cookie

Sizning foydalanuvchi tajribangizni yaxshilash uchun cookie-lardan foydalanamiz. Barchasini qabul qiling», bosing, cookie-lardan foydalanilishiga rozilik bildirishingiz talab qilinadi.

avatar

❤️‍🔥آمیــــــــــن ❤️پادشاه من❤️‍🔥

°•°•°•● ﷽ ●•°•°•° ✏رمان .... #انباریه_خاله #عشق_ملا #بچه_بسیجی #آواز_قو #گلاویژه #روزگار #پادشــاھ_زمستــان #آمین @Manoto_Life0000

Ko'proq ko'rsatish
Reklama postlari
504
Obunachilar
+224 soatlar
+47 kunlar
-230 kunlar

Ma'lumot yuklanmoqda...

Obunachilar o'sish tezligi

Ma'lumot yuklanmoqda...

موزیک زیبا و شنیدنی : حالم بده 🎼😢🫂 🎙مهدی ترابی 🎙 با این موزیک ، حرف دلتو به مخاطبت برسون 👍🩵 . . . . بچها موزیک چطور بود ؟ 😍
Hammasini ko'rsatish...
Mehdi Torabi - Halam Badeh .mp36.65 MB
1
◆ ➷↻ ➷ ↺ #پادشــاھ_زمستــان #پارت_679 با فکری بهم ریخته از اتاق بیرون رفتم حتی شامم نخورد و رفت یعنی چیشده و چرا رفت ساعت نزدیکای ۱۲ شده بود و هنوز نیومده بود و سمیه ازبس بهم میوه خورانده بود دیگه دیگه دلم درد گرفته بود چشمم همش به در عمارت و سالن بود ولی خبر نبود از مسیح و شمارشم خاموش بود خواب از چشمام فراری شده بود و دلم شور میزد روی مبل نشسته بودم و خیره ی در عمارت شدم که سمیه به سمتم اومد و گفت _رزا خانم بیاین شامتون بخورین بخدا ضعف میکنین بعد اقا منو دعوا میکنن _نمیتونم سمیه از گلوم پایین نرفته میدونی چند ساعته مسیح رفته خبری ازش نیست _به دلت بد نده عزیزدلم اقا میادش _میادش سمیه ولی دلم بد شور میزنه میترسم _نترس خانم اتفاقی واسه اقا نمیفته الانم شما بیاین بریم شامتون بخورین وگرن من از اقا حرف میخورم برگشتم و نگاهی به چهره ی مهربونش انداختم ولبخندی بهش زدم راست میگه یبار بخاطر غذا نخوردن من کلی با سمیه دعوا کرد ولی بماند هم که فرستادمش ازش معذرت خواست،نه که ابهت ارباب بودنش پایین بیاد نه رفت به سمیه گفت هیچوقت نذار خانم گرسنه بمون و اونم گفت چشم، از روی مبل بلند شدم که یه لحظه سرم گیج رفت و سمیه شتابان به سمتم اومد دستم به سرم گرفتم و اروم رو بهش گفتم _خوبم من بخدا بخدا غذا نخوردنه وگرن سالمم چیزیم نیست _قربونت برم بیا بریم بهت بدم بخوری یکم جون داشته باشی حداقا بخاطر این طفل معصوم توی شکمت _باشه چشم میام _اخ قربون حرف زدنت بریم جونم نگاش کن توروخدا اصلا پوست استخون شده _خوبمااااااا _اره میدونم خوبی میگم رزاخانم واسه آلا جونم همین حالت ها رو داشتی؟ _تقریبا اره ولی فرقش اینه که واسه آلا مسیح رو میخاستم ولی الان با یه دادش دوسدارم پیشش نباش خنده ای کرد که رو بهش با تعجب گفتم _چیشده چرا میخندی برگشت و نگاهم کرد و لب زد............ {میسنا_میم} ↺ ➶ ◆ ➶ ↻
Hammasini ko'rsatish...
5
◆ ➷↻ ➷ ↺ #پادشــاھ_زمستــان #پارت_678 وارد اتاق شد و با دیدنمون لبشو گاز گرفت و سر پایین انداخت و اروم گفت _خدامرگم بده نمیدونستم اقا هم توی اتاق هستش لبخندی بهش زدم و اروم گفتم _جانم سمیه جان چیزی شده انگار تازه متوجه شد که واسه چی اومده که سربلند کرد و گفت _خانم اقا رحیم پایین هستن و سراغ اقا رو میگیرن مسیح تکونی به خودش داد و توی همون حالت گفت _چیکارم داره منکه گفتم خودم یه ساعت دیگه میام سمیه_اقا انگار یه اتفاقی افتاده کنار جنگل دقیق نمیدونم گفت که باید سریع به جنگل بریم با شنیدن اسم جنگل چنان تیز بلند شد که سمیه به کنار منم ترسیدم بدون هیچ حرفی از اتاق بیرون زد که سمیه از شوک بیرون اومد و رو بهم گفت _چیشد خانم؟حرف بدی زدم؟ _نه عزیزم نمیدونم چرا اینجور شد یهو رفت هیچی نگفت _ایشالله که خیره شما خودتون نگران نکنین واسه خودتون و توراهیتون بده هنوزم سوپتون نخوردین _چشم میخورم با شوق اومد سمتم و کنارم نشست و سوپ رو اورد و روی پاهاش گذاشت و گفت _الهی عزیزم مامان کوچولو خیلی شوق و ذوق دارم واستون خانم یعنی رزا جون مامان بودن خیلی بهت میاد _مرسی عزیزدلم و ممنون بابت سوپ خوشمزست _نوش جونت عزیزدلم هنوز که چیزی نخوردی بخور جون بگیری منم برم یکم میوه واستون پوست بگیرم بیارم _میام پایین سمیه جان _باشه خانمم گفت و با ظرف سوپ که تا نصفه خورده بودم از اتاق بیرون زدو رفت ............. {میسنا_میم} ↺ ➶ ◆ ➶ ↻
Hammasini ko'rsatish...
👍 1 1
#پادشــاھ_زمستــان سلام عزیزان تا لحظاتے دیگر رمان بسیاااار جذاب و واقعے 👇👇
Hammasini ko'rsatish...
1👏 1
. 🪷🦢🪷🦢🪷🦢🪷🦢🪷 🦢🪷🦢🪷🦢 🪷🦢🪷 🦢 🪷 #آمیـــــن 🪷 #پارت_250 - گور بابای همه، دارم خودتو می پرسم، تو، کبریا، خوبی؟  و جوابی رو داد که از همون موقع که حرف زده بود فهمیده بودم: - نه!  سریع گفتم: - چرا؟ چی شده؟  - عصبیم.  منتظر موندم تا دلیلشو بهم بگه.  - آبان... این حق آبان نیست واقعا!  پرسیدم: - چیزی شده؟ با نامزدش به مشکل خورده؟  دم عمیقی گرفت و گفت: - نباید چیزی بگم.  احتمالا آبان بهش گفته بود. من به رازش احترام میذاشتم نمیخواستم فکر کنه فضولم با این که داشتم از کنجکاوی این که اون جا الان چه خبره که کبریا این قدر جوشی شده می مردم اما گفتم: - باشه عزیزم. نمیخواد بگی. میخوای داد بزنی؟  جواب داد: - تا جایی که تونستم داد زدم.  - خوبه که خالی کردی خودتو.  جواب داده: - آره این میراث توعه.  لبخندی نشست روی لبم. میراث من! چه میراث مزخرفی! با لبخند گفتم: - دلم برات تنگ شده! این جا هیچ کس نیست به جونمون غر بزنه. آقاجون هم که قربونش برم هیچ بخاری نداره.    احمقانه منتظر یه منم دلم برات تنگ شده از زبون کسی بودم که ساده ترین احساساتشم نمیتونست بروز بده. هه! حتی منم بعد از دلم برات تنگ شده ام یه جمله طولانی گفته بودم تا از سنگینی جمله اول کم بشه. چه انتظاری از کبریا داشتم آخه؟ کبریا سکوت کرده بود. لب گزیدم و گفتم: - کی بر میگردی خون هممونو بکنی توی شیشه؟  جواب داد: - نمی دونم.  آهی کشیدم و گفتم: - برای خواستگاری این عتیقه که میای؟  - مگه من قراره خواستگاریش کنم؟  کوتاه خندیدم و گفتم: - آدرنالین خونم اومده پایین! بیا بریم تو خواستگاریشون موش بندازیم.  - موشک منظورته؟  زدم زیر خنده. یا خدا! کبریا گفت: - آبان داره خودشو می کشه که برگرده ولی نمیدونم کاراش این جا اوکی بشه یا نه. شاید من موندم و کاراشو راست و ریست کردم تا خودش بیاد و به عنوان برادر یگانه اون جا باشه.  داشتم می گفتم تو غلط می کنی که جلوی خودمو گرفتم. من آبانو میخواستم چیکار، دلم برای خودش تنگ شده بود. گفتم: - پیش نامزد آبان مگه نیستید؟ خشک گفت: - نه!  همین! یک کلام! وا! پرسیدم: - مگه ابان نرفته بود پیش نامزدش؟ تو پیششون نیستی یعنی؟  دوباره گفت: - نه!  نه و زهرمار! نفس عمیقی کشیدم و گفتم: - جریان همون سکرت و این حرفاست؟   - آره!  تیکه انداختم: - جمله بندی یادت ندادن عمو؟  - نه ندادن!  حرصی گفتم: - الحمدالله!  سکوت کرد. کبریا تنها کسی بود که زنگ می زد و سکوت می کرد هم قبول بود! توی سکونش یه عالمه حرف و بمن حتی حرف نزدنشم دوست داشتم! لب زدم: - جدنی دلم برات تنگ شده. بلند شدم و رفتم خوابیدم روی تخت. کبریا گفت: _تصویری بزنم؟!
Hammasini ko'rsatish...
5👍 1
. 🪷🦢🪷🦢🪷🦢🪷🦢🪷 🦢🪷🦢🪷🦢 🪷🦢🪷 🦢 🪷 #آمیـــــن 🪷 #پارت_249 مینو واقعا کارش خرکاری بود. بهش هم می گفتم استعفا بده می گفت دوست نداره! می گفت سگش شرف داره به هرزگی و باز کار خودشو می کرد. آقاجون قبول کرده بود بریم مینو رو ببینیم. بهم گفت بارها خواسته باهاش حرف بزنه ولی خود مینوی کله خراب رد کرده. این دختر عقل درست حسابی هم نداشت آخه! رفتاراش خیلی شبیه نگار بود برعکس من. مثل همون یه دنده و لجباز و حرف گوش نکن بود! انقدر کار اشتباهشو ادامه می داد تا این که بلاخره خودش به این نتیجه برسه که اشتباهه و ازش می کشید بیرون. قرار بود فردا آقاجونو سرزده ببرم خونه مینو. این جوری هم به نفع مینو بود هم آقاجون می دید نوه دومش چجوری با سختی داره توی اون خونه که جایی برای خودشم نداره زندگی می کنه. میخواستم اقاجون به مینو ترحم کنه یکم بی رحمانه بود اما این دو نفر نیاز به کاتالیزور داشتن. آقاجون باید می دید که مینو پاکه که داره کار می کنه و از کار سابقش هزاران کیلومتر فاصله گرفته. هرچی هم من بهش می گفتم انگار باورش نمی شد. نقاشی رو با غرغر گذاشتم کنار و نالیدم: - منم می بردی خب یزید! نشتم رو به روش و مثل بدبختا زل زدم به بدنش! خاک تو سرم! انقدر طبیعی کشیده بودمش که انگار هر لحظه ممکن بود بیاد چشمامو با پارچه ببنده و شروع کنه به بوسیدنم. - این انصاف نیست که حتی به خوابمم نمیای آقای رنجبر! خیلی بی رحم و بی شعوری! آه عمیقی کشیدم و سرمو گرفتم بین دستام. یک هفته گذشته خیلی جهنمی بود. مهدی یکشنبه رفته بود کارخونه و من رسما کارمو شروع کرده بودم. و این به این معنی بود که کارم دو برابر شده. مهدی اومده بود باهام حرف بزنه، یکی دو بار، ولی به هیچ عنوان اجازه نداده بودم. من کاراشونو اوکی کرده بودم ولی نمیخواستم باهاشون حرف بزنم. یگانه یه عذرخواهی بهم بدهکار بود و بعد از اون حتی با اون هم میخواستم روند دوری و دوستی رو در پیش بگیرم. دل خوشی ازشون نداشتم و بهتر بود دیگه ارتباطم باهاشون قطع می شد به طور کامل.  کبریا هم که نبود. همش کار بود و کار و کار! حتی توی خونه هم چون نمی تونستم برم اون طرف پیش بچها تموم روز می نشستم پای لوگو زدن و حتی توی خونه هم فقط کار بود و کار و کار! حالم دیگه داشت از کارم بهم میخورد. منکر پیشرفتی که کرده بودم نمی شدم اما واقعا دیگه بس بود.  من تنها مونده با آقاجون. واقعا وضعیت کسل کننده ای بود.  توی همین فکرا بودم که گوشیم زنگ خورد. بلند شدم رفتم برش داشتم و وقتی کد مثبت یک رو دیدم نزدیک بود گوشی از دستم ول بشه! از آمریکا بود. نفس عمیقی کشیدم و نشستم رو به روی نقاشیم و جواب دادم: - الو؟  شک داشتم آبان باشه یا کبریا. ولی از صدای نفس عمیقی که از پشت خط اومد فهمیدم کبریاست. لعنتی بیشعور! لبخند نشست روی لبم و گفتم: - آقای ستاره سهیل؟  بازم صدایی نیومد. چقدر دلم حتی برای این سکوتش تنگ شده بود. سرمو از پشت تکیه دادم به لبه تخت و درحالی که از لای چشمام به رو به روم و نقاشیش نگاه می کردم گفتم: - خوبی؟  جواب داد: - اومدم پیش آبان.  جواب دادم: - بله می دونم. خوبی تو؟  کوتاه گفت: - حال آبان خوب نیست.  مصرانه گفتم: - گور بابای همه، دارم خودتو می پرسم، تو، کبریا، خوبی؟  و جوابی رو داد که از همون موقع که حرف زده بود فهمیده بودم: - نه! 
Hammasini ko'rsatish...
👍 1 1
. 🪷🦢🪷🦢🪷🦢🪷🦢🪷 🦢🪷🦢🪷🦢 🪷🦢🪷 🦢 🪷 #آمیـــــن 🪷 #پارت_248 اولین باری بود که برام نگران شده بود و من به خاطر یگانه ای که داشت گوش می داد نمیتونستم ذوق کنم حتی. -باشه برو استراحت کن. کوتاه گفتم: - بازم ممنونم ازت، فردا میبینمت. خداحافظ! - شرکت نمیام فردا. خداحافظ. گوشی رو قطع کرد و من می دونستم فردا قطعا روز خسته کننده ایه! از جام بلند شدم و بدون این که حرفی بزنم رفتم توی حمام! هیچی نمیخواستم بشنوم! هیچی! همین که درو بستم نشستم پشت در روی زمین و سرمو گذاشتم روی زانوم و اجازه دادم اشکام بریزه! یه سیستم برای اتاقم نیاز داشتم چون میخواستم کلید خونه یگانه رو بهش برگردونم. هیچ ارتباطی دیگه نمیخواستم! نه وقتی یه شبه تبدیلم کرده بود به یه آدم فروش عوضی. * نشسته بودم توی اتاقم و داشتم نقاشیمو کامل می کردم. همون ناشناس لعنتی توی خوابمو. از بس دلم براش تنگ شده بود مرتیکه رو! نه دیگه توی شرکت می دیدمش نه به خوابم میومد و من خیلی از لحاظ روحی خالی شده بودم. با یگانه یک هفته بود قهر بودم. با بقیه خوب بودم اما به خاطر یگانه حتی اون طرف هم نمی رفتم که باهاشون حرف بزنم. حالا دیگه همه فهمیده بودن قضیه یگانه و مهدی رو چون قرار بود هفته دیگه بیاد خواستگاری. آقاجون قرار بود به عنوان پدر اون جا باشه و آبان هم به عنوان برادرش. هیچ کس هم از کبریا نخواسته بود توی مراسم باشه اگرچه اگر می بود هم اتفاقی نمی افتاد کبریا خیلی قوی تر از این حرفا بود. مدادمو تراشیدم و دو قدم از نقاشیم دور شدم. یگانه نزدیک من نمیومد! نمیدونم چرا! انتظار داشتم بیاد ازم عذرخواهی کنه این اصلا چیز زیادی نبود! من که کینه ای نبودم، من انقدر بیچاره و احمق بودم که با یه ببخشید ساده هم خر می شدم ولی یگانه نه تنها دنبال معذرت خواهی نبود بلکه یه جوری برنامه هاشو چیده بود که حتی با من چشم تو چشم هم نشه! کلیدای خونشم داده بودم به هدیه بهش بده. همه می دونستن بینمون شکرابه ولی کسی از جزئیاتش خبر ندشت و این برای منم بهتر بود اصلا حوصله اینو نداشتم که از بقیه نصیحت بشنوم و سوال جواب بدم. - دلم برات تنگ شده! این لبام بود که بی اجازه خودم باز شده بود و خطاب به کبریایی که توی نقاشی بود ابراز دلتنگی کرده بود. نفس عمیقی کشیدم و زل زدم به پبچ و تاب بدنش. چی می شد این نقاشی جون می گرفت و میومد بغلم می کرد؟ چقدر اون شبی که کنارش خوابیدم شب خوبی بود. با این که هر کدوم یه طرف خوابیدیم و حتی صبح که بیدار شدیم هم مثل فیلما نلولیده بودیم توی هم ولی بازم همین که می دونستم شبو کنار کسی خوابم برده که میومد توی خوابام حس خوبی می داد! این که می دونستم این نفسای آرومی که صداشون میاد منبعش کبریاست حس خوبی بود. این یه مدتو یکی دوبار باهاش تلفنی حرف زده بودم. ولی بعدش دیگه نتونسته بودم باهاش حرف بزنم چون رفته بود آمریکا پیش آبان. آبان هم رفته بود پیش نامزدش. نمیدونم چه احتیاجی بود کبریا هم بره ولی خب هرچی که بود یک هفته لعنتی بود که نبود و من مثل سگ دلم هم برای خودش هم برای آبان بیشعور تنگ شده بود. با آقاجون حرف زده بودم درباره مینو. دوباره ازش خواهش کردم مینو رو ببینه و ازش بخواد بیاد همین جا پیش خودمون زندگی کنه. می دیدم که مینو چجوری داره از خستگی خودشو هلاک می کنه و هیچ کاری از دستم بر نمی اومد. مینو داشت توی اون انتشارات لعنتی آب می شد! مثل چی ازش کار می کشیدن ولی هیچ دستمزد خوبی گیرش نمی اومد. واقعا کارش خرکاری بود. بهش هم می گفتم استعفا بده می گفت دوست نداره! می گفت سگش شرف داره به هرزگی و باز کار خودشو می کرد.
Hammasini ko'rsatish...
👍 1 1
. 🪷🦢🪷🦢🪷🦢🪷🦢🪷 🦢🪷🦢🪷🦢 🪷🦢🪷 🦢 🪷 #آمیـــــن 🪷 #پارت_247 واقعا تو کی هستی آمین؟ کو اون دختری که زمان درس خوندنش بهترین دوستم بود؟ این بود جواب کارام؟ این بود مزد دستم؟ من کمکت کردم پیجتو بکشی بالا. من کمک کردم درستو بخونی. این دستت درد نکنه من بود؟ اشک جمع شده بود تو چشمام! این رابطه بین من و یگانه دیگه هیچ وقت درست نمی شد! همین الان با همین حرفاش خرابش کرده بود. - تویی که ادعای دوستیت می شد به همین سادگی منو به کبریا فروختی! الانم نمیدونم چی شده که این قدر باهم ریختید رو هم که شب میری خونش می مونی! اصلا هم کاری ندارم هر غلطی دلت میخواد کن من مثل تو نیستم! این حرفاش واقعا درد داشت! واقعا درد داشت! - یادم میاد یه روزایی توهم مثل من از کبریا متنفر بودی. یادمه یه روزی فحش می دادی بهش! حالا خوب شد؟ حالا میری منو بهش میفروشی؟ چی سرت اومد آمین؟ حداقل حرمت این چند ماه دوستیمونو باید نگه می داشتی! امروز کاری کردی که من جلوی مهدی و همه سنگ روی یخ بشم! بی حس شده بودم دیگه. شلوارکمو پوشیدم و رفتم سراغ کیفم. از توش گوشیمو در اوردم. - ببین آمین هر اتفاقی برای من بیوفته. برای پیجم بیوفته یا برای کار مهدی و خودش! هر اتفاقی، تقصیر توعه! نابودی ما زیر سر توعه! تو نمیدونی اون ادم کیه و چیه! نمیدونی چه کارایی از دستش بر میاد و وقتی می فهمی که من و مهدی نابود شده باشیم. اون موقع حتی عذاب وجدان هم بگیری... حرفش قطع شد من وسط حرفش زنگ زدم به کبریا و گذاشتم روی بلند گو. - به کی زنگ می زنی؟ جوابشو ندادم فعلا حتی لیاقت اینو نداشت نگاهش کنم. - هوی آمیـ... -چی میخوای؟ کبریا بود که جواب داده بود. یگانه دیگه هیچی نگفت. نشستم لبه تخت و گفتم: - سلامت کو؟ بی حوصله گفت: - کارتو بگو آمین! ناراحت تر از اون بودم که حوصله سر و کله زدن باهاشو داشته باشم. پرسیدم: - یه سوال بپرسم؟ - سریع! - اون ویلایی که قرار بود سر عقد به یگانه و مهدی بدی کجاست؟ میتونی آدرسشو بهم بگی؟ حتی نمی دیدم قیافه یگانه چطوریه. برای خودم متاسف بودم. - طرفای رامسره! زنگ زدی همینو بپرسی؟ آروم گفتم: - نه زنگ زدم دوباره ازت تشکر کنم برای لطفی که داری در حقشون می کنی. انگار خیلی وقت بوده که از هم خوششون میومده ولی به خاطر تو به کسی چیزی نمی گفتن - کبریا بی حوصله گفت: - می دونی که به خاطر حرفای تو کوتاه اومدم وگرنه برای این که منو خر فرض کرده بودن  فکر می کردن من نمی فهمم تا الان بیچاره اشون کرده بودم. آفرین. چیزای قشنگی داشت می گفت. ازش ممنون بودم. پرسیدم: - راستی چطوری فهمیدی جریانشونو؟ - من توی شرکت ادمای خودمو دارم! اجازه نمیدم زیر گوشم یه خبرایی بشه و آب زیر بره. من حتی میدونم امروز تو ناهار نخوردی و به جاش کار کردی! بغض کرده بودم. کوتاه گفتم: - اهان! کبریا من برم دیگه؟ - بغض کردی الان؟ چی شده؟ با همون صدایی که از بغض می لرزید گفتم: - نه عزیزم! چیز خاصی نیست فقط خیلی خسته ام. برم من؟ - اگه نمیخوای بگی دروغ هم نگو. صداش دلخور بود. آروم گفتم: - یکم دلم گرفته. توی پی ام اس هم هستم خیلی مودی شدم. چیز نگران کننده ای نیست خوب میشم. اولین باری بود که برام نگران شده بود و من به خاطر یگانه ای که داشت گوش می داد نمیتونستم ذوق کنم حتی.
Hammasini ko'rsatish...
👍 1 1
. 🪷🦢🪷🦢🪷🦢🪷🦢🪷 🦢🪷🦢🪷🦢 🪷🦢🪷 🦢 🪷 #آمیـــــن 🪷 #پارت_246 بعد من به این فکر می کنم که تو کم تر از ده ساعت قبلش با شلوارک و تی شرت کنارم خوابیده بودی و دستتو کرده بودی تو موهام! ناخودآگاه دستی به موهام کشیدم و با چهره ای که خیلی خودمو داشتم می کشتم خنده توش معلوم نشه زل زدم به کبریا! چند ثانیه نگاهم کرد  بعد سریع خط فکریمو حدس زد! با نگاهش برام خط و نشون کشید که دیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرم و خندیدم! این از چشم یگانه دور نموند. با عصبانیت بدون این که کلمه ای حرف بزنه کیفشو انداخت روی دوشش و با غیض از بین من و کبریا رد شد! حتی یه تنه محکمم به کبریا زد که فکر کنم خودش بیشتر دردش گرفت چون کبریا حتی یه میلیمتر هم جا به جا نشد! وقتی درو پشت سرش محکم بست کبریا بلند گفت: - مسائل شخصیتونو توی فلور نیارین. حواستو جمع کن داوری سابقه کاری تو از من بیشتره، مواظب باش سر یه ندونم کاری همه زحماتت هدر نره! مهدی هیچی نتونست بگه، همه از حرف کبریا که گفته بود دشب من پیشش بودم تعجب کرده بودن و یه جوری به من و کبریا نگاه می کردن انگار چه خبره. تنها کسی که عین خیالش نبود شایان بود چون از قبل می دونست. کبریا گزارشا رو همون جا خوند و چندتا سوال از من پرسید بی اون که کوچک ترین اهمیتی به مهدی بده و بعدش رفت. همین که رفت مارال برگشت مثل جذامیا به من نگاه کرد. خندیدم و شونه بالا انداختم. الوند پرسید:    - مهدی تو نامزد کردی؟ مهدی با حرص به من نگاه کرد. ای خدا کی میشد این دوتا بیان ازم معذرت خواهی کنن به خاطر این کاراشون؟ ** وقتی رسیدم خونه خسته و له و داغون بودم. تموم روز داشتم کارای دیروزم رو که بهشون نرسیده بودم انجام می دادم و به معنای واقعی کلمه داشتم روانی می شدم. بعد از این که آقاجونو دیدم خسته و کوفته رفتم اتاقم و متوجه شدم یگانه دست به سینه و با نگاه سرد روی تخت نشسته. توجهی بهش نکردم، از صبح دوست پسرشو توی شرکت تحمل کرده بودم و حالا خودش میخواستم به جونم غر بزنه و من واقعا پتانسیلشو نداشتم باهاش یکی به دو کنم. - آمین رنجبر! حرفی نزدم و مشغول در آوردن مانتوم شدم. - تو از زیر زبون مهدی می کشی که ما باهم دوستیم، بعد ازش اطلاعات میگیری و میبری میذاری کف دست کبریا؟ خب بلاخره اینم یه جورش بود. اجازه دادم تا هر موقع که دلش میخواد حرف بزنه. مانتومو شوت کردم توی سبد تا ببرم پایین بندازم توی ماشین. - من ماه ها دندون روی جیگر گذاشتم تا هیچ کس نفهمه! من ماه ها راز داری کردم که تو یه شبه ببری بذاری کف دست اونی که تحت هیچ شرایطی نباید بدونه؟ بعد ازم ناراحت میشی که من بهت بی احترامی کردم و دوست صمیمی بودیم و این چرت و پرتا؟ چرت و پرتا! عالی بود! یگانه این دو روزه فقط خودشو از چشمم انداخته بود دیگه هیچ کاری نکرده بود! - یه شب تا صبح میمیرم و زنده یشم به خاطر این که نگرانتم که کدوم قبرستونی رفتی بعد امروز اون آشغال میگه پیش من بوده! نگاه می کنید بهم و تو میخندی؟ آمین من چی؟ من رفیقت نبودم؟ من زندگیمو توی خطر می دیدم تو چرا منو فروختی؟ به چی فروختی منو؟ هیچ میدونی چیکار کردی؟ خوبه خودشم معترف بود که منو فروخته! فکر می کرد کبریا خره نمی فهمه؟ وقتی بلند میشه میاد این جا و با مهدی یواشکی حرف می زنن واقعا فکر می کنه اونی که همه جا چشم و گوش داره توجه رابطه اشون نمیشه؟ الان فکر می کنه من رفتم بهش گفتم؟ واقعا جالب بود! دکمه شلوارمو باز کردم و کشیدمش پایین. اصاب این که بخوام ماخوذ به حیا باشم رو نه من داشتم نه یگانه. - هر لحظه منتظرم یه بلایی سر پیجم بیاد. سر خودم یه بلایی بیاد. هر لحظه منتظرم مهدی خبر بده که اخراج شده. این چند ساعت کوفتی که شرکت بودید رو من توی دهن سگ بودم. من کارم تمومه! ما رو بیچاره می کنه آمین. کبریا رنجبر با هیچ کس شوخی نداره! من از همین الان همه چیزو از دست رفته میبینم! چرا؟ چون تو فوضولی کردی! چون تو سرتو کردی تو چیزی که بهت مربوط نیست! چون تو انقدر خودخواه و مغروری که تا یکی بهت میگه بالای چشمت ابرو میری راز مگوشو فاش می کنی که تلافی کرده باشی. چون نشناخته بودمت! واقعا تو کی هستی آمین؟ کو اون دختری که زمان درس خوندنش بهترین دوستم بود؟ این بود جواب کارام؟ این بود مزد دستم؟ من کمکت کردم پیجتو بکشی بالا. من کمک کردم درستو بخونی. این دستت درد نکنه من بود؟
Hammasini ko'rsatish...
1
🪷 #آمیــــــــــن 🪷 سلام عزیزان تا لحظاتے دیگر رمان بسیاااار جذاب و واقعے 👇👇
Hammasini ko'rsatish...
👏 2 1
Boshqa reja tanlang

Joriy rejangiz faqat 5 ta kanal uchun analitika imkoniyatini beradi. Ko'proq olish uchun, iltimos, boshqa reja tanlang.