cookie

Sizning foydalanuvchi tajribangizni yaxshilash uchun cookie-lardan foydalanamiz. Barchasini qabul qiling», bosing, cookie-lardan foydalanilishiga rozilik bildirishingiz talab qilinadi.

avatar

کانال رسمی صدیقه بهروان‌فر «همخون»

رمانی از نویسنده رمان‌های آغازانتها زندگی به نرخ دلار«نشرصدای‌معاصر» الهه درد«صدای‌معاصر» او عاشقم نبود«صدای‌معاصر» تبسم تلخ«نشرشقایق» زوج‌فرد انیس‌دل مرا به جرم عاشقی حد مرگ زدند «نشرعلی» @Sedighebehravan

Ko'proq ko'rsatish
Reklama postlari
9 843
Obunachilar
-524 soatlar
+707 kunlar
-11830 kunlar
Post vaqtlarining boʻlagichi

Ma'lumot yuklanmoqda...

Find out who reads your channel

This graph will show you who besides your subscribers reads your channel and learn about other sources of traffic.
Views Sources
Nashrni tahlil qilish
PostlarKo'rishlar
Ulashishlar
Ko'rish dinamikasi
01
اون یه شکارچی بود و قرار نبود از من بگذره.🔥 کنعان نصیری، مردی که مافیای ایتالیا رو ریاست می‌کنه نگاهش رو من افتاده و قرار نیست تا وقتی جسم و روحمو تصاحبم نکرده ازم بگذره...❤️‍🔥 بار اولی که دیدمش تنها روی عرشه کشتی وایساده بودم و اون منو از مرگ نجات داد. هیچوقت فکر نمی‌کردم که چند ماه بعد در حالی ببینمش که داشت یه آدم رو می‌کشت و این بار خودم شکارش بشم... https://t.me/+Hngg0N1Wfrk2YmY0 https://t.me/+Hngg0N1Wfrk2YmY0 https://t.me/+Hngg0N1Wfrk2YmY0
7051Loading...
02
‍ _بابا نانای بزار با حرف پناه خندم می‌گیره و از گوشه‌ی چشم  به هامون نگاه میکنم که با اخمهای درهم در حالی که دستش رو روی پنجره گذاشته بی توجه به پناه در حال رانندگی ،ولی پناه کوتاه نمیاد و باز هم تکرار می‌کنه _بابا نانای......من نانای می‌خوام چیزی نمیگم و درحالیکه بزور خنده‌ام رو کنترل می‌کنم، فقط نگاه میکنم . هامون با کلافگی نگاهی به پناه و من می‌کنه و زیر لب " عجب گیری کرديم " می‌گه و مشغول بالا و پایین کردن آهنگها می‌شه که با پخش شدن صدای خواننده دیگه نمیتونم خندم رو کنترل کنم و با صدای بلند می‌خندم . تصویر هامون که با اون همه اخم و جذبه وقتی که با ریتم آهنگ خواننده سرش رو تکون میده و پناهی که دست‌های کوچیکش رو میرقصونه ،عجیب به دل می‌شینه . جالبه که از همدیگه دلخوریم ، ناراحت هستیم ولی خنده‌ی پناه می‌شه پرچم سفید صلح و لبخند بینمون ، با آهنگ شاد و رقص پناه می‌رسیم به خونه ؛وقتی ماشین جلوی خونه می‌ایسته دست می‌برم و صدای آهنگ رو قطع می‌کنم و رو به هامون متعجب می‌گم _چند وقت پیش خودت گفتی که نمیتونیم با همدیگه حرف بزنیم یادته سری تکون میده و من ادامه میدم _میدونی چرا .....چون ... به پناه نگاه میکنم و نفسم رو با آه بلندی بیرون می‌دم، حرف زدن زیر این نگاه خیره ، منتظر  و کمی هم مشتاق خیلی سخته ؛ نگاهم رو به در خونه میدوزم و ادامه میدم _چون هر دومون فکر می‌کنیم یه چیزی تو گذشته بوده ، یه حس یا یه جور علاقه... ولی چون الان نیست ...طرف مقابل مقصره و سعی می‌کنیم خودمون رو عقب بکشیم و اون یکی رو مقصر نشون بدیم ...آزارش بدیم یا هر چیز دیگه ای ولی ...دیگه گذشته ،تموم شده دیگه چیزی نیست....تو گذشته هم شاید بود ولی الان دیگه هیچی نیست باور کنید من دیگه حتی به گذشته فکر هم نمی‌کنم...شما هم اگه چیزی بود فراموش کنید دستش رو بالا میاره ، نگاهش می‌کنم که می‌گه https://t.me/+AETmo0Pyox8zYjI8 https://t.me/+AETmo0Pyox8zYjI8 https://t.me/+AETmo0Pyox8zYjI8 https://t.me/+AETmo0Pyox8zYjI8 عاشقانه ای راز الود زندگی اجباری و همخونه ای مردی شکست خورده و دختری قوی و مستقل سرگرد هامون شریعتی ،پلیسی که حتی اسمش هم باعث وحشت و فرار تبهکاران بزرگ ،مامور زبده و ماهری که هیچ شکست کاری نداره ولی توی زندگیش شکست خورده و با داشتن یک دختر شش ساله دل بسته به کسی که هیچ اعتنایی بهش نمیکنه ولی این سرگرد هامون ما عادت به شکست نداره و ...... به قلم : ایدا باقری
1250Loading...
03
Media files
1260Loading...
04
_ فرار کن...  چرا نشستی؟  الان میاد آتیشت میزنه، آخه آدم میره خونه دوست پسرش؟ من از ترس جیغ کشیدم، بنزین سر تا پام رو خیس کرد و از بوی تند و زننده‌اش نفسم رفت. حتی حس می‌کردم می‌تونم مزه بنزین رو هم حس کنم. زیور به بابا رسید و فقط با گریه التماسش می‌کرد، بس کنه. بابا زیور رو پس زد و به طرف خونه دوید. وحشت زده خودمو گوشه حیاط رسوندم که زیور بازوم رو گرفت و سعی کرد بلندم کنه. -پاشو... پاشو فرار کن... اینو زیور با گریه می‌گفت و من تلاش کردم بلند بشم اما انگار راه رفتن رو بلد نبودم مثل کسی که مادرزاد فلج بوده و ایستادن روی پاهاش رو هم بلد نیست. من و زیور با هم زمین خوردیم. بابا بالاخره بیرون اومد. زیور رو ازم جدا کرد و رو به زیور قسم خورد اگه کنار نره اونو هم با من آتیش می‌زنه. زیور ترسیده و گریون خودش رو پس کشید من با گریه خودمو روی زمین عقب کشیدم، اون لحظه مرگ خودم رو حتمی می‌دونستم، اصلاً مگه زنده بودن آیه بدبخت برای کسی مهم بود. میون اون لحظات پر از وحشت در حیاط زده شد و زیور با اون هیکل بزرگ خودش رو به در رسوند و در رو باز کرد. یزدان و مادرش و همون مردی که توی خونشون بودند، با هم داخل اومدند و برای لحظه‌ای همه از بوی بنزین من که مثل بدبخت‌ها منتظر قصاص بودم خیره شدند. یزدان به طرف من دوید. بابا کبریت کشید و با فریاد گفت: _ دستت بهش بخوره کبریت رو می‌ندازم به هیچی هم نگاه نمی‌کنم. یزدان ایستاد و گفت: _ به روح پدرم، هیچ گوهی نخوردم، به خدا دخترت از برگ گلم پاک‌تره. _ پس توی خونه‌ی تو چه گوهی می‌خورد؟ مادر یزدان به بابا نزدیک شد و با صدای لرزیده گفت: _ حاجی مرد خوش‌غیرتی درست، اما این راهش نیست، جوونن یه خبطی کردند، تو بزرگی کن بگذر از کارشون.. تو آبرو داری، اصل و نصب داری، این‌جوری همه چیز رو خراب نکن. _ اگه دختر تو هم بود همین رو می‌گفتی؟ پسر الدنگ تو، پسر بی‌بته‌ی تو دختر منو برده خونه‌شو و کشونده توی تختش که باهاش یه قل دوقل بازی کنه و به ریش من بی‌غیرت بخنده بعدم بگه من کاری نکردم؟ مرد نیستم اگه با مرگش این بی‌آبرویی رو جمعش نکنم. https://t.me/+OGvgZKlmIII3NjY0 https://t.me/+OGvgZKlmIII3NjY0 خواهر ناتنی آیه برای انتقام، به باباشون زنگ میزنه و جای آیه رو لو میده، آیه رو که رفته به دوست پسر مریضش سر بزنه رو توی خونه گیر میندازند، حالا باباهه میخواد آتیشش بزنه تا....
520Loading...
05
می‌شه بیام توی بغلت قایم شم؟ بچه ها باز سوسک و مارمولک گرفتن دستشون، دارن اذیتم می‌کنن! آیین بند پوتین هایش را می‌بندد و می‌گوید: -تو دیگه شیش سالت نیست، سیب کوچولو. درست نیست من بغلت کنم! برو یه جا دیگه قایم شو، مثل پریسا و بقیه. یاقوت دوازده ساله لب می‌لرزاند و یک سیب سرخ و شیرین به آیین می‌دهد. -من می‌ترسم آیین! خواهش می‌کنم... همین یه بار. تو بغلم کنی جرأت نمی‌کنن اذیتم کنن. این سیب رو بابا حاجی از بالای درخت چیده. میدمش به تو. دارن میان اینجا! لطفا... آیین روی مو‌هایش دست می‌کشد و کیفش را برمیدارد تا به محل خدمتش برسد. -دیرم میشه نور چشم! باید برم. برو با بقیه بازی کن. یاقوت به گریه می‌افتد و سمت ته باغ قدم تند می‌کند. -منو بغل نمی‌کنی چون قراره خواهرم مروارید عروست بشه مگه نه؟ باشه... بغل نکن. منم با کاوان عروسی میکنم که دوسم داره! آیین رفتنش را با عشق تماشا می‌کند و می‌گوید: -دردت به قلبم... تا وقتی نشون شده منی، هیچکس نمی‌تونه دست روت بذاره! https://t.me/+wurPW4IKKVczYzlk آیین با خیالی آرام می‌رود، چون هرگز فکرش را هم نمی‌کند درست روزی که بعد از سال‌ها برمی‌گردد، باید شاهد نامزدی نور چشمش با یکی دیگر باشد، یکی که یاقوت را فقط برای انتقام می‌خواهد، انتقام از خود آیین!
530Loading...
06
‍ شیب_شب💫💫 https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy پشت درختان قطور انجیر کمین کرده بودم باران خاکه ی ریزی می بارید صدای خنده ی نگار بلند شد رستان خم شد و خنده اش را بوسید شاید اگر جیغ می زدم دل از لب های گوشتی  خواهرم می کند - خوب تماشا کردی؟؟.. به عقب برگشتم با نفرت خیره ام بود - گورت رو از زندگی دخترم گم کن برو یه جایی که هیچ‌کس نتونه پیدات کنه   لب هایم با تکرار نامش لرزید - نارشین.... - یه عمر تو رو نداشت از این به بعدم اگه نباشی، چیزی نمی شه... - چرا؟؟. ابروهایش بالا رفت - چرا انقدر از من بدت میاد؟؟؟ آنقدری که حاضری دخترت رو به لجن بکشی و بندازی تو بغل نامزدم با ضربه ی محکمش به عقب پرتاب شده و صورتم سوخت شیار باریکی از خون پشت لبهایم راه گرفت - لجن تویی.... دست‌های یاغی و بزرگش یقیه ی لباسم را چسبید - می تونم با دستهای خودم خفت کنم دختره ی آشغال.... - اینجا چه خبره؟؟؟. عمو تیام؟؟!!!!!! تیام رهایم کرد محکم به درخت کوبیده شدم و ناله ام بلند شد رستان نگران جلو‌ کشید - ریرا؟؟!!!!! بازویش اما اسیر دستان نگار بود با عشوه صدا زد؛ - رستان جان ؟؟!!  بزار بره گم شه...... قرار نیست هر بدبختی رو دیدی دلت براش بسوزه!!! ‌ فک رستان قفل شد دندان روی هم سایید - چی شده ؟؟؟چرا زدینش؟؟؟؟  - داشت شما دوتا رو دید می زد.... ناراحتی کتک خورده؟؟؟؟ رستان اخم آلود نگاهم کرد و بعد چشم دزدید دستهای نگار را کشید؛ - بریم بارون داره تند می شه چشم هایم قدم های تند و قامت بلندش  را دنبال کرد - خب دیگه فیلم سینمایی تموم شد تا قبل از اومدن نارشین برو..... گفتم  ملیحه وسایلت رو‌جمع کنه وقتی برگشتم نمی خوام اینجا باشی. جوی خون پشت لب هایم را پاک کردم - چیکارت کردم که انقدر از من بدت میاد؟؟؟؟ تکخند زشتی زد و با تنفر براندازم کرد - چون شبیه باباتی ، حالم ازت به هم می خورده https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy 💔💔💔💔💔💔 💔💔💔💔💔💔 رستان پاکزاد افسر پرونده قتلی می شه که رازهای پنهان زیادی رو در مورد خانواده اش فاش می کنه دست سرنوشت ریرای بی گناه رو بازیچه ی کینه ی مردی قرار می ده که قرار ازدواج عاشقانه با نگار خواهر ریرا داره ، حالا چی می شه که به خاطر یه سوتفاهم میون رستان و نگار به هم می خوره؟؟؟  باید دید چه بر سر ریرا میاد؟؟..
780Loading...
07
‍ 🌓💫شیب_شب https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy من ریرام تک دختر  مامان یلدا و بابا فرهاد خوشبخت بودم اما فقط تا روزی که سر وکله ی دارا کیاراد پیدا شد سونامی وحشت بود که از در و دیوار خونه باغ مون پایین می اومد تا به خودم بیام ..... یلدا زندان بود و بابا فرهاد مرده  چقدر بده درست تو هجده سالگی بفهمی دختر پدر و مادرت نیستی ....... وقتی گرگ ها از همه طرف برای مال و ثروتی که بهم رسید دندون تیز کردن رستان، مثل یه شوالیه از راه رسید مغرور و عاشق اما چی می شه وقتی نقاب عاشق پیشگی از صورت عزیز دلت کنار می ره دیر فهمیدم....... انقدر دیر که لوله ی اسلحه ش روی شقیقه م بود...... ❤️‍🔥💔💔💔💔 https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy
1651Loading...
08
⁠ 🪷🌱 #پارتــ۳۶ - من انقد بی‌ناموس و بی‌رگ نیستم تورو طلاق بدم! غلط کردی زن من شدی وقتی می‌دونستی همچین اخلاق سگی دارم. وقتی از اول میدونستی، غلط می‌کنی الان دنبالِ طلاق باشی! از جایش برخاست و زهرا هم به تبعیت بلند شد. - من زنت شدم چون فکر میکردم مردونگی و غیرتت به قدری هست که اجازه ندی زنت با گریه سر رو بالش بذاره! فکر میکردم به قدری مرد و باشرف هستی که ناموستو واسه خاطرِ یه عشق قدیمی اذیت نکنی! دستهای بزرگش بدون هیچ کنترلی، گردنِ زن را چنگ زده و با چشمهایی قرمز و دریده، صورتش را نزدیکش برد. - خفه شو... هرچیزی که گفتم و قبول کردی زهرا، تو خودت خواستی این زندگیِ نکبتو! بغضش را قورت داده و با لبهایی لرزان، به سختی گفت: - نکن! دستش را جدا کرده و به موهایش چنگ زد. چندبار نفس گرفت و چند قدمی از زهرا فاصله گرفت. - من بهت خیانت نکردم زهرا، اگه دلم باهات نبوده هم از روز اول بهت گفتم! از سگ کمتری اگه بگی بهت قول دادم کسیو فراموش کنم و به تو محبت کنم! ق‍ول دادم؟ سوالش را با هوار کشیدن میگویید و زهرا تنها سرش را به چپ و راست تکان می‌دهد. پس از چند ثانیه که مرد آرام تر شد، به سویش رفت. - خاویر من نمی‌خوام باهات زندگی کنم... طلاق می‌گیریم، قول میدم ازدواج نکنم و فقط با بچه بمونم. خاویر قهقهه‌ای هیستریک سر داده و به صورت گریان زنش خیره ماند. - من پشت گوشام مخملیه؟! بازو های زهرا را با دوست گرفته و دخترک را مقابل خودش کشاند. تکانی به تنش داده و با لحنی قاطع لب زد‌. - بارِ دیگه بشنوم اینارو، لب و دهن خوشگلتو بهم می‌دوزم! می‌دونی که هرچی بگمو انجام میدم.. نه؟ فکرِ طلاق و کلا از ذهنت بیرون کن. آره من معنی غیرت و اشتباه فهمیدم، تو بیا و حالیم کن، میتونی؟ کدوم حرومزاده‌ای میتونه بیاد معنی واقعیشو یادم بده؟ ها زَرا؟ کسی می‌تونه تا بگیم بیاد یاد بده! می‌تونه؟ آب دهانش را قورت داده و به سختی پاسخگو شد. - هیچکس نمیتونه! با رضایت سرش را تکان داد و لبخندی زد. روانی بودنش را خودش هم می‌دانست و اقدامی برای بهتر شدن نمی‌کرد؟! وقتی بازو هایش را رها کرد، زهرا نفسی آسوده کشیده و سوی اتاقش رفت. - من لباس می‌پوشم میرم خونه مادرم. خانه را طوفان زده بود و حالا هردو به قدری خسته بودند که باید حالتی عادی به خود می‌گرفتند و طوری رفتار می‌کردند که گویا چیزی نشده! ذاتا بحث با خاویر بی‌نتیجه بود و دخترک هرچقدر هم تلاش می‌کرد، خشم و غضب این مرد را نمیشد خاموش کرد. خاویر تنها سری تکان داده و سیگاری آتش زد. هرچقدر هم به زهرا بی‌میل باشد، او را ناموس خودش می‌دانست و برایش مهم بود که تا همیشه برای خودش بماند... آدمِ روانی مگر شاخ و دم داشت؟! https://t.me/+6eLMxc3y2Q80OTE0 پس از اینکه لباس پوشید، از اتاق خارج شده و نگاهش را دور و اطراف خانه چرخاند. متوجه شد که خاویر در حیاط است و با قدم‌های آرام خودش را به آنجا رساند‌. خاویر زیر درختِ آلبالو نشسته بود و مشغول سیگار کشیدن بود. نفسی سنگین از ریه خارج کرده و به سویش رفت. چقدر یک آدم باید بی منطق باشد که مردی به دیوانگی و سنگ دلی خاویر را دوست داشته باشد!؟ نگاهِ قرمز شده و کلافه‌اش به صورت زهرا دوخته شد و زن لبخندی زد. - زنگ میزنی آژانس؟ به کنار خودش اشاره کرد. - بیا بشین... خودم یکم دیگه میرسونمت. زهرا بدون حرف، نشست و منتظر به مرد نگاه کرد. سیگاری که میان دستانش بی‌هدف می‌سوخت را به گوشه‌ی لبش فرستاده و با اخم به زن نزدیک شد. انگشتِ شستش را به آرامی به لبهای قرمزش کشیده و در همان حال زمزمه کرد. - چیه مالوندی به لبات! شانه بالا انداخت و دست خاویر را گرفت. - خرابش می‌کنی.. رنگش جیغ نیست که، چکارش داری؟ مرد نگاهش را بالا کشیده و با خشمِ اندک و حرصی آشکارا، لب جنباند. - خوشم نیومد ازش! بهت نمیاد اصلا... https://t.me/+6eLMxc3y2Q80OTE0 https://t.me/+6eLMxc3y2Q80OTE0 من زهرام، دختری که خانوادش پسش زدن و مجبور شد با یه گنده لات دیوونه که عاشقش نیست عقد کنه و...🔗 https://t.me/+6eLMxc3y2Q80OTE0 https://t.me/+6eLMxc3y2Q80OTE0
2481Loading...
09
‍ پارت واقعی رمان👇👇👇 صدایی مردانه و ناآشنا، از پشت خط به گوشش رسید.اندکی تأمل کرد و وقتی مطمئن شد که صاحب صدا را نمی‌شناسد، با لحنی مشکوک جواب داد: -بله، خودم هستم! شما؟ -من سرگرد کیانی هستم... از ادارهٔ آگاهی باهاتون تماس می‌گیرم. شهرزاد منتظر کلامی دیگر نماند و فوراً زمزمه کرد: -آقای محترم، من اصلاً این روزها حال روحیم مساعد نیست و حواس درست و حسابی ندارم! هر وقت که اوضاعم بهتر شد باهاتون تماس می‌گیرم و راجع به سوژهٔ جدید با هم صحبت می‌کنیم... فعلاً خدافظ! -الو! الو! خانوم تنها! یه لحظه قطع نکنین! یه کار واجب دارم باهاتون که ربطی به حرفهٔ شما و داستان نویسی نداره! الو؟! خانوم تنها؟! می‌شنوین صدامو؟! مرد بد اخلاق و خشک پشت خط، بدون معطلی جمله‌ها را ادا کرده بود و برای اینکه شهرزاد را ترغیب به شنیدن کند، ادامه داد: -شما خانوم افسون مرادی رو می‌شناسین؟! باهاشون در ارتباط بودین؟! ترفند سرگرد کیانی گرفته بود و شهرزاد حالا بسیار کنجکاو شده بود: -بله، چطور مگه؟! سرگرد کیانی با تک سرفه‌ای صدایش را صاف کرد: -خوبه! پس میشه فردا یه سر بیاین ادارهٔ آگاهی؟ زیاد وقتتونو نمی‌گیریم.... در حد چند تا سوأل! ممکنه که جواب‌های شما نقطه‌های تاریک این پرونده رو برامون روشن کنه! -پرونده؟! کدوم پرونده؟! شهرزاد در کمال بهت و ناباوری پرسیده بود و سرگرد بلافاصله پس از اتمام جملهٔ او، جواب داد: -پروندهٔ خانوم مرادی! یه فلش مموری توی خونه‌شون پیدا کردیم که محتویات داخلش به شما مربوط میشه! سه تا فایل توی اون مموری هست که دوتاش شبیه یه داستانه... هر دو تا داستان یکی هستن، منتها اسامی داخل داستان توی دوتا فایل با هم فرق می‌کنن! ما نمی‌دونیم قضیهٔ این داستان‌ها چیه، ولی چیزی که نظرمون رو جلب کرده، اسم دختر یکی از قصه‌هاست که شهرزاده، شهرزاد تنها، دقیقاً هم اسم شما! علاوه بر این دوتا فایل، یه فایل دیگه هم هست که یه جور نامهٔ خداحافظیه و این نامه هم برای شما نوشته شده! شما چه نسبتی با خانوم مرادی داشتین؟ با هر جمله‌ای که سرگرد کیانی بر زبان می‌آورد به حجم گنگی و گیجی شهرزاد افزوده می‌شد: -نامهٔ خدافظی؟! اونم برای من؟! -بله خانوم تنها برای شما! می‌دونم که جای این سوأل‌ها پشت تلفن نیست، ولی شاید تا فردا که بیاین اداره و حضوری صحبت کنیم، من بتونم یه کم پرونده رو پیش ببرم! ببینم شما شوهر ایشون رو می‌شناختین؟ شهرزاد هنوز گیج بود و درک درستی از صحبت‌های او نداشت وقتی تأکید کرد: -افسون اصلاً ازدواج نکرده بود که شما دارین در مورد شوهرش سوأل می‌کنین! یک تای ابروی سرگرد کیانی بالا پرید و با لحنی تأکیدی پرسید: -مطمئن هستین که ایشون ازدواج نکرده بودن؟! اگه شوهر نداشتن، پس اون صیغه نامهٔ محضری که ما توی خونه‌شون پیدا کردیم، چی بود! طبق او صیغه نامه ایشون چند ساله که با مردی به نام شاهان دانش ازدواج کردن ! انگار کسی سیلی به صورت شهرزاد زده بود.با شنیدن نام شاهان دانش تمام یاخته‌های بدنش از کار افتادند و گوش‌هایش سوت کشیدند. https://t.me/+aWN0jqRqB7djNTU8 https://t.me/+aWN0jqRqB7djNTU8
1481Loading...
10
- یه بچه می‌تونه زندگی من‌و نجات بده و تو داری با ادا اصولات و فاز پسر حاجی بودنت همه چی رو خراب می‌کنی. با خشم مشت محکمی به دیوار کوبید و من از وحشت تو خودم جمع شدم، این مرد خیلی ترسناک بود و متاسفانه تنها امیدم. - دِ دختره‌ی نسناس، من می‌گم نره تو می‌گی بدوش؟ من نمی‌خوام بچه بکارم زوره، نمی‌خوام همه‌ی عمرم تو زندان باشم و بچه‌م بی بابا بزرگ بشه. چه گیری دادی به من، یه خلافکار بی‌همه چیز به چه درد تو می‌خوره.. نفسم رو سخت بیرون دادم و وحشت زده یه قدم عقب رفتم تا از مشت و لگدای احتمالیش در امان باشم. - بدهی‌هاتو میدم، نمی‌ذارم تو زندان بمونی. اما قرارم نیست اون بچه رو ببینی، اون بچه مال منه، تو فقط تو به وجود اومدنش کمک می‌کنی. نگاهم کرد چشم‌هاش درشت شد و نا باور گفت: - چه پخی از راگوزت بیرون اومد؟ وحشت زده آب دهنم رو بلعیدم، مسعود گفته بود این مرد خیلی غیر قابل پیشبینیه و نمیشه به این راحتی قانعش کرد اما من به امید بدهی سنگینش اینجا بودم، پول می‌دادم تا منو به چیزی که می‌خوام برسونه. - چرا عصبانی میشی، ما که قرار نیست واقعا ازدواج کنیم، فقط واسه بچه... فریاد بلندش نذاشت ادامه بدم، دو قدم سمتم برداشت و گلوم رو چنگ زد: - نفله، گوه ناشتا نشخوار نکن، من آدم کشتم که تو زندانم، چاقو کشیدم که شدم مجرم کاری نکن خط خطیت کنم که دیگه هیچ بی ننه بابای نیاد سراغت، پاشو گمشو از جلو چشمم من شلوارم حرمت داره از من بچه بیرون کشیدن به این راحتیا نیست، گمشو نبینمت. با خشم به عقب هولم داد که شونم با ضرب به دیوار کوبیده شد. لعنتی این همه عذاب نکشیده بودم واسه این ملاقات غیر مجاز توی زندان که حالا اینجوری دست خالی از اینجا برم. - بی‌نیازت می‌کنم، هر چی پول بخوای بهت میدم، تو فقط قبول کن یه مدت رو با من باشی. با خشم توی موهاش چنگ زد و زیر لب غرید: - من جا بچه‌م بهت میگم دوست نداره پدر قاتل داشته باشه با یه مادر هرزه که تو زندون دنبال همخواب می‌گرده. فکم از خشم سخت شد جلو رفتم و با کف دست به کتفش کوبیدم که تلو تلو خورد و با عصیان نگاهم کرد. -من هرره نیستم آشغال، زندگیم گیر اون بچه‌ایه که باید باشه اما نیست، جدا شدم پدرم خبر نداره، بابد بهم بچه بدی، هر چقدر پول بخوای بخت میدم دیگه چی می‌خوای؟ جلو اومد به گلوم چنگ زد و من رو جلو کشید. چسبیده به لبام نعره کشید و من نفسم یه جایی بین سینه‌م گیر کرد. - دهنت و سرویس می‌کنم لعنتی، بگو بیان اون صیغه رو بخونن. https://t.me/+MokHtyh7LFE2ODY0 https://t.me/+MokHtyh7LFE2ODY0 https://t.me/+MokHtyh7LFE2ODY0 https://t.me/+MokHtyh7LFE2ODY0 https://t.me/+MokHtyh7LFE2ODY0
2591Loading...
11
Media files
4260Loading...
12
Media files
580Loading...
13
دختره میره چشمه‌ی آبگرم که...🫣 زمانی که هیچ‌کس تو کمپ نبود، به آبگرم رفت تا آب‌تنی کنه اما وقتی که تقریبا نیمه برهنه، تا کمر تو آب بود، حس کرد چیزی پاشو لمس می‌کرد و ثانیه‌ای بعد، بدون اینکه فرصتی برای شوکه شدن داشته باشه، به داخل آب کشیده شد و شروع به دست و پا زدن کرد. وحشت‌زده تلاش کرد خودشو آزاد کنه و به سختی و نفس‌زنان، خودشو بالا کشید که... اونو دید. با موهایی بلند و چشمانی سیاه و اغواگر که هر زنی رو سِحر می‌کرد، خیره‌اش بود و حیله‌گرانه، اونو به دامی که براش پهن کرده بود، دعوت می‌کرد. https://t.me/+qsAYt6ixYe5mNzg0
760Loading...
14
_تو اون اتاق چه غلطی کردی که بهم میگی هوشیاری زنم اومده پایین؟ پرستار با ملاحضه توضیح داد: _بعد از تزریق دارو بیمار باید تو اتاق ایزوله بمونه. بدنش در ضعیف‌ترین حالت خودشه. آن لحظه فقط در این حد توان داشتم که صدا را بشنوم و تنم انقدر درد می‌کرد که حتی نمی‌توانستم چشم باز کنم. با این حال وقتی او با آن لحن خشن و نگران با بقیه کلنجار می‌رفت تا کنارم بیاید تمام حواسم جمعش می‌شد. من توان ترک کردن این مرد را نداشتم. اگر می‌رفتم دنیا را آتش می‌زد... از ترس اینکه در نبودم به هیولایی که تا یک سال پیش بود تبدیل شود هیچوقت جرئت ترک کردنش را نداشتم. درد در سینه‌ام بیداد می‌کرد. بی‌مهابا می‌لرزیدم. _ضربان قلب بیمار داره میره بالا. صدای بوق مداوم دستگاه نمیگذاشت لحظه‌ای آرام باشم. باید برمی‌گشتم... نمی‌توانستم ترکش کنم... سوزش سوزن را برای بار هزارم روی دستم احساس کردم و همزمان سرمای وحشتناک... شبیه مرگ بود! صدای داد او از دور به گوشم رسید: _ چه غلطی باهاش کردی که ضربان قلبش رفته بالا؟ https://t.me/+Hngg0N1Wfrk2YmY0 https://t.me/+Hngg0N1Wfrk2YmY0 و بعد بلندتر از قبل فریاد زد: _ولم کن بذار برم داخل! آواز! چیزی قلبم را مچاله کرد. مثل یک خنجر بود گه محکم شریان‌هایم را پاره می‌کرد. ای کاش می‌توانستم برای آخرین بار ببینمش. _کنعان نرو داخل. حتما براش خوب نیست که انقدر اصرار دارن. _حرف اضافی میز‌نن. برو کنار. بعد از فریاد مردی که شک نداشتم سر من و زندگی‌ام بی‌منطق‌ترین شده است، در اتاق محکم بهم خورد. _آواز! دستم را که در حصار سوزن بود گرفت و چندبار بوسید. _چشماتو باز کن ببینمت. با درد وحشتناکی که دوباره تنم را مورد هجوم قرار داد ناله کردم. روی موهایم را نوازش کرد و صدایش پر از عجزی بود که هیچوقت از او نشنیده بودم: _جانم عزیزدلم؟ جانم؟ چشم‌هایم از قبل سنگین‌تر شده بود. حتی لمس دستش را هم دیگر احساس نمی‌کردم. سرم پر بود از حسرت خاطراتی که آرزو داشتم با بسازم و دیگر فرصت نبود. حالم بدم را فهمیده بود که نزدیک‌تر از قبل آمد. _نه آواز! نه! چشماتو باز کن! https://t.me/+Hngg0N1Wfrk2YmY0 کنعان مردی بشدت قدرتمند و‌ جذاب ... اون یکی از بزرگترین مافیای ايتالياست پسر دو رگه ای ایرانی ایتالیایی اما انقدر توکارش خشن و دقیقه که هیچ کس جرعت نزدیک شدن بهش رو نداره تا اینکه یه دختر بی پناه ایرانی رو پیدا میکنه و اون دختر میشه خط قرمز کنعان نصیری .... طوری اگه کسی چپ نگاهش کنه ... https://t.me/+Hngg0N1Wfrk2YmY0 https://t.me/+Hngg0N1Wfrk2YmY0 https://t.me/+Hngg0N1Wfrk2YmY0
560Loading...
15
_ فکر می کردی خوشم میاد با مردی زندگی کنم که همش به فکر زن یه نفر دیگه است؟ می دونی چقدر عزت نفسمو خدشه دار کردم و غرورمو زیر پام گذاشتم تا جایی تو دلت برای من باز بشه؟ نزدیک تر آمد. با صدایی که رفته رفته تحلیل می رفت ادامه داد: _ اصلا من به درک... برای دخترت چی؟ از من بدت میاد از دخترتم بدت می آد؟ از چند سال پیش فهمیدم دیگه تو به درد زندگی نمی خوری ولی تحمل کردم...تحمل کردم به خاطر رعنا...گفتم بزرگتر بشه کمتر ضربه می خوره . راحتتر درک می کنه که پدرش چه آدم بی لیاقتیه.  مهراب داد زد: _ بس کن این حرفا رو...اگه تو نمی خوای مسالمت آمیز حلش کنیم وکیل می گیرم و قانونی اقدام می کنم. پوزخند پیروزمندانه ای صورتش را پر کرد. با ابرویی بالا رفته گفت: _ برو بگیر ولی برای خودت بد می شه. علاوه بر مهریه ی من که باید بدی، نصف اموالتم باید به نامم بزنی.  _ به جهنم. هر چی می خوای پرت می کنم جلوت... سوزش اشکی در چشمش نشست. هنوز هم مهراب را دوست داشت و او چه بی رحمانه از جدایی دم می زد. در حالی که صدایش از لرزش بغض ناموزون شده بود گفت: _ مرسی که مثل سگ می خوای پرت کنی جلوم! ولی لازم نیست. از شما زیاد به ما رسیده. فقط چند تا شرط دارم و دیگه نمی خوام ببینمت. از همین امشبم اجرا می شه. نمی خوام وقتی حرفم تموم میشه دیگه تو این خونه باشی. حداقل حرمت اینو دیگه نگه دار. از صدای لرزان آفاق و اشک هایی که در شرف جاری شدن بود ناراحت بود. از دست خودش، از دست دلش...از دست زمانه دلگیر بود. اما گلنار ارزشش را داشت. می توانست این ناراحتی را به دوش بکشد تا به گلنار برسد. کوتاه زمزمه کرد: _ باشه. دستی به سینه ی پر تپشش کشید و گفت: _ رعنا مال منه. تا فردا ظهر سه دنگ سهمت از خونه رو به اسم رعنا می زنی، سهامت از بیمارستانم واگذار می کنی به من. فقط در این صورت مهریه ازت نمی گیرم و توافقی جدا می شیم. دلیل طلاقمون رو هم خودت باید به رعنا بگی. من چیزی نمی گم. همین الان هم میگی و میری. سرگرم درآوردن حلقه ی ازدواجش شد. حلقه ای که تنها وقتی از خانه بیرون می رفت می پوشید. قبل از اینکه مهراب قدمی به عقب بردارد گفت: _ اینو بگیر. چند قدم فاصله ی میانشان را طی کرد و حلقه را در جیب پیراهن مردانه اش انداخت. خوب به مهراب نشان داد که نمی خواهد لمسش کند. درحالی که همیشه مشتاق لمس تنش بود. چیزی در دل مهراب تکان خورد. چیزی که بالاتر از پشیمانی بود. آفاق چرخید و پشتش را به او کرد. در دل خداخدا می کرد که دستش را بگیرد و نگذارد از او دور شود. همین که این فکر از ذهنش عبور کرد دستانش را مشت کرد و فحشی به دل احمقش فرستاد. تا کی به تمنای وصال دلی بود که خود در گرو دلی دیگر بود؟ مهراب به پشت لرزان آفاق خیره ماند. می دانست لرزشش از گریه های بی صدایی است که به آن عادت کرده بود. دست در جیب کرد و حلقه ی پر الماس را برداشت و روی میز کنار تخت گذاشت. آفاق صدای بسته شدن در را که شنید روی زمین آوار شد و دستان مشت شده اش را جلوی دهانش گذاشت و هق زد. https://t.me/+4K7hgsp9_dgwMTI8 https://t.me/+4K7hgsp9_dgwMTI8 https://t.me/+4K7hgsp9_dgwMTI8 #پارت‌واقعی #کپی‌ممنوع یه رمان جذاب براتون آوردم که از خوندش سیر نمی‌شید😍رمان التیام  که نزدیک۷۰۰ پارت آماده داره و یه عاشقانه با چاشنی انتقامه. این رمان در کانالvip به اتمام رسیده و فرصت عضویت محدوده زود جوین شین تا باطل نشده❌️ https://t.me/+4K7hgsp9_dgwMTI8
650Loading...
16
من آهو ام دختری که فقط ۱۴ سالشه وهنوز فرق دست چپ و راستش رو نمی‌دونست اما پاش به حجله باز شد ...! شدم عروس مرد مرموز و ناشناخته ای که ده سال ازم بزرگتره ‌....اما https://t.me/+rgBzWxxBrOowYzE0 ولی آهیل حس کرد غیر از قهوه دلش یک چیز دیگر هم می خواهد، مثلا چیزی شبیه یک تشر، با چاشنی #حسی  که هنوز اسمی برایش نداشت! چشمانش  تنگ شد و دستش را سر شانه ی دختر نشست. لبش را با زبان تر کرد و از میان دندان های کلید شده اش گفت: -دیگه هیچ وقت #قهر نکن ، شنیدی؟ هیچ وقت! https://t.me/+rgBzWxxBrOowYzE0 رمانی جذاب با صحنه های غیرقابل باور❤️‍🔥
710Loading...
17
#هدیه حالم نزار بود. امیرعلی دقیقا هفت روز و پنج ساعت بود که تمام زنگ‌ها و پیام‌هایم را نادیده می‌گرفت... در خانه را با کلید باز کردم. مامان گفته بود خانه نیلوفر بمانم چون خودشان تا دیروقت بیرون هستند اما حوصله نیلوفر را نداشتم. آمدم خانه تا کمی خلوت کنم. انتظار چراغ خاموش را داشتم اما خانه روشن بود. انتظار سکوت داشتم اما صدای درهم برهم جمع می‌آمد. همان جا کنار در میخکوب شدم وقتی صدای امیرعلی را تشخیص دادم... عمو گفت: - به‌به... چه چایی خوشرنگ و عطری... حقا که چایی عروس خانم خوردن داره... مگه نه امیرعلی؟ ناقوس مرگ در مغزم صدا داد وقتی صدای خنده شرمگین ترانه و ممنون گفتنش با صدای خفه و سرسنگین امیرعلی همراه شد که در جواب پدرش گفت: - بله. مثل آواره‌ی بعد از بیرون آمدن از خرابه‌های یک زلزله نه ریشتری، قدم روی زمین کشیدم و تنم را جلو بردم تا به چشم خود ببینم. امیرعلی که تا هفت روز قبل جانش به جانم وصل بود، با گل و شیرینی آمده به خواستگاری خواهرم... و خواهرم... و خواهری که در این هفت روز من را در آغوش می‌کشید و شانه‌هایش را در اختیارم می‌گذاشت تا اشک بریزم، با لبخند شیرین و لپ‌های گل انداخته روبروی امیرعلی ایستاده و چایی خواستگاری‌اش را تعارف می‌کرد... مامان گفته بود به خانه نیایم... مامان هم با آن‌ها همدست بود... مامان هم خنجر زده بود... اما چرا؟... فرق من و ترانه چه بود؟ مگر نمی‌گفت من هم مانند دختر خودش هستم؟ من هنوز آنجا ایستاده بودم و هیچ‌کس نمی‌دید که با هر حرف عمو و هر تعریفش از ترانه و هر نگاه زیر چشمی امیرعلی به ترانه و دلبری‌های ترانه برای امیرعلی، من ذره ذره فرومی‌ریختم... دختر و پسر برای حرف بلند شدن. مسیرشان سمت اتاق مشترکم با ترانه بود. همان جایی که امیرعلی می‌گفت دوست دارد یک روز ببیند اتاقم چه شکلیست... داشت می‌رفت که روی تخت من روبروی ترانه بنشیند و حرف‌هایی که به من زده بود از آینده، از خوشبخت کردنم، از خانه‌مان، از بچه‌هایمان، به ترانه بگوید... در مسیر اتاق بودند که نگاه امیرعلی به من خراب شده افتاد. سرعتش رفته رفته کم شد تا به ایست کامل رسید... تکیه دادم به دیوار برای تحمل وزنم. اشک از چشم چپم ریخت... به دنبال ذره‌ای پشیمانی در چشمانش بودم، فقط یک ذره تا روح به تنم برگردد اما دو گوی مشکی چشمانش خالی بود... سرم را آرام تکان دادم و زیر لب با لب‌های خیس از اشک زمزمه کردم: - چرا...؟... واقعا چرا؟... چرا با من بازی کرده بود؟ ترانه نگاهش به من بود اما نگاه پر ستیز و نفرتش: - آقا امیر... چرا وایسادید؟ باز لبخند شیرین اما کریه‌اش را زد: - خواهش می‌کنم بفرمایید... امیرعلی نگاه بی‌تفاوتش را از من گرفت و به دنبال ترانه راه افتاد... و این پایان یک عشق بود... https://t.me/+UxQnIUX4-KxmN2E0 https://t.me/+UxQnIUX4-KxmN2E0 https://t.me/+UxQnIUX4-KxmN2E0 👈 سرآغاز رمان دیگری از نویسنده فصل‌های نخوانده عشق 👈 موضوعی متفاوت و پر از کشمکش 👈 پارت‌گذاری همه روزه و به‌طور منظم 👈 تمام بنرهای تبلیغاتی واقعی و بخشی از پارت‌های رمان هستند https://t.me/+UxQnIUX4-KxmN2E0
981Loading...
18
دختره میره چشمه‌ی آبگرم که...🫣 زمانی که هیچ‌کس تو کمپ نبود، به آبگرم رفت تا آب‌تنی کنه اما وقتی که تقریبا نیمه برهنه، تا کمر تو آب بود، حس کرد چیزی پاشو لمس می‌کرد و ثانیه‌ای بعد، بدون اینکه فرصتی برای شوکه شدن داشته باشه، به داخل آب کشیده شد و شروع به دست و پا زدن کرد. وحشت‌زده تلاش کرد خودشو آزاد کنه و به سختی و نفس‌زنان، خودشو بالا کشید که... اونو دید. با موهایی بلند و چشمانی سیاه و اغواگر که هر زنی رو سِحر می‌کرد، خیره‌اش بود و حیله‌گرانه، اونو به دامی که براش پهن کرده بود، دعوت می‌کرد. https://t.me/+qsAYt6ixYe5mNzg0
690Loading...
19
_تو اون اتاق چه غلطی کردی که بهم میگی هوشیاری زنم اومده پایین؟ پرستار با ملاحضه توضیح داد: _بعد از تزریق دارو بیمار باید تو اتاق ایزوله بمونه. بدنش در ضعیف‌ترین حالت خودشه. آن لحظه فقط در این حد توان داشتم که صدا را بشنوم و تنم انقدر درد می‌کرد که حتی نمی‌توانستم چشم باز کنم. با این حال وقتی او با آن لحن خشن و نگران با بقیه کلنجار می‌رفت تا کنارم بیاید تمام حواسم جمعش می‌شد. من توان ترک کردن این مرد را نداشتم. اگر می‌رفتم دنیا را آتش می‌زد... از ترس اینکه در نبودم به هیولایی که تا یک سال پیش بود تبدیل شود هیچوقت جرئت ترک کردنش را نداشتم. درد در سینه‌ام بیداد می‌کرد. بی‌مهابا می‌لرزیدم. _ضربان قلب بیمار داره میره بالا. صدای بوق مداوم دستگاه نمیگذاشت لحظه‌ای آرام باشم. باید برمی‌گشتم... نمی‌توانستم ترکش کنم... سوزش سوزن را برای بار هزارم روی دستم احساس کردم و همزمان سرمای وحشتناک... شبیه مرگ بود! صدای داد او از دور به گوشم رسید: _ چه غلطی باهاش کردی که ضربان قلبش رفته بالا؟ https://t.me/+Hngg0N1Wfrk2YmY0 https://t.me/+Hngg0N1Wfrk2YmY0 و بعد بلندتر از قبل فریاد زد: _ولم کن بذار برم داخل! آواز! چیزی قلبم را مچاله کرد. مثل یک خنجر بود گه محکم شریان‌هایم را پاره می‌کرد. ای کاش می‌توانستم برای آخرین بار ببینمش. _کنعان نرو داخل. حتما براش خوب نیست که انقدر اصرار دارن. _حرف اضافی میز‌نن. برو کنار. بعد از فریاد مردی که شک نداشتم سر من و زندگی‌ام بی‌منطق‌ترین شده است، در اتاق محکم بهم خورد. _آواز! دستم را که در حصار سوزن بود گرفت و چندبار بوسید. _چشماتو باز کن ببینمت. با درد وحشتناکی که دوباره تنم را مورد هجوم قرار داد ناله کردم. روی موهایم را نوازش کرد و صدایش پر از عجزی بود که هیچوقت از او نشنیده بودم: _جانم عزیزدلم؟ جانم؟ چشم‌هایم از قبل سنگین‌تر شده بود. حتی لمس دستش را هم دیگر احساس نمی‌کردم. سرم پر بود از حسرت خاطراتی که آرزو داشتم با بسازم و دیگر فرصت نبود. حالم بدم را فهمیده بود که نزدیک‌تر از قبل آمد. _نه آواز! نه! چشماتو باز کن! https://t.me/+Hngg0N1Wfrk2YmY0 کنعان مردی بشدت قدرتمند و‌ جذاب ... اون یکی از بزرگترین مافیای ايتالياست پسر دو رگه ای ایرانی ایتالیایی اما انقدر توکارش خشن و دقیقه که هیچ کس جرعت نزدیک شدن بهش رو نداره تا اینکه یه دختر بی پناه ایرانی رو پیدا میکنه و اون دختر میشه خط قرمز کنعان نصیری .... طوری اگه کسی چپ نگاهش کنه ... https://t.me/+Hngg0N1Wfrk2YmY0 https://t.me/+Hngg0N1Wfrk2YmY0 https://t.me/+Hngg0N1Wfrk2YmY0
450Loading...
20
Media files
500Loading...
21
زنتو ول کردی انگار نه انگار دیشب عقدتون بوده و انقدر خاطر خواه هم بودین! تو خواستگاری این همه عجله به خرج دادی که بهش برسی و نامزدی نداشته باشی برای این؟ الان که محرمته باید ولش کنی ور دل ما بری؟ باید بری پیش رعنا دل بدین و قلوه بگیرین حالا... شاهرخ بی حوصله میان حرفش دوید و گفت: _ شایسته انقدر نق نزن! مثلا ازت بزرگترم خودم می دونم چطور با زنم رفتار کنم. نترس. با صدای سلامی نگاهش میخ چهره ی گلگون و کلافه ی رعنا در پشت سر شادی افتاد. نفسش در نیمه ی راه در سینه اش شکست و لعنتی به خود فرستاد. خود را در چه مخمصه ای انداخته بود که باید نگاه از محرم ترین و حلال ترین زن زندگی اش می دزدید. زیر لب غرغر کرد. _ لامصب هر چی بپوشه خوشگله! به سمت سینک رفت تا دستانش را بشوید که با صدای سلام اهسته ی رعنا، کوتاه سری تکان داد و راهش را ادامه داد. شایسته با دیدن حرکت سرد او کلافه نفسش را بیرون فرستاد و با حرص گفت: _داداش بچه ی من سلام تو رو هم خورده؟! شاهرخ آشفته سرش را بالا گرفت و از خدا طلب یاری کرد. زیر لب رو به خواهر فضولش غرید: _ شایسته انقدر گیر نده اعصاب ندارم. رعنا تنها یک هدف داشت و ان هم به اتش کشیدن گلنار بود. ازدواجشان تنها وسیله ای برای انتقام رعنا بود. رعنایی که به وضوح در شب عقد به او گفته بود: _ دیگه به این همه صحنه سازی نیاز نیست. بیش از حد داریم به بقیه ثابت می کنیم که چقدر عاشق و فرخنده ایم!‌ کاملا اشکار بود که موضع رعنا در این ازدواج چگونه است. دروازه های دلش را محکم بسته بود و به احدی اجازه ی نزدیک شدن نمی داد. خیال خام در سر می پروراند که می تواند با ابراز محبت به او و نوازشی کوتاه دلش را اسیر خود کند. پس از شام، طوبی رعنا را با خود به خیاط خانه برد. نگاهش را به حرکت پر ناز قدمهایش نگه داشت تا از پیش چشمش رفت. شادی با دیدن چهره ی برزخی برادرش پقی زیر خنده زد و رو به شایسته گفت: _ دیدی مامان چطور ناک اوتش کرد! نذاشت نگاشم به رعنا بیفته. اخی طفلکی چقدر سر کج میکرد یه کم دیگه ببینتش! _ من که زنم هم می خوام تن و بدن زنشو دید بزنم ماشالا چه تحفه ای گیرش اومده! حیف حالیش نیست قدر بدونه! لیوان ابی بالا فرستاد تا ارامشش را بازیابد و از کوره در نرود. همین یک کارش مانده بود که بایستد و با دو خواهرش راجع به اندام بی نظیر رعنا کل کل کند! لیوان اب دیگری بالا فرستاد و گفت: _ چرت و پرتاتون تموم شد برید بخوابید دیروقته. شادی فردا زودتر حاضر باش ببرمت مدرسه بعد بریم دانشگاه. شادی متعجبانه پرسید: _‌ بریم دانشگاه؟ مگه نمیدونی چیشده؟ تو فردا باید تنها بری. _ فردا رعنا کلاس داره. گفته نمی خواد بره؟ _ نه داره. فقط گفت با بهروز می ره. شاهرخ مبهوت از این برنامه ریزی بی نقص که عدم حضورش را پررنگتر می کرد، شده بود. رعنا را درک نمی کرد. به او گفته بود پس از عقد باید مراعات خانواده اش را بکند. گفته بود که حداقل چند ماهی نقش عشاق را بازی کنند تا کمی دل مادر و خواهرانش خوش شود. اما در شب عقد از میان بازوانش گریخته بود، فردای ان بدون اینکه چیزی به او بگوید مانند دزدها یواشکی از خانه بیرون زده بود و حال با مرد دیگری برنامه میریخت؟!! https://t.me/+Iud7fnk2j7ViYzU0 https://t.me/+Iud7fnk2j7ViYzU0 https://t.me/+Iud7fnk2j7ViYzU0 #پارت‌واقعی #کپی‌ممنوع یه رمان جذاب براتون آوردم که از خوندش سیر نمی‌شید😍رمان التیام  که ۷۵۰ پارت آماده داره و یه عاشقانه با چاشنی انتقامه. این رمان در کانالvip به اتمام رسیده و فرصت عضویت محدوده زود جوین شین تا باطل نشده❌️
580Loading...
22
#پارت‌🎁 -یقه لباست‌و درست کن همه‌ دار و ندارت‌و انداخته بیرون همه باید بفهمن رنگ لباس زیرات‌و ...؟! گُونه‌هایش گُل می‌اندازد و صُورتش سُرخ می‌شود. با خجالت لب می‌زند: -ببخشید ! اخم‌های مرد جوان سایه چشمانش می‌شود.دستی به سینه دَاغش می‌کشد.باید می‌گفت "آتش به جانش انداخته است و هوس لَمسش‌ به تنش افتاده " آن هم به دختری که پناه داده‌بود‌ ولی گُرگرفته و عصبی می‌گوید: -ببخشید که نشد حرف ،اینجا کلی مرد غریبه و محافظ است میدونی اگر نگاهشون روی یکی از این قشنگی.... حرف در دهانش خفه می‌ماند.داشت چه می‌گفت. دخترک لب های غنچه‌ایش نیمه باز مانده و چشم‌هایش گشاد شده. سیبک گلویش می‌لرزد: -لباسات‌‌و درست کن وگرنه مجبور بخاطرت هر روز دست به یقه‌ بشم تو که این‌و نمی‌خوای ؟ آهو با لبخند سرتکان می‌دهد.یکهو چیزی یادش می‌آید و ابروهای نازکش جمع می‌شود. چه کسی را جز او محرم می‌دانست مگر ؟ باید می‌گفت ؟ -من باید چیزی‌و بهتون بگم ! مرد جوان منتظر نگاهش می‌کند و او با تپش های تند و صورتی گُلگون آرام می‌گوید: -دیشب از اتاقم فرار کردم چون.... آهیل سیبک گلویش می‌لرزد.می‌ترسد از اعتراف دخترک با گونه‌های سُرخ و غم چهره‌اش... به بیرون اشاره می‌زند. -یکی از اون آدم‌هاتون میخواست بهم تجاوز کنه...! نفس در سینه آهیل حبس می‌ماند.عضلات صورتش منقبض می‌شود و فکش سفت. صدایش از خشم می‌لرزد: -گورش کنده...بگو فقط کی بوده...کاری که نکرده؟ اشاره واضحی می‌کند و بغض دخترک آب می‌شود. -نکرد ولی من کسی‌و ندارم...همه فکر می‌کنن بی‌پناهم اجازه میدن هرکاری.... تا به خودش بیاید سرش روی سینه مرد جوان می‌نشیند و بازوهایش دور تن ظریفش می پیچد. موهایش را بو می‌کشد. -من پناهت میشم...غلط می‌کنه کسی نگاه چپ بندازه...اصلا از امشب بیا اتاق من... جان از تن دخترک می‌رود ولی پچ می‌زند: -آقا نامحرمیم....! لب‌های مرد جوان رو گردنش می‌نشیند و یقه‌اش را کنار می‌زند. -صیغت می‌کنم....🔞 https://t.me/+Db0FcWeCkkswZTVk https://t.me/+Db0FcWeCkkswZTVk توصیه‌ی ویژه♨️
450Loading...
23
#هدیه حالم نزار بود. امیرعلی دقیقا هفت روز و پنج ساعت بود که تمام زنگ‌ها و پیام‌هایم را نادیده می‌گرفت... در خانه را با کلید باز کردم. مامان گفته بود خانه نیلوفر بمانم چون خودشان تا دیروقت بیرون هستند اما حوصله نیلوفر را نداشتم. آمدم خانه تا کمی خلوت کنم. انتظار چراغ خاموش را داشتم اما خانه روشن بود. انتظار سکوت داشتم اما صدای درهم برهم جمع می‌آمد. همان جا کنار در میخکوب شدم وقتی صدای امیرعلی را تشخیص دادم... عمو گفت: - به‌به... چه چایی خوشرنگ و عطری... حقا که چایی عروس خانم خوردن داره... مگه نه امیرعلی؟ ناقوس مرگ در مغزم صدا داد وقتی صدای خنده شرمگین ترانه و ممنون گفتنش با صدای خفه و سرسنگین امیرعلی همراه شد که در جواب پدرش گفت: - بله. مثل آواره‌ی بعد از بیرون آمدن از خرابه‌های یک زلزله نه ریشتری، قدم روی زمین کشیدم و تنم را جلو بردم تا به چشم خود ببینم. امیرعلی که تا هفت روز قبل جانش به جانم وصل بود، با گل و شیرینی آمده به خواستگاری خواهرم... و خواهرم... و خواهری که در این هفت روز من را در آغوش می‌کشید و شانه‌هایش را در اختیارم می‌گذاشت تا اشک بریزم، با لبخند شیرین و لپ‌های گل انداخته روبروی امیرعلی ایستاده و چایی خواستگاری‌اش را تعارف می‌کرد... مامان گفته بود به خانه نیایم... مامان هم با آن‌ها همدست بود... مامان هم خنجر زده بود... اما چرا؟... فرق من و ترانه چه بود؟ مگر نمی‌گفت من هم مانند دختر خودش هستم؟ من هنوز آنجا ایستاده بودم و هیچ‌کس نمی‌دید که با هر حرف عمو و هر تعریفش از ترانه و هر نگاه زیر چشمی امیرعلی به ترانه و دلبری‌های ترانه برای امیرعلی، من ذره ذره فرومی‌ریختم... دختر و پسر برای حرف بلند شدن. مسیرشان سمت اتاق مشترکم با ترانه بود. همان جایی که امیرعلی می‌گفت دوست دارد یک روز ببیند اتاقم چه شکلیست... داشت می‌رفت که روی تخت من روبروی ترانه بنشیند و حرف‌هایی که به من زده بود از آینده، از خوشبخت کردنم، از خانه‌مان، از بچه‌هایمان، به ترانه بگوید... در مسیر اتاق بودند که نگاه امیرعلی به من خراب شده افتاد. سرعتش رفته رفته کم شد تا به ایست کامل رسید... تکیه دادم به دیوار برای تحمل وزنم. اشک از چشم چپم ریخت... به دنبال ذره‌ای پشیمانی در چشمانش بودم، فقط یک ذره تا روح به تنم برگردد اما دو گوی مشکی چشمانش خالی بود... سرم را آرام تکان دادم و زیر لب با لب‌های خیس از اشک زمزمه کردم: - چرا...؟... واقعا چرا؟... چرا با من بازی کرده بود؟ ترانه نگاهش به من بود اما نگاه پر ستیز و نفرتش: - آقا امیر... چرا وایسادید؟ باز لبخند شیرین اما کریه‌اش را زد: - خواهش می‌کنم بفرمایید... امیرعلی نگاه بی‌تفاوتش را از من گرفت و به دنبال ترانه راه افتاد... و این پایان یک عشق بود... https://t.me/+UxQnIUX4-KxmN2E0 https://t.me/+UxQnIUX4-KxmN2E0 https://t.me/+UxQnIUX4-KxmN2E0 👈 سرآغاز رمان دیگری از نویسنده فصل‌های نخوانده عشق 👈 موضوعی متفاوت و پر از کشمکش 👈 پارت‌گذاری همه روزه و به‌طور منظم 👈 تمام بنرهای تبلیغاتی واقعی و بخشی از پارت‌های رمان هستند https://t.me/+UxQnIUX4-KxmN2E0
860Loading...
24
شش ساله بود که پدر و مادرش را در یک مرگ خاموش از دست داد. مادربزگ شصت ساله اش تنها یادگاری که از دخترش به جا مانده بود را به زیر پر و بال خود گرفت و تا هفده سالگی او را در قفسی از مراقبت های بی حد و حصرش قرار داد. با محافظت شدید مادربزرگش، حتی رنگ یک مرد را هم به خود ندیده بود اما یک روز مردی جوان و جذاب، درب خانه اش را زد و خبر از وجود مردی در زندگی اش داد که همیشه حضورش را از او دریغ کرده بود. مردی که او را وارث امپراطوری خود کرده بود... https://t.me/+SUf5E67fiVMxNjg0 اثر جدید از نویسنده ی التیام که یکی بهترین رمان‌ها از دید مخاطبین بود. رمان شاهدخت رو از دست ندید❤️‍🔥
731Loading...
25
آتش‌زاد🔥 دایانا هجده‌سال تحت مراقبت شدید والدینش زندگی می‌کرد اما از لحظه‌ای که تصمیم گرفت روی پای خودش بایسته، سرنوشتش دچار تغییر شد. ده سال بعد مردی سر راهش قرار گرفت که گذشته‌ی مرموزی داشت و از مو سرخ ها متنفر بود. با وجود تنفر، راهی برای عشق و محبت وجود داره؟ این یه جدال، بین عشق و نفرته، کی پیروز میشه؟ https://t.me/+qsAYt6ixYe5mNzg0
3050Loading...
26
#هدیه -بهش میخوره افغانی باشه... چرا این گندو کثافتارو جمع نمیکنن اینا... -نگاش کن عین سگی که زیر بارون ول شده -چرا اینطوری نگاه می‌کنه؟ حرف هایشان... آن نگاه‌های تمسخر آمیز... همه و همه قلبم را میشکاند و مرا در قعر جهنم هول میداد. موذب دستی به لباس خیس شده در باران  کشیده و گوشی گران قیمت را سفت‌تر در دست میگیرم -خانم؟ اینجا چیکار دارین... با... با این لباسا؟؟ آب دهانم را قورت داده و سر بالا می‌اورم -من... یعنی... من با کیان... کیان بهمنش کار داشتم... می‌دونید کجاست؟ نیشخند معنادار پسر و نگاهی که سرتاپایم را برانداز میکند ته مانده‌ی غرورم را خورد میکند - چیکارش داری کوچولو؟؟ -گوشی... گوشی‌ِ موبایلشون توی مغازه موند... براشون آوردم و... -دختره‌ی احمق... دستم از پشت کشیده شده و رخ در رخ او می‌ایستم. چشمان خونینش او را ترسناک‌تر از هرچیزی نشان میداد -گفتم گوشیمو آوردی زنگ بزن بیام ازت بگیرم... اومدی ابرومو ببری بدبخت گدا! قلب بینوایم هزار تکه شده و تن خشک شده‌ام را از زیر دستانش کناری میکشم -زنگ... بخدا... من زنگ زدم... بر... برنداشتین... داشتم از سرما می لرزیدم و دندان‌هایم شروع کرده بود بهم خوردن موبایل را سمتش‌گرفته و با چشمانی اشکی نگاهش میکنم. اخمانش غلیظ تر شده و گوشی را از دستم چنگ زدو گرفت -دادی گوشیو حالا برو بیرون تا بیشتر از این آبروم نرفته هقی میزنم و با نفسی بند آمده پشت میکنم و قبل از رسیدن به در خروجی، بار دیگر نگاهش میکنم... چشمانش را میبینم و با چانه‌ای لرزان لب میزنم -ببخشید! مردمک هایش‌میلرزند و چیزی در انها عوض میشود؟ نمیدانم ولی... اینجا دیگر جای من نبود. از عمارت شاهانه بیرون زده و زیر باران تند و تند قدم بر میدارم... https://t.me/+LKLoCbtFz50wZGI0 https://t.me/+LKLoCbtFz50wZGI0 https://t.me/+LKLoCbtFz50wZGI0 👈 سرآغاز رمان دیگری از نویسنده فصل‌های نخوانده عشق 👈 موضوعی متفاوت و پر از کشمکش 👈 پارت‌گذاری همه روزه و به‌طور منظم 👈 تمام بنرهای تبلیغاتی واقعی و بخشی از پارت‌های رمان هستند
1320Loading...
27
#پارت‌‌۳۹۰ -غلط می‌کنی بدون اجازه شوهرت جلوگیری می‌کنی از بارداری..! پرخشم نگاهم می‌کند و نفس نفس می‌زند.با حرص جواب می‌دهم: -من بچه مرد خیانت‌کار‌و نمی‌خوام بفهم...! نگاهش رنگ می‌بازد و سیبک گلویش متورم می‌شود.فکر نمی‌کرد از کثافت کاریش با خبر شوم.حتی به ذهنش هم نمی‌رسید چمدان آماده کرده بودم بروم...بی‌خبر...که داغ می‌گذارد روی دلم. به سینه‌اش می‌کوبد. -کی خیانت کرده ؟من...؟ یک قدم جلو می‌آید و من عقب می‌روم.آن قدر جلو می‌آید که من به دیوار پشت سر می‌چسبم ولی باز هم کوتاه نمی‌آیم. -همه‌جا پر شده از کثافت‌کاریات...همه میدونن یه زن باز حرفه‌ای هستی یه لاشی تمام معنا... مات می‌ماند و پلک نمی‌زند. -حواست به حرفات هست ؟ دست روی سینه‌ پهن‌اش می‌گذارم و به عقب هولش می‌دهم.چانه‌ام می‌لرزد: -اگر تو بلدی خیانت کنی منم بلدم...!اگر تو میتونی همبستر زن‌‌های مختلف بشی منم میتونم.... گونه‌ام می‌سوزد.باورم نمیشود به من سیلی زده باشد.رگ‌های گردنش باد کرده و پره‌های بینی‌اش از خشم باز و بسته می‌شود: -پس می‌خوای همچین غلط ‌کنی...؟! ترسناک شده‌بود و چشمانش غرق خُون. با دست به سرم می‌کوبد و جیغ می‌کشم و زمین می‌افتم.بارها گفته بود با غیرتش بازی نکنم. گفته بود بعد از مادرش من بزرگتربن خط قرمزش هستم.آن قدر خشمگین بود که نگذاشت بگویم من لعنتی سه ماهه که هیچ قرص کوفتی مصرف نمی‌کنم و او دچار سوءتفاهم شده است. دیوانه‌وار فریاد می‌کشد: -گفته بودم از زن خیانت‌کار بیزارم....گفته بودم عشقم‌و با دستای خودم خاک می‌کنم ولی نمی‌ذارم به رِیشم بخندی... بغض در گلویم ریشه می‌زند و چانه‌ام می‌لرزد.می‌خوام عذرخواهی کنم ولی امان نمی‌دهد و کمربندش را از کمر بیرون می‌کشد و روی تنم فرود می آورد. نفسم می‌رود و درد در تنم جان می‌گیرد.کمی بعد که از درد بی‌حس شده‌ام گرمی چیزی را بین پاهایم حس می‌کنم ولی توانایی تکان خوردن ندارم. فقط چشم‌های گشاد او را می بینم و صدایش که می‌لرزد. -خون...؟آهو چرا خون‌ریزی داری...! **او نمی‌داند ولی من می‌دانم.جنین‌ام که تازه نطفه‌اش بسته شده‌بود را پدرش با دستای خودش کشت.چشم‌هایم سیاهی می‌رود ولی قبل از بسته شدن زمزمه می‌کنم: -من باردار...من باردارم بودم لعنتی**🔞....! https://t.me/+ZUe5v-FSOQk1MmE0 https://t.me/+ZUe5v-FSOQk1MmE0 ❌ به دلیل صحنه‌های بی‌‌سانسور🔞 فقط تا چند ساعت فرصت عضویت برقرار است بعد از اون لینک به طور خودکار باطل میشه❌
900Loading...
28
Media files
1910Loading...
29
_تو اون اتاق چه غلطی کردی که بهم میگی هوشیاری زنم اومده پایین؟ پرستار با ملاحضه توضیح داد: _بعد از تزریق دارو بیمار باید تو اتاق ایزوله بمونه. بدنش در ضعیف‌ترین حالت خودشه. آن لحظه فقط در این حد توان داشتم که صدا را بشنوم و تنم انقدر درد می‌کرد که حتی نمی‌توانستم چشم باز کنم. با این حال وقتی او با آن لحن خشن و نگران با بقیه کلنجار می‌رفت تا کنارم بیاید تمام حواسم جمعش می‌شد. من توان ترک کردن این مرد را نداشتم. اگر می‌رفتم دنیا را آتش می‌زد... از ترس اینکه در نبودم به هیولایی که تا یک سال پیش بود تبدیل شود هیچوقت جرئت ترک کردنش را نداشتم. درد در سینه‌ام بیداد می‌کرد. بی‌مهابا می‌لرزیدم. _ضربان قلب بیمار داره میره بالا. صدای بوق مداوم دستگاه نمیگذاشت لحظه‌ای آرام باشم. باید برمی‌گشتم... نمی‌توانستم ترکش کنم... سوزش سوزن را برای بار هزارم روی دستم احساس کردم و همزمان سرمای وحشتناک... شبیه مرگ بود! صدای داد او از دور به گوشم رسید: _ چه غلطی باهاش کردی که ضربان قلبش رفته بالا؟ https://t.me/+Hngg0N1Wfrk2YmY0 https://t.me/+Hngg0N1Wfrk2YmY0 و بعد بلندتر از قبل فریاد زد: _ولم کن بذار برم داخل! آواز! چیزی قلبم را مچاله کرد. مثل یک خنجر بود گه محکم شریان‌هایم را پاره می‌کرد. ای کاش می‌توانستم برای آخرین بار ببینمش. _کنعان نرو داخل. حتما براش خوب نیست که انقدر اصرار دارن. _حرف اضافی میز‌نن. برو کنار. بعد از فریاد مردی که شک نداشتم سر من و زندگی‌ام بی‌منطق‌ترین شده است، در اتاق محکم بهم خورد. _آواز! دستم را که در حصار سوزن بود گرفت و چندبار بوسید. _چشماتو باز کن ببینمت. با درد وحشتناکی که دوباره تنم را مورد هجوم قرار داد ناله کردم. روی موهایم را نوازش کرد و صدایش پر از عجزی بود که هیچوقت از او نشنیده بودم: _جانم عزیزدلم؟ جانم؟ چشم‌هایم از قبل سنگین‌تر شده بود. حتی لمس دستش را هم دیگر احساس نمی‌کردم. سرم پر بود از حسرت خاطراتی که آرزو داشتم با بسازم و دیگر فرصت نبود. حالم بدم را فهمیده بود که نزدیک‌تر از قبل آمد. _نه آواز! نه! چشماتو باز کن! https://t.me/+Hngg0N1Wfrk2YmY0 کنعان مردی بشدت قدرتمند و‌ جذاب ... اون یکی از بزرگترین مافیای ايتالياست پسر دو رگه ای ایرانی ایتالیایی اما انقدر توکارش خشن و دقیقه که هیچ کس جرعت نزدیک شدن بهش رو نداره تا اینکه یه دختر بی پناه ایرانی رو پیدا میکنه و اون دختر میشه خط قرمز کنعان نصیری .... طوری اگه کسی چپ نگاهش کنه ... https://t.me/+Hngg0N1Wfrk2YmY0 https://t.me/+Hngg0N1Wfrk2YmY0 https://t.me/+Hngg0N1Wfrk2YmY0
731Loading...
30
پتو را کمی کنار می‌دهد. هل می‌کنم. نیم خیز می‌شوم. باید فرار کنم. این مرد زیادی خطرناک است! دست روی سینه‌ام می‌گذارد و من قدرت حرکتم را دست می‌دهم. زیادی پر قدرت است، شاید هم من خیلی ضعیفم! دست چپش روی سینه‌ام می‌ماند. با دست راستش پتو را کامل کنار می‌دهد. وحشت زده خیره به صورتش مانده‌ام. دکمه‌ی مانتوام را باز می‌کند. به تقلا می‌افتم. تی‌شرتم را تا زیر سینه‌ام بالا می‌دهد. دستانم بی‌اراده روی سینه‌ام قفل می‌شود. می‌خواهم از نجابتم در برابر محرم‌ترینم دفاع کنم! https://t.me/+5P5Wtezcq8gwMzk0 یاور بخاطر گرفتن انتقام برادرزاده‌اش باهام ازدواج کرد. قرار بود تقاص خون رشید رو ازم بگیره و من...
5350Loading...
31
Media files
1 5511Loading...
32
- حواست به خورد و خوراکت باشه. توی این روزای آخر بیشتر استراحت کن که خدای نکرده مشکلی پیش نیاد. نگاهم خیره‌ی قامت خمیده‌اش بود. اشتباه بود اگر دلبسته‌ی مردی شده بودم که فرزندش در بطنم رشد می‌کرد و خودش حلال من نبود؟ - آقا کاوه... نگاهم کرد. به پیرهن سیاه تنش اشاره‌ای زدم و گفتم: - مادر خدابیامرزم می‌گفت شگون نداره بیشتر از چهل روز سیاه‌پوش میت بودن. چند ماه از اون اتفاق گذشته، پیرهن سیاهتون رو در نمیارید؟ نگاه غمزده‌اش تمام وجودم را به لرزه انداخت. سیبک گلویش تکانی خورد و من را از گفته‌‌ام پشیمان کرد. - ببخشید...نمی‌خواستم ناراحتتون کنم. فقط...خب راستش... میان حرفم آمد.صدای مردانه‌اش خش داشت انگار. - نه...تو کار اشتباهی نکردی. من و مینو خیلی منتظر به دنیا اومدن این بچه بودیم...حالا اون رفته و من...من نمی دونم چجوری باید یه بچه‌ی بی‌مادر رو دست تنها برزگ کنم. به سختی نزدیکش شدم، شکم برآمده‌ام راه رفتن را سخت می‌کرد. نفس زنان گفتم: - روزی که قبول کردم بچه‌ی شما و مینو خانم رو توی رحم خودم بزرگ کنم بهم یه حرفی زدین یادتونه؟ چیزی نگفت، احتمالا فراموش کرده بود حرف‌هایش را. - بهم گفتید نباید وابسته‌اش بشم. اما نشد...من هم وابسته‌ی این بچه شدم که نه ماه تمام توی وجودم رشد کرده، هم وابسته‌ی...آخ.. درد ناگهانی توی وجودم پیچید و حرفم نصفه موند. قرار بود دلم را به دریا بزنم و با گستاخی تمام به او ابراز علاقه کنم. اما از آنجایی که تقدیر هیچ وقت ساز موافق مرا کوک نکرده بود، اینبار هم سر ناسازگاری گذاشت. بچه‌ای که از خون من نبود به دنیا می‌آمد و راه من و کاوه برای همیشه از هم جدا می‌شد. با دستپاچگی نزدیکم شد و بدون اینکه حتی لمسم کرده باشد پرسید: - چیشد یهو؟...وقتشه؟ از شدت درد خم شده بودم، احساس می‌کردم بخشی از وجودم در حال کنده شدن است. لبم را به دندان گرفتم و تقریبا جیغ کشیدم. - فکر...کنم. https://t.me/+GO2_wyLEZ9MxOWQ8 https://t.me/+GO2_wyLEZ9MxOWQ8 کاوه هنوز گیج بود. تصور دیگری از این لحظه‌ی به خصوص داشت. قرار نبود کار به اینجا بکشد، قرار نبود همسرش را از دست بدهد، قرار نبود دلش برای پناه بلرزد. - چیشد جناب؟ زودتر رضایت نامه‌ی عملو امضا کنید تا همینجام خیلی وقت تلف کردید. پزشک بالای سرش ایستاده بود و استرسش را بیشتر می‌کرد. دست و دلش به امضا کردن برگه‌ای که عزیزش را بار دیگر از او می‌گرفت نمی‌رفت. با این حال چاره‌ای نداشت. با دست لرزان برگه را امضا کرد. از جا بلند شد و قبل از اینکه آنرا به پزشک تحویل دهد گفت: - امیدی هست به زنده موندن هر دوتاشون؟ خانم دکتر با تاسف سری تکان داد و تاکید کرد: - شما همسرتون رو با خونریزی شدید آوردید اینجا، از من انتظار معجزه نداشته باشید. ما تمام سعی خودمون رو میکنیم اما شما خودتو برای شنیدن هر خبری آماده کن! ادامه‌اش اینجا😭💔👇🏻👇🏻 https://t.me/+GO2_wyLEZ9MxOWQ8 https://t.me/+GO2_wyLEZ9MxOWQ8 https://t.me/+GO2_wyLEZ9MxOWQ8 https://t.me/+GO2_wyLEZ9MxOWQ8 https://t.me/+GO2_wyLEZ9MxOWQ8 https://t.me/+GO2_wyLEZ9MxOWQ8 https://t.me/+GO2_wyLEZ9MxOWQ8 https://t.me/+GO2_wyLEZ9MxOWQ8
1610Loading...
33
-اینجا چه غلطی میکنی؟! با تحقیر به سر تا پایم نگاه کرد .. -زود بزن به چاک کسی نبینت..! -چرا نگفتی زن داری!؟ -برای زن گرفتیم باید از تو اجازه میگرفتم !؟ -تولد گرفتید!؟..واسه پسرت..اما از من خواستی بچه ام سقط کنم !چرا!؟ -چون چند روز با تو خوش بودم تموم شد .. الانم گورت و گم کن نمیخوام کسی بفهمه .. -مثلا اگه داداشم بفهمه ..فکر میکنی خواهرت و نگه داره .. -تو غلط میکنی دلی..غلط میکنی .. خودت خواستی بزور که نبردند تو تخت..انتظار داری زن و بچه ام ول کنم بیوفتم پی تو !؟ -من نمیدونستم زن داری..چرا این کار و کردی!؟ -تاوانش دادم کم پات ریختم آدم حسابی شدی اونم صدقه سری من ..! میگفت اما نمیدانست روزی به پای این زن شکست خورده خواهد افتاد ..نمیدانست حسرت دیدن همان فرزند در دلش خواهند ماند وقتی بفهمد این زندگی سرابی بیش نبوده ..اما چه سود که دیر می فهمید روزی که نام مردی دیگر در شناسنامه ی فرزندش است ..! https://t.me/+rA8WCG1JvN9lOTZk -دلوین عزیزم..بیا.. بر میگردد هاویر!؟..او اینجا چه میخواهد !؟ دستانش مشت میشود اصلا دلش نمیخواهد دلوین را کنار این مرد ببیند..! -فرصت طلب.. به طرف دخترک رو میکند.. -می‌ذاشتی جای بوسه های من خشک شه بعد میپرسیدی بغل یکی دیگه.. -چرا فکر میکنی همه مثل خودت هَولن!؟ صدای هاویر بود.. -تو لیاقتش و نداشتی اگر پا پس کشیدم میخواستم خودش بفهمه که خدا رو شکر فهمید..بریم دلوین جان.. دخترک نگاهش میکند چشمانش برق میزنند ..نه از خوشحالی..از اشک .. -پشیمون میشی بخاطر بازی دادن من پشیمون میشی اما اون روز اگر به پام بیوفتی هم نمیبخشمت .. https://t.me/+rA8WCG1JvN9lOTZk https://t.me/+rA8WCG1JvN9lOTZk
1871Loading...
34
- چی میگی دکتر؟ درباره‌ الهه‌ حرف می‌زنی؟ فریده با اضطراب روپوشش را مرتب کرد. روزی عاشق آتا بود و این مرد نخواستش. چطور به او بگوید به زودی عشقت را از دست می‌دهی؟ آتا بی‌صبر از سکوت فریده غرید: - چه غلطی کردی که میگی داره می‌میره؟ چون نخواستمت از زنم انتقام گرفتی؟ فریده از جا پرید: - اونی که غلط اضافه کرده و الان بچه‌اش تو شکم الهه است تویی! صورت آتا از ترس سفید شد! هر دو خوب می‌دانند برای قلب بیمار الهه بارداری همان مرگ است. فریده وا رفته روی صندلی افتاد: - الهه دوست منه.. نمی‌خوام از دست بره.. آنچه در ویزیت‌ فهمیده بود را توضیح داد: - برای طلاق اقدام کرده بودید که اومد. گفت مادرت مجبورتون کرده جدا بشید. وقتی گفتم حامله‌است... نگاهش را به آتا داد. مرد در هم شکسته‌ای که انگار نفس هم نمی‌کشید: - ذوق کرد! انگار نه انگار می‌دونه چقدر براش خطرناکه! خندید! التماس کرد بهت نگم. قطره اشکی از چشمش چکید. از وقتی احساس آتا و الهه را دیده بود، فهمیده بود او برای این رابطه، نسبت به دل بزرگ الهه زیادی کوچک است: - گفت جدایی از تو براش همون مرگه! التماس کرد بذارم نگهش داره تا وقتی می‌میره دخترش کنارت باشه! هیکل درشت و عضلات ورزیده‌ی آتا از نگرانی می‌لرزد. با لکنت و نگاهی سرخ و تر پرسید: - دُخ... دُخ..تره...؟! فریده با گریه سر تکان داد: - وقتی فهمید سر از پا نمی‌شناخت. گفت دخترم یه بابا داره، لنگه نداره. گفت نمی‌ذاری مثل اون حسرتِ... از برخواستن آتا که تلوتلو می‌خورد و به سمت در می‌رفت ساکت شد. https://t.me/+NIzbffWo2VZlYTA0 خیره به صورت دل‌دار بی‌معرفتش. با بغضی مردانه گفت: - می‌دونم حامله‌ای! قلب الهه انگار ایستاد! تحمل این فشارها را نداشت. وقتی توران گفت گورش را از زندگی پسرش گم کند فهمید حامله‌است. رفت تا بتواند با این بدن ضعیف جنینش را نگه دارد. خواست عقب برود، آتا مچ هر دو دستش را گرفت. با ترس از مخالفت الهه گفت: - همین الان می‌ریم تا سقطش... انگشتان ظریف الهه روی لب‌های درشتش نشست. زمزمه وار، ملتمس و با بغض گفت: - نگو.. می‌شنوه! بچمونه! از مرگش حرف نزن! دخترمه، دوستش دارم. می‌دانست مرد مهربانش چقدر دختر دوست دارد و با این حرف خلع سلاح می‌شود. غم از دست دادن الهه از چشم آتا چکید: - پس درباره‌ی مرگ کی حرف بزنم؟... مادرش؟ زندگیم؟... دلم خوش بود اگه نیستی یه جایی دور از من سالمی و... صدای هق هق مردانه‌اش بلند شد. دستان الهه را به صورتش چسباند: - چیکار کردی با من..؟ چرا الهه..؟ چرا قرص نخوردی..؟ نگفتی نگران نباشم نمی‌خوای بمیری..؟ چرا منو کردی قاتلت..؟ الهه با لبخند اشک‌های او را پاک کرد. انگار که ایچ اتفاقی نیفتاده! خیره به مهربان‌ترین مرد دنیایش گفت: - پاشو برو خونه. یکم بخواب عزیزم. فردا هم سر ساعت بیا دفتر طلاق تا... آتا با خشم از بیخیالی‌اش جا پرید: - چی خیال کردی؟ جدا میشی و دوستت فریده رو به عشقش می‌رسونی و بعدِ مرگت میشه مادر بچه‌ات؟ شانه‌های الهه را گرفته تکان داد. خیره به چشم‌هایی که جانش بود داد زد: - زن حامله‌ رو نمیشه طلاق داد! نمیشه! باطله! باطل! الهه را بین عضلات درشتش حبس کرده به قلب ناتوانش چسباند: - طلاقت نمی‌دم.. دختر نمی‌خوام.. فقط تو رو می‌خوام.. فقط تو! https://t.me/+NIzbffWo2VZlYTA0 https://t.me/+NIzbffWo2VZlYTA0 روی سرامیک‌های سرد راهروی بیمارستان نشسته بود. به دیوار تکیه زده شانه‌هایش از گریه و بغض می‌لرزید. از صدایی سرش را بالا گرفت. مادرش بود که عصا زنان جلو می‌آمد. توران با دیدن صورت خیس و سرخ پسرش مات ماند. آتا با دستی که می‌لرزید به درب اتاق عمل اشاره کرد. ماه‌ها بود مادرش را ندیده بود: - دیر اومدی توران خانوم... عشقمو بردن... هق هقش بلندر شد. صدایش در راهرو پیچید: - همه‌ی زورمو زدم ولی پشیمون نشد. راضی نشد به سقط... گفت حلالم نمی‌کنه... فریاد زد: - دوستش داشتم.. رفت برام دختر بیاره! با التماس زجه زد: - دعا کن به آرزوت نرسی... دعا کن از دستش ندم... فریده گفت بچه‌اش کوچیکه... گفت ضعیفه و بهش نگفتن! شاید حتی با مرگش هم بچه نمونه... دستانش را پشت سرش گذاشت. صدایش ناتوان‌تر از همیشه بود: - چیکار کردین با زندگی من! حاضر شد بمیره ولی با یه دختر همیشه کنارم داشته باشمش! https://t.me/+NIzbffWo2VZlYTA0 https://t.me/+NIzbffWo2VZlYTA0 💚❤️💚❤️
1912Loading...
35
_ اسم دل‌آرا رو بیاری شیرم رو حرومت می‌کنم. _ اونوقت چرا؟ بازهم ننه سوزنش به من و دل‌آرای بی‌نوا گیر کرده بود. _ دختری که با تو بشینه تو کارگاه، تخته برش بزنه، میز پیچ کنه، می‌تونه مادر نوه‌های من بشه؟ سعی کردم با خنده تمامش کنم. _ عوضش سرویس‌خواب نوه‌تو خودش درست می‌کنه. خوابش را باید می‌دیدم. دل‌آرا کجا من کجا؟ هنوز حرص ننه خالی نشده بود. _ فکر کردی نمی‌بینم، مدام سرِ بی‌روسری جلوی تو می‌چرخه؟ قروقمیش میاد؟ از ادایی که برای دل‌آرا درآورد خنده‌ام گرفت. _ نگو، مادر من! اون که همش لچک سرشه. خودم مجبورش کرده بودم روسری سر کنند، نمی‌خواستم خاک روی موهایش بنشیند. _ من دیپلم‌ردّی رو چه به دل‌آرا! درس‌خونده‌ست، باسواد، مربی یوگاست. _ اگه اینهمه کمالات داره، پس چرا چسبیده به تو و کارگاهت؟ _ اگه می‌بینی اومده باهام کار کنه از سر ناچاریه. نمی‌خواد از خونه بیرون بره و چشمش به این کیان‌مهر نامرد بیفته. هنوز هم دل‌آرا دوستش داشت، با آن همه بلایی که کیان‌مهر سرش آورد، دستبند یادگاری او را از دستش درنمی‌آورد. ننه ول‌کن قضیه نبود. _ معلوم نیست با پسر حاج‌عنایت چه بندی آب داده که چپیده ور دل تو توی کارگاه. که آویزون تو شه. دل‌آرا از دست کیان به من پناه آورده بود. _ نگو گیس‌گلاب! _ دهنم رو ببندم، پسرم بره یه زن بی‌ایمون بگیره، خدا رو خوش میاد؟ سجاده را پهن کرد. _ فؤاد قربون سجاده‌ت بره، خدا قهرش میاد. چشم‌غره رفت ولی کوتاه نیامد. _ دختر برات پیدا کردم عین پنجهٔ آفتاب، یه تار موش رو نامحرم ندیده. _ چی میگی واس خودت، ننه؟ دستی به گلویش گرفت و خواهش کرد: _ فؤاد، من از دار دنیا فقط تو رو دارم. وقتی مظلوم میشد دهانم را می‌بست. سکوتم را دید و ادامه داد: _ من دیروز با زن حاج ضمیریان حرف زدم، دربارهٔ دخترش. کجا می‌رفتم وقتی دلم جای دیگری گیر بود. _ تو برو خواستگاری منم، میام. فهمید سربه‌سرش می‌گذارم، تسبیحش را محکم سمتم پرت کرد. قبل از اینکه در را باز کنم و نیشم با دیدن دل‌آرا پشت در بسته شود... سرهمی آبی‌ کار پوشیده بود، موهای فر دور سرش ریخته و از لچک بیرون زده بودند. _ دل‍...‌دلی... تو از کی اینجایی؟ چشم‌های قرمزش... فؤاد بمیرد... سرش را پایین انداخت. دستش وقتی دریل را سمتم گرفت می‌لرزید. _ اومدم بگم دیگه نمیام کارگاه... کیان... کیان زنگ زده... می‌خواد باهام صحبت کنه... https://t.me/+xBadb5IZ7U02OWFk https://t.me/+xBadb5IZ7U02OWFk تا حالا دختر نجار دیدید؟ من دل‌آرا، اولین دختری شدم که پابه‌پای فؤاد با تخته و چوب کار می‌کردم. چرا؟ چون یه مرد قوی و بانفوذ اجازه نمی‌داد هیچ‌جا کار پیدا کنم. عشق قدیمی من، کیانمهر سپهسالار... هر جا که برای کار رفتم باعث شد سه‌سوت اخراج شم. اما یه نفر تو نجاری بهم کار داد: فؤاد.... سرش درد می‌کرد برای دعوا... لات نبود، لوتی بود. نه از کیان می‌ترسید، نه از عاقبت کمک به من... تا اینکه.. https://t.me/+xBadb5IZ7U02OWFk
2891Loading...
36
چند تا از رمان های خفن‌مون که ارزش شب بیداری هاتون رو داره واستون جمع آوری کردیم، ازشون غافل نشید👇 عضویت هر کانال بسیار محدود https://t.me/addlist/xpIEtQZuNrM1ODdk مطمئن وزیبا مرسی ازاعتمادشما👆👆👆👆
1220Loading...
37
Media files
590Loading...
38
وقت خوش ،براتون یک خبراوردم ،خانم فاطمه جهانی ، نویسنده رمان سپینوددوباره برگشتن با ادامه رمان ،اگردوست داشتید لینکش رو براتون میگذارم https://t.me/+CBiExreq8b1hNjM0 فصل اول با بازنویسی پارت گذاری میشود
860Loading...
39
‍ #شیب_شب 💫💫💫 https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy 🥴❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 - این منصفانه نیست؟!!! - منصفانه؟؟! من رو نخندون خانم کوچولو؟!!! کنارم روی تخت نشست - دقیق بگو کدوم قسمت از زندگیت تا حالا منصفانه بوده؟؟؟ اشک هایم آرام از گوشه ی چشم سر خورد و روی گونه دوید اخم هایش درهم شد، حرص زده غرید؛ - لعنتی، چرا گریه می کنی؟؟؟ فقط بلدی گند بزنی به حال و روزم ؟؟! -چه مرگته آخه؟!؟ -چرا قبول کردی باهام ازدواج کنی؟ خسته نشدی از این رابطه ی مسخره؟؟. تو که دوستم نداری!!؟ -فک کن مجبور شدم!!! پس وسایلت رو جمع کن، برمی گردی به جایی که باید !!!!! پوزخندی روی لبهایم نشست -مجبور؟؟!!! تو؟؟ رستان پاکزاد ؟؟؟ فخر خاندان پاکزاد، اونم تو خانواده ای که حتی آبم بدون اجازه ت نمی خورن؟؟!! می دونی چیه؟ تو باورنکردنی هستی ؟؟!بعد از ده روز اومدی و بهترین حرفت اینکه با قلدری بگی باید برگردم؟؟!!! - ریرا ؟؟ دارم سعی می کنم مثل آدم باهات تا کنم ، پس خرابش نکن!!! -  دیگه نمی زارم برام قلدری کنی؟ فقط بگو چی قراره بهت برسه؟؟؟ تک خندی زد و دست بر زانو کشید - من رو خوب شناختیااا؟ می فهمی عزیزم!! البته به وقتش....‌ - چرا همه چیز باید به میل تو باشه؟؟ - چون من یه عوضی خود خواهم؟؟!!! هوم؟؟!!! داشتی به شکوه جون همین رو می گفتی دیگه؟؟؟ دستهایش جلو آمد و دور کمرم پیچید - اوکی، حرف زدن دیگه بسه، الان این عوضی خودخواه می خواد به وظایف زناشویی ش عمل کنه!!! تا حالا برام مهم نبود دیگران چی فکر می کنند؟!! عقب کشیدم تا از حصار دستانش فرار کنم. مرا بیشتر در آغوشش فشرد، سرش را نزدیک آورد و پچ زد؛ - از الان اما، مهمه؟؟!! مخصوصا اینکه؛ ابرویی بالا انداخت و شیطنت چشم هایش  را در نگاهم ریخت دلم تازگی ها یه دختر کوچولوی چشم سبز مثل مادرش می خواد.؟؟ صدای جیغم با حمله‌ی حریص لب هایش خفه شد. ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy 💫💫💫
380Loading...
40
-وای که چه سگیه! مرتیکه گلدونو پرت کرده طرف دکتر صحرایی! متعجب به پرستارا که پچ‌پچ می‌کردن خیره شدم. ناصری موهای بلوند شدشو زیر مقنعش برد و با لبای ژل زده‌اش نالید: - سگ گفتی و تمام....به دک و پزشو محافظاش نگاه نکن؛ خیلی از خود راضیه... همه‌ رو نوکر خودش می‌دونه...میرم آمپولشو یه جوری میزنم دیگه... ولی خیلی سگِ جذابیه لعنتی! ریز ریز خندیدند و من خیره شدم به اتاق خصوصی که جلوش یه محافظ ایستاده بود. شونه‌ای بالا انداختم و خواستم برم که استادم از کنارم رد شد و گفت: - اسرا شریف بیا دنبالم ببینم! سلامی دادم و پشت سرش راه افتادم و گفتم: - کجا میریم استاد؟! - فردا یه پیوند قلب داریم می‌خوام سر عمل باشی...الان هم میریم به بیمارمون سر بزنیم، همه چی حاضره؟! سمت اتاق خصوصی رفت و چشمای من بود که گرد شده بود. محافظ که کنار رفت و وارد شدیم. نگاهم به مرد جوونی که روی تخت دراز کش افتاده بود و پر اخم به سقف خیره بود افتاد. موهایِ قهوه‌ای سوخته‌اش نامرتب تو صورتش افتاده بود و فکِ استخونی و عضلاتی که ورزشکار بودنش رو نشون می‌داد! حتی برنگشت که بهمون نگاه کنه. با اخم توپید: - تو این خراب شده کسی در زدن بلد نیست؟ دکتر سلیمانی ابرویی بالا انداخت: - نیومده گرد و خاک راه انداختی پسر، اینجا که دفتر کارت نیست! مرد با شنیدن صدای دکتر سلیمانی سرشو بالا آورد. کج‌خندی زد و گفت: - فکر کردم باز باید یه مشت پرستار مزاحمو تحمل کنم دکتر! اخمی روی صورتم نشست. مگه پرستارا آدم نبودن؟ غرشی از درد کرد و با دندون‌هایی که روی هم فشار می‌داد گفت: که یه وزوزه‌اشم یا خودتون آوردین! استاد با ملایمت گوشی رو از دور گردنش باز کرد و گفت: شاگرد بنده هستن، دکتر شریف! استاد پرونده رو‌ به سمتم گرفت و با اشاره‌ای بهم فهموند خودم باید معاینه‌اش کنم. اون مرد آروم لب زد: - زنده می‌مونم؟! ناخواسته گفتم: - اگه این قدر با دیگران بد اخلاقی نکنید و بنده های دیگهٔ خدارو کوچیک نشمرید شاید! یهو چشمام از حرفی که زدم گرد شد و نگاهم رو با خجالت به استاد که با خنده نگاهم می‌کرد دادم. مرد با خیرگی و جدیتِ تمام گفت: - پس با این حساب برو دعا کن زنده بمونم که اگه بمیرم تو رو هم با خودم می‌کشم زیرخاک، خانوم اَن‌ترن! انترن نگفت بلکه قشنگ بهم گفت ان! صدای خندهٔ دکتر تو اتاق پیچید و من و اون با خشم بهم نگاه می‌کردیم. نمی‌دونم چرا نمی‌خواستم‌ کوتاه بیام! - حاضرم بمیرم ولی خلق خدا رو از دست یکی مثل تو راحت کنم! چرا حواسم نبود بیماره؟!  به یک بار اخماش باز شد و نیشخندی تو صورتم زد! - الان تو قسم خوردی آدمارو نجات بدی از مرگ دیگه؟! به استاد که این بار با لبخند نگاهم می‌کرد خیره شدم. دکتر سلیمانی به آرومی گفت: - این خانوم دکتر ما دلش نمیاد مورچه بمیره آدم که جای خودش رو داره پسر. بعدشم این چه سوالیه... یعنی چی زنده می‌مونم یا نه؟ این بار نفس عمیقی کشید و ملایم‌تر از قبل گفت: - برایِ منی که زنده بودن اهمیتی نداره این سوال خیلی مهمه دکتر! - من به بابات قول دادم سالم از اون اتاق بیای بیرون؛ نگران نباش! نیشخندش پررنگ‌تر شد: - قولِ بیجایی بود! دستش رو روی قلبش فشرد و با چهره ی درهم روی تخت دراز کشید. ناخواسته دلم براش سوخت: - به خانوادتون فکر کنید. انقدر ناامید بودن خوب نیست، اونا نگرانتونن! خیره به سقف بی حس لب زد: - خانواده‌ای ندارم! - خب پس دوستاتون، اونا هم حتما نگرانن! نگاهِ عمیقش رو بهم داد و خشک پچ زد: - همه‌اشون مردن! متعجب به استاد خیره شدم که لبخندی زد و اشاره کرد ادامه بدم: - عه خب به خاطر..‌.به خاطر من! یعنی...یعنی برای این که گفتی اگه بمیری منو هم میکشی زیرخاک...برای این که من نمیرم زنده بمون چون من زندگیمو خیلی خیلی دوست دارم! با نیشخند رو به دکتر سلیمانی کرد و گفت: - خر فرضم کردی دکتر؟! بهت گفتم که ورود روانشناس به این اتاق قدغنه! https://t.me/+PSQnjkGHtEg4ZjI0 https://t.me/+PSQnjkGHtEg4ZjI0 https://t.me/+PSQnjkGHtEg4ZjI0 https://t.me/+PSQnjkGHtEg4ZjI0 صدای پر از دردش باعث شد خودمو بهش برسونم. زیرلب تاله می‌کرد و قلبِ من باهاش مچاله می‌شد! لبخندی زدم و خوشحال از عمل موفقش گفتم: - دیدی زنده‌ای! گیج از داروی بیهوشی چشم باز کرد و زیرلب پچ زد: - نمی‌خوام بمیرم من می‌خوام...می‌خوام اون دختره؛ اون...همون وزوزو بیاد! لبخند محوی روی لبای خشکش نشست و خمار بهم خیره شد: - می‌خوام زنده بمونم عا‌‌...عاشق شم!
410Loading...
اون یه شکارچی بود و قرار نبود از من بگذره.🔥 کنعان نصیری، مردی که مافیای ایتالیا رو ریاست می‌کنه نگاهش رو من افتاده و قرار نیست تا وقتی جسم و روحمو تصاحبم نکرده ازم بگذره...❤️‍🔥 بار اولی که دیدمش تنها روی عرشه کشتی وایساده بودم و اون منو از مرگ نجات داد. هیچوقت فکر نمی‌کردم که چند ماه بعد در حالی ببینمش که داشت یه آدم رو می‌کشت و این بار خودم شکارش بشم... https://t.me/+Hngg0N1Wfrk2YmY0 https://t.me/+Hngg0N1Wfrk2YmY0 https://t.me/+Hngg0N1Wfrk2YmY0
Hammasini ko'rsatish...
Repost from N/a
_بابا نانای بزار با حرف پناه خندم می‌گیره و از گوشه‌ی چشم  به هامون نگاه میکنم که با اخمهای درهم در حالی که دستش رو روی پنجره گذاشته بی توجه به پناه در حال رانندگی ،ولی پناه کوتاه نمیاد و باز هم تکرار می‌کنه _بابا نانای......من نانای می‌خوام چیزی نمیگم و درحالیکه بزور خنده‌ام رو کنترل می‌کنم، فقط نگاه میکنم . هامون با کلافگی نگاهی به پناه و من می‌کنه و زیر لب " عجب گیری کرديم " می‌گه و مشغول بالا و پایین کردن آهنگها می‌شه که با پخش شدن صدای خواننده دیگه نمیتونم خندم رو کنترل کنم و با صدای بلند می‌خندم . تصویر هامون که با اون همه اخم و جذبه وقتی که با ریتم آهنگ خواننده سرش رو تکون میده و پناهی که دست‌های کوچیکش رو میرقصونه ،عجیب به دل می‌شینه . جالبه که از همدیگه دلخوریم ، ناراحت هستیم ولی خنده‌ی پناه می‌شه پرچم سفید صلح و لبخند بینمون ، با آهنگ شاد و رقص پناه می‌رسیم به خونه ؛وقتی ماشین جلوی خونه می‌ایسته دست می‌برم و صدای آهنگ رو قطع می‌کنم و رو به هامون متعجب می‌گم _چند وقت پیش خودت گفتی که نمیتونیم با همدیگه حرف بزنیم یادته سری تکون میده و من ادامه میدم _میدونی چرا .....چون ... به پناه نگاه میکنم و نفسم رو با آه بلندی بیرون می‌دم، حرف زدن زیر این نگاه خیره ، منتظر  و کمی هم مشتاق خیلی سخته ؛ نگاهم رو به در خونه میدوزم و ادامه میدم _چون هر دومون فکر می‌کنیم یه چیزی تو گذشته بوده ، یه حس یا یه جور علاقه... ولی چون الان نیست ...طرف مقابل مقصره و سعی می‌کنیم خودمون رو عقب بکشیم و اون یکی رو مقصر نشون بدیم ...آزارش بدیم یا هر چیز دیگه ای ولی ...دیگه گذشته ،تموم شده دیگه چیزی نیست....تو گذشته هم شاید بود ولی الان دیگه هیچی نیست باور کنید من دیگه حتی به گذشته فکر هم نمی‌کنم...شما هم اگه چیزی بود فراموش کنید دستش رو بالا میاره ، نگاهش می‌کنم که می‌گه https://t.me/+AETmo0Pyox8zYjI8 https://t.me/+AETmo0Pyox8zYjI8 https://t.me/+AETmo0Pyox8zYjI8 https://t.me/+AETmo0Pyox8zYjI8 عاشقانه ای راز الود زندگی اجباری و همخونه ای مردی شکست خورده و دختری قوی و مستقل سرگرد هامون شریعتی ،پلیسی که حتی اسمش هم باعث وحشت و فرار تبهکاران بزرگ ،مامور زبده و ماهری که هیچ شکست کاری نداره ولی توی زندگیش شکست خورده و با داشتن یک دختر شش ساله دل بسته به کسی که هیچ اعتنایی بهش نمیکنه ولی این سرگرد هامون ما عادت به شکست نداره و ...... به قلم : ایدا باقری
Hammasini ko'rsatish...

👍 1
Repost from N/a
_ فرار کن...  چرا نشستی؟  الان میاد آتیشت میزنه، آخه آدم میره خونه دوست پسرش؟ من از ترس جیغ کشیدم، بنزین سر تا پام رو خیس کرد و از بوی تند و زننده‌اش نفسم رفت. حتی حس می‌کردم می‌تونم مزه بنزین رو هم حس کنم. زیور به بابا رسید و فقط با گریه التماسش می‌کرد، بس کنه. بابا زیور رو پس زد و به طرف خونه دوید. وحشت زده خودمو گوشه حیاط رسوندم که زیور بازوم رو گرفت و سعی کرد بلندم کنه. -پاشو... پاشو فرار کن... اینو زیور با گریه می‌گفت و من تلاش کردم بلند بشم اما انگار راه رفتن رو بلد نبودم مثل کسی که مادرزاد فلج بوده و ایستادن روی پاهاش رو هم بلد نیست. من و زیور با هم زمین خوردیم. بابا بالاخره بیرون اومد. زیور رو ازم جدا کرد و رو به زیور قسم خورد اگه کنار نره اونو هم با من آتیش می‌زنه. زیور ترسیده و گریون خودش رو پس کشید من با گریه خودمو روی زمین عقب کشیدم، اون لحظه مرگ خودم رو حتمی می‌دونستم، اصلاً مگه زنده بودن آیه بدبخت برای کسی مهم بود. میون اون لحظات پر از وحشت در حیاط زده شد و زیور با اون هیکل بزرگ خودش رو به در رسوند و در رو باز کرد. یزدان و مادرش و همون مردی که توی خونشون بودند، با هم داخل اومدند و برای لحظه‌ای همه از بوی بنزین من که مثل بدبخت‌ها منتظر قصاص بودم خیره شدند. یزدان به طرف من دوید. بابا کبریت کشید و با فریاد گفت: _ دستت بهش بخوره کبریت رو می‌ندازم به هیچی هم نگاه نمی‌کنم. یزدان ایستاد و گفت: _ به روح پدرم، هیچ گوهی نخوردم، به خدا دخترت از برگ گلم پاک‌تره. _ پس توی خونه‌ی تو چه گوهی می‌خورد؟ مادر یزدان به بابا نزدیک شد و با صدای لرزیده گفت: _ حاجی مرد خوش‌غیرتی درست، اما این راهش نیست، جوونن یه خبطی کردند، تو بزرگی کن بگذر از کارشون.. تو آبرو داری، اصل و نصب داری، این‌جوری همه چیز رو خراب نکن. _ اگه دختر تو هم بود همین رو می‌گفتی؟ پسر الدنگ تو، پسر بی‌بته‌ی تو دختر منو برده خونه‌شو و کشونده توی تختش که باهاش یه قل دوقل بازی کنه و به ریش من بی‌غیرت بخنده بعدم بگه من کاری نکردم؟ مرد نیستم اگه با مرگش این بی‌آبرویی رو جمعش نکنم. https://t.me/+OGvgZKlmIII3NjY0 https://t.me/+OGvgZKlmIII3NjY0 خواهر ناتنی آیه برای انتقام، به باباشون زنگ میزنه و جای آیه رو لو میده، آیه رو که رفته به دوست پسر مریضش سر بزنه رو توی خونه گیر میندازند، حالا باباهه میخواد آتیشش بزنه تا....
Hammasini ko'rsatish...
Repost from N/a
می‌شه بیام توی بغلت قایم شم؟ بچه ها باز سوسک و مارمولک گرفتن دستشون، دارن اذیتم می‌کنن! آیین بند پوتین هایش را می‌بندد و می‌گوید: -تو دیگه شیش سالت نیست، سیب کوچولو. درست نیست من بغلت کنم! برو یه جا دیگه قایم شو، مثل پریسا و بقیه. یاقوت دوازده ساله لب می‌لرزاند و یک سیب سرخ و شیرین به آیین می‌دهد. -من می‌ترسم آیین! خواهش می‌کنم... همین یه بار. تو بغلم کنی جرأت نمی‌کنن اذیتم کنن. این سیب رو بابا حاجی از بالای درخت چیده. میدمش به تو. دارن میان اینجا! لطفا... آیین روی مو‌هایش دست می‌کشد و کیفش را برمیدارد تا به محل خدمتش برسد. -دیرم میشه نور چشم! باید برم. برو با بقیه بازی کن. یاقوت به گریه می‌افتد و سمت ته باغ قدم تند می‌کند. -منو بغل نمی‌کنی چون قراره خواهرم مروارید عروست بشه مگه نه؟ باشه... بغل نکن. منم با کاوان عروسی میکنم که دوسم داره! آیین رفتنش را با عشق تماشا می‌کند و می‌گوید: -دردت به قلبم... تا وقتی نشون شده منی، هیچکس نمی‌تونه دست روت بذاره! https://t.me/+wurPW4IKKVczYzlk آیین با خیالی آرام می‌رود، چون هرگز فکرش را هم نمی‌کند درست روزی که بعد از سال‌ها برمی‌گردد، باید شاهد نامزدی نور چشمش با یکی دیگر باشد، یکی که یاقوت را فقط برای انتقام می‌خواهد، انتقام از خود آیین!
Hammasini ko'rsatish...
Repost from N/a
شیب_شب💫💫 https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy پشت درختان قطور انجیر کمین کرده بودم باران خاکه ی ریزی می بارید صدای خنده ی نگار بلند شد رستان خم شد و خنده اش را بوسید شاید اگر جیغ می زدم دل از لب های گوشتی  خواهرم می کند - خوب تماشا کردی؟؟.. به عقب برگشتم با نفرت خیره ام بود - گورت رو از زندگی دخترم گم کن برو یه جایی که هیچ‌کس نتونه پیدات کنه   لب هایم با تکرار نامش لرزید - نارشین.... - یه عمر تو رو نداشت از این به بعدم اگه نباشی، چیزی نمی شه... - چرا؟؟. ابروهایش بالا رفت - چرا انقدر از من بدت میاد؟؟؟ آنقدری که حاضری دخترت رو به لجن بکشی و بندازی تو بغل نامزدم با ضربه ی محکمش به عقب پرتاب شده و صورتم سوخت شیار باریکی از خون پشت لبهایم راه گرفت - لجن تویی.... دست‌های یاغی و بزرگش یقیه ی لباسم را چسبید - می تونم با دستهای خودم خفت کنم دختره ی آشغال.... - اینجا چه خبره؟؟؟. عمو تیام؟؟!!!!!! تیام رهایم کرد محکم به درخت کوبیده شدم و ناله ام بلند شد رستان نگران جلو‌ کشید - ریرا؟؟!!!!! بازویش اما اسیر دستان نگار بود با عشوه صدا زد؛ - رستان جان ؟؟!!  بزار بره گم شه...... قرار نیست هر بدبختی رو دیدی دلت براش بسوزه!!! ‌ فک رستان قفل شد دندان روی هم سایید - چی شده ؟؟؟چرا زدینش؟؟؟؟  - داشت شما دوتا رو دید می زد.... ناراحتی کتک خورده؟؟؟؟ رستان اخم آلود نگاهم کرد و بعد چشم دزدید دستهای نگار را کشید؛ - بریم بارون داره تند می شه چشم هایم قدم های تند و قامت بلندش  را دنبال کرد - خب دیگه فیلم سینمایی تموم شد تا قبل از اومدن نارشین برو..... گفتم  ملیحه وسایلت رو‌جمع کنه وقتی برگشتم نمی خوام اینجا باشی. جوی خون پشت لب هایم را پاک کردم - چیکارت کردم که انقدر از من بدت میاد؟؟؟؟ تکخند زشتی زد و با تنفر براندازم کرد - چون شبیه باباتی ، حالم ازت به هم می خورده https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy 💔💔💔💔💔💔 💔💔💔💔💔💔 رستان پاکزاد افسر پرونده قتلی می شه که رازهای پنهان زیادی رو در مورد خانواده اش فاش می کنه دست سرنوشت ریرای بی گناه رو بازیچه ی کینه ی مردی قرار می ده که قرار ازدواج عاشقانه با نگار خواهر ریرا داره ، حالا چی می شه که به خاطر یه سوتفاهم میون رستان و نگار به هم می خوره؟؟؟  باید دید چه بر سر ریرا میاد؟؟..
Hammasini ko'rsatish...

Repost from N/a
🌓💫شیب_شب https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy من ریرام تک دختر  مامان یلدا و بابا فرهاد خوشبخت بودم اما فقط تا روزی که سر وکله ی دارا کیاراد پیدا شد سونامی وحشت بود که از در و دیوار خونه باغ مون پایین می اومد تا به خودم بیام ..... یلدا زندان بود و بابا فرهاد مرده  چقدر بده درست تو هجده سالگی بفهمی دختر پدر و مادرت نیستی ....... وقتی گرگ ها از همه طرف برای مال و ثروتی که بهم رسید دندون تیز کردن رستان، مثل یه شوالیه از راه رسید مغرور و عاشق اما چی می شه وقتی نقاب عاشق پیشگی از صورت عزیز دلت کنار می ره دیر فهمیدم....... انقدر دیر که لوله ی اسلحه ش روی شقیقه م بود...... ❤️‍🔥💔💔💔💔 https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy
Hammasini ko'rsatish...
رمان شیب شب/آزاده ندایی

https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy

اینستاگرام نویسنده: @anedaee31

https://www.instagram.com/p/C64TkmtKqxm/?igsh=bnpzZ3NlMzV2ZGc2

Repost from N/a
⁠ 🪷🌱 #پارتــ۳۶ - من انقد بی‌ناموس و بی‌رگ نیستم تورو طلاق بدم! غلط کردی زن من شدی وقتی می‌دونستی همچین اخلاق سگی دارم. وقتی از اول میدونستی، غلط می‌کنی الان دنبالِ طلاق باشی! از جایش برخاست و زهرا هم به تبعیت بلند شد. - من زنت شدم چون فکر میکردم مردونگی و غیرتت به قدری هست که اجازه ندی زنت با گریه سر رو بالش بذاره! فکر میکردم به قدری مرد و باشرف هستی که ناموستو واسه خاطرِ یه عشق قدیمی اذیت نکنی! دستهای بزرگش بدون هیچ کنترلی، گردنِ زن را چنگ زده و با چشمهایی قرمز و دریده، صورتش را نزدیکش برد. - خفه شو... هرچیزی که گفتم و قبول کردی زهرا، تو خودت خواستی این زندگیِ نکبتو! بغضش را قورت داده و با لبهایی لرزان، به سختی گفت: - نکن! دستش را جدا کرده و به موهایش چنگ زد. چندبار نفس گرفت و چند قدمی از زهرا فاصله گرفت. - من بهت خیانت نکردم زهرا، اگه دلم باهات نبوده هم از روز اول بهت گفتم! از سگ کمتری اگه بگی بهت قول دادم کسیو فراموش کنم و به تو محبت کنم! ق‍ول دادم؟ سوالش را با هوار کشیدن میگویید و زهرا تنها سرش را به چپ و راست تکان می‌دهد. پس از چند ثانیه که مرد آرام تر شد، به سویش رفت. - خاویر من نمی‌خوام باهات زندگی کنم... طلاق می‌گیریم، قول میدم ازدواج نکنم و فقط با بچه بمونم. خاویر قهقهه‌ای هیستریک سر داده و به صورت گریان زنش خیره ماند. - من پشت گوشام مخملیه؟! بازو های زهرا را با دوست گرفته و دخترک را مقابل خودش کشاند. تکانی به تنش داده و با لحنی قاطع لب زد‌. - بارِ دیگه بشنوم اینارو، لب و دهن خوشگلتو بهم می‌دوزم! می‌دونی که هرچی بگمو انجام میدم.. نه؟ فکرِ طلاق و کلا از ذهنت بیرون کن. آره من معنی غیرت و اشتباه فهمیدم، تو بیا و حالیم کن، میتونی؟ کدوم حرومزاده‌ای میتونه بیاد معنی واقعیشو یادم بده؟ ها زَرا؟ کسی می‌تونه تا بگیم بیاد یاد بده! می‌تونه؟ آب دهانش را قورت داده و به سختی پاسخگو شد. - هیچکس نمیتونه! با رضایت سرش را تکان داد و لبخندی زد. روانی بودنش را خودش هم می‌دانست و اقدامی برای بهتر شدن نمی‌کرد؟! وقتی بازو هایش را رها کرد، زهرا نفسی آسوده کشیده و سوی اتاقش رفت. - من لباس می‌پوشم میرم خونه مادرم. خانه را طوفان زده بود و حالا هردو به قدری خسته بودند که باید حالتی عادی به خود می‌گرفتند و طوری رفتار می‌کردند که گویا چیزی نشده! ذاتا بحث با خاویر بی‌نتیجه بود و دخترک هرچقدر هم تلاش می‌کرد، خشم و غضب این مرد را نمیشد خاموش کرد. خاویر تنها سری تکان داده و سیگاری آتش زد. هرچقدر هم به زهرا بی‌میل باشد، او را ناموس خودش می‌دانست و برایش مهم بود که تا همیشه برای خودش بماند... آدمِ روانی مگر شاخ و دم داشت؟! https://t.me/+6eLMxc3y2Q80OTE0 پس از اینکه لباس پوشید، از اتاق خارج شده و نگاهش را دور و اطراف خانه چرخاند. متوجه شد که خاویر در حیاط است و با قدم‌های آرام خودش را به آنجا رساند‌. خاویر زیر درختِ آلبالو نشسته بود و مشغول سیگار کشیدن بود. نفسی سنگین از ریه خارج کرده و به سویش رفت. چقدر یک آدم باید بی منطق باشد که مردی به دیوانگی و سنگ دلی خاویر را دوست داشته باشد!؟ نگاهِ قرمز شده و کلافه‌اش به صورت زهرا دوخته شد و زن لبخندی زد. - زنگ میزنی آژانس؟ به کنار خودش اشاره کرد. - بیا بشین... خودم یکم دیگه میرسونمت. زهرا بدون حرف، نشست و منتظر به مرد نگاه کرد. سیگاری که میان دستانش بی‌هدف می‌سوخت را به گوشه‌ی لبش فرستاده و با اخم به زن نزدیک شد. انگشتِ شستش را به آرامی به لبهای قرمزش کشیده و در همان حال زمزمه کرد. - چیه مالوندی به لبات! شانه بالا انداخت و دست خاویر را گرفت. - خرابش می‌کنی.. رنگش جیغ نیست که، چکارش داری؟ مرد نگاهش را بالا کشیده و با خشمِ اندک و حرصی آشکارا، لب جنباند. - خوشم نیومد ازش! بهت نمیاد اصلا... https://t.me/+6eLMxc3y2Q80OTE0 https://t.me/+6eLMxc3y2Q80OTE0 من زهرام، دختری که خانوادش پسش زدن و مجبور شد با یه گنده لات دیوونه که عاشقش نیست عقد کنه و...🔗 https://t.me/+6eLMxc3y2Q80OTE0 https://t.me/+6eLMxc3y2Q80OTE0
Hammasini ko'rsatish...
Repost from N/a
پارت واقعی رمان👇👇👇 صدایی مردانه و ناآشنا، از پشت خط به گوشش رسید.اندکی تأمل کرد و وقتی مطمئن شد که صاحب صدا را نمی‌شناسد، با لحنی مشکوک جواب داد: -بله، خودم هستم! شما؟ -من سرگرد کیانی هستم... از ادارهٔ آگاهی باهاتون تماس می‌گیرم. شهرزاد منتظر کلامی دیگر نماند و فوراً زمزمه کرد: -آقای محترم، من اصلاً این روزها حال روحیم مساعد نیست و حواس درست و حسابی ندارم! هر وقت که اوضاعم بهتر شد باهاتون تماس می‌گیرم و راجع به سوژهٔ جدید با هم صحبت می‌کنیم... فعلاً خدافظ! -الو! الو! خانوم تنها! یه لحظه قطع نکنین! یه کار واجب دارم باهاتون که ربطی به حرفهٔ شما و داستان نویسی نداره! الو؟! خانوم تنها؟! می‌شنوین صدامو؟! مرد بد اخلاق و خشک پشت خط، بدون معطلی جمله‌ها را ادا کرده بود و برای اینکه شهرزاد را ترغیب به شنیدن کند، ادامه داد: -شما خانوم افسون مرادی رو می‌شناسین؟! باهاشون در ارتباط بودین؟! ترفند سرگرد کیانی گرفته بود و شهرزاد حالا بسیار کنجکاو شده بود: -بله، چطور مگه؟! سرگرد کیانی با تک سرفه‌ای صدایش را صاف کرد: -خوبه! پس میشه فردا یه سر بیاین ادارهٔ آگاهی؟ زیاد وقتتونو نمی‌گیریم.... در حد چند تا سوأل! ممکنه که جواب‌های شما نقطه‌های تاریک این پرونده رو برامون روشن کنه! -پرونده؟! کدوم پرونده؟! شهرزاد در کمال بهت و ناباوری پرسیده بود و سرگرد بلافاصله پس از اتمام جملهٔ او، جواب داد: -پروندهٔ خانوم مرادی! یه فلش مموری توی خونه‌شون پیدا کردیم که محتویات داخلش به شما مربوط میشه! سه تا فایل توی اون مموری هست که دوتاش شبیه یه داستانه... هر دو تا داستان یکی هستن، منتها اسامی داخل داستان توی دوتا فایل با هم فرق می‌کنن! ما نمی‌دونیم قضیهٔ این داستان‌ها چیه، ولی چیزی که نظرمون رو جلب کرده، اسم دختر یکی از قصه‌هاست که شهرزاده، شهرزاد تنها، دقیقاً هم اسم شما! علاوه بر این دوتا فایل، یه فایل دیگه هم هست که یه جور نامهٔ خداحافظیه و این نامه هم برای شما نوشته شده! شما چه نسبتی با خانوم مرادی داشتین؟ با هر جمله‌ای که سرگرد کیانی بر زبان می‌آورد به حجم گنگی و گیجی شهرزاد افزوده می‌شد: -نامهٔ خدافظی؟! اونم برای من؟! -بله خانوم تنها برای شما! می‌دونم که جای این سوأل‌ها پشت تلفن نیست، ولی شاید تا فردا که بیاین اداره و حضوری صحبت کنیم، من بتونم یه کم پرونده رو پیش ببرم! ببینم شما شوهر ایشون رو می‌شناختین؟ شهرزاد هنوز گیج بود و درک درستی از صحبت‌های او نداشت وقتی تأکید کرد: -افسون اصلاً ازدواج نکرده بود که شما دارین در مورد شوهرش سوأل می‌کنین! یک تای ابروی سرگرد کیانی بالا پرید و با لحنی تأکیدی پرسید: -مطمئن هستین که ایشون ازدواج نکرده بودن؟! اگه شوهر نداشتن، پس اون صیغه نامهٔ محضری که ما توی خونه‌شون پیدا کردیم، چی بود! طبق او صیغه نامه ایشون چند ساله که با مردی به نام شاهان دانش ازدواج کردن ! انگار کسی سیلی به صورت شهرزاد زده بود.با شنیدن نام شاهان دانش تمام یاخته‌های بدنش از کار افتادند و گوش‌هایش سوت کشیدند. https://t.me/+aWN0jqRqB7djNTU8 https://t.me/+aWN0jqRqB7djNTU8
Hammasini ko'rsatish...

Repost from N/a
- یه بچه می‌تونه زندگی من‌و نجات بده و تو داری با ادا اصولات و فاز پسر حاجی بودنت همه چی رو خراب می‌کنی. با خشم مشت محکمی به دیوار کوبید و من از وحشت تو خودم جمع شدم، این مرد خیلی ترسناک بود و متاسفانه تنها امیدم. - دِ دختره‌ی نسناس، من می‌گم نره تو می‌گی بدوش؟ من نمی‌خوام بچه بکارم زوره، نمی‌خوام همه‌ی عمرم تو زندان باشم و بچه‌م بی بابا بزرگ بشه. چه گیری دادی به من، یه خلافکار بی‌همه چیز به چه درد تو می‌خوره.. نفسم رو سخت بیرون دادم و وحشت زده یه قدم عقب رفتم تا از مشت و لگدای احتمالیش در امان باشم. - بدهی‌هاتو میدم، نمی‌ذارم تو زندان بمونی. اما قرارم نیست اون بچه رو ببینی، اون بچه مال منه، تو فقط تو به وجود اومدنش کمک می‌کنی. نگاهم کرد چشم‌هاش درشت شد و نا باور گفت: - چه پخی از راگوزت بیرون اومد؟ وحشت زده آب دهنم رو بلعیدم، مسعود گفته بود این مرد خیلی غیر قابل پیشبینیه و نمیشه به این راحتی قانعش کرد اما من به امید بدهی سنگینش اینجا بودم، پول می‌دادم تا منو به چیزی که می‌خوام برسونه. - چرا عصبانی میشی، ما که قرار نیست واقعا ازدواج کنیم، فقط واسه بچه... فریاد بلندش نذاشت ادامه بدم، دو قدم سمتم برداشت و گلوم رو چنگ زد: - نفله، گوه ناشتا نشخوار نکن، من آدم کشتم که تو زندانم، چاقو کشیدم که شدم مجرم کاری نکن خط خطیت کنم که دیگه هیچ بی ننه بابای نیاد سراغت، پاشو گمشو از جلو چشمم من شلوارم حرمت داره از من بچه بیرون کشیدن به این راحتیا نیست، گمشو نبینمت. با خشم به عقب هولم داد که شونم با ضرب به دیوار کوبیده شد. لعنتی این همه عذاب نکشیده بودم واسه این ملاقات غیر مجاز توی زندان که حالا اینجوری دست خالی از اینجا برم. - بی‌نیازت می‌کنم، هر چی پول بخوای بهت میدم، تو فقط قبول کن یه مدت رو با من باشی. با خشم توی موهاش چنگ زد و زیر لب غرید: - من جا بچه‌م بهت میگم دوست نداره پدر قاتل داشته باشه با یه مادر هرزه که تو زندون دنبال همخواب می‌گرده. فکم از خشم سخت شد جلو رفتم و با کف دست به کتفش کوبیدم که تلو تلو خورد و با عصیان نگاهم کرد. -من هرره نیستم آشغال، زندگیم گیر اون بچه‌ایه که باید باشه اما نیست، جدا شدم پدرم خبر نداره، بابد بهم بچه بدی، هر چقدر پول بخوای بخت میدم دیگه چی می‌خوای؟ جلو اومد به گلوم چنگ زد و من رو جلو کشید. چسبیده به لبام نعره کشید و من نفسم یه جایی بین سینه‌م گیر کرد. - دهنت و سرویس می‌کنم لعنتی، بگو بیان اون صیغه رو بخونن. https://t.me/+MokHtyh7LFE2ODY0 https://t.me/+MokHtyh7LFE2ODY0 https://t.me/+MokHtyh7LFE2ODY0 https://t.me/+MokHtyh7LFE2ODY0 https://t.me/+MokHtyh7LFE2ODY0
Hammasini ko'rsatish...