دریــای ممنوعـ🚫ـه 🌊
کانال📚دریای رمان ممنوعه🚫🌊 @ma_mm_no⭐ کامل ترین منبع فایل رمان های جدید و قدیمی در ژانرهای مختلف 👑 رمان آنلاین🔥 #در_آتش_آغوش_تو کامنت و گفتگو 📬 @ma_mm_no_comment تبلیغات 💸 @mammno_tab ادمین🦋 @leila_m_7
Ko'proq ko'rsatish10 619
Obunachilar
-1424 soatlar
-797 kunlar
-24630 kunlar
- Kanalning o'sishi
- Post qamrovi
- ER - jalb qilish nisbati
Ma'lumot yuklanmoqda...
Obunachilar o'sish tezligi
Ma'lumot yuklanmoqda...
22410
Repost from N/a
- شلوار زاپ دار مخصوص دورهمیای کردانه نشد واسه دور دور توی خیابون، نشد واسه خرید کردن از سر کوچه، شما که این همه کمالات دارید، بیشتری عمرتون توی محیط آکادمیک گذاشته نمی دونستید ادم با شلوار زارپ دار و هودی نمیاد مدرسه دخترونه درس بده؟
مرد اخم کرد و به دخترک چموشی که میگفت مدیر مدرسه است زل زد.
- الان درد شما شده شلوار زاپ دار من؟
دختر حرصی شد. مرد مقابلش جذاب ولی زبان باز بود.
- درد من دخترای نوجوونی ان که نگاشون سیخ شده روی بازوهای گنده ی امپولیتون!
پسر خندهی جذابی کرد و پاسخ داد:
- امپولی؟ خانم این همش عضلس!
و مقابل چشم دخترک هودی دستی به بازویش کشید و با نیشخند گفت:
- نگید امپول، این بازوها خرج زیادی داشتن.
- متاسفم براتون، مثلا قراره دبیر مدرسهی دخترونه بشید.
- به نکته ی مثبتش فکر کنید. من با این جذابیت نفسشونو میبرم و اونا مجبورن به درس گوش بدن.
دخترک عصبی ایستا. موهای فر سفیدش را درون مقنعه فرو کرد و با اخم گفت:
- خجالت بکشید اقا.
- شلوار زاپ دار و بازوهای من خجالت دارن.
دوردور شما با کراپ و لباس دکلته تو پارتی های بالاشهر نداره؟
دخترک مات و مبهوت وا رفت. پسرک سرش را نزدیک کرد.
- خانوم من با این موهاتون خاطره زیاد دارما
خواهر رفیق شفیقم! دنیز جان.
دنیز عصبی ناخن به دندان گرفت که امیر پارسا بلند شد.
- علم من به درد مدرسه ی شما نمیخوره ها؟
ولی بازو و گردنم خوب به درد رقصتون میخورد...
مست هم بودید تازه رو همین هودیم بالا اوردید...
دنیز وایی گفت و دست روی سرش زد.
- بدبخت شدم.
- اره.
هم یه دوست پسر خوبو از دست دادید و هم دبیر خوب! بای بای مادام.
امیرپارسا رفت و دنیزبا حیرت...
https://t.me/+X0-NUpYy3HxhMWJk
https://t.me/+X0-NUpYy3HxhMWJk
https://t.me/+X0-NUpYy3HxhMWJk
https://t.me/+X0-NUpYy3HxhMWJk
پارت اول❌️🔥❤️🔥
من امیرپارسا توکلیم.
یه معلم زبان دورگه که برای فرار از گذشتهی عذابآورم به اردبیل پناه آوردم اما نمیدونستم فرارم قراره من رو مقابل دنیز قرار بده؛ یه دختر ریزه میزه با موها و رنگ چشمهای عجیب. وحشتی که در عین جذابیت هر چیزی بهش میخوره جز اینکه مدیر مدرسه باشه.
مدیر مدرسهای که من قراره توش مشغول به کار بشم....
ژانر: روانشناسی، اجتماعی، خانوادگی، عاشقانه
#معمار_گلوگاه_کو_حفره_میخواهم
12210
Repost from N/a
پریـ🔞ـــزاد شــ♨️ــهوت
_از جلو بخوام باهات رابطه داشته باشم چقدر باید بدم؟؟
نیشخندی زد و گفت:
_ س.کس با پریزاد خیلی گرون تر از اونی که فکرش رو کنی آدمیزاد!
جلو رفتم و موهای آبیش رو تو مشتم گرفتم و گفتم:
_امممم، صورتیه؟ خیلی کم پیدا میشه، درضمن من انسان نیستم دورگهام..
با این حرفم با ترس خواست عقب بره که محکم گرفتمش
آب دهنش رو قورت داد و گفت:
_ منم دوست دارم با یه نیمه انسان س.کس کنم شنیدم خیلی بزرگه...
با انگشت بین پامو ماساژ داد و گفت :
_پری هات کوچولو ... بخواب و پاتو بزار رو شونم ...
مردونگیمو رو بین پاش کشید و یک دفعه ... 😈😈
https://t.me/+1KGnQA-INy0xOWU0
https://t.me/+1KGnQA-INy0xOWU0
رمان #واقعیوفانتزی ک هیجان خونت رو بالا میبره پسری دوره گرد که وارد دنیای ماورا میشه و ...
#سکسممنوعه
11900
Repost from N/a
تخت اقا رو با کجا اشتباه گرفتی تخـ*م حروم؟! با دستشویی؟!
با صدای عصبی اکرم چشمان بیحالش هول کرده باز شد
_اصلا اینجا چه گوهی میخوری؟!
لالی...عقلتم پوکه؟!
حتما باید اینجارو نجس میکردی حرومزاده؟!
دخترک وحشت زده سر بلند کرد
با دیدن تخت زرد شده چشمان زمردیاش پر شد
خودش را...خیس کرده بود؟
دیشب بدن ریزش در آغوش مرد گم شده بود که توانسته بود بعد از یک ماه بخوابد
حتما وقتی صبح زود رفته بود بازهم وحشت سراغش امده بود و...
بدنش لرز گرفت
این حال دست خودش نبود
_کَرَم هستی مادمازل؟! میگم از رو تخت اقا پاشو نفهــم
تا به خودش بیاید دست اکرم موهای بلند طلایی رنگش را وحشیانه چنگ زد و کشید که محکم به زمین کوبیده شد
_پاشو گمشو... آقا ببینه چه غلطی کردی خودت هیچی...ننه باباتم از گور میکشه بیرون... اینجا پرورشگاه نیست بچه 15 16 سالهی کر و لال نگه داریم...هررری
از درد ناله کرد
بازهم مثل این چند روز صدایی خفه از لب های لرزانش بیرون امد
اکرم با دیدن بیحالی غیر طبیعی و رنگ بیش از حد پریدهاش عصبی لگدی به بدنش کوبید
_دارم داد میزنم...بازم نمیشنوی؟! میگم پاشو گمشو تا به یه جا دیگه گند نزدی
نمیدانست دخترک هر شب سر روی سینهی همان اقایی که میگوید میگذاشت
مرد کنار گوشش پچ زده بود دخترک 16 ساله شیشهی عمر ایلیاست و این یعنی
نمیکشتش؟!
اکرم که سمتش هجوم آورد تنش بیپناه منقبض شد
گردنش را به زور به طرف تخت خم کرد و فریاد از گلویش نعره کشید
_ببین چه گوهی خوردی حرومزاااده..هم تورو میکشه هم منو
ببیـــن...حالا مثل مرده ها فقط به من زل بزن
لرز تن دخترک بیشتر شد
بازهم ان غدهی لعنتی نترکید
_یا زهرا... چیکار میکنی اکرم؟
صدای شوکه مریم از پشتشان آمد و اکرم بیتوجه موهای دخترک را سمت باغ کشید
مریم هول کرده به سمتشان قدم تند کرد
_یه ماهه از شوک نمیتونه گریه کنه و حرف بزنه...کر نیست
اکرم عصبی نیشخند زد و تن لرز گرفتهی مروارید را محکم کف باغ انداخت
دختر زیادی آرام با ان موهای طلایی و چشمان درشت زمردی
چطور ایلیاخان همهی شان را کشته بود اِلا این دختر؟!
_آره میدونم لال شده...چون دیده آقا همهی کس و کارش و جلوش کشته
همهی اتاقا بوی سگ مرده گرفته...بسه هر چقدر تحمل کردم این چند روز
گلوی دخترک از بغض تیر کشید
کاش همان مرد که همه آقا صدایش میکردند، بود
آقا یا ایلیا خان
برخلاف رفتارش با بقیه
با او خیلی مهربان بود
مریم با ترحم لب زد
_ولش کن اکرم...وسواسات و رو این بچه پیاده نکن...مریضه خدا قهرش میاد...ببین داره میلرزه...چند روزه هیچی نتونسته بخوره...آقا خودشـ...هیـع
اکرم که یکدفعه شلنگ اب زیادی یخ باغ را روی دخترک گرفت حرف در دهان مریم ماسید و دخترک خشکش زد
قلبش تیر کشید
بازهم همان درد لعنتی که وقتی مینالید ایلیا هم با همان اخم های درهم نگران نگاهش میکرد
_بمونه...اما خودم این توله گربهی خیابونی و تمیز می کنم تا همهجا بوی طویله نده
مریم خواست لب باز کند که اکرم بیحوصله تشر زد و شلنگ را کنار انداخت
سر خدمتکار بود
_اگر نمیخوای گورتو از اینجا گم کنی لال شو
مروارید با بدن لرز گرفته ملتمس نگاهش کرد
اما وقتی مریم ناچار عقب رفت بیپناه در خودش جمع شد
مرد دروغ گفته بود که دیگر نمیگذارد کسی آزارش دهد
همهی شان اذیتش میکردند
اکرم روبه خدمتکار ها غرید
_بیاین لباساش و در بیارین...معلوم نیست توی جوب چه مرضایی گرفته و ما تو خونه راش دادیم...میره رو تخت اقا هم میخوابه
سمتش امدند
دست و پایش را به زور گرفتند
از شدت تحقیر آن غده در گلویش بزرگ تر شد
باغ پر از بادیگارد بود
جلوی چشم همهی شان لباس هایش را به زور از تنش دراوردند
اکرم بیتوجه به لرز تن هیستریکش بدنش را وارسی کرد
_خوبه
نشان خدمتکارای آقا رو هم سریع داغ کنید
دختر با وحشت سر بالا اورد
همان سوختگی روی مچ خدمتکارها که شکل خاصی داشت؟!
یکی از خدمتکارها بلند شد
_الان خانوم
بغض در گلویش بزرگ تر شد و سرش را جنون وار تکان داد
هرموقع میخواستند دست دختری را بسوزانند به سینهی مرد میچسبید و تکان نمیخورد
صدای جیغشان...
هقی از گلویش بیرون آمد
خدمتکار که با ان تکه اهن در دستش نزدیک شد با تقلا از زیر دستشان بیرون آمد که یکدفعه صورتش سوخت
خون از لب و بینیاش بیرون ریخت و اکرم تشر زد
_کجا حروم لقمه؟! تکون بخوری کل تنت و داغ میزارم
رام باش تا اون روی اکرم و نبینی
تنها با چشمان خیس نگاهش کرد
آستینش را بالا زدند که چشمان بیحالش روی سرخی آهن ماند
نفسش در سینه گره خورد
_محکم نگهش دارین
بدنش جنون وار لرزید
همینکه اکرم خواست آهن داغ شده را بچسباند کسی مچش را چنگ زد و صدای غریدن پر تهدید همان مرد
_حس میکنم خیلی علاقه داری خودتو زنده زنده بسوزونم که داری گوه اضافه میخوری اکرم
ادامهی پارت🔥🖤👇
https://t.me/+0MSnKxWA9nQ3MWQ0
مرواریـღـد
﷽ بنرها پارت رمان هستند🔥 🖤🔥شیطانی عاشق فرشته 🖤🔥مروارید 🖤🔥در آغوش یک دیوانه 🖤🔥دلبر یک قاتل (به زودی) ❌هرگونه کپی برداری از این رمان حرام است و پیگرد قانونی دارد❌
https://t.me/Novels_tag20310
Repost from N/a
-تونل ریزش کرده مهندس...بیچاره شدیم... خانوم مهندس مونده زیر آوار!
چند ساعت قبل
-هرجور شده کَلَک اون دختره رو بِکَن اویس ؛ نباید بعد اون مأموریت، پاش به شهر برسه!
نگاهی به اطراف انداخت و کلافه صدایش را پایین آورد:
-انتقال اون سهام کار توئه تینا. قبل از رسیدن من انجامش میدی
زن پشت خط پر از حرص بود و شاید بوهای بدی از رابطه ی دروغین نامزدش با دخترِ بهمنخان به مشامش میرسید
-چیه؟دلت برای دختر دشمنت میسوزه؟
حسادت زنانه میتوانست خطرناک ترین حس دنیا باشد
داشت روی مغز اویس میرفت
-چرند نگو
-یادت رفته بهمن چطور با سرنوشتمون بازی کرده؟
فکش فشرده شد و با تیپا ضربه ای به اولین شئ سر راهش زد
-از من میخوای دختره رو بکشم؟
رد دادی انگار ...قاتلم مگه؟
صدای پوزخند زهردار تینا علامت خطر بود
زن ها باهوش بودند
میدانستند پای یک مرد کِی و چه زمانی میلغزد
-اویس...اویس...اویس اگر بفهمم با اون دختره ی پاپتی ریختی رو هم قید همه چیو میزنم و طرح رو میفروشم به عربا
چشمانش روی هم افتاد
نفس هایش سنگین شد
چگونه دختری که بیش از دو ماه حتی برای یک بازی ، در آغوش خود خواباند را سر به نیست میکرد؟
-اویس؟
این بار صدای تینا پر از ترس بود
اویس نباید گزک دست این زن میداد
-تا شب حلش میکنم
از همینجا میتوانست قدم برداشتن های وفا را به طرف خود ببیند
باید قطع میکرد
-اویس
نکنه عاشق دختر بهمن شدی؟ها؟
چیزی از سینه اش فرو ریخت
هاه...عشق؟
عاشق دختر بهمنخان شود؟
مزخرف بود
اویس خونشان را میریخت و دست آخر به خورد خودشان میداد
-کم مزخرف بباف تینا
داره میاد باید قطع کنم
وفا از دور برایش لبخند زد و موهایش را که عقب فرستاد قلب سیاه مرد به تپش افتاد
-اویس قطع نکن....گوووش کن به من...قبل از طلوع فردا کلک اون تخ*م حروم بهمن رو میکَنی.یادت نره کل زحمتای چندین و چند ساله ت دست منه
-صبحتون بخیر خوشتیپ خان
اویس گوشی را قطع کرد و صدای جیغ های تینا خاموش شد.
قلبش تندتر تپید وقتی دست های ظریف دخترک دور گردنش حلقه شد:
-تو اتاق ندیدمت ، دلم برات تنگ شد آقا غوله. با کی حرف میزدی؟
-با زن اولم! حرفیه؟
میزد به در مسخره بازی و دخترک معصوم نمیدانست آن یک واقعیت بزرگ است
خندید و سیب گلوی مرد تکان خورد
-بچه پر رو
وفا چانه ی زاویه دار و زبر اویس را بوسید و مرد با نفسی که از گرمای تن این دختر داشت دستخوش تغییر میشد , نگاهی به اطراف انداخت
-هی هی هی
دست قدرتمندش را دور کمر دخترک قفل کرده و در کسری از ثانیه او را به دیوارک پشت سرشان چسباند
-نمیبینی چقدر نره خر ریخته اینجا؟
وفا ریز خندید و تنش بیشتر به آجرهای خام فشرده شد
او دختر دشمن بود
باید حذف میشد
اویس اجازه نمیداد حقش پایمال شود
-حواسم بود. بعدم...میخوام برم سر پروژه. اومدم خداحافظی!
خون اویس از جریان می افتاد کمکم
از خداحافظی ته جمله اش خوشش نمی آمد، اما به بهای دختر بهمن بودنش قرار بود امروز بمیرد
در آن تونل
-بعدش قراره باهات درمورد یه موضوع مهم حرف بزنم.خیلی مهم!
سیب گلوی اویس دوباره تکان خورد
هیچ حرف مهمی با این دختر نداشت
او فقط یک مهره بود و امروز هم موعد پاک شدنش فرا رسیده بود
-الان بگو
اصلا هم کنجکاو نبود
اصلا هم نمیخواست جلوی رفتنش را بگیرد
اما وفا دیرش شده بود و شاید خودش میخواست به کام مرگ برود
-نوچ
روی پنجه ی پاهایش بلند شد
عاشق اویس شده بود
این مرد مانند یک کوه پشتش بود و همیشه از او مراقبت میکرد
یک بوسه ی کوتاه روی لبانش زد و درون اویس را به تلاطم انداخت
-سوپرایزه. الان نه!
هنوز قدمی نرفته بود که باز هم کمرش قفل شده و اینبار لب هایش اسیر بوسه های خشونت بار مرد شد
شاید برای آخرین بار بود
نفسش بند رفت
نمیدانست این همه حرص اویس از کجا آب میخورد
نمیدانست و چیزی گلوی مَرد را می آزرد
باید این کار را میکرد
در یک قدمی حقش بود و باید یک نفر قربانی میشد در راه حقش
وفا داشت خفه میشد که اویس دست از لب های کوچکش کشید
-وای...دیرم... شد
حالا اویس مانده بود و جای خالی دختری که با چشمان براق به طرف چاه میرفت
چاهی که اویس برایش کنده بود
-آقا ، بسته ی خانم فرهنگ رو کجا بذارم؟
با شنیدن صدای کارگری که نزدیکش شده بود نگاه خشک شده به ردپاهای دخترک را گرفت و به او داد
-بده من!
کارگر آن را در دستان اویس گذاشت و مرد به مارک داروخانه نگاه دوخت
ابروهایش در هم رفت و فورا در پاکت را باز کرد
baby check?
چیزی از سینه اش فرو ریخت
چند دقیقه میشد که وفا به طرف چاه رفته بود؟
-مهندس...مهندس کجایید؟
پاکت پلاستیکی از دستش روی زمین خاکی افتاد
لب هایش خشک شد و قلبش نتپید
مرد هراسان بالاخره به اویس رسید و دست روی سر خودش گذاشت
-تونل ریزش کرده مهندس... بدبخت شدیم... خانم مهندس مونده زیر آوار
❌❌❌❌❌
https://t.me/+X5aw-bqnZd0zN2M0
https://t.me/+X5aw-bqnZd0zN2M0
19410
Photo unavailable
شوهرم توی پوزیشنا حتما باید موهامو میگرفت تا راحت تر کارشو میکرد، ولی موهای کوتاهم باعث میشد کارمون نصفه بمونه، تا اینکه از اینجا ماسک موهای لدوراش و خریدم و حالا اونو تمام و کمال مال خودم کردمش!
https://t.me/+T39Muv6DJwkzZDA0
20400
Repost from N/a
میگن عروس جادوگره😱🔞
برشی از پارت های اخر فصل دوم
-چطوری ممکنه که فقط شما زنده موندین؟
سر بالا گرفته و به چشمان پلیس اخموی رو به رو زل میزنم، هنوز برایم قابل باور نیست...
یعنی همه مردهاند؟!
-خانوم با شمام؟
مگه میشه یه عده بیان شب عروسیت رو به عزا تبدیل کنن و شما سالم و سلامت بمونی تا همکاران ما از راه برسند؟!
_من هیچی نمیدونم!
شخصی جلو میرود و دم گوشش طوری که به گوش من هم میرسد پچ میزند:
_میگن عروس جادوگره😱
وگرنه کی از این معرکه جون سالم به در میبره؟!
با وحشت از جایم بلند میشوم و صدای فریادم کل سالن عروسی که حالا مزار مهمانها شده را فرا میگیرد:
_چرا نمیفهمید؟ یه عده آدمهای کثیف توی بهترین شب زندگیم اومدن و کل مهمونها و شوهرمو به رگبار گلوله بستن و فقط منو زنده گذاشتن تا همه چیز بیوفته گردن من...
پلیسهای زن ترسیده به او نزدیک میشوند!
نکند واقعاً جادوگر باشد😱💯
-بهش دستبند بزنید، اون متهم به قتل هستش!
🚩همین که پلیسها نزدیکش میشوند تاریکی همه جا را فرا میگیرد و این...
شروع ماجراست!
Link
Link
شب عروسیش همه رو کشتن و قتل میوفته گردنش غافل از اینکه اون یه...😱💯
https://t.me/+maV9rCKG0BNmNTk8
25910
Repost from N/a
از بچگی عاشق پسر عموم بودم ...پسری که عزیز دل یه خاندان بود و حرفش حجت رو برهمه تموم می کرد ...یه روز برحسب اتفاق شاهد رابطه اش با دوست دخترش بودم و از حرص دلم به پدربزرگم گفتم که تک نوه ی پسریش دختر برده تو خونه باغش ...بابا حاجی فهمید دوسش دارم و بخاطر عشقی که بهم داشت مجبورش کرد تا باهام ازدواج کنه ...ولی من نمی دونستم ازدواج بدون عشق چه زجر کشنده ایه ....
https://t.me/+imnFw7hWwQBkM2Fk
برگشتم عقب و با دیدن محمد که با کفشش پا روی دنباله ی لباسم گذاشته جا خوردم ...
ناباور بهش خیره شدم ...
_داری چیکار می کنی؟
پوزخندی صدا دار زد و با چشمهایی که خشم و عصیانش با یه خونسردی کاذب پوشانده شده بود به طرفم اومد و گفت :
_چیه خوشگل خانم لباست کثیف شد ؟
نگاهم روی نگاه ترسناکش دودو زد ...
جلوی روم ایستاد و گفت :
پولش رو دادم ( یکضرب چاک بین دکلته روجر داد )هرکار دلم بخواد باش می کنم ...
طی یک اقدام ناخودآگاه دستم جلوی سینه ی برهنه ام قرار گرفت و ناباور بهش خیره بودم ....
باورم نمی شد که اینکار رو انجام داده باشه و لباس عروس خوشگلم رو تو تنم پاره کرده باشه ...در لحظه داشتم به قدرت دستش که لباس به این محکمی رو پاره کرده بود فکر می کردم که ضربه ای که روی دستم زد باعث شد دستم از روی سینه ام کنار بره نگاهم با حیرت از دستش به صورتش کشیده شد ...
نگاهش با طمانینه روی بالاتنه ی برهنه ام نشست و دوباره به چشمهام خیره شد و پرنفرت غرید :
_چیه باورت نمی شه که حرفام رو عملی کنم ....
حالا بذار کامل برهنه ات کنم شاید خوشم اومد
با اشاره به سینه هام که به سختی پشت لباس قایم کرده بودم گفت :
_فعلا که هیچیت رو نپسندیدم ....
کمی عقب رفتم و او با یک گام بلند خودش رو بهم رسوند و به دستم چنگ زد و نگهم داشت ...
چشمهای وحشت زده ام تو صورتش می چرخید و او با همون لحن گزنده و پر تحقیرش که انگار قصد جونم رو کرده بود لب زد :
_حتی حالم بهم می خوره یه بوس ازت بگیرم ولی چه کنم که حاجی گفت باید باهاش بخوابی تااون زمینها رو بهت بدم فکر می کنه باهات بخوابم مهرت به دلم میفته ...
با نفرت خواست بطرف اتاق ببردم که مقاومت کردم و بدون هیچ حرفی خودم رو سفت و سخت نگه داشتم ...
پوزخندی زد و گفت:
_ رو زمین برا خودت سخت تره ...
بعد تا به خودم بجنبم به دیوار پشت سرم چفتم کرد و با یه دست هر دو دستم رو در اختیار گرفت و همینکه خواست لباس رو به سختی از تنم دربیاره با چابکی از زیر دستش فرار کردم و هنوز چند قدمی نرفته بودم که دنباله ی لباس رو گرفت وبا صورت به زمین خوردم ..
دستم و صورتم درد گرفته بود از دماغم خون فواره زد ...به سختی خواستم از جام بلند بشم که با یه لگد کمرم رو هل داد و دوباره نقش زمین شدم ...
همونطور مثل یه پیروز بالا سرم ایستاد و با یه پوزخند بهم خیره شد و گفت :
_بهت گفتم پشیمون میشی ...خودت قبول نکردی ...
🌺🌺🌺🌺
از بچگی عاشق پسر عموم بودم ...پسری که عزیز دل یه خاندان بود و حرفش حجت رو برهمه تموم می کرد ...یه روز برحسب اتفاق شاهد رابطه اش با دوست دخترش بودم و از حرص دلم به پدربزرگم گفتم که تک نوه ی پسریش دختر برده تو خونه باغش ...بابا حاجی فهمید دوسش دارم و بخاطر عشقی که بهم داشت مجبورش کرد تا باهام ازدواج کنه ...ولی من نمی دونستم ازدواج بدون عشق چه زجر کشنده ایه ....
https://t.me/+imnFw7hWwQBkM2Fk
👈بنر از پارت ۹۱ کانال انتخاب شده و همگی واقعی هستند
👈یه عاشقانه ی متفاوت دیگر از مریم بوذری
🌺پارتگذاری منظم
🌺شنبه تا پنج شنبه روزی یک پارت
https://t.me/+imnFw7hWwQBkM2Fk
17010
Repost from N/a
- بچه چطوری درست میشه زن دایی؟
با اشتیاق منتظر بود جواب بدهم! لبم را گزیدم که نخندم:
- اِممم... نمیدونم، خدا به مامانها بچه میده و میذاره تو شکمشون دیگه!
با جملهام برای دانستن امیدوارش کردم:
- خوب چطوری میذاره؟ بلد نیستی؟ مگه تو و دایی نمیخواین مامان بابا بشین؟
هر آن از داییاش که از هیبتش میترسم نگاهش کنم حاملهام میکند! اوی ۵ ساله که نمیداند به اجبار عقد کردیم! نمیداند از مردانگی و مراعات کردنش حالا چقدر دلم آغوشش را میخواهد.
با صدای بلند به غمم خندیدم. از شدت خنده پهن میز شدم. شکمم را به لبهاش فشردم و جمع شدم. آتای گنده و منِ گناهکارِ نصفِ او خندهدار نیست؟
""" بذار خودم بهت بگم دایی! من بلدم """
صدایش از جا پراندم: هیع!
نگاهش از پشت به هیکل ولو شدهام بود!لباسم را مرتب کردم، اما نگاه بر نداشت! نشست و فرشته را روی پاهایش کشید:
- بیا وروجک که بحث خوبی راه انداختی!
- تو میدونی دایی؟ بلدی؟
خیره به من خندید و جواب داد:
- بلدم! منم مَردم! خدا به باباها یاد داده چطوری بچه بذارن تو شکم مامانها! باباها همه اینو دوست دارن!
نفسم از بیخیالیاش رفت! خیره به صورتم ابرو بالا انداخت:
- البته مامانا باید اجازه بدن و دوست داشته باشن!
انگار آب جوش روی سرم ریخت! تنم گر گرفت! فرشته دوباره پرسید:
- چطوری میذاری دایی؟
"هیع" گفتنم بیاختیار بود! آتا مچم را گرفت و نزدیک کشید. در حالت نشسته هم سرش روبروی شانهی من است! با لبخند گفت:
- چشاتو ببند دایی، بگم!
میلرزم. از هیجان تماسی که او خونسرد با آن برخورد میکند. دستش را که پشت گردنم گذاشت قفل کردم!
با زور سرم را پایین کشید! لبهایم را که گاز گرفت و فشرد از شوک ناله کردم: ممم...؟!؟!
فرشته با خنده کف زد:
- ماچش کردی! مامان میگه زشته! نباید ببینم!
فرشته را به سمت اتاقش هل داد:
- مامانت درست میگه! برو بگو نشونت دادم! بگو خاله اول راه بچه نگه داشتن تو شکمشه! قراره یه نینی بیاریم تو اتاق بمون!
فرشته جیغ زد و به سمت اتاق دوید:
- ماماااان....؟ داری عمه میشی...!
از شرم نگاه خیرهاش لب گزیدم. دستش به آنی دور کمرم پیچید و از جا پریدم! صورت به صورتم بود:
- خودمو نخوای بچه هم نمیخوای؟
با وجود احساسم. دلم فرار میخواهد، کاش میتوانستم بگویم فقط تو را میخواهم. بهت زده گفتم: نههههه!
انگار نه انگار مرا به زور و برای رضایت عقد کرد تا قصاصم نکنند، انگار عاشقانه دوستم دارد! گفت:
- چرا؟ همهی زنها دوست دارن مادر بشن؟ از اون مهمتر منم که وقتی عقدت کردم گفتم زن نمایشی نمیخوام! گفتم میخوامت! نگفتم؟
ایستاد منتظر نگاهم کرد. گفته بود و من فکر میکردم فراموش میکند. فکر میکردم بخاطر غرورش میگوید!
خیلی نزدیک بود قلبم یاری نمیکند! نفسم از آن بدتر. هول شدم:
- خب... من هنوز دخ.. یعنی ما.. ما تا حالا...
چطور بگویم تا به حال رابطه نداشتهایم و دخترم؟ چطور بگویم پس مادرت که گفت فقط صوری تا حرفها بخوابد چطور؟
فهمید! دست روی کمرم فشرد:
- تا حالا رابطه نداشتیم؟ هنوز زنم نشدی؟ دختری؟
خجالت زده تنم را جمع کردم، اما بیشتر به خودش فشردم. محکم سوال پرسید و خودش جواب داد:
- چرا نداشتیم؟ تو نخواستی! تا میتونی شبها تو اتاق مامان میمونی! وقتی هم میای بیهوش میشی! من زنمو بیشتر از هر کسی میخوام! تا کی شب توی خوابت از خستگیت لمست کنم و ببوسمت؟
دست روی سینهی داغش گذاشتم تا ساکت شود! هر آن از خوشی جیغ میکشم! چرا نفهمیده بودم:
- لطفا.. برید عقب...
لبخند زد. مهربان و جذاب! از همانها که دلم را برده اما از ترس خیالات مادرش نزدیکش نمیشوم:
- برم عقب نمیتونم بابای بچهامون باشم! بگو بیا جلو!
از مادرش استفاده کردم:
- تو رو خدا... توران خانوم منو فقط بخاطر...
خشم به صورتش نشست:
- دست بر نمیداری؟ هر بار یه قدم اومدم جلو مامانو نگاه کردی! شوهرت من نیستم که از مادرم اجازه بگیرم تا همبسترم بشی؟
اشکم چکید، از بیچارگی! بی توجه به سمت اتاق کشیدم. دستش را از دور شکم برنداشت:
- بیا.. دلم زنمو میخواد.. خیلی صبر کردم.. تا کی فقط این اندام بینقصو ببینم و برم زیر دوش سرد!
نتوانستم رد کنم، فرشته بود که به در میکوبید:
- دایییی؟ مامان گفت بگم اذیتش نکنی! گفت نخود سیاه نداره تا شب صبر کنی! گفت مامان جون شب میره ولایت!
https://t.me/+rQkC_mIrqbwzMmZk
https://t.me/+rQkC_mIrqbwzMmZk
https://t.me/+rQkC_mIrqbwzMmZk
عاشقانهای_سراسر_مهر
صحنههای نابی که آتا میسازه را از دست ندید😍😋🙈
24920