cookie

Sizning foydalanuvchi tajribangizni yaxshilash uchun cookie-lardan foydalanamiz. Barchasini qabul qiling», bosing, cookie-lardan foydalanilishiga rozilik bildirishingiz talab qilinadi.

avatar

🔞 وحشت زده|horrifried 🔞

💙 ا°﷽° 💙 °° رمان ‌وحشت‌زده 🔥🪔 •• ژانر ترسناک 💮🔞 • به قلم بانوی ماه 🌙⛓ • وضعیت در حال تایپ ... 🖋 • پارت گذاری دو پارت در روز 🔮 •• چنل محافظت وحشت زده T.me/Horrifried برای عضویت دوستاتون ❤ https://t.me/TeleCommentsBot?start=sc-316999-I1Nsqg7

Ko'proq ko'rsatish
Eron197 909Til belgilanmaganToif belgilanmagan
Reklama postlari
497
Obunachilar
Ma'lumot yo'q24 soatlar
Ma'lumot yo'q7 kunlar
Ma'lumot yo'q30 kunlar

Ma'lumot yuklanmoqda...

Obunachilar o'sish tezligi

Ma'lumot yuklanmoqda...

رمانو تموم میکنم پی دی افشو تا چند روز دیگه میفرستم❗️❗️
Hammasini ko'rsatish...
فروش چنل ربطی به رمان نداره رمان از امشب طبق روال سابق پیش میره
Hammasini ko'rsatish...
چنل به فروش میرسد قیمت پایین به این پی وی پیام بدید @Moooooonly
Hammasini ko'rsatish...
•• #part166 💯🔥 فرهاد خواست چیزی بگه که با شنیدن صدای فرهود و هنری بیخیال شد به طرفمون اومدن و روی مبل جا گرفتن فرهاد رو به فرهود گفت -داداش ما غریبه ایم که میری با هنری حرفای خصوصی میزنی؟؟ فرهود هممون و از نظر گذروند و روی من خیره شد ولی خطاب به فرهود پرسید -خودت چی فکر میکنی فرهاد؟؟ -والا من فکر میکنم آدمم حسابم نکردی با برداشتن نگاهش از صورتم نفسم و بیرون فرستادم نمیدونستم معنی نگاهاش چیه نگاهای عمیق و کشدارش عذابم میداد و باعث میشد تمرکزم و از دست بدم بعداز بحث بی سر و تهشون عزم رفتن کردن ایستادیم که افسانه به طرفم اومد -عزیزم خیلی خوشحال شدم از آشناییت لبخند ملیحی زدم و سرم و تکون دادم -منم همینطور افسانه به طرف هنری رفت و با صدای فرهاد روم و ازشون گرفتم و به این پسر بیشعور دوختم -ببین من دوست دارم رابطه دوستانه ای باهم داشته باشیم چون ما اینجا زیاد میاییم، حتی من تصمیم گرفتم از فردا همینجا پلاس باشم چشم غره ای بهش رفتم و با پام محکم به ساق پاش کوبوندم که دادی و زد روی پاش خم شد -دختریکه وَشی همون بهتر که باهات بداخلاق باشم -ببا برو ادا نیا سرم و سمت فرهود که این جمله رو گفت چرخوندم در حالی که بهم نزدیک‌ میشد لب زد -به امید دیدار ابروهام ناخودآگاه بالا پرید منتظر جوابم نموند و بعداز حرف زدن با هنری سه نفری از خونه خارج شدن به در سالن خیره شده بودم که سارا کنارم جای گرفت -عزیزم رفتن دیگه به چی‌ نگاه میکنی؟ به گنگی بهش خیره شدم اصلا حواسم به اطرافم نبود و مدام چهره فرهود جلو چشمم میومد یه حس مبهمی بهش داشتم حسی که دیگه دوست نداشتم دوباره ببینمش -عزیزم بیا بریم بالا یه استراحتی کن سری تکون دادم و همراه سارا وارد اتاقمون شدم روی تختش نشستم و خیرش شدم یه دست لباس و حوله برداشت و خواست راهی حمام بشه که سریع بلند شدم و به سمت رفتم -کجا میخوای بری؟ متعجب به حرکت یهوییم نگاه کرد اشاره ای به لباساش کرد و گفت -دارم میرم حموم -من تنها بمونم؟؟ شونه ای بالا انداخت -میتونی بری پایین پسش بقیه مظلوم گفتم -منم باهات میام چشاش گرد شد -میخوای بیایی حموم؟؟ -آره خب تنها میترسم برم -آخه من تاحالا با کسی حموم نرفتم -خب تو کار خودت و میکنی منم کار خودمو دیگه قول میدم اصلا نگاهت نکنم -باشه خب توام بیا با خوشحالی حولم و برداشتم و با سارا وارد حموم شدیم ❌کپی و ارسال پارتای "وحشت زده"و چهو برای خودتون چه برای دوستاتون و چه برای خانوادتون و پخش کردنش هرجا و به هرصورتی حرام و حق الناسه حتی با ذکر نام نویسنده، #پیگرد‌قانونی دارد❌ پارتا رو فقط و فقط از کانال خودم بخونین.
Hammasini ko'rsatish...
•• #part165 💯🔥 البته فقط فرهاد نمکدون بود و فرهود انگاری برج زهرمار که البته صد رحمت به فرهاد فرهود به برج زهرمار گفته بود زِکی شما برین ‌کنار، من‌ جانشینتون‌ میشم -بهتری؟؟ هنری بود که این سوال و ازم ‌پرسید سری تکون دادم -آره داشتم خفه میشدما به لطف ایشون و اخم آلود به فرهاد نگاه کردم دستاش و به نشونه تسلیم بالا برد -بابا من که کاری نکردم پشت چشمی نازک کردم و آروم به غذا خوردنم ادامه دادم بعداز ناهار همگی تو سالن جمع شدیم و صحبت ها از سر گرفت هرکی در مورد یه چیزی حرف میزد و من مثل بز بهشون خیره شده بودم نه اسمایی که میگفتن و میشناختم و نه از حرفاشون سر در می آوردم نگاهم و بینشون میچرخوندم که فرهود رو به هنری گفت -بهتر نیست راجب چیزای مهم صحبت کنیم؟ هنری سریع سرش و تکون داد و از جاش بلند شد فرهود هم ‌از‌جاش بلند شد و باهم به سمت یکی از اتاقای ویلا رفتن مدتی گذشت و خبری ازشون ‌نشد فرهاد پاهاش و روی هم گذاشت و تند تند تکون میداد عصبی گفتم -میشه نکنی؟؟ با تعجب سرش و بالا اورد -چی؟ -میشه پاتو تکون ندی عصبی میشم -باشه و پاش و ثابت نگه داشت نفسم و بیرون فرستادم چه کاری داشتن که نیاز بود تنهایی صحبت کنن؟ تمام فکرم حول اتاقی که اونا توش بودن ‌میچرخید به افسانه و فرهاد نگاه کردم نمیدونستن اینا؟ یا تنها غریبه جمع من بودم صدای فرهاد بلند شد -خب یکم از خودت بگو برامون و نگاهش روم زوم شده بود نمیدونستم چی بگم صدای افسانه به گوشم رسید -چه رشته ای درس میخونی؟؟ -بهداشت -اوه بسیار عالی لبخند ملیحی زدم -برای چی در کنار هنری موندی؟؟ اخمام و تو هم کشیدم چه فکرایی پیش خودشون کرده بودن اینا -بخاطر درس و دانشگاه -نمیتونستی خوابگاه بگیری؟ با لحن تمسخر آمیزی گفتم -ببخشید که اول از شما اجازه نگرفتم، به تو چه ربطی داره به مبل تکیه داد و دیگه چیزی نگفت افسانه وارد بحثمون شد -کافیه، بحث نکنین و رو به فرهاد گفت -برای چی به این دختر گیر میدی؟ -گیر چیه بابا دوتا سوال پرسیدم ازش با حرص غریدم -سوال نپرسیدی فضولی کردی ❌کپی و ارسال پارتای "وحشت زده"و چهو برای خودتون چه برای دوستاتون و چه برای خانوادتون و پخش کردنش هرجا و به هرصورتی حرام و حق الناسه حتی با ذکر نام نویسنده، #پیگرد‌قانونی دارد❌ پارتا رو فقط و فقط از کانال خودم بخونین.
Hammasini ko'rsatish...
•• #part164 💯🔥 از حرفاشون درمورد شراکت سر در نمیاوردم نگاه فرهود مدام روی من میچرخید حرفاشون در مورد تعطیلاتشون شروع شد و دیگه صحبتی از شراکت به میون نیومد چیزی که منو بیشتراز هرچیز دیگه ای متعجب و مشکوک کرده بود چشای آبی افسانه و فرهاد و مشکیه فرهود چشمای فرهود یه جذبه ای داشت که باعث میشد ناخودآگاه ازش بترسی با صدا زدنای منیر خانم برای صرف ناهار با هزار نوع تعارفات به طرف آشزخونه رفتیم روی صندلی نشستم که فرهود اومد درست کنارم نشست نگاهی بهش انداختم مار از پونه بدش میاد در خونش سبز میشه چشمام و توی کاسه چرخوندم و سعی کردم خونسردی خودمو حفظ کنم این همه جا و مکان دقیقا باید بیایی کنار من بشینی با صدای هنری دست از افکارم برداشتم -هرچی چشمتون میخوره بردارید و بخورید، میدونید که از تعارف خوشم نمیاد چشمم حول استیکی که روی میز بود میگشت که فرهاد چنگالش و داخلش زد و برش داشت با لبای آویزون به استیکم که توی بشقاب فرهاد گذاشته میشد خیره شدم با قرار گرفتن استیکی توی بشقابم و خوردن نفسایی به گوشم چشمام چهار تا شد -دیگه به اون نگاه نکن، مال خودت و بخور بهش سوالی نگاه کردم -چیه مگه استیک نمیخواستی؟؟ کمی خودم و عثب کشیدم و در کمال پرویی گفتم -بخوام خودم برمیدارم -عه؟ سرم و تکون دادم -بله -باشه و استیکو از تو بشقابم برداشت با تعجب به کارش خیره شدم فکرش و هم‌ نمیکردم بخواد از بشقابم برش داره مریضی مگه باهاش کلکل میکنی لبام ناخودآگاه لنچ شد نفهم استیک ‌نازنینم و برداشت چشمم و از بشقابش گرفتم و کمی برنج برای خودم کشیدم از خورشت فسنجون هم روی برنج ریختم و شروع به خوردن کردم مزش بینهایت خوشمزه شده بود دست‌ منیر درد نکنه داشتم با ولع غذام و میخوردم که فرهاد رو به من ‌گفت -مهیا جان گذاشتن دنبالت؟ با این حرفش غذا تو گلوم گیر کرد و دانه ای برنج وارد منفذ بینیم که به گلو راه داشت شد سرفه های پی در پیی که داشتم راه نفس کشیدن و برام بریده بودن خیلی حس بدی بود هرچی سرفه میکردم برنج بیرون‌ نمیومد کمی آب خوردم اما فایده نداشت بودنش داشت اذیتم میکرد دست فرهود روی کمرم نشست و چنتا ضربه محکم زد که مطمئنا اگه ادامه میداد قطع نخاع میشدم -بسه زدی کمرم و ترکوندی دستش از حرکت ایستاد و با اخم به صورتم زل زد -خوبی بهت ‌نیومده تو دختر؟ منم‌مثل خودش اخمام و توهم کشیدم ناهار زهرمارم شده بود با این دوتا برادر بیشعور نفم و نمکدون ❌کپی و ارسال پارتای "وحشت زده"و چهو برای خودتون چه برای دوستاتون و چه برای خانوادتون و پخش کردنش هرجا و به هرصورتی حرام و حق الناسه حتی با ذکر نام نویسنده، #پیگرد‌قانونی دارد❌ پارتا رو فقط و فقط از کانال خودم بخونین.
Hammasini ko'rsatish...
sticker.webp0.12 KB
sticker.webp0.12 KB
•• #part163 💯🔥 شاخکام فعال شده بود مگه کیا قرار بود بیان؟ هرچی بیشتر اینجا میموندم بیشتر متعجب میشدم از کارا و رفتاری هنری فقط دو روزه اینجام اینجوریه وای به حال بقیه روزا هنری رو به کارکنان اونجا گفت -همه‌ چی رو آماده کنین، نمیخوام کم و کسری چیزی باشه بعداز مدتی درب باز شد و یه خانم با لباس بسیار شیک وارد شد اولین‌ چیزی که توجهمو جلب کرد صورت با هفت قلم آرایشش بود -سلام هنریه عزیزم، دلم برات تنگ شده بود جلو اومد و به هنری دست داد و گونش و پرسید -سلام افسانه، منم همینطور ابروهام بالا پرید اولالا محفلمان منور نمودند پشت سرش دوتا مرد دیگه وارد شدن و با هنری دست دادن با دیدن ‌چشمای آبیشون لرزی به تنم نشست و ناخودآگه به عقب رفتم اما با قرار گرفتن دیتی روی دستم به افسانه خیره شدم -سلام عزیزم افتخار آشنایی با چه کسی و دارم؟؟ هنری سریع جای من جواب داد -مهیا دوست خانوادگیمونه برای دانشگاهش اینجا میمونه ابروهای افسانه بالا پرید و آهانی گفت -خوشبختم عزیزم لبخند ملیحی زدم -منم همینطور ازم دور شد و به سمت سالن رفت بقیه هم ابراز خوشبختی کردن و همگی پشت سر افسانه راه افتادیم مردی که فهمیدم اسمش فرهاده بعداز کلی حرف زدن در مورد دلتنگ بودنش بابت دور بودن هنری بلاخره اجازه داد تا بقیه هم صحب کنن هنری رو به مردی که متوجه شدم اسمش فرهوده گفت -فکر نمیکردم بیایی -شراکت هست دیگه هنری، بنظرت میشه به دیدن شرکام نرم؟؟ -گفتم چیشد سر به من زدی نگو بخاطر شراکته فرهود یه پاشو روی اون‌ یکی انداخت و به مبل تکیه داد -برای چیز دیگه ای باید اینجا باشم؟؟ و همزمان نگاهش روی من ثابت‌ موند قلبم مثل بمب ساعتی خودش و به سینم میکوبید حال درستی نداشتم گرمم شده بود و عرق کرده بودم نگاه خیرش داشت عذابم میداد که با صدا زدنای هنری نگاهش و از روم برداشت -چی میخوری فرهود؟ -همون همیشگی تو صورتش دقیق شدم سن تقریبی که به قیافش میخورد 30 31 بود تعجبم از این بود با این سنش شریک هنری شده بود شریک چی؟؟ مگه هنری کار دیگه ای هم‌به غیراز جنگیری انجام میداد؟ ❌کپی و ارسال پارتای "وحشت زده"و چهو برای خودتون چه برای دوستاتون و چه برای خانوادتون و پخش کردنش هرجا و به هرصورتی حرام و حق الناسه حتی با ذکر نام نویسنده، #پیگرد‌قانونی دارد❌ پارتا رو فقط و فقط از کانال خودم بخونین.
Hammasini ko'rsatish...
•• #part162 💯🔥 وارد که شدیم همه رو در تکاپو دیدم یکی این طرف سالن بود و یکی اون طرف سالن هنری به سمتمون اومد و روی به سارا گفت -تو به کارت برس خودم کنارشم سارا سری خم کرد و ازمون دور شد -بیا برو یه لباس درست تنت کن مهمون دارم اگه نمیخوای آبروم و ببری تو چشماش زل زدم -تنها نمیتونم عوض کنم نیشخندی زد -پس بریم کمکت کنم درش بیاری ابروهام بالا پرید من منظورم تنهایی بود این بیشعور ... مشتی به بازوش زدم -خیلی بیشعوری منظورم این بود که برم بالا تنهام -اوه ببخشید باید منظورت و درست میرسوندی و به طرف پله ها رفت پشت سرش راه افتادم و به اتاق رسیدیم در و باز کرد و گذاشت اول من وارد بشم عجبی یه چیایی حالیش بود -همینجا وایمیستم سریع چنج کن تا بریم‌ پایین تعجبم از این بود که قدرتش و به رخم نمیکشید میتونست بجای اینکه با من بیاد بالا یه کاری کنه از دست آساگ و ابلیس در امان باشم اما هیچ کاری نمیکرد و رفتاراش با یه ادم عادی مثل مهیار فرقی نداشت همین باعث شده بود به هنری مشکوک بشم و سراز کارش در بیارم هرجای خونش و نگاه میکردم هیچ اثری از جن و این جور حرفا نبود کم کم داشتم از این رفتارای ضدنقیضش نسبت به روزی که توی اتاقم بود میترسیدم واقعا چرا ما بهش اعتماد کردیم در حین همین فکر کردن کت نسبتا کوتاه شیری فیروزه ای پوشیدم به همراه شوار دمپا سفید شاید باید صبر میکردم ببینم کی میخواد کارش و پیش بگیره اگه دیدم ازش بخاری بلند نمیشه با اولین پرواز برمیگردم شیراز هوم همین خوب بود -آماده شدی یا نه میخوام برگردم به خودم تو آیینه نگاهی انداختم اومم خوب شده بودم -آره برگرد به طرفم برگشت و نگاهم کرد برخلاف سنش که میخورد همسن بابا با ۵ ۶ سال اختلاف سن باشه اما فیسش به 30 ساله ها میخورد چین و چروک کنار چشملش خیلی کم بود و فقط وقتی میخندید نمایان میشد خندش و تو از کجا دیدی آخه کودن -خوردی منو -هااا؟ -هیچی گیج بیا بریم پایین به اتفاق هم‌پاییم رفتیم که همون موقع نگهبانی وارد خونه شد و رو به هنری گفت -آقا مهموناتون وارد شدن هنری سری تکون داد -باشه برو بیرون حواست به همه جا باشه نمیخوام حتی یکیشون‌ هم‌بدون ازلاع من از ویلا خارج بشن مرد تعطیمی کرد -بله آقا و بیرون رفت ❌کپی و ارسال پارتای "وحشت زده"و چهو برای خودتون چه برای دوستاتون و چه برای خانوادتون و پخش کردنش هرجا و به هرصورتی حرام و حق الناسه حتی با ذکر نام نویسنده، #پیگرد‌قانونی دارد❌ پارتا رو فقط و فقط از کانال خودم بخونین.
Hammasini ko'rsatish...
Boshqa reja tanlang

Joriy rejangiz faqat 5 ta kanal uchun analitika imkoniyatini beradi. Ko'proq olish uchun, iltimos, boshqa reja tanlang.