cookie

Sizning foydalanuvchi tajribangizni yaxshilash uchun cookie-lardan foydalanamiz. Barchasini qabul qiling», bosing, cookie-lardan foydalanilishiga rozilik bildirishingiz talab qilinadi.

avatar

🌙☀️مهری ماه ☀️🌙

رمانهای الناز بوذرجمهری👇 📚هایکا 📚بید بی مجنون 📚مهری ماه 📚دلیج 🌙☀️🌙☀️🌙☀️🌙☀️🌙☀️🌙

Ko'proq ko'rsatish
Reklama postlari
4 913
Obunachilar
Ma'lumot yo'q24 soatlar
Ma'lumot yo'q7 kunlar
Ma'lumot yo'q30 kunlar

Ma'lumot yuklanmoqda...

Obunachilar o'sish tezligi

Ma'lumot yuklanmoqda...

#پارت756 🌙مهری ماه🌙 #به‌قلم_الناز_بوذرجمهری محراب دستش را بر صورتش کشید و موذیانه خندید: - این تصمیم من و تو نیست، این خواسته خوانودهامونه. دندان بر هم ساییدم: - فکر کردی من می‌ایستم بقیه برام تصمیم بگیرن؟ نه جناب، فقط و فقط خودم برای خودم و زندگیم تصمیم می‌گیرم. عصبی خندیدم: - نه خانواده‌ی تو، نه خانواده‌ی من و نه حتی عموی محترمت که بابای منه نمی‌تونه منو به زور وادار به کاری کنه. افتاد؟ محراب پوزخند زد: - مگه دست توئه حرصی مشت کرده و ناخنم را کف دستم فرو بردم: - اره پس چی فکر کردی؟ دستش را با تحکم بالا آورد تا حرفش را ادا کند اما دست‌های کشیده‌ی امره بر دستانش فرو آمد و مچش را طوری چسبید و فشرد که گویی قصد داشت استخوان‌هایش را خرد کند: - نشنیدی چی گفت؟ برای چی مزاحمش می‌شی؟ محراب ترسیده نگاهش کرد: - داریم حرف می‌زنیم، تو چیکاره‌ای که دخالت می‌کنی؟ فاصله‌اش را با او کمتر کرد و بیشتر مچ او را فشرد: - من همه کارشم، تو چی؟ اِدات می‌شه پسر عموشی؟ کجا بودی تا حالا که الان نسبت بهش ادعای مالکیتت می‌شه؟ گردن کج کرد و انگشتش را به تهدید در هوا تکان داد: - دیگه مزاحمش نمیشی فهمیدی؟ هر دو تای ابرویش را بالا داد و از بین دندانش غرید: - این آخرین باریه که مثل آدم بهت می‌گم، دفعه بعد جوری حالیت می‌کنم که تو یاد و همون خاطره‌هات که گفتی بمونه. چون محراب سکوت کرد و تنها با نفرت در چشمان او مات شد، دستش را طوری پس زد که انگار او را محکم به عقب هل داده باشد: - برو بینم، برو گورت و گم کن تا همینجا با مشت همه دندونات رو تو دهنت خورد نکردم. محراب ایستاد، خیره خیره در چشمان امره نگاه کرد و سپس با مرتب کردن لباسش سمت ماشینش راه افتاد. #مهری_ماه #نویسنده_النازبوذرجمهری ❌برای رفتن به پارت اول رمان مهری ماه، روی لینک زیر ضربه بزنید❌ شروع مهری ماه 🌙 👇🏻👇🏻 https://t.me/c/1270338943/22694 ❌🌸🌺زمان پارت گذاری هرشب یه پارت به جز تعطیلات رسمی🌺🌸❌
Hammasini ko'rsatish...
#پارت755 🌙مهری ماه🌙 #به‌قلم_الناز_بوذرجمهری نیم نگاهی به امره که ایستاده به هر دو ما نگاه می‌کرد انداختم باز سوی محراب چرخیدم: - ممنون، جا پیش دایی‌هام هست لازم نکرده تو نگران من باشی. شادمان به او پشت کردم اما نگاه سرد و شستن امره در ماشین دایی شهریار حالم را عجیب بر هم زد. همین نشان می داد که او تا چه حد دلگیر و رنجیده است که بی‌تفاوت از کنار این موضوع گذشته است. حرصی و عصبی کنار مامان صنم نشستم و کناره‌های ناخنم را با دندان جویدم. مامان صنم طبق معمول همیشه آرام و خونسرد دستش را بالا آورد و بی‌آن که نگاهم کند دستم را به پایین هل داد تا دست از کندن و به خون آوردن ناخنم بردارم. با رسیدن به حافظیه هر کس به گوشه‌ای رفت و فکر گرفتن عکس شد اما اثری از امره نبود. هر چه سر گرداندم او را نیافتم پس مغموم و گرفته وسط راه ایستادم و به چهره متفکر مامان مات شدم. حالا با حرف‌ها و روشن‌سازی رابطه‌‌اش با بابا بیشتر حواسم به او بود و دقیق‌تر او و رفتارش را می‌کاویدم. موهایش بیشتر از قبل سفید شده بود و با وجود میگرن‌ عصبیش دیگر حال و مجالی برای رسیدن به خود و خوشگذرانی را نداشت. نگاهش که می‌کردم قلبم درد می‌گرفت، من برای جریان پارسا احساس می‌کردم همه غرور و اوقات مفیدم را از دست داده‌ام اما حالا با هر نگاهم به مامان می‌فهمیدم چه کودکانه برای حسی احمقانه حالم را خراب کردم در حالی که در چند قدمیم مادرم همه عمر و جوانی و زندگیش را پای مردی داده بود که هم او و مالش را می‌خواست و هم تشنه به خیانت به او بود. - ما هم بریم عکس بندازیم؟ سوی صدا چرخیدم و با دیدن محراب و خنده‌ی ولنگ و بازش دلم ریش شد. عاقل اندر‌سفیه نگاهش کردم: -که چی؟ رانی و کیکی که گرفته بود را سویم گرفت: - برای یادگاری، آینده کلی باهاش خاطره زنده می‌کنیم. منظورش رافهمیده بودم پس عصبی خندیدم و نزدیکش شدم: - ببین محراب، من و تو حتی توی خوابت هم ما نمی‌شه فهمیدی؟ پس این اراجیف وتوهمات پوچ رو از تو کله پوکت پاک کن. #مهری_ماه #نویسنده_النازبوذرجمهری ❌برای رفتن به پارت اول رمان مهری ماه، روی لینک زیر ضربه بزنید❌ شروع مهری ماه 🌙 👇🏻👇🏻 https://t.me/c/1270338943/22694 ❌🌸🌺زمان پارت گذاری هرشب یه پارت به جز تعطیلات رسمی🌺🌸❌
Hammasini ko'rsatish...
#پارت754 🌙مهری ماه🌙 #به‌قلم_الناز_بوذرجمهری نه میلی به خوردن صبحانه داشتم و نه حوصله‌ای برای معاشرت با اهل فامیل. دلم یک تنهایی آرام‌بخش می‌خواست، یک هم صحبت، یک گوش فقط برای شنیدن گلایه و درد دل، کسی شبیه به امره اما چه فایده که تنها همان فرصت داشتن او را هم از خود گرفته بودم. در حال خودم بودم که زنگ خانه به صدا در آمد و در پی آن محراب با لبخندی گشاد و صورت شش تیغ شده وارد شد: - سلام به همه صبح بخیر. عزیز نگاهی به سر تا پای محراب انداخت و با لحجه دلبرش زمزمه کرد: - خیر باشه محراب، کله صبحی از اینورا؟ محراب نون سنتی را در سفره انداخت و خودش را کنار من جا داد. چپ چپ نگاهش کردم اما رویش سوی عزیز بود: - دیروز عمو گفت امروز همه می‌خوان برن حافظیه گفتم برم نون تازه بگیرم بیام همه با هم صبحانه بخوریم و بعد بریم شیراز و حافظیه رو بگردیم. سر گرداند به محض دیدن چشم‌های به خون نشسته و ظاهر عصبیم خود را جمع کرده، سر به زیر نشست. صبحانه‌ام را خورده نخورده رها کردم و بی‌حوصله سمت اتاق برگشتم چون یقین داشتم به گفته صنم قرار بر رفتن به حافظیه است، حالا خواه محراب باشد یا نباشد. لباس‌هایم را با لباس‌های بیرون عوض کرده و قبل غرغر بقیه برای دیر حاضر شدن، خود را به جمعی که جلو در حیاط مهیای رفتن به حافظیه بودند رساندم. کنار ماشین‌ها ایستادم تا جر و بحث بین نوه‌های دایی برای جای‌گیری در ماشین‌ها به اتمام رسیده و بلکه من هم جایی پیدا برای نشستن پیدا کنم. دقیقه‌ای بعد به محض صلح میان جمع، در ساختمان باز شد و امره همراه با دایی بهروز از ساختمان خارج شدند. شاد ولی مستاصل دست‌هایم را تاب دادم و به او که زیر چشمی نگاهم می‌کرد خیره شدم. خدا خدا می‌کردم تا با آمدنش به سمتم بتوانم از او معذرت خواسته و قضیه را همانجا فیصله دهم اما محراب همه چیز را بر هم ریخت: - آیدا جان تو ماشین من جا هست، بیا بریم اونجا. سوی او که به صندلی ماشین خودش اشاره می‌کرد چرخیدم و با غیض نگاهش کردم اما پر روتر از آن بود که به روی خود بیاورد. پس در ماشین را باز کرد و به داخل اشاره زد. #مهری_ماه #نویسنده_النازبوذرجمهری ❌برای رفتن به پارت اول رمان مهری ماه، روی لینک زیر ضربه بزنید❌ شروع مهری ماه 🌙 👇🏻👇🏻 https://t.me/c/1270338943/22694 ❌🌸🌺زمان پارت گذاری هرشب یه پارت به جز تعطیلات رسمی🌺🌸❌
Hammasini ko'rsatish...
#پارت753 🌙مهری ماه🌙 #به‌قلم_الناز_بوذرجمهری سر پایین انداخت و همانطور که لبه آستین تازده‌اش را مرتب می‌کرد از کنارم گذشت اما پشت سرم ایستاد و صدایم زد: - آیدا! سویش برگشتم: - بله دایی؟ پلک بر هم فشرد: - بهتره بذاری بخوابه. دست در جیبش فرو برد: دیشب فشارش رفت بالا، تا دیر وقت بیدار بود، الان باید بخوابه. دست در هم تاب دادم: - فقط می‌خوستم ازش معذرت‌خواهی کنم. لبخندش جان‌دار شد: - وقت هست، بذار حالا استراحت کنه وگرنه اوضاع جسمیش با این حجم از فشار عصبی بهم می‌ریزه. سری به تایید تکان دادم و آهسته نگاهی به داخل اتاق کردم: - باشه بمونه برای بعد، بیدارش نمی‌کنم. دایی ضربه‌ای مهربانانه به کمرم کوبید و سوی پایین روانه شد. نگاهی دوباره به اتاق کردم و آهسته در را تا نیمه باز کردم. هیچکس جز او در اتاق نبود پس آرام داخل شدم و خود را به او رساندم. جان که روی پهلو او خوابیده بود چشم‌هایش را باز کرد و با دیدن من که او را با دست به سکوت دعوت می‌کردم چشم بست و کمی جا به جا شد. چشم به امره دوختم، صورتش هنوز کمی سرخ بود و پشت پلک‌هایش متورم، اما تلالو درخشان پوست گونه‌اش در اثر برخورد نور کمی که از پذیرایی می‌تابید دیدنی بود. حالا که در خواب بود چهره‌‌اش مظلوم‌ و حتی معصوم و بی‌گناه‌تر از دیشب به چشمم می‌آمد. به او حق می‌دادم که نخواهد حتی برای یکبار دیگر در چشم‌هایم هم نگاه کند اما امیدوار بودم با علم این که عاشقانه دوستش دارم و از سر خشمی که از بابا داشتم رفتارم تند بوده مرا ببخشد. اما اگر نمی‌بخشید؟ اگر ناراحتیش تبدیل به کینه می‌شد؟ اگر… اگر… بغضم ترکید و هر چند بی‌صدا اشک می‌ریختم اما صدایم به شدت می‌لرزید: - ببخشید امره، ببخشید که من انقدر احمقم، ببخشید که باهات بد حرف زدم، ببخشید که انقدر نادونم که خوبی‌های تو رو می‌بینم ‌و باز مثل گربه‌کوره تو رو مقصر همه چیز می‌دونم. دست سوی صورتش بردم و تار مویی که در صورتش بود را به عقب راندم: - تروخدا بدی‌های من رو نبین تنهام نذار، من فقط تورو دارم که دلیل حال خوبمی. هق‌هق زدم: - منو ببخش امره… ببخش. از جا بلند شدم و با پس زدن اشک‌هایم با لب آستین، سوی اتاقمان به راه افتادم. همه به طبقه پایین رفته بودند بنابراین با خیال راحت از دیده نشدن اشک‌هایم صورتم را باری دیگر شستم سپس با تعویض لباس و آرایشی محدود برای خوردن صبحانه به طبقه پایین رفتم. #مهری_ماه #نویسنده_النازبوذرجمهری ❌برای رفتن به پارت اول رمان مهری ماه، روی لینک زیر ضربه بزنید❌ شروع مهری ماه 🌙 👇🏻👇🏻 https://t.me/c/1270338943/22694 ❌🌸🌺زمان پارت گذاری هرشب یه پارت به جز تعطیلات رسمی🌺🌸❌
Hammasini ko'rsatish...
#پارت752 🌙مهری ماه🌙 #به‌قلم_الناز_بوذرجمهری با صدای صنم و مامان که ریز ریز صحبت می‌کردند چشم باز کردم و در رختخوابم نشستم. با حرکت من هر دو سکوت کردند و خیره‌ام شدند. گیج و گنگ به ساعت نگاه کردم و چشم‌هایم را مالش دادم. شب قبل تا نزدیک صبح از شدت فکر و خیال پلک بر هم نگذاشته بودم و حالا با حالی عجیب و سری که به قدر یک توپ سنگی وزن داشت در رختخواب کذایی‌ام بودم. مامان که حال گنگ و گیج و گرفته‌ام را دید خود را به لبه‌ی تخت رساند و با نوازش شانه‌ام گفت: - خوبی آیدا؟ سر تکان دادم: - آره فقط سرم یکم درد داره. صنم نفس عمیقی کشید: - بخاطر گریه‌اس شاید هم فشارت پایینه. مکث کرد: - پاشو یه چیزی بخور حاضر شو قراره امروز بریم حافظیه، یکم باد به کله‌ات بخوره حالت خوب می‌شه. زانو‌هایم را در آغوش کشیدم و سر بر آن گذاشتم: - اول باید با امره حرف بزنم، باید ازش معذرت‌خواهی کنم. تای ابرویش دلخور بالا پرید و خیره به دست‌های کشیده‌اش آنها را روی هم مالش داد: - اون که صد در صد، اما گمونم قبل رفتن و عذرخواهی باید یکم بشینی و به خودت فرصت فکر کردن راجع به رفتار بدت رو بدی. از گوشه چشم نگاهم کرد: - به نظرم بد نباشه که از دفعه بعد عاقلانه و مودبانه رفتار کنی. سرم را به زیر انداختم: - اگر فکر نکرده بودم یقیناً الان نه تنها جای ابراز ندامت دو قورت و نیمم هم باقی بود بلکه باید قید معذرت خواهی رو هم می‌زدم. قبل جوشیدن اشک‌هایم از جا بلندشدم و بدون معطلی سمت دستشویی رفتم اما چشمم به در باز اتاق آقایان ماند. دست و رویم را شستم و با مرتب کردن مویم عزم رفتم سوی امره را کردم. نرسیده به در دایی شهریار از اتاق خارج شد. قدمم را آهسته کردم و خجل سر به زیر انداختم: - سلام دایی صبح بخیر. لبخند کجی کنج لبش خانه کرد: - سلام دخترم صبحت بخیر. #مهری_ماه #نویسنده_النازبوذرجمهری ❌برای رفتن به پارت اول رمان مهری ماه، روی لینک زیر ضربه بزنید❌ شروع مهری ماه 🌙 👇🏻👇🏻 https://t.me/c/1270338943/22694 ❌🌸🌺زمان پارت گذاری هرشب یه پارت به جز تعطیلات رسمی🌺🌸❌
Hammasini ko'rsatish...
سلام بچه ها خوبین؟ بچه ها جون من شرمندتونم که پارت ها دیر شده تروخدا حلال کنید چند وقته به شدت مریض شدم و الان تو استراحت مطلقم انشالله تو اولین فرصتی که بهتر بشم و توانش رو پیدا کنم حتما براتون پارت مینویسم🌺
Hammasini ko'rsatish...
#پارت751 🌙مهری ماه🌙 #به‌قلم_الناز_بوذرجمهری دلخور نگاهش کردم: - مامان این موضوع شخصیه، مهم خودشونن که با هم تفاهم دارن. شانه‌هایش بالا پرید: - والا، به ما چه! سر به زیر انداخت و آرام زمزمه کرد: - همین که می‌بینم بیشتر از برادرای بی‌غیرت من مواظب توئه و مثل ناموسش ازت مراقبت می‌کنه خیالم جمع و دلم گرم می‌شه. خندید: - هر چند خوشبختانه برادر یا یه ورژن عین بابات نداری اما توجه امره و غیرتش نصبت به تو قابل تحسینه. حرف‌هایش عذاب وجدانم را صد برابر کرد، بلند شدم و بی‌توجه به ورود مامان صنم و زن‌دایی‌ها طول اتاق را چندین بار طی کردم. سپس ایستادم و رو به مامان صنم کردم: - مثل وحشی‌ها بهش پریدم، عصبانیت عقلم و زایل کره بود. صنم دستی به مویش کشید و نفسش را کفری بیرون فوت کرد: - هزار دفعه بهت گفتم موقع عصبانیت خوددار و سنجیده عمل کن اما کو گوش شنوا؟ باز چند قدم برداشتم و روبرویشان ایستادم: - باید ازش معذرت خواهی کنم. زن دایی سحر روی تخت کنار مامان نشست: - الان که نمی‌شه، باشه برای صبح. سمت در رفتم: - بمونه تا صبح؟ مگه من با این عذاب وجدان خوابم می‌بره؟ صنم بازویم را گرفت مانع رفتنم شد. سویش چرخیدم و به چشمان دلخورش خیره شدم: - الان نه آیدا، الان نه حال او خوبه و نه رفتار تو سنجیده. بازویم را رها کرد و سمت چمدانش رفت: - سحر درست می‌گه، بهتره بمونه برای صبح چون الان اونها هم خوابیدن. اینجوری یکمم زمان گذشته و با استراحت هر دو آروم شد‌ین و سنجیده رفتار می‌کنید. ناچار و مستاصل گوشه‌ای ایستادم تا رختخوابم پهن شد سپس در آن خزیدم و با دردی عمیق در سینه‌ام از عذاب دراز کشیدم. #مهری_ماه #نویسنده_النازبوذرجمهری ❌برای رفتن به پارت اول رمان مهری ماه، روی لینک زیر ضربه بزنید❌ شروع مهری ماه 🌙 👇🏻👇🏻 https://t.me/c/1270338943/22694 ❌🌸🌺زمان پارت گذاری هرشب یه پارت به جز تعطیلات رسمی🌺🌸❌
Hammasini ko'rsatish...
#پارت750 🌙مهری ماه🌙 #به‌قلم_الناز_بوذرجمهری از گریه‌هایش به گریه افتادم و ریز و بی‌صدا اشک ریختم: - چرا رازهای توی دلت رو توی این سال‌ها به من، به بقیه نگفتی؟ چرا همه چیز و درون خودت ریختی؟ چرا به هیچکس نگفتی بابا بهت خیانت کرده؟ دستش را روی مویم سر داد: - چون نخواستم فکر تو و اطرافیان رو راجع به اون سیاه کنم. جوش آوردم: - اطرافیان چه اهمیتی دارن وقتی تو حالت بد بود؟ پوزخند زد: - چون حال بد خودم رو دیدم، نخواستم بقیه بفهمید تا حال تو رو هم خراب کنن، هر چی بوده و هست باباته. صدایش را با تک سرفه‌ای صاف کرد و گویی لحنش مصمم شد: - اگر حالا هم بهت گفتم فقط بخاطر بهتر شناختن اون بوده، اما از امروز همه چیز فرق کرد آیدا، من تا امروز سکوت کردم ولی نمی‌گذارم رضا تو رو هم تو دام نقشه‌هایی که داره بکشه، نمی‌گذارم با ازدواجت با محراب تو رو هم بدبخت نکنه. سر بالا آوردم و نگاهش کردم: - نقشه؟ چه نقشه‌ای؟ فکری کرد و اشک روی گونه ام را پاک کرد: - نمی‌دونم اما رضا بنده‌ی پوله، همین حالا هم چشمش به کارخونه و سهمی که قراره صنم به تو بده. گمونم برای همین می‌خواد محراب که دست راستشه رو سمت تو سُر بده تا این پول از دست خودش خارج نشه. حرصی دندان قرچه کرد: - اما کور خونده، باید از رو نعش من رد بشه که بذارم بلایی که سر من آورد و سر تو بیاره. به یاد امره و تلاشش برای پیدا کردن مقصر اصلی کارخانه افتادم، در اصل او هدف همه ما را پیگیری می‌کرد و من بی‌رحمانه به او پرخاشکرده و مورد قضاوت قرار داده بودم. مغموم سر به زیر انداختم و انگشت‌هاییم را در هم چفت کردم. مامان صورتش را با دستمال پاک کرد و با دیدن حال گرفته‌ام دستش را نوازشگر بر کمرم کشید: - چیه؟ ناراحتت کردم؟ سر تکان دادم: - نه، بخاطر امره ناراحتم، اون دلش برای همه ما می‌سوزه، برای خانوادمون، برای دلخوشیامون، برای کارخونه، اون توی این جریان دلسوز و بی‌گناه‌ترین شخص بود اما من ناجوانمردانه جلو همه خردش کردم. مامان ابرو بالا انداخت و متفکر به زمین خیره شد: - با این که سر جریان صنم ازش زیاد خوشم نمیاد اما جدیداً به این نتیجه رسیدم که آدم بدی نیست. انگار به قول تو دلش صاف‌تر از همه ماست. دهان کج کرد: - فقط نمی‌فهمم چطور دلش اومده با صنم ازدواج کنه. #مهری_ماه #نویسنده_النازبوذرجمهری ❌برای رفتن به پارت اول رمان مهری ماه، روی لینک زیر ضربه بزنید❌ شروع مهری ماه 🌙 👇🏻👇🏻 https://t.me/c/1270338943/22694 ❌🌸🌺زمان پارت گذاری هرشب یه پارت به جز تعطیلات رسمی🌺🌸❌
Hammasini ko'rsatish...
#پارت749 🌙مهری ماه🌙 #به‌قلم_الناز_بوذرجمهری سر بالا آورد و به چشانم مات شد: - چه می‌دونستن از منی که به خیال خودم برای نجات زندگیم آبستن شدم. سکوتی کرد و آرام‌تر و پر درد زمزمه کرد: - چه می‌دونستن از زن بارداری که با خیانت شوهرش اونم روی تخت مشترکشون رو دید و دم نزد و با خودخوری طفلش رو به دل کشید. چشم‌هایم از شدت بهت براق شد و توان تکلمم رابرای آرام کردنش از دست دادم. نفسی کشید و سر به زیر انداخت: - می‌دونم باورش سخته شاید فکر کنی دروغ می‌گم اما حقیقت داشت. بابات ظاهرش رو انقدر خوب جلوه داده بود که همه اون رو موجه و من رو خطاکار و بی‌لیاقت می‌دونستن. سر بالا آورد و در حالی که هنوز اشک در چشمش موج می‌زد با دستان سردش مویم را نوازش کرد: - من حتی بعد تولد تو هم دست از تلاش برای خوب بودن نکشیدم، اما هر چی دویدم به چیزی که می‌خواستم نرسیدم. لبش با اشک و آه به لبخندی چون زهر کج شد: - کسی چه می‌دونست یه زن با یه بچه که توسط شوهرش رها شده، تو اوج افسردگی چه می‌کشه؟ همه اونهایی که هر روز بهم سر کوفت می‌زدن تنهام گذاشتن و من با یه خروار قرص آرامبخش و افسردگی روزم رو شب و شبم و روز می‌کردم. سر به تاسف تکان داد: -هیچ‌کس نفهمید منی که همه به چشم یه آدم خوشگذرونه بی‌خیال که زندگیش رو روی هوا ول کرده بهم نگاه می‌کردن برای فرار از فکر و خیال و جنون با چند تا آدم داغون تر از خودم سفر می‌کنم تا یادم بره چی کشیدم، یادم بره توی خونه مشترکم با پدرت چی به چشم... . حرفش را با ترس رها کرد و مات صورتم شد: - اینا رو گفتم که بهت بگم من از اول مادر بدی نبودم، من عاشقانه دوستت داشتم، من دیوونه‌وار تو رو بوییدم، بوسیدم، از شیره وجودم بهت دادم تا بزرگ بشی، از رضا طلاق نگرفتم چون تصمیم گرفتم تنها و جدا زندگی کنم که روی تو اسم بچه طلاق نباشه. چانه‌ام را نرم بین انگشتانش گرفت: - اما بدون من هیچ وقت نتونستم خودم رو ببخشم، هر بار تو رو دیدم یاد چیز‌هایی افتادم که من رو تو اوج جوونیم به مرز نابودی کشوند. خم شد، با هر دو دستش صورتم را قاب گرفته و با بوسیدن گونه، سرم را در آغوش کشید: - من خودم رو مقصر بدبختی و تنهایی تو می‌دیدم برای همین با تمام عشق و وابستگی که بهت داشتم خواستم پیش صنم باشی تا اون مادر بهتری برات باشه، تا تو مثل من به تباهی نری. #مهری_ماه #نویسنده_النازبوذرجمهری ❌برای رفتن به پارت اول رمان مهری ماه، روی لینک زیر ضربه بزنید❌ شروع مهری ماه 🌙 👇🏻👇🏻 https://t.me/c/1270338943/22694 ❌🌸🌺زمان پارت گذاری هرشب یه پارت به جز تعطیلات رسمی🌺🌸❌
Hammasini ko'rsatish...
#پارت748 🌙مهری ماه🌙 #به‌قلم_الناز_بوذرجمهری زبان بر لب کشید و اشک در چشمانش دوید: - اگرمن حالا راجع به خودم حرف بزنم و از خودم و رفتارم بگم یا دلیل و برهان بیارم شاید فکر کنی که دارم خودم رو تبرئه می‌کنم اما... . زبان بر لب‌هایش کشید و تلخ خندید: - حقیقت اینه، من هیچ‌وقت نتونستم مادر و همسر خوبی باشم، ولی این من نبودم که نخواست مادر یا حتی همسر خوبی باشه بلکه آدم‌ها و اتفاقات اطرافم بود که از من یه آدم تنها و گوشه‌گیر ساخت. صدایش با بغض لرزید و با دست به خود اشاره زد: - من تو دست‌های صنم بزرگ شدم، من با عزت نفس و قوی بودم، دلم می‌خواست سرسخت و خودساخته باشم اما همه احساساتم وقتی سرکوب شد که به اشتباه و به حرف قلبم با رضا ازدواج کردم. حماقت‌های من از همون جا شروع شد، جایی که تو اوج جوونی و خامی، بر خلاف مخالفت صنم پام رو کردم تو یه کفش که الا و بلا من فقط رضا رو می‌خوام و ولاغیر. سر به تاسف تکان داد: - فکر می‌کردم می‌شناسمش اما حقیقت این بود که سخت در اشتباه بودم. هق‌هق زد و در اوج ناباوری من در مقابل گریه‌هایش ادامه داد: - از همون روزی که با پدرت همخونه شدم مدام مورد نقد و بررسی همه قرار گرفتم و ملامت شدم. طوری گریه می‌کرد و نفس کم آورده بود که گویی قلبش هر آن قصد ایستادن داشت: - نه تنها بابات بلکه اطرافیان هم همش من رو با صنم مقایسه کردن. دستش را به شماره بالا آورد: - صنم خونه‌دار بود، صنم دست‌پخت داشت، صنم شوهرداری بلد بود، صنم هم خانه دار بود و هم شاغل، صنم نصف سن تو بود و زندگی می‌چرخوند. با حرص دندان بر هم فشرد: - مدام سرکوفت، مدام سر زنش، مدام خرد شدن از درون و بیرون. دستش را با حرص مشت کرد: -هم از غریبه می‌کشیدم هم از خودی، درد حرف مردم برام کم بود، حتی برادرهام هم پشتم و خالی کردن و دهن دادن به دهن مردم. دندان بر هم فشرد: -ولی برادرام و اون خاله خان باجیا چه می‌دونستن از حال من؟ چه نمی‌دونستن از منی که شب و روزم شده بود تلاش برای از هم نپاشیدن زندگیم. #مهری_ماه #نویسنده_النازبوذرجمهری ❌برای رفتن به پارت اول رمان مهری ماه، روی لینک زیر ضربه بزنید❌ شروع مهری ماه 🌙 👇🏻👇🏻 https://t.me/c/1270338943/22694 ❌🌸🌺زمان پارت گذاری هرشب یه پارت به جز تعطیلات رسمی🌺🌸❌
Hammasini ko'rsatish...
Boshqa reja tanlang

Joriy rejangiz faqat 5 ta kanal uchun analitika imkoniyatini beradi. Ko'proq olish uchun, iltimos, boshqa reja tanlang.