cookie

Sizning foydalanuvchi tajribangizni yaxshilash uchun cookie-lardan foydalanamiz. Barchasini qabul qiling», bosing, cookie-lardan foydalanilishiga rozilik bildirishingiz talab qilinadi.

avatar

عاشقانه ها

❣️در لحظه دلتنگیاتون، عاشقانه کنارتونیم ❣️ لینک کانال : @asheghn_sad 💐 مدیر کانال : @ghasem_c_r_7🌹

Ko'proq ko'rsatish
Reklama postlari
198
Obunachilar
Ma'lumot yo'q24 soatlar
Ma'lumot yo'q7 kunlar
Ma'lumot yo'q30 kunlar

Ma'lumot yuklanmoqda...

Obunachilar o'sish tezligi

Ma'lumot yuklanmoqda...

نفسم بنفست بنده😍 قلب منی❤️ ♥️♥️♥️♥️♥️
Hammasini ko'rsatish...
149782700_.mp33.16 MB
بعضي وقتها سڪوت ميكني چون واقعا ... حرفي واسه گفتن نداري... ولي بيشتر وقتها سڪوت واسه اينه ڪه هيچ ڪلمه اي نميتونه غمي رو ڪه تو وجودت داري توصيف كنه..😔 💔😔😔😔😔💔
Hammasini ko'rsatish...
شانه هایت را برای گریه کردن دوست دارم...❤️😞
Hammasini ko'rsatish...
Hayedeh-Shanehayat هایده شانه هایت(M4A_128K).m4a4.36 MB
Amin-Rostami-In-Ghad-To-Ro-Doost-Daram.mp34.66 MB
آهنگ_آهای_عالیجناب_عشق_از_ایوان.mp33.80 MB
00:40
Video unavailableShow in Telegram
بزم سازان جهان، می از سبوی پر خورند من تهی پیمانه بودم، سر کشیدم خویش را ... ✍باران نیکراه
Hammasini ko'rsatish...
2.68 MB
00:57
Video unavailableShow in Telegram
🔺 مکان‌های باورنکردنی در چین 🌹😯😯❤️
Hammasini ko'rsatish...
7.42 MB
سلام اینم ۱۰پارت از رمان ماهرخ تقدیم شما
Hammasini ko'rsatish...
#پست۳۶۹ شهریار دستی به موهایش کشید و پیشانی اش را بوسید. ماهرخ همانجا بعد از رفتن حاج عزیز روی مبل به خواب رفت. شهریار رو انداز رو درست کرد و از کنارش بلند شد. پوشه سفید در دستش بود و داخلش را نگاه کرد. با دیدن دفتر کوچک قدیمی و کهنه ای ان را بیرون کشید... متعحب شد و در حالی که نگاهش به دخترک بود عقب عقب رفت که صدای ماه منیر را از پشت شنید. -حاج عزیز امشب یه جور عجیبی بود. شهریار برگشت. -برای اولین بار بود که می دیدم داره در مورد چیزی به کسی اونم ماهرخ توضیح میده...! ماه منیر پوزخند زد: پس انگار نمی دونی...؟! شهریار چشم باریک کرد: چی رو...؟! ماه منیر نیم نگاهی به ماهرخ و سپس به دفتر کهنه کرد: اون چیزی که توی دستته همه زندگی حاج عزیزه...! شهریار جا خوزد: یعنی چی...؟! ماه منیر لبخند تلخی زد: یعنی اینکه حاج عزیز اونقدر عاشق بود که تا آخر عمرش هم به عشقش وفادار موند...! چشم های شهریار درشت شد... -عاشق شده اونم حاج عزیز...؟! ماه منیر سری تکان داد: من اون دفتر رو خوندم... داداشم عاشق زنی شد که مادر گلرخ بود اما بعد از آنکه گلرخ به دنیا آمد، اون زن هم مرد و داغ بر دل حاج عزیز گذاشت اما بعد از یه مدت گلرخ شد دنیای حاج عزیز...! شهریار اخمی روی پیشانی نشاند... -می دونستم پای یه زن در میونه ولی اینکه مادر گلرخ اون زن باشه رو نمی دونستم...! ماه منیر تیز نگاه شهریار کرد. -گلناز هرزه نبود و برعکس اونقدر خانوم بود و حجب و حیا داشت که وقتی داداشم عاشقش شد که اون یه زن شوهر دار بود....!
Hammasini ko'rsatish...
#پست۳۷٠ شهریار شوکه شده نگاه ماه منیر کرد. حاج عزیز عاشق یک زن شوهردار شده بود...؟! دست درون موهایش برد و متعجب گفت: باورم نمیشه من فکر کردم اون زن... ماه منیر تیز نگاهش کرد. -اون زن از برگ گل پاک تر بود. گلناز خوشگل بود، خیلی هم خوشگل بود... شاید باورت نشه اما گلناز زیباییش رو برای دختر و نوه اش به ارث گذاشته... شهریار مبهوت تر گفت: اینکه ماهرخ عین گلرخه رو دیدم و می دونم ولی گلناز...! -گلناز عمرش به دنیا نبود و زود رفت اما حاج عزیز وقتی عاشقش شد، از همون برزخ هم نجاتش داد...! شهریار کنجکاو شد: چه اتفاقی افتاده بود...؟! ماه منیر لبخند زد: گلناز هم بهش تجاوز شده بود که مجبور شد با اون مرد متجاوز ازدواج کنه...! شهریار وا رفت. اصلا نمی توانست برای خودش هضم کند که این اتفاق چطور می توانست باز هم در حق دخترش تکرار شود. -حاج عزیز خودش شاهد بدبختی گلناز بوده و بعد گلرخ رو هم...؟! ماه منیر ناراحت سری تکان داد: اره عزیزم نمی خواست ولی مجبور شد چون مهراد تهدیدش کرده بود...! _مهراد با چی تهدیدش کرده بود؟! -با شهین تهدیدش کرد و گفت آبروش رو میبره...! شهریار ابرو در هم کشید. گذشته گره کور زیادی داشت و با این حرف ها حاج عزیز باز هم نمی توانست خودش را تبرئه کند، چرا که بخش اعظم این مشکلات به دست خودش درست شده بود اما خب می توانست درک کند عشق که به میان می آید، ادم را جور عحیبی به انجام هرکاری وا میدارد. چون خودش هم عاشق ماهرخ بود...!!!
Hammasini ko'rsatish...
#پست۳۶۶ سینه حاج عزیز تیر کشید. تمام حرف های ماهرخ درست بودند و او هم به نوبه خود حق داشت. -منکر حرفات نیستم اما خب اون موقع و اون شرایط تصمیم گیری سخت بود ولی منم حق داشتم چون پای آبروم وسط بود. ماهرخ تیز نگاهش کرد... -حفظ آبروت به مرگ مادرم منجر شد...! -حق داری اما خب نمی خوام خودم رو توجیه کنم ولی منم دلایل خودم رو داشتم...! -چه دلیلی مهم تر از جون یه آدم...؟! -من نمی دونستم به قیمت جون گلرخ تموم میشه...! ماهرخ با چشمانی اشک بار نگاهش کرد و با لب هایی لرزیده گفت: هم جون گلرخ هم روان منی که هیچ فرقی با یه مرده ندارم که وقتی بزنه به سرم دیوونه میشم و میخوام خودم از شر افکار و مهراد و ادما نجات بدم...! ای خدا، منم همراه گلرخ مردم...! حاج عزیز هم بغض کرد اما سعی کرد خونسردی اش را حفظ کند... -مهراد می خواست تو رو ببره دوبی و بدبختت کنه... می خواست در ازای مبلغ پول هنگفتی تو رو به یه شیخ بفروشه...! ماهرخ مات حاج عزیز شد. اثری از شوخی درون حرف هایش نبود. شهریار، ماه منیر و صفیه هم ساکت و متعجب بودند. حاج عزیز نگاه از ماهرخ بر نداشت... -من فقط وقت می خواستم که هم تو رو نجات بدم هم اون زمین و مدارک رو... نمی دونستم توی همون مدت زمان هم مهراد مار میشه و چنبره میزنه دورت و بهت نیش می زنه...! نمی دونستم همون زمانی که برای من حکم حیات داشت برای تو حکم مرگ رو داره...! ماهرخ نگاه پر آبش به حاج عزیز بود اما ذهنش پی کارهایی بود که مهراد به سرش اورد... عقب عقب رفت و روی مبل آوار شد. اشک هایش راه گرفتند... صدایش می لرزید. -هنوز هم رد دستاش و حس می کنم... می خواست... می خواست بهم... تجاوز کنه که شما زنگ زدین....!
Hammasini ko'rsatish...
#پست۳۷۲ چشم و ابرویی آمدم و با ناز گفتم: شاید...!!! اما خوابیدن به دست تو جور دیگه ای مزه میده...! شهریار چشم بست و با حرص گفت: نکن ماهرخ تنت بی رمقه، ضعیفی نمی تونی تحمل کنی...! دست بردار نبودم و با انگشتانم روی سینه لختش خط های فرضی کشیدم که پوستش را دون دون کرده بود. -اشکال نداره عوضش تو کاری می کنی که فراموش کنم...! شهریار پشت کمرم را نوازش کرد. -مطمئنی...؟! لب گزیدم و پلک روی هم گذاشتم. دست شهریار پهلویم را چنگ زد و با یک چرخش من را به زیر خود کشید... -پس می دونی که شروع کردنش با منه و تموم شدنش با خدا...! مستانه خندیدم: دقیقا همین و می خوام حاجی...! تا خود صبح فقط تو رو حس کنم...! با حرف هایم آتش به جانش ریختم که غرید: پس اگه اشکتم درومد بهت رحم نمی کنم...! زبان روی لبم کشیدم... - رحم نکن...! شهریار چنان داغ و پر شور نگاهم کرد و بعد حریصانه لب های خیسم را به لبش کشید و مک محکمی رویش زد... بوسید و زیانش را داخل دهانم برد و زبانم را نرم لمس کرد و سپس ان را بیرون کشید... میان لب هایش و بعد دندانش قرار داد و گاز گرفت... دستش جای جای تنم را لمس می کرد و از خود بیخود شده آهم را درون گردنش رها می کردم که حرم نفس هایم بدتر آتش به جانش می انداخت و وحشی تر می بوسید... کمی فاصله گرفت و سپس لباسم را از تنم کند... -آماده ای...؟! خندیدم و دست هایم را دور گردنش پیچیدم و برای بوسه ای که جواب مثبتم را در پی داشت، پیش قدم شدم و لبش را بوسیدم... تنمان در هم پیچیده شد و نفس های تند و پر از شهوتمان فضای اتاق را پر کرده بود به طوری که هیچ کدام خستگی در تن نداشتیم و برای یکی شدن اشتیاقمان دست خودمان نبود...! تن هایمان در هم پیچیده شد و به اوج لذت رسیدیم ولی من به تنهایی در شب تاریکی که گذرانده بودم، صبح امید را با شهریار آغاز کردم... در پی ای پی تا پارت ۶٠۲ اپ شده دوستان 👍❤️
Hammasini ko'rsatish...