دریــای ممنوعـ🚫ـه 🌊
کانال📚دریای رمان ممنوعه🚫🌊 @ma_mm_no⭐ کامل ترین منبع فایل رمان های جدید و قدیمی در ژانرهای مختلف 👑 رمان آنلاین🔥 #در_آتش_آغوش_تو کامنت و گفتگو 📬 @ma_mm_no_comment تبلیغات 💸 @mammno_tab ادمین🦋 @leila_m_7
Ko'proq ko'rsatish10 674
Obunachilar
-1524 soatlar
-547 kunlar
-23630 kunlar
- Kanalning o'sishi
- Post qamrovi
- ER - jalb qilish nisbati
Ma'lumot yuklanmoqda...
Obunachilar o'sish tezligi
Ma'lumot yuklanmoqda...
30410
Repost from N/a
Photo unavailable
منبع کراپ های شیک ✨ پینترستی
@Trend_Shop_Ms_M
تراپی؟ نه ممنون از ترند شاپ کراپ میخرم😎😈✨
14600
Repost from N/a
Photo unavailable
#منمردیمکهسیزدهسالگییهبچهگذاشتنتوبغلم😱💥❤️🔥
اون مُرد،اون رفت، تا حول #مرگ اون زندگی یک #پدر و #پسر جوان رقم بخوره.
-بابایی گریه نکنی، #سیاه بختمون کنی.
لبهایش را جمع کرد و رو به کودک خندان گفت:
- #گریه کنی دیگه نمیتونم بزرگت کنم،اون وقت از هم جدامون میکنن اون وقت منو #میکشن.
https://t.me/+WSmLAq3a_sNiMWQ0
https://t.me/+WSmLAq3a_sNiMWQ0
سپهر...
یک پدر و یک روانشناس!
مردی پر از غیرت و تعصب که توی سیزده سالگی پدر شده و حالا با سیویک سال سن
یک پسر هفده سالهداره‼️
مردی فراری از تمام زنها به خاطر گذشتهای تلخ اما با پیدا شدن سر و کلهی کارآموزی شیطون، تمام معادلات ذهنیش به هم میریزه و ...
https://t.me/+WSmLAq3a_sNiMWQ0
https://t.me/+WSmLAq3a_sNiMWQ0
لینک و سخت پیدا کردم پس لطفا همین الآن جوین شید و از ذخیره کردنش خودداری کنید، لینک هر روز عوض میشه و ممکنه این رمان جذاب رو از دست بدید❌ 💯❤️🔥
27610
Repost from N/a
_چه گوهی داری میخوری اونجا حرومزاده؟!
فریاد هاشمی تنش را لرزاند که دستش روی تنهی نرم ان موجود کوچک خشک شد.
بچه گربهی سفید فرار کرد.
بغض کرد... تنها دوستش بود در این پرورشگاه.
وقتی قدم های پر خشم هاشمی را دید که به سمتش میاید وحشت زده از روی زانو بلند شد.
چانهاش لرزید.
_هیـ..چی خانوم به خد..ا فقط داشتم نازش میکـ...
زن که موهای بلندش را از پشت اسیر کرد بغضش ترکید.
نالید.
_دیگـ..ـه نمیام تو حیاط...
زن پر زور به طرف ساختمان کشیدش.
دخترک خیلی سبک بود.
پر خشم غرید.
_الان از بیمارستان اوردیمش بازم گم میشه میره تو حیاط... از اولم نباید رات میدادم... همون بیرون یخ میزدی بهتر از این بود که هرروز هرروز کلی پول بریزم تو حلقوم یه بچهی مریض.
دخترک هق زد... بچه های دیگر اذیتش میکردند.
چطور داخل میماند پیش انها؟!
دستش را پر درد بر روی سرش فشرد که زن محکم داخل اتاق هولش داد.
دخترک محکم به زمین کوبیده شد... از درد اخ ارامی از بین لب هایش بیرون امد.
هاشمی انگشت های دستش را با چندش روی هم کشید.
_دستم چرب شده... معلوم نیست چقد جونور دارن رو اون کله زندگی میکنن.
دخترک پر بغض در خودش جمع شد.
بازهم همان حرف های همیشگی....
اینجا هم از یک دختر 16 سالهی مریض نگهداری نمیکردند.... همهی سرمایهی پرورشگاه باید خرج دوا و درمان یک نفر شود.
هاشمی تلفن را کنار گوشش گذاشت و با دست دیگرش گیجگاهش را فشرد.
_الو...سلام خانوم گنجی...خوب هستین؟
هاشمی شاکی به دخترک نگاه کرد.
با چشمان بیحال و ابی رنگش، از گوشهی دیوار مظلوم نگاهش میکرد.
_بله در مورد همون دختر تازهس... این دختر و از کجا پیدا کردین؟!... از تو جوب؟!
دخترک از لحن تحقیر امیز زن بغضش ترکید... همیشه هرکسی که پا در پرورشگاه میگذاشت از دخترک خوشش میآمد...قبل از شنیدن بیماریاش...
_بودجه برای نگهداری همچین موردی نداریم... تا دو سال دیگه باید اینجا باشه.
دخترک بیپناه اشک ریخت... کاش یک روز که قلبش تیر میکشید دیگر چشم باز نکند.
نفهمید زن پشت تلفن چه گفت که هاشمی عصبی چشم بست.
_نه... نه... لازم نیست شما زحمت بکشین... خودم اوضاع رو بهتر میکنم.
تلفن را با حرص روی میز انداخت.
_خودم باید این دختر و ادم کنم.
زمزمهی زیر لبیاش را دخترک شنید که وحشت زده گریهاش بند امد.
هاشمی دوباره تلفن را برداشت.
_بیا اتاقم... به رحیمی هم بگو بیاد.
دو زن دیگر که وارد شدند چشمانش ترسان گرد شد.
_لباساش و دربیارین.
ان دو نفر متعجب نگاهش کردند که نیشخند زد
نزدیک دخترک رفت.
_میخوام ببینم زخمی رو تنش نداشته باشه... معلوم نیست وقتی فرار کرده از پرورشگاه قبلی اون چند روز و کجا سرویس میداده و چه درد و مرضی گرفته
دخترک وحشت زده خودش را روی زمین عقب کشید
_خانو..م بخدا مریض نیستـ...
پشت دست زن محکم به دهانش کوبیده شد
_لال شو...صدات میره بیرون... فکر میکنن داریم سلاخیت میکنیم
دخترک دستش را روی دهان پر خونش گذاشت و هق زد
اگر این سلاخی نیست پس چیست؟!
_دست و پاشو بگیرین
زن ها که دست و پایش را گرفتند از شدت تحقیر ها زار زد...
لباس هایش را به زور از تنش دراوردند
هاشمی بیتوجه به تقلاهایش بدنش را بررسی کرد
_خوبه...لباساش و بپوشونین تا کسی نیست
دخترک پردرد چشمان گریانش را بهم فشرد
_یه قیچی برام بیار... این موهای کثیفم اگر بزنیم قابل تحمل تر میشه
تن دخترک لرزید
جانی برای مقاومت نداشت... سه روز بود که لب به چیزی نزده بود جز ان قرص و شربت های بیمزه
_بیاید صاف نگهش دارین
قلبش بازهم تیر میکشید
زن ها تن بیجانش را از جا بلند کردند و نگهش داشتند
مظلومانه هق زد
_خـ..انم تروخدا...
موهای سیاهش تا زانویش بود... زیور چند بار تنش را کبود کرده بود تا بگذارد موهایش را بفروشند؟!
زن که قیچی را به دست هاشمی داد لرزش بدنش بیشتر شد
زار زد
_اصلا دیگـ..ـه نمیگم قلبم درد میکنـ...ـه
دندان هایش بهم میخورد
هاشمی دسته های قیچی را باز کرد....چشمانش سیاهی رفت و میان دستانشان بیجان شد
قبل از اینکه قیچی را به سمت موهایش بیاورد کسی مچش را چنگ زد و صدای مردانهای غرید
_دستت به موهاش بخوره جنازهت توی همین اتاق چال میشه...
https://t.me/+hMKNezqoKyxhYjRk
https://t.me/+hMKNezqoKyxhYjRk
https://t.me/+hMKNezqoKyxhYjRk
❌❌#پارت_اول_رمان❌❌
❌❌بنر واقعی❌❌
❌سرچ کنید❌
در آغوش یک دیوانه...
﷽ بنرها پارت رمان هستند🔥 🖤🔥شیطانی عاشق فرشته 🖤🔥مروارید 🖤🔥در آغوش یک دیوانه 🖤🔥دلبر یک قاتل (به زودی) ❌هرگونه کپی برداری از این رمان حرام است و پیگرد قانونی دارد❌
https://t.me/Novels_tag👍 1
18310
Repost from N/a
صدای نفس نفس زدنهای مردانهاش در گوشی پیچید و بعد هم صدای خشدار و بم خودش:
+مگه نگفته بودم بهم زنگ نزن؟ واسه چی نصفه شبی مزاحمم شدی؟
زمرد با شنیدن صدای نالهی بلند و پر عشوهای از آن طرف خط، اشک در چشمانش جمع شد و بغض به گلویش چنگ انداخت:
میدونم آقا... ولی...
قطرههای اشک بدون اینکه ارادهای روی آنها داشته باشد، روی صورتش جاری شدند و نتوانست ادامهی حرفش را به زبان بیاورد.
داریوش عصبی از اینکه دخترک وسط عیشش مزاحم شده بود، گوشی را بین شانه و گوشش نگه داشت، دستهایش را دو طرف صورت باربارا روی تخت ستون کرد و به ضربههایش قدرت بخشید:
+دِ بنال دیگه!
صدای نالههای از سر لذت باربارا بالا رفت و گریهی زمرد شدت گرفت، داشتند عذابش میدادند!
زبانش ته حلقش یخ زده بود و به سختی خودش را وادار کرد تا لب باز کند، میترسید داریوش باز هم سرش فریاد بکشد:
_آقا... یه نفر توی عمارته... یه غریبه...
داریوش پوزخندی به حرف دخترک زد، بهانهی جدیدش بود برای اینکه او را به خانه بکشاند! حتی صدای هق هقهای مظلومانهی زمرد هم باعث نشد داریوش دلش به رحم بیاید، از زمانی که متوجه شده بود زمرد اطلاعات محرمانهاش را دزدیده، قلب داریوش تبدیل به سنگ شد!
زمرد امیدوارانه به صدای نفسهای داریوش گوش میداد، میدانست که به خاطر ماجرای ربوده شدن اطلاعات او را مقصر میداند، اما باز هم انتظار داشت به خاطر تمام لحظاتی که در گذشته با هم دیگر داشتند، برای کمک به او بیاید.
زمانی که داریوش کمرش آسیب دیده و اسیر ویلچر بود، این زمرد بود که وفادارانه کنارش ماند و تا زمان درمان شدنش از داریوش حمایت کرد!
اما حالا داریوش او را در خطر رها کرده بود و داشت با زن دیگری سکس میکرد! این انصاف بود؟
داریوش چند ثانیهای را به صدای گریههای زمرد گوش کرد و زمانی که دستش را بالا برد تا تلفن را از گوشش فاصله بدهد، ناگهان صدای گریههای زمرد بند آمد.
دخترک صدای قدمهای محکم کسی را در نزدیکی اتاقش شنیده بود که از سر وحشت خشکش زد و ساکت شد!
داریوش متوقف شد و برای لحظهای نگرانی برای دخترک در وجودش نفوذ کرد، اما با نشستن لبهای باربارا روی گردنش به خودش آمد، نیشخندی زد و قبل از اینکه تماس را قطع کند تهدیدوار گفت:
اگه یه بار دیگه بیخود و بیجهت زنگ بزنی و مزاحمم بشی، وقتی برگشتم عمارت جوری به تنت میتازونم که تا یه هفته بیفتی روی تخت و نتونی از جات تکون بخوری!
زمرد صدای شکستن قلبش را شنید اما با این حال دهان باز کرد تا باز هم التماس کند که صدای بوق در گوشش پیچید.
بهتزده گوشی قدیمی را پائین آورد و به صفحهی آن خیره شد! باورش نمیشد داریوش او را در خطر رها کرده تا به لذت خودش برسد!
داریوش فقط او را در عمارت نگه داشته بود تا عذابش بدهد!
اشکهایش به یکباره خشک شدند، ترکیبی از احساس حقارت و تنفر در قلبش غلیان میکرد! و آنقدر شدید بود که حتی وقتی دستگیره پائین آمد و در باز شد، کوچکترین عکسالعملی نشان نداد.
قامتی مردانه و کشیده میان چارچوب در ظاهر و نگاه زمرد به آن سمت کشیده شد، نگاه دختر از روی کفشهای براقش بالا آمد، از روی کت و شلوار مشکی رنگش رد شد و به چهرهاش رسید.
چشمان سبز رنگ مرد به تن زمرد لرز میانداختند و لبخند شیطانی که روی لبهایش نقش بسته بود دخترک را ترساند:
_حاضری که با هم بریم جواهر...؟
https://t.me/+vD0MfSKQNZ4wMWQ0
https://t.me/+vD0MfSKQNZ4wMWQ0
https://t.me/+vD0MfSKQNZ4wMWQ0
https://t.me/+vD0MfSKQNZ4wMWQ0
زمرد، جواهرِ داریوش محمودی بود، رئیس مافیای سقوط کردهای که فکرش را نمیکرد قرار است دلش را به همسر اجباریاش ببازد اما باخته بود.
ولی دقیقا زمانی که رابطهی داریوش و زمرد به خاطر دزدیده شدن اطلاعات محرمانهی شرکت داریوش به هم ریخته بود، سر و کلهی بزرگترین دشمن داریوش پیدا شد و جواهرش را دزدید.
و حالا بعد از دو سال که داریوش زمین و زمان را برای پیدا کردن جواهرش بهم ریخته بود، زمردش را در یک مهمانی دید، در حالی که کنار دشمنِ داریوش ایستاده بود، میخندید و...
یک نوزاد را در آغوشش نگه داشته بود...🫢🔞
https://t.me/+vD0MfSKQNZ4wMWQ0
https://t.me/+vD0MfSKQNZ4wMWQ0
❌پارت واقعی رمان❌
〘رقــص بــا اوهــام⚚〙
﷽ خواندن این رمان به افراد زیر 18 سال توصیه نمیشود📵 پارتگذاری روزانه، به جز روزهای تعطیل و پنجشنبه🍷 به قلم: Miah
27600
Hammasini ko'rsatish...
28000
اکسسوری با قیمت کم میخوای؟!😀💕
باکیفیتترین گردنبند و دستبندهای پرنسسی و پینترستی رو از اینجا میتونی پیدا کنی:)
27200
Photo unavailable
گردنبند ماه پینترستی🌙>>>
اگه توام دنبال اکسسوریهای ترند میگردی اینجا برای توعه🌚:
@shop
6500
Hammasini ko'rsatish...
6500