cookie

Sizning foydalanuvchi tajribangizni yaxshilash uchun cookie-lardan foydalanamiz. Barchasini qabul qiling», bosing, cookie-lardan foydalanilishiga rozilik bildirishingiz talab qilinadi.

avatar

📚رمانکده عصر احسانیا📚

Ko'proq ko'rsatish
Eron362 299Til belgilanmaganToif belgilanmagan
Reklama postlari
151
Obunachilar
Ma'lumot yo'q24 soatlar
Ma'lumot yo'q7 kunlar
Ma'lumot yo'q30 kunlar

Ma'lumot yuklanmoqda...

Obunachilar o'sish tezligi

Ma'lumot yuklanmoqda...

تبر خوردیم بچه ها دوباره جوین بشید
Hammasini ko'rsatish...
سلام دوستان کسانی که دنبال کار در منزل میگردن به پیوی بنده پیام بدن شغل با درامد مناسب بهتون پیشنهاد بدم @naf_as_78
Hammasini ko'rsatish...
سلام دوستان من با الی یعنی نویسنده رمان صحبت کردم گفتش که اگه شماها نظرات بگذارید نظربدید از فردا ایشالا شروع میکنیم و پارت گذاری رمان رو
Hammasini ko'rsatish...
دوستان من با مدیر کانال صحبت کردم تا وقتی که ایشون برمیگردن من کانال رو دوباره راه میندازم و رمان رو براتون میزارم امیدوارم از عمل کرد من خوشتون بیاد 😊
Hammasini ko'rsatish...
سلام دوستان ببخشید برای مدیر کانال اتفاقی افتاده و نمیتونه بیاد توی کانال هر وقت درست شد حتما دوباره کانال رو راه میندازیم ممنون از صبوریتون 😊
Hammasini ko'rsatish...
#پارتی_از_آینده •°•°• و پایان غم انگیز یگانه ی تابو ؟ چه اتفاقاتی قراره بیوفته ؟!! _ بخواب تا رنگ بی‌مهری نبینی تو بیداریه که تلخه حقایق ........ 🙂💔
Hammasini ko'rsatish...
7.01 MB
🤍🤍🤍 🤍🤍 🤍 #پارت_۱۲۹ #تابو یگانه : از خنده هام تعجب کرده بود ولی دوباره با همون خونسردی لب باز کرد شاهین : نمیخوام کاری کنید ، میخوام اگه اشکالی نداره یه وقت مشخص کنید من با خانواده خدمت برسم . خندم محو شد و چشمامو بستم تا بتونم همه چیز رو هضم کنم . خونسرد حرف زدن های این آدم باعث شد فکر کنم داره دستم میندازه ولی مثل اینکه جدی جدی داره خاستگاری می‌کنه . کنکاشانه نگاهش کردم که تکیه داد به صندلی شاهین : حق دارید که بخواید فکر کنید واسه همین عجله ای برای جواب نیست . سعی کردم مثل خودش خونسرد باشم یگانه : نیاز به زمان زیادی دارم برای فکر کردن . از جا بلند شد و گفت شاهین : کی بهم جوابتونو میدید ؟ یگانه : مشخص نیست . اخم ریزی صورتشو پوشوند و انگار این بحث خیلی به مزاجش خوش نمیومد .با کمی مکث دستشو کرد توی جیب کتش و کارتی بیرون آورد ، نگاه کوتاهی بهش انداخت . گذاشتش روی میز و با انگشت سمت من هدایتش کرد . دستمو بردم و کارت رو از روی میز بلند کردم شاهین : شماره تلفنم روش نوشته شده ! چیزی نگفتم که کتش رو از صندلی پشتی برداشت و از کافه خارج شد و من موندم و افکار در همم . من موندم بین احسان و شاهین . 🤍 🤍🤍 🤍🤍🤍 #tabo
Hammasini ko'rsatish...
🤍🤍🤍 🤍🤍 🤍 #پارت_۱۲۸ #تابو یگانه : با رسیدنم به محل مورد نظر پیاده شدم و رفتم توی کافه . با چشم دنبال شاهین گشتم و با دیدنش روی آخرین میز کافه که کنج دیوار جای گذاری شده بود چشمامو ریز کردم ، داشت با جعبه ی دستمال کاغذی بازی میکرد . با اعتماد به نفس به سمتش رفتم و کنارش وایسادم . با صدای پاشنه ی کفشم و احساس اینکه کسی پیشش وایساده سرشو بلند کرد و با دیدنم خونسرد از جا بلند شد شاهین : سلام ، بفرمایید ! زیر لب سلامی دادم و کیفمو گذاشتم روی میز و نشستم روی صندلی هر دو سکوت کرده بودیم که گفت شاهین : چی میخورید براتون سفارش بدم ؟ نگاهی به ساعتم انداختم یگانه : چیزی میل ندارم ، لطفا اگر حرفی هست بفرمایید چون وقت ندارم ! با خونسردی تمام تکیه ش رو از صندلی برداشت و دستاشو توی هم قلاب کرد شاهین : راستشو بخواید نمی‌دونم چطور بگم که برداشت بد نکنید . پریدم وسط حرفش و گفتم یگانه : شما اون چیزی رو که هست رو صریح بیان کنید جایی برای برداشت بد وجود نداره ! اخم ریزی صورتشو پوشوند و با صدای تحلیل رفته ای گفت شاهین : من ازت خوشم اومده ! هنگ کردم ! بهت زده نگاهش کردم و چند ثانیه بعد زدم زیر خنده یگانه : خب الان من چیکار کنم ؟ 🤍 🤍🤍 🤍🤍🤍 #tabo
Hammasini ko'rsatish...