سروِ ته باغ
﷽ قَالَهَٰذَامِنفَضْلِرَبّی ─────── قصهپرست شیفتهیافعالعبث بیخیالخیالاتی بندهیرویاهایدورودراز دوستصمیمیجزئیات
Ko'proq ko'rsatish647
Obunachilar
Ma'lumot yo'q24 soatlar
-77 kunlar
-1530 kunlar
- Kanalning o'sishi
- Post qamrovi
- ER - jalb qilish nisbati
Ma'lumot yuklanmoqda...
Obunachilar o'sish tezligi
Ma'lumot yuklanmoqda...
دلم میخواد زمان رو نگه دارم، غمگینم، انگار قفل شدم، نمیدونم و نمیتونم هیچ کار بکنم.
شما چطورید؟
یکی دو جمله حرف بزنیم؟
@TheButterflyEffect_bot
آدمها حرف میزدند و نمیدانستند کلمات چقدر برای استفان مهماند. همهی تمسخرها. دیوهای کوچک و بزرگِ زشت و بدخویی بودند که در اتاق کوچکی با استفان زندگی میکردند. دیوِ لجنی و چسبناک، که سراسر دستانش تیغهای زهرآگین داشت و با آنها قلب استفان را لمس میکرد، از چند سال قبل در اتاقش زندگی میکرد. یا دیو بزرگ قهوهای بد بویی از سه روز پیش آمده بود وتکرار میکرد، همه کلماتی که باعث رنجشبیاندازهی استفان شده بود را بدون مکث و استراحتی، با صدایی بلند و گاه با زمزمههای موذیانه در گوش استفان تکرار میکرد. تکرار میکرد و تکرار میکرد. استفان، همیشه خسته بود و نمیتوانست جمعیتی هر چند کمتر از انگشتان یک دست را تحمل کند، چرا که از سر و صدای دیوها سرسام گرفته و به خاطر این مبارزهی دائمی از پا درآمده بود. در همه جای خالی اتاق پر از ترسها، تمسخرها و تحقیرها بود که استفان فقط میتوانست به سختی در آن اتاق بخوابد. استفان، تحمل بیدار بودن را از دست داده بود و دیگر طاقت کوچکترین رنجها را هم نداشت. آدمها، پر بودن از قضاوتهای گفته و ناگفتهای که امان روی پا ایستادن به استفان را نمیداد. استفان، هر وقت مینوشت، سراسر کاغذ پر از زخمهایی میشد که کنار هر کدام استفان عمیقا حس کرده بود هیچکس دوستش ندارد. همهی دفتر یادداشتهای استفان همیشه در حال خونریزی بودند، جدید و قدیمی، حتی آنها که نو و سفید بود و هنوز استفان خطی در آنها ننوشته بود.
کاپاندرا، سرزمین مادری مهها بود. قصهها در ابرهای نزدیک زمین، تن یکدیگر را آرام لمس و آرامتر از آدمها عبور میکردند. استفان، در میان مه صبحگاهی محو شده بود و پررنگترین بودنش را نفس میکشید. میدانست، میدانست زبان مادری او مهست. او، هر چه برای بودن تلاش میکرد، همهی تلاشش لهجهی سفید ناپدیدکنندهی زودگذری دارد. او، در گویش خود رو به جهان در مه غلیظی فرو رفته بود. استفان، روی کاغذی بزرگ یک جمله نوشت: "صبحِ زودِ یک روزِ تابستانی_شهریور_نه؟" و با آن درنا ساخت. درنا را در سبزی گالچیاک رها کرد و به خانه بازگشت.
دستمالهای کاغذی، پروانههای بارونزدهای که همهی رخت و خواب، همهی بخت و تخت مرا را بال بال زده و بیجان همهجا ریخته بودند.
Boshqa reja tanlang
Joriy rejangiz faqat 5 ta kanal uchun analitika imkoniyatini beradi. Ko'proq olish uchun, iltimos, boshqa reja tanlang.