کانال رمان آرام رضایی📝
آرام رضایی📝 عاشقانه ای تازه... از نویسنده قدیمی سایت ۹۸ایا anid_aram خالق آثار: چاپی: شوخی_شوخی/باورم کن/هیچکی مثل تو نبود/ته دیگمو پس بده/پشت یک دیوار سنگی/لالایی بیداری فایل:یک اس ام اس/تولد مشترک/فقط من فقط تو #کپی_ممنوع آیدی نقد @novelreview
Ko'proq ko'rsatishMamlakat belgilanmaganTil belgilanmaganToif belgilanmagan
3 303
Obunachilar
Ma'lumot yo'q24 soatlar
Ma'lumot yo'q7 kunlar
Ma'lumot yo'q30 kunlar
- Kanalning o'sishi
- Post qamrovi
- ER - jalb qilish nisbati
Ma'lumot yuklanmoqda...
Obunachilar o'sish tezligi
Ma'lumot yuklanmoqda...
Hammasini ko'rsatish...
❥✧ : єкเթ 80 : ™✰
liռk ✦↝ @Ek80ip мαɴαɢerѕ ιd ✦↝ @abofawzel ✦↝ @Hadiiiisew
میدونید اعتماد خیلی سخته و متاسفانه توی این جامعه و با این آدمهایی که داریم نه میشه اعتماد کرد نه پیشرفت. من کتابم رو رایگان گذاشتم که همه بتونن بخونن. سالهاست فایلهام همه جا هست و خیلی ها بارها خوندنش. قبلا هم گفتم حلال و حروم برام مهم نیست چون مطمئنا اونهایی که به حق دیگران دست درازی میکنن چیزی از دین و اینا نمیفهمن. متاسفم که در حال حاضر انسانیت هم نداریم. من همهی بچه های کانال رو به انسانیت خودشون واگذار کردم که داستان رو کپی نکنن.
الان میفهمم که وقتی خودمون به خودمون رحم نمیکنیم نباید انتظار داشته باشیم به جایی برسیم.
روی سخنم به اون به ظاهر خوانندهایه که نذاشت یه هفته بگذره و داستان رو فایل کرد. واقعا متاسفم برات. دزدی خیلی شیرینه باور کن میدونم خیلی هیجان داره. اما دزدیدن فایل و نوشتههای ذهنی یه نفر پست ترین مورد دزدیه. برام مهم نیست که داستانم رو فایل کردی. اونهایی که عمیقا داستان رو دوست داشتن در نهایت کتابش رو میخرن حتی شده ده نفر برای من نویسنده یه دنیا ارزش داده. اما تو میمونی و بیوجودیت و انسانیتی که دیگه نداری. این که داستان بود ولی بدون هر وقت توی زندگیت حقی ازت ضایع شد و تو به شدت ناراحت و عصبانی شدی. اونم وقتی کاملا حق با توئه اما نمیتونی بگیریش بدون نتیجهی این کارته. من به کارما اعتقاد دارم میدونم که در نهایت نتیجهی کارت دیر یا زود بهت بر میگرده. فقط متاسفم برات که خودت رو انقدر بیارزش کردی. واقعا یه داستان اونم داستانی که یک سال و چند ماه آنلاین و به راحتی در اختیار هر کسی بود و همه میتونستن بخونش واقعا دزدیدنش چه لطفی داره.
البته که من به این فکر میکنم عقدهی حقارت شماست که باعث میشه این کار رو بکنید.
امیدوارم که دلت آروم گرفته باشه.
اگه اومدم اینجا و دارم اینا رو میگم فقط برای اینکه بدونی با این کارت به من یا نویسندههای دیگه لطمه نمیزنی چون کسایی مثل خودت این فایلها رو میخونن و اون آدمها در حد خودت کوچیکن و واقعا برای من نویسنده اونها مهم نیستن. چون خوانندهی واقعی نیستن. خوانندههای من همین ۷۰۰۰ نفری هستن که یک سال باهام همراه بودن و من به عشق اونها نوشتم.
فقط خواستم اینجا بگم برای این دزدها متاسفم و از همهی عزیزانی که توی این یکسال روز به روز باهام همراه بودن متشکرم.
سلامت باشید.
سلام خدمت خوانندگان گرامی
خسته نباشید و تشکر فراوون از آرام جان که با تمام مشغله و استرس و ترسی که که بابت دور بودن از فضای نویسندگی و فضای مجازی داشت داستان شوخی شوخی رو نوشت و به اتمام رسوند و تو تمام این مدت از چند ماه قبل از شروع داستان و علی الخصوص در حین نوشتن داستان تمام غر زدنای من رو تحمل کرد. شبهایی که به زور بیدار نگهش میداشتم داستان رو بنویسه و پارت بذاریم.
بابت تاخیرایی که تو روند پارت گذاری بوجود اومد از همتون عذر میخوام.
این کانال به قوت خودش باقی میمونه و اطلاع رسانی در مورد داستان بعدی و کتابهای چاپی آرام جان اینجا قرار میگیره.
حتما حتما حتما صفحه اینستاگرام آرام جون رو فالو کنید چون به احتمال زیاد بخش های اضافه شده به داستانها مخصوصا رمان شوخی شوخی جهت ارائه به انتشارات در صفحه اینستاگرام به همراهان عزیزی که همراهمون باشن هدیه میدیم.
صفحه اینستاگرام آرام رضایی:
https://instagram.com/aramrezaei.anid?igshid=eskqwwah0742
گروه بحث و تبادل نظرات و نقد داستان های آرام رضایی:
@aramrezaei_page
❤️❤️امیدوارم شوخی شوخی به تمام آرزوهاتون برسید و لحظات شادی رو کنار کسی که عاشقش هستید داشته باشید.❤️🌹❤️❤️
ممنون از همراهیتون
#کپی_ممنوع
#حق_نویسنده
#شوخی_شوخی
#آرام_رضایی
سلام دوستان و خوانندههای عزیزم.
🌸❤️🌸❤️🌸❤️🌸❤️🌸❤️🌸❤️🌸
آخر شبتون بخیر و خوشی باشه. نمیخوام بگم به پایان آمد این دفتر حکایت همچنان باقیاست. چون شاید داستان آوا و پویان تموم شده باشه اما داستان زندگی آواها و پویانهای زیادی هنوز ادامه داره.
شوخی شوخی برای من به شخصه یک کتاب خاص بود. موقع نوشتن تک تک لحظاتش هیجان زده بودم. شاید اولش سخت بود. نوشتن بعد ۶ سال دوری و سعی تو حفظ طنز نوشتههام و در عین حال نشون دادن واقعیتهای زندگی اما رفته رفته منم مثل آوا شکل گرفتم. با رها شکستها و بعد شادیهاش رو حس کردم و با آیلین غصه خوردم و برای نجات پیدا کردن و سرپا موندن، برای حس آزادی تلاش کردم. با آوا عاشق پویان شدم و برای برگشتش انتظار کشیدم. هنوزم یه جای ذهنم تصویر یه خونه با یخچال پر بستنی و یه تلویزیون پنجاه اینچ هک شده.
شاید سخت ترین قسمتهایی که نوشتم صحنهی اصرار آوا به رفتن و خداحافظی آخرش با پویان بود. من قسمت به قسمت با داستانم خندیدم و خندوندم و گریه کردم و بغض و درد رو به تصویر کشیدم. ممنون که تو همهی غمها و شادیهای داستان با من همراه بودید. ممنون که گاهی بدقولی و دیر کردنهام و وقفه افتادن بین داستان رو تحمل کردید و صبوری کردید تا من بتونم تو آرامش داستان رو پیش ببرم و تکمیل کنم. از همهی بچههای نقد ممنونم که لحظه به لحظه حسشون به داستان و حدسیاتشون رو با من به اشتراک گذاشتن. یه دنیا بابت همراهیتون ممنون و متشکرم.
امیدوارم قلمم توی این داستان پیشرفت کرده باشه. من توی شوخی شوخی خیلی حرفها داشتم خیلی چیزها بودن که تو داستان باید گفته میشد. شاید ۶ سال صبوری و ننوشتن کاری کرد که کلی حرف نگفته و حس ابراز نشده توی دلم بمونه که توی این داستان جا گرفت و بیان شد. امیدوارم که دوستش داشته باشید و تونسته باشم و راضیتون کرده باشم.
🌸دوستان این کانال باقی میمونه. پیج اینستای منم هست. اگه بخوام بعد یه استراحت مجددا داستانی رو شروع کنم همین جا اعلام میکنم. دوستانی که دوست دادن باهام همراه باشن میتونن توی کانال بمونن.
قبلا هم گفتم داستان قرارداد چاپ داره و به انتشارات داده میشه پس امیدوارم کسی ازش کپی نکنه. بذارید اگه اونقدر شوخی شوخی رو دوست داشتید که بخواید دوباره بخونیدش این بار شوخی شوخی کاغذی رو به صورت کتاب بخونید.
من به انسانیت آدمها باور دارم. اهل تهدید و حلال و حروم گفتنم نیستم.
برای نوشتن آخرای داستان چند شب تا صبح بیدار بودم. شب آخر تا ساعت ۷:28 دقیقه صبح بیدار بودم و کل روز قبل و فرداش نخوابیدم. خیلی سعی کردم آخراش حداقل جدی باشه اما فهمیدم هر چقدرم خسته باشم هر چقدرم جدی و پر احساس باشم بازم طنز از یه جایی خودش رو توی داستانم وارد میکنه😬😬😬😬
از رها و فاطمه و فاطمه سادات عزیزم بابت همراهیشون و کمک به نوشتنم و تهیهی کلیپ های قشنگ داستان تشکر میکنم. از سودابهی عزیز که حدود ۱۵ روز منو تو خونهاش شبانه روز تحمل کرد و اونقدر بهم آرامش داد تا بتونم حس داستان رو درست در بیارم و اون جور که دوست داشتم بنویسمش خیلی خیلی ممنونم.❤️❤️❤️❤️
الهی سال جدید برای همهاتون پر خیر و برکت و سلامتی باشه. همیشه شاد و موفق و پیروز باشید.
از ته دلم همهاتون رو دوست دارم و سپاسگذارم که باهام همراه بودید برام مایه افتخار بود که یک سال و چند ماه در کنارتون بودم.
خدا همیشه یارتون باشه و تا داستان بعد خدانگهدارتون.
#شوخی_شوخی
#پارت_دویست_و_نود
#آرام_رضایی
لبم رو گاز گرفتم و با اخم دست به سینه چرخیدم سمت در و به صندلی تکیه دادم.
با این حرکتم پویان قهقههای زد و گفت: حالا چرا برای من قیافه گرفتی؟؟؟
از شرمندگی نتونستم جوابش رو بدم. اخمم رو حفظ کردم و صورتم رو بر نگردوندم و هیچی نگفتم. والا رومم نمیشد حرف بزنم با گندی که زده بودم مگه حرفی هم مونده بود!؟
پویان سر کوچهامون نگه داشت و پیاده شد. تمام مدت به امید نامرئی شدن سعی کردم خودم رو توی صندلی فرو کنم جوری که اصلا نفهمیدم کجاییم و به کجا رسیدیم.
دو دقیقهی بعد برگشت توی ماشین و یه نایلون گرفت سمتم و گفت: آشتی کنیم؟؟؟
وقتی توجهی از من ندید خودش دست برد و از تو نایلون بستنی قیفی پاستوریزهای در آورد و جلوی صورتم تکون داد و گفت: اِه... قهر نکن دیگه. ببین برات بستنی گرفتم. بیا آشتی کنیم باشه؟
خیلی تلاش کردم در برابر بستنی قیفی شکلاتی که روش شکلاتهای گرد کوچولوی بهشدت چشمک زنی داشت مقاومت کنم و خودم رو نبازم.
سرش رو خم کرد تا بهتر صورتم رو ببینه.
-: نمیگیری؟ دستم خسته شد.
سرم رو یه ذره بیشتر به سمت پنجره چرخوندم. دستش رو عقب برد و نگاه زیر چشمی منم همراه دستش به اون سمت کشیده شد. دلم ریخت، نکنه خودش بخورتش.
ماشین رو روشن کرد و استارت زد و حرکت کرد.
زیر چشمی زیر نظرش گرفتم. دوباره بستنی رو بالا آورد و جلوم تکون داد و گفت: مطمئنی نمیخوری؟ پشیمون میشیا.
دوتا خونه مونده بود به ما نگه داشت و خواست عقب بکشه که یهو مثل ببر به دستش چنگ زدم و بستنی رو از بین انگشتهاش بیرون کشیدم و تند در و باز کردم و خودم رو تقریبا پرت کردم بیرون تا فرصت نکنه جلوم رو بگیره. سر پا که شدم با یه حرکت سریع روکش بستنی رو باز کردم و قبل از اینکه پویان پیاده شه بستنی باز شد، تمام قد جلوی چشمهام به رقص در اومد و باعث شد چشمهام از ذوق برق بزنه.
پویان پیاده شد و تو همون حالت گفت: صبر کن ببینم تا وقتی قهری حق نداری بستنی رو بخوری.
خواست بیاد سمتم که تو یه چشم به هم زدن بستنی رو فرو کردم تو دهنم وبرای فرار تند چرخیدم سمت خونه.
به حالت دو، دو قدم رفتم که از پشت کشیده شدم عقب و قفل شدم بین دستهایی که دور کمرم حلقه شدن.
بدبختی دهنم پر بود نمیتونستم جیغ بکشم.
منو کشید عقب و برم گردوند و محکم بازومو چسبید تا فرار نکنم.
دست آزادم رو گرفتم به بازوش و سعی کردم با هل دادن خودم به عقب، نجات پیدا کنم اما کو موفقیت؟
وقتی دیدم خلاصی ندارم ثابت ایستادم و پرو پرو بستنی به دهن سر بلند کردم و چشم تو چشمش شدم.
نگاه خندونش رو به نگاهم دوخت و دست بلند کرد و به زور بستنی رو از دهنم بیرون کشید. البته موفق شدم اون قسمتی که تو دهنم بود رو با دندون نصف کنم. حجم کمی هم نبود.
راضی از کارم با خیرگی تند تند جوییدمش و چشم ازش برنداشتم. شاید میترسیدم دست بندازه و بستنی خرد و جوییده شدهی توی دهنمو ازم بگیره.
نمیدونست بخنده یا توبیخم کنه.
با لبخند دهن باز کرد چیزی بگه...
-: آوا تویی....
جوییدنم متوقف شد... خشک شدم... نه اصلا مردم... مردن همین جوریه دیگه؟ روح از بدن جدا شدن همین حس رو داره مگه نه؟ بدنم سر شد و تو یه لحظه حس کردم کل تنم یخ کرد....
فشاری که میگن میافته کجا میوفته؟ مال من همون جا افتاده بود.
تا حالا صدای از ما بهترون رو شنیدید؟ من داشتم میشنیدمش...
نمیدونم چه طور، با کدوم انرژی چرخیدم سمت صدا اما چرخیدم...
قبض روح شدم...دستی که رو بازوی پویان بود بی حس ول شد پایین.
جون از کل بدنم رفت و زانوهام تا شد. اگه بازوم تو مشت پویان نبود مطمئناً سقوط میکردم اما عکس العمل سریع پویان و فشاری که به بازوم داد باعث شد بتونه سرپا نگهم داره.
به زور آب دهنم رو با تیکههای درشت بستنی قورت دادم. گلومو خراشید و پایین رفت. اما مگه مهم بود؟؟؟
همهی قدرتم رو تو صدام ریختم و ناباور لب زدم: مسعود...
لبخند مهربون و آشناش که نشست روی صورتش بغض کردم. لبهام به پایین کج شد، ابروهام انحنا پیدا کرد...
دوست داشتم پرواز کنم بال در بیارم و اون چند قدم باقی مونده رو به سمتش جهش کنم اما همهی زورم شد دستی که به سمتش دراز کردم. قدمی به سمتم برداشت. دستش رو دراز کرد و دست مشتاقم رو بین انگشتهاش گرفت. مثل بچهای که تازه راه رفتن یاد گرفته تاتی تاتی به سمتش قدم برداشتم. بازوی چپم از بین دستهای پویان که تا حالا تکیه گاهم بود آزاد شد.
جلوش که ایستادم ناباور دست پیش بردم تا صورتش رو لمس کنم، تا واقعی بودنش رو باور کنم. باور کنم که هست، جلومه، توهم نیست. دستم به صورت صاف و شش تیغش نرسیده بود که صدای افتادن چیزی سرهامون رو به سمت چپ چرخوند.
نگاهم نشست روی بستنی نصفهام که از دست پویان ول شده بود و پایین پاش افتاده بود.
#شوخی_شوخی
#پارت_دویست_و_هشتاد_و_نه
#آرام_رضایی
خم شدم و لیوان قهوهام رو گرفتم. تکیه دادم به مبل و پام رو انداختم روی پام و یه لب از قهوهام خوردم باز مزهی تلخش توی ذوقم زد. لیوان رو جلوم با فاصله گرفتم و اخم ریزی بهش کردم و بدون اینکه به پویان نگاه کنم گفتم: ولی هر چی میخوای بگیری هانی ماکیاتو نگیر. حتی قد یه لیسم عسل توش نریختن.
جفت ابروهای پویان بالا پرید. انگشت اشارهاش رو بلند کرد و به لیوانم اشاره کرد و گفت: خیلی بیشتر از یه لیس برات ریختن. باید همش بزنی.
یهو من و رها بهت زده هر دو سر خم کردیم سمت لیوان توی دستم. نگاهی بهش انداختم و یهو چشمهام گرد شد. لیوان رو بالا آوردم و به اون قسمت دو رنگ زیرش دقیق خیره شدم.
لبم رو به دندون گرفتم. زیر چشمی به پویان نگاه کردم. نگاهم رو که دید خم شد و قاشق بلند توی سینی رو برداشت و به سمتم گرفت. آروم و شرمنده دست پیش بردم و قاشق رو گرفتم و با احتیاط قهوهام رو هم زدم.
-: یعنی هیچ کدومتون متوجهی عسل زیرش نشدین؟
رها ریز خندید و گفت: نه ما با دیدنش ذهنمون سمت چیزای ناجور و ناخوشایندی رفت.
پویان چیزی از حرف رها نفهمید اما من زود به حالت هشدار لبم رو گاز گرفتم. یعنی بسه ادامه نده.
پویان اخم ریزی کرد و گفت: نمیفهمم پس فکر کردید قاشق کنار نوشیدنی آوا برای چیه؟
نیشم رو شل کردم و گفتم: فکر کردم برام قاشق آوردن که به شیک رها ناخونک بزنم.
آروم خندید و یه شکموی زیر لب گفت. همین حرفش ابروی چپ رها رو بالا برد و باعث شد لبخندهای ملیحی برام بزنه.
خلاصه پویان دست بلند کرد تا شاید یکی متوجه بشه و سفارشش رو بگیره. منتظر بودیم پسر کلاهیه سر و کلش پیدا بشه اما طفلی بدجوری شکست عشقی خورده بود چون نه تنها اون نیومد بلکه تا آخر موندنمون توی کافه هر چی چشم گردونیدم ندیدیمش. دلم براش سوخت.
بعد دو ساعت از کافه بیرون اومدیم و رها برای خداحافظی ایستاد. پویان که متوجه منظورش شد نذاشت کلامی از دهنش در بیاد و خیلی جدی گفت: میرسونیمت.
رها اولش شوکه شد و بعد خندید و خواست با شوخی و خنده تعارف کنه.
-: نه بابا لازم نیست. اگه به خاطر یه دست گرفتن دو ساعته هنوز تو نقش دوست پسر نجات دهندهای دیگه وقتشه که از نقشت خارج بشی.
هر چی میگفت پویان حرفش سه کلمه بود که عوضم نمیشد.
"سوار شو میرسونیمت."
با اینکه رها بزرگتر بود اما با اصرار منو فرستاد جلو و گفت من زودتر پیاده میشم. نشستیم و تا به خونهی رها برسیم کلی حرف زدیم. البته رها و پویان کلی حرف زدن. من بیشتر شنونده بودم. روابط این دو نفر یه جورایی خاص بود. انگار هم دوستن هم دوست دارن ریز ریز همدیگه رو بچزونن شایدم این نباشه ولی من مدام حس میکردم یه چیز ریزی مثل یه رقابت پنهان و نگفته بینشونه یه چیزی مثل من دوست بهتریم. هر چی که بود برام جالب و قشنگ بود.
یه حس ناگفته و در عین حال تدافعی داشتن.
نیم ساعت بعد رها رو جلوی خونهاشون پیاده کردیم و به سمت خونهی ما راه افتادیم.
نزدیک خونه بودیم که پویان بی هوا گفت: آوا پایه بستنی قیقی هستی؟
خود به خود چشمهام برق زد و روی لبم لبخند نشست.
چرخیدم سمتش و چند بار تند تند پلک زدم و با عشوه خرکی گفتم: من همیشه پایه بستنی هستم، سرما و گرما هم نداره.
در حین رانندگی نگاهی بهم انداخت که باعث شد اخم کنه. سر چرخوند و به جلو و خیابون خیره شد، دوباره یه نگاه بهم کرد و اخمش بیشتر شد و یکم خودش رو کشید سمت در و دوباره به خیابون نگاه کرد. من کماکان در حال پلک زدن پروانهای بودم.
یهو با یه حرکت دست چپش رو از آرنج به حالت گارد بالا آورد و تو حد فاصل خودمون مثل یه مانع نگهش داشت و گفت: چته؟ چرا همچین میکنی؟ میخوای منو بترسونی؟
انگار یکی محکم کوبید تو صورتم. خشک و صاف ثابت شدم. چشم غرهای بهش رفتم.
دلخور گفتم: بیشعور لیاقت نداری برات عشوه بیام.
اول چشمهاش با بهت گرد شد و چند بار پشت هم سر چرخوند سمتم تا مطمئن بشه جدی گفتم. وقتی مطمئن شد یهو پق زد زیر خنده.
دست جلو آورد و لپم رو یه وری کشید و به حالت دل غشی یا یه جوری که انگار دلش ضعف رفته با ذوق گفت: آخه تو چرا انقدر خوشمزهای؟؟؟
چشمهام از حرفش گرد و صورتم با دستش به سمتش کشیده شد. درد پیچید تو لپ و کل صورتم. اخم غلیظی کردم و آخ آخ کنان محکم کوبیدم رو دستش تا ولم کنه.
معترض گفتم: ول کن ببینم، بیحیا، تو کی منو خوردی که میدونی خوشمزهام....
حرفم که به گوش خودم رسید چشمهام رو گرد کرد و نتونستم ادامهاش بدم. پویانم با جفت ابروهای بالا رفته متعجب چرخید سمت من و با دیدن قیافهی شوکهام دوباره زد زیر خنده.
خدا منو مرگ بده با این حرف زدنم.
#شوخی_شوخی
#پارت_دویست_و_هشتاد_و_پنج
#آرام_رضایی
من میخندیدم و رهای بهت زده به پسر کلاه به سر که با اشاره به رها با دوستاش حرف میزد نگاه میکرد.
یهو به خودش اومد و تند دستش رو پایین آورد و یه نیم دایره چرخید و روش رو به سمت دیوار کرد و مقنعهاشم بالا آورد و جلوی دهنش گرفت.
-: وا چرا همچین میکنی؟
-: خودمو استتار کردم. پسرهی منگل نیشش رو باز کرده داره میاد سمتمون.
خواستم برگردم ببینم کجاست که تند گفت: آوا بخدا برگردی میکشمت. همین جوریشم طرف توهم زده. اصلا چرا این ریختی میخنده. انگار شیرین میزنه.
نامحسوس پسره رو نگاه کردم. رها بدبخت حق داشت طرف هم یه جوری خاص میخندید و هم یه مدلی راه میرفت.
رها تو همون حالت گفت: یعنی تف توی این شانس من. همه میرن کافه و رستوران یه پسر مایه دار خفن که فراری هم داره به تورشون میخوره بعد من بدبخت پسر منگل کافه چی گیرم میاد ای تف تف...
داشتم ریز به تف تف کردنش میخندیدم که پیام گوشیم باعث شد خم بشم و گوشیمو از روی میز بردارم. پیام رو باز کردم.
-: سلام آوا خانم بیمعرفت. یعنی رفتی که رفتی. یه حالی از من نپرسیا.
با دیدن پیام پویان خود به خود نیشم باز شد و رها و کراشش رو فراموش کردم.
ذوق زده تند تایپ کردم.
-: سلام علیکم پویان خان گل گلاب. والا من به یادتم ولی گفتم مزاحمت نشم.
ارسال کردم و به ثانیه نشد یه استیکر با چشمهای یه وری برام فرستاد. دقیقا معنیش میشد: آره جون عمهات.
نیش بازم بازتر شد.
-: کجایی؟ چه میکنی؟؟
-: با رها اومدیم کافه. دوست داری تو هم بیای.
تو دلم ریز ریز میگفتم: بیا بیا بیا.
توی این چند روز که ندیده بودمش خداییش همش یادش بودم و برای اینکه زنگ نزنم مزاحمش نشم مدام گوشی به دست با همهی عالم و آدم حرف زدم. الان دقیق میتونم برنامهی روزانهی دست کم ۶ آدم دیگه رو با جزئیات بگم. همچنین میتونم تاریخ و روز کارهایی که انجام دادن هم ثانیهای بگم.
پیامش که اومد مشتاق به متنش خیره شدم.
-: مزاحم نمیشم؟ نمیخوای با رها تنها باشی.
-: نه بابا پاشو بیا.
-: اوکی آدرس و بده.
تند آدرس کافه رو براش تایپ کردم و گوشی رو روی میز گذاشتم. خوشحال دندونامو به نمایش گذاشتم.
رها در حالت استتار چشمهاش رو مثل عقاب تو کافه میچرخوند. یهو ذوق زده شروع کرد بال بال زدن جوری که مقنعهاش از روی صورتش افتاد.
برگشتم نگاه کردم دیدم بالاخره پسر اولیه رو پیدا کرده و از هیجان این ریختی شده.
پسره هم که دید رها داره خودش رو میکشه سری تکون داد و با حرکات آهسته با قر اومد سمتمون.
شاد و خوشحال سفارشمون رو دادیم. پسره که رفت رو به رها گفتم: راستی پویان داره میاد.
چشمهاش برقی زد و نیشی که باز شده بود و با وسعت زیادی نشونم داد و گفت: جدی؟ چه خوب چه خوب. دوست دارم رفتارش رو باهات ببینم. میدونی مشکل آدمهایی مثل من و تو چیه؟؟؟ ماها تو تجزیه و تحلیل و فهم مسائل مربوط به بقیهی آدم ها خیلی خوب و دقیقیم، اما وقتی نوبت خودمون میشه به قول بابای تو... چی بود میگفت؟ آهان... گوز شور ماهی هم حالیمون نمیشه.
قهقههای زدم و گفتم: اگه بابام بدونه اصطلاحاتش داره همهگیر میشه چه حالی میکنه. -: ولی باهات موافقم. اصلا یه وضعیه. من میتونم از رو نگاه یکی به تو، بفهمم تو سرش چه خیالاتی نسبت بهت داره ولی در مورد خودم طرف هر کاری هم بکنه محاله شک کنم. اونقدر برام غیر قابل باوره که عالم و آدمم حرف نگاه طرف رو بفهمن، من یکی تا زبون باز نکنه و مستقیم بهم نگه نمیفهمم.
رها صورتش رو کج و کوله کرد و دستش رو بالا آورد و یک بار به سمت من و یک بارم به سمت خودش پایین آورد.
-: یعنی خاک تو سر تو و من. انقدر بدون اعتماد به نفسیم که تصور اینکه یکی ازمون خوشش بیادم برامون مشکله. آخه چرا؟؟
شونهای بالا انداختم و گفتم: تو رو نمیدونم ولی برای خودم فکر میکنم بزرگ شدن با خواهرهایی که همیشه تو مرکز توجه بودن و هستن یکی از علتهاش باشه. همیشه اونا اول بودن و من هر کاری هم که میکردم انگار تکراری بود. تازه اگه رفتارم متفاوت با اونا بود هم بهم میگفتن نرمال برخورد نمیکنی.
کمی خودم رو جلو کشیدم و آرومتر گفتم: مثلا همین بیرون رفتنها و مهمونیها. من وقتی با شماهام خیلی خوبم، خیلی خوشحالم، خودمم. میتونم بگم، بخندم، خنگ بازی در بیارم، سوتی بدم و دیر مطالب رو بگیرم. با شماها میتونم ۲۰ ساله باشم. به همون سادگی، به همون راحتی. ولی تو مهمونیها و جمعهایی که با خانواده یا دوستامون داریم نمیتونم اینجوری باشم. چون بهم نگاه میکنن، قضاوت میکنن و ریز ریز رفتارهام رو بعد مهمونی برای خودشون تجزیه و تحلیل میکنن. قسمت بدشم اینه که این جور وقتها باید همش حواسم رو جمع کنم و برای کوچکترین رفتارم باید فکر کنم ببینم درسته یا نه که یه وقت خدایی نکرده بعدا چیزی از توش در نیاد. واسه همینه که معمولا تو مهمونیها آروم یه گوشه میشینم و سعی میکنم تو بحثها شرکت نکنم.
#شوخی_شوخی
#پارت_دویست_و_هشتاد_و_هفت
#آرام_رضایی
نگاهی به هانی ماکیاتوی خودم انداختم که اسمش دهن پر کن بود اما قیافهاش.
دست بردم لیوان رو بلند کنم، اما انقدر کفهاش لب ریز بود که احتمال ریزش داشت برای همین روی میز خم شدم و دو تا هورت ازش خوردم تا موقع بلند کردنش به خودم گند نزنم.
مشکوک سومین هورت رو کشیدم. ناامید سر بلند کردم و معترض گفتم: کثافتای دروغگو این اصلا هانی نیست. همون قهوهی تلخ خودمونه توش شیر و کف ریختن.
رها بیتوجه هومی کرد و به خوردنش ادامه داد.
با حسرت به رهایی نگاه کردم که با لذت قاشق قاشق خامههای شیکش رو میخورد.
آهی کشیدم و گفتم: منم دلم شیک میخواست.
-: چرا سفارش ندادی؟ من نمیدونم این قهوهی تلخ کوفتی چیه که تو هر بار که جایی میایم اولین انتخابته. یه شیک خامهدار حال آدم رو خوب میکنه بخدا...
با لب و لوچهی آویزونی نگاش کردم و گفتم: نمیتونم شیک بخورم شیرین و پر خامهاست چاق میشم.
بالاخره سرش رو بلند کرد و چشم غرهی توپی بهم رفت و گفت: به خدا هر وقت این حرف رو میزنی دلم میخواد بزنم تو دهنت. از نظر من تو اصلا هم چاق نیستی، نمیفهمم چرا هر بار چاقی رو به خودت نسبت میدی. هیکلت خوب و به اندازه است حتی یه قسمتهای بدنت که بزرگتره، قشنگی هیکلت رو بیشتر کرده. به قول خودت جذب توریستِ واقعاً. اگه میبینی هر بار دل به دلت میدم و سعی میکنم وقتی باشگاه میری یا رژیم میگیری حواسم بهت باشه فقط و فقط برای اینه که دوست دارم خودت هم نسبت به هیکل و اندامت حس خوبی داشته باشی نه اینکه عیب و ایرادی روش بزاری. به من نگاه کن. من میمیرم اگه شیرینی جلوم بزارن و نخورم، اصلا هم برام مهم نیست چاق بشم. بعد تویی که عاشق غذا خوردنی و هر بار با دیدن غذا دست و دلت میلرزه وقتی غذا جلوت میاد یه ذره میخوری بعدم عذاب وجدان داری که وای چقدر خوردم الان میترکم. بیشتر از میزان و حجمی که میخوری توهم ورود داری. خیال میکنی خیلی خوردی. من که فکر میکنم اون عذاب وجدانی که با هر لقمهی غذا به خودت وارد میکنی باعث میشه همش حس کنی باد کردی و ورم داری. وگرنه منی که از بیرون میبینمت بنظرم هیکلت مشکلی نداره. نه خیلی لاغر و استخونی هستی نه چاق. یه پره گوشت داری که همونشم قشنگه.
نیشش رو باز گرد و گفت: تو رو نرم کرده باعث میشه آدم دلش بخواد گازت بگیره.
پشت چشمی براش نازک کردم که قهقهای زد.
-: آوا یه سوال تو تا چه حد میخوای لاغر بشی؟ من فکر میکنم قد و وزنت بهم میخورن.
یه قلوپ از قهوهی تلخم خوردم و گفتم: یه ده کیلو لاغرتر از این.
با چشمهای گرد گفت: ده کیلو؟ چه خبره؟ دیگه چی ازت میمونه؟
تو ذهنم خودم رو با ۱۰ کیلو وزن کمتر تصور کردم و لبخند زدم.
-: اگه ۱۰ کیلو لاغرتر بشم، میتونم هر چی دلم میخواد بخورم و از چاق شدنم نترسم.
حرصی گفت: من بفهمم کی این چاقی رو توی سرت انداخته من میدونم و اون.
لب ورچیدم و گفتم: من تا پایان راهنمایی تپلی بودم. چون خانوادگی گونه داریم همیشه این گردی صورتم بیشتر از بقیه بود. حتی الانم تو اکثر عکسها گونههام توی چشممه. انقدر بدم میاد.
رها چشم غرهی دیگهای بهم رفت و گفت: بخدا که ناشکری. میمون گونههات جزویی از زیبائیته، همه میرن میکارنش بعد تو میگی نمیخوامش؟ یعنی خاک...
وسط حرفش یهو استپ کرد و چشمهاش مات شد و قاشقش رو گرفت و خم شد رو شیکش و تو همون حالت گفت: ول کن حوصلهی حرص خوردن ندارم بقیه اشو بگو.
یه قلوپ دیگه از قهوهام خوردم و گفتم: چون تپلی بودم هر باری که میخواستم یه لقمه تو دهنم بزارم شیش تا چشم بهم زل می زدن. توی این جور موارد دو حالت داره، یا طرف از لجشم شده انقدر غذا میخوره که بترکه، یا نگاه و چشم غرهی بقیه روش اثر میذاره و غذا کوفتش میشه و انقدر غذا نمیخوره که معده درد بگیره. کاش فقط نگاهاشون بود حرفهاشون بیشتر اذیتت میکنه. با اینکه میدونی درسته و برای خودت میگن ولی بازم خیلی آزار دهنده است. من جزو دستهی دوم بودم. از همون زمانم توهم و ترس چاقی روم مونده انقدر که همیشه موقع غذا خوردن بهم تشر میرفتن که نخور و اینا. الانم نه که غذا نخورم اما همیشه بعدش عذاب وجدان دارم. فکر می کنم خیلی از خانمها این ترس از چاقی رو دارن، حتی اگه هیکلشون خوب باشه. مثلا همین بخشی رسماً پوست و استخونه هیچی نداره. انقدر که لاغره و پای چشمش همچین سیاه و گوده آدم فکر میکنه همین الان از یه مریضی سخت نجات پیدا کرده.
رها تند گفت: حاضرم قسم بخورم 2 بند انگشتم تو گودی پای چشمش فرو میره.
ریز خندیدم خنگول خیلی جدی این جملهش رو گفته بود.
#شوخی_شوخی
#پارت_دویست_و_هشتاد_و_شش
#آرام_رضایی
فکر میکنی این سفر چرا انقدر برام خوش آیند و لذت بخش بود؟ چرا انقدر روحیهام عوض شد؟ چون پویان بود. چون پویان هم مثل تو و سایه و آیلین جزو آدمهاییه که نیازی نیست جلوش نقش بازی کنم یا خودم رو سانسور کنم و رفتار و حرفهام رو فاکتور بگیرم. می تونم جلوش حرف بزنم، آرزو کنم، از رویاهام بگم. حتی میتونم وقتی پیش اونم بترسم و مطالب و حرفها رو نگیرم.
من وقتی کنار شماها و پویان هستم، میشم همون آوا، دانشجوی سر خوشی که برای کارهاش و حرفهاش و رفتارهاش دنبال دلیل نبود. همونی که همهی عشقش نوشتن و آهنگ گوش کردن و کتاب خوندن بود. همون آوایی که واقعا دختر کوچیکهی خانواده بود و انقدر بزرگ نشده بود که هر سر چرخوندن و حرکتش از نظر خانواده و دوستاش و اطرافیانش کلی تعبیر و مفهوم داشته باشه.
آهی کشیدم و گفتم: من هنوزم نمیفهمم رابطهی سن با نگاه بقیه چیه؟ چرا وقتی سنت بیشتر میشه همهی نگاهها به رفتار و حرفهات عوض میشه؟ چرا بقیه فکر میکنن وقتی بزرگتر شدی هر کلمه و حرفت معنی و مفهوم پنهونی داره؟ به خدا که من هنوزم که هنوزم حرفهام رو بیمنظور میگم. دیگه شماها که منو میشناسید من نه اهل کنایهام نه تیکه انداختن.
رها خندید و گفت: آره کاملا این خصلتت رو میشناسم تو سادهتر از این حرفهایی که کنایهها رو بگیری.
با چشمهای باریک و دهن جمع شده بهش نگاهِ شماتت باری انداختم. دقیقا منظورش همون کنایههایی بود که تو دفتر بهم میزدن و من نمیفهمیدم و بعدا رها بهم میگفت این حرفشون یعنی این. خوب من چی کار کنم که دوست داشتم باور کنم، دنیا هنوزم خوب و قشنگه و آدمها اونقدر بد نشدن که بخوان به جای مشکلات زندگی با زبونشون تو رو از پا در بیارن.
والا به اندازهی کافی زندگی و مشکلات و دردسرهاش جونمون رو میگرفت دیگه نیازی به دگر کشی اونم با زبون نداشتیم.
رها بیتفاوت به نگاه من گفت: البته اینم بگم الان خیلی بهتر شدی. یکی بخواد تو دفتر حقت رو بخوره میزنی پارهاش میکنی.
نگاه مات باریک شدهام رو که دید نیشش رو باز کرد و گفت: حالا نه در این حد ولی حداقل حقت رو میگیری و از خودت دفاع میکنی.
پوفی کردم و گفتم: اینم به لطف وحشی بازیها و زیرآب زنیهای همکاران محترمم بود، که اوایل ورودم به دفتر با بدترین وضع ممکنه بهم یاد دادن. کثافتها هنوزم یادم میافته اعصابم بهم میریزه.
رها قهقهه زد و گفت: من بیشتر خندهام میگیره. اصلا نمیفهمم چه جوری ۴ تا زن گنده روشون شد برن پیش اکبری بگن آرین تهاجمی و بد و بلند حرف میزنه.
عصبی گفتم: واقعا چه انتظاری از من داشتن. توی اون دفتر شلوغ اگه بلند حرف نزنیم صدا به صدا نمیرسه.
رها سری بالا انداخت و گفت: ولشون کن بابا...
یهو چشمهاش گرد و حرفش نصفه موند با هول پایین مقنعهاش رو گرفت و تا زیر چشمهاش بالا آورد و روشم کرد سمت دیوار. برگشتم ببینم جن دیده انقدر ترسیده که با دیدن پسر کلاهیه که سینی به دست با احتیاط، مورچهای قدم بر میداشت و به سمتمون میومد نیشم خود به خود باز شد. بنده خدا سعی میکرد با احتیاط لیوانی که زیادی لبریز و پُر کف بود و هر آن احتمال داشت بریزه بیرون رو بیاره. تو اون حالتم میخواست زیر چشمی رها رو دید بزنه.
دیدم خیلی به بیچاره داره فشار میاد از جام بلند شدم کمک کنم سینی رو بگیرم که تند گفت: نه نه خودم میتونم.
سری تکون دادم و نشستم. الهی بچه حرف زدنشم یه مدلی بود. با ذوق سینی رو جلومون گذاشت و رفت تا سفارش بعدیمون رو بیاره.
لیوان آنچنان کفی روش بود که نمیدونستم کفه یا خامهاست، اصلا سفارش منه یا رها چون یه قاشقم کنارش بود. سرم رو کج کردم و از چپ و راست به لیوان نگاه کردم.
-: میگم رها به نظرت این ماکیاتوی منه یا شیک تو؟؟؟
رها نیم نگاهی کرد و گفت: نمیدونم بزار اون یکی رو بیاره تا بفهمیم. ولی این تهش چرا مثل آب جیش میمونه؟ مثل چایی بشدت کمرنگه.
نگاه کردم دیدم راست میگه ولی سر در نیاوردم که چرا شده چایی دو رنگ.
پسره دوباره اومد و لیوان دوم رو گذاشت روی میز و یه لبخند دلبرانه به رها زد و رفت.
رها پشت سر پسره چشمهاش رو گرد کرد و گفت: ترو خدا شانس رو ببین.
بعد تند صاف نشست و حمله کرد به لیوان دوم و تو همون حالتش گفت: اون آب جیشه مال توئه این لیوانه اسمارتیز داره شیک منه.
با حسرت و دهن کج شده به رهایی که نمیدونست خامه ها رو با دهنش بخوره یا با دماغ فرو بره تو ظرف نگاه کردم.
#شوخی_شوخی
#پارت_دویست_و_هشتاد_و_هشت
#آرام_رضایی
-: والا... قشنگ پای چشمش حفره داره. دخترهی احمق هر چی بهش میگم یکم غذا بخور صورتت جون بگیره این کبودی زیر چشمهات کمتر بشه گوش نمیکنه. یعنی دیوانهتر از این آدم ندیدم. دماغش رو بگیری جونش در میره بعد توهم میزنه شکم داره. میره باشگاه خودش رو میکشه برای همون یه ذره پف مثانهاش. مرده شور برده همشم مشکل نفخ و یبوست داره. مهدوی از دستش دیوانه شده بس که وقت و بیوقت حتی سر غذا از مشکلات گوارشیش میگه. مهدوی هم من و خل کرده، تا کنارم میشینه غر اونو مثانه و گوارش و کوفت و زهرمارش رو به من میزنه. آخه به من چه؟ هان؟ به من چه؟ یه دارویی، کوفتی بگیر بخور دیگه.
داشتم ریز ریز به حرص خوردنش میخندیدم که باز جنش گرفت و تند یه قاشق خامه چپوند تو دهنش و سریع مقنعهاشو بالا کشید. از گوشهی چشم نگاه کردم دیدم پسر کلاهیه با یه لبخند گشاد و نگاههای عاشقانه به رها خیره شده. همین طور قدم زنون خیره نگاه کنون، آروم و نرم از کنارمون رد شد و رفت. نگاش کردم ببینم کجا میره. دیدم رفته ته سالن یه قری به کمرش داد و پیشبندشم تو هوا یه تابی داد مثل دامن دخترا و چرخید و دوباره اومد سمتمون و باز نگاهاش رو از سر گرفت. رها مقنعهاش رو از پایین تا زیر چشمش و از بالا نا خط ابروش پایین آورده بود شاید، به چشم پسره نیاد ولی خودشم دیگه اصلا دیده نمیشد. پسره از کنارمون رد شد و رفت سمت در و تکیه داد به پیشخون کافه چی.
رها زیر چشمی نگاش میکرد یهو مثل فنر از جاش پرید و بی خیال استتارش شد و با ذوق به سمت جایی که پسره ایستاده بود دست تکون داد. رسماً داشت بال بال میزد. بگم یکمم بالا و پایین میپرید دروغ نگفتم.
با بهت خم شدم و گوشهی مانتوش رو گرفتم کشیدم و گفتم: بگیر بشین نه به اینکه تا چشمت به پسره میافتاد انگار از ما بهترون دیدی تو دیوار و مبل حل میشدی نه به الان که داری خودت رو براش میکشی. این پسره این بار بیاد اینجا تا ماچت نکنه ول کنت نیستا. همین جا عقدت میکنه.
من غر میزدم و رها بیتوجه به من دست تکون میداد.
تو یه لحظه با یه قدم بلند خودش رو جلو کشید و نگاهم رو دنبال خودش برد.
-: وای چه به موقع. بیا قربونت بشم بیا که برات جا گرفتم.
با دهن باز خیره شدم به رهایی که آویزون بازوی پویان تازه از راه اومده شد و تقریبا به زور کشیدش سمت خودش و محکم نشوندش رو مبل کنارش.
پویان بدبختم که از کارش شوکه شده بود بیحرف خودش رو سپرده بود دست رها. البته بچهی زرنگی بود چون همچین بگی نگی فهمید یه خبرایی هست و زود لبخند گشادی زد و نگاهش رو درست به رها دوخت و بر نداشت. با همون لبخند گشاد نامحسوس رو به رها گفت: چی شده؟ کسی مزاحم شده؟؟؟
رها هم نگاه مثلا عاشقانه، همراه با لبخند پر مهری به پویان زد و گفت: آه قربون گل پسر بشم که انقدر زرنگ و باهوشه. جان عزیزت یکم فیلم بیا طرف منو کشت.
پویان آروم دست آزادش رو پیش برد و مقنعهی رها رو روی شونهاش ردیف کرد و گفت: طرف کیه؟
رها با ابرو اشاره کرد. پویانم چرخید سمت من. مثلا داره با من سلام علیک میکنه یهو با دیدن پسره یه ابروش رفت بالا و لبش یه خط باریک شد.
دقیقا حس میکردم خیلی دوست داره بزنه زیر خنده اما داره کنترل میکنه.
رها هم مدام نگاهش بین پویان و من و پسره میچرخید. وقتی حس کرد پویانم خندهاش گرفته، بدون اینکه سناریو رو بهم بزنه نامحسوس ضربهای به بازوی پویان زد و گفت: خیلی خرید نخندید.
پویان دستش رو مشت کرد و برد جلوی دهنش و لبهاش رو کشید تو دهنش و کنترل شده گفت: به جان رها نه اینکه بگم پسره بدهها نه فقط کلاهش برام جالبه.
پویان که اینو گفت نه تنها من بلکه رها هم نتونست خودش رو کنترل کنه و پق زدیم زیر خنده.
یکم بعد که آروم شدیم پویان دست بلند کرد تا یکی بیاد و سفارشش رو بگیره.
نگاهی به منو انداخت. رها سرش رو تو منو فرو برده بود.
-: میگم شیکهاش خیلی خوبه. پر خامهاست. شیک بگیر شاید آوا هم کنارت خورد.
پویان با استفهام نگاهمون کرد و گفت: راستش میخواستم قهوه بگیرم ولی اگه آوا شیک میخواد میتونم یه شیکم برای اون بگیرم.
پشت چشمی نازک کردم و گفتم: من که گفتم شیک نمیخورم.
تو هم قهوهات رو سفارش بده.
Boshqa reja tanlang
Joriy rejangiz faqat 5 ta kanal uchun analitika imkoniyatini beradi. Ko'proq olish uchun, iltimos, boshqa reja tanlang.