cookie

Sizning foydalanuvchi tajribangizni yaxshilash uchun cookie-lardan foydalanamiz. Barchasini qabul qiling», bosing, cookie-lardan foydalanilishiga rozilik bildirishingiz talab qilinadi.

avatar

Shima naderi(آوان )

آوان در حال تایپ مرا با دل بخوانید ؛ من نه شاعرم ، نه نویسنده ، می نویسم که دلم آرام گیرد. نحوه ی پست گذاری: سه روز در هفته

Ko'proq ko'rsatish
Mamlakat belgilanmaganTil belgilanmaganToif belgilanmagan
Reklama postlari
2 149
Obunachilar
Ma'lumot yo'q24 soatlar
Ma'lumot yo'q7 kunlar
Ma'lumot yo'q30 kunlar

Ma'lumot yuklanmoqda...

Obunachilar o'sish tezligi

Ma'lumot yuklanmoqda...

#آوان #پارت_۳۸۰ لبه ی تخت نشستم و شروع به بازی با بند کیفم کردم. آنقدر عجله برای پایین آمدن و شنیدن حرف های حسام داشتم که اصلا یادم رفت لباس هایم را عوض کنم و کیفم را در اتاق بگذارم. _سخته برات با کسی هم صحبت شی که اصلا شناختی ازش نداری؟ سرم را بالا گرفتم و انگشت هایم از دور بند کیفم شل شد. _اینطور نیست. نگاهش سمت شمعدانی های کنار حوض آب رفت. _از لحظه ای که اومدی فقط داری با بند کیفت بازی می کنی. کیفم را کنار گذاشتم و هم زمان با صاف کردن لبه ی مانتویم گفتم: _فکر می کردم شما باید شروع کننده باشید. نگاهش روی صورتم نشست. با انگشت گوشه ی لبش را خاراند و با لحنی که آشکارا تلاش می کرد شوخ به نظر بیاید گفت: _از من که نمی ترسی؟ با آن لبخند غمگینی که روی لب هایش نشسته بود، بیشتر ترحم برانگیز بود تا ترسناک. نگاه از صورتش گرفته و چشم دوختم به بند کیفی که دوباره دور انگشتان دستم پیچیده شده بود. _مطمئنم نخواستید بیام حیاط که این سوال و بپرسید؟ _پس دوست داری بی حاشیه صحبت کنیم؟ نفس عمیقی کشیدم. _بله، ممنون می شم. چند لحظه ای سنگینی نگاهش را روی صورتم حس کردم و بعد با کشیدن آه کوتاهی صدایش به گوشم رسید. _روزی که حاضر شدم پاره ی تنم و به بهادر بدم هرگز فکر نمی کردم سال ها از دیدنش محروم بشم. اما... مکثش طولانی شد و من دوباره به نیم رخ جذاب و مردانه اش زل زدم. _اما چی؟ آب دهانش را پایین فرستاد. من اما حس کردم بغضی سنگینی را بلعید تا غرور مردانه اش حفظ شود. _نمی دونی چقدر سخت بود، از دست دادن تنها کسی که برام تو این دنیا مونده بود. خیلی روزها دلتنگ می شدم و برای دیدنش پر پر می زدم. خیلی وقت ها می زد به سرم بیام ایران آخه برام اومدن به ایران و پس گرفتنش سخت نبود اما اجازه دادم تا کیان شادی بخش زندگی فرنوش و بهادر باشه. هرگز ادعایی برای دیدنش نکردم. هر چند تمام آرزویم دوباره دیدنش بود. مکث کوتاهی کرد و ادامه داد. _بهادر من و محروم کرد از دیدن بزرگ شدنش، قد کشیدنش، حرف زدنش و ... مرد شدنش. به اینجای حرفش که رسید نگاهش سمتم چرخید. _این حرف ها رو زدم نه به این دلیل که بهت بفهمونم از پدرت دلخورم یا کینه ای به دل دارم، فقط خواستم بدونی سال های سختی بر من گذشته. درک حرف هایش برایم سخت نبود، او از نوه اش دور افتاده بود و من از پدر و مادرم. این وسط عجیب تفاهم پیدا کرده بودیم. _درکتون می کنم. لبخند زد‌. درست شبیه لبخندهای کیان. _ کارم و راحت کردی. تو که تا اینجا رو درک می کنی، حتما می دونی از دست دادن دوباره خیلی سخت تره. نگاهش کردم بی حرف، حتی مژه برهم نزدم. حرفش جای فکر داشت. واقعا اگر من برای بار دوم پدر و مادرم را از دست می دادم به چه حال و روزی می افتادم. حتی تصورش هم سخت بود. _سخته می شه گفت غیر قابل تصوره . اینبار کامل به سمتم چرخید و بعد نگاه عمیقی به چشم هایم لب زد. _کیان و از من نگیر. با تعجب نگاهش کردم معنی حرف هایش را نفهمیدم اما تنم از بغضی که میان صدایش بود ، لرزید. _چرا فکر می کنید من قصد گرفتن کیان و دارم. اه کوتاهی کشید و با تاخیر نگاه از صورتم گرفت: _چون کیان دست پرورده ی بهادره، نمی بینی بهادر چطور بعد سال ها هنوز عطش عشق مادرت بی تابش کرده؟ وسط حرفش پریدم. _این جواب حرف من نیست. سرش به سرعت چرخید و دوباره روی صورتم نشست. _من می خوام این آخر عمری کیان پیش خودم باشه. پس سعی کن جای اینکه سد راهش بشی برای اومدن، همراهش باشی تا راحت تر دل بکنه از این دیار. نفس درون سینه ام حبس شد. حسام می خواست که من و کیان و با خودش ببرد و اصلا هم به این فکر نکرده بود که پس دل من چی؟ منی که بعد سال ها تازه طعم شیرین پدر و مادر داشتن را چشیده بودم. اشکی از گوشه ی چشمم فرو چکید. _من نمی تونم. از جایش برخاست و بی آنکه نگاهم کند گفت: _اگه تو هم به اندازه ی کیان عاشق باشی قبول می کنی ، در غیر این صورت باید فاتحه ی این دوست داشتن رو خوند.....
Hammasini ko'rsatish...
#آوان #پارت_۳۷۹ به محض ورود به اتاق، سه جفت چشم هم زمان به سمتم چرخیدند. آب دهانم را به سختی پایین فرستادم و قدمی به جلو برداشتم. بهادر و کژال با دیدنم وسط اتاق، خیلی زود نگاه از من گرفته و همانطور که به پشتی تکیه داده بودند مشغول نوشیدن چای هایشان شدند. انگار خوب فهمیده بودند کیان برایم همه چیز را گفته و دیگر نیازی به معرفی مردی که با یک جفت چشم قهوه ای رنگ، در حال برانداز کردنم بود؛ ندارند. مرد یا بهتر بگویم حسام قصد گرفتن نگاه نداشت با دلهره ای که به جانم افتاده بود سلام آرامی دادم. لبخند مهربانی روی صورتش جا خوش کرده و چهره ی مردانه اش را جذاب تر کرده بود. _آوان؟ نگاهش کردم. چقدر زیبا اسمم را بر زبان آورده بود. گویی سال ها تمرین داشته تا با بهترین آهنگ صدایم بزند. بله ی کوتاهی گفتم و لبم را بی اختیار به دندان گرفتم. لبخند روی لب هایش کش آمد و بالاخره نگاه از من گرفت و به بهادر دوخت. _دختر زیبا رویی داری. بهادر هم زمان با گذاشتن استکان چایش روی زمین لبخندی زد که بیشتر طرح غم داشت. _دختری که بعد بیست سال شباهت بی حدش به روژین باعث آشناییمان شد. _راضی باش به رضای خدا. بهادر نگاهش را به من داد و با صدایی که به طرز غریبی خش دار و گرفته بود گفت: _من راضیم. غرق نگاه خیس بهادر بودم که صدای کژال از کنار در آشپزخانه به گوشم رسید. _شما سه تا قصد نشستن ندارید؟ متعجب از بکار بردن عدد سه نگاهی به کژال انداختم اما وقتی حرکات چشم و ابرویش را دیدم بی اختیار سرم را به عقب چرخانده و با دیدن بهار و کیان پشت سرم خنده ام گرفت. من از دیدن حسام شوک زده بودم آن دو نفر چطور تمام مدت پشت سر من ایستاده و حرفی بر زبان نیاورده بودند. _شما پشت سر من چی می کنید؟ بهار پشت چشمی نازک کرد و گفت: _خانوم کل در اتاق و گرفتن، ما از کجا باید رد می شدیم. به فاصله ی خودم و در اتاق نگاهی انداختم و با تعجب گفتم: _این همه جا بود! کیان با خنده از ما فاصله گرفت و با صدای آهسته طوری که فقط من و بهار بشنویم گفت: _نگاهی به هیکلش کنی می فهمی چرا رد نمی شده. هیکل ظریف بهار هیچ مشکلی نداشت اما کیان قصد داشت تا حرص او را درآورد و ابروهای به هم تنیده ی بهار هم گویای این بود که کیان به هدف خود رسیده بود. _می شه با هم حرف بزنیم؟ سرم بی اختیار و سریع چرخید و نگاهم روی چشم های حسام نشست. برخلاف لب خندانش، چشم هایش غم سنگینی در خود پنهان کرده بودند. من این جنس غم را به خوبی می شناختم. سال ها خودم با آن دست و پنجه نرم کرده بودم و نیازی نبود تا بفهمم چه در سر دارد. _بیا اینجا دخترم. به جایی که بهادر بین خودش و حسام برایم باز کرده بود نگاه کردم اما قبل آنکه سمت شان بروم حسام از جا بلند شد و رو به بهادر گفت: _می خوام با دخترت تنها حرف بزنم. حس کردم لحظه ای تن بهادر لرزید که سریع از جا برخاست و مقابل حسام ایستاد. _حسام جان ولی... دست حسام بالا آمد و بهادر را مجبور به سکوت کرد. _خواهش می کنم چیزی نگو. بهادر سر پایین انداخت و بعد مکث کوتاهی گفت: _راحت باشید. حسام ابتدا به کژال نگاه کرد که لبش را به دندان گرفته و میان چهار چوب در آشپزخانه ایستاده بود و بعد نگاهش سمت کیان کشیده شد که سر پایین به پشتی تکیه داده بود. وقتی حس کرد کسی حرفی برای زدن ندارد با گرفتن دم عمیقی رو به من گفت: _می تونی چند دقیقه از وقتت و به این پیر مرد بدی؟ یه حرف هایی هست که دوست دارم باهات بزنم. به نگاه نگران بهادر چشم دوختم. فهمیدن اینکه دلهره اش از پس زدن من توسط حسام است، کار سختی نبود. اما من قصد نداشتم حتی به قیمت شکستن دلم، خودم را به کسی تحمیل کنم. لبخندی زدم و سعی کردم خونسرد به نظر برسم. _من در خدمتم. حسام قبل من به سمت در خروج رفت و گفت: _تو حیاط منتظرتم.
Hammasini ko'rsatish...
-من نجسم، ناپاکم، بهم دست نزن! پنجه‌هاش روی فکم نشست و وادارم کرد به صورتش زل بزنم. -توروخدا ولم کن من نمی‌خوام زن شما بشم! -چون قبلا یه نفر لمست کرده؟! چون با یکی دیگه زن شدی؟! این بار اولی بود که یه نفر اینجوری رک و بی‌پرده بلایی که به سرم اومده بود رو اینجوری به رخم می‌کشید. -من همینجوری می‌خوامت، برام مهم نیست تو گذشته چی شده... تو خیلی خوشکلی! از جا بلند شدم ولی باز مچ دستم رو گرفت. -زن من شو برات کم نمیذارم. -چون زنم؟! من از هر مردی بیزارم، از لمس شدن متنفرم! تو چشمام زل زد و من جادو شدم. زیاد از حد جذاب بود. -من محتاجم لمست کنم، محتاجم تو رو به لمسم عادت بدم. برای من تو پاک و مطهری، می‌خوام محرمم بشی ترلان! زیر گوشم پچ زد: -زوجتک نفسی... بی‌اراده لب زدم: -بله... https://t.me/joinchat/AAAAAFKIdMqZtGCzD2CV4w بهم تجاوز شده بود اما آغوش خان جذاب روستا برایم...‼️ #ممنوعه‌و‌چاپی❌
Hammasini ko'rsatish...

-به دختر خان دست درازی شده؟! کسی باور می‌کنه خودت نخواستی؟! میگن چشم و گوشت باز شده و افتادی دنبال خان روستا... گوشه‌ی لبم رو گزیدم و با ترس و اضطراب بهش نگاه کردم. کاملا جدی بود و قاطعیت از هر کلامش می‌بارید! -اون به من دست درازی کرد! -تو اون خراب شده با اون چیکار می‌کردی؟! فکر کردی این روستا و آدماش حرفت رو باور می‌کنن؟! نمی‌دونستی منتظر یه جرقه‌م تا مثل توپ تو تانک بترکه که ترلان چیکار کرده؟! دست‌هام رو تو هم قلاب می‌کنم. هیچ حرفی ندارم بزنم تا از خودم دفاع کنم. من واقعا هیچ گناهی نداشتم جز عاشقی... -بهم قول ازدواج داده بود! اخم کرد و با یه پوزخند سمتم اومد. یه گام عقب رفتم اما بازوم رو گرفت و تو چشمای ترسیده‌م زل زد. -منم بهت قول ازدواج بدم وا میدی؟! شرم و خجالت و حس حقارت باهم بهم چنگ انداخت. -من... من فقط دوسش داشتم و... داد زد و چهارستون تنم به لرزه افتاد. -دوسش داشتی؟! اون عوضیِ حرومزاده رو؟! اگر یه جو عقل تو سرت بود به فرامرز دل نمی‌دادی ترلان... ولی نشونت میدم با کی طرفی! من رو کشون کشون از جلوی چشم چندتا از خدمتکارها سمت اتاق خودش کشید که با ترس و وحشت نگاش کردم. جیغ زدم ولی من رو تو اتاقش پرت کرد. -واسه اینکه ضامن جونت بشم مجبورم کاری کنم همه خیال کنن با من زن شدی وگرنه سنگسارت می‌کنن. -من... من نمیخوام با شما... لب روی لبم گذاشت و بهم اجازه نداد حرف بزنم. روسری از سرم برداشت و...❌ https://t.me/joinchat/AAAAAFKIdMqZtGCzD2CV4w https://t.me/joinchat/AAAAAFKIdMqZtGCzD2CV4w به اشتباه عاشق شدم و عفتم رو پای این عشق دادم. انگشت‌نمای خلق شدم و تو روستای خودم دیگه جایی برای من نبود ولی...⚠️
Hammasini ko'rsatish...

🔥🔥🔥🔥🔥 ‌ داغ ترین رمان تلگرام🔥 پارت واقعی رمان📛 #سوپرایز_ویژه_عید_نوروز_1400😍 _بیام پیشت ماساژت بدم؟ دریا گوشی را درون دستش جا به جا کرد. _مگه بلدی؟ _آره چجورشم بلدم... بیام بهت عملی نشون بدم؟ دریا منظور حرفش را متوجه شده ولی جواب داد: _نه عزیزم ماساژ لازم نیست. امیر بی طاقت تر از قبل لب زد: ‍‍ _همین الان میخوامت دریا. صدایش پر نیاز بود و دریا این را خوب میفهمید. _فردا همدیگرو تو شرکت میبینیم. _نوچ...من دلم زنمو الان میخواد همین امشب نه فردا تو شرکت. _خب میگی چیکار کنم؟ نصف شبی مامانمو تنها بذارم بعد اونم تنها این موقع شب پاشم بیام پیش تو؟؟ به نظرت کاره درستیه؟ امیر چشم روی هم گذاشت و کلافه کمی صدایش را پشت گوشی بالا برد. _ای خداااا دردمو به کی بگم..من زن دارم ولی پیشم نیست...دلم میخواد پیشم باشه، اصلا شبو با هم کنار هم بخوابیم. دریا خندید. _آهان مشکل پس خوابیدن شماست. _نه مشکل اینه که زنمو میخوام بغلم کنم بوسش کنم، نازو نوازشش کنم، اصلا شاید به یه جاهای خوب خوبش رسید.. ولی پیشم نیست. تمام تنش از حرفای این مرد داغ شد و عرق از پشت تیرک کمرش به پایین را به خوبی احساس میکرد. سکوت کرده بود که باز به حرف آمد. _فدای خانوم خوشگلم که خجالت میکشه من قربون اون قرمزیه صورتت. چقدر او را از بر بود. میدانست با حرف هایش مانند لبو میشود ولی باز هم ادامه میداد. _من دیگه طاقت ندارم دلم زنمو میخواد اونم همین امشب... دارم میام اونجا. متعجب لب زد: چی؟ اینجا؟ خونه ما؟ _آره چی میشه یک شب خوابیدنو خونه مادرخانومم تجربه کنم. بعد مؤذیانه پر از شیطنت ادامه داد: قول میدم صداتو مامانت نفهمه. _امییییر؟ _جوووون خوشگله. دلم یه پسره اینطوری خواست😅 #عاشقانه_ای_ناب #پسری_مغرور_والبته_جلو_عشقش_شیطون🤤 #دختره_پنهانی_صیغه_پسره_میشه با پارت به پارتش هیجانی میشی فقط افراد بزرگسال👇👇 https://t.me/joinchat/AAAAAEvROH6b4H_thipngQ فقط تا آخر همین هفته فرصت دارین❌
Hammasini ko'rsatish...

-به دختر خان دست درازی شده؟! کسی باور می‌کنه خودت نخواستی؟! میگن چشم و گوشت باز شده و افتادی دنبال خان روستا... گوشه‌ی لبم رو گزیدم و با ترس و اضطراب بهش نگاه کردم. کاملا جدی بود و قاطعیت از هر کلامش می‌بارید! -اون به من دست درازی کرد! -تو اون خراب شده با اون چیکار می‌کردی؟! فکر کردی این روستا و آدماش حرفت رو باور می‌کنن؟! نمی‌دونستی منتظر یه جرقه‌م تا مثل توپ تو تانک بترکه که ترلان چیکار کرده؟! دست‌هام رو تو هم قلاب می‌کنم. هیچ حرفی ندارم بزنم تا از خودم دفاع کنم. من واقعا هیچ گناهی نداشتم جز عاشقی... -بهم قول ازدواج داده بود! اخم کرد و با یه پوزخند سمتم اومد. یه گام عقب رفتم اما بازوم رو گرفت و تو چشمای ترسیده‌م زل زد. -منم بهت قول ازدواج بدم وا میدی؟! شرم و خجالت و حس حقارت باهم بهم چنگ انداخت. -من... من فقط دوسش داشتم و... داد زد و چهارستون تنم به لرزه افتاد. -دوسش داشتی؟! اون عوضیِ حرومزاده رو؟! اگر یه جو عقل تو سرت بود به فرامرز دل نمی‌دادی ترلان... ولی نشونت میدم با کی طرفی! من رو کشون کشون از جلوی چشم چندتا از خدمتکارها سمت اتاق خودش کشید که با ترس و وحشت نگاش کردم. جیغ زدم ولی من رو تو اتاقش پرت کرد. -واسه اینکه ضامن جونت بشم مجبورم کاری کنم همه خیال کنن با من زن شدی وگرنه سنگسارت می‌کنن. -من... من نمیخوام با شما... لب روی لبم گذاشت و بهم اجازه نداد حرف بزنم. روسری از سرم برداشت و...❌ https://t.me/joinchat/AAAAAFKIdMqZtGCzD2CV4w https://t.me/joinchat/AAAAAFKIdMqZtGCzD2CV4w به اشتباه عاشق شدم و عفتم رو پای این عشق دادم. انگشت‌نمای خلق شدم و تو روستای خودم دیگه جایی برای من نبود ولی...⚠️
Hammasini ko'rsatish...

-من نجسم، ناپاکم، بهم دست نزن! پنجه‌هاش روی فکم نشست و وادارم کرد به صورتش زل بزنم. -توروخدا ولم کن من نمی‌خوام زن شما بشم! -چون قبلا یه نفر لمست کرده؟! چون با یکی دیگه زن شدی؟! این بار اولی بود که یه نفر اینجوری رک و بی‌پرده بلایی که به سرم اومده بود رو اینجوری به رخم می‌کشید. -من همینجوری می‌خوامت، برام مهم نیست تو گذشته چی شده... تو خیلی خوشکلی! از جا بلند شدم ولی باز مچ دستم رو گرفت. -زن من شو برات کم نمیذارم. -چون زنم؟! من از هر مردی بیزارم، از لمس شدن متنفرم! تو چشمام زل زد و من جادو شدم. زیاد از حد جذاب بود. -من محتاجم لمست کنم، محتاجم تو رو به لمسم عادت بدم. برای من تو پاک و مطهری، می‌خوام محرمم بشی ترلان! زیر گوشم پچ زد: -زوجتک نفسی... بی‌اراده لب زدم: -بله... https://t.me/joinchat/AAAAAFKIdMqZtGCzD2CV4w بهم تجاوز شده بود اما آغوش خان جذاب روستا برایم...‼️ #ممنوعه‌و‌چاپی❌
Hammasini ko'rsatish...

🔥🔥🔥🔥🔥 ‌ داغ ترین رمان تلگرام🔥 پارت واقعی رمان📛 #سوپرایز_ویژه_عید_نوروز_1400😍 _بیام پیشت ماساژت بدم؟ دریا گوشی را درون دستش جا به جا کرد. _مگه بلدی؟ _آره چجورشم بلدم... بیام بهت عملی نشون بدم؟ دریا منظور حرفش را متوجه شده ولی جواب داد: _نه عزیزم ماساژ لازم نیست. امیر بی طاقت تر از قبل لب زد: ‍‍ _همین الان میخوامت دریا. صدایش پر نیاز بود و دریا این را خوب میفهمید. _فردا همدیگرو تو شرکت میبینیم. _نوچ...من دلم زنمو الان میخواد همین امشب نه فردا تو شرکت. _خب میگی چیکار کنم؟ نصف شبی مامانمو تنها بذارم بعد اونم تنها این موقع شب پاشم بیام پیش تو؟؟ به نظرت کاره درستیه؟ امیر چشم روی هم گذاشت و کلافه کمی صدایش را پشت گوشی بالا برد. _ای خداااا دردمو به کی بگم..من زن دارم ولی پیشم نیست...دلم میخواد پیشم باشه، اصلا شبو با هم کنار هم بخوابیم. دریا خندید. _آهان مشکل پس خوابیدن شماست. _نه مشکل اینه که زنمو میخوام بغلم کنم بوسش کنم، نازو نوازشش کنم، اصلا شاید به یه جاهای خوب خوبش رسید.. ولی پیشم نیست. تمام تنش از حرفای این مرد داغ شد و عرق از پشت تیرک کمرش به پایین را به خوبی احساس میکرد. سکوت کرده بود که باز به حرف آمد. _فدای خانوم خوشگلم که خجالت میکشه من قربون اون قرمزیه صورتت. چقدر او را از بر بود. میدانست با حرف هایش مانند لبو میشود ولی باز هم ادامه میداد. _من دیگه طاقت ندارم دلم زنمو میخواد اونم همین امشب... دارم میام اونجا. متعجب لب زد: چی؟ اینجا؟ خونه ما؟ _آره چی میشه یک شب خوابیدنو خونه مادرخانومم تجربه کنم. بعد مؤذیانه پر از شیطنت ادامه داد: قول میدم صداتو مامانت نفهمه. _امییییر؟ _جوووون خوشگله. دلم یه پسره اینطوری خواست😅 #عاشقانه_ای_ناب #پسری_مغرور_والبته_جلو_عشقش_شیطون🤤 #دختره_پنهانی_صیغه_پسره_میشه با پارت به پارتش هیجانی میشی فقط افراد بزرگسال👇👇 https://t.me/joinchat/AAAAAEvROH6b4H_thipngQ فقط تا آخر همین هفته فرصت دارین❌
Hammasini ko'rsatish...

-من نجسم، ناپاکم، بهم دست نزن! پنجه‌هاش روی فکم نشست و وادارم کرد به صورتش زل بزنم. -توروخدا ولم کن من نمی‌خوام زن شما بشم! -چون قبلا یه نفر لمست کرده؟! چون با یکی دیگه زن شدی؟! این بار اولی بود که یه نفر اینجوری رک و بی‌پرده بلایی که به سرم اومده بود رو اینجوری به رخم می‌کشید. -من همینجوری می‌خوامت، برام مهم نیست تو گذشته چی شده... تو خیلی خوشکلی! از جا بلند شدم ولی باز مچ دستم رو گرفت. -زن من شو برات کم نمیذارم. -چون زنم؟! من از هر مردی بیزارم، از لمس شدن متنفرم! تو چشمام زل زد و من جادو شدم. زیاد از حد جذاب بود. -من محتاجم لمست کنم، محتاجم تو رو به لمسم عادت بدم. برای من تو پاک و مطهری، می‌خوام محرمم بشی ترلان! زیر گوشم پچ زد: -زوجتک نفسی... بی‌اراده لب زدم: -بله... https://t.me/joinchat/AAAAAFKIdMqZtGCzD2CV4w بهم تجاوز شده بود اما آغوش خان جذاب روستا برایم...‼️ #ممنوعه‌و‌چاپی❌
Hammasini ko'rsatish...

#داغ_ترین_رمان_تلگرام🔥 پارت واقعی رمان📛 _بیام پیشت ماساژت بدم؟ دریا گوشی را درون دستش جا به جا کرد. _مگه بلدی؟ _آره چجورشم بلدم... بیام بهت عملی نشون بدم؟ دریا منظور حرفش را متوجه شده ولی جواب داد: _نه عزیزم ماساژ لازم نیست. امیر بی طاقت تر از قبل لب زد: ‍‍ _همین الان میخوامت دریا. صدایش پر نیاز بود و دریا این را خوب میفهمید. _فردا همدیگرو تو شرکت میبینیم. _نوچ...من دلم زنمو الان میخواد همین امشب نه فردا تو شرکت. _خب میگی چیکار کنم؟ نصف شبی مامانمو تنها بذارم بعد اونم تنها این موقع شب پاشم بیام پیش تو؟؟ به نظرت کاره درستیه؟ امیر چشم روی هم گذاشت و کلافه کمی صدایش را پشت گوشی بالا برد. _ای خداااا دردمو به کی بگم..من زن دارم ولی پیشم نیست...دلم میخواد پیشم باشه، اصلا شبو با هم کنار هم بخوابیم. دریا خندید. _آهان مشکل پس خوابیدن شماست. _نه مشکل اینه که زنمو میخوام بغلم کنم بوسش کنم، نازو نوازشش کنم، اصلا شاید به یه جاهای خوب خوبش رسید.. ولی پیشم نیست. تمام تنش از حرفای این مرد داغ شد و عرق از پشت تیرک کمرش به پایین را به خوبی احساس میکرد. سکوت کرده بود که باز به حرف آمد. _فدای خانوم خوشگلم که خجالت میکشه من قربون اون قرمزیه صورتت. چقدر او را از بر بود. میدانست با حرف هایش مانند لبو میشود ولی باز هم ادامه میداد. _من دیگه طاقت ندارم دلم زنمو میخواد اونم همین امشب... دارم میام اونجا. متعجب لب زد: چی؟ اینجا؟ خونه ما؟ _آره چی میشه یک شب خوابیدنو خونه مادرخانومم تجربه کنم. بعد مؤذیانه پر از شیطنت ادامه داد: قول میدم صداتو مامانت نفهمه. _امییییر؟ _جوووون خوشگله. #عاشقانه_ای_ناب #پسری_مغرور_والبته_جلو_عشقش_شیطون🤤 #دختره_پنهانی_صیغه_پسره_میشه با پارت به پارتش هیجانی میشی فقط افراد بزرگسال👇🏻👇🏻 https://t.me/joinchat/AAAAAEvROH6b4H_thipngQ
Hammasini ko'rsatish...

Boshqa reja tanlang

Joriy rejangiz faqat 5 ta kanal uchun analitika imkoniyatini beradi. Ko'proq olish uchun, iltimos, boshqa reja tanlang.