cookie

Sizning foydalanuvchi tajribangizni yaxshilash uchun cookie-lardan foydalanamiz. Barchasini qabul qiling», bosing, cookie-lardan foydalanilishiga rozilik bildirishingiz talab qilinadi.

avatar

“ سِــودا sevda | ملیسا حبیبی “

﷽ رمان های نویسنده ملیسا حبیبی(هودی)👇 🥀تجاوز عـشـق ترس(فایل شده) 🌬ســودا(فایل شده) 🔥اوج لـذت(فایل شده) ❤️‍🩹 تلخند(آفلاین) 💫پشت چشمان تو(آنلاین) 🕊️مأمن بهار(آنلاین) پارتگذاری روزانه غیر از جمعه ها و تعطیلات رسمی تو تیکه‌ای از قلبم نیستی همه وجودِ

Ko'proq ko'rsatish
Reklama postlari
49 401
Obunachilar
-7024 soatlar
-4787 kunlar
-1 12530 kunlar

Ma'lumot yuklanmoqda...

Obunachilar o'sish tezligi

Ma'lumot yuklanmoqda...

Repost from N/a
من پسر ماجراجویی که برای مسخره بازی وارد بازی میشم که با دوستام دختر بازی کنم، ولی شبی که وارد اون گذرگاه شدم با دختری مواجه شدم، که همون بار اول با دیدنش تحریک شدم و بهش پیشنهاد پول دادم باهام بخوابه ولی اون دختر انسان نبود و... پسری کنجکاو و ماجراجو که همراه استادش دور تا دور دنیا رو می‌گرده و یک روز ناخواسته وارد روستایی عجیب و سرسبز میشه و دختر موآبی و لختی رو میبینه و عاشقش میشه، وقتی با دختر مو آبی می‌خوابه متوجه میشه که... https://t.me/+1KGnQA-INy0xOWU0 https://t.me/+1KGnQA-INy0xOWU0 #ورود‌بچه‌ممنوع🔥#فول_صحنه
Hammasini ko'rsatish...
👍 3 1
Repost from N/a
خون بالا می‌آورد از بس با پا تو شکمش زده بودن و صدای جیغ من یک لحظه ام قطع نمی‌شد و این سری با تمام توانم داد زدم: - نزنش داره می‌میره ترو خدا هر کاری بکنید میکنم نزنش داره میمیره و مردی که رئیس شهاب بود یا پایان صدای من سوتی زد که کنار رفتن و من نگران به نامزدم شهاب که تنها کس زندگیم بود خیره شدم و صدای رئیس شهاب بلند شد: - نامزدت یه احمق دست‌پا چلفتی! یه ساک پر از جنس و گم کرده نالیدم: -ازش زدن، به خدا ازش زدن گم نکرد شما بزرگی کن من خسارت شمارو میدم ولش کنید فقط ابرویی انداخت بالا و نزدیکم ا‌ومد، قدش بلند و مجبور بودم سرمو بالا بگیرم: - تو؟! خسارت منو بدی؟ می‌دونی تو اون ساک چی بود؟! سری به چپ و راست تکون دادم که پوزخندی زد: - ده کیلو کوکائین می‌دونی چقدر میشه؟ اشکام باز رو صورتم ریخت، شهاب با زندگیمون چیکار کرده بود؟ خلاف می‌کرد؟! زمزمه کردم: - نمدونم نیشخندی زد و به موهای چتریم که آبیشون کرده بودم تا رنک چشمام شه نگاهی انداخت و مثل من زمزمه کرد: - این قدری میشه که به خاطر ضرری که بهم زده حاضرم همین الان یه تیر تو کلش خالی کنم آبم از آب برام تکون نخوره مو آبی هیچی نگفتم، این مرد با این عمارت و این همه آدمی که دور و برش بودن و جلوش خم میشدن توان همچین کارید داشت! - ترو خدا، من فقط تو زندگیم اونو دارم این وسط صدای بی‌جون شهاب به گوش رسید: - آیدا... آی...دا حر..حرف نزن باش و همون لحظه مردی باز تو شکمش کوبید خفه شویی گفت که از درد نالید و مرد روبه روی منم خیره به صورتم جوابشو داد: - همون طور که گفتم یه دست پا چلفتی احمقی، احمقی چون برداشتی یه دختر زیبا رو وسط گله گرگا کشیدی! تو خودم جمع شدم و شهاب تا خواست چیزی بگه باز کسی ضربه ای به او زد و من نالیدم: - خودم اومدم، خودم دنبالش کردم حالش خوب نبود یه جوری بود تعقیبش کردم احساس کردم لبخند محوی زد: - پس تو شجاعی! هیچی نگفتم که کمی نزدیک تر بهم شد: - خانم شجاع حاضری برای این که اون مرتیکه‌ی احمق نمیره چیکار کنی؟ - هر کاری سری به تأیید تکون داد و عقب رفت و گفت: - هفت تیر بزار وسط پیشونیش هر وقت گفتم بزن چشمام گرد شد چون بعد حرفش یکی از آدم خاش اسلحه ای از کتش درآورد و درست روی پیشونی شهاب گذاشت که جیغم رفت هوا اما صدای پر جذبش باعث شد ساکت شم: - گوش بده تا نمیره نگاهم و بهش دادم که ریلکس ادامه داد: - تا ده ثانیه فرصت داری راجب پیشنهادی که میگم فکر کنی! جوابت مثبت باشه که هیچی شهاب زنده می‌مونه منفی باشه بازم هیچی شهاب میمیره بدنم یخ بسته بود و وحشت زده بودم که ادامه داد: - همین الان با من میای تو اتاق خوابم شب و بام صبح می‌کنی تا وقتی بخوامم همین جا می‌مونی البته اکه مزه بدی بهم میگم بمونی صدای داد شهاب با اون همه دردش مانع حرفش شد: - عمااااد می‌کشمت می‌کشمت و همون موقع صدای شلیک اسلحه باعث جیغ و شکسته شدن هق هقم شد! یه تیر درست خورده بود تو رون پاشو این آدما شوخی نداشتن... مردی که حالا فهمیده بودم اسمش عماد بی توجه به شهاب روبه من شمرد: - یک، دو.... چشمامو‌ بستم بدنم لرز گرفته بود و صدای شماره های عماد تو سرم می‌پیچید! - هفت، هشت نه... چشم باز کردم و جیغ زدم:- قبوله... https://t.me/+SdHbVPCx7ywxNmI0 https://t.me/+SdHbVPCx7ywxNmI0 https://t.me/+SdHbVPCx7ywxNmI0 https://t.me/+SdHbVPCx7ywxNmI0 وارد اتاقش شدم که پشت سرم درو بست و خیره شد به بدنم لرزونم و گفت: - می‌خوای دوباره بگم آب قند بیارن برات؟ یا چیزی می‌خوری؟ سرمو به چپ و راست تکون دادم که دست برد سمت دکمه های پیراهنش و بازشون کرد: - خب پس بهتره... ناخودآگاه دستشو چنگ زدم که حرفش نصفه موند و نچی کرد و گفت: - ببین من از معامله هام هیچ جوره کوتاه نمیام پس برای خودت سختش نکن جدی‌ بود، با لب‌های لرزون به زور زمزمه کردم: - ترو خدا، یکم فرصت من. من من میترسم باز تو چشمام خیره شد: - زیاد اذیتت نمی‌کنم دکمه هاشو دوباره باز کرد و این‌بار برهنه شد و هیکل مردونش و به رخم کشید و آروم هولم داد سمت تخت: - زیادم بد نی، این طوری هم شهاب نمیمیره، هم مخ من آر‌وم میگیره هم تو یه تجربه جدید پیدا می‌کنی رو تختش به اجبار دراز کشیدم که روم خیمه زد:- باور کن من از شهاب بهترم قلبم مثل گنجشک می‌زد یه مرد تا حالا این‌قدر به من نزدیک نبود: - م... من مم من دخترم!! https://t.me/+SdHbVPCx7ywxNmI0 https://t.me/+SdHbVPCx7ywxNmI0 https://t.me/+SdHbVPCx7ywxNmI0 https://t.me/+SdHbVPCx7ywxNmI0
Hammasini ko'rsatish...
👍 4 2
Repost from N/a
از ۹ سالگیش زن تو به اسم تو‌...! همه فکر میکنن عروس من حالا میگی نمی‌خوام؟ غلط کردی مگه دست تو بعد ده سال تازه از خارج برگشته بودم و این حرفا جای خوش‌آمد گوییش بود کلافه غریدم: - یعنی چی؟ پس زندگی من دست کیه پدر من؟ اشتباه از تو بود که یه بچرو زدی بیخ ریش ما از جاش بلند شد: -احمق بیشعور بچه ی برادر خدا بیامرزم بود خواستم خیالم راحت شه زن تو شه که اگه پس فردا افتادم مردم تو باشی بالا سرش داد زدم: -حالا که نـــمـــردی اونم نزدیک ۲۰ سالش شده می‌تونه گیلیمشو از آب بیرون بکشه... زن چی اصلا؟ مگه من دست زدم به اون بچه که هی زن زن مـــی‌کـــنـــی؟ پدرم مات موند و خودم پشیمون شدم از برخوردم اما به یک باره صدای دخترونه ای به گوشم رسید: -درست حرف بزن با عمو حرف زدنت مثل نیش مار انگاری چاقو میزنه به جون آدم متعجب سرم و بالا گرفتم، مارال بود؟! چقدر بزرگ شده بود، آخرین بال نه سالش بود و من بیست سالم اما الان یه دختر کامل بود. قد بلند چشمای سبز و موهای بلند مشکی پر کلاغی و خلاصه زیبا بود‌... متعجب از این همه تغییر وقتی به خودم اومدم که روبه روم ایستاد بود و جوری پر اخم و طلبکارانه نگاهم می‌کرد که انگار واقعا دختر بابام بود و با پرویی تمام ادامه داد: - میگی بهم دست نزدی؟! نه ترو خدا به یه بچه‌ی ۹ ساله می‌خواستی دستم بزنی؟ هی میگی نمی‌خوام نمی‌خوام؟ خب نخواه منم نمی‌خوامت به احترام بابات هیچی نمیگم ولی تو بی ادبیو به حد علا رسوندی پسر عمو یادم نمی‌اومد آخرین بار که دیده بودمش حتی صداشو شنیده باشم ولی الان‌‌...؟ اخمام به یک باره پیچید توهم و به بابام نگاهم کردم که لبخند معنی داری زد و خطاب بهش گفتم: - اینم از تربیتش - شازده تربیت من هر چی باشه بلدم به بزرگترم احترام بزارم این‌بار به خودش خیره شدم و قدش بلند بود اما تا زیر شونه ی من بود: - منم ازت یازده سال بزرگترم بچه - بزرگی به عقل نه سن و قد و قواره! صدای تک خنده ی پدرم این بار بلند شد و من خیره ی مارال روی جدیمو اینبار نشون دادم: - نظرم عوض شد! طلاقش نمیدم وسایلتو جمع کن امشب میام دنبالت، از امشب خونه ی شوهرتی دیگه دختر جون صورتش وا رفت و قطعا می‌دونست بابام همین امشب از خدا خواسته قطعا راهیش می‌کنه خونم! و منم دیگه نموندم عینکمو به چشمام زدم: - شب می‌بینمت دختر عمو و لحظه ی آخر خم‌شدم و در گوشش جوری که بابام نشنوه ادامه دادم:- الان سنی داری که بهت دست بزنم دیگه مگه نه؟ لال شد و من سمت خروجی رفتم اما لحظه ی آخر صدای گریه و بدو بدو کردنش از پله ها به گوشم خورد که سر برگردوندم و با دیدنش که به سمت اتاقش در حال فرار بود نیشخندی زمزمه کردم: - بچه‌‌... https://t.me/+ZXo8muleMoliMDhk https://t.me/+ZXo8muleMoliMDhk https://t.me/+ZXo8muleMoliMDhk - در اتاقشو قفل کرده از وقتیم رفتی زار زار داره گریه می‌کنه، چی تو گوشش زمزمه کردی که ترسیده هان؟ شونه ای انداختم بالا و به ساعت دستم نگاهی کردم: -هیچی نگفتم، من خستم برو بیارش بابا جلو روم ایستاد و جدی شد: - من که باش حرف زدم راضیش کردم بیاد خونت اما نامجو وای به حالت مو از سرش کم شه! تا وقتی زنده باشم بیچارت میکنم همون طور که تو پسرمی اون دخترم بابام جدی بود، معلوم چقدر مارال و دوست داره و گفتم: - منم نمی‌برم جلادش باشم که، چی فکر کردی راجبم بابا؟! لبخندی زد: -من مردم فهمیدم ازش خوشت اومده می‌دونم بیشتر از اینم خوشت میاد اما دختر ناز داره براش صبر کن بابا... مبادا تحمیل کنی خودتو مارال مادر نداره توام مادر نداری افتاده گردن من این چیزارو بهت بگم هیچی نگفتم دوست نداشتم راجب این چیزا با بابام حرف بزنم ولی انگار بابام منتظر جوابی از سمت من بود تا خیالش راحت بشه که پوفی کشیدم: - نه پدر من حواسم هست و با این حرف پدرم مارال و صدا زد و سر کله اونم با قیافه ی توهم پیدا شد و من مطمعن بودم عمرا بتونم با وجود همچین دختری تو خونم که از قضا همه جوره حق داشتم بهش دست بزنم بتونم صبر کنم. البته که منم با سی سال سن بلد بودم کاری کنم دختره ی چموش خودش وا بده... مارال بابامو بغل کرد و در نهایت با چشمای بغض دار گفت: - عمو بهش گفتی کاریم نداشته باشه دیگه؟ پس این حرفای بابام از همین دختره ی بی حیا بلند می‌شد و بابام تا خواست چیزی بگه من محکم لب زدم: - بریم ادامه😭😭😭👇🏿👇🏿👇🏿 https://t.me/+ZXo8muleMoliMDhk https://t.me/+ZXo8muleMoliMDhk https://t.me/+ZXo8muleMoliMDhk
Hammasini ko'rsatish...
حُنــــــــّٰاق

پارتگذاری روزانه💜 تا انتها رایگان به قلم مشترک:نیلوفر فتحی و بنفشه موحد

👍 1
Repost from N/a
_حامله‌م، بابام بفهمه منو میکشه توروخدا عقدم کن فرهان! _سقطش کن! با ناباوری نگاهش کردم. _چی؟ با خونسردی گفت: _من که گفتم بچه نمیخوام ال‌دی بخور خودت دست و پا چلفتی بازی در آوردی. با بغض گفتم: _بابام بفهمه پای تو هم گیره... تو دوستشی! ناگهان به‌سمتم خیز برداشت و بازویم را محکم فشرد. _تازه یادت افتاد من دوست باباتم؟ اون موقع که تو مستی روم بالا و پایین میکردی یادت نبود؟ با گریه به سینه‌اش کوبیدم. _بکارتم رو بهت دادم چون دوست داشتم نمی‌دونستم انقدر حیوونی! به سردی نگاهم کرد. _ولی من هیچوقت دوست نداشتم... مجبور شدم مسئولیتت رو گردن بگیرم چون بکارتتو ازت گرفتم. با ناباوری قدمی به عقب برداشتم و سرم را به دوطرف تکان دادم. _داری دروغ میگی! پوزخندی زد. _بچه‌ای که از خون تو باشه نمیتونه وارث من باشه... ببر یه جا سقطش هزینه‌شم خودم میدم! لب‌هایم لرزید و با درد نگاهش کردم. _نمی‌بخشمت فرهان شایان... هیچوقت نمی‌بخشمت! برگشتم و با تنی لرزان از خانه‌اش بیرون زدم. داغ تمام روزهای خوبی که با هم داشتیم را روی دلش می‌گذاشتم! * * * سه سال بعد... _مامانی این آقا چقدر شبیه بابای منه! سریع به عقب برگشتم با دیدن فرهان روح از تنم جدا شد. _ اشتباه گرفتی مامان جان بیا بریم... قبل از این که قدمی بردارم مچ دستم اسیر دستانی قدرتمند شد. _وایسا ببینم... چی میگه این بچه؟ به‌سختی به چشمانش خیره شدم. _خودت داری میگی بچه، نمیفهمه چی داره میگه. رها سریع جواب داد: چرا دروغ میگی مامی؟ خودم دیدم با عکساش گریه میکردی بخدا همین آقاعه بود! فرهان با ناباوری نگاهش را بین من و رها که بی‌شباهت به خودش نبود چرخاند. _توی هرزه این همه سال بچمو ازم پنهون کردی؟ این بچه از منه؟ رها سریع گفت: هرزه یعنی چی مامان؟ با بدنی لرزان نگاهش کردم که فرهان بی‌توجه غرید: شناسنامه‌ش رو بده ببینم! _نه... رها پسر تو نیست فرهان توروخدا بذار بریم! بازویم را به‌شدت به سوی اتاق خواب کشید. رها با گریه پشت سرمان به راه افتاد. _ولش کن... مامانمو ول کن تو مگه بابای من نیستی چرا مامانمو اذیت میکنی؟ بدنش منقبض شد و با چشمانی سرخ شده به سوی رهای گریان برگشت. _همینجا بمون قربونت برم من با مامانت کار دارم. رها با لحنی کودکانه گفت: نه تو میخوای مثل اون اقاهه مامانمو بزنی من میدونم! نگاه وحشی و ناباور فرهان به سمتم برگشت. _منظورش به کیه ها؟ کدوم حرومزاده‌ای دست روت بلند کرده گندم؟ به آرامی هق زدم: بابام... در اتاق را باز کرد و محکم به داخل هلم داد: خودم میکشمش چرا دست روت بلند کرد؟ به چه حقی؟ صدای ریز رها که بلند شد با دیدن صورت خون شده‌ی فرهان فاتحه‌ام را خواندم. _اونم مثل تو به مامانی گفت هرزه بابایی گفت معلوم نیست بابای رها کیه ولی ما بالاخره پیدات کردیم بابایی! بدن عضلانی‌اش جوری به لرزش افتاد که از ترس نفسم بریده شد. خیره به صورت رنگ پریده‌ام رو به رها لب زد: برو بیرون دخترم... من باید با مامانت که این همه سال تورو ازم پنهون کرد یه تسویه حساب کوچیک بکنم... نگاهش به سرتاپایم کشیده شد. _اصلا شاید یه آبجی کوچولو واست ساختیم تا جای پای مادرتو محکم کنیم‌. هوم؟ رها با شنیدن حرفش جیغی از خوشی کشید و گفت: آخ جون پس من میرم بیرون تا شما واسم یه آبجی کوچولو بیارید. در را پشت سرش بست و مرا با فرهان خشمگین و عصبی که درحال باز کردن دکمه‌ی شلوارش بود تنها گذاشت... https://t.me/+mWyGfXC8g2o4ZWI0 https://t.me/+mWyGfXC8g2o4ZWI0 https://t.me/+mWyGfXC8g2o4ZWI0 https://t.me/+mWyGfXC8g2o4ZWI0 https://t.me/+mWyGfXC8g2o4ZWI0 https://t.me/+mWyGfXC8g2o4ZWI0 فرهان خان وارث تیلیاردی شایان‌ها، کسی که ولیعهد صداش میزدن...! مرد 36 ساله‌ی جذاب و هاتی که دلداده‌ی دخترِ رفیقش میشه و توی مستی با دخترکوچولوی صمیمی ترین رفیقش میخوابه و باهاش کاری میکنه که همون شب حــامله میشه ولی دخترک از دستش فرار میکنه و اون مجبور میشه که...💦🔞
Hammasini ko'rsatish...
👍 1
Repost from N/a
توی یکی از همین اتاقای این بیمارستان خودش و به مردن زده تخـ*م حروم... عرضه ندارید یه بچه رو تو دوتا اتاق پیدا کنید؟! دخترک وحشت زده از روی تخت بیمارستان پایین رفت که کیانا فریاد زد _بیا بیرون... اینا تا نبرنت پرورشگاه از اینجا نمیرن... همون موقع که کیارش توی حرومزاده رو برد عمارتش خودم باید مینداختمت بیرون تا الان به خاطر تو لب مرگ نباشه بغض دخترک ترکید و کنار پایه‌ی تخت جمع شد سوزن سِرُم کشیده شد و خون از دستش بیرون زد باورش نمی‌شد مرد روی تخت بیمارستان بود بزرگترین رئیس مافیای کشور که دخترک را دزدیده بود اما به جای اذیت کردنش... از ته دل هق زد و سرش را روی زانویش گذاشت بازهم قلبش درد گرفته بود که دکتر نگذاشته بود وارد آی سی یو شود و کیارش را ببیند او تنها کسی بود که باهاش مهربان بود برعکس رفتارش با دیگران... در یکدفعه باز شد با دیدن چشمان سرخ کیانا گریه‌اش شدت گرفت _خا..نوم تروخـ..دا من.. من نمیخوام برم.. آقا قول داده بود هیچوقت تنهامـ... کیانا که یکدفعه به سمتش هجوم برد و موهایش را چنگ زد با وحشت چانه‌اش لرزید _انگار دست توئه... فکر کردی حالا که کیارش پشتت نیست میزارم دور و برش باشی هرزه؟! تنش را روی کف بیمارستان کشید که سوزن سرم از دستش کنده شد از درد ضعف کرد _بابای حرومزاده‌ت کم بود که توی یه ذره بچه هم میخوای گو*ه بزنی به زندگی داداشم؟! کیانا تنش را محکم وسط راهروی بیمارستان پرت کرد با عجز هق زد گوشه‌ی دیوار مچاله شد _من نمیخوام بر..م پرورشگاه... آقـ..ا گفته بود نمیزاره برگردم اونـ..جا کیانا بی‌توجه به آن مرد های سیاهپوش اشاره زد... کیارش گفته بود اینها بادیگاردهایش هستند دخترک پر وحشت چشمان آبی‌اش را میانشان چرخاند با اینکه کیارش سرش را به سینه‌اش فشرده بود تا نترسد اما شنید که این مردها آن روز آن مرد را کشتند به دستور کیارش... همانی که دخترک را اذیت کرد _اینو میبرید میندازید جلوی اون زن و مردی که جلوی بیمارستان وایسادن... از پرورشگاه اومدن... وای به حالتون کیارش به هوش بیاد و بفهمه این بچه توی تصادف نمرده دخترک هیستریک وار سر تکان داد بچه ها هم اذیتش می‌کردند بازهم وقتی شب ها از درد قلبش بنالد بچه ها میزدنش اما کیارش هیچوقت او را نزده بود حتی وقتی می‌گفت درد دارد بیمارستان می‌بردش و تمام شب میگذاشت دخترک روی سینه‌اش بخوابد بی‌پناه در خودش جمع شد و اشک ریخت زیر لب به خودش دلداری داد _آقـ..ا به هوش میاد... وقتی بیدار بشه بهش می‌گم نمیخواستم تنهاش بزارم... بازم میاد دنبالــ... پشت دست کیانا که یکدفعه به دهانش کوبیده شد خون از لب هایش بیرون ریخت کیانا غرید _تو چه گوهی خوردی؟! با وحشت سر تکان داد _ببخـ..شید قلبش تیر می‌کشید هیکل کیانا دوبرابر دخترک بود و سنش هم دخترک فقط 16 سالش بود _رزا تو تصادف سه روز پیش مرده... تو مگه زنده‌ای که میخوای برگردی پیش کیارش؟! زار زد که دست کیانا اینبار محکم تر به صورتش کوبیده شد بلند غرید _نشنیدم صداتو هرزه... رزا زنده‌اس؟! چشمانش از دردی که یکدفعه در سینه‌اش پیچید سیاهی رفت کیانا خواست دوباره دستش بالا بیاید که دخترک با گریه نالید بازهم همان حالت ها نفسش سنگین شده بود _نـ..ـه.. رزا تو.. تو تصادف مرده کیانا نیشخند زد و پایش چرخید نوک تیز پاشنه‌ی تیز کفشش را روی دست دخترک که زمین را چنگ زده بود گذاشت و فشرد که دخترک بی‌حال ناله کرد حتی نتوانست جیغ بزند درد بیشتر شد و چشمانش سنگین تر _نشنیدم تخـ*م حروم... رزا کجاست؟! دخترک با درد نفس نفس زد دندان هایش بهم می‌خورد _مر..ده.. رزا..مرده پایش را برداشت نیشخندش جمع شد چانه‌ی ظریفش را تهدید آمیز چنگ زد جوری فشرد که دندان های دخترک از درد جیغ کشید _فقط دلم میخواد دوباره ریختت و ببینم این اطراف... میدونی اونموقع چی میشه؟! دخترک در سکوت با هق هق نگاهش کرد که سرش را نزدیک گوشش برد آرام پچ زد _تو که دلت نمیخواد... تیمور بیاد دیدنت؟! تن دخترک هیستریک شروع به لرزیدن کرد بدنش قفل شد تیمور... همان کسی که هرشب در انبار زیر پله آزارش میداد کیانا با حس خیسی شلوار دخترک نیشخند زد چانه‌اش را رها کرد _یادم باشه بگم هرشب پوشکت کنن دخترک با خجالت اشک ریخت و سر پایین انداخت کیانا به آدم های کیارش اشاره زد _ببرینش... دیگه تا آخر لال میمونه مردها که سمتش آمدند دخترک ناخودآگاه خودش را عقب کشید لرزش هیستریک تنش بیشتر شد رنگش روبه کبودی رفت کاش مرد بود کیانا خیره به پرستارهایی که نگاهشان می‌کردند لب زد _اینارو هم خفه کنید وقتی کیارش به هوش اومد چیزی نگن _اگر من بیهوش نباشم چی؟! با صدای غریدن کسی چشمان بی‌حال دخترک مات ماند آن مرد با لباس های یک دست سیاه که داشت سمتشان می‌آمد... کیارش بود؟! ادامه‌ی پارت🖤🔥👇 https://t.me/+EJs9Cme9K284ZDM0 https://t.me/+EJs9Cme9K284ZDM0
Hammasini ko'rsatish...
شیطانی‌عاشق‌فرشته...

﷽ بنرها پارت رمان هستند🔥 🖤🔥شیطانی عاشق فرشته 🖤🔥مروارید 🖤🔥در آغوش یک دیوانه 🖤🔥دلبر یک قاتل (به زودی) ❌هرگونه کپی برداری از این رمان حرام است و پیگرد قانونی دارد❌

https://t.me/Novels_tag

#پارت550 #رمان_سودا بیخیال تقلا کردن شدم به طرفش چرخیدم. دستم آروم بالا آوردم و روی سینش گذاشتم. _بالاخره که قراره برم! محمد اخمی کرد و لب زد _نمیزارم ، دیگه اومدی تو خونه عمرا بزارم بری. خنده ای کردم و به عقب هلش دادم _محمد برو عقب منم مریض میشم. محمد کمی ازم فاصله گرفت لب زد _چرا خونه رو تمیز کردی؟ زنگ میزدم یکی میومد تمیز میکرد. دستمو به کمرم زدم و با حرص گفتم _محمد واقعا اون چه وضع خونه بود؟ انگار بمب ترکیده بود یعنی چی؟ محمد شونه ای بالا انداخت _وقتی تو نیستی تو خونه چرا باید مرتب بمونه؟ _خوبه بسه احساسیش نکن اگر مریض نبودی حسابتو میرسیدم. محمد فقط لبخندی زد و نفس عمیقی کشید _بوی چیه؟ تازه یاد غذای روی گاز افتادم زود دوییدم طرف آشپزخونه. _محمد بخدا غذام سوخته یاشه کلتو میکنم. محمد قهقهه ای زد و پشت سرم اومد. خداروشکر هیچکدوم نسوخته بود و همشون اماده بودن. _سودا خونه دوباره گرم شده با برگشتنت. دروغ نمیتونستم بگم ، حرفاش حالمو خوب میکرد. _محمد برو استراحت کن ، الان سوپ آماده میشه میارم بخوری. چشمی گفت و از آشپزخونه بیرون رفت. ظرفی برداشتم کمی سوپ داخلش ریختم و بعد از گذاشتن دارو هاش توی سینی به طرف اتاق رفتم. داشت چرت میزد ‌چشماش نیمه باز بود. _محمد پاشو بشین زود چشماش باز کرد و به حرفم گوش کرد. سینی روی پاش گذاشتم _بخور اینو بعدش داروهاتو بخور. محمد سری تکون داد تشکر کرد. خواستم از جام بلند بشم که سریع مچ دستمو گرفت. پرسشگرانه‌نگاهش کردم که با لحن مظلومی گفت _میخوای بری؟ بزودی فروش فایل رمان سودا به پایان میرسه پس فرصت از دست ندید😱 رمان سودا با 700 پارت به اتمام رسیده و فایل شده🔥 شما میتونید فایل کامل شده و بدون سانسور🔞 رمان رو با مبلغ 26 هزار تومان خریداری بکنید. مبلغ رو به شماره کارت زیر👇 💳 5022291308913852 به نام "بلقیس آقائی" واریز کرده و شات واریزی رو به آیدی زیر ارسال کنید❤️👇🏻 @melisadmin1
Hammasini ko'rsatish...
👍 153 52💔 24❤‍🔥 9😭 9🤩 1
Repost from N/a
-انقد ساده‌ای که نمیدونی مردونگی مردا چه شکلیه! چشمان زینب درشت شدند و جلال با تفریح پیش رفت:-میخوای ببینی؟تو رو نمیدونم ولی واسه من زشته که نامزدم ندونه توی خشتکم چی دارم! کمربندش را که گشود، دخترک با خجالت چرخید دست روی چشمانش گذاشت: -نکنید تو رو خدا آقا جلال، شما لاتِ این محله‌اید هیچی واسه تون مهم نیست،ولی آقام اگه سر برسه... -دوست دارم زنم راستش کنه تا اندازه‌اش دستش بیاد! برنگشت اما دستان تنومند و داغ جلال که کمرش را در بر گرفت خشک شد. سفتیِ چیزی را روی باسنش حس کرد و به خود لرزید.نفس‌های جلال بیخ گوشش پخش می‌شد که در خانه با شدت... https://t.me/+5t2-fvcdR-ljM2Q8 https://t.me/+5t2-fvcdR-ljM2Q8
Hammasini ko'rsatish...
Repost from N/a
هر دختری برای اینکه با هیکل هوس انگیز اون باشه یه شانس داره! باکره یا فاحشه دختر وزیر یا فقیر یه شب امتحانت میکنه و یه شانس داری برای اینکه دلشو بدست بیاری ...یک شب! صبح روز بعد لخت یا پوشیده جلوی دری و تحت هیچ شرایطی برای بار دوم پاتو تو برجش نمیزاری. چون از دختر تکراری خوشش نمیاد! من هیروان شاه منشو برای خودم میخواستم! خیلی از من بزرگتر بود ولی رفتم که بدستش بیارم ! با وجود بدنی که هر مردی رو خمار میکنه و مهارتایی که هیچکس قبل من بلد نبود صبح زود از خونش پرتم کرد بیرون ...مث تمام دخترایی که حتی بعد اون روز صبح خودکشی میکردن . پس چاره ای ندارم جز اینکه مجبورش کنم عقدم کنه شده بخاطر حفظ ابروی خانوادش! چون من هرکسی نیستم! لاره شاه منشم دخترعمویی که از خون خود عوضیشه. حتی اگه تو تخت منو نشناخته باشه ! https://t.me/+fkiSF3SrtlgxYmRk https://t.me/+fkiSF3SrtlgxYmRk یه رمان مافیایی جنجالی حاوی صحنه های باز🔞
Hammasini ko'rsatish...