خورشید🥀
صبا ترک نویسنده ی رمان های: قمصور ریسمان مهیل ارکان ترمیم سویل
Ko'proq ko'rsatish55 661
Obunachilar
-23324 soatlar
+4 9847 kunlar
+2 75230 kunlar
Post vaqtlarining boʻlagichi
Ma'lumot yuklanmoqda...
Find out who reads your channel
This graph will show you who besides your subscribers reads your channel and learn about other sources of traffic.Nashrni tahlil qilish
Postlar | Ko'rishlar | Ulashishlar | Ko'rish dinamikasi |
01 ایده هاتو خودت بدوز :) @Khayatie | 760 | 0 | Loading... |
02 آموزش صفر تا صد خیاطی🪡 | 947 | 0 | Loading... |
03 💘طلسم شهوت بند و زبانبند و جلوگیری از خیانت🔐
🔮دعای حصار قوی دفع همزاد و چشم زخم و ابطال سحر عظیم
❣تسخیر و احضار برای جذب و بیقراری و بازگشت معشوق ❤️🔥
💰طلسم الفوز پیروزی در معاملات و جذب ثروت فراوان
🫶گشایش و تسهیل در ازدواج و بخت گشایی سریع💍
🪄گره گشایی و حاجت روایی فوری نازایی زوجین📜
👤مشاوره رایگان و تخصصی با استاد سید احمد هاشمی 👇
🆔@seyed_ahmadhashemi
📞09057936026
@telesme1
همراه با ضمانت کتبی و مهرمغازه و اصالت کارها r²²
https://t.me/telesme1
لینک کانال و ارتباط مستقیم و مشاهده رضایت اعضا | 954 | 0 | Loading... |
04 Media files | 549 | 0 | Loading... |
05 از ۹ سالگیش زن تو به اسم تو...!
همه فکر میکنن عروس من حالا میگی نمیخوام؟ غلط کردی مگه دست تو
بعد ده سال تازه از خارج برگشته بودم و این حرفا جای خوشآمد گوییش بود کلافه غریدم:
- یعنی چی؟ پس زندگی من دست کیه پدر من؟
اشتباه از تو بود که یه بچرو زدی بیخ ریش ما
از جاش بلند شد: -احمق بیشعور بچه ی برادر خدا بیامرزم بود خواستم خیالم راحت شه زن تو شه که اگه پس فردا افتادم مردم تو باشی بالا سرش
داد زدم: -حالا که نـــمـــردی اونم نزدیک ۲۰ سالش شده میتونه گیلیمشو از آب بیرون بکشه... زن چی اصلا؟ مگه من دست زدم به اون بچه که هی زن زن مـــیکـــنـــی؟
پدرم مات موند و خودم پشیمون شدم از برخوردم اما به یک باره صدای دخترونه ای به گوشم رسید:
-درست حرف بزن با عمو حرف زدنت مثل نیش مار انگاری چاقو میزنه به جون آدم
متعجب سرم و بالا گرفتم، مارال بود؟!
چقدر بزرگ شده بود، آخرین بال نه سالش بود و من بیست سالم اما الان یه دختر کامل بود.
قد بلند چشمای سبز و موهای بلند مشکی پر کلاغی و خلاصه زیبا بود...
متعجب از این همه تغییر وقتی به خودم اومدم که روبه روم ایستاد بود و جوری پر اخم و طلبکارانه نگاهم میکرد که انگار واقعا دختر بابام بود و با پرویی تمام ادامه داد:
- میگی بهم دست نزدی؟! نه ترو خدا به یه بچهی ۹ ساله میخواستی دستم بزنی؟
هی میگی نمیخوام نمیخوام؟ خب نخواه منم نمیخوامت به احترام بابات هیچی نمیگم ولی تو بی ادبیو به حد علا رسوندی پسر عمو
یادم نمیاومد آخرین بار که دیده بودمش حتی صداشو شنیده باشم ولی الان...؟ اخمام به یک باره پیچید توهم و به بابام نگاهم کردم که لبخند معنی داری زد و خطاب بهش گفتم:
- اینم از تربیتش
- شازده تربیت من هر چی باشه بلدم به بزرگترم احترام بزارم
اینبار به خودش خیره شدم و قدش بلند بود اما تا زیر شونه ی من بود:
- منم ازت یازده سال بزرگترم بچه
- بزرگی به عقل نه سن و قد و قواره!
صدای تک خنده ی پدرم این بار بلند شد و من خیره ی مارال روی جدیمو اینبار نشون دادم:
- نظرم عوض شد! طلاقش نمیدم
وسایلتو جمع کن امشب میام دنبالت، از امشب خونه ی شوهرتی دیگه دختر جون
صورتش وا رفت و قطعا میدونست بابام همین امشب از خدا خواسته قطعا راهیش میکنه خونم! و منم دیگه نموندم عینکمو به چشمام زدم: - شب میبینمت دختر عمو
و لحظه ی آخر خمشدم و در گوشش جوری که بابام نشنوه ادامه دادم:- الان سنی داری که بهت دست بزنم دیگه مگه نه؟
لال شد و من سمت خروجی رفتم اما لحظه ی آخر صدای گریه و بدو بدو کردنش از پله ها به گوشم خورد که سر برگردوندم و با دیدنش که به سمت اتاقش در حال فرار بود نیشخندی زمزمه کردم: - بچه...
https://t.me/+ZXo8muleMoliMDhk
https://t.me/+ZXo8muleMoliMDhk
https://t.me/+ZXo8muleMoliMDhk
- در اتاقشو قفل کرده از وقتیم رفتی زار زار داره گریه میکنه، چی تو گوشش زمزمه کردی که ترسیده هان؟
شونه ای انداختم بالا و به ساعت دستم نگاهی کردم: -هیچی نگفتم، من خستم برو بیارش بابا
جلو روم ایستاد و جدی شد:
- من که باش حرف زدم راضیش کردم بیاد خونت اما نامجو وای به حالت مو از سرش کم شه! تا وقتی زنده باشم بیچارت میکنم
همون طور که تو پسرمی اون دخترم
بابام جدی بود، معلوم چقدر مارال و دوست داره و گفتم:
- منم نمیبرم جلادش باشم که، چی فکر کردی راجبم بابا؟!
لبخندی زد: -من مردم فهمیدم ازش خوشت اومده میدونم بیشتر از اینم خوشت میاد اما دختر ناز داره براش صبر کن بابا... مبادا تحمیل کنی خودتو مارال مادر نداره توام مادر نداری افتاده گردن من این چیزارو بهت بگم
هیچی نگفتم دوست نداشتم راجب این چیزا با بابام حرف بزنم ولی انگار بابام منتظر جوابی از سمت من بود تا خیالش راحت بشه که پوفی کشیدم: - نه پدر من حواسم هست
و با این حرف پدرم مارال و صدا زد و سر کله اونم با قیافه ی توهم پیدا شد و من مطمعن بودم عمرا بتونم با وجود همچین دختری تو خونم که از قضا همه جوره حق داشتم بهش دست بزنم بتونم صبر کنم.
البته که منم با سی سال سن بلد بودم کاری کنم دختره ی چموش خودش وا بده...
مارال بابامو بغل کرد و در نهایت با چشمای بغض دار گفت: - عمو بهش گفتی کاریم نداشته باشه دیگه؟
پس این حرفای بابام از همین دختره ی بی حیا بلند میشد و بابام تا خواست چیزی بگه من محکم لب زدم: - بریم
ادامه😭😭😭👇🏿👇🏿👇🏿
https://t.me/+ZXo8muleMoliMDhk
https://t.me/+ZXo8muleMoliMDhk
https://t.me/+ZXo8muleMoliMDhk | 664 | 3 | Loading... |
06 - دختره چند سالشه؟! پریود مریود میشه؟!
کریم سر پایین گرفته آرام لب زد:
- میگه ۲۳ آقا! بله پریودم میشه از اون کسی که اوردتش پرسیدم.
پکی به سیگارش زد و متفکر لب زد:
- کس و کاری چیزی نداره؟! دوروز دیگه از زیر گور در نیان!
- نه آقا خیالتون تخت! پرسیدم گفت هیچ کس و نداره دو سه باری دنبالش کردم واقعا کسی و نداشت.
اخمی میان دو ابروی پرپشتش نشست.
- به خدیجه گفتی چکش کنه؟!
- بله آقا همه کار هارو کرده تر و تمیز لباس نو کرده تنش
با دست اشاره ای به بیرون زد
- خیلِ خب! بفرستش داخل. خودتم تا صدات نزدم تو عمارت نچرخ
- رو چشم آقا.
کریم بیرون رفت و کمی بعد تقه ای به در خورد و بلافاصله در باز شد و دخترک داخل شد
زیر چشمی خیره اش شد
صورتِ کوچک و سرخ و قدِ کوتاهش به ۲۳ سال نمی خورد
- سرت و بگیر بالا ببینم.
آرام سر بالا گرفت
- اسمت چیه؟
- م...ملورین آقا!
پکی به ته سیگارش زد.
- چند سالته؟!
- بی..بیست و سه...
تک ابرویی بالا داد و از پشت میزش بلند شد و نزدیک دخترک رفت...
چرخشی دورش زد که دخترک از ترس در خودش جمع شد.
از پشت سر به او نزدیک شد و در گوشش آرام زمزمه کرد
- که بیست و سه سالته ؟!
دخترک از جا پرید و کمی جلو تر رفت
صداش لرزان شده بود.
ترسیده بود
- ب..بله آقا...
- که تنهایی ؟! هوم؟!
ته مانده سیگارش را جلو رفت و داخل زیر سیگاری خاموش کرد
سیگار جدیدی آتش زد و با آرامش خاصی لب زد
- تا وقتی که آتیش این سیگار خاموش میشه وقت داری راستش و بگی دختر جون! وگرنه من وقت خاله و خاله بازی ندارم....
دخترک از ترس لرزید..
- من...من که راستش و گفتم... چی و بهتون بگم؟
پوزخند زد و خیره اش شد
- این که چند سالته و برای چی اینجایی؟!
- ۲۳ سالمه! پول نیازم! اومدم...اومدم که...
شرمش شد از قصدش بگوید.
- سیگارم داره تموم میشه! یک....دو....
بازم سکوت کرده بود.
چرا حرف نمی زد؟!
- سه! وقتت تموم شد دختر جون! برو سر کس دیگه ای رو شیره بمال
سپس فریاد زد
- حلیمه! حلیمه بیا این دخترو ببر...
یک لحظه با ترس و دلهره نزدیکش شد
- چشم آقا غلط کردم...اشتباه کردم میگم ...میگم...
نیشخندی زد و آرام دوباره لب زد
- تا تموم شدن سیگار بعدیم حرفت و می زنی...
سیگار را روشن کرد .
- ا...اسمم ملورینه....
۱۷ سالمه... پدر ...پدر و مادرم و توی تصادف ازدست دارم..
یه...یه خواهر کوچیک دارم ۴ سالشه سرطان خون داره...
پول ...پول برای داروهاش ندارم..
به اینجا که رسید اشک هایش جاری شد
- اومدم پیش خاله نسرین... بهش میگن خاله
اونجا...اونجا میگفتن با همه مردا بخواب من...من بدم میومد...
پول میخواستم. تا این که یدونه از دخترای اونجا...گفت که یکی هست دنبال دختره...
با خجالت ادامه داد
- دنبال دختر باکرهست! آدرس گرفتم..
اومدم اینجا... پی...پیش شما...
ته مانده سیگار دوم را در زیر سیگاری خاموش کرد
- آفرین... حالا راستش و گفتی میتونم بهت فرصت بدم
روی صندلی نشست و به دخترم خیره شد
صورت کوچک و زیبایی داشت...
بدنِ سفید و...
با دیدنش گُر گرفته دستی به ته ریشش کشید...
- من کمک میکنم دارو های خواهرتو بخری
ملورین سرش را به ضرب بالا گرفت
- اما شرط داره....
از پشت میز بلند شد و نزدیک دخترک شد
- کاری میکنم تا آخر عمرت بی نیاز بشی....
- چی...چی آقا!؟ هر ... هرچی شما دستور بدید...
- زنِ من شو...
دخترک،پوکر فیس نگاهش کرد...
- زنِ صوری من شو! به مدت یک سال میشی زنِ پسر حاجی....
میشی زن من، اما جلوی خانوادم.
دخترک با خوشحالی و بغض لب می زند
- من خاک پاتونم هر چی شما امر کنید.
خوبه ای زیر لب گفت و دست چک را از کمدِ میزش بیرون کشید و با چشمانی خمار لب زد
- این چکِ دریافتیِ اوله! برای امشبه!
لخت شو ، برای کاری که اومدی آماده شو! تا چکِ اول دارو های خواهرت و برات بکشم
پارت رمانشه❌👇 نبود لف بده❌🙏
https://t.me/+lm5SA5Ww_o0xOWQ0
https://t.me/+lm5SA5Ww_o0xOWQ0 | 410 | 1 | Loading... |
07 #سنجاقک_آبی
🦋🦋🦋
https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8
https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8
https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8
🦋🦋🦋
یک ماهی بود کش موی دخترانه ای را دور مچ دستش می انداخت
گلهای ریز بهاری روی پارچه قرمز رنگ انگار جان داشتند
چشم ها رو خیره می کردند
پسر های فامیل حسابی دستش می انداختند
عزیز جون با صدای بلند استغفار می کرد
و تو خلوت ازم می پرسید
-نکنه می خواد مثل این جوان های یک لا قبا زلفاش رو بلند کنه و مثل دخترا از پشت ببند
گلی می گفت :
-به خاطر نور ِ
چون همیشه با موهای بلند و پریشانش چرخ میخوره و در به در دنبال کش مو می گرده
دستی به موهای کوتاهم کشیدم از آن روز پروانه های رنگارنگ دلم یکی یکی مردند
و من کاری از دستم بر نمی اومد جز تا مغز استخوان حسادت کردن
موراکامی راست می گفت :
زندگي کردن با حسادت خيلي سخته، مثل اين مي مونه که جهنم کوچيکت رو هي با خودت اين طرف و اون طرف ببري ...
و من جهنم کوچیکم هر روز با خودم حمل می کردم
از صبح علی الطلوع
سرکار
موقع پخت و پز
شب ها توی خواب و بیداری
اشک میشد و قطره قطره از چشمام می چکید
امروز
از خلوتی خونه و نبود پسرا استفاده کردم
لب حوض نشسته و پایی به آب زده بودم
موهای کوتاهم با وزش باد می ریخت تو صورتم و دیدم کور می کرد
صدای باز شدن در تو گوشم پیچید
هول شده از دیدنش دم در خونه از حوض با پاهای خیس بیرون پریدم
سر خوردم روی زمین
و با کل هیکل پخش زمین شدم
به حدی خجالت کشده بودم که همونطور کف زمین مثل مرده ها ماندم
صدای پاش که به دو به سمتم می دوید باعث شد داد بزنم
-تو رو خدا نیایی سمتم فکر کن اصلا ندیدیم
با خنده دست های زخمی ام را گرفت و مجبورم کرد لب حوض بشینم
-نگام نمی کنی دختر عمو
بدون اینکه چشمانم رو باز کنم گفتم
-نه چون آبروم جلوت رفت
سکوت که در حیاط پیچید یک چشمم را با احتیاط باز کردم
-رفتی ؟؟؟
بالا سرم خیره به تارهای موی طلایی رنگم گفت
-بالاخره بلند شد
گیج از حرفش پرسیدم :
-چی؟
با ناشیگری تکه ای از موهایم را گرفت
مثل برق گرفته ها خشکم زد
-بلد نیستم موی دخترااا رو ببندم
اما الان مدتهاست منتظرم
موهات بلند بشه
دوست داشتم اولین بار با دستهای خودم ببندمش
از آن لحظه پروانه ها در دلم شروع به پایکوبی کردند
https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8
https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8
https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8 | 529 | 0 | Loading... |
08 - قرص کاندوم دارین آقا؟
امیر در حال درآوردن روپوشش مات آن دختر چشم و ابرو مشکی ماند! قرص کاندوم چه صیغهای بود!
- قرصش که نه خود کاندومو داریم بیارم؟
تکنسینها رفته بودند، فقط او مانده بود و آن دختری که چشمهای بیگناهش برای امیرحسین جالب بود!
خیلی وقت میشد دختری ندیده بود که به دلش بنشیند.
- نه قرصه مال آقاجونمه مال کلیهشه!
امیرحسین کج خندید، کاملا فهمیده بود او قرص کانفرون میخواهد!
از چادرش معلوم بود از خانوادهی فقیری است، حدس زد شاید مثل بقیهی دختر مدرسهایها گوشی هوشمند ندارد که نفهمیده چه کلمهای میگوید.
- بفرمایید.
- چهقدر میشه؟
امیرحسین ساعت را نگاه کرد، دیرش شده بود، تولد یاسمین دعوتش کرده بودند با آنکه دلش نمیخواست برود اما ترس از آغ مادرش وادار به رفتنش میکرد.
- خارجی شو داریم دویست و سی تومن!
بغض جمع شده توی چشمهای دختر دلش را بدجوری لرزاند، شرم و حیای این دختر کجا و دریدگی یاسمین کجا!
- ولی اینقدر ندارم آقا جونم قرص کاندوم نخوره شبا نمیتونه بخوابه!
کاندوم باز هم گفت!
امیرحسین خندهاش گرفت، او از همین دخترهای صفر کیلومتر خوشش میآمد.
کم سن و سال هم بود.
زیبا! همانطور که خودش میخواست.
- این کانفرونه دخترخانم، مال کلیهست! اون کلمه حرف بدیه دیگه نگو خب؟
ورقهی قرص را برایش گذاشت توی یک مشما و با همان لبخند گفت:
- فعلا ببر که آقاجونت بتونه بخوابه، به جاش این روپوش منو ببر برام بشور و اتو کن بعد برگردون خوبه؟
به این بهانه خواست یک بار دیگر او را ببیند، با همان ظاهر بچه مدرسهای ساده و نگاه معصوم.
- آره آره میتونم ممنون! فردا صبح قبل مدرسه میارمش!
انگار پرواز کرد سمت در داروخانه که امیر دوباره پرسید:
- اسمتو نگفتی!
- برازنده!
امیر خوشش آمد متین بود حتی اسمش را هم نگفت!
به ساعت نگاه کرد دیگر تولد را نمیرفت حداقل حالا مطمئن بود!!
https://t.me/+Ccueznuz98thYmZk
https://t.me/+Ccueznuz98thYmZk
https://t.me/+Ccueznuz98thYmZk | 837 | 10 | Loading... |
09 سینهام را درآوردم، جلوی او خجالت میکشیدم نوکش را در دهان بچه بگذارم...
- چه خوشگله! رو نکرده بودین هنگامهخانم!
گونههایم یک آن آتش گرفتند، دلیل در اتاق ماندن آقای بردبار را نمیدانستم! این چه اصراری بود که جلوی خودش دخترش را شیر دهم؟
- میش... میشه نگاه نکنید؟ من یهکم معذبم!
دست زیر چانهاش زد و بدون آنکه نگاه تبدارش را از سینهام بگیرد جواب داد:
- ای بابا! سخت میگیرید هنگامهخانم! محرم شدیم واسهی چی پس؟
عمرا یکنفر آن بیرون حدس میزد این مرد موجه و سربهزیر بیرون از خانه اینطور هیز به یک زن زل زده باشد! مطمئنا اگر محرمش نبودم یک نگاه هم به من نمیانداخت...
- نوکش صورتیه ها! تا حالا اینقد صورتی ندیده بودم! خوشمزهس بابایی؟
نمیدانستم چهطور از زیر نگاههای تیز و هوسآلودش فرار کنم، اگر دلم برای بچهی بیمادرش نمیسوخت عمرا پایم را در خانهاش میگذاشتم! خجالت فایدهای نداشت، اخم کردم و به او توپیدم:
- آقای بردبار! شما دیگه دارین از حد میگذرین! من اگه اومدم توی این خونه فقط بهخاطر...
میان حرفم پرید:
- محرمیم هنگامهخانم! هرچیم نگات کنم گناهی پام نمینویسن!
چشمهایم داشت از پرروییاش در میآمد! عز و التماسش یادش رفته بود که میگفت محرمش شوم حتی نگاهم نمیکند! زنش که با یک بچه تنهایش گذاشته بود حتما نیاز جنسیاش... ترسیدم از او و خانهی خلوتش!
- سروش آقا!
- جونم هنگامه خانم؟
- این آخرین باریه اومدم به دخترتون شیر میدم! دیگه پامو اینجا نمیذارم!
لبش را گزید و کمی جلو آمد، فاصلهاش با من و بچهای که از سینهام شیر میخورد فقط یک قدم بود. کافی بود دستش را دراز کند و لمسم کند!
- د نشد دیگه! شما زن منی! اون شرع و دینی که من و شما ازش دم میزنیم صیغه رو گذاشته واسهی همین! حروم خدا رو حلال خودم کردم...
راست میگفت، اگر بنا بر دین و شرع بود زنش بودم اما قرار میان خودمان چه؟
- میشه همهچیزو لغو کرد، لطفا بیاید پس بخونید این صیغه رو!
دختر کوچولویش پای سینهام به خواب رفته بود ولی سینهام را هنوز میک میزد، پدر جذاب لعنتیاش هم سرش را جلو آورد و خیره نگاه به لبهایم گفت:
- من و دخترم به هم قول دادیم تکخوری نداشته باشیم! نه بابا؟
داشتم وسوسه میشدم، نفس داغش دیوانهکننده بود... آن عطر مردانهی معرکه که جان میداد برای نفس کشیدن سروش بردبار!
- میشه منم یه ناخونک بزنم هنگامه؟ فقط یه بوسه از سینههات...
لبهایم را گزیدم، این چشمهای سیاه و وسوسهگر داشت از راه به درم میکرد!
- من... من باید برم...
آرام دخترش را از آغوشم گرفت و تند و فرز در گهوارهاش گذاشت من هم تندتند پیراهنم را پایین کشیدم که فرار کنم... آخر نمیشد که بیخودی خودم را تقدیم کنم آنهم بهخاطر یک هوس!
- کجا خانم؟ به بچه شیر دادی بابای بچه چی؟
لعنت به آن تن گرمش که داشت شلم میکرد! حتی از فاصلهی دو قدمی حس میکردم داغیاش را... شوهرم بود و حلالم چه اشکال داشت اگر...
- نه... برید کنار آقا سروش... بذارید برم بعدا...
خندید و دستش را آرام از روی لباس به سینهام کشید و بعد...
https://t.me/+XmaU0K1I2PY3NjI0
https://t.me/+XmaU0K1I2PY3NjI0
https://t.me/+XmaU0K1I2PY3NjI0
هنگامه و سروش همسایهن هنگامه که شوهر و بچهشو توی تصادف از دست داده صیغهی سروش میشه که زنش ولش کرده و رفته و میخواد بچهش از شیر مادر تغذیه کنه! سروش که یه مرد مذهبیه خودشو کنترل کرده اما وقتی به هنگامه محرم میشه دیگه نمیتونه صبر کنه و میخواد با کسی که محرمشه...😢😢😢 | 1 822 | 5 | Loading... |
10 💘طلسم شهوت بند و زبانبند و جلوگیری از خیانت🔐
🔮دعای حصار قوی دفع همزاد و چشم زخم و ابطال سحر عظیم
❣تسخیر و احضار برای جذب و بیقراری و بازگشت معشوق ❤️🔥
💰طلسم الفوز پیروزی در معاملات و جذب ثروت فراوان
🫶گشایش و تسهیل در ازدواج و بخت گشایی سریع💍
🪄گره گشایی و حاجت روایی فوری نازایی زوجین📜
👤مشاوره رایگان و تخصصی با استاد سید احمد هاشمی 👇
🆔@seyed_ahmadhashemi
📞09057936026
@telesme1
همراه با ضمانت کتبی و مهرمغازه و اصالت کارها r²²
https://t.me/telesme1
لینک کانال و ارتباط مستقیم و مشاهده رضایت اعضا | 2 081 | 0 | Loading... |
11 Media files | 1 822 | 0 | Loading... |
12 - دختره چند سالشه؟! پریود مریود میشه؟!
کریم سر پایین گرفته آرام لب زد:
- میگه ۲۳ آقا! بله پریودم میشه از اون کسی که اوردتش پرسیدم.
پکی به سیگارش زد و متفکر لب زد:
- کس و کاری چیزی نداره؟! دوروز دیگه از زیر گور در نیان!
- نه آقا خیالتون تخت! پرسیدم گفت هیچ کس و نداره دو سه باری دنبالش کردم واقعا کسی و نداشت.
اخمی میان دو ابروی پرپشتش نشست.
- به خدیجه گفتی چکش کنه؟!
- بله آقا همه کار هارو کرده تر و تمیز لباس نو کرده تنش
با دست اشاره ای به بیرون زد
- خیلِ خب! بفرستش داخل. خودتم تا صدات نزدم تو عمارت نچرخ
- رو چشم آقا.
کریم بیرون رفت و کمی بعد تقه ای به در خورد و بلافاصله در باز شد و دخترک داخل شد
زیر چشمی خیره اش شد
صورتِ کوچک و سرخ و قدِ کوتاهش به ۲۳ سال نمی خورد
- سرت و بگیر بالا ببینم.
آرام سر بالا گرفت
- اسمت چیه؟
- م...ملورین آقا!
پکی به ته سیگارش زد.
- چند سالته؟!
- بی..بیست و سه...
تک ابرویی بالا داد و از پشت میزش بلند شد و نزدیک دخترک رفت...
چرخشی دورش زد که دخترک از ترس در خودش جمع شد.
از پشت سر به او نزدیک شد و در گوشش آرام زمزمه کرد
- که بیست و سه سالته ؟!
دخترک از جا پرید و کمی جلو تر رفت
صداش لرزان شده بود.
ترسیده بود
- ب..بله آقا...
- که تنهایی ؟! هوم؟!
ته مانده سیگارش را جلو رفت و داخل زیر سیگاری خاموش کرد
سیگار جدیدی آتش زد و با آرامش خاصی لب زد
- تا وقتی که آتیش این سیگار خاموش میشه وقت داری راستش و بگی دختر جون! وگرنه من وقت خاله و خاله بازی ندارم....
دخترک از ترس لرزید..
- من...من که راستش و گفتم... چی و بهتون بگم؟
پوزخند زد و خیره اش شد
- این که چند سالته و برای چی اینجایی؟!
- ۲۳ سالمه! پول نیازم! اومدم...اومدم که...
شرمش شد از قصدش بگوید.
- سیگارم داره تموم میشه! یک....دو....
بازم سکوت کرده بود.
چرا حرف نمی زد؟!
- سه! وقتت تموم شد دختر جون! برو سر کس دیگه ای رو شیره بمال
سپس فریاد زد
- حلیمه! حلیمه بیا این دخترو ببر...
یک لحظه با ترس و دلهره نزدیکش شد
- چشم آقا غلط کردم...اشتباه کردم میگم ...میگم...
نیشخندی زد و آرام دوباره لب زد
- تا تموم شدن سیگار بعدیم حرفت و می زنی...
سیگار را روشن کرد .
- ا...اسمم ملورینه....
۱۷ سالمه... پدر ...پدر و مادرم و توی تصادف ازدست دارم..
یه...یه خواهر کوچیک دارم ۴ سالشه سرطان خون داره...
پول ...پول برای داروهاش ندارم..
به اینجا که رسید اشک هایش جاری شد
- اومدم پیش خاله نسرین... بهش میگن خاله
اونجا...اونجا میگفتن با همه مردا بخواب من...من بدم میومد...
پول میخواستم. تا این که یدونه از دخترای اونجا...گفت که یکی هست دنبال دختره...
با خجالت ادامه داد
- دنبال دختر باکرهست! آدرس گرفتم..
اومدم اینجا... پی...پیش شما...
ته مانده سیگار دوم را در زیر سیگاری خاموش کرد
- آفرین... حالا راستش و گفتی میتونم بهت فرصت بدم
روی صندلی نشست و به دخترم خیره شد
صورت کوچک و زیبایی داشت...
بدنِ سفید و...
با دیدنش گُر گرفته دستی به ته ریشش کشید...
- من کمک میکنم دارو های خواهرتو بخری
ملورین سرش را به ضرب بالا گرفت
- اما شرط داره....
از پشت میز بلند شد و نزدیک دخترک شد
- کاری میکنم تا آخر عمرت بی نیاز بشی....
- چی...چی آقا!؟ هر ... هرچی شما دستور بدید...
- زنِ من شو...
دخترک،پوکر فیس نگاهش کرد...
- زنِ صوری من شو! به مدت یک سال میشی زنِ پسر حاجی....
میشی زن من، اما جلوی خانوادم.
دخترک با خوشحالی و بغض لب می زند
- من خاک پاتونم هر چی شما امر کنید.
خوبه ای زیر لب گفت و دست چک را از کمدِ میزش بیرون کشید و با چشمانی خمار لب زد
- این چکِ دریافتیِ اوله! برای امشبه!
لخت شو ، برای کاری که اومدی آماده شو! تا چکِ اول دارو های خواهرت و برات بکشم
پارت رمانشه❌👇 نبود لف بده❌🙏
https://t.me/+lm5SA5Ww_o0xOWQ0
https://t.me/+lm5SA5Ww_o0xOWQ0 | 1 333 | 2 | Loading... |
13 #سنجاقک_آبی
🧚🏾♀️🧜🏻♂️
https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8
https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8
🧚🏾♀️🧜🏻♂️
-تا حالا جفت گیری سنجاقک ها رو از نزدیک دیدی؟
روی تخت چوبی سنتی در حیاط خانه مادرش نشسته بودیم ،کلافگی از سر و رویش می بارید
-نه والا سعادت نداشتم
یک چشمم به حوض پر از ماهی و فواره اش بود آخ که جان می داد پا در آب شلب شلب کنان با ماهی ها بازی کنم اما از ترس بد اخلاقی اش چسبیده به او روی تخت نشسته بودم
با هیجان شروع به تعریف کردم :
-سنجاقک نر، سر ماده را می بندد و شکمش را زیر خودش حلقه می کند اینجوری هر وقت موقع جفت گیری نگاهشون بکنی شکل قلب به نظر میان
به خاطر همین سنجاقک ها رو به عنوان نماد عشق بازی و شهوت می شناسند
بعد با چشمایی که از خوشی برق می زد و دستانی که در هم حلقه شده بود پرسیدم:
-به نظرت خیلی رمانتیک نیست ؟
نوچ کلافه ای کرد و گفت :
-بیشتر به نظرم بی عرضگی من رو ثابت می کنه
گیج از حرف غیر منتظره اش با تعجب پرسیدم :
-وا تو که همیشه خدا میگی من الم و بلم و جینبلم
ادایش را در آوردم :
-مثل من تا حالا نیومده و از این به بعد نخواهد اومد
حالا به دو تا سنجاقک بدبخت حسودی می کنی؟
چشم چپش که پرید ناخودآگاه از آغوش گرمش عقب کشیدم
در این چند ماه دیگر خوب شناخته بودمش به وقت عصبانیت دچار تیک عصبی میشد
غر زیر لبی اش را شنیدم :
-پسر، خاک بر سرت با این زن گرفتنت
هاج و واج از این جوشش ناگهانی اش غر زدم
-شنیدم چی گفتیااااا
-درد شنیدم ، مرض شنیدم ،اصلا گفتم که بشنوی ؟
دختر نیم وجبی شش ماه من رو میبری لب چشمه تشنه بر می گردونی
یک روز خانم سرش درد می کنه ،یک روز پریود شده ،یک روز باباش مثل عمر و عثمان ما رو می پاد
یک روز داداش غول تشنش غیرتی میشه
یک روز آمادگی چهار تو ماچ و بوسه رو نداری
حالا میای با شوق و ذوق از جفت گیری سنجاقک ها برام ور ور می کنی
الان یه نماد شهوتی بهت نشان بدم که تا دو روز لنگ بزنی
هین ترسیده ای کشیدم:
-خیلی بی تربیتی
اما آیین بی توجه گردنم را به سمت خودش کشید
و به قصد بوسیدن لبانم جلو آمد
که صدای عصبانی گراهون در حیاط پیچید
-سراب ورپریده
جوری از جا پریدم که چانه ام محکم به دماغش خورد و صدای تق بدی داد
صدای آخ بلندش در بد و بیرای گراهون گم شد
-خوشم باشه مرتیکه ،تو ملاعام تنگ خواهر من نشستی
چی براش جیک جیک می کنی؟
شانه اش را گرفت و کشید
با چشمانی از حدقه در آمده زد زیر خندید :
-دمت گرم آبجی زدی ترکوندیش که
از لابه لای انگشتان آیین که بینی اش را سفت چسبیده بود خون می چکید روی زمین
با نگاهی برزخی زیر لب توپید
-بر پدرت دختر
🔥🔥🔥
آیین فرهنگ دکتر جذاب ،مغرور و پولداری
که یک بیمارستان عاشقش بودند
شنیده شده بعضی ها به حدی خاطر دکتر رو می خواستند که از قصد دست و پاشون رو می شکنند تا مریض اش باشند 🤣
اما پسر همه چی تموم قصه ما مجبور شد با دختر عموی صفر کیلومترش که عاشق چیزای عجیب و غریب
عقد کنه
🔥🔥🔥
https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8
https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8
https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8
https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8 | 854 | 1 | Loading... |
14 از ۹ سالگیش زن تو به اسم تو...!
همه فکر میکنن عروس من حالا میگی نمیخوام؟ غلط کردی مگه دست تو
بعد ده سال تازه از خارج برگشته بودم و این حرفا جای خوشآمد گوییش بود کلافه غریدم:
- یعنی چی؟ پس زندگی من دست کیه پدر من؟
اشتباه از تو بود که یه بچرو زدی بیخ ریش ما
از جاش بلند شد: -احمق بیشعور بچه ی برادر خدا بیامرزم بود خواستم خیالم راحت شه زن تو شه که اگه پس فردا افتادم مردم تو باشی بالا سرش
داد زدم: -حالا که نـــمـــردی اونم نزدیک ۲۰ سالش شده میتونه گیلیمشو از آب بیرون بکشه... زن چی اصلا؟ مگه من دست زدم به اون بچه که هی زن زن مـــیکـــنـــی؟
پدرم مات موند و خودم پشیمون شدم از برخوردم اما به یک باره صدای دخترونه ای به گوشم رسید:
-درست حرف بزن با عمو حرف زدنت مثل نیش مار انگاری چاقو میزنه به جون آدم
متعجب سرم و بالا گرفتم، مارال بود؟!
چقدر بزرگ شده بود، آخرین بال نه سالش بود و من بیست سالم اما الان یه دختر کامل بود.
قد بلند چشمای سبز و موهای بلند مشکی پر کلاغی و خلاصه زیبا بود...
متعجب از این همه تغییر وقتی به خودم اومدم که روبه روم ایستاد بود و جوری پر اخم و طلبکارانه نگاهم میکرد که انگار واقعا دختر بابام بود و با پرویی تمام ادامه داد:
- میگی بهم دست نزدی؟! نه ترو خدا به یه بچهی ۹ ساله میخواستی دستم بزنی؟
هی میگی نمیخوام نمیخوام؟ خب نخواه منم نمیخوامت به احترام بابات هیچی نمیگم ولی تو بی ادبیو به حد علا رسوندی پسر عمو
یادم نمیاومد آخرین بار که دیده بودمش حتی صداشو شنیده باشم ولی الان...؟ اخمام به یک باره پیچید توهم و به بابام نگاهم کردم که لبخند معنی داری زد و خطاب بهش گفتم:
- اینم از تربیتش
- شازده تربیت من هر چی باشه بلدم به بزرگترم احترام بزارم
اینبار به خودش خیره شدم و قدش بلند بود اما تا زیر شونه ی من بود:
- منم ازت یازده سال بزرگترم بچه
- بزرگی به عقل نه سن و قد و قواره!
صدای تک خنده ی پدرم این بار بلند شد و من خیره ی مارال روی جدیمو اینبار نشون دادم:
- نظرم عوض شد! طلاقش نمیدم
وسایلتو جمع کن امشب میام دنبالت، از امشب خونه ی شوهرتی دیگه دختر جون
صورتش وا رفت و قطعا میدونست بابام همین امشب از خدا خواسته قطعا راهیش میکنه خونم! و منم دیگه نموندم عینکمو به چشمام زدم: - شب میبینمت دختر عمو
و لحظه ی آخر خمشدم و در گوشش جوری که بابام نشنوه ادامه دادم:- الان سنی داری که بهت دست بزنم دیگه مگه نه؟
لال شد و من سمت خروجی رفتم اما لحظه ی آخر صدای گریه و بدو بدو کردنش از پله ها به گوشم خورد که سر برگردوندم و با دیدنش که به سمت اتاقش در حال فرار بود نیشخندی زمزمه کردم: - بچه...
https://t.me/+ZXo8muleMoliMDhk
https://t.me/+ZXo8muleMoliMDhk
https://t.me/+ZXo8muleMoliMDhk
- در اتاقشو قفل کرده از وقتیم رفتی زار زار داره گریه میکنه، چی تو گوشش زمزمه کردی که ترسیده هان؟
شونه ای انداختم بالا و به ساعت دستم نگاهی کردم: -هیچی نگفتم، من خستم برو بیارش بابا
جلو روم ایستاد و جدی شد:
- من که باش حرف زدم راضیش کردم بیاد خونت اما نامجو وای به حالت مو از سرش کم شه! تا وقتی زنده باشم بیچارت میکنم
همون طور که تو پسرمی اون دخترم
بابام جدی بود، معلوم چقدر مارال و دوست داره و گفتم:
- منم نمیبرم جلادش باشم که، چی فکر کردی راجبم بابا؟!
لبخندی زد: -من مردم فهمیدم ازش خوشت اومده میدونم بیشتر از اینم خوشت میاد اما دختر ناز داره براش صبر کن بابا... مبادا تحمیل کنی خودتو مارال مادر نداره توام مادر نداری افتاده گردن من این چیزارو بهت بگم
هیچی نگفتم دوست نداشتم راجب این چیزا با بابام حرف بزنم ولی انگار بابام منتظر جوابی از سمت من بود تا خیالش راحت بشه که پوفی کشیدم: - نه پدر من حواسم هست
و با این حرف پدرم مارال و صدا زد و سر کله اونم با قیافه ی توهم پیدا شد و من مطمعن بودم عمرا بتونم با وجود همچین دختری تو خونم که از قضا همه جوره حق داشتم بهش دست بزنم بتونم صبر کنم.
البته که منم با سی سال سن بلد بودم کاری کنم دختره ی چموش خودش وا بده...
مارال بابامو بغل کرد و در نهایت با چشمای بغض دار گفت: - عمو بهش گفتی کاریم نداشته باشه دیگه؟
پس این حرفای بابام از همین دختره ی بی حیا بلند میشد و بابام تا خواست چیزی بگه من محکم لب زدم: - بریم
ادامه😭😭😭👇🏿👇🏿👇🏿
https://t.me/+ZXo8muleMoliMDhk
https://t.me/+ZXo8muleMoliMDhk
https://t.me/+ZXo8muleMoliMDhk | 1 229 | 6 | Loading... |
15 سینهام را درآوردم، جلوی او خجالت میکشیدم نوکش را در دهان بچه بگذارم...
- چه خوشگله! رو نکرده بودین هنگامهخانم!
گونههایم یک آن آتش گرفتند، دلیل در اتاق ماندن آقای بردبار را نمیدانستم! این چه اصراری بود که جلوی خودش دخترش را شیر دهم؟
- میش... میشه نگاه نکنید؟ من یهکم معذبم!
دست زیر چانهاش زد و بدون آنکه نگاه تبدارش را از سینهام بگیرد جواب داد:
- ای بابا! سخت میگیرید هنگامهخانم! محرم شدیم واسهی چی پس؟
عمرا یکنفر آن بیرون حدس میزد این مرد موجه و سربهزیر بیرون از خانه اینطور هیز به یک زن زل زده باشد! مطمئنا اگر محرمش نبودم یک نگاه هم به من نمیانداخت...
- نوکش صورتیه ها! تا حالا اینقد صورتی ندیده بودم! خوشمزهس بابایی؟
نمیدانستم چهطور از زیر نگاههای تیز و هوسآلودش فرار کنم، اگر دلم برای بچهی بیمادرش نمیسوخت عمرا پایم را در خانهاش میگذاشتم! خجالت فایدهای نداشت، اخم کردم و به او توپیدم:
- آقای بردبار! شما دیگه دارین از حد میگذرین! من اگه اومدم توی این خونه فقط بهخاطر...
میان حرفم پرید:
- محرمیم هنگامهخانم! هرچیم نگات کنم گناهی پام نمینویسن!
چشمهایم داشت از پرروییاش در میآمد! عز و التماسش یادش رفته بود که میگفت محرمش شوم حتی نگاهم نمیکند! زنش که با یک بچه تنهایش گذاشته بود حتما نیاز جنسیاش... ترسیدم از او و خانهی خلوتش!
- سروش آقا!
- جونم هنگامه خانم؟
- این آخرین باریه اومدم به دخترتون شیر میدم! دیگه پامو اینجا نمیذارم!
لبش را گزید و کمی جلو آمد، فاصلهاش با من و بچهای که از سینهام شیر میخورد فقط یک قدم بود. کافی بود دستش را دراز کند و لمسم کند!
- د نشد دیگه! شما زن منی! اون شرع و دینی که من و شما ازش دم میزنیم صیغه رو گذاشته واسهی همین! حروم خدا رو حلال خودم کردم...
راست میگفت، اگر بنا بر دین و شرع بود زنش بودم اما قرار میان خودمان چه؟
- میشه همهچیزو لغو کرد، لطفا بیاید پس بخونید این صیغه رو!
دختر کوچولویش پای سینهام به خواب رفته بود ولی سینهام را هنوز میک میزد، پدر جذاب لعنتیاش هم سرش را جلو آورد و خیره نگاه به لبهایم گفت:
- من و دخترم به هم قول دادیم تکخوری نداشته باشیم! نه بابا؟
داشتم وسوسه میشدم، نفس داغش دیوانهکننده بود... آن عطر مردانهی معرکه که جان میداد برای نفس کشیدن سروش بردبار!
- میشه منم یه ناخونک بزنم هنگامه؟ فقط یه بوسه از سینههات...
لبهایم را گزیدم، این چشمهای سیاه و وسوسهگر داشت از راه به درم میکرد!
- من... من باید برم...
آرام دخترش را از آغوشم گرفت و تند و فرز در گهوارهاش گذاشت من هم تندتند پیراهنم را پایین کشیدم که فرار کنم... آخر نمیشد که بیخودی خودم را تقدیم کنم آنهم بهخاطر یک هوس!
- کجا خانم؟ به بچه شیر دادی بابای بچه چی؟
لعنت به آن تن گرمش که داشت شلم میکرد! حتی از فاصلهی دو قدمی حس میکردم داغیاش را... شوهرم بود و حلالم چه اشکال داشت اگر...
- نه... برید کنار آقا سروش... بذارید برم بعدا...
خندید و دستش را آرام از روی لباس به سینهام کشید و بعد...
https://t.me/+Ccueznuz98thYmZk
https://t.me/+Ccueznuz98thYmZk
https://t.me/+Ccueznuz98thYmZk
هنگامه و سروش همسایهن هنگامه که شوهر و بچهشو توی تصادف از دست داده صیغهی سروش میشه که زنش ولش کرده و رفته و میخواد بچهش از شیر مادر تغذیه کنه! سروش که یه مرد مذهبیه خودشو کنترل کرده اما وقتی به هنگامه محرم میشه دیگه نمیتونه صبر کنه و میخواد با کسی که محرمشه...😢😢😢 | 2 173 | 5 | Loading... |
16 💥دلم برات تنگ شده جونم💥
🔥 کنسرت خاطره انگیز رضا صادقی 🔥
👈 ۵ تیر ، تهران ، سالن برج میلاد
خرید بلیت از سایت هنر تیکت : 👇
honarticket.com/r.sdg115
. | 1 618 | 0 | Loading... |
17 میخوای یه خونه لاکچری داشته باشی ؟!
این پرده ها معجزه میکنه 👌😍
✅فقط با ۲۹۹تومان پردههای خونتو تغییر بده😳
🔹 تخفیف ویژه فقط تا پایان ماه
👇👇
https://t.me/pardee_azin
https://t.me/pardee_azin
📍خرید حضوری و آنلاینh | 1 629 | 0 | Loading... |
18 🐶۱۰ هزار شیبا هدیه بگیرید🐶
در بالینکس ثبت نام کن و ۱۰ هزار شیبا رایگان هدیه بگیر !
https://zaya.io/akbdu
https://zaya.io/akbdu
همین حالا روی لینک کلیک کن و ثبت نامتو تکمیل کن 👆 | 1 771 | 0 | Loading... |
19 ❌ تخفیف ادکلن های ۵۰ میل فقط و فقط ۶۹۰ تا ۹۹۰ ❌
✅ با ۱۰سال سابقه تک و عمده فروشی بصورت #اینترنتی
✨ادکلنهای آکبند✨ادکلنهای آنباکس و شرکتی
✨دکانت✨جیبی✨
✅ ارسال فوری به سراسر کشور
✅ ضمانت اصالت
✅ پرداخت درب منزل برای تهران
✅ لطفاقبل ازخرید، پیامهای رضایت مشتریان مارو ببینید😊
🔴 تخفیفات 50 میل شروع شده 🔴
کانال تلگرام ما💯👇🏻
https://t.me/joinchat/ffJj_j5MXQ44NGI8
https://t.me/joinchat/ffJj_j5MXQ44NGI8 | 3 108 | 0 | Loading... |
20 🔴 روش جدید درمان آرتروز زانو
🔵روشی به تازگی کشف شده که با استفاده از زاپیامکس تراپی امواج کِلاکْ پالْس میتونه زانودردت رو (در منزل ) درمان کنه !
• با پر کردن این پرسشنامه ، همین امروز مشاوره رایگان و تخصصی درمان زانودرد دیافت کن✅
همین الان وارد شو و پرسشنامه رو پر کن 👇🏻
https://medianashop.com/Landing/Intdbl/ZM82/?utm_term=0320teleB | 1 865 | 2 | Loading... |
21 💘طلسم شهوت بند و زبانبند و جلوگیری از خیانت🔐
🔮دعای حصار قوی دفع همزاد و چشم زخم و ابطال سحر عظیم
❣تسخیر و احضار برای جذب و بیقراری و بازگشت معشوق ❤️🔥
💰طلسم الفوز پیروزی در معاملات و جذب ثروت فراوان
🫶گشایش و تسهیل در ازدواج و بخت گشایی سریع💍
🪄گره گشایی و حاجت روایی فوری نازایی زوجین📜
👤مشاوره رایگان و تخصصی با استاد سید احمد هاشمی 👇
🆔@seyed_ahmadhashemi
📞09057936026
@telesme1
همراه با ضمانت کتبی و مهرمغازه و اصالت کارها şĥ²¹v
https://t.me/telesme1
لینک کانال و ارتباط مستقیم و مشاهده رضایت اعضا | 3 910 | 1 | Loading... |
22 - زن سابقت نامزد کرده سروشخان!
چوب بلیارد توی دست سروش خشک ماند، خم شده بود حرکت آخر را بزند اما بلند شد.
- نشنیدم... یه بار دیگه تکرار کن چی گفتی؟
یاسمین ترسیده قدمی عقب برداشت، آمده بود خبر خوب بدهد و از سروش پیشنهاد ازدواج بگیرد اما...
- گ... گفتم هنگامه میخواد عقد کنه...
چشم بست، هنگامهاش؟ آن مغز خر خورده کی بود که جرات کرده بود برود خواستگاری هنگامه و با سروش دربیفتد؟
- با کی؟ کجا؟ آدرس دقیق بده!
- با... با...
- د جون بکن حرف بزن!
فریادش طوری یاسمین را ترساند که مثل بلبل به زبان آمد و همعچیز را تعریف کرد، رفیق نارفیق هنگامه فکر میکرد سروش دوستش دارد؟
- با کامران! همون دفترخونهای که طلاق گرفتید، تا الان دیگه باید...
میدانست و چیزی نگفت؟ دخترک پسفطرت عوضی! سروش دست بلند کرد که توی صورتش بزند اما پشیمان شد! جلوگیری از آن عقد مهمتر بود!
......................................
- عروسخانم بنده وکیلم؟
انگار عقدشان شلوغ هم بود، همهی فامیل... حتی مادرش! همه برعلیه او بودند؟
- با اجازهی عمهی عزیزم که برام هم پدر بوده و هم مادر...
نگذاشت هنگامه بله بگوید هرگز نمیگذاشت زنش، مال آن مرتیکهی دوزاری شود که عرضهی بالا کشیدن شلوارش را هم نداشت!
- نه!
همه سکوت کردند، لبخند روی لب عروس و داماد پریده و نگاه سروش تنها به یک نفر بود! هنگامه با لباس عروس لختی و آرایش غلیظی که برای آن مردک کرده بود!
- سروش مادر، جاش نیست اینجا، حرف میزنیم!
- من حرفی با هیچکس ندارم! اومدم دنبال زنم!
کامران بلند شد که چیزی بگوید و سینه سپر کند اما با ضربهای که سروش به سینهاش زد با صندلی عقد نقش زمین شد و هنگامه با جیغ کوتاهی وحشتزده از جایش پرید!
- چیکارش کردی روانی؟؟
سروش بازویش را گرفت، دردش آمده بود که او بدنش را جلوی نامحرمها ریخته بیرون! که پای سفرهی عقد غریبه نشسته!
- الان میخوام بهتون یه افتخاری بدم فامیل محترم و آقای هاشمی عزیز که داشتی به من خیانت میکردی!
عاقد، آقای هاشمی توی سکوت سر پایین انداخت و سروش شناسنامهاش را در آورد و انداخت جلوی او!
- به عقد دوبارهی من و زنم خوش اومدین!
https://t.me/+-h-AtgiesRFmMDBk
https://t.me/+-h-AtgiesRFmMDBk
https://t.me/+-h-AtgiesRFmMDBk | 757 | 3 | Loading... |
23 - من یه پراید مدل هشتاد و پنج یا شیش میخوام آقا!
سروش پوزخند زد، معلوم بود آن زن پول همان پراید مدل پایین را هم با بدبختی جور کرده!
- خانم ما تو کار پراید نیستیم، ماشین خارجی میفروشیم حالا بعضی وقتا پژو!
حرفهای شاگردش که درست بود اما سروش چون آن زن را شناخته بود دلش نمیخواست ناامید برود.
- ممد به خانم بگو بیاد دفتر من.
تلفن را سر جایش گذاشت و منتظر شد، دختر حاجی هیچ فکرش را هم نمیکرد سروش اینقدر پولدار شده باشد و خودش بیفتد دنبال ماشینهای فکستنی!
- سلام، شاگردتون گفتن بیام اینجا.
هنوز هم همانقدر نجیب بود و سربهزیر! سر و وضعش مرتب بود اما لباسهایش زیادی نو نمیزد، انگار واقعا وضع مالی خوبی نداشت.
- خب، چه ماشینی مد نظرتونه خانمِ امینی؟
- میخوام اسنپ کار کنم، یه پراید مدل پایین میخوام.
اسنپ؟ دختر حاجی؟ سروش اخم کرد، نون و نمک حاجی را خورده بود و غیرتش اجازه نمیداد...
- مگه شوهرت کدوم گوریه که تو کار کنی؟
زن با تعجب سر راست کرد.
- درست صحبت کن آقا شوهرم مرده!
پس آن بچهسوسول مرده بود؟ همان که هنگامه به او ترجیح داده بودش؟ اخمهایش را باز کرد.
- متاسفم، چند وقته فوت شدن؟
- شیش ماهه!
ناخودآگاه لبخند زد، هنگامه بیوه بود و او زن طلاق داده! بدش نمیآمد عشق جوانیاش را دوباره به دست آورد! حتی به زور!
- متاسفم هنگام، مرگ حقه شتریه که در خونهی همه لگد میندازه!
فقط خودش به او میگفت هنگام، میدانست دیگر باید یادش بیاید...
- س... سروش؟ تو سروشی؟
فقط نگاهش کرد، ده سال آنقدری تغییرش داده بود که هنگامه او را نشناسد، میدانست حاجی ورشکست شده اما مرگ دامادش را نه!
- بابام کل محلو زیر و رو کرد دنبالت بابام... داره میمیره!
- آره باورت نمیشه من سروش باشم؟
سر پایین و اشک هنگامه عصبیاش کرد و صدایش را کمی بالا برد.
- بابات میخواد حلالش کنم که راحت بمیره ولی نمیکنم چون دلم هنوز شکستهست!
روی صندلیاش بلند شد، روبه روی هنگامه ایستاد هنوز همان بوی خوب را میداد.
- به ممد میگم برات پراید پیدا کنه، واسه حلالیت دیگه اینجا نیا هنگام!
- ولی...
با نگاه سرد و سخت سروش فهمید چیزی دستگیرش نمیشود هنگامه آرام عقبگرد کرد که برود.
- یه راه داری که باباتو ببخشم، حتی میام ببینمش که راحت بمیره!
هنگامه ایستاد و اشکهایش را پاک کرد، ذوق کرده و خوشحال.
- هرچی باشه حتی هرچی پول دارم میدم بهت بابام خیلی زجر میکشه...
- پولتو به رخ من نکش!
چرخید و به پنجره تکیه داد، سیگاری روشن کرد تا کمی اعصابش آرام شود و پکی به آن زد.
- باید پنهونی صیغهم شی! نمیخوام کسی بفهمه!
ندید میتوانست جا خوردن هنگامه را تصور کند پس ادامه داد:
- شرط حلال کردن بابات همینه، تو که بیوهای! احتیاجی به اجازه هم نداری.
انگار هنگامه پدرش از هرچیزی برایش مهم بود، سروش برگشت و نگاهش کرد، اشکهایش را پاک کرده و محکم سینه سپر کرد.
- به خاطر بابام قبول میکنم!
https://t.me/+-h-AtgiesRFmMDBk
https://t.me/+-h-AtgiesRFmMDBk | 429 | 0 | Loading... |
24 - گروه خونیت چیه؟
برگهی آزمایش توی دستم بود، شک کرده بودم به خیانت زنش اما میخواستم مطمئن بشم که مدرک رو به دست سروش بدم.
- او مثبت، چیزی شده خانم وکیل؟
پشت صندلیم نشستم و عینکمو به چشم زدم تا یه بار دیگه گروه خونی پسرش رو چک کنم.
واقعا دلم براش میسوخت، مردی به معروفی اون وقتی که بهترین زندگی رو برای زنش فراهم کرد حقش خیانت نبود! خیانتی که هنوز خودش خبر نداشت.
- مطمئنی جناب مهرآرا؟ حتما او مثبت؟
عصبی و نگران اونم نشست روی یکی از مبلهای راحتی دفتر و منتظر به منی نگاه کرد که هنوزم دلم نمیومد حرفی بزنم.
- آره، لطفا بگید خانم، من واقعا وقت اینو ندارم که اینجا بشینم.
لبامو به هم فشار دادم، با این مدرک به راحتی میتونستیم جداییش رو اعلام کنیم اما باز هم دلم نمیومد سبب یه جدایی بشم.
- خب، راستش شما اصلا نمیتونید بچهای داشته باشید که گروه خونش آ و بی مثبته!
اولش متوجه حرفم نشد و به خاطر همین پرسید:
- یعنی چی؟
- یعنی امیرعلی پسر شما نیست آقای مهرآرا!
شوکه خندید، درکش میکردم، برایش باورپذیر نبود آخر پسرش را از جانش هم بیشتر دوست داشت، همه میدانستند جان سروش است و امیرعلی!
- خانم وکیل به شما اجازه نمیدم...
- آقای مهرآرا! پدر با گروه خونی شما نمیتونه پسر آ-ب مثبت داشته باشه این اصلا امکان نداره! با آرامش بهش فکر کنید این یه مدرکه!
دوتا دستش رو گذاشت روی صورتش میدونست من حرفم خود قانونه و دروغی توش نیست اما نمیتونست باور کنه!
- همسرتون سالهاست به شما خیانت میکنه، به من گوش میدین؟
هرگز فکرم نمیکردم سروش مهرآرا، مهندس معروف شهرمون یه روزی جلوی من سعی کنه جلوی اشکاشو بگیره.
- یعنی از قبل؟
سری به تاسف تکان دادم و به نشان همدردی بلند شدم و یه لیوان آب براش ریختم، کنارش نشستم.
- به هرحال شما میخواستید جدا بشید این...
- میخوام زجرش بدم هنگامه خانم، همونجوری که زجرم داد، شما کمکم میکنید؟
اولش فکر کردم میخواهد زودتر طلاقش را بگیرد، با مهربانی سر تکان دادم.
- بله البته من وکیل شمام.
- نمیخوام طلاق بگیرم باید مثل من زجر بکشه شما تنها کسی هستین که راز منو میدونه متوجهید؟
با اندوه نگاهش کردم، به نظرم حق داشت...
- بله من فاش نمیکنم نگران نباشید.
- شما منو تنها نذارید، پارتنرم بشید هنگامهخانم!
جا خوردم، لبخند محزونم روی لبم خشک شد، من و سروش مهرآرا؟ اصلا نمیدونستم چی بگم چون پای آبروی من هم وسط بود.
- جناب مهرآرا من نمیتونم... شما الان عصبانی هستید...
- خواهش میکنم لطفا، من تا حالا از کسی خواهش نکردم.
خودم را جای او گذاشتم میتوانستم دردش را با تمام وجود احساس کنم، من هم خیانت دیده بودم.
- من... کمکتون میکنم.
https://t.me/+-h-AtgiesRFmMDBk
https://t.me/+-h-AtgiesRFmMDBk | 424 | 0 | Loading... |
25 - میخوای زنده بمونی یا نه خانم دکتر!
به مرد تیر خوردهی وسط مطب نگاه کردم و مرد سیاهپوشی که اسلحه را مستقیم گرفته بود روی من.
- با توام! اگه بمیره یه گوله حرومت میکنم! یالا بجنب!
نالهی زخمی و فریاد آن مرد من را به خودم آورد، آرام دستم را که بالا برده بودم پایین آوردم، آخر این همه مطب چرا من؟ آن هم در اولین روز کاری...
- باشه باشه... من انجامش میدم، اسلحهتو بگیر اونور.
نشستم بالای سرش، تیر خورده بود توی پهلویش اما انگار زیاد عمیق نبود چون میتوانستم انتهای تیر را ببینم.
- باید جراحی بشه کمکش کن بخوابونمش روی تخت!
با دست آزادش بازوی او را گرفت و من هم کمک کردم که بخوابانمش، فورا وسایل جراحی را چیدم روی میز و پرسیدم:
- از پزشکی چیزی بلدی میتونی کمکم کنی؟
از سوالم پشیمان شدم، بیاعصابتر از آن بود که میشد رویش حساب کرد!
- خودت کارشو حل کن، من از این کارا خوشم نمیاد!
صبر کردن عاقلانه به نظر نمیآمد، فورا آمپول بیحسی را آماده کردم و به او تزریق، ممکن بود خونریزی به قیمت جانش تمام بشود.
- شما خلافکارین؟
- کارتو بکن خانم دکتر!
اطراف زخم را ضدعفونی کردم که کارم را شروع کنم، هنوز دست به گلوله نزده انگار نالههایش قطع شد.
- داره میمیره شوک لازم داره باید ببریمش بیمارستان سریع!
- بیمارستان؟ بیمارستان آره؟؟ گفتم اگه مرد میکشمت یا نه؟
سر تکان دادم. واقعا از مردن میترسیدم، از بیدلیل مردن بیشتر، آخر آقاجانم بعد از آن همهخرج برای درسخواندنم باید به من تکیه میکرد!
- باشه باشه...
تمرکز کردم، تمام چیزی که از پزشکی یاد گرفته بودم را توی ذهنم مرود کردم و فورا شروع کردم به ماساژ قلبی.
- به هوش بیا! زود باش... زود!
کمی نبض از قلبش که زیر دستم حس کردم به سرعت تیر را بیرون کشیده و خونش را بهسختی بند آوردم.
به زنده بودنش امیدی نبود اما عرق پیشانیام را پاک کردم و گفتم:
- زندهست ولی نیاز به مراقبت داره ممکنه...
- مراقبت! تو ازش مر اقبت میکنی خانم دکتر!
مات او شدم، آن مرد جوان قدبلند که سرتاپا مشکی پوشیده بود و اسلحه داشت، دنیا روی سرم خراب شد!
یا مواد فروش بودند یا قاچاقچی... گیر چه آدمهایی افتاده بودم؟
- م... من؟ من نمیتونم...
- راه بیفت!
ولی آن زخمی چه؟ من را کجا میبرد؟ چرا میبرد اگر مریضش را نمیآورد.
- ولی اون...
- اونو بچهها میارن چون خیلی حرفا باید بزنه! تو نگران نباش راه بیفت!
بازویم را اسیر دستانش کرد و کشید، مجبورم کرد با او همقدم شوم و شدم، بدون آنکه بدانم....
https://t.me/+-h-AtgiesRFmMDBk
https://t.me/+-h-AtgiesRFmMDBk | 185 | 0 | Loading... |
26 -این قدر دختر بدی بودی که آقا جون از دست خسته شده میخواد بدت من ادبت کنم
۹ سالم بود و صدای گریم بیشتر شد و خرسی رو بیشتر به خودم فشردم و هامین پسر سرایدارمون که برای آقاجون عزیز بود با بدجنسی تمام صدای خندش تو خونه پیچید.
و من بدو سمت آقاجون که با حاج آقایی درحال صبحت بود دویدم:
-آقاجون منو نده هامین اذیتم میکنه
نگاهش به من ده ساله نشست و الله اکبری گفت و سر خم کرد سمت هامین که هنوز درحال خنده بود و توپید:
-هامین؟!
ساکت شد، ۲۱ سالش بود و از آقا جون حساب میبرد، چسبیدم به آقاجون و ادامه دادم:
-قول میدم دختر خوبی بشم منو نده هامین
-هامین پسر خوبیه بابا جون هواتو داره
سر آوردم بالا:-نه همش اذیتم میکنه
خیلی آروم طوری که هامین نشنوه گفت:
-آدما اکثرشون کسیو که دوست دارنو اذیت میکنن
هیچی نگفتم چون اون موقع نفهمیدم منظورشو و حاجآقای کنارش گفت:
-حاج خیلی بچن ها مطمعنی؟! نوه ی دختریتون حتی فکر کنم نیز نشده
بعد نوه دختریتون رو میخواید بدید پسر سرایدارتون؟
آقاجون نگاهش رو به حاجآقا داد:
-استغفرالله قرار نیست بینشون اتفاقی بیفته که حاجی... من پنج تا پسر و یه دختر دارم
دختر که میدونی مونس آدم دروغ چرا بیشتر از همه دوستش داشتم اما عمرشو تویه تصادف با شوهرش داد به شما موند این یادگاریش
دستی لای موهای فرم که شبیه مادرم بود کشید و با لبخند بهم نگاه کرد:
-میدونم بمیرم پسرام یادشون میره بچه خواهرشونو فقط به فکر پول و پلن یادگاری دخترم آواره کوچه خیابون میشه
شنونده بودم هیچی نمیفهمیدم که ادامه داد:
-حاجی همین پسر سرایدار هست اما من بزرگش کردم میشناسمش خاکش جنسش خوبه میخوام این همه مالو بدم به اون جا اون پسرای پول پرست
با پایان جملش هامین رو صدا زد که دست به سینه اومد. سمت آقا جون:- جونم حاجی
-پسرم جان روی تمام این اموالی که دارم میزنم به نامت این دخترم دارم میزنم به نامت
این دختر از تمام چیزایی که دارایی هام که بهت دارم میدم با ارزش تر
هامین نگاهش روم نشست و لبخندی بهم زد که با اخم رو گرفتم و باز بغض کردم:
-اقاجون نده منو بهش میخوام پیشت بمونم
آقا جون خندید: -من تا وقتی زندم پیش من میمونی فرفری
و این بار صدای هامین بلند شد:
-قول میدم آقاجون مثل چشمام حواسم بهش باشه البته تا وقتی سایه شما بالا سرش باشه که به من نیازی نیست
آقا جون سری تکون داد:
-اکه روزی بمیرم و خار تو پاش بره هامین روحم میاد تا شب آروم برات نزار باور کن
-چشم
و آقا جون دوباره رو کرد به حاجآقا و ادامه داد:-بخون حاجی صیغه عقد و بینشون بخون
https://t.me/+wpZ49fJAwo5jYWFk
https://t.me/+wpZ49fJAwo5jYWFk
(ده سال بعد...)
-یعنی چی هیچ ارثی بهتون نمیرسه هیچی به نام خودش نبود؟
وکیل آقاجون سری به چپ و راست تکون داد:
-هیچی به نام خودشون نبود که الان بعد مرگشون شما ارثیه بخواید
نیشخندی زدم، هنوز خاک آقا جون خشک نشده بود که اومده بودن دنبال ارث!
یکی از عمو ها داد زد:- پس به نام کیه؟
به یک باره در دفتر باز شد: - به نام من
نگاه همه، حتی من روی درگاه در نشست.
مردی قد بلند، چهار شونه و چشم مشکی با ظاهری به شدت آراسته... چقدر آشنا بود...
عمو اخماش پیچید بهم:-شما؟!
وارد دفتر شد:-هامین افروز به جا آوردین؟
و با پایان جملش به من خیره شد و من بدنم یخ بست از مرور خاطرات، انگار ترس و تو چشمام دید که لبخند ملایمی بهم زد اما من با اخم نگاه ازش گرفتم
اون الان شوهرم بود، شوهری که بعد از همون عقد که تو اوج بچگیم بینمون خونده شد دیگه ندیده بودمش تا الان...!!
مردی که آقا جون تمام داراییشو بهش داده بود به علاوهی من...
https://t.me/+wpZ49fJAwo5jYWFk
https://t.me/+wpZ49fJAwo5jYWFk
https://t.me/+wpZ49fJAwo5jYWFk | 790 | 2 | Loading... |
27 _هنگامه خانم! میگن قاتل بهرامو هنوز نگرفتن، مواظب باشین!
همسایه از پشت پردهی مغازه اخطار می داد.شوکه به مردی که روی صندلی با اسلحه نشسته بود خیره شدم.
_هنگامه خانم؟...تو مغازه ای؟
مغازهی لباس زیر زنانه بود و مردا نمیتونستن بیان داخل، صبح به اون زودیم که مشتری نداشتم...
_ب...بله...حواسم هست...
بهرام صاحب مغازهی لوازم آرایشی رو کشته بودن، میگفتن سر مسالهی ناموسیه، تموم مغازهها رو دنبال قاتلش زیر و رو کرده بودن و اون...
- چیزی شد جیغ بزنین فورا میایم، نترسین پلیس اینجاست!
اسلحه درست رو به من بود و اون مرد سیاه پوش خونسرد و آروم نگاهم میکرد، انگار با همون نگاه میخواست حالیم کنه اگه حرفی بزنم نفر بعدی منم!
- با... باشه... مرسی!
صدای کفشای آقای طالبی که اومد با ترس و لرز و آهسته پرسیدم:
- از... از جون من چی میخوای! تو رو خدا برو...
اسلحه رو با مهارت توی دستش چرخوند و گذاشت توی جیب عقبی شلوارش، مثل فیلمای ترکی... واقعا جذاب بود!
- شورت و سوتینات قشنگن!
از جواب بیربطش و شورت لامبادایی که با حقارت لمسش میکرد تعجب کردم، یه قاتل حرفهای رو چه به این حرفها؟
- می... میخوای منو... ب...کشی؟
تیز نگاهم کرد، از سوالم پشیمون شدم و چسبیدم به قفسه.
- شاید کشتمت! البته... اگه قبلش یکی از این خوشگلا رو برام بپوشی شاید نکشتمت!
یه ست مشکی خیلی باز از دیوار برداشت و گرفتش بالا، یه نگاه به من انداخت و یکی هم به اون.
- یه عکس خوشگل با اینا ازت میندازم، چهطوره؟
- من... من نمی..
از مردن که بهتره کوچولو؟ نیست؟
جلوی او لخت میشدم؟ امکان نداشت، پس ارزش و اعتقاداتم چه؟ چادرم را سفتتر دور خودم پیچاندم.
- تو رو خدا... این چه کاریه من...
- دختر خوبی باش! زیر چادر بپوش راحته نترس!
اسلحه را گذاشت روی سرم و ستی که به چوبرختی آویزان بود را کوبید به سینهام!
- باشه نپوش، تا سه میشمارم شلیک میکنم، یک... دو... س...
سه را نگفته به گریه افتادم.
- نمیتونم نمیتونم! تو رو خدا برو!
میان گریه نگاهش کردم، جذاب بود از همانهایی که دلم همیشه میخواست، چشم و ابرو مشکی و اخمو و مغرور!
- من باید از اینجا برم بیرون، باید یه چیزی بین من و تو باشه که بشه بهش اعتماد کرد.
- کمکت میکنم به خدا فقط...
ماشهی اسلحه را کشید نفسهایش آنقدر عصبی بود که من احساس میکردم نزدیک است منفجر شود.
- سرم بیگناه میره بالای دار! تو چه میفهمی؟
- تو نکشتی؟؟
غریبه چند لحظه نگام کرد، شاید دلش برام سوخت که نظرش عوض شد و گفت:
- پس باید صیغهم شی! صداتو ضبط میکنم اگه دست از پا خطا کنی تو کل محلهتون پخش میکنم فهمیدی؟
از عکس لختی که بهتر بود، من نمیخواستم بمیرم به خاطر عزیز و آقاجون، اونا نباید داغ دیگهای میدیدن...
- باشه...
https://t.me/+-h-AtgiesRFmMDBk
https://t.me/+-h-AtgiesRFmMDBk | 429 | 0 | Loading... |
28 Media files | 7 566 | 0 | Loading... |
29 روی تنش خیمه زدم و پج پج وار لب زدم:
-ببوسمت؟
نگاهم نمیکرد، خیره شده بود به بازوی برهنهام.
مثل خودم آرام جواب داد:
-برام فرقی نداره، دوست داری ببوس...
این همه سردی میانمان به طرز عجیبی ترسناک بود.
دقیقاً حس و حالی هم سطح با او داشتم.
بدون هیچ اشتیاقی برای بوسیدن و عشق بازی.
گرفتار شده در اجباری که خودم با دست های خودم ساختمش و حق بیرون آمدن از آن را نداشتم.
باید امشب تا تهش را میرفتم. نباید اراده ام را چیزی میلرزاند.
نه بی حسیمیانمان، نه حس گند و ناراحتی که فضا را پر کرده بود.
چانهاش را با نوک انگشت کمی چرخاندم تا مجبور شود به چشمانم زل بزند.
نگاهم را روی تک تک اجزای صورتش چرخاندم. تلاشش برای بی تفاوت بودن ستودنی بود اما حیف که از پس چشمان غمگینش برنمیآمد.
خواستم از خیر چند کلامی که داشت روی زبانم میآمد بگذرم، اما دیگر نخواستم اینقدر نامرد باشم برای اولین بار یک دختر.
خیالم از او راحت بود.... انقدر امارش را از هر هزار طرف دراورده بودم که میدانستم هیچ رابطه ای عاطفه ای با هیچ مردی نداشته.
همانطور که دست هایم رفته رفته برای شکستن مرزها پیشروی میکرد، گفتم:
-اگه اذیت شدی، بهم بگو.
سرتکان داد و اینبار کامل دیگر چشم هایش را بست و باز نکرد.
زمزمه آرامش حال خرابم را خراب تر کرد:
-فقط زود تمومش کن، لطفاً.
در نقطهی بدی به صلحی موقت رسیده بودیم.
شاید فردا باز هم در جواب هر حرف، چیزی از آستینش درمیآورد ولی من دلم میخواست روی سرکشش را حالا نشان دهد.
نهایت تلاشم را برای آرام طی کردن مسیر کردم اما قطرهی اشک سرازیر شده از گوشهی چشمش، از نگاهم دور نماند.
در تمام طول مدت همهی دردش را میان لب های چفت شده و چنگی که به ملحفهی روی تخت میانداخت، خفه کرده بود و جز "آخی" کوچک، آن هم برای یک لحظه، هیچ صدای از او درنیامد.
این دنیا زیادی بد تا میکرد. هم با من، هم با دختری که بدون اینکه اجازه دهد خودش حسی از رهایی جسم را تجربه کند، کنارم زده بود و پاهای برهنهاش را در شکم جمع کرده بود.
چند ثانیه ای طول کشید تا به خودم بیایم و از جایم تکان بخورم.
دست روی ساق پایش گذاشتم و کلافه گفتم:
-اینجور بدتر اذیت میشی، بذار...
حرفم را خواند که میانش پرید و معترض نالید:
-نمیخوام...ولم کن جون عزیزت...نمیخوام به فکر من باشی.
و بلافاصله به ملحفه چنگ آورد و سعی کرد بدنش را با آن بپوشاند.
خیلی سریع شلوارم را پا زدم و دوباره کنارش برگشتم. درد داشت ولی انقدر ساکت و خاموش بود که دلم میخواست سرم را به دیوار بکوبم.
قرار بود کاپ شجاعت بگیرد که انقدر به خودش زجر میداد؟!
دست روی پهلواش گذاشتم و سرم را خم کردم برای دیدن صورتش.
درگیر خودش بود و فارغ از حضور من.
-حالت خوبه؟ خیلی درد داری؟!
https://t.me/+QAFD6XeHINQxNjE0
https://t.me/+QAFD6XeHINQxNjE0
https://t.me/+QAFD6XeHINQxNjE0
https://t.me/+QAFD6XeHINQxNjE0
پارت واقعی | 4 198 | 4 | Loading... |
30 - دختره چند سالشه؟! پریود مریود میشه؟!
کریم سر پایین گرفته آرام لب زد:
- میگه ۲۳ آقا! بله پریودم میشه از اون کسی که اوردتش پرسیدم.
پکی به سیگارش زد و متفکر لب زد:
- کس و کاری چیزی نداره؟! دوروز دیگه از زیر گور در نیان!
- نه آقا خیالتون تخت! پرسیدم گفت هیچ کس و نداره دو سه باری دنبالش کردم واقعا کسی و نداشت.
اخمی میان دو ابروی پرپشتش نشست.
- به خدیجه گفتی چکش کنه؟!
- بله آقا همه کار هارو کرده تر و تمیز لباس نو کرده تنش
با دست اشاره ای به بیرون زد
- خیلِ خب! بفرستش داخل. خودتم تا صدات نزدم تو عمارت نچرخ
- رو چشم آقا.
کریم بیرون رفت و کمی بعد تقه ای به در خورد و بلافاصله در باز شد و دخترک داخل شد
زیر چشمی خیره اش شد
صورتِ کوچک و سرخ و قدِ کوتاهش به ۲۳ سال نمی خورد
- سرت و بگیر بالا ببینم.
آرام سر بالا گرفت
- اسمت چیه؟
- م...ملورین آقا!
پکی به ته سیگارش زد.
- چند سالته؟!
- بی..بیست و سه...
تک ابرویی بالا داد و از پشت میزش بلند شد و نزدیک دخترک رفت...
چرخشی دورش زد که دخترک از ترس در خودش جمع شد.
از پشت سر به او نزدیک شد و در گوشش آرام زمزمه کرد
- که بیست و سه سالته ؟!
دخترک از جا پرید و کمی جلو تر رفت
صداش لرزان شده بود.
ترسیده بود
- ب..بله آقا...
- که تنهایی ؟! هوم؟!
ته مانده سیگارش را جلو رفت و داخل زیر سیگاری خاموش کرد
سیگار جدیدی آتش زد و با آرامش خاصی لب زد
- تا وقتی که آتیش این سیگار خاموش میشه وقت داری راستش و بگی دختر جون! وگرنه من وقت خاله و خاله بازی ندارم....
دخترک از ترس لرزید..
- من...من که راستش و گفتم... چی و بهتون بگم؟
پوزخند زد و خیره اش شد
- این که چند سالته و برای چی اینجایی؟!
- ۲۳ سالمه! پول نیازم! اومدم...اومدم که...
شرمش شد از قصدش بگوید.
- سیگارم داره تموم میشه! یک....دو....
بازم سکوت کرده بود.
چرا حرف نمی زد؟!
- سه! وقتت تموم شد دختر جون! برو سر کس دیگه ای رو شیره بمال
سپس فریاد زد
- حلیمه! حلیمه بیا این دخترو ببر...
یک لحظه با ترس و دلهره نزدیکش شد
- چشم آقا غلط کردم...اشتباه کردم میگم ...میگم...
نیشخندی زد و آرام دوباره لب زد
- تا تموم شدن سیگار بعدیم حرفت و می زنی...
سیگار را روشن کرد .
- ا...اسمم ملورینه....
۱۷ سالمه... پدر ...پدر و مادرم و توی تصادف ازدست دارم..
یه...یه خواهر کوچیک دارم ۴ سالشه سرطان خون داره...
پول ...پول برای داروهاش ندارم..
به اینجا که رسید اشک هایش جاری شد
- اومدم پیش خاله نسرین... بهش میگن خاله
اونجا...اونجا میگفتن با همه مردا بخواب من...من بدم میومد...
پول میخواستم. تا این که یدونه از دخترای اونجا...گفت که یکی هست دنبال دختره...
با خجالت ادامه داد
- دنبال دختر باکرهست! آدرس گرفتم..
اومدم اینجا... پی...پیش شما...
ته مانده سیگار دوم را در زیر سیگاری خاموش کرد
- آفرین... حالا راستش و گفتی میتونم بهت فرصت بدم
روی صندلی نشست و به دخترم خیره شد
صورت کوچک و زیبایی داشت...
بدنِ سفید و...
با دیدنش گُر گرفته دستی به ته ریشش کشید...
- من کمک میکنم دارو های خواهرتو بخری
ملورین سرش را به ضرب بالا گرفت
- اما شرط داره....
از پشت میز بلند شد و نزدیک دخترک شد
- کاری میکنم تا آخر عمرت بی نیاز بشی....
- چی...چی آقا!؟ هر ... هرچی شما دستور بدید...
- زنِ من شو...
دخترک،پوکر فیس نگاهش کرد...
- زنِ صوری من شو! به مدت یک سال میشی زنِ پسر حاجی....
میشی زن من، اما جلوی خانوادم.
دخترک با خوشحالی و بغض لب می زند
- من خاک پاتونم هر چی شما امر کنید.
خوبه ای زیر لب گفت و دست چک را از کمدِ میزش بیرون کشید و با چشمانی خمار لب زد
- این چکِ دریافتیِ اوله! برای امشبه!
لخت شو ، برای کاری که اومدی آماده شو! تا چکِ اول دارو های خواهرت و برات بکشم
پارت رمانشه❌👇 نبود لف بده❌🙏
https://t.me/+lm5SA5Ww_o0xOWQ0
https://t.me/+lm5SA5Ww_o0xOWQ0 | 7 356 | 6 | Loading... |
31 از ترس تو شلوارم جیش کردم و یهگوشه قایم شدم!
_گندم کوچولوم؟ پشت مبل چیکار میکنی قربونت برم؟
اشک توی چشمام جمع شد و کمی عقب رفتم.
_جلو... نیا.
کمی مکث کرد.
_چیشده چرا داری گریه میکنی کوچولوی من؟
آروم هق زدم: تو دوست بابامی چرا منو دزدیدی فرهان؟
اخم ترسناکی روی پیشونیش نشست.
_بهت نگفتم دیگه این مزخرفات رو به زبون نیار؟ تو مال منی گندم...!
دستم رو روی دهنم گذاشتم و هق زدم.
_بذار برم، ازت متنفرم!
قدمی به سمتم برداشت و با چشم هایی جدی و سخت نگاهم کرد.
_نفهمیدم چه غلطی کردی؟ مگه نمی...
با دیدن بدن لرزون و شلوار خیسم بهت زده سرجاش ایستاد.
_تو...
می دونست من مریضم و زود از همه چیز میترسم اینجوری آزارم میداد.
_شلوارت چرا خیسه. ها؟
هردو دستم رو از خجالت روی صورتم گذاشتم و اشکام شدت گرفت.
_تو شلوارم جیش کردم!
با صدای چرخیدن کلید حیاط با وحشت نگاهش کردم حتما دوستش آرمان بود!
با قدم های بلند و کلافه به سمتم اومد، سریع دستش رو دور پاها و کمرم انداخت و بغلم کرد.
_ببین با آدم چیکار میکنی فسقلی!
چشمام گرد شد فرهان یه آدم فوق وسواسی بود آخه چجوری...
قبل از این که پای آرمان به خونه برسه با قدم های بلند به سمت حموم رفت و بعد گذاشتنم روی وان و در رو قفل کرد.
_در بیار شلوارتو!
چشمام گرد شد.
_چی؟ نه تو فرهان...
یه قدم به سمتم برداشت و سریع شلوار راحتیم رو پایین کشید با خجالت دستمو جلوم گرفتم تا قلبای صورتی روی شورتم مشخص نشه!
چشمش که به شورتم افتاد لبخندی روی لبش نشست خواست چیزی بگه که ضربه ای به در خورد.
_کجابی فرهان؟
شیر آب گرم رو باز کرد و لب هاش رو به هم فشار داد.
_تو حمومم دیگه چه مرگته؟
صداش متعجب شد.
_پس گندم کجاست؟
بعد از گرم شدن آب شلنگو آروم روی پاهام گرفتش و شروع به تمیز کردن بین پاهام کرد، خجالت زده پاهامو به هم فشار دادم.
_اونم با من تو حمومه... باز کن پاهاتو دختر!
هینی کشیدم و چشمام گرد شد.
صدای خنده هاش از پشت در بلند شد، دلم میخواست بمیرم.
_باشه داداش پس ما مزاحم کارتون نمیشیم... ولی یواش تر زشته!
فرهان مکثی کرد و با اخم از بین پاهام بلند شد.
_آرمان گمشو تا نیومدم ترتیب تورو هم ندادم!
خون با شدت به گونه هجوم آورد.
به محض بسته شدن در به سمتم برگشت.
چشم هاش داغ بود و حسابی برق میزد دستشو و لای پاهام کشید و گفت:
_خب حالا شورتتو در بیار بذار لای پاتو بشورم گندم کوچولو!
https://t.me/+g-UFW5FSX7g5ZWM0
https://t.me/+g-UFW5FSX7g5ZWM0
https://t.me/+g-UFW5FSX7g5ZWM0
من فرهانم...!🔥
مرد کله گندهی سگی که تموم دل خوشیم دختر رفیقمه... اون مثل دخترمه و عمو صدام میزنه ولی قرار نبود دل اون دختر کوچولو واسم بره و با دلبریاش اغوام کنه...!💦
یه روز با اومدنش به خونم کنترلمو از دست دادم و زندونیش کردم تا هرشب...🔥❌
#پست_1 رمان مردک جذابِ وحشی با دخترِ دوستش میخوابه😱💦 | 3 645 | 15 | Loading... |
32 :هیچکس جرئت نزدیک شدن بهش رو نداره، نمی دونیم تا کی تو اون خراب شده دووم میاره، باورت میشه رئیسمون، آقامون که یه تریلی اسمش و نمی کشه تو اون تیمارستان لعنتی بستریه؟ اسمش خونه است ولی توش دور از آقام باشه دیوونه خونه است، آدم سالم اونجا عقلشو از دست میده! شده یه موجوده دیگه، با بدبختی و هزار و یک دارو و کوفت و زهرمار دو دقیقه میخوابه؛ دکتر گفته وضع اعصابش داغونه و ما هیچ غلطی نمی تونیم کنیم!
صدای ساشا، بادیگارد و جان نثار آن هیولا که حال رسماً در حال التماس کردن به او بود در گوشش میپیچید و با چشمانی خالی از هیچگونه حسی برعکس قلب بی نوایش که عجیب از درد آن کلمات به خود میپیچید نظاره گر مردی بود که حال مقابلش زانو زده بود و با بغضی که هیچ وقت تا به آن زمان از او ندیده بود ادامه داد
: میدونم، بد کرده، بد کردیم! گند زده شد به زندگیت، اصلاً دور از جون آقام باشه غلط کردیم، هرچی تو بگی، تا آخر عمر نوکریتو میکنیم، جبران نمی شه میدونم! نه پدر و مادرت بر میگردن نه زمانی که از دست رفت ولی تو خانومی کن، تو بزرگی کن و ببخش! تویی که میدونی آقام چقدر خاطرتو میخواد، تویی که حال بد و جنونش رو دیدی، تویی که مریضیش و میدونی بیا و تا کار از کار نگذشته ببینش، به خدایی که می پرستی اون ببینتت آروم میگیره، نزار خودش بیاد سر وقتت،
راست میگفت، جنونش را میشناخت، به خوبی زمانی که بخاطر همان جنون اورا برای رفتن بر سر مزار پدرش بدون اجازه ی او در قفس سگ ها انداخته بود و مسبب مدت ها بند آمدن زبانش شده بود را به یاد داشت! یا روزی که تا مرز خفه کردن برده بودتش! اصلاً آن روز را میتوانست فراموش کند که زمانی تا سر حد مرگ کتک خورده بود؟
جنونش به کنار، اصلاً آنقدر بخشنده بود که میتوانست همه ی آن اتفاقات را ببخشد، سر نوشتی که به لطف حضور آن مرد و خودخواهی هایش به کل عوض شده بود را چه میکرد؟
پدر و مادری را که هیچوقت نتوانسته بود ببیند را چه؟
قلب زبان نفهمش نهیب زد
: او همانی بود که تورا از زندگی وحشتناکی که میشد داشته باشی نجات داد! او کسی بود که زندگی کردن و عاشق شدن را آموخت، پس تکلیف منه بدبخت که گرفتارشم چه؟ همه ی زجر هایت را یادآور شدی اما یادت هست بعد هرکدام از بلاهایی که بر سرت می آورد خودش را چگونه تنبیه میکرد؟ دیوانه شدن هایش را بر سر خود به یاد نمی آوری؟
: ساشا، فکر میکنم دیگه کافی باشه!
با هشدار عصبی مایکل، برادر تازه پیدا شده اش ساشا ناامیدانه از جا برخاست و نیم نگاهی مجدد به وارثانا انداخت و با ندیدن واکنشی از سمتش عاجزانه اتاق را ترک کرد
برادرش دلداریش داد که هر تصمیمی بگیرد پشت اوست، می دانست حتی آن ها نیز نمی توانند بیخیال آن مرد شوند! نه بیخیال و نه حریفش!
*
آمده بود به قتلگاهش، میخواست با چشمان خودش ببینتش! خود را گول زده بود که میخواد خورد شدنش را ببیند اما زهی خیال باطل! دلتنگی که این حرف ها سرش نمی شد!
گام های سنگینش را بی حرف سمت درب خانه حرکت داد و به محض باز شدن در با صدای عربده ی وحشتناکی که در آن پیچید وحشت زده در جای خود سنکوپ کرد، آن فریاد های وحشتناک را به خوبی میشناخت مطعلق به آن مرد بود!
با صدای کوبیده شدن چیزی، ناخوداگاه به دنبال بادیگاردهایی که بی مهابا میدویدند، دوید و تا به خود آمد، با مردی رو به رو شد که چشمان خونی و جنون زده اش چنگ میشد بر دل ویرانش!
نگاهش قفل آن نگاه ترسناک و عجیب شده بود و پاهایش رسماً قفل کرده بود،آن سوپراستار محبوب و همیشه شیک پوش کجا و مرد ترسناک و دیوانه ی مقابلش کجا!
در سکوت خیره سیاهچال چشمانش بود که لب مرد به آرامی به یک طرف انحنا گرفت و برق وحشتناکی در چشمانش خانه کرد، برقی که ته دل دخترک را خالی نمود
: پس برگشتی خونه جوجه ام!
قدمی سمتش برداشت و بی توجه به دستانی که از آن خون میچکید، دیوانه وار سری بالا و پایین کرد و ادامه داد
: خوب کاری کردی! یه کم دیگه دیر میکردی، دیگه نمی تونستم تو این خراب شده بمونم!
حالش خوب نبود!
مرد گویا در خواب حرف میزد و آن حالت نه تنها دخترک را بلکه بادیگارد هارا نیز به وحشت انداخته بود که جلو آمدند و مهدی به آرامی لب زد
: رئیس..شما حالتون خوب نیست ممکنه آسی
هنوز حرفش تمام نشده بود که با ضربه ای به دیوار کوبانده شد
دخترک از ترس گامی عقب رفت
: اومدم زجر کشیدنتو ببینم و برم! پس خیالبافی نکن برای خودت جناب نامدار!
مرد تای ابرویی بالا انداخت و دیوانه وار کف زد
: این ورژنتو بیشتر دوست دارم! زبون باز کردی!
ولی ببینم وقتی دوباره برگشتی پیشم و به تخت بستمت و زیرم آه و ناله کردی باز همین زبون و داری یا نه، کوبانده شدن دخترک روی تخت کاری نبود که کسی بتواند جلویش را بگیرد!
https://t.me/+XoeXMg7guNw5ZWRk
https://t.me/+XoeXMg7guNw5ZWRk | 2 653 | 8 | Loading... |
33 🥀خورشیـــــــد
#پارت96
حالا اما دیدن آدمهایی از همان مدرسه یعنی خبر از دنیای بیرون...
یعنی جایی که تا چند هفتهٔ پیش من هم با سرووضعی زیبا و باآبرو داشتم زندگی میکردم، دختر کسی بودم و مادرم...
– بیبی... اون بیرون... حتماً حرف بد پشتمه، نه؟
پیرزن یاعلیگویان، زمین تکیهگاه کرد و بلند شد.
با سینهای سنگین از بغض به او خیره شدم.
– طلا که پاکه منت از خاک نمیکشه، دختر... تا حالا شده شب روز نشه؟ نشده. واقعیتم عین روز بعداز شب میمونه... تو زندگیتو کن... سرت بالا باشه، عزیز بیبی... پا شو، موطلایی بیبی... خیلی آدما امروزو ندیدن یا شبو نمیبینن.
صدای زنگ میآید و کمی بعد هم یاالله. سینی صبحانه را برمیدارم و لیوانم را آب میزنم.
صدای سدبالا و عباس که دارند حرف میزنند به گوش میرسد و صدای بیبی که از بالکن میگوید عباس هاون سنگی را بالا بیاورد.
– خورشید! بیبی تصدقت، اون گوشت داخل یخچال تو صافی رو بیار، اون ملافهٔ رو کمدم بیار. عباس، ننه! بیا بالا...
میخواستم قبلاز آمدن سدعباس وسایل را بگذارم و بروم.
از رویش خجالت میکشیدم. | 10 139 | 34 | Loading... |
34 بالاخره انتظارها به سر رسید🥹👇
⚡️عضویت در کانال vip خورشید ⚡️
🎍پارت گذاری کانال vip دوبرابر کانال اصلیه
🎍کانال vip بدون هیچ گونه تبلیغ و تبادل و پیام آزار دهنده ایه.
🎍پارت گذاری توی کانال vip به صورت هفته ای 10تا12پارته.
قشنگا توجه کنید که چون vip تازه افتتاح شده اختلاف پارتهای دوکانال خیلی زیاد نیست اما خب به مرور چند برابر میشه😍
📌 جهت دریافت عضویت کانالvip رمان مبلغ 47 هزار تومن به شماره کارت:
5894631554111492
بانک رفاه |محیا مهری الوار
فیش واریزو به آیدی: @add_gamsor
ارسال کنید و فایلو دریافت کنید. | 9 993 | 1 | Loading... |
35 - قاتل خواهرت پیدا نشد؟
غم دنیا ریخت تو دلم همهی پاساژ میدونستن خواهرمو کشتن حتی مشتریهای ثابت مغازمون که یکیشم همین خانم بود.
- نه، پلیسا دنبالشن، اون نامزد عوضی قاتلشو پیدا میکنن.
اشک گوشهی چشممو پاک کردم.
- چرا کشتش نمیدونی؟
توی بیشعوری بعضی از ادمها میموندم، من هنوز داغدار بودم و این قضیه روحمو آزار میداد، انگار همین دیروز بود جنازهی خواهرمو کف مغازه دیده بودم.
- باید مغازه رو ببندم، اگه پسندیدید حساب کنم!
فهمید نباید بیشتر سوال بپرسه و کنجکاوی کنه، برای خواهر مظلومم هزار و یه تهمت شنیده بودم از خیانت تا...
- آقا آقا کجا میرین میخوام ببندم!
از پشت پیشخوان اومدم بیرون و رفتم سمت انتهای مغازه جایی که مانتوهای مجلسی رو آویزون میکردیم.
- آقا اون خانم که رفت دیگه مشتری نمیگیرم میشه برید بیرون؟
ماسک زده بود و سرتاپا چرم، دلم ریخت انگار چشماشو میشناختم، سروش عوضی! یه قدم عقب برداشتم ولی به دومین قدم نرسید چون شالمو تو مشت گرفت اسلحهشو گذاشت روی پهلوم.
- هیس! مثل بچهی آدم کرکره رو بکش پایین!
مجبورم کرد راه برم و خودش با اسلحه چسبیده به من، ریموت رو از توی ویترین چنگ زد و خودش دکمهی پایین رو زد.
- اسلحه... میخوای منو... بک...شی؟
کرکره ذره ذره پایین میاومد و من ضربان قلبم بیشتر میشد، ترسیده بودم اون قاتل خواهرم بود!
- نه هنگام، تو باید بهم گوش بدی باید کمکم کنی!
در مغازه بسته شد و سروش همونطور اصلحه به پهلوی من خم شد و از لپتاپ مغازه دوربینا رو از کار انداخت. همهچیزمونو میدونست همهچیز...
- اینجوری... از دوربینا ندیدن آره؟ چجوری تونستی بکشیش؟
گریه امونم نداد، هقهقم بلند شده بود و بیامان گریه میکردم.
- گریه نکن، گوش کن من ریحانه رو نکشتم هنگام!
- دروغ میگی!
داغ خواهرم دوباره زنده شد و باعث شد جیغ و داد کنم، انگار ریحانه رو تازه غرق توی خونش پیدا کرده بودم.
- دروغ میگی عوضی تو کشتیش! کمک!
- یه جیغ دیگه بزنی شلیک میکنم!
دوباره خفه شدم و با چشمای درشت نگاهش کردم. دروغ چرا ترسیدم چون تهدید اون هم با داد بود!
- میگم من ریحانه رو نکشتم، پلیس دنبالمه اگه بگیرنم اعدامم میکنن!
- خانم امینی؟ چیزی شده جیغ کشیدین؟
نگهبان پاساژ اومده بود پشت کرکرهی بسته، سروش با خشم نگام کرد، نمیتونستم هیچ غلطی بکنم.
- نه، سر خوردم افتادم چیزی نیست شما بفرمایین!
- مطمئنید؟؟
- بله شما بفرمایید!
صدای قدمهاش توی پاساژ خلوت پیچید و سروش خسته نشست روی صندلی.
- همین الان با هم میریم کلانتری، تو مدرک منو نشون میدی!
- اگه نرم؟ مدرکت ساختگیه!
هیچوقت نفهمیدم آبجیم عاشق چی این مردک بداخلاق بیشعور شده! اخمهاش یه طوری بود که آدم ناخودآگاه میترسید.
- از آبجیت فیلم و عکس دارم، پخش میکنم ابروش بیشتر بره! کی باور میکنه هان؟
- بیناموس!
https://t.me/+-h-AtgiesRFmMDBk
- مدرکو تحویل دادی؟
از خودش و ماشین مدل بالاش متنفر بودم، همیشه به ریحانه میگفتم اون شبیه باند مافیاست.
- دادم، عکسای خواهرمو بده! اون دیگه مرده خجالت بکش!
- مدرکو قبول کردن؟
یک فلش بود که تحویلش دادم به پلیس، ظاهرا که یکی از دشمنای سروش برای انتقام خواهر عزیزمو کشته بود.
به هرحال جیزی از نفرت من به سروش کم نمیشد!
- گفتم عکس و فیلم خواهرم...
یه جوری عجیب نگام میکرد، نه اینکه عشق باشه انگار ریحانه رو توی صورت من دیده بود.
- یه کار دیگه مونده هنگام!
دلم ریخت، اصلا نمیخواستم برای بار دوم ببینمش چه برسه که کار دیگهای براش انجام بدم.
- سروش عکس و فیلم خواهرمو بده! باید التماست کنم؟
نگامو دوختم به خیابون و آدما به امید اونکه دلش بسوزه اما...
- بعد عقد بهت میدم!
- عقد؟ عقد کی؟
دوباره به صورت بیروحش نگاه کردم قلبم از ترس دوباره بنای تپیدن گذاشت.
- من و تو!
https://t.me/+-h-AtgiesRFmMDBk | 314 | 1 | Loading... |
36 - تعداد اسپرماتون کمه آقای مهرآرا.
آزمایش را تا کرد و به پاکتش برگرداند، این مرد از خودراضی حتی به خودش زحمت نداده بود بیاید بیمارستان.
- روابط جنسی من بدون مشکله، تو مثلا دکتری؟
از دم و دستگاهش میترسید، بادیگارد هم داشت، یکجوری شبیه مافیا بود همانقدر مرموز.
- نگفتم مشکل نعوذ، گفتم اسپرم، شما نیاز به جراحی دارین.
- ساکت شو، من زیر بار این ننگ نمیرم!
آزمایش سروش را به دستش داد و کیف پزشکیاش را برداشت برای رفتن، ماندن خطرناک بود میان چند نرهغول!
- نوچههاتون منو به زور آوردن که این آزمایشو بخونم جناب، شما نمیتونین یه زنو باردار کنین و نیاز به جراحی دارین تشخیص من اینه وسلام!
سروش خشمگین بود، مثل یک مار زخم خورده، زنش بچهای داشت که مال او نبود و این زن حقیقت را ندانسته مثل سیلی به صورتش میکوفت.
- وایسا سر جات دختر!
از جایش بلند شد و آزمایش را انداخت توی شومینه، باید به روش دیگری حساب ژیلا را کف دستش میگذاشت.
- بفرمایید، امرتونو زودتر بگید من باید برم.
با ابرو اشاره کرد به مردان سیاهپوش و هنگامه کمی فاصله گرفت، اصلا منطقی نبود اتفاقی که برایش افتاد. به زور آوردنش و این مرد...
- برات مطب میزنم!
سروش جدی گفته بود اما هنگامه خندهاش گرفت، یا پولش زیادی کرده بود و یا دیوانه بود!
- اونوقت چرا؟
- من میدونم نه ماشین داری و نه پولی که مطب بزنی، اینم میدونم تو پرورشگاه بزرگ شدی و اگه از خوابگاه بندازنت بیرون جایی رو نداری بری!
هنگامه مات ماند، پس اتفاقی هم نبود آمدنش به این عمارت و دیدن این مرد غریبهی عجیب!
- از من چی میخواین؟
سروش فکرهایش را کرده بود حتی آن آزمایش را به دکتر متخصصش نشان داده و همینها را شنیده بود.
- من پزشکی میخوام که اینجا بمونه بتونه بدون عمل درمانم کنه!
با او میماند؟ در این عمارت وحشت؟ امکان نداشت بماند میترسید ندیده و نشناخته، اگر اتفاقی میافتاد چه؟
- ممنونم از لطفتون من مطب نمیخوام با زندگیم راحتم!
- مجبورت میکنم بمونی، لج بیخودی نکن که به ضررت تموم میشه!
بازوی هنگامهی ترسیده را گرفت و به خودش نزدیک کرد.
- باید هر روز معاینهم کنی، صیغهت میکنم!
https://t.me/+-h-AtgiesRFmMDBk
https://t.me/+-h-AtgiesRFmMDBk | 319 | 2 | Loading... |
37 بیی | 1 | 0 | Loading... |
38 پپپ | 1 | 0 | Loading... |
39 شروع رمان | 1 307 | 0 | Loading... |
Repost from خورشید🥀
00:16
Video unavailable
💘طلسم شهوت بند و زبانبند و جلوگیری از خیانت🔐
🔮دعای حصار قوی دفع همزاد و چشم زخم و ابطال سحر عظیم
❣تسخیر و احضار برای جذب و بیقراری و بازگشت معشوق ❤️🔥
💰طلسم الفوز پیروزی در معاملات و جذب ثروت فراوان
🫶گشایش و تسهیل در ازدواج و بخت گشایی سریع💍
🪄گره گشایی و حاجت روایی فوری نازایی زوجین📜
👤مشاوره رایگان و تخصصی با استاد سید احمد هاشمی 👇
🆔@seyed_ahmadhashemi
📞09057936026
@telesme1
همراه با ضمانت کتبی و مهرمغازه و اصالت کارها r²²
https://t.me/telesme1
لینک کانال و ارتباط مستقیم و مشاهده رضایت اعضا
2.11 MB
95400
Repost from N/a
از ۹ سالگیش زن تو به اسم تو...!
همه فکر میکنن عروس من حالا میگی نمیخوام؟ غلط کردی مگه دست تو
بعد ده سال تازه از خارج برگشته بودم و این حرفا جای خوشآمد گوییش بود کلافه غریدم:
- یعنی چی؟ پس زندگی من دست کیه پدر من؟
اشتباه از تو بود که یه بچرو زدی بیخ ریش ما
از جاش بلند شد: -احمق بیشعور بچه ی برادر خدا بیامرزم بود خواستم خیالم راحت شه زن تو شه که اگه پس فردا افتادم مردم تو باشی بالا سرش
داد زدم: -حالا که نـــمـــردی اونم نزدیک ۲۰ سالش شده میتونه گیلیمشو از آب بیرون بکشه... زن چی اصلا؟ مگه من دست زدم به اون بچه که هی زن زن مـــیکـــنـــی؟
پدرم مات موند و خودم پشیمون شدم از برخوردم اما به یک باره صدای دخترونه ای به گوشم رسید:
-درست حرف بزن با عمو حرف زدنت مثل نیش مار انگاری چاقو میزنه به جون آدم
متعجب سرم و بالا گرفتم، مارال بود؟!
چقدر بزرگ شده بود، آخرین بال نه سالش بود و من بیست سالم اما الان یه دختر کامل بود.
قد بلند چشمای سبز و موهای بلند مشکی پر کلاغی و خلاصه زیبا بود...
متعجب از این همه تغییر وقتی به خودم اومدم که روبه روم ایستاد بود و جوری پر اخم و طلبکارانه نگاهم میکرد که انگار واقعا دختر بابام بود و با پرویی تمام ادامه داد:
- میگی بهم دست نزدی؟! نه ترو خدا به یه بچهی ۹ ساله میخواستی دستم بزنی؟
هی میگی نمیخوام نمیخوام؟ خب نخواه منم نمیخوامت به احترام بابات هیچی نمیگم ولی تو بی ادبیو به حد علا رسوندی پسر عمو
یادم نمیاومد آخرین بار که دیده بودمش حتی صداشو شنیده باشم ولی الان...؟ اخمام به یک باره پیچید توهم و به بابام نگاهم کردم که لبخند معنی داری زد و خطاب بهش گفتم:
- اینم از تربیتش
- شازده تربیت من هر چی باشه بلدم به بزرگترم احترام بزارم
اینبار به خودش خیره شدم و قدش بلند بود اما تا زیر شونه ی من بود:
- منم ازت یازده سال بزرگترم بچه
- بزرگی به عقل نه سن و قد و قواره!
صدای تک خنده ی پدرم این بار بلند شد و من خیره ی مارال روی جدیمو اینبار نشون دادم:
- نظرم عوض شد! طلاقش نمیدم
وسایلتو جمع کن امشب میام دنبالت، از امشب خونه ی شوهرتی دیگه دختر جون
صورتش وا رفت و قطعا میدونست بابام همین امشب از خدا خواسته قطعا راهیش میکنه خونم! و منم دیگه نموندم عینکمو به چشمام زدم: - شب میبینمت دختر عمو
و لحظه ی آخر خمشدم و در گوشش جوری که بابام نشنوه ادامه دادم:- الان سنی داری که بهت دست بزنم دیگه مگه نه؟
لال شد و من سمت خروجی رفتم اما لحظه ی آخر صدای گریه و بدو بدو کردنش از پله ها به گوشم خورد که سر برگردوندم و با دیدنش که به سمت اتاقش در حال فرار بود نیشخندی زمزمه کردم: - بچه...
https://t.me/+ZXo8muleMoliMDhk
https://t.me/+ZXo8muleMoliMDhk
https://t.me/+ZXo8muleMoliMDhk
- در اتاقشو قفل کرده از وقتیم رفتی زار زار داره گریه میکنه، چی تو گوشش زمزمه کردی که ترسیده هان؟
شونه ای انداختم بالا و به ساعت دستم نگاهی کردم: -هیچی نگفتم، من خستم برو بیارش بابا
جلو روم ایستاد و جدی شد:
- من که باش حرف زدم راضیش کردم بیاد خونت اما نامجو وای به حالت مو از سرش کم شه! تا وقتی زنده باشم بیچارت میکنم
همون طور که تو پسرمی اون دخترم
بابام جدی بود، معلوم چقدر مارال و دوست داره و گفتم:
- منم نمیبرم جلادش باشم که، چی فکر کردی راجبم بابا؟!
لبخندی زد: -من مردم فهمیدم ازش خوشت اومده میدونم بیشتر از اینم خوشت میاد اما دختر ناز داره براش صبر کن بابا... مبادا تحمیل کنی خودتو مارال مادر نداره توام مادر نداری افتاده گردن من این چیزارو بهت بگم
هیچی نگفتم دوست نداشتم راجب این چیزا با بابام حرف بزنم ولی انگار بابام منتظر جوابی از سمت من بود تا خیالش راحت بشه که پوفی کشیدم: - نه پدر من حواسم هست
و با این حرف پدرم مارال و صدا زد و سر کله اونم با قیافه ی توهم پیدا شد و من مطمعن بودم عمرا بتونم با وجود همچین دختری تو خونم که از قضا همه جوره حق داشتم بهش دست بزنم بتونم صبر کنم.
البته که منم با سی سال سن بلد بودم کاری کنم دختره ی چموش خودش وا بده...
مارال بابامو بغل کرد و در نهایت با چشمای بغض دار گفت: - عمو بهش گفتی کاریم نداشته باشه دیگه؟
پس این حرفای بابام از همین دختره ی بی حیا بلند میشد و بابام تا خواست چیزی بگه من محکم لب زدم: - بریم
ادامه😭😭😭👇🏿👇🏿👇🏿
https://t.me/+ZXo8muleMoliMDhk
https://t.me/+ZXo8muleMoliMDhk
https://t.me/+ZXo8muleMoliMDhk
66430
Repost from N/a
- دختره چند سالشه؟! پریود مریود میشه؟!
کریم سر پایین گرفته آرام لب زد:
- میگه ۲۳ آقا! بله پریودم میشه از اون کسی که اوردتش پرسیدم.
پکی به سیگارش زد و متفکر لب زد:
- کس و کاری چیزی نداره؟! دوروز دیگه از زیر گور در نیان!
- نه آقا خیالتون تخت! پرسیدم گفت هیچ کس و نداره دو سه باری دنبالش کردم واقعا کسی و نداشت.
اخمی میان دو ابروی پرپشتش نشست.
- به خدیجه گفتی چکش کنه؟!
- بله آقا همه کار هارو کرده تر و تمیز لباس نو کرده تنش
با دست اشاره ای به بیرون زد
- خیلِ خب! بفرستش داخل. خودتم تا صدات نزدم تو عمارت نچرخ
- رو چشم آقا.
کریم بیرون رفت و کمی بعد تقه ای به در خورد و بلافاصله در باز شد و دخترک داخل شد
زیر چشمی خیره اش شد
صورتِ کوچک و سرخ و قدِ کوتاهش به ۲۳ سال نمی خورد
- سرت و بگیر بالا ببینم.
آرام سر بالا گرفت
- اسمت چیه؟
- م...ملورین آقا!
پکی به ته سیگارش زد.
- چند سالته؟!
- بی..بیست و سه...
تک ابرویی بالا داد و از پشت میزش بلند شد و نزدیک دخترک رفت...
چرخشی دورش زد که دخترک از ترس در خودش جمع شد.
از پشت سر به او نزدیک شد و در گوشش آرام زمزمه کرد
- که بیست و سه سالته ؟!
دخترک از جا پرید و کمی جلو تر رفت
صداش لرزان شده بود.
ترسیده بود
- ب..بله آقا...
- که تنهایی ؟! هوم؟!
ته مانده سیگارش را جلو رفت و داخل زیر سیگاری خاموش کرد
سیگار جدیدی آتش زد و با آرامش خاصی لب زد
- تا وقتی که آتیش این سیگار خاموش میشه وقت داری راستش و بگی دختر جون! وگرنه من وقت خاله و خاله بازی ندارم....
دخترک از ترس لرزید..
- من...من که راستش و گفتم... چی و بهتون بگم؟
پوزخند زد و خیره اش شد
- این که چند سالته و برای چی اینجایی؟!
- ۲۳ سالمه! پول نیازم! اومدم...اومدم که...
شرمش شد از قصدش بگوید.
- سیگارم داره تموم میشه! یک....دو....
بازم سکوت کرده بود.
چرا حرف نمی زد؟!
- سه! وقتت تموم شد دختر جون! برو سر کس دیگه ای رو شیره بمال
سپس فریاد زد
- حلیمه! حلیمه بیا این دخترو ببر...
یک لحظه با ترس و دلهره نزدیکش شد
- چشم آقا غلط کردم...اشتباه کردم میگم ...میگم...
نیشخندی زد و آرام دوباره لب زد
- تا تموم شدن سیگار بعدیم حرفت و می زنی...
سیگار را روشن کرد .
- ا...اسمم ملورینه....
۱۷ سالمه... پدر ...پدر و مادرم و توی تصادف ازدست دارم..
یه...یه خواهر کوچیک دارم ۴ سالشه سرطان خون داره...
پول ...پول برای داروهاش ندارم..
به اینجا که رسید اشک هایش جاری شد
- اومدم پیش خاله نسرین... بهش میگن خاله
اونجا...اونجا میگفتن با همه مردا بخواب من...من بدم میومد...
پول میخواستم. تا این که یدونه از دخترای اونجا...گفت که یکی هست دنبال دختره...
با خجالت ادامه داد
- دنبال دختر باکرهست! آدرس گرفتم..
اومدم اینجا... پی...پیش شما...
ته مانده سیگار دوم را در زیر سیگاری خاموش کرد
- آفرین... حالا راستش و گفتی میتونم بهت فرصت بدم
روی صندلی نشست و به دخترم خیره شد
صورت کوچک و زیبایی داشت...
بدنِ سفید و...
با دیدنش گُر گرفته دستی به ته ریشش کشید...
- من کمک میکنم دارو های خواهرتو بخری
ملورین سرش را به ضرب بالا گرفت
- اما شرط داره....
از پشت میز بلند شد و نزدیک دخترک شد
- کاری میکنم تا آخر عمرت بی نیاز بشی....
- چی...چی آقا!؟ هر ... هرچی شما دستور بدید...
- زنِ من شو...
دخترک،پوکر فیس نگاهش کرد...
- زنِ صوری من شو! به مدت یک سال میشی زنِ پسر حاجی....
میشی زن من، اما جلوی خانوادم.
دخترک با خوشحالی و بغض لب می زند
- من خاک پاتونم هر چی شما امر کنید.
خوبه ای زیر لب گفت و دست چک را از کمدِ میزش بیرون کشید و با چشمانی خمار لب زد
- این چکِ دریافتیِ اوله! برای امشبه!
لخت شو ، برای کاری که اومدی آماده شو! تا چکِ اول دارو های خواهرت و برات بکشم
پارت رمانشه❌👇 نبود لف بده❌🙏
https://t.me/+lm5SA5Ww_o0xOWQ0
https://t.me/+lm5SA5Ww_o0xOWQ0
41010
Repost from N/a
#سنجاقک_آبی
🦋🦋🦋
https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8
https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8
https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8
🦋🦋🦋
یک ماهی بود کش موی دخترانه ای را دور مچ دستش می انداخت
گلهای ریز بهاری روی پارچه قرمز رنگ انگار جان داشتند
چشم ها رو خیره می کردند
پسر های فامیل حسابی دستش می انداختند
عزیز جون با صدای بلند استغفار می کرد
و تو خلوت ازم می پرسید
-نکنه می خواد مثل این جوان های یک لا قبا زلفاش رو بلند کنه و مثل دخترا از پشت ببند
گلی می گفت :
-به خاطر نور ِ
چون همیشه با موهای بلند و پریشانش چرخ میخوره و در به در دنبال کش مو می گرده
دستی به موهای کوتاهم کشیدم از آن روز پروانه های رنگارنگ دلم یکی یکی مردند
و من کاری از دستم بر نمی اومد جز تا مغز استخوان حسادت کردن
موراکامی راست می گفت :
زندگي کردن با حسادت خيلي سخته، مثل اين مي مونه که جهنم کوچيکت رو هي با خودت اين طرف و اون طرف ببري ...
و من جهنم کوچیکم هر روز با خودم حمل می کردم
از صبح علی الطلوع
سرکار
موقع پخت و پز
شب ها توی خواب و بیداری
اشک میشد و قطره قطره از چشمام می چکید
امروز
از خلوتی خونه و نبود پسرا استفاده کردم
لب حوض نشسته و پایی به آب زده بودم
موهای کوتاهم با وزش باد می ریخت تو صورتم و دیدم کور می کرد
صدای باز شدن در تو گوشم پیچید
هول شده از دیدنش دم در خونه از حوض با پاهای خیس بیرون پریدم
سر خوردم روی زمین
و با کل هیکل پخش زمین شدم
به حدی خجالت کشده بودم که همونطور کف زمین مثل مرده ها ماندم
صدای پاش که به دو به سمتم می دوید باعث شد داد بزنم
-تو رو خدا نیایی سمتم فکر کن اصلا ندیدیم
با خنده دست های زخمی ام را گرفت و مجبورم کرد لب حوض بشینم
-نگام نمی کنی دختر عمو
بدون اینکه چشمانم رو باز کنم گفتم
-نه چون آبروم جلوت رفت
سکوت که در حیاط پیچید یک چشمم را با احتیاط باز کردم
-رفتی ؟؟؟
بالا سرم خیره به تارهای موی طلایی رنگم گفت
-بالاخره بلند شد
گیج از حرفش پرسیدم :
-چی؟
با ناشیگری تکه ای از موهایم را گرفت
مثل برق گرفته ها خشکم زد
-بلد نیستم موی دخترااا رو ببندم
اما الان مدتهاست منتظرم
موهات بلند بشه
دوست داشتم اولین بار با دستهای خودم ببندمش
از آن لحظه پروانه ها در دلم شروع به پایکوبی کردند
https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8
https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8
https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8
52900
Repost from N/a
- قرص کاندوم دارین آقا؟
امیر در حال درآوردن روپوشش مات آن دختر چشم و ابرو مشکی ماند! قرص کاندوم چه صیغهای بود!
- قرصش که نه خود کاندومو داریم بیارم؟
تکنسینها رفته بودند، فقط او مانده بود و آن دختری که چشمهای بیگناهش برای امیرحسین جالب بود!
خیلی وقت میشد دختری ندیده بود که به دلش بنشیند.
- نه قرصه مال آقاجونمه مال کلیهشه!
امیرحسین کج خندید، کاملا فهمیده بود او قرص کانفرون میخواهد!
از چادرش معلوم بود از خانوادهی فقیری است، حدس زد شاید مثل بقیهی دختر مدرسهایها گوشی هوشمند ندارد که نفهمیده چه کلمهای میگوید.
- بفرمایید.
- چهقدر میشه؟
امیرحسین ساعت را نگاه کرد، دیرش شده بود، تولد یاسمین دعوتش کرده بودند با آنکه دلش نمیخواست برود اما ترس از آغ مادرش وادار به رفتنش میکرد.
- خارجی شو داریم دویست و سی تومن!
بغض جمع شده توی چشمهای دختر دلش را بدجوری لرزاند، شرم و حیای این دختر کجا و دریدگی یاسمین کجا!
- ولی اینقدر ندارم آقا جونم قرص کاندوم نخوره شبا نمیتونه بخوابه!
کاندوم باز هم گفت!
امیرحسین خندهاش گرفت، او از همین دخترهای صفر کیلومتر خوشش میآمد.
کم سن و سال هم بود.
زیبا! همانطور که خودش میخواست.
- این کانفرونه دخترخانم، مال کلیهست! اون کلمه حرف بدیه دیگه نگو خب؟
ورقهی قرص را برایش گذاشت توی یک مشما و با همان لبخند گفت:
- فعلا ببر که آقاجونت بتونه بخوابه، به جاش این روپوش منو ببر برام بشور و اتو کن بعد برگردون خوبه؟
به این بهانه خواست یک بار دیگر او را ببیند، با همان ظاهر بچه مدرسهای ساده و نگاه معصوم.
- آره آره میتونم ممنون! فردا صبح قبل مدرسه میارمش!
انگار پرواز کرد سمت در داروخانه که امیر دوباره پرسید:
- اسمتو نگفتی!
- برازنده!
امیر خوشش آمد متین بود حتی اسمش را هم نگفت!
به ساعت نگاه کرد دیگر تولد را نمیرفت حداقل حالا مطمئن بود!!
https://t.me/+Ccueznuz98thYmZk
https://t.me/+Ccueznuz98thYmZk
https://t.me/+Ccueznuz98thYmZk
837100
سینهام را درآوردم، جلوی او خجالت میکشیدم نوکش را در دهان بچه بگذارم...
- چه خوشگله! رو نکرده بودین هنگامهخانم!
گونههایم یک آن آتش گرفتند، دلیل در اتاق ماندن آقای بردبار را نمیدانستم! این چه اصراری بود که جلوی خودش دخترش را شیر دهم؟
- میش... میشه نگاه نکنید؟ من یهکم معذبم!
دست زیر چانهاش زد و بدون آنکه نگاه تبدارش را از سینهام بگیرد جواب داد:
- ای بابا! سخت میگیرید هنگامهخانم! محرم شدیم واسهی چی پس؟
عمرا یکنفر آن بیرون حدس میزد این مرد موجه و سربهزیر بیرون از خانه اینطور هیز به یک زن زل زده باشد! مطمئنا اگر محرمش نبودم یک نگاه هم به من نمیانداخت...
- نوکش صورتیه ها! تا حالا اینقد صورتی ندیده بودم! خوشمزهس بابایی؟
نمیدانستم چهطور از زیر نگاههای تیز و هوسآلودش فرار کنم، اگر دلم برای بچهی بیمادرش نمیسوخت عمرا پایم را در خانهاش میگذاشتم! خجالت فایدهای نداشت، اخم کردم و به او توپیدم:
- آقای بردبار! شما دیگه دارین از حد میگذرین! من اگه اومدم توی این خونه فقط بهخاطر...
میان حرفم پرید:
- محرمیم هنگامهخانم! هرچیم نگات کنم گناهی پام نمینویسن!
چشمهایم داشت از پرروییاش در میآمد! عز و التماسش یادش رفته بود که میگفت محرمش شوم حتی نگاهم نمیکند! زنش که با یک بچه تنهایش گذاشته بود حتما نیاز جنسیاش... ترسیدم از او و خانهی خلوتش!
- سروش آقا!
- جونم هنگامه خانم؟
- این آخرین باریه اومدم به دخترتون شیر میدم! دیگه پامو اینجا نمیذارم!
لبش را گزید و کمی جلو آمد، فاصلهاش با من و بچهای که از سینهام شیر میخورد فقط یک قدم بود. کافی بود دستش را دراز کند و لمسم کند!
- د نشد دیگه! شما زن منی! اون شرع و دینی که من و شما ازش دم میزنیم صیغه رو گذاشته واسهی همین! حروم خدا رو حلال خودم کردم...
راست میگفت، اگر بنا بر دین و شرع بود زنش بودم اما قرار میان خودمان چه؟
- میشه همهچیزو لغو کرد، لطفا بیاید پس بخونید این صیغه رو!
دختر کوچولویش پای سینهام به خواب رفته بود ولی سینهام را هنوز میک میزد، پدر جذاب لعنتیاش هم سرش را جلو آورد و خیره نگاه به لبهایم گفت:
- من و دخترم به هم قول دادیم تکخوری نداشته باشیم! نه بابا؟
داشتم وسوسه میشدم، نفس داغش دیوانهکننده بود... آن عطر مردانهی معرکه که جان میداد برای نفس کشیدن سروش بردبار!
- میشه منم یه ناخونک بزنم هنگامه؟ فقط یه بوسه از سینههات...
لبهایم را گزیدم، این چشمهای سیاه و وسوسهگر داشت از راه به درم میکرد!
- من... من باید برم...
آرام دخترش را از آغوشم گرفت و تند و فرز در گهوارهاش گذاشت من هم تندتند پیراهنم را پایین کشیدم که فرار کنم... آخر نمیشد که بیخودی خودم را تقدیم کنم آنهم بهخاطر یک هوس!
- کجا خانم؟ به بچه شیر دادی بابای بچه چی؟
لعنت به آن تن گرمش که داشت شلم میکرد! حتی از فاصلهی دو قدمی حس میکردم داغیاش را... شوهرم بود و حلالم چه اشکال داشت اگر...
- نه... برید کنار آقا سروش... بذارید برم بعدا...
خندید و دستش را آرام از روی لباس به سینهام کشید و بعد...
https://t.me/+XmaU0K1I2PY3NjI0
https://t.me/+XmaU0K1I2PY3NjI0
https://t.me/+XmaU0K1I2PY3NjI0
هنگامه و سروش همسایهن هنگامه که شوهر و بچهشو توی تصادف از دست داده صیغهی سروش میشه که زنش ولش کرده و رفته و میخواد بچهش از شیر مادر تغذیه کنه! سروش که یه مرد مذهبیه خودشو کنترل کرده اما وقتی به هنگامه محرم میشه دیگه نمیتونه صبر کنه و میخواد با کسی که محرمشه...😢😢😢
1 82250
00:16
Video unavailable
💘طلسم شهوت بند و زبانبند و جلوگیری از خیانت🔐
🔮دعای حصار قوی دفع همزاد و چشم زخم و ابطال سحر عظیم
❣تسخیر و احضار برای جذب و بیقراری و بازگشت معشوق ❤️🔥
💰طلسم الفوز پیروزی در معاملات و جذب ثروت فراوان
🫶گشایش و تسهیل در ازدواج و بخت گشایی سریع💍
🪄گره گشایی و حاجت روایی فوری نازایی زوجین📜
👤مشاوره رایگان و تخصصی با استاد سید احمد هاشمی 👇
🆔@seyed_ahmadhashemi
📞09057936026
@telesme1
همراه با ضمانت کتبی و مهرمغازه و اصالت کارها r²²
https://t.me/telesme1
لینک کانال و ارتباط مستقیم و مشاهده رضایت اعضا
2.11 MB
2 08100