cookie

Sizning foydalanuvchi tajribangizni yaxshilash uchun cookie-lardan foydalanamiz. Barchasini qabul qiling», bosing, cookie-lardan foydalanilishiga rozilik bildirishingiz talab qilinadi.

avatar

ديد‌بان آزار

آزار جنسی تجربه‌ای است که ما را به یکدیگر پیوند می‌دهد. در دیده‌بان آزار برای ایجاد حساسیت در جامعه نسبت به آن قدم برمی‌داریم. ادمین: @ContactHarasswatch سایت: www.harasswatch.com اینستاگرام: Instagram.com/harasswatch ایمیل: [email protected]

Ko'proq ko'rsatish
Reklama postlari
1 790
Obunachilar
-124 soatlar
-57 kunlar
+130 kunlar

Ma'lumot yuklanmoqda...

Obunachilar o'sish tezligi

Ma'lumot yuklanmoqda...

با رای جدید دادگاه انقلاب رشت به ریاست قاضی احمد درویش‌گفتار، شریفه محمدی به اعدام محکوم شد شعبه ا‌ول دادگاه انقلاب رشت، پس از اطلاق اتهام «بغی» به علت عضویت در کمیته‌ هماهنگی برای کمک به ایجاد تشکل‌های کارگری، شریفه محمدی را به اعدام محکوم کرد. این رای مبتنی بر اتهامی امنیتی است که ذیل آن، فعالیت این کمیته وابسته به کومله منتصب شده است. ویدئو چندی پیش در صفحه @free_sharifeh_mohammadi منتشر شده بود @harasswatch
Hammasini ko'rsatish...
7.58 MB
🔹برای #نسیم_سیمیاری که در خطر دریافت حکم اعدام قرار دارد نویسنده: ناشناس من چند ماه پیش با نسیم همبندی بودم. نسیم یکی مثل همه ماست؛ با همون مشکلایی که همه ما باهاش درگیر بودیم، درگیر بوده. یه زندگی داشته مثل زندگی همه ما. تنها فرقش با خیلی از ما شاید این باشه که بیشتر و شجاعانه‌تر مبارزه کرده. وقتی نسیم بعد از اعتصاب غذاش رفته بود پیش بازپرس پرونده‌ش (جلایر) تهدیدش کرده بود که اعدامش می‌کنن؛ با نسیم خیلی بدرفتاری کرده بود و بد حرف زده بود. توی بند نسیم رو همه خیلی دوست دارن. وقتی از پیش بازپرس اومد همه به هم ریخته بودن. نسیم بقیه رو آروم می‌کرد... نسیم آروم و محکمه، چه تو راه‌رفتنش، چه تو حرف‌زدنش. رفیق خیلی خوبیه. دو روز پیش که خبرا رو خوندم و دیدم افشاری هم باهاش رفتار بدی داشته فکر کردم که چرا همشون باهاش این‌طور می‌کنن و فقط به این نتیجه رسیدم که نمی‌تونن ببینن زنی جرئت می‌کنه که... مهم نیست این جمله چطور تموم میشه. زن نباید جرئت کنه و نسیم سرشار از شجاعت و جرئت و جسارته... و البته زندگی... نسیم هیچکدوم از بچه‌های #زن_زندگی_آزادی رو فراموش نکرده. همیشه وقتی آهنگ می‌ذاشتن می‌گفت «بارون» رو بذارن؛ آهنگی که #حمیدرضا_روحی می‌خوند رو می‌گفت؛ هروقت هم بارون میومد توی هواخوری با دوستاش می‌خوندن. حتی یک بار رو هم یادم نمیاد که موقع خوندنش اشک تو چشماش حلقه نزده باشه. عکس #توماج_صالحی رو هم از روزنامه بریده بود و زده بود به دیوار تختش. نسیم به یاد همه هست. نسیم واقعا عاشق رپه. دیوار تختش پر از متن آهنگای رپه. بیشتر تیشرتاش عکس رپرا روشونه. نسیم همیشه می‌گفت «این وضع در خونه همه رو می‌زنه. حواسمون باید باشه که ما جز همدیگه هیچکس رو نداریم... با آدمای بی‌صدا همه کاری میتونن بکنن...» نذاریم نسیم بی‌صدا بمونه. نسیم نیاز داره به ما. همین امروز هم نیاز داره.
Hammasini ko'rsatish...
Photo unavailableShow in Telegram
🔹فیگور مرد روشنفکر؛ بی‌تنی، تاثرناپذیری و خشونت مضاعف نویسنده: یگانه خویی تجربیات و مشاهداتِ این سال‌ها به تاملاتی در بابِ فیگور «مردِ روشنفکر» و آن شکل ویژه‌ای از آسیب که گویا انتظار نمی‌رود بزند (و باید که دیگر زیربناهایِ چنین نگاهی فرو ریخته باشد) اما می‌زند، شکل داده است. تاملاتی که گویا کیفیتی بیناذهنی دارند: مثلا این درک و تجربه که فیگورِ مرد روشنفکر/ هنرمند بزرگ/ فعال سیاسیِ نامی/ نویسندۀ کبیر و … در مسیر ایجاد آسیب از راه دستکاری عاطفی، تعرض، تجاوز و ایجاد انواع آزار، می‌تواند فیگوری به‌مراتب ترسناک‌تر و خطرناک‌تر از یک آدم کم‌ادعاتر از آب دربیاید. یک آدم کم‌ادعا چه‌بسا بهتر بشنود و درست ازاین‌رو که بعضاً اگوی کوچک‌تری از مردِ روشنفکر/هنرمند دارد، قادر باشد راحت‌تر در خود تامل کند، چرا که پیشاپیش با عنوان‌ها و بزرگداشت‌ها بادش نکرده‌اند و اگوی نامتورم‌اش این اجازه‌ را به او می‌دهد که ایرادهای فکری و رفتاریِ خود را ببیند و به رسمیت بشناسد. دست‌و‌پایش نیز چه‌بسا بیشتر در تار عنکبوتِ سرمایه‌داری گیر باشد و مناسبات اجتماعی‌-سیاسی‌ِ جامعۀ نولیبرال ناتوان‌ترش کرده باشند و شاید ازاین‌رو تجربۀ رنج و پیوند داشتن‌اش به سوژۀ جمعیِ سرکوب‌شده و آسیب‌دیده به درکِ موقعیتی با عناصر مشابه در دیگری تواناترش کند و چون خودش را فِتاده از آسمان بر زمین نمی‌بیند، قادر باشد برابری بورزد. مکانیزم‌های اعمالِ قدرت را بعید است که او نیز چون هر شناگر دیگر در صورت لزوم و در زمان دسترسی به آب به کار نگیرد. بااین‌همه به نظر می‌رسد که راه‌های رذیلانه‌ و زیرکی‌های غیراخلاقیِ لاپوشانی و انکار که مزایای اجتماعی بر مردِ جایگاه‌مند و ستایش‌دیده گشوده، بر روی آدمی کم‌ادعاتر آن‌قدرها باز نباشد. یعنی در کل اگر هم آزارگری‌اش افشا شود، خسارت بیشتری متحمل می‌شود، مریدان درگاهش به توجیه و طرفداری از او برنمی‌خیزند و البته چه‌بسا به علت همان بادنشدگیِ پیشین که ذکرش رفت، عذرخواهِ بهتر و حقیقی‌تری از کار دربیاید. متن کامل: https://harasswatch.com/news/2339/ @harasswatch
Hammasini ko'rsatish...
تاملاتی در باب فیگورِ مرد «روشنفکر»

تجربیات و مشاهداتِ این سال‌ها به تاملاتی در بابِ فیگور «مردِ روشنفکر» و آن شکل ویژه‌ای از آسیب که گویا انتظار نمی‌رود بزند (و باید که دیگر زیربناهایِ چنین نگاهی فرو ریخته باشد) اما می‌زند، شکل داده است. تاملاتی که گویا کیفیتی بیناذهنی دارند: مثلا این

Photo unavailableShow in Telegram
🔹در همبستگی با روایتگری نیلوفر و آیدا هوا دارد روشن می‌شود و من بعد از چند ساعت کلنجار رفتن با خودم، بعد از چند ساعت نوشتن همه‌ی این‌ها در سکوت و در سرم، بلند می‌شوم و شروع می‌کنم به تایپ کردن. نمی‌خواهم از او بنویسم، حتی نمی‌خواهم آن واقعه را بنویسم. می‌خواهم از اکنون و از انقباض شدید شانه‌ی چپم و انقباض ملایم شانه‌ی راستم بنویسم، از انقباض انگشتانم و تلاشم برای اخم نکردن و لبخند زدن، از ناتوانی‌ام در فراموش کردن، یا «خوب» شدن یا گذر کردن، از میل-احتیاجم به در آغوش کشیده شدن و از بالش‌هایی که پف می‌دهم و ازشان آغوشی رقت‌انگیز می‌سازم، از اشک‌ نریختن و چیزی نگفتن.  این‌ها که می‌نویسم احتمالا روایت مرسومی نیست. نمی‌خواهم جزئیات هیچ‌چیز را بنویسم یا به خاطر بیاورم. اصلا نمی‌دانم این قرار است روایتی از چه باشد. شاید روایت تنی در گذر سال‌ها، تنی از دست رفته که کم کم در انقباض‌هایش به کیفیت یک تکه چوب خشک در می‌آید. شاید این روایتی در گذر زمان است – روایتی از سرنوشت آن لحظه‌ی «نه» گفتن و شنیده نشدن، دیده نشدن، و حس نشدن. لحظه‌ی گوشت شدن. روایتی از ناتوانی در گفتن، نوشتن، و اندیشیدن. منجمدم. کند و وا رفته با جهان اطرافم ارتباط برقرار می‌کنم. نمی‌توانم وقایع را به موقع و در لحظه هضم کنم. خیلی کم پیش آمده که توانسته باشم، وقت‌هایی که خیلی امن بوده‌ام، یا وقت‌هایی که خشم شعله کشیده و ذوبم کرده. آن زمان‌ها توانسته‌ام «واکنش» نشان دهم، باقی اوقات در خودم فرو می‌روم و وقایع انبار می‌شوند و من از پس هضمشان بر نمی‌آیم. حالا کوهی از «واقعه» بر آن لحظه سوار شده و آن را دفن کرده. کوهی از ناامنی خورشید را سد کرده و نمی‌گذارد وقت‌هایی که باید، وقت‌هایی که می‌شود و ممکن است، آب شوم، رود شوم و جاری شوم. همین چند خط را هم ماه‌هاست نوشته‌ام، ماه‌هاست که این خطوط همین‌طور توی فایلی نشسته‌اند که باز و بعد بسته می‌شود، ماه‌هاست، سال‌هاست که هوا روشن می‌شود و من بعد از چند ساعت کلنجار رفتن با خودم، بعد از فکر کردن مدام به این‌که آن "مردِ اندیشه" اکنون چه می‌کند و چه در خواب می‌بیند، بلند می‌شوم و شروع می‌کنم به تایپ کردن. @harasswatch
Hammasini ko'rsatish...
Photo unavailableShow in Telegram
🔹حافظه‌هایی لبریز از آزار خیابانی 🔹حصار نامرئی غروب یکی از روزهای آبان سال ژینا بود. شانه‌به‌شانۀ رفیقی از پارک لاله بیرون می‌آمدیم. روی ابرها قدم می‌زدیم آن روزها، در گرگ‌ومیش یک غروب پاییزی، که دو هیبت مردانه به سوی ما آمدند. آنقدر مطمئن و صریح به ما نزدیک می‌شدند که بدنم منقبض شد، و شاید رفیقم را کمی به سمت خود کشیدم... صورت پسرها تا نیم‌متری‌مان وضوح نداشت و وقتی چهره‌های به‌غایت جوانشان را دیدم، با لبخندی همدلانه و مشتی بسته و رو به‌ ما گرفته‌شده، دست‌هایم از بالاتنه‌ام فاصله گرفت و مشت شد و پشت‌ انگشت‌های بسته‌‌ام پشت انگشت‌های بستۀ یکی‌شان را لمس کرد. همو مشتش را گشود و همان‌طور که شکلات پیام‌نوشت را رو به من می‌گرفت، گفت: «ممنون که شهرو قشنگ می‌کنید» و من هنوز حسرت بغل‌زدن آن پسر به‌غایت جوان را، با چشم‌های پشت عینکش و دست همراه و رفیقش به دل دارم و هنوز از خودم می‌پرسم چه چیز مانع شد که در آغوش بگیرم و بگویمش: «چقدر زیبایی تو هم؟...» با گذر تمام این سال‌ها و این تجربیات کوچک و بزرگ، تجربیاتی که ممکن است اصلاً به یاد نیاورمشان، اما بر روان و بدنم کار کرده باشند، با پیداییِ آشتیِ بدنم با فضای شهری در قیام ژینا، چه به اتکای برداشتن حجاب سر (دست‌کم در شهرهای بزرگ)، و چه به اتکای تحول نگاهی که بر این بدن بود (یا دست‌کم فرض گرفتن این تحول)، با وجود تلاشم برای وسعت‌دادن فضایی از آنِ بدنم در محیط‌های عمومی به‌واسطۀ شکستن یخ شنا و رفتن به استخر (آیا توسیع فضا در یک استخر زنانه بر کاستن از انقباض بدن در محیط‌های عمومیِ مختلط تاثیری دارد به‌راستی؟)، با وجود آموختن رانندگی با اتومبیل و احتمالاً تلاش ناخودآگاهم برای «راحتی» در شهر به‌اتکای وجود آن حصار فلزی، من اما حالا که سه سال از زندگی‌ام در شهری کوچک می‌گذرد، حالا که تصمیم گرفته‌ام علاقه و تجربۀ کودکی‌ام را پی بگیرم و رفت‌وآمدهایم با دوچرخه باشد، با تجسم بدنم در شهر سوار بر دوچرخه، خود را شناکنان در فضایی با مایعی بسیار چگال و اما بی‌رنگ حس می‌کنم، مایعی که تنم را، تمام تنم را به درون هل می‌دهد... منبع: صفحه اینستاگرام شیما نعمت‌اللهی متن کامل: https://harasswatch.com/news/2326/ @harasswatch
Hammasini ko'rsatish...
حصار نامرئی

غروب یکی از روزهای آبان سال ژینا بود. شانه‌به‌شانۀ رفیقی از پارک لاله بیرون می‌آمدیم. روی ابرها قدم می‌زدیم آن روزها، در گرگ‌ومیش یک غروب پاییزی، که دو هیبت مردانه به سوی ما آمدند. آنقدر مطمئن و صریح به ما نزدیک می‌شدند که بدنم منقبض شد

Photo unavailableShow in Telegram
🔹حافظه‌هایی لبریز از آزار خیابانی 🔹حصار نامرئی غروب یکی از روزهای آبان سال ژینا بود. شانه‌به‌شانۀ رفیقی از پارک لاله بیرون می‌آمدیم. روی ابرها قدم می‌زدیم آن روزها، در گرگ‌ومیش یک غروب پاییزی، که دو هیبت مردانه به سوی ما آمدند. آنقدر مطمئن و صریح به ما نزدیک می‌شدند که بدنم منقبض شد، و شاید رفیقم را کمی به سمت خود کشیدم... صورت پسرها تا نیم‌متری‌مان وضوح نداشت و وقتی چهره‌های به‌غایت جوانشان را دیدم، با لبخندی همدلانه و مشتی بسته و رو به‌ ما گرفته‌شده، دست‌هایم از بالاتنه‌ام فاصله گرفت و مشت شد و پشت‌ انگشت‌های بسته‌‌ام پشت انگشت‌های بستۀ یکی‌شان را لمس کرد. همو مشتش را گشود و همان‌طور که شکلات پیام‌نوشت را رو به من می‌گرفت، گفت: «ممنون که شهرو قشنگ می‌کنید» و من هنوز حسرت بغل‌زدن آن پسر به‌غایت جوان را، با چشم‌های پشت عینکش و دست همراه و رفیقش به دل دارم و هنوز از خودم می‌پرسم چه چیز مانع شد که در آغوش بگیرم و بگویمش: «چقدر زیبایی تو هم؟...» با گذر تمام این سال‌ها و این تجربیات کوچک و بزرگ، تجربیاتی که ممکن است اصلاً به یاد نیاورمشان، اما بر روان و بدنم کار کرده باشند، با پیداییِ آشتیِ بدنم با فضای شهری در قیام ژینا، چه به اتکای برداشتن حجاب سر (دست‌کم در شهرهای بزرگ)، و چه به اتکای تحول نگاهی که بر این بدن بود (یا دست‌کم فرض گرفتن این تحول)، با وجود تلاشم برای وسعت‌دادن فضایی از آنِ بدنم در محیط‌های عمومی به‌واسطۀ شکستن یخ شنا و رفتن به استخر (آیا توسیع فضا در یک استخر زنانه بر کاستن از انقباض بدن در محیط‌های عمومیِ مختلط تاثیری دارد به‌راستی؟)، با وجود آموختن رانندگی با اتومبیل و احتمالاً تلاش ناخودآگاهم برای «راحتی» در شهر به‌اتکای وجود آن حصار فلزی، من اما حالا که سه سال از زندگی‌ام در شهری کوچک می‌گذرد، حالا که تصمیم گرفته‌ام علاقه و تجربۀ کودکی‌ام را پی بگیرم و رفت‌وآمدهایم با دوچرخه باشد، با تجسم بدنم در شهر سوار بر دوچرخه، خود را شناکنان در فضایی با مایعی بسیار چگال و اما بی‌رنگ حس می‌کنم، مایعی که تنم را، تمام تنم را به درون هل می‌دهد... منبع: صفحه اینستاگرام شیما نعمت‌اللهی متن کامل: https://harasswatch.com/news/2326/ @harasswatch
Hammasini ko'rsatish...
حصار نامرئی

غروب یکی از روزهای آبان سال ژینا بود. شانه‌به‌شانۀ رفیقی از پارک لاله بیرون می‌آمدیم. روی ابرها قدم می‌زدیم آن روزها، در گرگ‌ومیش یک غروب پاییزی، که دو هیبت مردانه به سوی ما آمدند. آنقدر مطمئن و صریح به ما نزدیک می‌شدند که بدنم منقبض شد

Boshqa reja tanlang

Joriy rejangiz faqat 5 ta kanal uchun analitika imkoniyatini beradi. Ko'proq olish uchun, iltimos, boshqa reja tanlang.