🦋🪼سرزمین عجایب1🪼🦋
﷽ 🤹🏻♂️مرکز سرگرمی🤹🏻♂️ کلیپ های شگفت انگیز 👀😍 تکست های خاص👌🏻🥰 #_رمان_های_ناب🤩❤️ 🖐🏻🕊 خوش اومدید ب چنل خودتون❤ کمیم ولی باهمیم😍 ♡═┅─
Ko'proq ko'rsatish259
Obunachilar
Ma'lumot yo'q24 soatlar
-17 kunlar
-1130 kunlar
- Kanalning o'sishi
- Post qamrovi
- ER - jalb qilish nisbati
Ma'lumot yuklanmoqda...
Obunachilar o'sish tezligi
Ma'lumot yuklanmoqda...
Ucuz sevgilere meze olmaktansa, imkansızı sever bedelini öderim
به جای اینکه مزه ی عشقای ارزون باشم
عاشقِ غیر ممکن میشم و تاوانشو میدم😉
@sarzaminajaeB190
🤩 1😎 1
منی که سعی میکنم بخندونمت دلقک باباتو نیوم ، دوستت دارم نفهمِ خر.
@sarzaminajaeB190
❤🔥 1👍 1
زندگی خواسته هامونو ک نداد هیچ قشنگ رید تو داشته هامون
@sarzaminajaeB190
☃ 1👍 1
یکی باشه بیاد بگه ببین
هیچی قرار نیست درست بشه
ولی بیا این شرایط مزخرفو باهم تحمل کنیم
@sarzaminajaeB190
❤ 1
#50
وقتی صدای بسته شدن در حیاط به گوشش رسید رفت تو آشپزخونه و زیر کتری رو روشن کرد . با پارچ توی کتری آب ریخت و رفت تو حال . بخاری رو زیاد کرد و به سمت اتاقشون رفت ، آخرین باری که به این خونه اومده بودن یک روز قبل از سفرشون به جنگل بود که اومدن وسایلشون رو جمع کردن . از داخل اتاق پتویی برداشت و برگشت تو حال . لم داد روی مبل و پتو رو دورش پیچید . مشغول مطالعه شد . نزدیک غروب بود اما هنوز هوا روشن بود . برای لحظه ای از تصور تنها بودن تو اون خونه که اون شب با اون حال ترکش کرده بودن به خودش لرزید . سعی کرد افکارش رو منحرف کنه چند صفحه ی دیگه ورق زد تا بالاخره چشمش به چیزی افتاد که تمام این مدت دنبالش می گشت . از هیجان صاف نشست و مشغول خوندن شد . مطلبی با عنوان برون فکنی بود و نوشته بود که بعضی وقت ها انسان ها آگاه یا خودآگاه برون فکنی انجام می دن و برون فکنی به این معنی بود که روح از بدنشون خارج می شه و سفر می کنه .
از هیجان انگشت های باریک و بلندش که برگه ی کتاب رو گرفته بودن ، به شدت می لرزیدن .
بعد از اون چند خط و توضیحات مفصل بعدش ، تمریناتی برای خودآگاه انجام دادن برون فکنی نوشته شده بود . چشم هاش برقی زد و با دقت مشغول خوندن شد . چیزی در مورد این که چه انسان هایی ناخودآگاه مثل اون دچارش می شن ننوشته بود اما با خط ریزی پایین صفحه نوشته بود : امکان برون فکنی کردن در انسان هایی که مدیوم هستند بیشتر است.
نفسی عمیق کشید و دست تو موهاش برد ، پس اون عجیب نبود . صدای سوت کتری اعصابش رو به هم ریخت . رفت و گاز رو خاموش کرد . دیگه نیازی به چای خوردن نداشت . اون قدر عجله داشت که زودتر اون تمرینات رو انجام بده که به سمت کتاب دوید . یک بار دیگه با دقت اون قسمت رو خوند و طبق دستورالعملی که تو کتاب دست نویس بود چراغ رو خاموش کرد و چون هوا دیگه کاملا تاریک شده بود سیاهی به اتاق دوید فقط حال توسط نور کم شعله های بخاری روشن بود روی کاناپه طاق باز دراز کشید و نگاهش رو به سقف دوخت . از ترس دهنش خشک شده بود آب دهنش رو با صدا قورت داد و چشم هاش رو خیلی آروم بست . طبق تمرین داخل کتاب دست هاش رو عمود بر بدنش رو به بالا قرار داد و مشغول ریلکس کردن اعضای بدنش شد . از نوک پا تا سرش یک به یک تمام اعضای بدنش رو منقبض و رها کرد ، طوری رها شده بود که احساس می کرد روی هوا معلق شده . حالا باید اون قدر تو این حال می موند تا خوابش ببره . دست هاش هنوز رو به بالا بود . تو همین افکار بود که خوابش برد و از فرو افتادن دست هاش بیدار شد . دوباره دست هاش رو رو به بالا گرفت و بعد از چند ثانیه به خواب فرو رفت و از افتادن دست هاش بیدار شد. باید اون قدر این کار رو انجام می داد تا به حالت بین خواب و بیداری فرو می رفت و بعد از سومین باری که دست هاش افتادن کاملا سبک بودن رو حس می کرد و بین خواب و بیداری بود . حالا قسمت مهم یعنی برون فکنی بود . باید همون طور که چشم هاش بسته بود تصور می کرد که داره به سقف نزدیک می شه و شروع کرد به تصور این که آروم آروم داره به سمت بالا میره. تو تصوراتش بینی ش کاملا به سقف نزدیک بود ، به آرومی چشم هاش رو باز کرد . سقف رو چند سانتی خودش می دید احساس بی وزنی رو کاملا حس می کرد . تجربه ی جدید و دلنشینی بود . نمی دونست که چی کار باید بکنه به سمت راستش چرخید و چشمش به لامپ سقفی افتاد که هم سطحش بود . به خودش اومد واقعا نزدیک سقف بود و مثل خواب نبود . ذهنش بیدار بود .چرخید و ناگهان نگاهش افتاد به مونا ، مونا که روی کاناپه طاق باز خوابیده بود و چشم هاش بسته بود . از ترس جیغ زد اما صدایی ازش در نیومد ، نمی تونست تکون بخوره و نمی تونست جیغ بزنه . مونا رو می دید ، مگه خودش مونا نبود ؟ پس چرا مونا روی تخت خواب بود . احساس مردن می کرد . چسبیده بود به سقف و هیچ کاری ازش برنمیومد . انگار دنیا ساکت و صامت مونده بود . حس این که دیگه هیچ وقت از این حالت خارج نمی شه داشت دیوونه ش می کرد . حسابی ترسیده بود و فقط سعی می کرد تکون بخوره اما جسمی نداشت که تکونش بده . سعی داشت جیغ بزنه اما مگه یک روح حنجره داره ؟؟
👍 1
قوطی خودشون رو خورده بودن که لیدا در مورد خانواده ی پولاد سوال پرسید و پولاد خیلی مختصر تمام اتفاقاتی که براش افتاده بود رو تعریف کرد .پولاد از مرور خاطراتش خیلی احساساتی شده بود و لیدا اون قدر جسور شده بود که به آرومی سرش رو روی شونه ی پولاد گذاشت و گفت : متاسفم که با سوالم ناراحتت کردم .
نفس هردوشون از نزدیک بودن به هم بند اومده بود . پولاد گفت : تصمیم داشتم یه روزی واست تعریف کنم . مشکلی نیست .
لیدا سرش رو از شونه ی پولاد جدا کرد و توی چشم هاش نگاه کرد و گفت : من با تو خودمم . این حس رو خیلی دوست دارم پولاد .
پولاد نمی تونست نگاهش رو از اون چشم ها بگیره به زور نفس می کشید خیلی آروم دستش رو کنار صورت لیدا گذاشت و شصتش رو نوازشگونه روی استخون گونه ی لیدا کشید . لیدا آب دهنش رو قورت داد . اون لحظه به هیچ چیز جز پولاد و قلب بی تاب و بی قرارش که محکم به سینه ش می کوبید فکر نمی کرد . نگاهش بین چشم ها و لب های پولاد گیج شده بود . مست بود و جسور ، حتی لحظه ای نگاهشون رو از هم نگرفته بودن . لیدا ناخودآگاه کمی خودش رو به سمت پولاد هول داد درست همون لحظه پولاد هم همزمان جلو اومد . خیره شدن به هم و پولاد به آرومی لب هاش رو روی لب های لیدا گذاشت . "
با عصبانیت به جایی که چند لحظه قبل ماشین کیان بود نگاه کرد و اون لحظه رو به یاد آورد و زیر لب گفت : پولاد خان دیگه لیدا تموم شد . بفهم احمق . بفهم !!
❤ 1
کیان تنگ شده بود و به عنوان یک دوست پسر از این که قرار بود ببینتش عصبانی بود . کیان تا از ماشین خارج شد با محبت به لیدا نزدیک شد و علیرغم عقب رفتن لیدا در آغوش گرفتش و گونه ش رو بوسید . لیدا فقط گفت : کیان این جا کوچه ست .
کیان لبخند زد و گفت : پس بریم تو که دلتنگتم شدید .
لیدا خیلی نرم پسش زد و گفت : نمی شه بریم تو .
کیان اخم کرد و گفت : چطور ؟
لیدا نگاهش نکرد و گفت :گفتم که مونا خونه ست معذب می شه .
بعد کنار ماشین ایستاد و گفت : بریم دور بزنیم .
کیان با دلخوری داخل ماشین نشست و گفت : لیدا می خوام ببوسمت . خیلی دلم تنگ شده بود واست.
لیدا پوزخند زد و گفت : متوجه می شی این جا کوچه ست یا نه ؟؟
کیان با شیطنت گفت :بله و البته خیلی خلوته .
بدون این که به لیدا فرصت مخالفت بده به سمتش خم شد و لب هاش رو با عطش بوسید . لیدا با دست های کوچک و لاغرش سعی کرد پسش بزنه اما موفق نشد . وقتی کیان با لبخندی سرجاش برگشت اشک روی گونه های لیدا جریان گرفت و گفت : متنفرم از این کارات . حالم از ابراز علاقه ت به هم می خوره .
لبخند کیان از صورتش محو شد و با ناراحتی ماشین رو راه انداخت .
تو همین لحظه پولاد که سر کوچه پشت درخت های نارنج تو کمین ایستاده بود سیگارش رو روی زمین انداخت و با حرص لگدش کرد اونقدر فشارش داد که به یک ورقه ی نازک تبدیل شد . ماشین مشکی که از تمیزی برق می زد از کنارش گذشت و لیدا ، لیدای عزیزش با اون پسر رفت . لیدایی که پولاد همون لحظه تصمیم گرفت برای همیشه از زندگیش بندازتش بیرون . به دیوار سرد کنارش تکیه داد و بوسیدن لیدا رو به یاد آورد . تنها باری که این اتفاق افتاده بود .
" گوشیش رو خواب آلود جواب داد ، لیدا پشت خط بود و گفت : همین در آبیه ست ؟
پولاد خواب آلود گفت : آره . درو می زنم بیا تو .
بلند شد و دکمه ی آیفون رو فشرد . اولین بار بود که لیدا قرار بود به خونه ش بیاد . خودش ، خودش رو دعوت کرده بود و به پولاد قول داده بود که برای نهار پیراشکی درست می کنه . پولاد اون قدر استرس داشت که از شب قبل خونه رو حسابی سابیده بود و تمیز کرده بود و کلی خرید کرده بود وسیله های خونه نو نبود و پولاد می خواست حداقل تمیز باشن . لیدا با شلوغ بازی های همیشگیش وارد خونه شد و گفت : به به چه خونه ی تمیزی داری پولاد .
پولاد لبخند زد و گفت : بهت گفتم غافلگیر می شی .
لیدا خندید و گفت : فقط نمی دونم اگه من خودمو دعوت نمی کردم واقعا قصد نداشتی بگی بیام خونه ت ؟
گلدون بن سای خوشگلی رو به سمتش گرفت و گفت : قابلت رو نداره . یه جا بذار نور مستقیم نداشته باشه و باید زیاد آب بدی بهش .
پولاد لبخندی زد و اون هدیه ی ارزشمند رو از لیدا گرفت . این دومین باری بود که از کسی کادو می گرفت .
پولاد چند باری لیدا رو تو کافی شاپ ، رستوران و یک بار هم پارک دیده بود . رسما حرفی از این که با هم دوست بشن بینشون زده نشده بود اما رفتارشون با هم مثل این بود که بعد از اولین قرار توی رابطه با هم هستن . دو ماه از اولین قرارشون گذشته بود و تو این مدت خیلی به لیدا وابسته شده بود . احساس می کرد قرار گرفتن لیدا سر راهش فقط یک اتفاق ساده نبوده شاید لیدا اومده بود تا همه ی نبودن هارو براش جبران کنه . عاشق بی غل و غش خندیدن های لیدا بود . لیدا مانتو و شالش رو روی کاناپه انداخت و گفت : صبحونه خوردی ؟
پولاد نگاهش بین موهای مواج لیدا بود ، لیدا براش زیباترین و لطیف ترین دختر روی زمین بود . تو اون جین تنگ مشکی و تی شرت خاکستری فوق العاده شده بود ، متوجه شد سوال لیدا رو جواب نداده و محو تماشاش هست به خودش اومد و گفت : نه .
لیدا با شیطنت گفت : منم صبحانه نخوردم . چی بخوریم ؟!
پولاد با انرژی گفت : من واسه صبحانه نیمرو خیلی دوست دارم .
لیدا خندید و گفت : من درست می کنم .
رفت تو آشپزخونه ی کوچک پولاد و گفت : چند تا تخم مرغ؟
پولاد گفت : پنج تا واسه من به اضافه ی هرچند تا که خودت می خوری . سفیده ش باید حتما بپزه و زرده ش نیم پز بشه . با کره طبخ بشه لطفا .
لیدا در حالی که می گفت : ماشالا عجب اشتهایی . امر دیگه جناب ؟
پولاد خندید و گفت : خب باشه منم کمکت می کنم . چای درست می کنم .
لیدا با شیطنت گفت : فقط خسته نشی یه وقت که ناراحت می شم .
لیدا مشغول برداشتن تخم مرغ ها از یخچال شد . پولاد نگاهش می کرد و به این فکر می کرد که چه دختر ساده و صمیمی و راحتی ، نیومده رفته تو آشپزخونه و تو کابینت ها دنبال تابه می گرده ، چه لذتی داشت که اون دختر دوست داشتنی با اون دست های کوچولو و ظریف براش صبحانه درست کنه . بعد از خوردن صبحانه کلی حرف زدن بعدش با هم پیراشکی درست کردن و بعد از خوردن نهار لیدا دو قوطی آبجو از کیفش در آورد و گفت اگه دوست داری بخوریم .
پولاد متعجب نگاهش کرد و لیدا گفت : باعث می شه خیلی راحت باهم حرف بزنیم ، حرفای توی دلمون رو به هم بگیم و زودتر باهم آشنا بشیم .
تقریبا هر کدوم نصف
❤ 1
Boshqa reja tanlang
Joriy rejangiz faqat 5 ta kanal uchun analitika imkoniyatini beradi. Ko'proq olish uchun, iltimos, boshqa reja tanlang.