو خدا گوش بده به حرفام.... چرا جوابمو نمیدی چندروزه دارم دق میکنم امیر.... چرخید و عصبی نگام کرد و یکباره تف کرد جلو پام و داد زد:دست از سرم بردار دختره ی عوضی.... داداشم راست می‌گفت تو یه هرزه ای باورم نمیشد اون پسره پیمان زنگ زد همه چیو بهم گفت کلی هم عکس ازت رو کرد حالم ازت بهم میخوره هرچی فکر کردم کجا با پیمان عکس داشتم چیزی به مخم نرسید و ملتمسانه گفتم: بخدا دروغه امیر. دروغه خود نامردش منو دزدید چرا حرفمو باور نمیکنی؟ اون از اولش هم از من بدش میومد و می‌خواست از چشم تو بیفتم.... عصبی سوار ماشینش شد و تا بجنبم ماشین رو روشن کرد و هرچی به درش زدم جوابمو نداد و به سرعت رفت... چشمم به ماشین آلبالویی دوست داشتنی که زمانی با عشق درشو برام باز می‌کرد خیره موند.... باورم نمیشد در عرض یک ماه شایدم کمتر همچین بلایی سرم اومده باشه.... آخه گناه من چی بود؟؟ وقتی برگشتم خونه با دیدن هدیه های پس فرستاده شده که تک تک با عشق برای امیر خریده بودم وارفتم.. مامان صورتش سرخ بود و مشخص بود که کلی نشسته و گریه کرده با عصبانیی که ناشی از بدبختی یکباره ی من بود اومد سمتم و تند گفت: انگشترشو در بیار یالا... ببرم پس بدم هرچی طلا دادن وردار بیار.. با بغض انگشتر نشون رو از دستم در آوردم یاد روزی افتادم که خاله سیما یا چه قیافه ی درهمی اونو دستم انداخته بود.... از اول هم منو نمیخواستن نکنه این نقشه ی شوم کل خانواده بود؟؟؟ آه پر بغضم قاطی شد با صدای بابام  که از تو آشپزخونه عصبی گفت: زود باش مینا هرچی آوردن بزار پس ببریم من حوصله ندارم باز تو فامیل دوره بیفتن و چرت و پرت بگن.... برگشتم تو اتاقم نمیخواستم بشنوم تو فامیل پشت سرم چیا به راهه میدونستم هیچ چیز خوشایندی نمیشنوم میدونستم آیندم تباه شده... هرچیزی که در انتظارم بود تاریکی و ظلمت و تنهایی بود.... با اشک کمو لباس هامو باز کردم و تک تک پارچه های خلعتی و لباس هایی که برام آورده بودن رو با خشم پرت کردم رو تخت.... قیافه ی خشمگین رضا سر مراسم بله برون منو امیر جلو چشمام جون گرفته بود..... چشمای پر حسادت زنش وقتی انگشتر جواهر رو دستم میکردن خودش پوشیده از طلا بود اما امان از بخل آدمها که سیری ناپذیره...
Hammasini ko'rsatish...
#داستان #واقعی #باکره‌ی‌ #بی‌عفت #پارت #چهار هیشکی صداتو نمیشنوه. سعی کردم بدوم سمت در اما قبل اینکه قدم از قدم بردارم کمرمو سفت چسپید و مانتوم از تنم کند. با لرز و گریه اروم گفتم: ولم کن رضا تورو خدا. خندید: تو ک به همه پسرای شهر پا دادی لعنتی. چرا سخته! نمیدونستم اون چرتو پرتا رو چ حسابی بم میگه انگار در نظرش من نجس ترین دختر شهر بودم. هرچی التماس کردم فاییده نداشت. انقدر باهم درگیر شدیم ک اخر منو کوبید کف اتاق و روم خیمه زد. دیگه کار خودمو تموم شده میدیدم کتشو دراورد نفسهای تندش از سر هوس و چشای قرمزش. باورم نمیشد این رضا پسرخاله باایمانمه ک داره با من اینکارو میکنه انگار عقده سالها رو دلش بود و با اینکار داشت خودشو اروم میکرد هرچی التماس کردم جیغ کشیدم فاییده نداشت. دست به کمربندش برد. جون نداشتم تکون بخورم نزدیک نیم ساعت باهم گلاویز شده بودیم و اخر تسلیم شدم بدون هیچ حرکت اضافه ای وحشیانه بهم تجاوز کرد. از درد به خودم پیچیدم. چشمامو روهم فشرده و فقط اشک میریختم اما دلش ذره ای به رحم نیومد و کار خودشو کرد و کنار کشید و داد زد: دیدی دختر نبودی کثافط. ناباور و بی جون بهش نگاه کرده و با تمام توانم تفی به صورتش پرت کردم. خندید و صورتشو پاک کرد و بلافاصله از اتاق بیرون زد. درد داشت جونمو میگرفت و با همون حال نزارم چک کردم و واقعا خونریزی نداشتم. داشتم دیوونه میشدم همش امیر تو سرم بود. مامان و بابام حتما داشتن دق میکردن. اگه میفهمیدن چ بلایی سرم اومده. نفسمو با اه بیرون دادم و زیر دلم تیر کشید. همونجوری مسخ و گیج به سقف زل زدم و هق هقم اتاقو پر کرد. انقدر گریه کردم تا خواب رفتم. دو روز او اون اتاق موندم دیگه رضا رو ندیده بودم. داشتم دیوونه میشدم هر روز فقط به پیرمرد بدون اینکه قیافشو ببینم برام آب و غذا میاوردشب سوم تو خواب بودم حس کردم جابجا میشم و تا خواستم چشم باز کنم هوش رفتم...
Hammasini ko'rsatish...
#داستان #واقعی #باکره‌ی‌ #بی‌عفت #پارت #سه سلام من با عشقم فرار کردم نتوستم بیشتر از این بهت دروغ بگم. فقط بخاطر پولت تحملت میکردم. منو ببخش! تینا. با چشای گرد نگاه از صفحه گرفتم: این چرتو پرتا چیه براش نوشتی؟ با دستای لرزون شماره امیر رو گرفتم اما پیام سیم کارت درج نشده است زد تو ذوقم و عصبی رفتم سمتش: با توام روانی. خندید از همون خنده های عصبیش. رضا سالها بود که ازدواج کرده بود با یه دختر خیلی محجبه و خانم که. ظاهرا به هم میخوردن. نگاشو تو صورتم چرخوند : فکر کردی به این آسونیه؟ که اون برادر احمقمو خام خودت کنی و بیای بشی عروس خانواده ی ما؟ انقدر بدبخت شدیم؟ مردم شهر بهمون بخندن؟ تو ی مایه ننگ ک صدتا دوس پسر داشته؟ از شنیدن اون همه حرف درشت اشک تو چشام جمع شد: من دوس پسر نداشتم بخدا. باز عصبی خندید. بازومو تو مشتش گرفت و گفت: میخای بگی دختری؟ با خجالت و چشمای اشکی سر تکون دادم: بخدا من دخترم من امیرو دوست دارم خیلی دوسش دارم. فشار دستشو بیشتر کرد: من جنس تو دخترای خرابو خوب میشناسم حرصی و بغض الود گفتم: رضا اینجوری با من حرف نزن. من زن برادرتم. قهقه زد. تاحالا اون روی رضا رو ندیده بودم. هرچی بود نماز و عبادت دستکاری بود. لبهام از استرس میلرزید. منو کشوندسمت خودش و لب زد: ها چته لرز گرفتی تو ک باید عادت کرده باشی با خلوت با مردا؟ باورم نمیشد آنقدر بهم توهین کنه. من فقط یکبار با پسری دوست شده بودم اونم با اطلاع مامانم. ک بعد دوماه هم جدا شدیم. بغضمو خوردم. دست راستشو کشید به پهلوم: فردا ولت میکنم برگردی ولی مهر فرار خورده به پیشونیتو امیر نگاتم نمیکنه! حرصی گفتم: به همه میگم کار تو بوده این پیام..... هیشکی این چرندیات تورو باور نمیکنه. پهلومو چنگ زد : کاری میکنم امیر کلا قیدتو بزنه. ترسیده نگاش کردم. چنگ زد به مانتوم جیغ کشیدمو خودمو عقب. عصبی جلوتر اومد
Hammasini ko'rsatish...
#داستان #واقعی #باکره‌ی‌ #بی‌عفت #پارت #پنج وفتی چشم باز کردم صب زود و روی نیمکت پارک سرکوچمون رها شده بودم. بی جون و عصبی سرپا شدم و با حرص رفتم خونه تا همه چیو به مادرم بگم تا آبرو برای رضا نمونه و بعد مستقیم برم شکایت کنم ازش به جرم آدم ربایی و تجاوز... همین که در خونه رو چندبار کوبیدم مادرم در رو باز کرد و با حرص و گریه رفتم تو:مامان... مامان... منو دزدیده بود اون آش..... اما حرفم تو دهنم ماسید چون سیلی محکمی که مامانم تو صورتم کوبید باعث شد تعادلمو از دست بدم... عصبی و آشفته بود از صدامون بابام هم اومد تو حال: و داد زد دختره ی بی شرف بی آبرو آخرش انگشت نمامون کردی؟؟؟ و اومد سمتم و برای اولین بار مامانم کنار کشید تا بابام خوب کتکم بزنه.. هرچی بهشون التماس کردم که دست نگه دارن و به حرفم گوش بدن هرچی ضجه زدم و گفتم: رضا منو دزدیده فایده نداشت.. وسط حرفاشون متوجه شدم دوست پسر سابقم زنگ زده  به خونه و گفته تینا با منه و ما فرار کردیم... نمیدونستم اون چرا این کارو با من کرده.. مامان و بابام واقعا باور کرده بودن که من فرار کردم.. و مدام حین کتکاش بابام میگفت:آخه نانجیب چرا نیومدی بگی امیرو نمیخوای تا بدمت به همین پسره.... آخه... چرا.... اینقد منو زد که بی‌حال یه گوشه افتادم داشتم داغون میشدم مامانم رو سرو صورتش چنگ انداخته بود و صورتش خیس بود.... تنها بچشون بودم و حالا انگار آینه ی دقشون... بغضم ترکید و آخرین تلاشمو کرد و با صدای بلند زار زدم :بخدا رضا منو دزدیده بود.... بهم تجاوز کرد.... مادرم جیغ زد که رفتی خودتو کجا به باد دادی که حالا میندازی گردن رضا رضا یه هفتست رفته کربلا...... هرچی التماسشون کردم فایده نداشت... بابام دستمو کشید و منو انداخت تو اتاقم و در رو قفل کرد هیچ چیز بدتر از باور نشون نیست..... اونم توسط نزدیک ترین آدمای زندگیت... و من اونروز هرچی داد زدم کسی باورم نکرد... گوشیم تو کیفم همرام بود و سیم کارتشو بهم برگردونده بودن و وقتی روشن کردم دیدم کلی چرت و پرت دیگه از طرف من برای امیر نوشتن و فرستادن.... تشنه به خون رضا شده بودم......
Hammasini ko'rsatish...
#داستان #واقعی #باکره‌ی‌ #بی‌عفت #پارت #شش شماره امیر رو گرفتم اما جواب نداد... تا شب هرچی شمارشو گرفتم جواب نداد داشتم دیوونه میشدم شاید صدبار به در کوبیدم و به مادرم التماس کردم اما باورم نمیکردن.... رضا جودری تو فک و فامیل معتمد و نور چشمی بود که میدونستم به این سادگی باور نمیکنن که با من همچین کاری کرده باشه.... هیچ شاهدی هم نداشتم اما هرطور شده میخواستم ازش شکایت کنم.. دو روز تو اتاقم حبس بودم و تو اون دوروز هرچی زنگ میزدم به امیر جواب نمی‌داد.... بابام هم رفته بود پی دوس پسر سابقم و خانوادش گفته بودن دوروزه از ایران رفته و الان ترکیه ست.... دیگه واقعا باور کردن که من با پیمان دوس پسر سابقم فرار کردم.. و اون بعد اینکه بلا سرم آورده ولم کرده و رفته... هرچی بهشون التماس میکردم فایده نداشت حال روحی پدرم خیلی داغون بود و مادرم هم دست کمی از اون نداشت.... آینه ی دقشون شده بودم و رضا جوری نقششو تمیز چیده بود که همه باورشون بشه.... هنوز نمیدونستم به چه جرمی این کارو با من میکنه... همه چیز برام گنگ بود و بین گریه هام از خدا میخواستم به بدترین دردها دچار بشه..... هرچی به امیر پیام میدادم و توضیح میدادم  همه ی پیام هام بی جواب بود..... بالاخره بعد از چندروز اعتصاب غذا و گریه زاری بابام راضی شد بریم از رضا شکایت کنیم.... باهم رفتیم کلانتری و قرار شد رضا برو برای توضیحاتی احضار کنن.... دل تو دلم نبود فرداش بابام عصبی برگشت خونه با رضا و خانوادش دعوای بدی کرده بود و دست به یقه شده بودن گفت رضا با چندین شاهد و مدرک ثابت کرده که ده روز کربلا  بوده و دیروز برگشته........ چقد سخته که به همه چیز چنگ بزنی و همه دستتو خالی بزارن هرچقد داد بزنی کسی صداتو نشنوه باورت نکنه.... و بدتر از اون  اینکه حتی پدر و مادرت هم باورت نداشته باشن بابام که داشت دق می‌کرد و مادرم هم یه چشمش اشک و بود ویه چشمش خون...... تا دو هفته تو اتاقم زندونی بودم و بعد دوهفته به خاطر دانشگاه مجبور شدن رضایت بدن برم سرکلاس.... اولین روز که برگشتم دانشگاه اولین کاری که کردم رفتم جلو دانشگاه امیر منتظرش وایسادم.. ساعت کلاساشو دقیق میدونستم.....
Hammasini ko'rsatish...
#داستان #واقعی #باکره‌ی‌ #بی‌عفت #پارت #چهار هیشکی صداتو نمیشنوه. سعی کردم بدوم سمت در اما قبل اینکه قدم از قدم بردارم کمرمو سفت چسپید و مانتوم از تنم کند. با لرز و گریه اروم گفتم: ولم کن رضا تورو خدا. خندید: تو ک به همه پسرای شهر پا دادی لعنتی. چرا سخته! نمیدونستم اون چرتو پرتا رو چ حسابی بم میگه انگار در نظرش من نجس ترین دختر شهر بودم. هرچی التماس کردم فاییده نداشت. انقدر باهم درگیر شدیم ک اخر منو کوبید کف اتاق و روم خیمه زد. دیگه کار خودمو تموم شده میدیدم کتشو دراورد نفسهای تندش از سر هوس و چشای قرمزش. باورم نمیشد این رضا پسرخاله باایمانمه ک داره با من اینکارو میکنه انگار عقده سالها رو دلش بود و با اینکار داشت خودشو اروم میکرد هرچی التماس کردم جیغ کشیدم فاییده نداشت. دست به کمربندش برد. جون نداشتم تکون بخورم نزدیک نیم ساعت باهم گلاویز شده بودیم و اخر تسلیم شدم بدون هیچ حرکت اضافه ای وحشیانه بهم تجاوز کرد. از درد به خودم پیچیدم. چشمامو روهم فشرده و فقط اشک میریختم اما دلش ذره ای به رحم نیومد و کار خودشو کرد و کنار کشید و داد زد: دیدی دختر نبودی کثافط. ناباور و بی جون بهش نگاه کرده و با تمام توانم تفی به صورتش پرت کردم. خندید و صورتشو پاک کرد و بلافاصله از اتاق بیرون زد. درد داشت جونمو میگرفت و با همون حال نزارم چک کردم و واقعا خونریزی نداشتم. داشتم دیوونه میشدم همش امیر تو سرم بود. مامان و بابام حتما داشتن دق میکردن. اگه میفهمیدن چ بلایی سرم اومده. نفسمو با اه بیرون دادم و زیر دلم تیر کشید. همونجوری مسخ و گیج به سقف زل زدم و هق هقم اتاقو پر کرد. انقدر گریه کردم تا خواب رفتم. دو روز او اون اتاق موندم دیگه رضا رو ندیده بودم. داشتم دیوونه میشدم هر روز فقط به پیرمرد بدون اینکه قیافشو ببینم برام آب و غذا میاوردشب سوم تو خواب بودم حس کردم جابجا میشم و تا خواستم چشم باز کنم هوش رفتم...
Hammasini ko'rsatish...
#داستان #واقعی #باکره‌ی‌ #بی‌عفت #پارت #سه سلام من با عشقم فرار کردم نتوستم بیشتر از این بهت دروغ بگم. فقط بخاطر پولت تحملت میکردم. منو ببخش! تینا. با چشای گرد نگاه از صفحه گرفتم: این چرتو پرتا چیه براش نوشتی؟ با دستای لرزون شماره امیر رو گرفتم اما پیام سیم کارت درج نشده است زد تو ذوقم و عصبی رفتم سمتش: با توام روانی. خندید از همون خنده های عصبیش. رضا سالها بود که ازدواج کرده بود با یه دختر خیلی محجبه و خانم که. ظاهرا به هم میخوردن. نگاشو تو صورتم چرخوند : فکر کردی به این آسونیه؟ که اون برادر احمقمو خام خودت کنی و بیای بشی عروس خانواده ی ما؟ انقدر بدبخت شدیم؟ مردم شهر بهمون بخندن؟ تو ی مایه ننگ ک صدتا دوس پسر داشته؟ از شنیدن اون همه حرف درشت اشک تو چشام جمع شد: من دوس پسر نداشتم بخدا. باز عصبی خندید. بازومو تو مشتش گرفت و گفت: میخای بگی دختری؟ با خجالت و چشمای اشکی سر تکون دادم: بخدا من دخترم من امیرو دوست دارم خیلی دوسش دارم. فشار دستشو بیشتر کرد: من جنس تو دخترای خرابو خوب میشناسم حرصی و بغض الود گفتم: رضا اینجوری با من حرف نزن. من زن برادرتم. قهقه زد. تاحالا اون روی رضا رو ندیده بودم. هرچی بود نماز و عبادت دستکاری بود. لبهام از استرس میلرزید. منو کشوندسمت خودش و لب زد: ها چته لرز گرفتی تو ک باید عادت کرده باشی با خلوت با مردا؟ باورم نمیشد آنقدر بهم توهین کنه. من فقط یکبار با پسری دوست شده بودم اونم با اطلاع مامانم. ک بعد دوماه هم جدا شدیم. بغضمو خوردم. دست راستشو کشید به پهلوم: فردا ولت میکنم برگردی ولی مهر فرار خورده به پیشونیتو امیر نگاتم نمیکنه! حرصی گفتم: به همه میگم کار تو بوده این پیام..... هیشکی این چرندیات تورو باور نمیکنه. پهلومو چنگ زد : کاری میکنم امیر کلا قیدتو بزنه. ترسیده نگاش کردم. چنگ زد به مانتوم جیغ کشیدمو خودمو عقب. عصبی جلوتر اومد
Hammasini ko'rsatish...
Boshqa reja tanlang

Joriy rejangiz faqat 5 ta kanal uchun analitika imkoniyatini beradi. Ko'proq olish uchun, iltimos, boshqa reja tanlang.