cookie

Sizning foydalanuvchi tajribangizni yaxshilash uchun cookie-lardan foydalanamiz. Barchasini qabul qiling», bosing, cookie-lardan foydalanilishiga rozilik bildirishingiz talab qilinadi.

avatar

سی گل

#عمارت_طوبی_در_حال_چاپ (نشرعلی ) #شب_مهتاب_در_حال_چاپ (نشرعلی) #آنلاین_درباره_ی_الین #نویسنده_مهاسا

Ko'proq ko'rsatish
Eron84 505Til belgilanmaganToif belgilanmagan
Reklama postlari
1 998
Obunachilar
Ma'lumot yo'q24 soatlar
Ma'lumot yo'q7 kunlar
Ma'lumot yo'q30 kunlar

Ma'lumot yuklanmoqda...

Obunachilar o'sish tezligi

Ma'lumot yuklanmoqda...

من #ساراتاجر برخلاف #ابهت نام خانوادگیم که تاجره، یه دختر کاملا معمولیم که زیر سایه‌ی #ناپدری بزرگ شد دختری که شب خواستگاریش خودکشی کرد... عروسک #زخمی و #بی‌پناهی که دنیا و آدماش انقدر لهش کردن تا صبرش لبریز شه و حماقت کنه... ولی زنده موندم و از دکتر جوونم خواستم تا نجاتم بده غافل از اینکه هیچ گربه‌ای محض رضای خدا موش نمیگیره! #بله این مرد یه شرط داره... اینکه پا به #خونه اش... #هم_خونه_ای #ازدواج #عشق_اسیری🔞🔞 https://t.me/joinchat/AAAAAFXuCEe5xyeTC2mn0A https://t.me/joinchat/AAAAAFXuCEe5xyeTC2mn0A
Hammasini ko'rsatish...
سلام دوستان از این به بعد رمان سی گل به طور رایگان اینجا استارت میخوره امیدوارم لذت ببرید😍 الین نفس های آخرشه دوستانی که مایلند برای عضویت اقدام کنند💋❤️
Hammasini ko'rsatish...
#پارت_هشتم ساک کوچیک امین رو پرت کرد و با ته مونده ی حرصش گفت _ دیگه نمیخواد بری .... _ جواد دایی بیاد میگم حسابشو برسه انگشت اشارشو جلوی صورت امین تکون داد _ بیخووود ، به محمد جواد حرفی نمیزنی امین گفته باشم سیمین لیوان آب یخو به دست نسیم داد و گفت _ خیلی خوب حالا حرص نخور جوادم که فعلا چند روزه خونه پیداش نشده _ شانس ندارم که میزنه و یهو آقا جواد .. با صدای در امین گفت _ اومد انگار بال درآورده باشه و با شوق به سمت جواد پر کشید جواد خم شد و امین با صدای بلندش گفت _ جواد خااااان غلیظ گفت " خان " و جواد در هوا قاپیدش و محکم بغلش کرد نمیتونست عشقی که نسبت به سیم سیم و نسیم و امین داشت رو انکار کنه ماچ آبداری از گونه ی تو پر امین گرفت و امین با شیرین زبونیش گفت _ آهاااا یکی دیگههه و جواد با خنده طرف دیگه ی گونه شو ماچ کرد و گفت _ پدرسوخته نسیم و سیمین با لبخند شیرینی که نظاره گر بودند به استقبال جواد رفتند _ سلام خان داداش ، پاک یادت رفت مسیر خونه رو هااا _ و علیک بچه چی میگه ؟ نسیم چشم غره ای به امین رفت _ باز دهن ل.. جواد میون حرفش پرید _ هنوز که چیزی نگفته ولی داد میزنه از صورتش یه چیزی ته گلوش گیر کرده امین با نگاه التماس گونه اش به نسیم نگاه کرد و او پوفی کشید _ بگو تا خفه نشدی نیم وجبی سیمین با نگاهی به جواد گفت _ مامان جان امین از همون اولم دلش بود پیش خودت شنا رو یادبگیره دل نمیداد به حرفای این .. _ مرتیکه پدرسوخته چشمای سیمین و نسیم گرد شد و نسیم جیغ مانند گفت _ امیییییین جواد قهقه ای زد و ماچ آبدار دیگه ای به گونه های امین زد و گفت _ آخ که به فدای تووووو _ آقا جواد این اصلا درست نیست که این بچه هروقت تو رو میبینه کنترلش از دست من در میره جواد اولین دکمه های پیرهنشو باز کرد و چون همیشه باقی شو امین شروع به باز کردن کرد _ این عشق خان دایی شه و هیچ کس حق نداره بهش سخت بگیره نسیم خانوم رو به امین کرد و گفت _ مگه نه دایی ؟ _ آره _ حالا درست بگو ببینم این مرتیکه پدرسوخته چه کار امین پدرسوخته ی ما داشته ؟ امین شروع کرد به تعریف و سیمین با عشق نگاهشون میکرد نسیمو آروم صدا زد _ الهی من دورش بگردم ببین چه جوری مثل جواد لم داده به بالشت نسیم لبخندی زد و گفت _ دین و دنیاش جواده انقدر که دلبسته ی محمدجوادِ با نوذر صمیمی نیست _ غلطططط کرده مرتیکه پدرسوخته با صدای بلند جواد نگاهشون معطوف به او شد _ تحویل بگیر نسیم ، چندبار گفتم این بچه رو نفرست این کلاسای درپیتی _ جواد خان من از کجا میدونستم این بچه علاقه ای به استخر نداره _ بشکه کیفش بیشتره _ هیییی خدای من تو چه جوری رفتی توی بشکه آب ؟ _ شلوغش نکن نسیم الکی فقط علاقه های این بچه رو کور میکنی با حسن میپرن تو بشکه رقابتی زیر اب میمونن بیشتر بهش کیف میده تا اینکه این مرتیکه مجبورش کنه تو چارمتری بپره و مسابقه بده اونم چی بچه این همه جلوش له له زده میترسه گرفته هولش داده تو آب خر نفهم ، من اینو ببینم چوب تو آستینش میکنم دیوثو .. _ خیلی خب بسه ، جلوی امین رعایت کن
Hammasini ko'rsatish...
#پارت_هفتم بعد از خوردن صبحونه شیوا سفره رو جمع کرد و با صورتی بشاش به گلی نگاه کرد و گفت _ میای با من بریم پیش کلثوم خانوم؟ امروز گفت بیام پرو لباسم _ لباس چی ؟ _ لباس برای عروسی محسن مُفو دیگه گلی خندید و لب گاز گرفت _ واااای شیواااااا نگو اینطور بهش دیگه ! یه وقت میبینی جلو زنش از دهنت بپره بهش بگی مُفو شیوا خندید و روی پاش زد _ طلاق میگیره همزمان خندیدند و گلی گفت _ خدانکنه ، من از کلثوم بدم میادا خیلی فضوله میام باهات اما خونه شون نمیام تو کاراتو انجام بده منم رها رو ببرم پارک یکم بازی کنه رها ذوق کرد و دست و پا شکسته با لحن بچه گونه و شیرینش گفت _ بَسه ایی ( بستنی ) گلی با عشق بغلش کرد و محکم چلوندش و قربون صدقه ش رفت _ قربونت برم من قشنگم بستنی هم میخرم شیوا لبخندی به رها زد و گفت _ کی تو این محله فضول نیست خواهر! همه سرشون تو کار هم دیگس پس تو رها رو ببر پارک کار من تموم شد از خونه کلثوم بهت زنگ میزنم بیای بریم _ باشه . از لحظه ای که از شیوا جدا شد و رها رو به پارک برد حس میکرد نگاهی می پاییدش اما هر چی چشم چرخوند کسیو ندید حس کرد شاید توهم بوده باز به تاب دادن رها مشغول شد و براش تاب تاب عباسی میخوند و رها با ذوق می خندید لبخندی پر از حس دوگانه غم و شادی کنج لبش نقش بست تنها دل خوشی روزای سختش رها بود به عشق رها همه ی سختیا رو تحمل میکرد از تاب پایین آوردش و جلوتر به مغازه ی عباس گَر رفت بدش میومد از اینکه لقب برای مردم بذاره اما اینجا تو این منطقه ی بومی و خونه هایی تو در تو و نزدیک بهم باعث شده بود هر کس هر لقبی به حسب عادت اون طرف و یا ظاهرش لقبی روش بذاره مثلا شیوا که بزرگ شده ی همین منطقه بود میگفت محسن از بچگی مُفو بوده و دیگه همین لقب روش مونده همه بهش میگن محسن مُفو حتی زمانی که زن میگیره شیوا جلوی گلی که تازگی وارد این محله شده بود و خودداری میکنه و میخواسته اطلاع بده که محسن زن گرفته هر چی میگه محسن زن گرفته و مامانش هی میپرسه محسن کیه آخر شیوا با حرص میگه بابا محسن مُفو دیگه ، و مامانش با ریلکسی تموم میگه آهاااا خوب از اول بگو محسن مُفو دیگه و گلی چقدر با تعجب به شیوا و مامانش نگاه میکرد اما شیوا نشست و لقبای همه رو از مغازه ی سرکوچه محله شون عباس گَر تا آخرین خونه و امیر شَل براش گفت . هر کس به سر و کله ی عباس نگاه میکرد عقش می گرفت یه طرف سرش مو داشت قد یه دایره گنده وسط سرش مو نداشت باز قد یه دایره دیگه اونورتر مو داشت و گُله ای دیگه از سرش بی مو بود به قول داود چاخان خوراک استوری بود و عکس بنده خدا رو دم عیدی اینستای جهانی گذاشته بود و زیرشم نوشته بود بی نقص ترین و بهترین مدل موی سال و کلی هم لایک خورده بود و گلی چقدر نارحت شد که اگه این بنده خدا عکسشو ببینه چقدر دلش میشکنه و شیوا خیالشو راحت کرد که عباس موبایل نداره درست مثل خود شیوا که موبایل نداشت و آرزوش این بود که یه روزی گوشی لمسی بخره و بره جلو منیژه مثل خودش کلی بهش پز بده با دیدن مغازه ی عباس دست از افکارش برداشت و نگاهشو به محیط اطرافش داد که با دیدن ماشین مشکی مدل بالایی که شیشه عقب ماشین تا نیمه پایین و مشغول دیدن گلی بود سریع شیشه های دودی بالا رفتو گلی موند و یه دنیا سوال و تعجب از اینکه کی این همه مدت نگاهش میکرده .
Hammasini ko'rsatish...
#پارت_پنجم کلید به در انداخت و در رو باز کرد از پله های چرک و قدیمی بالا رفت و زنگ در رو زد شیوا در رو باز کرد و با خوش رویی سلام کرد _ سلام رها کو ؟ _ خوابیده ، اِ ..گلی گلی از دست دست کردن شیوا فهمید چیزی می خواهد بگوید _ بله ؟ _ میگم ..میشه ..میشه گلی با درد چشماشو بست میدونست چه درخواستی ازش داره ، با گریه ی شیوا نوچی گفت و دردمند نگاهش کرد _ بخدا نمیخوام مزاحمت بشم ولی آخه ... میان حرفشو ول کرد و به شاخه ی دیگه ای پرید _ گلی خوش به حالت مستقلی اختیارت دستِ خودته کاش من از اون خونه فرار .. گلی وسط حرفش پرید _ حرفشم نزن ، فکر نکن اگر از اون خونه فرار کنی همه چی تموم میشه ، نه تازه شروع میشه میدونم هر شبی که اون مرتیکه لَش واسه بابات مواد میاره مامانت میفرستت خونه ی خالت تا نگاه اون مرتیکه هیز بهت نیوفته و هوس کثافت بودن بهش دست نده تا به تو آسیبی نرسونه ولی خونه ی خالتم با وجود مجید برای تو مکان امنی نیست ... با صدای هق هق شیوا گلی حرف در دهانش ماسید و با دلهره به شیوا نگاه کرد _ شیوااا نکنه مجید ... شیوا دستاشو به صورتش گرفت و سعی داشت هق هقش را در گلو خفه کند گلی با حرص کنار شیوا نشست و محکم چونه شو تو دستش گرفت و مجبورش کرد سرشو بالا نگهداره _ جای گریه کردن حرف بزن شیوا نگاه شیوا به چشم های زخمی و مصمم گلی افتاد _ تو پستوی آشپزخونه شون خواب بودم که حس کردم دستی روی سینه هام جمع شده ... صورت شیوا از شرم سرخ شده بود و چشمای گلی از زور حرص به خون نشسته بود _ تو هیچ کاری نکردی ؟ _ قفل کرده بودم انقدر قفل کرده بودم که زبونم بند اومده بود از ترس دستام سست شده بود حتی توان پس زدنشو نداشتم فقط با صدایی که خیلی میلرزید گفتم بره _ پست فطرت عوضییی ، خب ؟ _ خالم اومد تو آشپزخونه و ما رو دید سریع از جام بلند شدم و کنارش وایسادم تا اسم مجید رو آوردم خوابوند زیرگوشم و کلی فوش های آب نکشیده نثارم کرد که پسرشو از راه بدر کردم مشتی خون به صورت گلی پاشیده شد و بلند گفت _ چیییییی ؟ _ هیس رها الان بیدار میشه وحشت میکنه نفساش با شدت تمام تر از پره های بینی اش پرت میشد و درجه عصبانیتش روی هزار رفته بود _ غلط کرد که زد تو گوشت تو باید میزدی تو گوشش و تف میکردی تو صورتش میگفتی تف به روت انداختم به خاطر بی غیرت بار آوردن پسر هرزه ت با حسرت به شجاعت گلی نگاه کرد و گفت _ خوش به حالت تو خیلی شیر زنی من خیلی بی عرضه و سریع دست و پام به لرز میوفته توپید به شیوا و بازوشو محکم تو دستش گرفت و با دندونایی که روی هم کلید کرده بود گفت _ توهم باید شیر باشی باید یاد بگیری که چنگالتو تیز کنی تا هر نگاه و چشم ناپاکی رو بدری و اجازه ی ندی کسی از ده فرسخی دخترانه هات گذر کنه ناخوناشو محکم تو گوشت بازوی شیوا فرو کرد و محکم تکونش داد _ فهمیدی ؟ با درد چشم روی هم گذاشت و آروم گفت _ آره محکم تر تکونش داد و پر حرص تر گفت _ محکم بگو آره با صدای بلندی گفت _ آره دستشو ول کرد و ادامه داد _ آفرین سعی کن همه چیزت محکم باشه شخصیتت نگاهت راه رفتنت حرف زدنت باید استوار باشه چنان در مقابل چشم ها نگاهتو مصمم و قدمات محکم باشه که به جای خاک از زیر قدمات جنم و وقار بلند شه نه که همیشه با ترس سرتو میکنی تو یقه ت و از کنار دیوار یواش یواش راه میری جوری چهرتو بکن توهم که طرف دست پاشو جمع کنه تو شکمش نه که با نیش باز نگات کنه باج به لیلاج نده چیزایی رو گفت که ویژگی های خودش بود و شیوا همیشه می نازید به شخصیت استوارش و دلش میخواست مثل گلی باشه _ تو خیلی زرنگ و با جذبه ای _ زرنگ بودن تو پوست شیر نیست شیوا جامه ی کثیف و امثلاهم مجیدها خود به خود زرنگ بارت میاره موقعیت من جوری بوده که باید اینطوری میبودم وگرنه طعمه ی گرگ صفتا میشدم و توصیه جدی من بهت اینه که از خونه فرار نکنی ، این جوری شاید نگاه هرز یه مجید و یه ساقی بهت باشه ولی تک و تنها و بدون سقف و بی پناه و بی کس نگاه همه بهته ، نگاه هرز کثیف بنگاه دار صاحب خونه ، قصاب سوپری محله ، پسر و مردای همسایه راننده تاکسی کوفتو زهرمار و هر چیزی که فکرشو کنی شیوا زیر چشاشو پاک کرد و نفس پر اندوهی کشید و گلی گفت _ شبایی که ساقی میاد خونه تون میتونی اینجا بخوابی _ واقعا؟ _ آره واقعا با تاسف و دلگیری به شادی شیوا نگاه کرد شادی برای در امان بودن از آشغالی مثل مجید . ** با آفتابی که به چشمش زد لای پلکش را باز کرد غلتی زد که روی جسمی رفت با نگاهی به تشکش که حسن دمر تو جاش خوابیده بود ، با کش و قوسی که به بدنش داد بلند شد و به پای حسن زد _ پاشو حسن لنگ ظهره دستش را پشت کتفش برد و خاروند _ جواد پشتمو بخارون _ آره ده بار ، پاشو دست پاتو جمع کن _ بهت گفتم پشبند بزنیم قبول نکردی ! آ پشه تا صبح گذاشت ... با صدای مونس که گفت صبحونه آماده کرده حرف حسن قطع شد و به پایین رفتند جواد پای حوض رفت و دست و روشو شست مونس حوله رو به دستش
Hammasini ko'rsatish...
داد _ دستت طلا لبخندی به جواد زد و گفت _ دوبر خاخاش گرفتم برات حسن از توالت اومد بیرون و گفت _ به به ، شیرهم گرفتی ؟ _ آره مادر ، بیا دست و روتو بشور سفره پهنه جواد به سفره ی پر و پیمون نگاه کرد و مشغول خوردن شد و مونس رو بالشتی های اتو کرده رو به بالشت ها کشید و سوزن را کنار نخ گذاشت حسن تشکری کرد و بلند شد _ حسن مادر بیا اینو نخ کن سوزن و نخو از دست مونس گرفت و نخو تو دهنش کرد و چشم ریز کرد تا با سوراخ سوزن فیکسش کنه بعد از سعی دوباره بار دیگر نخو تو دهنش کرد نتونست بزاق زیادی که تو دهنش بود و کنترل کنه و لیشش روی سوزن و نخ سرازیر شد جواد با چندش روی برگردوند و گفت _ مار بزنت با اون سوزن نخ کردنت _ نمیره توش _ تو بلد نیستی بکنی توش حسن با خنده گفت _ تو بلدی بکنی توش ؟ جواد دمپایی روفرشی های مونسو به طرف حسن پرت کرد و گفت _ کره خر
Hammasini ko'rsatish...
#پارت_شیشم _ ادم باش چرا رم میکنی ! سوال بود دیگه ، میتونی بیا براش نخ کن که بریم به کار و زندگی مون برسیم نوچی گفت و سوزنو از دستش گرفت نخ خیسو تا قسمت آب دهنی حسن قیچی کرد و بعد از اینکه سوزنو نخ کرد به دست مونس داد _ پاشو بریم جوراباشو از کنار پشتی برداشت و پاشنه ی پاشو رو پشتی گذاشت و مشغول پوشیدن جوراباش شد و با یاد بارمیوه ی سالار سر بلند کرد و با هول گفت _ حسن ساعت هشت باید بار سالار میرسید به ساعت نگاه کرد یه ربع هشت بود _ غمت نباشه دادم نوذر خالی کنه _ رفت ؟ _ آره بابا فعلا مثل سگ از تو ترسیده هر کاری بگیم انجام بده بی چون و چرا انجام میده سر خم نمیکنه جواد با دهن نیمه باز نگاهش میکرد سنگینی نگاه جواد رو به خودش حس کرد سر بلند کرد _ اون جوری به من نگاه نکن تا لنگ ظهر کپتو گذاشتی عمه ی نداشته ات میخواست از مشهد بار بیاره سری به طرفین تکان داد و گفت _ بجمب لااقل موقع تحویل برسیم پس فردا گیر و گوری تو فاکتور پیش نیاد خداحافظی کوتاهی کردند و سوار موتور حسن شدند و او گازش را به سمت میدون گرفت و رفتند . وارد میدون شدند و نوذر رو دیدند که کنار غرفه ی سالار نشسته بود و مشغول خوردن شربت خاکشیر و تخم شربتی بود برای جواد دستی تکون داد که او کوتاه سرش را خم کرد از کنار هر غرفه ای رد میشد کاسب ها و بابری ها سلام گرمی بهش میکردند و با خوش رویی جواب شونو میداد سالار با دیدنش از روی صندلی بلند شد کتش را روی شونه اش انداخت و بیرون رفت حسن با دیدنش گل از گلش شکفت و زودتر دستشو براش دراز کرد _ آقا سالار مشتییی ، سلام عرض شد _ مخلص حسن آقا با جواد هم به گرمی دست داد و گفت _ احوال آقا جواد گل ؟ _ شکر ، بار به موقع رسید ؟ _ بله به موقع رسید بشینید یه گلویی تازه کنید اصغر سه تا شربت خنک بیار _ نه زحمت نکش باید بریم دیر شده فقط خواستم مطمئن شم بار صحیح سلامت به دستت رسیده باشه نوذر داخل شد و گفت _ بارو خالی کردن با اجازتون ما مرخص شیم _ حساب کردن بچه ها ؟ _ بله قابل شما رو هم نداشت _ خسته هم نباشی نوذر جان سالار دم آخری چند اسکناس پنجاهی تو جیب پیرهن نوذر گذاشت و دستی رو شونه اش زد _ به سلامت حسن سوار موتورش شد و گفت _ با نوذر میای یا من؟ نوذر جلوتر از جواد جواب داد _ با من میاد حسن _ خب پس خدابیامرزتت هندلی به موتورش زد و همزمان با روشن شدنش در ادامه کشیده و بلند گفت _ فاااااااتحه و با سرعت از کنارشون گذشت . جواد از کامیون بالا رفت و کنار شوفر نشست نوذر دستمال یزدی اش را دور گردنش انداخت و عرق های سر و گردنش را پاک کرد و به راه افتاد _ چرا دیشب نیومدی خونه ؟ _ عمو جهان زنگ زد شام برم اونور _ امشب میری خونه یا گاراژ میمونی ؟ _ معلوم نی _ چته پَ ؟ _ فعلا که هیچی ولی زیادی رو مخم بری چم میشه خنده ای کرد و به بازوش زد _ امینو نبردی گاراژ مخ مون خورد _ میاوردیش _ نسیم نذاشت _ غلط کرد تو باید به اون گوش بدی؟ _ ندم که جام پشت درِ _ زن ذلیلی دیگه ، زن باس از مردش حساب ببره _ همینا رو جلوشم میگی؟ _ پشتشم میگم با سرخوشی خندید و داخل گاراژ شد حسن با دیدن نیش بازش بلند گفت _ اِ تو هنوز زنده ای ؟ _ آره مهربون _ بمیری واس مهربونیم نوذر صداشو تو سرش انداخت و موجی به دستمال یزدیش تو هوا تکون داد و صدای شترکش پیچید و با ریتم خوند _ واسِ مِرَبووونی توووو الهی که من بمیییرررم مسلم شوفر لدر سطلو تو بشکه انداختو قِری به گردنش داد و پشت بند نوذر خوند _ توی لحظه های آخر دستای تورو بگیرم _ الهی الهی الهی ، الهی من بمییییررررم جواد با خنده سری تکون داد چون همیشه اش اگر سر غاز بود با آنها هم خوانی میکرد و با مسلم وسط بودند .
Hammasini ko'rsatish...
#سی_گل #پارت_چهارم چند دقیقه بعد از خوردن هندونه شام رو در حیاط و صفای کامل خوردند برخلاف تصور جواد جهان حرفی از قضیه ی حبیب به میان نیورد . روی بام خانه ی نقلی عموش جا انداخته بودند و خر و پف حسن نمیذاشت که بخوابه روی پهلو غلتی زد و به سیمین فکر کرد به روزهای سختی که بی پدر بزرگشون کرد براشون هم حکم مادر رو داشت و هم پدر ، جواد بچه ی اول و نسیم با دو سال اختلاف ازش کوچیک تر بود سن خیلی کمی داشت که پدرش بر اثر تصادف با کامیون فوت کرد تنها یه عمو داشت که جهان بود پدربزرگ پدریش چندی بعد از فوت پدرش میمیره و دلشون به بودن مادربزرگش خوش میشه که سرطان از پای درش میاره و اونو هم از دست میدند خانواده ی مادریشونو اصلا ندیده بودند پدرِ مامانش با ازدواج با باباش مخالف بوده و با پافشاری سیمین پدرش اونو از خانواده ترد میکنه و از ارث محروم ، فقط آوازه ی ارسلان خان پدربزرگشو دورادور داشت و سالار نوه ی پسریش که میدون دار میوه و تره بار بود و جواد گاهی براش از شهرستان ها بار میوه میبرد خالی میکرد تنها سالارو از نزدیک دیده بود با الباقی دیدار و صحبتی نداشت و دلشم نمیخواست که داشته باشه ، سیمین اون زمان که جوون بود شوهر نکرد حالا جواد تعجب کرده بود که چه طور فیلش یاد هندونستون کرده ؛ با فکرهای زیادی چشماش گرم خواب شد و بی توجه به خرو پف حسن خوابش برد . *** با خسته نباشیدی که به زبان خارجه گفت کلاس رو تعطیل کرد و ماژیک وایت برد رو داخل کشوی میز گذاشت مانی پسر کوچیک و خوش زبون جلوی میز وایستاد و بسته ی کوچیکی رو جلوی گلی گرفت و با زبان قوی ای که داشت به انگلیسی گفت که هدیه ی ناقابلی که مامانش از سوئیس برای گلی آورده دلش نیومد دست مانی رو رد کنه با کمی تاخیر از دستش گرفت و تشکر کرد باهم از کلاس خارج شدند و کادر دفتری آموزشگاه که با چرب زبونی کامل مانی رو مورد لطف و عنایت خودشون قرار میدادند ، پدربزرگ مانی صاحب آموزشگاه به نام همین منطقه ی به قول شیوا نوک کوه بالاترین و باارزش منطقه ی تهران که خیلی خوش آب و هوا بود پدربزرگ مانی از پولداری زیاد شهره ی شهر بود تقریبا کمتر کسی پیدا میشد که نشناسه شون مثل خود گلی که خیلی خونه ی استیجاره ایش تا اینجا فاصله داشت و کسی رو اینجا نمیشناخت و به خاطر حقوق خیلی بالاش خودشو خفه کرد تا بتونه اینجا استخدام بشه اونم با کلی اصرار که به زیر بار نمی رفتند و یه روز اتفاقی پدربزرگ مانی توی آموزشگاه میبنیتش و تا چند دقیقه ای با کلی اخم نگاهش میکنه و پذیرشش میکنه و خودش کارای استخدامشو میکنه و با کلی شرایط که گلی همه رو می پذیره و بعد از دو سه جلسه متوجه میشه مانی نوه ی صاحب آموزشگاه لوکس که پر شده بود از بچه های آدمای مرفه و پولدار با این حال رفتارش چون سایرین با مانی تغییری نکرد و همین باعث میشد مانی شیش ساله بیشتر ازش خوشش بیاد و باهاش صمیمی برخورد کنه با گرفتن دستاش توی دستای مانی به خودش اومد و لبخند کوتاهی بهش زد مردی هیکلی با دیدن مانی در لیموزین مشکی رو براش باز کرد و مانی به گلی گفت _ میشه ازتون درخواست کنم که این افتخار رو بهم بدید تا خونه تون برسونیمت ؟ _ مزاحمتون نمیشم عزیزم خونه ی من بد مسیره شما برید به سلامت _ تعارف نکن دختر مانی هر کسی رو مورد لطف قرار نمیده با صدای خشک پدربزرگش متعاقبش پایین اومدن شیشه ی ماشین نیم نگاهی به گلی انداخت و تنها با کوچیک ترین نگاه به همان مرد هیکلی باعث شد قدمی کنار بره و رو به گلی گفت _ تشریف بیارید داخل و روی آقازاده ی ما رو زمین نندازید گلی با مکث کوتاهی با اقتدار همیشگیش با قدم های محکم سوار شد و مانی کنارش نشست و از روزهایی که غیبت کرده بود و دلیلشو داشت برای گلی توضیح میداد که هفته ی پیش تولد دختر رئیس جمهور ونزوئلا دعوت بودند و به ونزوئلا رفته بودند و گلی با لبخند محوش به حرف های مانی گوش میداد و متوجه ی نگاه سنگین پدربزرگش به خودش بود و بدون کمترین توجهی بهش تماما حواسش پی مانی بود اما دلش میخواست هر چه زودتر از فضای خفقان آور ماشین طویل و درزا بیرون بیاد و سریع به خونه ی کوچیکش برسه با توقف ماشین تشکر کوتاهی کرد و مرد خواست پیاده شه که گلی زودتر دستشو به دستگیره رسوند و مانع شد و سریعا پیاده شد مانی از پشت شیشه بوسه ی کوتاهی برای گلی فرستاد و ماشین شون با سرعت به حرکت افتاد چشم همسایه های فضول همراه با نگاهی بد که خیره ی قد و قواره ی گلی بودند اخمی کرد که باعث شد دست و پاشونو جمع کنند و نگاه سنگین شونو از روی شونه هاش بردارند حالا که کرایه ماشین نداده بود میتونست موز برای رها دختر سه سالش بخره و از سوپری شیر کیسه ای خرید تا شیوا براش شیرموز درست کنه ، شیوا دختر همسایه ی بغلی که به اصرار خودش تایمی که گلی میرفت سرکار میومد خونه و از رها مراقبت میکرد . زمانی که پدر گلی مادرشو طلاق داد شوهر گلی هم انگار منتظر بهانه بود و سریع طلاقش داد و رفت پی عیاشی خودش
Hammasini ko'rsatish...
و گلی ماند و یه دختر چندماهه ، مادرش هم ازدواج کرد و در کمال ناباوری به گلی گفت که شوهرش دوست نداره دیگه باهم در ارتباط باشند و با کوله باری از غم و تنهایی و دست هایی خالی به جنگ زندگی ناعادلانه رفت .
Hammasini ko'rsatish...
#سی_گل #پارت_سوم _ زندگی رو که نمیشه تعطیل کرد اما مخ تو فکر کنم تعطیله با صدای زنگ موبایلش ندیده صدایش را خفه کرد _ اِهه مرتیکه خر موبایلتو چرا قطع میکنی دستشو روی چشماش گذاشت و گفت _ در رو پشت سرت ببند حسن آرنجش را به زمین تکیه داد و سرش را روی ساعد دستش تکیه داد _ کدوم دفعه تنها ولت کردم به حال خودت که این دومیش باشه؟ _ امروز سالار بار داره حتما هماهنگ کن با یکی از بچه ها برید که بارش به موقع برسه میدون حسن لبخند محوی زد که جواد با همان چشم بسته هم متوجه شد _ جوک گفتم برات ؟ _ جالبه هزار ساله سیمین رابطه اش با اون خونوداه قطعه ولی تو برای سالار کار میکنی _ پولشو می گیریم برق رضایت در چشم های حسن درخشید _ الحق هم که خوب انعام میده جواد لای پلکش را باز کرد و از زیر چشم نگاه چپی بهش انداخت حسن نگاهش را خواند و به شوخی مشتی به بازویش زد _ ممدجواد ام انعاماش مشتیه باز صدای زنگ موبایل جواد برخاست و حسن به صفحه اش سرک کشید _ بابامه جواد خودش را بالا کشید و جواب جهان را داد ، مکالمه اش که به پایان رسید حسن گفت _ ننه ات یه پا بی بی سیه ها جواد کلافه دستی به سرش کشید و در دلش هر چه فحش بلد بود نثار نوذر و حبیب کرد . بوی شامی های سرخ شده در حیاط کوچک حسن اینا پیچیده بود جواد یالا گویان وارد شد و مونس با خوش رویی جوابش را داد _ آقا جاهان گل جهان لبخندی به حسن زد و گفت _ به حسن آقا ، اون مجعمه رو از پا پله ها بیار بابا جان _ رو چِشم _ ممدجواد چه طوره ؟ _ مخلص عمو جهان مجعمه کوچک را از دست حسن گرفت و هندونه ی گرد و تپل رو از توی حوض برداشت و توی مجعمه گذاشت روی تخت متوسط کنار دیوار نشسته بودند و جواد طبق عادتش تکیه داد به آن پشتی های مخملی قرمز رنگ و نرم ، صدای قرچ قاچ کردن هندونه لبخند رو به لب های شیکموی حسن آورد و با رضایتمندی گفت _ هندونه های صفایی حرف نداره پشت بندش رنگ فوق العاده قرمز و عطر شیرینی هندونه که دو طرف مجعمه افتاده بود در فضا پیچید جهان خواست تکه تکه کند که جواد و حسن همزمان گفت _ شتری بده جهان خنده ای کرد و گفت _ ای به چشم از خنده ی جهان جواد لبخند محوی زد و جهان قاچ گنده ای هندونه به دستش داد خنک و شیرین بود و از خوردنش سیر نمیشدند مونس از مطبخ با صدای بلندی گفت _ جا واسه شام هم نگهداریدا دو دقه دیگه آماده اس
Hammasini ko'rsatish...