شــهــربــییــــار ســــحرمــــرادى
♥️ خوشا چشمی♡ که خواند حرف دل را...♥️ رمانهایســــحرمــــرادى #بنبستآرامش_در_دستچاپ #آینهقدی_در_دستچاپ #ژیکال_در_دستچاپ #هاتکاشی_فایلکاملفروشیباغاستور #شــهــربــییــــار_آنلاینوفایلکاملفروشیباغاستور #صلت_آنلاین
Ko'proq ko'rsatish31 477
Obunachilar
+13224 soatlar
+4527 kunlar
+36330 kunlar
- Kanalning o'sishi
- Post qamrovi
- ER - jalb qilish nisbati
Ma'lumot yuklanmoqda...
Obunachilar o'sish tezligi
Ma'lumot yuklanmoqda...
Repost from N/a
با بچه ها نفس زنان سربالایی کوه رو بالا می رفتم که با دیدن یه جای تخت شهریار گفت توقف کنیم تا هم استراحت کنیم و هم یکم عکس بگیریم
تازه کوله ام رو زمین گذاشته بودم که سروش به نزدیکیم رسید و ازم خواست چشمهام رو ببندم
صدای اوهو گفتن بچه ها به خنده ام انداخت
_ببند دیگه
نگاهم به دستی که پشت کمرش قایم شده بود
رفت وناخودآگاه فکر کردم
پس بالاخره می خواد یه حرکتی بزنه ...
روزها بود که عاشقش بودم و جونم براش در می رفت ...انگار او هم این انرژی قوی بینمون رو درک کرده بود و حالا می خواست کاری کنه
چشمهام رو بستم و صدای هیاهوی بچه ها باعث شد چشمهام رو باز کنم
جلوی پام زانو زده بود و جعبه ی مخمل قرمز رنگ تو دستش اشک رو به چشمهام آورد و پرهیجان مثل تو فیلمها دستم جلوی دهنم نشست
جعبه رو به دستم سپرد و نگاه عاشق من تو صورتش چرخید ...از شوک و هیجان زبونم قاصر بود تا تشکر کنم ...
در جعبه رو باز کردم و با دیدن پستونک کوچکی درونش کاخ آرزوهام روی سرم خراب شد
صدای قهقهه های دوستانم از این کنف شدن چون دشنه ای تو قلبم کوبیده می شد و من مات مونده به ریسه رفتنشون خیره شدم...
ده سال بعد
نمایشگاه متریال لوکس ساختمان های مارک دار
_سروووش... تو کجا اینجا کجا ؟
_باورم نمیشه فادیا تو اینجا چیکار می کنی
نگاهم باز روی زن کناریش گشت ...خودش بود، همسرش ...دختر مهندس کیومرث پژمان همون بسازبفروشی که دو دختر داشت و سروش گفته بود آرزوشه که بتونه با همچین خانواده ای وصلت کنه ...
با دیدن انگشتر مادرم فکر کرد ازدواج کردم
با تحیر پرسید :
_ازدواج کردی؟
نمی دونم چی شد شاید بخاطر اون حس تحقیری بود که از ده سال پیش بهم وارد کرده بود و الان دوباره با یادآوریش عقلم دچار مشکل شد
_آره ازدواج کردم
قپی اومده بودم....شوهر کجا بود ..یه ورشکسته بودم که با بدبختی تو یه شرکت استخدام شده بودم و الان با رییسم برای دیدن کارهای جدید به این نمایشگاه اومدم ...
حضور رییسم کنارم با چه خوبی که سروش بهنیا گفته بود درهم آمیخت و بعد سروش با دیدن رییسم فکر کرد او همسر فرضیه منه و به سمتش رفت
_سلام از دیدنتون خیلی خوشحالم
مهندس حصاری نگاهش به منی که تقریبا روح از تنم رفته بود و مثل یک میت ایستاده در جا خشک شده بودم و سروشی که به گرمی تحویلش گرفته بود در گردش بود ...
سروش بالاخره تیر آخر رو زد و من از درد چشمهام بسته شد
_امیدوارم باهم خوشبخت باشید ...من فکر نمی کردم که شما همون همسر فادیا باشید ...من چند سال پیش شما رو تو پروژه ی جناب جاوید که با پدر خانمم مشارکت داشتند دیده بودم ولی فکر نمی کردم یه روزی همسر یکی از بهترین دوستان دانشگاه من بشید ...
اگه حالم طبیعی بود حتما از دیدن قیافه ی هاج و واج و منگ مهندس حصاری از خنده ریسه می رفتم ...
همونجور که نگاهش روی لبهای سروش که زبان به مدح این ازدواج فرخنده باز کرده بود مات مونده بود برگشت و نگاه ملتمس و بیچاره ی منو شکار کرد
نمی دونم چی دید ...نمی دونم تا کجا رو خوند که در لحظه لبخندی زد و انگار دکمه ی روشن شدن تمام سوالاتش زده شد ودست سروش که تو دستش بود رو چند باری کوتاه و صمیمی تکون داد و گفت :
_این از شانس خوبه منه که با فادیا آشنا شدم ...بهترین زنی هست که می تونه تو زندگی یه مرد باشه
بعد نگاه گرم و عاشقونش رو عین یه بازیگر حرفه ای بهم دوخت
🌺🌺🌺🌺
مهندس حصاری رییسم بود ...برای اینکه جلوی دوست پسر سابق عوضیم که منو کِنِف کرده بود ضایع نشم نقش یه همسر عاشق رو بازی کرد ....فکر کردیم یه بازیه ولی....
https://t.me/+_hFyw7iajoI1YjA0
https://t.me/+_hFyw7iajoI1YjA0
👍 1
77400
Repost from N/a
Photo unavailable
امیر سپهبد🔥
مردی بداخلاق و مغرور که تا به حال کسی چهرهاش و از نزدیک ندیده و به مرد #نقابدار معروفه😎
مردی خشک و سرد که از همه دخترا بعد از مرگ نامزدش فاصله میگیره...
شب عروسیش به گوشش رسونده بودن که جنازه نامزدش در عمارت بزرگ شایان هاست.
دلبرش در تخت #ساشا شایان بر اثر تجاوز جان داده بود.
باید تاوان می گرفت و زخم می زد تا آرام می گرفت.
قسم خورده که بعد ازمرگ نامزدش #مهگل دیگه عاشق نشه و به کسی رحم نکنه
بعد از اون همه سختی و درد و رنج
درست وقتی میخواد انتقام شو بگیره
بدجوری دل میبازه به خواهر دشنمش، به خواهر کسی که مسبب تمام مشکلات و دردهایی هست که کشیده و....🥲❌
https://t.me/+8JVuPtNDv8sxODE0
https://t.me/+8JVuPtNDv8sxODE0
42810
Repost from N/a
_بهم دست نزن سدعباس...دستات بوی مرده ها رو میده...
دست از روی تور عروس روی صورتم پس کشید.
_ببخشید خورشید...تور نمیذاره ببینمت.
از پشت تور دیدم که مردمکهای قهوه ای اش لرزید، اما لبهایش به من لبخند خجالت زده ای زد و عقب کشید و من همان لحظه از حرف پشیمان بودم.
_چرا می گی ببخشید؟ ... چرا مثل بقیه نمی زنی تو دهنم؟
عروس عاصی و ویران شده من بودم...و داماد مظلوم و مرد او.
_چای میخوری خورشید خانم؟
هنوز صدای دف و کلرکشیدن می آید، آن بیرونی ها منتظرند...و من به اتاق کاهگلی بزرگ با طاقچه های گنبدی نگاه می کنم. خانه ام.
_نمی خوام، بیا کارتو کن اون بیرون...
نگاه هر دویمان به رختخواب عروس که پر از برگ گلهای سرخ بود نگاه می کنیم، راحله درستش کرده بود، حجلهی من و عباس.
_راحله برامون غذا و کبک گذاشته، از دیروز هیچی نخوردی.
انگار حرفم را نشنیده باشد. دلم میخواهد از غم بمیرم و اما خنجر به تن بی ازارترین ادم زندگی ام فرو می کنم.
_نشنیدی سید؟...فقط بیا تمومش کنیم... اوم دستمال کوفتی و ببر بکوب تو دهن خانوادهی من...
با سینی پر از غذا و کیک از اشپزخانهی کوچک اتاق می اید، من شاهد بودم که چگونه با دستهایش آن قسمت را ساخت...سدعباس اقابالا نگاه هیچ زنی نمی کرد اما من...
_بیا اول شکمت و سیر کنم، تا جون داشته باشی بابای منو در بیاری خورشید خانم...
قد و بالای بلندش در این اتاق سقف کوتاه بزرگتر دیده می شود، صدای ضمخت مردانه اش هم بم تر ... کلافه از لباس عروس، تور سرم را می کنم و پرت می کنم.
_کوفت بخورم...زودتر دستمال و بده ببرم بکوبم توی صورت آقاخان...
بالاخره بغضم سر باز می کند، من عروسی بود که مثل زباله ای متعفن از خاندان خودش بیرون پرت شد بخاطر تهمتی دروغ.
_تو بیا از این کیک بخور...بعدم تو عروس سدبالا ها شدی، این خودش از دستمال کوبوندن بدتر خورشید...
چرا آنقدر مهربان نگاهم می کند وقتی هیچوقت روی خوش نشانش ندادم؟ همین هم بغض می شود بیخ گلویم.
_ازت بدم میاد سدعباس...
قطره اشکی روی گونه ام می چکد و او فقط دستمال کاغذی تعارفم می کند، گفته بودم دستهایش بوی مرده می دهد... اما نمی داد.
_بهتره که دوستم داشته باشی خورشید، همون یکم علاقه که من دارم بهت توام داشته باشی بسه.
شوکه به چشمان جدی اش خیره می شوم، " یک کم علاقه؟" و نه " عاشق من بودن؟"
_تو عاشقم نیستی سد عباس؟
آرام تکه ای کیک داخل بشقاب می گذارد و می رود روبرویم به دیوار تکیه می زند و نگاهش جدی و خیره است. فقط آبرویم را خریده بود؟ فقط...
_دروغ بگم که عاشقتم خورشید؟ ... حداقل مثل تو متنفر نیستم...تو قشنگترین زنی هستی که دیدم، ولی قشنگی چی میشه؟
تکه ای کیک به دهان برد، او بدترین روزهایم را دیده بود، وقتی حکم مرگم را دادند او و آقابالا نجاتم دادند... حالا فقط آبرویم را خریده بود... عشقش به من فقط توهم بود...
_پس گولم می زنی وقتی عین ادم عاشق باهام رفتار می کنی؟
چند ضربه به در چوبی اتاق می خورد و بعد صدای راحله آرام می اید.
" بچه ها!... نمیخوام عجله کنید ولی آقاخان ادم فرستاده برای دستمال، دنیا برعکس شده، ما خانواده پسریم... سد عباس در و باز کن، بی بی بیگم یه چیزی برات فرستاده"
https://t.me/+oC4LtfB8-DgxMWVk
https://t.me/+oC4LtfB8-DgxMWVk
https://t.me/+oC4LtfB8-DgxMWVk
👍 1
74300
Repost from N/a
#پارت۷۶۰ #پارتواقعی #کپیممنوع
درست طبق انتظارش، شاهرخ با عصبانیت از دالان کریاس پا به حیاط گذاشت و رو به او پرسید:
_ مامان کجاست؟
به آرامی دروغش را کوتاه گفت:
_ خیاطخونه.
شاهرخ همان طور که از کنارش می گذشت با غیظ غرغر کرد و پله های خیاطخانه را به سرعت پایین رفت و بی هوا در را تا انتها باز کرد. اما به جای مادرش با تصویر همسرش مواجه شد. همسری که از عقد صوریشان دو ماه گذشته بود و او تنها یک بار طعم لبانش را چشیده بود.
رعنا با دیدن شاهرخ جیغ کوتاهی کشید و دو طرف مانتوی نیمه دوز را به تن عریانش نزدیک تر کرد اما افاقه ای نمی کرد. انگار مانتو چند سایز برایش کوچک بود و برهنگی بالا تنه اش را نمی پوشاند.
همسرش در قاب در ایستاده بود و خیره خیره جای جای بدنش را حریصانه می بلعید. نگاه درمانده اش به روی تونیکش افتاد که درست در سمت راست شاهرخ به روی آویزی گذاشته بود و تنها راه برای پوشاندنش گذر از کنار او بود.
دست به سینه شد و به سرعت به سمت رخت آویز رفت. تنها قبل از اینکه دستش را به سمت لباسش برساند مچش در حصار انگشتان محکم و بلند شاهرخ گرفتار شد. شاهرخ با صدای آرامی اعتراض او را خاموش کرد.
_ ولش کن...
رعنا را به سمت خود کشید و دستانش را به روی بازوان خوش تراشش قفل کرد. نگاهش از روی رعنا کنده شد و به آینه ی پشت سرش افتاد.
آینه تصویر پاهای خواهرش که پشت پنجره ی خیاطخانه ایستاده بود را نشان میداد. به خوبی مشخص بود که این سناریو را شایسته چیده بود و حال منتظر نتیجه اش بود.
رعنا در میان بازوان او تقلا کرد تا خود را آزاد کند. یک تکان کوچک از سمتش کافی بود تا دو طرف پوشش کوچکش را بیشتر از پیش باز کند و سخاوتمندانه لباس زیر نارنجی فسفری اش را در نگاهش بنشاند. رعنا که رد نگاه خیره ی او را دنبال کرد معذبانه تکان بیشتری خورد و گفت:
_نگاه نکن!
پوزخند شاهرخ به خنده ای اشکارا و کوتاه بدل شد. نگاه خیره اش را به روی چهره ی رعنا کشید و با صدایی خفه گفت:
_ فکرکنم تنها سهمم از این محرمیت همین نگاه کردن بوده! منصف باش!
چشمان رعنا از جواب او گرد شد اما وقتی دست شاهره از روی بازویش به سمت لبانش بالا آمد حیرتش افزوده شد و ضربان قلبش گوشش را کر کرد. انگشت شست شاهرخ ارام به روی لبان رژ خورده اش نشست و کمی از رنگش گرفت و تا خط لبش کشید. سرش را به گوش رعنا نزدیک کرد و با نفس هایی لرزان پچ زد:
_ اما لازم نیست همه از این بی سهمی من بو ببرن!
https://t.me/+Iud7fnk2j7ViYzU0
خلاصه:
رعنا دختری است که به شدت از خیانت تنها مرد زندگی اش رنج می برد، برای انتقام از مهراب خود را وارد یک ازدواج قراردادی با شاهرخ میکند.
شاهرخ، مردی است که در پی از دست دادن پدرش بار خانواده ی پنج نفره اش را به دوش می کشد و مردانه به روی خواسته های خود پا می نهد. مردی که پس از دریافت پیشنهاد وسوسه برانگیز از طرف رعنا، پا به روی تمام خط قرمز هایش می گذارد تا او را داشته باشد. ازدواجی که برای شاهرخ یک تعهد عاشقانه است اما از طرف رعنا مفهومی جز قرارداد ندارد..
https://t.me/+Iud7fnk2j7ViYzU0
https://t.me/+Iud7fnk2j7ViYzU0
#پارتواقعی#کپیممنوع
یه رمان جذاب براتون آوردم که از خوندش سیر نمیشید😍رمان التیام که نزدیک۷۰۰ پارت آماده داره و یه عاشقانه با چاشنی انتقامه. این رمان در کانالvip به اتمام رسیده و فرصت عضویت محدوده زود جوین شین تا باطل نشده
https://t.me/+Iud7fnk2j7ViYzU0
45000
Repost from شــهــربــییــــار ســــحرمــــرادى
- زن من غلط میکنه تو محل کارش تاب بالا نافی میپوشه!🚷❌
ديوونه وار به سمتم هجوم اورد و گلومو با دستش گرفت خفه غرید:
- سارا تو میخوای منو دیونه کنی؟
اون حرومزاده گوه میخوره تورو نگاه میکنی!
- تو که برات مهمه من چی میپوشم یا نمیپوشم، به این فکر کردی خودت چرا به زندگیت به زنت اهمیت نمیدی؟!
- آخه زنم برای من زنانگی نداره!
بلده برای مردای هیز دلبری....
- بی غیرت، من زنانگی ندارم منی که دو ماهه بچتو تو شکمم حمل میکنم؟!
https://t.me/+JT-dZ-xHNuoyZGY0
48310
Repost from N/a
وقتی بهوش امدم فهمیدم باردارم... در صورتی که من حتی اسمم رو هم یادم نبود...
بغض کردم.
من کی بودم و کجا باید می رفتم...؟!
بی قرار و سرگردان بودم تا اینکه یک مرد...
یک مرد خشن و ترسناک سر راهم قرار گرفت و من به عمارتش برد و اونجا مجبورم کرد کنیزش بشم ولی نگاهش وقتی بهم خیره می شد فرق داشت مخصوصا وقتی روی شکمم بود....
❤️#پارت_1
- چطور نمیدونی بابای بچه ی تو شکمت کیه دخترم؟!
چشم های حاج خانم از تعجب گشاد شده بود. حتما با خودش فکر میکرد دروغ میگم یا دختر خراب و هرزهای هستم.
دست و پام میلرزید، فکر میکردم بتونم اهالی این عمارت بزرگ رو یادم بیاد، اما اصلا حاج خانم باکمالاتی که رو به روم نشسته بود رو نمی شناختم. حتی اون ها هم منو نمیشناختن! حسابی گیج شده بودم.
- اسمت چیه دخترم؟
آهی کشیدم. حتی اسمم رو هم یادم نبود و پرستار بهم گفت. انگار وقتی تصادف کردم، ساک کوچیکی بسته بودم و داشتم فرار میکردم اما چرا؟ کجا میخواستم برم؟ از کی فرار میکردم؟
- سایه. سایه حمیدی.
سر تا پام رو برانداز میکرد، لباس درستی تنم نداشتم، شکمم با اینکه بهم گفته بودن سه ماهه حاملهام اما تقریبا بزرگ بود. هیچ وقت روزی که با این شکم برجسته بهوش اومدم رو یادم نمیرفت، نزدیک بود سکته بزنم. دوباره همه تن و بدنم لرزید و اشک توی چشمهام نشست. یعنی من همسر داشتم؟ یا بهم تجاوز شده بود؟ بغضم رو بلعیدم.
قضیه بیمارستان و تصادفم و از دست دادن حافظهام رو براش تعریف کردم که گفت:
- اینجا عمارت بشیر خان هست. کی بهت آدرس این عمارت رو داده دخترم؟ پلیس چی بهت گفت؟
یک دفعه صدای عصبی مردی بلند شد.
- مگه اینجا طویله است مامان؟ که هرکس و ناکس رو توی خونه راه میدی! چطور حرف هاش رو باور میکنی؟ چطور میشه ندونه از کدوم گاوی حامله هست! ما تو این عمارت آبرو داریم! معلومه دختره خرابه، آوازه خَیّر بودن و مهربون تو رو شنیده اومده دله دزدی! هی بهت گفتم مادر من به هر غریبه ای کمک نکن! معلوم نیست به چند نفر داده که الان نمیدونه پدر بچهاش کیه!
بغض سنگینی به گلوم چنگ زد. مردی چهار شونه با تیشرت سورمه ای رنگ چسبی وارد سالن شد، مثل اینکه حرف های ما رو شنیده بود. حتی این مرد هم برام غریبه بود. اما از حرفهاش دلم خون شد.
چطور میشد من رو هیچکس نشناسه؟ خونه من کجا بود!؟ خانوادهام کی بودن؟ پلیس مشغول شناسایی هویت من بود اما تا الان جوابی نگرفته بودم. پس اون آقایی که زنگ زد و گفت بیام این عمارت کی بود؟
رمان بینظیر و بزرگسال ماه و می👇✨
https://t.me/+H5ZziAPoNYE0MGI0
https://t.me/+H5ZziAPoNYE0MGI0
❤️✨❤️✨❤️✨❤️
22100
Repost from N/a
#پارت_۱۳۰
-حق نداری دیگه بهم دست بزنی.
-نه بابا... چه جدی!
دستش را جلو آورد و روی شانهام گذاشت.
-برام تعیین و تکلیف میکنی؟
انگشتهایش را فشرد و باز خندید.
-منم میگم چشم... خیلی حساب بردم.
لجم گرفت از تمسخر کلامش و من هم جدی و مستحکم گفتم:
-تو شعور نداری... وگرنه میفهمیدی چطور رفتار کنی.
-آخ آخ... چه زود فهمیدی بی...شعورَم.
تنم از کاری که کرد سیخ شد و نفسم بند رفت.
انگشتهای دست دیگرش از زیر شومیزم، نشسته بود روی پوست شکمم.
-خرت از پل گذشت؟
نفسم بند رفت و باز گفت:
-تا دیروز التماس میکردی خودت و بچه رو ببندی بهم.
قفسهی سینهام سنگین شده بود. نمیتوانستم درست نفس بکشم.
-حالا که شدی زنه تحمیلیم... عروس زوری خونهام... برام طاقچه بالا میذاری؟
شکمم میان انگشتهایش فشرده شد و هرم نفسش نشست روی گردنم:
-دیگه چه خبر زرنگ خانوووم؟
دلم جوشید و زهر معدهام تا گلویم بالا آمد.
-دفعه آخرت باشه برام بکن و نکن، میکنی.
پلکهایم روی هم افتادند و چشمهایم سیاهی رفتند.
باز هم داشت پوست گردنم را مک میزد و شیرهی جانم را به یغما میبرد.
تنش را چسبانده بود و لباسهایم را درمیآورد.
میدانستم که دارد حرصش را خالی میکند تا زهر چشم بگیرد.
پلکهایم را بستم و تا خواستم تنم را عقبتر بکشم، دیگر دیر شده بود.
عق زدم و تمام محتویات معدهام را بالا آوردم.
-چه کار میکنی؟
تنم رعشه گرفته بود و از پشت چشمهای پرآبم دیدم که پیرهنش را به گند کشیدهام.
خودش را عقب کشید و با غیظ گفت:
-حالمو بههم زدی.
برگشت و پیرهنش را درآورد و داخل ماشین لباسشویی انداخت.
با تغیر نگاهش را از رویم برداشت و از آشپزخانه بیرون رفت.
خاوین که بیرون رفت، خم شدم و لباسهایم را از روی زمین چنگ زدم.
با درد و سختی قدم برمیداشتم، زانوهایم میلرزیدند و دم و بازدمم کند شده بود.
سینهام به خسخس افتاده بود و دستم را در هوا برای گرفتن چیزی چنگ کردم.
نمیدانم به کجا تکیه کردم که با افتادنم، صدای شکستن بلندی در گوشم پیچید و...
به گمانم دویده بود که بالای سرم رسید و داد زد:
-دریا...یا البلفضل بچه....
https://t.me/+uKblYjC51-JiMjZk
https://t.me/+uKblYjC51-JiMjZk
https://t.me/+uKblYjC51-JiMjZk
دختره با لقاح مصنوعی حامله شده حالا پسره که پدر بچشه واسه انتقام همش آزارش میده.
پارت ۱۳۰ رمان تو کانال آپ شده😭
22500
Repost from N/a
#خواهرسرگردداودیجزدخترایبازداشتشدهاس.
سرهنگ اخمی کرد چی شده چه وضع وارد شدنه؟
_ ببخشید قربان ولی بین دخترایی که تن فروشی میکردن و گرفتیم خواهر سرگرد داوودی هم هست.
سرهنگ ایستاد:
_ چطور ممکنه امکان نداره! مطمئنی؟
بله قربان بدتر این هم هست ایشون همسر آرتا مقدمه.
سرهنگ از پشت میز بلند شد:
_ مقدم؟ دیگه نگو عروس مقدم بزرگه
_ بله قربان مطمئنم قبلا که سرگرد و رسوندم منزل خواهرشون دیدیم.
ماهان پرونده به دست وارد اتاق شد و احترام نظامی داد. نگاه سرهنگ میخش شد:
_ از سرگرد داودی چه خبر؟ خواهرشون تهرانن؟
ماهان اخمی کرد: قربان چند لحظه پیش صحبت کردید اتفاقی افتاده چرا از خواهرش میپرسین چیزی شده؟
_ بین دخترایی که گرفتیم کسی با نام و نشان خواهر سرگرد هست.
برق از ماهان پرید وجودش فرو ریخت:
_مطمئنید مهداس؟ خدایا مگه میشه؟
بیارید ببینم.
بدون توجه به مافوق پرونده را روی میز انداخت و دست روی سر گذاشت. در بهت بود مهدایی که از خونه بیرون نمیزد اکنون بین بازداشت شده ها بود.
سرهنگ اشاره ای کرد: برو بیارش.
ماهان همچنان اتاق را دور میزد خشم و نگرانی گریبانش را گرفته بود چطور دختر داییش سر از خانه فساد در آورده بود؟ آرزو کرد کاش اشتباه باشد.
با باز شدن در نفسش حبس شد خودش بود مهدای بی سر زبان خانواده.
سروان زن دستبند را باز کرد و ایستاد.
ماهان با دیدنش به سمتش شتافت:
_ اونجا چه غلطی میکردی؟
سیلی محکم به صورتش زد که تعادلش را از دست دادرسی صندلی افتاد مهدا گرایان جواب داد:
_ به خدا نمیدونم اونجا چه خبر بود با دوستم رفتم.
سرهنگ بازوی ماهان را گرفت اما او همچنان عصبی تشر رفت:
_ تو بدون ما بیرون نمی رفتی الان زرنگ شدی مهمونی میری؟ بیچارهات میکنم مهدا. الان جواب شوهرت و چی بدیم
مهدا در خود مچاله شد و لرزید:
_ اون برای من غیرتی نمیشه مگه من براش مهمم؟
غیرید: خفه شو فکر کردی سیب زمینی بی رگه؟
در این حین آرتا بدون در زدن در را به شدت باز کرد دهانش خشک شده بود. رگ گردن متورم و صورتش سرخ شده بود. به سمت مهدا رفت مهدایی که با دیدن حیبتش کپ کرده و میلرزید ایستاد چنان محکم بر صورتش کوبید که اینبار ماهان سپرش شد:
_ رفتی اونجا چه گوهی بخوری؟
رفتی با آبروی من و حاجی بازی کنی؟
توف به روت بیاد بیحا.
از دست سروان جهید و سیلی دیگر به مهدا زد لبش پاره شد و خون راه افتاد.
_ غلط کردم به خدا نمی دونستم.
_ غلط اضافی هم کردی به کی گفتی رفتی مهمونی؟ خدا نابودت کنه میدونی کجا رفتی؟
مهدا هق هق کنان سری جنباند.
سرهنگ نعرهای کشید:
بسه بشنید ببینم من باید بررسی کنم فعلا بشنید آقای محترم بشین.
مهدا دست جلوی دهان گرفته و هق زد آرتا با خشم دست به کمر دور خودش چرخید لبش را جوید و مقابلش نشست.
پاهایش را از شدت خشم تکان تکان میداد:
_ صبر کن ببرمت خونه حالیت میکنم.
سرهنگ به مهدا نگاه کرد:
_میدونی اون مهمانی که رفتی به چه منظوری بود؟
مهدا لرزان سری جنباند:
_ دخترای جوان و میفروختند به دبی و عمارت. می دونی اگر ما وارد عمل نمیشدیم الان معلوم نبود کدام لنج و کدام خونه مجبور به...
لااله الااللهی گفت و سکوت کرد.
مهدا لرزان به آرتا و ماهان نگاه کرد: به خدا نمی دونستم دوستم گفت مهمونیه منم از لج آرتا رفتم.
آرتا کمی خم شده بود نگاه پر خون و برانش را به مهدا دوخت و برایش خط و نشان کشید.
همان نگاه کافی بود که مهدا قبض روح شود.
_مگه نگفتم نرو؟ به چه حقی رفتی؟ با من لج میکنی؟
بلند شد و غیرد
_ د لامصب باید سر از خونه فساد در بیاری
مهدا لال شده بود و هق میزد مقابل ماهان ایستاد:
اون اسلحه چیه کمرت چرا یه گلوله خالی نکردی تو اون سر پوکش؟ آبرو برام نمونده
رو به سرهنگ کرد:
تکلیف من چیه چکار کنم جناب؟
_ ببرش خونه ولی مراقب باش دیگه سر اینجور جاها در نیاره پنج دقیقه دیر تر رسیده بودیم معلوم نبود چی می شد.
شرمسار سر به زیر شد:
ببخشید ممنونم.
مچ مهدا گرفت و از صندلی جدا کرد مهدا با ترس بازوی نیما رو گرفت:
_تو رو خدا تنهام نذار منو میکشه.
نیما با اخم و اشاره سر جواب داد:
_ برو خونه کاری نمیکنه، فعلا خودم عصبیم از دستت.
آرتا باخشم او را بیرون برد: اتفاقا کارش دارم این دفعه کوتاه نمیام.
با ترس و صدای لرزان دستش را فشرد:
نکن میترسم تورو خدا ولم کن.
با همان چهره گر گرفته نگاهش کرد:
_ اتفاقا باید بترسی گوه خوردی رفتی اینجور جایی.
من بهت دست نزدم که بری خودتو وا بدی؟ توف تو روت بیاد خونه تکلیفت و روشن میکنم.
https://t.me/+HtPZC1VmKsQ4NGZk
https://t.me/+HtPZC1VmKsQ4NGZk
رمانی پر از کارکترهای
#جذاب_غیرتی_و_کلهخراب
#مافیایی
#پليسی
##عاشقانه_داغ_و_پرخطر
#پارت_واقعی_از_رمان
https://t.me/+HtPZC1VmKsQ4NGZk
https://t.me/+HtPZC1VmKsQ4NGZk
مهدا وارد مهمانی ممنوع میشه و اونجا بی آبرو میشه در حالی که در خانواده پر نفوذ غیرتی زندگی میکنه
زخم کاری🔥📚
#زخمکاری
19310